cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دریا_رمان

دریا_رمان دلدار

Show more
Advertising posts
1 303
Subscribers
No data24 hours
-117 days
-10730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
00:11
Video unavailable
روزتون رویایی✨
Show all...
29
#پارت_۹ عاشقانه ای غریب _فاطمه خانوم ...بله _گمون کنم متوجه شدی بهت علاقه دارم آره؟ چیزی نمیگم و فقط سکوت می کنم.. _ سکوت علامت رضاست..وقتی زنگ زدی بهم یعنی خدا خیلی دوستم داشته و علاقمون دوطرفست..میخوام تا وقتی که شرایطو آماده کنم و بیام خواستگاریت گاهی باهم حرف بزنیم میشه؟ چند لحظه ای سکوت می کنم تا مثلا فکر کنم ولی چه فکر کردنی که همه ی اعضای. بدنم یک صدا می گفتن : بله... _ فاطمه جان .. باشه _ چاکرتم هستم..قول میدم بهت پشیمون نشی.. ...فقط _جانم بگو تپش قلبم اوج میگیره و دلم غنج میره برای این کلمه ای که از دهنش خارج میشه.. ...فقط نباید شما زنگ بزنین _ چشم هروقت تونستی زنگ بزنی یه تک بزن خودم بهت زنگ می زنم ایندفعه هم اومدم برات گوشی میگیرم راحت باشی.. دلم میخواست بپرسم الان کجایی؟ که چرا یکی دوهفتس نیستی اما شرم وخجالتم اجازه نمیده و در عوضش کاملا احمقانه سعی می کنم به گفتگومون پایان بدم. ...کاری ندارید من برم..الاناست که مامانم برگرده.. _ باشه گلم..برو خداحافظ خداحافظی میگم و گوشی رو سرجاش میذارم.
Show all...
141👍 12🥰 8👏 3
#پارت_۸ عاشقانه ای غریب کاغذو روی میز تلفن میذارم و گوشی تلفن رو با دست لرزونم بر می دارم و آروم و با استرسی که هر لحظه بیشتر میشد شمارشو می گیرم.. اون روز ها موبایل اومده بود ولی نه مثل الان که بزرگ و کوچیک و مردو زن موبایل داشته باشند ، در خانه ما فقط پدرم و برادرم داشتند و من و مادرم نه! قبل اینکه پشیمون بشم شماره رو میگیرم و گوشی و کنار گوشم میذارم.. از استرس هر لحظه ممکن بود قطع کنم و خودمو به سختی قانع کرده بودم تا این مارو نکنم. بالاخره بعد چند بوق صدایی که تا اون لحظه نشنیده بودم تو گوشی پیچید. _بله ؟ بفرمایید.. زبونم بند اومد و ضربان قلبم اوج گرفت. _ الو..صدامو دارین ؟ باز هم سکوت سهم من از این مکالمه بود.. برای چند ثانیه اون هم سکوت کرد و بعد اسممو با زیباترین طنینی که میشد شنید به زبون آورد.. _ فاطمه خانوم..خودتونید؟! لبهای خشکیده ذره ای حرکت دادم تا بتونم چیزی بگم اما دریغ از یک کلمه.. باز هم اون بود که سکوت رو شکست . _ میشه چیزی بگی ؟ مطمئنم خودتی..حسم دروغ نمیگه .. محکم پلکی برهم می زنم و با ضعیف ترین صدای ممکن کلمه ای رو به زبون میارم.. ..سلام صدای نفس عمیقش بحدی بلند بود که کامل از پشت تلفن میشنوم .. _ سلام فاطمه خانوم..نصف عمرم کردی که تا حرف بزنی... ولی خب فدای سرت خوبی ؟ ...ببخشید..بله ممنون _ شکر که خوبی..شما خوب باشی منم خوبم.. دیگه کم کم داشتم از شنیدن صدات ناامید میشدم..مرسی که ناامیدم نکردی ... ...راستش..فرصت نمیشد زنگ بزنم آخه.. ادامه حرفمو قورت میدم و چیزی نمیگم.. _ می فهمم نیازی نیست با توضیح دادنش خودتو اذیت کنی..همین که میخواستی زنگ بزنی برای من کافیه.. لبخند کوچیکی میاد رو لبم و گونه هام رنگ میگیرن..
Show all...
126👍 23🥰 4
دو پارت داریم امشب
Show all...
56
https://t.me/imaginarylandd/273 بچه ها این نظر سنحی رو در کانال گذاشتم شرکت کنید ♥️
Show all...
دنیای خیالی من 🪩

میخوام هرکتابی رو که میخونم اینجا تیکه های جذابشو باهاتون به اشتراک بزارم. اینجوری شما هم یه چکیده ی خوب از اون کتاب خوندید( ⠱⠆⠩⡤⡘ ⠥⢅⡘⢌ ⠡⠆⡌⢢ ⠩⠍⠓⠒ ⢡⠒ ⣁⠪⠌ ⠬⠴ ⡃⢊⡘⠍) نظرتون چیه شروع کنیم؟ 👍 or 👎

Repost from N/a
کاش در کنج ِ صبور ِ بی تـو بودن ها ، شبی از رخ ِ شیدایی ِ خود ، پرده بر می داشــتم کاش در گلــــــــــدان ِ مأیـوس ِ کنـار ِ پنجره گاه جای بذر ِ حسرت ، زندگی می کاشـــتم من رهایت کردم از روزی که رفتی در خیال غصّـــــه ات اما به تنهایی ، فــرونگذاشتم ! اُف به دنیـایی که مهمانیّ ِ صدها صـــورتک بود و من دلســاده ، بی پیرایه می انگاشتم کاش برخیزم از این خواب ِ گران ، خالی کنم قلب ِ پاکــــم را که از عشق ِ دروغ انبـــاشتم کاش دست ِ عشق ، تا بر سینه تیغی می نشاند از نقابســـتان ِ چهرش ، پرده بر می داشتم ... #سیما_اسعدی #شعر
Show all...
68👏 3
#پارت_۷ عاشقانه ای غریب چندین و چند بار شمارشو میخونم و به حافظم می سپارم. وجالب اینه که رو لبهام لبخندی شکل گرفته انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش داشتم از ترس سکته می کردم! _ فاطمه..بیا ناهار.. با صدای مامانم لبخندم جمع میشه ‌ بلند میشم زود.. سمت کتابخونه ی کوچیک گوشه اتاقم میرم و کاغذ رو لای یکی از کتابهای رمانم میذارم و کتاب رو میذارم پشت بقیه کتاب ها.. وقتی که از جاش مطلمئن میشم سمت کمد لباسم میرم و یه دست لباس بر میدارم و بعد عوض کردنشون میرم بیرون ..تموم طول ناهار سنگینی نگاه برادرمو حس می کنم و خیلی سعی می کنم تا بی تفاوت باشم و واکنشی نشون ندم که بیشتر مشکوکش کنم و تقریبا موفق هم میشم.. بالاخره اون چند دقیقه هم میگذره و طبق معمول هرروز بابا و الیاس میرن سر سراغ کارشون و من میمونم و مامانم و قلبی که بی صبرانه انتظار خالی شدن خونه رو می کشه تا برای اولین بار صدای محبوبشو بشنوه..اونم وقتی که مخاطب حرفاش خودش باشه.. ظرف هارو با فکری آشفته میشورم و در دلم منت خدا رو می کشم تا مادرمو بکشونه بیرون از خونه ومنو به مراد دلم برسونه ولی خب این اتفاق نه تنها اون لحظه بلکه تاشب هم نمیوفته و نهایتا آخرشب ناامید و غمگین به خواب میرم.. چند روزی میگذره و از شانس خوب من تو اسن چند روز مادرم خونه نشینی رو انتخاب کرده بود و هیچ جا نمیرفت.. ‍تو اتاقم نشسته بودم و کتابم جلوی روم باز بود و فکرم جای دیگه که تقه ای به در اتافم زده شد و در بدنبالش باز شد.. مامانم بود با چادری که رو سرش انداخته بود.. _من میرم یه سر خونه ی زینب خانوم اینا...نیم ساعت دیگه برمیگردم.. جواب کوتاهی میدم و مامانم میره و من از خوشحالی سر از پا نمیشناسم...بالاخره انتظارم به پایان رسیده بود و من میتونستم امروز صداشو بشنوم.. از پنجره نگاهی به بیرون میندازم و وقتی میشم رفتن سریع میرم‌سراغ شماره تلفن و از اتاق بیرون میرم.
Show all...
140👍 17🔥 6🥰 1
Repost from N/a
01:30
Video unavailable
پرسیدم جهنم کجاست؟ گفت : قلبی را پیدا کن که نمی‌تواند دوست داشته باشد! 🩶🩶
Show all...
38🔥 4😢 1
https://t.me/imaginarylandd دوستان لطفا عضو کانالمون بشید و پست هاشم چک کنید و با ری اکشن نشون بدید هستین چه فایده وقتی عضوین و حتی چک نمی کنین😔😕
Show all...
دنیای خیالی من 🪩

علاقه مندی هام با چاشنی خیالپردازی⭐ آیدی من: @paramdcl_st

👍 32
#پارت_۶ عاشقانه ای غریب همینکه به در خونمون می رسم می ایستم پ برمیگردم از ترس تا ببینم دنبالم نیومده باشه.. جلوی در خونشون ایستاده بود و نگاهم می کرد.. زود نگاه ازش میگیرم و حین اینکه سعی می کنم با نفس های عمیق خودمو آروم کنم زنگ در و می زنم..بحدی دستام میلرزیدن که حتی نمیتونستم کلید هامو از کیفم بیرون بیارم.. تند تند نفس می کشم و سعی می کنم کمی به خودم مسلط شم و به دروغی که امروز باید تحویل مادرم میدادم فکر می کنم اما سنگینی نگاه اون آدم مگه میزاشت که آروم شم و بتونم تمرکز کنم.. میخوام دوباره ببینم اونجا هست یا رفته که با باز شدن در سیخ می ایستم.. الیاس بود! مگر از من بدشانس تر هم وجود داشت؟ آب دهنمو با ترس و به زور قورت میدم و با صدایی که لرزشش دست خودم نبود سلامی میگم.. مشکوک و با قیافه ی همیشه اخموش نگاهم می کنه.. _ چت شده؟ چرا داری نفس نفس می زنی و میلرزی؟ و همزمان با پایان حرفش سرشو میچرخونه سمتی که اون لعنتی ایستاده بود و من حس می کنم روح از تنم جدا شد و به معنای واقعی کلمه جون دادم! _ بیا تو ببینم چت شده.. خودش برمیگرده و من نیم نگاهی به اون طرف می کنم و وقتی می بینم کسی نیست ، نفسمو منقطع بیرون میدم و تند پشت سرش میرم داخل و درو میبندم.. _ خب بگو ببینم چیشده ؟ چرا رنگ به روت نیست؟ حتی نزاشت درو ببندم و کامل برم تو بعد! باز آب دهنمو با استرس فرو میبرم و برمیگردم سمتش.. ..سگ...سگ ولگرد..افتاد دنبالم باز..از ترس..ازترسم تا خونه دویدم.. میگم و تو دلم التماس خدا رو می کنم تا باور کنه و بی خیالم بشه.. چند ثانیه با دقت و ریز بینانه وارسیم می کنه و بالاخره کوتاه میاد.. _ خیله خب ..برو تو..فردا خودم میام دنبالت ببینم این سگه از کجا پیداش شده.. باشه ای می گم و قدم تند می کنم و از مقابلش میگذرم.. داخل خونه میشم..خوشبختانه مامانم داخل آشپزخونه مشغول بود سلامی میگم و سمت اتاقم پا تند می کنم و فرصتی برای حرف بیشتر بهش نمیدم.. همونجا پشت در میشینم و شروع می کنم تند تند نفس کشیدن.. الیاس مشکوک شده بود بهم..اگه بویی از ماجرا میبرد چی؟ حتی تصورشم هم باعث وحشتم میشد! وای خدای من..خدا لعنتت کنه عوضی.. دستمو میارم بالا و بالاخره کف دستم مشت شدمو باز می کنم و کاغذ مچاله شده رو جلوی صورتم میگیرم.. با سر انگشتم سعی می کنم صافش کنم و با خودم میگم ارزش اینهمه استرس و ترس رو داشت ؟ وقلبم سریع تر از همه میگه آره حتماً که داشت..
Show all...
141👍 12🥰 6👏 6