فاطمه اصغری (ستارهها که ببارند)
"خانهی من قلب توست" "تو نشانم بده راه" "لالایی برای خوابهای پریشان" نشر علی "سایههای مست"نشر علی "قصهی لیلا" نشر علی "ستارهها که ببارند"... *عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران* 🚫کپی و بازنشر پارتها، حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است.🚫
Show more7 162
Subscribers
-1524 hours
-1357 days
-73930 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 -سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده... | 164 | 0 | Loading... |
02 سلام عزیزایدلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم میدونید که اگر چاپ بشن صحنههای جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بیسانسور خوندشونو از دست ندید❌
کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇
فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️
تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 25/3/1403🎉
اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+l9EpmIkNR7Y0ZDc0
📚✏️
دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
📚✏️
سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
📚✏️
چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
📚✏️
پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
📚✏️
ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
📚✏️
هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
📚✏️
هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
📚✏️
نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
📚✏️
دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
📚✏️
یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
📚✏️
دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
📚✏️
سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
📚✏️
چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
📚✏️
پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
📚✏️
شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
📚✏️
هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
📚✏️
هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
📚✏️
نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
📚✏️
بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
📚✏️
بیستویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
📚✏️
بیستودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
📚✏️
بیستوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
📚✏️
بیستوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
📚✏️
بیستوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
📚✏️
بیستوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
📚✏️
بیستوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
📚✏️
بیستوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
📚✏️
بیستونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
📚✏️
سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
📚✏️
سیویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
📚✏️
سیودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
📚✏️
سیوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
📚✏️
سیوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
📚✏️
سیوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
📚✏️
سیوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
📚✏️
سیوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
📚✏️
سیوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
📚✏️
سیونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+l9EpmIkNR7Y0ZDc0
📚✏️
چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
📚✏️
چهلویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
📚✏️
چهلودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
📚✏️
❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌ | 172 | 0 | Loading... |
03 Media files | 580 | 0 | Loading... |
04 -میخوام بیام سر خاکسپاری آقاجون، ترو خدا بزارید بیام داداش...
صدای گریه و زجم جوری بود که دل سنگم آب میکرد اما داداش پنجاه سالم که ریشش دیگه سفید شده بود انگاری از سنگ بود:
-همینم مونده همه بفهمن بابای من یه بچه ی حروم زاده داره و سر پیری رفته گند بالا آورده
با گفتن اسم حروم زاده مات شدم، وقتی آقاجون زنده بود هیچ کس جرأت نداشت بهم بگه بالا چشمم ابرو و حالا...؟
-من حروم زادم؟
-آره که حروم زاده ای... همسن دختر منی همش بیست سالته، معلوم نی مادرت کیه یه شب یهو بابا دست تو پنج سالروز گرفت آورد خونه گفت بچمه... دخترمه!
حرفی نداشتم بزنم دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد که ادامه داد:
- نه اسمت تو شناسنامه بابامه نه شناسنامه داری! وقتی چهلم اون خدا بیامرز تموم شدم وسایلتو جمع میکنی میری ازین خونه... هری دیگه نون خور اضافه نمیخوایم
اشکام روی صورتم می ریخت اما ذره ای نترسیدم، آقاجون همیشه میگفت تا خدا پشتت از هیچی نترس...
-باشه میرم فقط، فقط بزار بیام سر خاک آقاجون نمیگم دخترشم!
میگم خدمتکار خونه بودم تروخدا
و آیا تا چهل روز بعد من کارتون خواب میشدم؟
(((((چهل روز بعد!)))))
صدای قرآن تو گوشم میپیچید و تو خونه خرما پخش میکردم که زنداداشم اومد سمتم و گفت:
-اوی دختر برو به اونا خرما تعارف کن یالا
با دیدن مرد جوون هیکلی که با اخم کنار خانم میانسال شیک پوشی نشسته بود و تازه اومده بود سری تکون دادم و سمتشون رفتم:-بفرمایید
-غم آخرت باشه دخترم من فاتحشو میخونم
سری تکون دادم با یاد این که بی کس شدم ناخواسته باز اشکام روی صورتم ریخت و سینی سمت مرد کنارش چرخوندم و تا خواست خرمایی برداره یه قطره اشک من روی دستش افتاد و همین باعث شد نگاهشو بالا بیاره.
-وای ببخشید آقا الان الان دستمال میا...
-شما نوه ی حاج صالح خدا بیامرزید؟
حالا نگاه منم روش زوم شد، دلم یه حالی شد.
مکث کردم و تا خواستم جواب بدم دختر برادرم که هم سنم بود از پشت سر خودشو نشون داد:
-نه من نوه ی حاجصالحم، سلام خوشامدید
نگاه مرد روبه روم روش نشست اما سریع نگاهش رو گرفت و خیلی آروم گفت:
-درسته آخه اصلا بهتون نمیخوره عزادار باشید، مامان جان من خیلی کار دارم بایدم برم
از جاش بلند شد و نیم نگاهی به من کرد که لب زدم:-خرما برنداشتید
با مکث سمت من برگشت و خرمایی از سینی برداشت، باز نگاهی بهم کرد و خواست بره که مادرش از من پرسید:
-شما چه نسبتی با حاجی داشتید دخترم؟
باز ایستاد انگار که مادرش آورده بود تا نوه ی بابامو ببین تا بپسند اما انگار مورد پسندش واقع نبود و حالا اون مرد انگار از من خوشش اومده بود... البته که دل به دل راه داشت...
دستی زیر چشمام کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم زن داداشم بود که خودش رو سریع به ماجرا رسوند و با حسادت لب زد:
-خانم محتشم زحمت کشیدین اومدید چیزی شده؟ خدمتکارم مشکلی پیش آورده براتون
چشمام باز پر اشک شد و سینی خرما و تو دستم فشردم و مادر اون مرد انگار که از من با این حرف ناامید شده بود حالت وهرش کاملا ریخت بهم...
حوصله ی این خاله زنک بازی هارو نداشتم خدای منم بزرگ بود خواستم برم که صدای اون مرد تو گوشم پیچید:
-مامان شما برای خونه خدمه نمیخواستید؟
-آ... چرا چرا دخترم شما جای دیگم کار میکنی؟
اون مرد واقعا انگار از من خوشش اومده بود و اینبار من نزاشتم زنداداشم حرفی بزنه و سریع جواب دادم:
-بله مخصوصا که با مرگ حاج صالح که عین دخترشون بودم دیگه جایی واسه زندگی ندارم و تا چهلم حق دارم تو این خونه بمونم
حرفم تموم شد و سکوت بین همه فراگرفت و حقارت شاید همین لحظه بود.
سر پایین انداختم اما صدای اون مرد دوباره اومد:
-تا چهلم میتونی اینجا زندگی کنی؟ امروز چهلمه که...
و این شروع همه چیز بود...
شروع قصه ی عشقی پر دردسر در یه نگاه ما...ا
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0 | 358 | 3 | Loading... |
05 جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا
نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت:
- یه چیز دیگه بیار
این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست:
- تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده
پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد:
- برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه
و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم:
- دوستم به این کار نیاز...
حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار
باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد:
- زمین خاکی نیست این طوری پا میکوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم
بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم:
- نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات
آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت:
- خم شو
با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج
حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمیبینند وگرنه...
ادامه نداد و من دختر جسوری بودم:
- وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟
خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم میدوختمشون اونم با...
به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست!
جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم:
- یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی
چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه میبودم!
- من من فردا باید...
یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید:
- بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی
چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد:
- از طرف کی اومدی
-چی چی میگی؟
نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید:
- بیا بشین اینجا..
وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت:
- قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا میمونی!
...
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، بهجای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به هماناندازه بیرحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 | 181 | 0 | Loading... |
06 .-یا بیوه برادرت یا من !
این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من.
- چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی!
اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم.
- شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا !
دست می پیچد به تنم.
- ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟
- می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها !
موهایم را بو می کشد.
- در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی!
هق می زنم.
- در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟
لاله گوشم را می بوسد.
- جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه!
- دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی !
من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها.
- تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو !
فین فین می کنم.
- هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم.
- فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ...
پوزخند میزنم.
- امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا!
- تا تو هستی چرا اون ؟
می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم.
- حقم نداری به من دست بزنی !
- دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا !
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
دو ماه بعد.
امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام .
خانوم تاج با دمش گردو می شکست.
- بیا تو قند بساب توکا !
می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند.
از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود.
قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم.
عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است ومن چشمم سیاهی می رود.
همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم.
من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم.
- این خون چیه؟
- بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟
مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند.
بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم.
- سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 | 282 | 0 | Loading... |
07 #۴۸۴
_متهم، "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید!
دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار، از جایش بلند میشود. مانند لحظاتی قبل، چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه میدود.
_طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟
اسید تاگلویش بالا میآید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است:
_من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود!
_دروغ میگه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره!
صدای فریاد میثاق است. دوست اویس!
یشتر از قبل حالش بد میشود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را میبینند.
قاضی روی میز میکوبد:
_سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید.
و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب میزند:
_شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید!
وفا دستهایش را روی میز ستون میکند و آب خشک شده گلویش را فرو میدهد:
- من نکشتم...اویس کجاست؟! اون میدونه... اون خبر داره!
چشم هایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل میآید به برق مینشیند.مرد سیاهپوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمیاندازد.
نفس میزند: اویس؟ اومدی؟ تو میدونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟
میخواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ میزند:
-آروم باش!
هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل میشود. تینا... نامزد سابق اویس...اوست که بازوی اویس را گرفته و با نگاه پر از پیروزیاش، در چشمان سبز وفا زل میزند.
-این دخترخانم به خاطر اینکه پروژهم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه میدونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود!
مردمک های وفا می لرزند. چه میگفت اویس؟ مرد عاشقی که نمیگذاشت خار به پای دخترک برود.
_اویس؟ به خدا پشیمون میشی... کار من نیست. میخوای... میخوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمیکنی؟
دست مرد مشت میشود و قاضی با صدای بلند هشدار میدهد:
-نظم دادگاه رو به هم نزنید. شما آقای نواب تقاضای قصاص نامزد عقدیتون، خانم وفافرهنگ رو دارید؟ رضایت نمیدید؟
وفا با قلبی که دیگر نمیتپد، دست روی شکمش میگذارد. هیچکس نمیداند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود!
_اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده...
صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم میکند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمیداند ترس از بیگناه بودن آن دختر، درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است.
-خیر. رضایت نمیدم!
دادگاه همهمه میشود... چشمان دخترک سیاهی میروند. اما محکم خودش را نگه میدارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس، قطعا ثابت شدن بیگناهی او بود.
-متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید!
جمع در سکوت فرو میرود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند، وفا سرش را بالا میگیرد:
-اعتراضی ندارم!
اویس حالا پس از لحظه های طولانی، درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی میفشارد، با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش میدوزد.
-طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ، مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام میکنم!
وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند میزند.
پویان، همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمیدارد:
_بیهمهچیـــز بینامووووس!
مأمورها جلوی پویان را میگیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت میکنند.
_بترس از روزی که بیگناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین میتونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟
پاهای اویس بر زمین میخ میشوند و دستانش یخ میکنند.
اگر پویان حتی به جنازه ی آرام نزدیک میشد، اویس او را میکشت!
❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 | 308 | 0 | Loading... |
08 Media files | 569 | 0 | Loading... |
09 کیوان رادمهر!
معروفترین دنداپزشک ایرانی که آلمان میتونه به خودش ببینه...
یه نخبهی خوشتیپ و بیاعصاب🔥
مردی که در قلبش رو به روی تمام زنهای دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفسبرش...
امااااا از قضا این آقا دکتر بداخلاق ما فقط برای یک نفر نرم میشه اونم یه دختر ریزهمیزه با چشمهای کهرباییه که هر روز اونو به بهونهی معاینه میکشونه مطبش و ...
تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...😉🔥
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
#قلم_قوی
(فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!)
توصیهی ویژه♨️
✅ پارتگذاری منظم و روزانه | 361 | 0 | Loading... |
10 - چی میگی دکتر؟ درباره الهه حرف میزنی؟
فریده با اضطراب روپوشش را مرتب کرد. روزی عاشق آتا بود و این مرد نخواستش. چطور به او بگوید به زودی عشقت را از دست میدهی؟
آتا بیصبر از سکوت فریده غرید:
- چه غلطی کردی که میگی داره میمیره؟ چون نخواستمت از زنم انتقام گرفتی؟
فریده از جا پرید:
- اونی که غلط اضافه کرده و الان بچهاش تو شکم الهه است تویی!
صورت آتا از ترس سفید شد! هر دو خوب میدانند برای قلب بیمار الهه بارداری همان مرگ است.
فریده وا رفته روی صندلی افتاد:
- الهه دوست منه.. نمیخوام از دست بره..
آنچه در ویزیت فهمیده بود را توضیح داد:
- برای طلاق اقدام کرده بودید که اومد. گفت مادرت مجبورتون کرده جدا بشید. وقتی گفتم حاملهاست...
نگاهش را به آتا داد. مرد در هم شکستهای که انگار نفس هم نمیکشید:
- ذوق کرد! انگار نه انگار میدونه چقدر براش خطرناکه! خندید! التماس کرد بهت نگم.
قطره اشکی از چشمش چکید. از وقتی احساس آتا و الهه را دیده بود، فهمیده بود او برای این رابطه، نسبت به دل بزرگ الهه زیادی کوچک است:
- گفت جدایی از تو براش همون مرگه! التماس کرد بذارم نگهش داره تا وقتی میمیره دخترش کنارت باشه!
هیکل درشت و عضلات ورزیدهی آتا از نگرانی میلرزد. با لکنت و نگاهی سرخ و تر پرسید:
- دُخ... دُخ..تره...؟!
فریده با گریه سر تکان داد:
- وقتی فهمید سر از پا نمیشناخت. گفت دخترم یه بابا داره، لنگه نداره. گفت نمیذاری مثل اون حسرتِ...
از برخواستن آتا که تلوتلو میخورد و به سمت در میرفت ساکت شد.
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
خیره به صورت دلدار بیمعرفتش. با بغضی مردانه گفت:
- میدونم حاملهای!
قلب الهه انگار ایستاد! تحمل این فشارها را نداشت. وقتی توران گفت گورش را از زندگی پسرش گم کند فهمید حاملهاست. رفت تا بتواند با این بدن ضعیف جنینش را نگه دارد.
خواست عقب برود، آتا مچ هر دو دستش را گرفت. با ترس از مخالفت الهه گفت:
- همین الان میریم تا سقطش...
انگشتان ظریف الهه روی لبهای درشتش نشست. زمزمه وار، ملتمس و با بغض گفت:
- نگو.. میشنوه! بچمونه! از مرگش حرف نزن! دخترمه، دوستش دارم.
میدانست مرد مهربانش چقدر دختر دوست دارد و با این حرف خلع سلاح میشود. غم از دست دادن الهه از چشم آتا چکید:
- پس دربارهی مرگ کی حرف بزنم؟... مادرش؟ زندگیم؟... دلم خوش بود اگه نیستی یه جایی دور از من سالمی و...
صدای هق هق مردانهاش بلند شد. دستان الهه را به صورتش چسباند:
- چیکار کردی با من..؟ چرا الهه..؟ چرا قرص نخوردی..؟ نگفتی نگران نباشم نمیخوای بمیری..؟ چرا منو کردی قاتلت..؟
الهه با لبخند اشکهای او را پاک کرد. انگار که ایچ اتفاقی نیفتاده! خیره به مهربانترین مرد دنیایش گفت:
- پاشو برو خونه. یکم بخواب عزیزم. فردا هم سر ساعت بیا دفتر طلاق تا...
آتا با خشم از بیخیالیاش جا پرید:
- چی خیال کردی؟ جدا میشی و دوستت فریده رو به عشقش میرسونی و بعدِ مرگت میشه مادر بچهات؟
شانههای الهه را گرفته تکان داد. خیره به چشمهایی که جانش بود داد زد:
- زن حامله رو نمیشه طلاق داد! نمیشه! باطله! باطل!
الهه را بین عضلات درشتش حبس کرده به قلب ناتوانش چسباند:
- طلاقت نمیدم.. دختر نمیخوام.. فقط تو رو میخوام.. فقط تو!
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
روی سرامیکهای سرد راهروی بیمارستان نشسته بود. به دیوار تکیه زده شانههایش از گریه و بغض میلرزید.
از صدایی سرش را بالا گرفت. مادرش بود که عصا زنان جلو میآمد. توران با دیدن صورت خیس و سرخ پسرش مات ماند.
آتا با دستی که میلرزید به درب اتاق عمل اشاره کرد. ماهها بود مادرش را ندیده بود:
- دیر اومدی توران خانوم... عشقمو بردن...
هق هقش بلندر شد. صدایش در راهرو پیچید:
- همهی زورمو زدم ولی پشیمون نشد. راضی نشد به سقط... گفت حلالم نمیکنه...
فریاد زد:
- دوستش داشتم.. رفت برام دختر بیاره!
با التماس زجه زد:
- دعا کن به آرزوت نرسی... دعا کن از دستش ندم... فریده گفت بچهاش کوچیکه... گفت ضعیفه و بهش نگفتن! شاید حتی با مرگش هم بچه نمونه...
دستانش را پشت سرش گذاشت. صدایش ناتوانتر از همیشه بود:
- چیکار کردین با زندگی من! حاضر شد بمیره ولی با یه دختر همیشه کنارم داشته باشمش!
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
💚❤️💚❤️ | 164 | 0 | Loading... |
11 - میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 | 276 | 1 | Loading... |
12 ♥️♥️♥️
#کینهوعشق
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار....
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم...
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس میکردم تا هوشیار بمونه ...
- آآآخخ!
صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.درد زیادی رو تحمل میکرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش میرسید گاهی اسمم را صدا میزد...
- همایون!
- جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم ....
تنش کورهی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای نالههایش قلبم را به درد میآورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم:
- قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار....
سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ...
دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که مافوقش بودم و همه ازم حساب میبردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریهی صدا دار و التماسم باشه...
صدای بیرمق یانار زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی...
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟
حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من!
لباش رو بیقرار بوسیدم :
- خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب میشی الآن میرسیم....
از شدت بیچارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
این همون رمانیه که تعداد زیادی از #نویسندههای مطرح تو کانالن و دنبالش میکنن 😊
❌نویسندهاش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
هر کس بیاد پیوی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk | 181 | 0 | Loading... |
13 #ستارهها_که_ببارند
#پارت_۲۸
- عمو دیگه چیا گفته از من؟ به پسرتون که گفته خل و چلم، به شما هم آمار درس و دانشگاهمو داده. بهش نمیاومد دهن لق باشه.
باقیماندهی چایش را هم سر میکشد. با یک چای چقدر حالش بهتر به نظر میرسید. پوزخندی تلخ در دلم میزنم. حال و احوال بابا هم خیلی به چایی وابسته بود. تمام خستگیاش با یک چای برطرف میشد.
- از یه طرف بهش میگی عمو، از یه طرف بهش میگی دهن لق. دختر ما قوم و خویشتیم. دشمنت نیستیم که. چرا سر جنگ داری بچه؟
مامان چیز زیادی از او و بقیه نگفته بود. فقط گاهی که زیادی حالش بد بود چیزهایی جسته و گریخته تعریف میکرد. میترسم حرفی بزنم و به پای مامان نوشته شود.
- من شما رو نمیشناسم. بقیه رو هم همینطور. تا حالا کجا بودین؟ حق نمیدین سر جنگ داشته باشم؟ چهار تا فامیل تو این هفته دیدم همهشون بعد این اتفاق یاد ما کردن. چی کار کردین با مامان بابای من که تنها موندن؟ حتی فامیلای مامانمم این همه سال نیومدن برن. چه جوری ترسوندینشون؟
آه بلندی میکشد. او به پایش زل میزند و من به او. من منتظر پشیمانی یا عذرخواهی کسی نیستم. آنچه که نباید شده بود. یک عمر به جز ما همه دور هم بودند. حالا هم من به نبودن بقیه عادت کرده بودم.
- اونا ربطی به ما نداشتن که. مامان و بابات با هم فرار کرده بودن. واسه همین از همون موقع کسی دیگه درست حسابی سراغ مامانتو نگرفت.
با تعجب اخم ریزی میکنم. این را نمیدانستم. مامان و بابا نگفته بودند. میخواهم بیشتر بپرسم که صدای در خانه میآید.
- فکر کنم همایون اومد. برو درو باز کن.
بلند میشوم. دکمهی آیفون سادهمان را میزنم و در راهرو را باز میکنم. باران نم نم شروع به باریدن کرده. همایون با پلاستیک بزرگی از سه پرس غذا وارد حیاط میشود. عرض حیاطمان زیاد نیست. با سه قدم خودش را به راهرو میرساند. کنار میایستم و او بدون تعارف وارد خانه میشود.
- یعنی فقط همین چند تا قطره بارون میاد تا پول کارواش منو هیچ کنه.
یک تفاوت اساسی دیگر با بابا دارد. بابا همیشه معذب بود و همایون مانند پسرش با کسی تعارف ندارد. نیامده داشت صاحبخانه میشد. | 1 034 | 5 | Loading... |
14 #ستارهها_که_ببارند
#پارت_۲۷
عمه پایش را به کمک دست روی مبل جا به جا میکند. انگار که درد داشته باشد صورتش جمع میشود.
- یه نفس بگیر بچه. نه خدابیامرز مهرانه اینطوری حرف میزد نه بابات. به کی رفتی تو آخه؟
سرم را با اخم پایین میاندازم. یک بار دیگر جملاتم را از ذهن میگذارنم. تند رفته بودم. رسما داشتم او را از خانه بیرون میکردم. لبم را گاز میگیرم. زبانم تند بود اما بیادبی را یاد نگرفته بودم. حالا چه شده بود که داشتم مهمان را از خانه میراندم؟
تا چند دقیقه تنها صدایی که میآید تاپ تاپ برخورد توپ قرمز و زرد دایان به دیوار است.
- اینا کار مهرانه بود یا خودت میدوزیشون؟
با سوال عمه سرم را بلند و نگاهش میکنم.
- چی؟
به گوشهی هال اشاره میکند و زیراندازی که پهن است.
- همین منجوق دوزیا. این پیاله میالهها که گذاشتی اون گوشه مال خودته؟ کار میکنی؟
"آخ" بلندی از درون میگویم. به خیال اینکه تنها هستم نیازی به جمع کردنشان ندیده بودم. این چند روز سفارش بیشتری از آقای شفیعی گرفته بودم و شبها برای اینکه زمان بگذرد تمام وقت پای سنگدوزی مینشستم.
زود بلند میشوم تا جمعشان کنم. سعی میکنم خجالتم را نشان ندهم اما صدایم ناخواسته ضعیف میشود.
- ببخشید. نمیدونستم قراره مهمون بیاد برام. خونه ریخت و پاشه.
با دست اشاره میکند که بیخیال شوم اما آنها را در کمد دیواری هال میگذارم و درش را میبندم.
- ولشون کن. نیومدم چیزی رو جا به جا کنم که. یه چند ساعت پیشت میمونم و میرم. راحت باش. خوبه دستتو بند میکنی.
دوباره در سکوت روبرویش مینشینم. دایان از بازی خسته میشود. بیصدا روی زمین دراز میکشد تا بخوابد. برایم این همه مستقل بودن و سکوتش عجیب است. اگر بردیا بود یک در میان من را صدا میزد تا در بازی همراهیاش کنم. یا برای هر کار ریز و درشتش کمک محمد و پروانه را میخواست. او از بردیا هم کوچکتر است.
از اتاق بالش و پتوی نازکی برایش میآورم. بالش را زیر سرش میگذارم. چشمهایش را خیلی زود میبندد تا خودش را بخواباند. از این روی مستقل و بدون تعارفش خوشم میآید و لبخند محوی رو به او میزنم. اگر روابطمان متفاوت از این بود، قطعا جزو ادمهای محبوبم میشد.
- این طفلی هم با من اسیر شد امروز. به همایون گفتم بذار پیش مهین بمونه. حرف گوش نمیدن که. از این سر شهر به اون سر شهر با ما تو ماشین اومده.
عمه قصد صلح و آشتی دارد. مدام دنبال بهانهای برای باز کردن سر حرف است و من امروز خستهتر از آنم که بخواهم یک دعوا را رهبری کنم. چه خوب که قرار نیست امشب هم آشپزی کنم. لااقل پسرش اینقدر میفهمد که زحمت اضافهای به من ندهد. پتو را روی دایان میاندازم. صدای سماور خبر از جوش آمدن آب دارد.
- ما چایی ایرانی میخوریم. طول میکشه دم بگیره. اگه دوست ندارین برم یه بسته خارجی بگیرم بیام.
تعارفم رضایتش را به همراه دارد.
- نه عزیز من. همین خوبه. فقط اگه داری دو تا دونه هل بنداز توش، من معدهم ناراحته.
سری تکان میدهم. سه عدد هل را میان انگشتانم شکسته و داخل قوری میاندازم. دم کنی قوری را که مامان استفاده میکرد روی قوری میگذارم و بعد از پر کردن آن را بالای سماور قرار میدهم. آنقدر در آشپزخانه میچرخم تا چای دم بکشد و با سینی به هال برگردم. عمه آرنجش را به دستهی مبل، و سرش را به کف دستش تکیه داده. تقریبا در حال چرت زدن است. یک استکان چایی مقابلش میگذارم. بلافاصله چشم باز میکند.
- دستت درد نکنه. سرم دیگه داشت میترکید. از صبح یه لیوان چایی نخوردم. دلم نمیگیره بیرون از خونه اب و چایی بخورم.
روبرویش مینشینم. او هم برخلاف چیزی که به نظر میرسد زیاد راحت نیست. معذب است و احساس مزاحم بودن میکند وگرنه زودتر درخواست چایی میکرد. خستهام، اما خمیازهام را مهار میکنم تا بیش از این معذبش نکنم.
- چی کار داشتین اینجا؟ خونهی شما مگه همون دماوند نیست؟
استکان چایش را برمیدارد و مثل بابا داغ داغ یک جرعه از آن مینوشد. شباهتی دیگر میان بابا و یکی از اعضای خانوادهاش!
- چه میدونم والا. همایون گفت صبح باهاش بریم مطب. دیگه برنگردیم خونه. از اونجام یه ده دقیقه رفتیم ملاقات ابوالفضل.
لبهایم را با تعجب از طرفین کج میکنم.
- پس فامیل آدم حسابی و دکتر هم داشتم و بیخبر بودم. فکر میکردم ته آدم حسابی فامیلا همین عمو محمده که معماری خونده.
سرش را بالا میاندازد. با دیدن جای خالی قند روی میز زود بلند میشوم و از آشپزخانه قندان را میآورم. عمه نیمی از چایش را سر کشیده است.
- قند نمیخورم بشین. همایون دندونپزشکه. دختر بزرگهمو تو بهشت زهرا دیدی؟ اون معلمه. کوچیکه هم تو رودهن آزمایشگاه داره. همهشون درس خوندن. ممد میگفت تو هم دانشگاه میری. | 934 | 6 | Loading... |
15 #ستارهها_که_ببارند
#پارت_۲۶
همایون و عمه وارد حیاط میشوند. منتظر میمانم تا پسرش هم داخل شود و در را ببندم. وقتی میبینم سر جایش ایستاده دست دراز میکنم تا او را به داخل خانه راهنمایی کنم. نیم قدم به عقب میرود.
- توپم موند تو ماشین. بیارش.
چشمهایم را در حدقه میچرخانم و توپش را هم از داخل ماشین برمیدارم. بدون تشکر توپ را از دستم میگیرد و به داخل حیاط میدود. عمه تکیه داده به واکر در حیاط ایستاده است. قفل در راهرو را باز میکنم. همایون خم میشود تا کفشهای عمه را از پایش درآورد. لنگهی دیگر در راهرو را هم باز میکنم که عمه راحت وارد شود.
- بمیرم واسهت ابوالفضل.
زمزمهی زیرلبی عمه به مذاقم خوش نمیآید. آنقدر نسبت به او و بقیهی فامیل گارد دارم که این زمزمه را به اوضاع زندگیمان ربط میدهم نه تصادف بابا. اخمم را همایون شکار میکند و لبخندی هول و بیمعنی میزند. پشت چشمی برایش نازک میکنم. سراغ بخاری میروم و شعله را زیاد میکنم. مقنعهام را با شال مشکی عوض میکنم ولی مانتویم را درنمیآورم. تا آنها بنشینند من به آشپزخانه سر میزنم و سماور مامان را بعد از دو هفته روشن میکنم.
- اومدنشون لااقل بهونه شد تو روشن شی. دلم واسه جیزجیزت تنگ شده بود.
- با سماور حرف میزنی دختردایی؟
شانههایم میپرند. سرم را برمیگردانم.. همایون جلوی ورودی آشپزخانه ایستاده و دست به سینه به دیوار تکیه داده است. ابروهایم به هم گره میخورند. خودم را جمع و جور میکنم. قوری را در سینک میشورم و با حفظ همان اخم به سمتش میچرخم.
- گیرم حرف زدم. کسی به شما نگفته وقتی مهمونی بیاجازه راه نیفتی تو خونه؟ بعدشم فالگوش وایسادن واسه سن شما زشت نیست؟
چند ثانیه در سکوت به هم خیره میشویم. طوری نگاهم میکند انگار به بچهاش زل زده است. طرز نگاهش حرصم را درمیآورد. انتظار دارم در برابر لحن تندم جوابی درخور بدهد و میانمان بحثی در بگیرد، اما با آرامش تکیهاش را از دیوار میگیرد.
- حق با شماست. خواستم بپرسم شام چی میخوری. تا مامان یه چرت بزنه من و دایان بریم شام بگیریم.
مجبورا کمی عقب نشینی میکنم. به سمت یخچال میروم. در این چند روز حواسم به هیچ چیز نبوده و نمیدانم اصلا در خانه چه داریم و چه نداریم. کمی معذب میشوم اما خودم را از تک و تا نمیاندازم. قرار نیست عزت نفسم را جلوی این فامیل تازه از راه رسیده بشکنم.
- لازم نکرده. الان خودم یه چی دست و پا میکنم. انقدری بلدم که دو تا مهمونو راه بندازم.
دستش را روی در یخچال میگذارد و اجازه نمیدهد بازش کنم.
- پگاه جان، دختردایی! من امروز خیلی خستهم. شما هم الان از بیرون رسیدی. معلومه دست کمی از من نداری. مهمون ناخونده خودش باید فکر شکمش باشه دیگه، مگه نه؟
خودش به ناخوانده بودنشان معترف است. دست به سینه رو به او میچرخم.
- چیو میخوای به رخ من بکشی پسرعمه؟ بله دیدم پولت زیاده. بذار جلو آینه دوبرابر شه.
تک خندهای میزند و دستش را از روی یخچال برمیدارد. میگویند حلالزاده به داییاش میرود اما اخلاق همایون شباهتی به بابا ندارد. بابا مثل من زود جوش میآورد و دومین کنایه به سومی نرسیده زبانش تند میشد. این مرد اما خونسرد خونسرد است.
- ممد گفته بود یه رگ خل و چل داری. اون شب یه چشمهشو دیدم تو خونهی ممد، ولی اینکه ترکشات دامن خودمو بگیره یه حال دیگه داره...
- سرخوشیا؟!
بیتوجه به اعتراضم عقب میکشد.
- دایان رو نمیبرم. بیزحمت تا برمیگردم حواست بهش باشه. یه کم شیطونه. باهاش بازی کنی زودجوشه.
من بهتزده را در آشپزخانه تنها میگذارد. حتی فرصت نمیدهد پررویی که از دلم میگذرد را به زبان بیاورم. شاید هم خودم رویم نمیشود.
با صدای بلند "مامان من یک ساعته میام" میگوید و از خانه بیرون میرود. برایم عجیب است که پسرش حتی سر هم بلند نمیکند تا ببیند پدرش کجا میرود. نه بهانه میگیرد و نه گریه میکند. همانطور نشسته توپش را به دیوار میزند و دوباره آن را میگیرد. انگار به تنهایی بازی کردن عادت کرده باشد.
- پگاه یه لیوان آب به من میدی؟
عمه روی مبل نشسته و پایش را کنارش دراز کرده است. تازه یاد سر درد خودم میافتم. یک مسکن قوی میخورم. لیوان آب را داخل پیشدستی میگذارم و برای عمه میبرم. روبرویش روی زمین پشت به پشتی مینشینم. قرصش را همراه آب میخورد. دیگر مثل دقایق اولی که وارد خانه شده بود چشمش مدام به در و دیوار نمیچرخد.
- چی شد اومدین اینجا؟ من به عمو محمد گفته بودم نمیخوام کسی مواظبم باشه. خودم میتونم از پس خودم بربیام. بابا هم امروز فرداست به هوش بیاد برگرده خونه. اینجا فکر نکنم واسه شما زیاد راحت باشه با این وضعتون. | 859 | 5 | Loading... |
16 #ستارهها_که_ببارند
#پارت_۲۵
امسال آسمان عهد کرده بود قلب من را بترکاند. مدام گرفته و ابری بود اما به باران که میرسید ناخن خشکی میکرد. یک دل سیر نمیبارید که خودش را خلاص کند. امروز هم از آن روزها بود. از صبح که خورشید پشت تودهای از ابرها طلوع کرده بود، تا همین الان که خسته از بیمارستان برمیگشتم؛ دست خالی مثل روزها قبل، با امیدی که داشت نفسهای آخر را میکشید.
درازی کوچه تا این دو هفته اینقدر به چشمم نیامده بود. این روزها به محله که میرسیدم خسته میشدم. دوست داشتم سریعتر به خانه برسم. مخصوصا که میدیدم بودن بابا در بیمارستان و فوت مامان دارد برای همه عادی میشود. احوالپرسیها و نگرانیها روز به روز کمتر میشد. همه خودشان را برای تنهایی من آماده کرده بودند. فقط طوبی خانم مانده بود که گاهی کاسهای آش یا سوپ برایم میآورد و سری به من میزد. میترسیدم این وضعیت برای او هم عادی شود. او هم فراموشم کند.
محمد را در بیمارستان دیدم. زودتر از من برای ملاقات بابا آمده بود. با من و من داشت حرفهای دکتر را تکرار میکرد. حرفهایش نگذاشت امروز تا آخر وقت ملاقات پیش بابا بمانم.
من هنوز امیدوار بودم. همین که مانیتور بالای سر بابا خطی شکسته را نشان میداد و بیب بیبش صدای ضربانی هرچند مصنوعی را پخش میکرد برایم کافی بود.
خسته بودم. سرم به شدت درد میکرد. انگار کاسهی سرم را با باد پر کرده بودند؛ رو به انفجار بود. درد تا پشت چشمهایم آمده بود و با هر قدمی که برمیداشتم تمام سرم نبض میگرفت. لعنت به این کوچهی دراز! همین که بابا بیاید این خانه را میفروشیم و جایی نزدیک به خیابان اصلی خانه میخریم. دیگر مامان هم نیست که نگران عادتش به همسایهها باشیم!
هنوز به خانه نرسیدهام که یک شاسی بلند مشکی جلوی در خانه توجهم را جلب میکند. ماشین محمد نیست. از ماشین او گرانتر و بزرگتر است. با تعجب جلو میروم. نزدیک که میشوم شیشههای دودی ماشین اجازهی کنجکاوی بیشتر را نمیدهند. فکری در سرم جرقه میزند؛ نکند خانوادهی آن پسرک قاتل باشند؟!
با این فکر نفسهایم تند میشود. زود دسته کلیدم را از جیب بغل کولهام درمیآورم و به سمت در میروم تا وارد خانه شوم. صدای باز و بسته شدن در ماشین را از پشت سرم میشنوم. رو برنمیگردانم تا اگر ان زن سانتی مانتال باشد راهش را بکشد و برود. هر چه من عجله میکنم کلید انگار بازیاش گرفته؛ وارد قفل نمیشود.
- سلام دختردایی.
چشمهایم را محکم میبندم و روی پاشنه به پشت میچرخم. مهمان ناخوانده دارم!
همایون پسر عمهماری با دو قدم فاصله پشت سرم ایستاده است. اینجا چه میکنند؟ نه ماشین و نه ظاهرش سنخیتی با محلهی ما ندارد. ماشینش نصف عرض کوچه را گرفته، بافت بنفش و کت پشمیاش هم شباهتی به فروشگاههای امامزاده حسن ندارد. به قول روشنک شبیه بچههای بالاست.
نمیدانم عمه هم درون ماشین است یا نه. پرسشگرانه و مشکوک ماشین را نگاه میکنم.
- جواب سلام واجبه پگاه جان.
چقدر قدش بلند است! سرم را بالا میگیرم و با بداخلاقی سلام میکنم. متوجه لبخند ریزش میشوم و اخمهایم ناخودآگاه بیشتر در هم میرود. دهان باز میکند چیزی بگوید که صدای باز شدن در دیگر ماشین متوقفش میکند. سریع به طرف دیگر ماشین میرود تا به پیاده شدن عمه کمک کند. گردن میکشم تا ببینمش. همزمان پسر همایون هم از در عقب ماشین پیاده میشود. خانوادگی امدهاند!
لبهایم را به هم چفت میکنم. پسرک پیاده میشود و در را میکوبد. چهرهی تخسی دارد اما معلوم است از من خجالت میکشد. با کمی فاصله ایستاده. سرش را پایین انداخته و با دقت به من نگاه میکند. آن شب که با بردیا بازی میکرد به او دقت نکرده بودم. نهایت چهار ساله به نظر میرسد. چهرهاش به خانوادهی بابا رفته؛ چشم و ابروی مشکی و موهای پرپشت. نگاهش توجهم را جلب میکند.
- اسمت چیه؟
با اینکه نارضایتی در چهرهاش پیداست جلو میآید و مثل آدم بزرگها دستش را به سمتم دراز میکند. ناچارا خم میشوم تا با او دست بدهم.
- دایان.
به تقلید از خودش در یک کلمه خودم را معرفی میکنم و دستش را میفشارم.
- پگاه.
- پگاه خانوم یه کمک میکنی به ما؟
با صدای همایون نگاه تخس پسرک را پشت سر میگذارم و به سمت عمه و همایون میروم. پاهای عمه از نشستن در ماشین به طور کامل گرفته است. واکر را نگه میدارم تا همایون عمه را پیاده کند. از آمدنشان به اینجا راضی نیستم اما حالا که آمدهاند رسم ادب نیست پشت در نگهشان دارم. همایون عمه را به واکر تکیه میدهد و خودش هم زیر بغلش را میگیرد تا نیفتد. کیف دستیاش را از روی صندلی برمیدارم و برای باز کردن در پا تند میکنم. | 991 | 5 | Loading... |
17 Media files | 617 | 1 | Loading... |
18 #پارت_487
_من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟
یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود...
_از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون.
ارسلان پلک جمع کرد:
_یعنی با هوو مشکلی نداری؟
انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید...
_معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟
ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت!
یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید...
_بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین.
_جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه!
ارسلان بازویش را با حرص فشرد:
_چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟
یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت...
_آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟ تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که...
حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود!
_اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت...
مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد:
_اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم.
یاسمین از شدت حرص خندید:
_نمیکنی؟ مطمئنی؟
دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟
یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمیرفت!
_من نمیدونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که...
ارسلان با تعجب نگاهش کرد:
_که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه.
یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره.
مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست...
یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...
اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته!
حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️
بیش از 800 پارت آماده در چنل!
فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید.
رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 | 429 | 0 | Loading... |
19 دختر بچهی 15 16 سالهی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟!
این هنوز پوشک پاشه
احمد غرید و دخترک پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد
عمرا اگر آن مرد را طلسم میکرد
ایلیا خان...
تنها کسی که دخترک را دوست داشت
هرشب میگذاشت سر روی سینهای بگذارد که همهی روستا از شلاقش وحشت داشتند
دست هایش جِز جِز میکرد
_آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطهایه... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون
احمد به دخترک اشاره کرد
نمیخواست نشان دهد اما گوشهی دیوار زیر ان روبنده میلرزید
_ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمیکنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو
پشت عمارت ایلیاخان بودند
اگر سر میرسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا میدید...
چانهاش لرزید
از اخم مرد وقتی تیز نگاهش میکرد میترسید
بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ میگذاشت؟!
مرد که دست زیر چانهاش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید
احمد با تعجب نیشخند زد
_اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟!
با چشمان زمردیاش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد
اگر میفهمید همین دختر 16 سالهی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن میلرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه میشد؟!
احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات
احمد خندید
_اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمیکردی اینجوری نگام کنی حرومی
خندهاش جمع شد
_هرچی لازم داره بیار رضا
ارام نگاهی به اطراف انداخت
9 مرد اطراف کوچه
همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد
یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد
بغصش با صدای بلند ترکید
میکشتنش...
احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری میکرد
احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید
خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد
پاهایش بیحس شد
صدایی از گلویش بیرون نمیامد
_کجا؟! کار داریم باهم فعلا
تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست
اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید
خون از زیر روبنده روی زمین ریخت
بلند زار زد
بالاخره صدایش در امده بود
احمد پرحرص لب زد
_اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم
خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد
محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد
_بجنب تخـ*م حروم...بخون
دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود
با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟!
_هیچی نمی..خونم....ولم کن
احمد کفری شده خندید
جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت
_زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟!
دخترک بیپناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد
_نگهش دارین
در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد
دست احمد سمت جیب کتش رفت
_تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟!
چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد
دست دخترک را چنگ زد
شانه هایش با وحشت بالا پرید
_آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن
لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد
احمد خندید
_اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟!
نفس دخترک در سینه گره خورد
بدنش بیحس شده بود
مچش را نگه داشت
_مواظب باشین تکون نخوره
دخترک خیره به چاقو سینهاش از بینفسی پر شدت بالا و پایین رفت
بیحال هق زد
تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد
میان دستانشان بیجان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد
ماتش برد
تا به خودش بیاید چند نفر همهی مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند
بدن بیجانش خواست روی زمین بیافتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد
دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه فشرد
بغضش ترکید
این بو را میشناخت
ایلیا سر پایین برد
آرام کنار گوشش پچ زد
_جوجهی فراریم نترسه
صدای بلند پی در پی شلیک گلوله از پشتش امد
خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت
پشتش را ارام نوازش کرد
نیشخند زد
_نگفته بودم کسی حق نداره اذیت کنه عروسک خان و؟!.... چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست... نباید جوجهمون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟!
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0 | 218 | 0 | Loading... |
20 .
من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم
دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی
داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم
چشمش دنبال شوهر من بود!
چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد.
باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم
فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه
از رادمان خوشم میومد.
من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم
چهارسال از خانوادم دور شدم.
_ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان
اینا میگم زود شوهرش بدن.
چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود.
ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری
ازدواج کنم.
باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم
منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان
بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن.
خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید
صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک
بشنوم.
چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم.
و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم.
لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم.
تمام ذوقم کور شده بود.
اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو…
به رادمان فقط سری تکون دادم.
_سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم.
لبخندی زدم
_منم همینطور مامان جونم.
اینبار سها با کنایه گفت
_فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای
خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ
خبری نیست؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم.
خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم
شنیدم
_ببخشید..
به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی
برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود.
فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون
اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم
_اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم
آشنات بکنم.
مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم
پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش
گرفتم به کنار خودم کشیدمش.
_بیا همه منتظرن.
بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون
میکردن برگشتم.
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
اول نگاهمو به مامان و بابا بعد به سها انداختم
_ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما
میخواستم سوپرایز بشید.
این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من
دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم.
صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن.
زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم.
چشماش درشت شده بود و داشت منو نگاه میکرد.
سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام
ریختم تا فقط همراهی بکنه.
بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد
_سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه…
مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی
بهم رفت به طرف بابا برگشت.
دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد
_خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید
اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود.
قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط.
دستشو به طرف محمد گرفت لب زد
_خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام
مطمئنم براتون از من زیاد گفته.
_خیلی تعریف کرده…
مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و
فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون
محرم نبود.
دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم
_سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده!
با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد.
مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت
_خیلی خوش اومدی پسرم.
بعد به طرف بابا چرخید
_سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم
میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم.
با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد.
توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه..
با احترام سریع لب زد
_اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه!
مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت
_اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ،
باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو
بیارید…
و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف
ماشین کشوند….
داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان
راجبم چه فکری میکنه…
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 | 378 | 0 | Loading... |
21 صد سال دلتنگی
زینب بیشبهار
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه.
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
https://t.me/+geowMcxkLCoxYmY0
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+geowMcxkLCoxYmY0
https://t.me/+geowMcxkLCoxYmY0
https://t.me/+geowMcxkLCoxYmY0 | 190 | 0 | Loading... |
22 راهنمای پارتها🌺🌺
#ستارهها_که_ببارند
پارت ۱
https://t.me/c/1484822509/7557
پارت ۱۰
https://t.me/c/1484822509/7607
پارت ۲۰
https://t.me/c/1484822509/7759 | 1 328 | 1 | Loading... |
23 Media files | 602 | 0 | Loading... |
24 _چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌ | 224 | 0 | Loading... |
25 - خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟
پاهای هیلا در آستانهی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمیکرد! این کیامهر بود که اینگونه روبهروی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لبهای وا رفتهاش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.
- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمیشه! الان اگر اجازه بدید...
دست کیا روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.
- خیر اجازه نمیدم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!
پوزخند مرجان که درست چسبیده به کیامهرش نشسته بود، قلبش را میسوزاند. کیامهر برای او بود... بعد از آن همآغوشی دیشب...چطور میتوانست او را اخراج کند.
- چشم.
بغض مانند غدهی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بیتوجه به موقعیتش گریه کرد. نمیدانست چقدر گذشت که با صدای مرجان از جا پرید.
- هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! میخواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!
زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش کیامهر؟ در اتاقش را کوبید و با سری پایین وارد شد.
- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟
کیامهر خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز میکوبید و به هیلا نگاه نمیکرد.
- بیا بشین!
هیلا امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت میکرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.
- وقتتون رو نمیگیرم...فقط بگید...
با فریاد کیامهر از جا پرید و حرفش نصفه ماند.
- میگم بیا بشین!
چشمهی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست.
- چرا دیر اومدی؟
چشمهای اشکی هیلا از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟
- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود... درد داشتم.
پوزخند کیامهر را نمیشد نادیده گرفت.
- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟
قلب هیلا از این شک هزار تکه شد.
- چی میگی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟
کیامهر با چهرهی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.
- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که میخواد ببینتت!
هیلا دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.
- میخوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!
کاغذ ها را به سینه ی کیامهر کوبید و جیغ زد.
- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر زنان... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!
کیامهر بهت زده و پشیمان خواست به هیلا نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفتههای مرجان غلط بود. دروغ گفت که هیلا را با مرد دیگری دیده!
- نزدیکم نیا! دیگه نمیخوام ببینمت...
کیامهر اما مگر میگذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.
- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!
مدام موهای هیلا را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.
- نمیری مگه نه؟ ولم نکنی هیلا...ببخشید، فقط نرو!
https://t.me/+yykpitZkyh1iYTQ8
https://t.me/+yykpitZkyh1iYTQ8
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، بهجای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به هماناندازه بیرحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
https://t.me/+yykpitZkyh1iYTQ8 | 333 | 0 | Loading... |
26 - توی لپتاپت عجب چیزایی داری!
با حرص تایپ میکنم.
- مردک دیوانه. توی پوشههام نرو شخصین.
چند شکلک خندان برایم ردیف میکند و بعد عکسی از خودم میفرستد که سرم داغ میکند.
عکس من در اشپرخانه با تاپ و شورتک.
- چه شخصی هم هست! موهای ژولیده و شلوارک ماماندوز. خدایی چرا با من اومدی سر دیت؟
با حرصی که کم کم دارد به گریه تبدیل میشود گوشی ام را میاندازم. بعد از سالها توانسته بودم مردی را برای خودم پیدا کنم و او چه کرده بود؟
درحالی که مجذوب جذابیتش شدم، لپتاپم رو دزدید و حالا قرار بود تک به تک عکسهای شخصیام را به مسخره بگیرد.
- قهر کردی جوجو؟ بیا خودم واست لباس خوشگل میخرم.
و باز هم شکلک خندان و عکس دیگری از من.
این بار در دانشگاه.
آن هم با ژاکت قهوهای بلند کهنهام، شبیه گداها شده بودم.
سریع به او زنگ میزنم.
- سلام بر جوجوی بدلباس من!
- میشه لپتاپم رو پس بیاری؟ هرکاری بگی میکنم.
صدای خنده ی شیطانیاش میآید.
- هرکاری؟ باشه بیا دم در.
ناباور به سمت بیرون میدوم که موتورش را دیدم. مردک دم در خانه ام است.
سریع به سمتش میروم که لپتاپ را پشت سرش قایم میکند.
- یه بوس شب به خیر بده تا بهت بدمش.
❌مامان همیشه میگفت بهترین رابطهها از عجیبترین ملاقاتها شروع میشن. توی اولین قرارم با اون مرد، لپتاپم دزدیده شد، دومین دیدارم وقتی بود که یواشکی وارد خونهم شد و آخرین ملاقات؟ وقتی توی ادارهی پلیس فهمیدم پنج سال پیش مرده!
https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8 | 191 | 0 | Loading... |
27 پارت واقعی رمان👇👇👇
صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمیشناسد، با لحنی مشکوک جواب داد:
-بله، خودم هستم! شما؟
-من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس میگیرم.
شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد:
-آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس میگیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت میکنیم... فعلاً خدافظ!
-الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! میشنوین صدامو؟!
مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جملهها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد:
-شما خانوم افسون مرادی رو میشناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟!
ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود:
-بله، چطور مگه؟!
سرگرد کیانی با تک سرفهای صدایش را صاف کرد:
-خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمیگیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جوابهای شما نقطههای تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه!
-پرونده؟! کدوم پرونده؟!
شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد:
-پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونهشون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق میکنن! ما نمیدونیم قضیهٔ این داستانها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصههاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟
با هر جملهای که سرگرد کیانی بر زبان میآورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده میشد:
-نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟!
-بله خانوم تنها برای شما! میدونم که جای این سوألها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو میشناختین؟
شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبتهای او نداشت وقتی تأکید کرد:
-افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل میکنین!
یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید:
-مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونهشون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن !
انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاختههای بدنش از کار افتادند و گوشهایش سوت کشیدند.
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 | 320 | 0 | Loading... |
28 راهنمای پارتها🌺🌺
#ستارهها_که_ببارند
پارت ۱
https://t.me/c/1484822509/7557
پارت ۱۰
https://t.me/c/1484822509/7607
پارت ۲۰
https://t.me/c/1484822509/7759 | 403 | 0 | Loading... |
29 #ستارهها_که_ببارند
#پارت_۲۴
ابی نفس بلندی میکشد و بازدمش را با صدا خالی میکند. او هم به شهر پشت میکند تا با رفیقش در یک مسیر بایستد. دست روی شانهی سهراب میزند و به سمت موتور قدم برمیدارد.
- مردک یه تپه نریده نذاشته که دفاعشو بکنم. چی بگم داداش. خودت بهتر میدونی.همون کون لقش!
انگار نه انگار که موضوع صحبتشان چه بود. هر دو میدانستند چطور در لحظه چیزی را از یاد ببرند. سهراب ترک موتور مینشیند و دست روی شانهی ابی میگذارد.
- گازشو بگیر برو خونه. عزیز یه قیمه گذاشته فیل افکن. بریم تا از دهن نیفتاده.
پگاه:
در کلاس نشسته و به استاد خیره شده بودم. تنها هدفم از خیره شدن این بود که خیال کند حواسم به کلاس است و با سوالات ناگهانیاش غافلگیرم نکند. وگرنه که دوست داشتم سرم را روی میز بگذارم، چشمهایم را ببندم و نقشههای ناممکنی را که در این دو روز به آنها فکر میکردم دوباره و دوباره مرور کنم.
آنقدر محمد در این چند روز تماس گرفته و خواسته بود کار احمقانهای نکنم که دیگر تماسهایش را جواب نمیدادم. دوست داشتم او هم بودن من را فراموش کند. از رو برود و تنهایم بگذارد. اما سمجتر از این حرفها بود. اصلا سماجت در خون پیرزادها بود. مثل عمه ماری که هنوز در تهران مانده بود.
پریروز به محمد گفتم که اگر بابا زنده نماند امیرعلی را خواهم کشت. عصبانی بودم. حرفهای اقای موحد من را از اجرای عدالت ناامید کرده بود. وگرنه هنوز آنقدرها هم به سرم نزده. هنوز به بازگشت بابا امید دارم. میدانم وقتی بیاید و مامان را در خانه نبیند به قدر کافی غصه خواهد خورد. یقینا برای غم دیگری جا نخواهد داشت. وقتی بیاید باید یکی باشد که از او پرستاری کند. داروهایش را سر ساعت بدهد، پانسمان زخمهایش را عوض کند و برایش آشپزی کند. میدانم هر کار احمقانهای مساویست با تنهاتر شدن بابا.
استاد به ماژیک دو ضربه به وایت برد میزند. کمی حواسم جمع میشود. فرمولی که روی تخته نوشته را در جزوهام یادداشت میکنم. از روی فرمول هم نمیتوانم تعداد پیوندها را تشخیص بدهم. انگار برای اولین بار است که کربن همنشین هیدروژن میشود.
مغزم در بیمارستان مانده است. پیش بابا. آن دکتر بیرحم گفته بود قلب بابا سالم است. گفته بود کلیههایش میتواند جان دو نفر را نجات بدهد. گفته بود فقط مغز بابا از کار افتاده اما هنوز ارگانهای دیگرش زندهاند. چقدر راحت از کشتن بابا حرف میزد تا بقیه زنده بمانند.
امروز تمام سعیم را خواهم کرد که با او رو دررو نشوم. بابا برای او فقط یک مریض است و بس، ولی برای من همه چیز است؛ برای من به تنهایی مفهوم خانواده را دارد. نگرانم باز حرفی از اهدا بزند، کنترل زبانم را از دست بدهم و او را سر لج بیاندازم. نکند به بابا نرسد؟!
- خانم پیرزاد! حواستون به کلاس باشه.
با تذکر استاد "ببخشید" میگویم و صاف مینشینم تا دوباره به تخته خیره بشوم. دستم حرکات دست استاد را تقلید میکند؛ هر چه را او روی تخته مینویسد دستم روی جزوه میآورد. بدون این که چیزی از مفهومشان متوجه شوم. اصلا کربن چه ربطی به هیدروژن دارد؟
فکرم باز به بابا میرود. سال پیش خانه را به نام من زد. نمیدانم به دلش برات شده بود که چنین اتفاقی برایشان خواهد افتاد یا دوراندیشی کرده بود. میگفت به صلاح است خانه را به نام من بزنند. این مصلحت را دوست نداشتم. شوم بود. مثل صاعقهای وسط زندگیمان خورده و شیرازهمان را از هم پاشیده بود.
دلم مصلحت نمیخواست. دلم همان جمع سه نفرهای را میخواست که سر سفرهی کوچکمان بنشینیم. مامان لوبیاپلو بپزد و بابا تربچههای سبزی را قبل از هر چیز دیگری سوا کند. دنیای من در همین چهارچوب ساده و کوچک زیبا بود. من که چیز بیشتری از دنیا نخواسته بودم. چرا تقدیر داشت به تاوانش همین را هم از من میگرفت؟
- خانم پیرزاد اگه حالتون خوب نیست میتونید از کلاس برید بیرون.
باز غرق شده بودم؟! کی؟ سرم را که بالا میگیرم همهی کلاس به من خیره شدهاند. نشستن در صندلی آخر احمقانهترین فکری بود که میشد کرد. چطور خیال کردم اینجا کسی حواسش به من نیست؟
تصویر استاد تار شده است. دست روی صورتم میکشم. گریه کرده بودم؟! کی اشکهایم به راه افتاده بودند؟ چرا خودم متوجه نشده بودم؟! چه تصویر خجالت آوری از خودم به نمایش گذاشتهام!
سرم را با شرم پایین میاندازم و جزوهام را تند و تند جمع میکنم. سریع بلند میشوم. با این وضع نشستنم سر کلاس جایز نیست. بهتر است بیش از این خودم را رسوا نکنم. | 1 264 | 5 | Loading... |
30 #ستارهها_که_ببارند
#پارت_۲۳
از اینجا شهر زیر پایش بود. شهری خوابیده زیر پتویی از خاکستر و دود. هر بار که باران میزد، فقط یک روز زورش به تمیز کردن شهر میرسید و فردا هوا دوباره همانقدر دلگیر و چرک میشد که بود. رنگ دل خودش هم این روزها دست کمی از این هوا نداشت؛ نزدیک به خاکستری؛ بدرنگ و گرفته و دلمرده.
یک دست را در جیب شلوارش فرو کرده و سنگریزههای زیر پایش را با نوک کفشش این طرف و آن طرف میکرد. از تمام دنیا زورش به همین چند سنگریزهی بیزبان میرسید.
- حالا میخوای چی کار کنی؟
با صدای ابی سیگار نیمه سوختهاش را زمین میاندازد. پنجهی پایش را روی سیگار میفشارد تا خاموشش کند. نگاهی به ابی میاندازد که چند قدم عقبتر یک وری روی موتور نشسته و از پشت عینک کرومیاش به او خیره شده.
- چی کار میخوام بکنم. هر چی زدن تو سرم، سو استفاده کردن بسه. بهش گفتم من دیگه نیستم. بهم زنگ نزنه.
ابی از روی موتور پیاده میشود و کنار او میایستد. عینکش را بالای سرش میگذارد و نگاهی به منظرهی شهر میاندازد.
- چقدر کثیفه! باز تو تابستون یه رنگ و رویی به آسمون هست. الان نفس نمیشه کشید.
سکوت میکند. دوست دارد ابی همین بحث هوا را ادامه بدهد و از سیمین و برزو دور شود. اما ظاهرا ابی چنین قصدی ندارد. شاید هم او را خوب میشناسد که قدمی نزدیکتر میایستد.
- تو که تهش با دو بار گریه کردن مادرت خام میشی چرا دیگه چسی میای؟ دور نمیتونی بندازیشون که. یکیش مادرته یکیش برادرت.
- برادرم نه، پسر برزو!
این نسبت را با تحکم ادا میکند. میخواهد به خودش و ابی ثابت کند که تعلق خاطری به امیرعلی ندارد، اما در نهان خودش چندان هم موفق نیست. اگر برزو اجازه میداد میشد به رابطهشان رنگ و روی برادری بزنند. امیرعلی وقتی کوچکتر بود خیلی دوست داشت پیش سهراب بماند و با او وقت بگذراند، حتی سهراب را "داداش" صدا میزد. اما برزو همین لقب ساده را هم از او دریغ کرده بود.این را ابی هم میدانست. حالا چه اصراری بود انکارش کند؟!
- باشه بابا، پسر برزو. تو گفتی منم گفتم آره، دلت نمیسوزه واسه پسر برزو!
نسبتی که سهراب روی آن تاکید داشت را ابی با کشدار کردن لحنش به سخره میگیرد. انگار خوشش میآید احساسات و خشم سهراب را قلقلک بدهد تا او را زودتر به نتیجه برساند.
سهراب با قدرت به سنگ زیر پایش ضربه میزند. سنگ کمی به هوا بلند میشود و بعد از چند بار قل خوردن از دره به پایین میافتد. در دل آرزو میکند کاش میشد مشکلات را هم به همین سادگی به ته دره فرستاد و از آنها دور ماند.
- از یه چیزی دلم خنک میشه. شاید به خاطر سیمین نشه تو روی برزو بزنم ولی شک ندارم خودش تا حالا چند بار بهش فکر کرده.
مکث میکند. ابی نگاهش نمیکند تا راحت حرفش را بزند. داستان زندگی سهراب را کم و بیش میدانست. از بچگی در یک محل بودند، همزمان سرباز شدند، به یک باشگاه رفتند و به خاطر قد و بالایشان برای یک شغل انتخاب شدند. از بیرون زندگی سهراب، چیزی نبود که نداند، اما درونش را فقط خدا میدانست و عزیز.
هر دو به شهر دود گرفتهی زیر پایشان چشم میدوزند. سهراب موهای کوتاهش را با دست به بازی میگیرد. بین گفتن و نگفتن دودل است اما سالهاست طعنهای تلخ روی دلش سنگینی کرده. حالا فرصتش را دارد که
- اوایل که با سیمین ازدواج کرده بود مدام میگفت پسر الواط، عاقبتت عین بابات میشه... نمیدونست زمین گرده. اون تو سر من میزد، حالا هم کون لقش، چوبشو باید پسرش بخوره. بخوره نوش جونش...
زبانش یک چیز میگفت و دلش چیز دیگر. راضی نبود بلایی سر امیرعلی بیاید. از صبح که با سیمین حرف زده بود دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. خدا خدا میکرد پیرمرد زنده بماند. از طرفی هم دلش از این آشفتگی خنک شده بود. نمیدانست با خودش چند چند است. دلش میخواست پوزهی برزو به تاک مالیده شود، اما شک داشت اگر موضوع بالا بگیرد بتواند از این قضیه در امان بماند.
از این بالا به هر خانهای در شمال تهران که نگاه میکند یاد سرکوفتهای برزو میافتد. کفهی کینهتوزی دلش سنگینتر میشود. پشت به منظرهی شهر میچرخد.
- وقتی سیمین نبود بد و بیراه بود که پشت بابام میگفت. زورم که بهش نمیرسید. حرصمو رو وسایل خونه خالی میکردم. انقدر داستانمون بالا گرفت که آخرش شیشهی ماشینشو شکستم. بعدش دیگه سیمین خودش خواست برم پیش عزیز. میگفت دارم زندگیشو به هم میریزم. یه عمر وبال عزیز بودم، الان باید کار راه بنداز برزو شم. ظلمه ابی. | 1 271 | 3 | Loading... |
31 Media files | 677 | 0 | Loading... |
32 - اینجا باید محجبه باشی عزیزم.
بیخیال پا روی پا انداختم و اجازه دادم موهای سرکشم روی شانه هایم بیوفد.
دست خانوم سرایدار را گرفتم.
- سخت نگیر عزیزم. اینجا تیمارستانه هیچکی حواسش به موهای من نیست.
خانوم سرایدار، که زن تپل و خسته ای بود نگران نگاهم کرد.
- ولی خانوم. دکتر روی حجاب حساسه. نماز میخونه حرامی بهش دخترم.
چشم هایم را در کاسه چرخاندم.
چه حرف ها... دکتری که عکس سیکس پک هایش را در اینستا پخش کرده بود اهل حلال و حرام بود؟
نماز؟
- دکتری که توی خارج درس خونده و استوریاش یکی درمیون با اون دختر مو بلوندس؟ بیخیال.
دکتر فکر نکنم فرق صلوات و فاتحه رو بدونه.
شالم رو روی میز انداختم و از اتاق غذاخوری خارج شدم.
چند مریض از کنارم رد شدند،آن هم بدون نگاه موهایم.
چه کسی در تیمارستان نگاهم میکرد؟ مریض ها به سان بچه بودند. مریض بودند و من دکتر...
- چی باعث شده از تختت بیای بیرون خانوم جوان؟
با صدای کلفت و گرفته ای به عقب برگشتم. مرد اخمو و شلخته ای مقابلم بود. ماسک تا وسط صورتش بود و تنها چیزی که از او دیده میشد دو چشم سرخ بود.
قیافه اش اشنا میزد ولی حتما از مریض ها بود.
- عزیزم تو چرا اینجایی. میدونی که نمیتونی اینجا بچرخی. بیا ببرمت توی اتاقت قرص هات رو بدم.
بازویش را گرفتم که عصبی هلم داد، نگاه وحشیانه اش را به من دوخت و تقریبا فریاد زد.
- تو دیگه کی هستی، مریض جدیدی؟
من هم عصبی ابرو درهم کشیدم.
- من دکتر اینجام و شما اجازه نداری با من اینطوری صحبت کنی.
ناگهان جلو آمد و دسته ای از موهایم را گرفت. جیغم هوا رفت.
- ببینم نکنه از مدرسه دخترونه روبه رو اومدی؟ میخوای مریض تور کنی ببری گستاخ؟
مات و متعجب مانده بودم.
چرا این گونه میکرد. دستی به جیب مانتویم زدم. امپول ارامش بخش را که حس کردم خارج کردم و با یک حرکت در بازویش فرو کردم.
نعره زد...
- خانوم دکتر، حالتون خوبه؟
- خانوم سرایدار این مریض خیلی حالش بده. مشکلش چیه؟
سرایدار چشمانش روی قامت خم شده ی مقابلم سیخ شد و ناگهان در صورتش زد.
- خاک به سرم، اقای دکتر کی اومدین؟
https://t.me/+9pBQCFFBYY42ZGM0
https://t.me/+9pBQCFFBYY42ZGM0
https://t.me/+9pBQCFFBYY42ZGM0
❌توتیا ملک، دختری غرق توی رویای انتقام با عشق و علاقهی بسیار پاش به یکی از معروف ترین مکانهایی که صاین صحرانورد اونجا هست باز میشه و وجود فردی مرموز به اسم صبور اما تمام معادلات ذهنی توتیا رو به هم میریزه...
ولی توی روز اول کاریش، اونو با مریض اشتباه گرفت و...
https://t.me/+9pBQCFFBYY42ZGM0
https://t.me/+9pBQCFFBYY42ZGM0
https://t.me/+9pBQCFFBYY42ZGM0
عاشقانهای دلچسب🫀💥
#ڤیان 🕊🩵
🔥❌️ | 244 | 0 | Loading... |
33 -فکر کردی رضایت میدم زن اون قاتل جانی بشی که باباتو کشت؟!
نگاه خونین مامان رو به صورتم، درموندهترم میکرد. چطور باید توضیح میدادم که اریک کی، هممون رو به کشتن میداد تا من...
-مامان توروخدا... دوسش دارم.
-با بچه طرف نیستی شیفته.
بیا برو به اون مرتیکهی قاتل بگو اینجا دختری ندارم که بهش یدم.
وگرنه شیرمو حلالت نمیکنم.
از کنارم فاصله گرفت و چادرشو محکم چسبید.
اون قاتل خونسرد... اون مافیای مواد مخدر و اسلحه... چه میفهمید؟!
خاک بر سرم که عاشقم شده بود.
-مامان میگم دوسش دارم.
قبل از بیرون زدن از اتاق سمتم برگشت.
اون مرد الان با چندمتر فاصله تو پذیرایی نشسته و برخلاف میلش قصد داشت زوری منو از مامانم بگیره.
-تو غلط زیادی کردی که عاشق کسی شدی که دستش به خون بابات آلودهست.
همین الان زنگ میزنم به پلیس.
گوشیشو از روی میز تحریرم چنگ زد که در باز شد و نفس تو سینهم حبس شد.
دیدن هیکل درشتش تو اون کت و شلوار تماما سیاه، لرز به تنم انداخت.
-رسم اینه مهمون رو تنها بذارید و به پلیس زنگ بزنید؟!
نیشخند زد و سمتم اومد که زانوهام شل شد.
صدای گریهی خواهر کوچولوم میومد و این مرد چرا رحم نداشت؟!
-شما مهمون نیستی...
یه قاتل بیشرفی که شوهرمو... سرگرد مملکتو...
اریک پوزخند واضحی زد و جلوی چشم مامان دستشو بند کمرم کرد و بهش چسبیدم.
هین کشیدم که مامان با رنگ و روی پریده به اتصال دستش زل زد.
-قراره دامادت بشم، دخترت الانم مال منه.
اگه اومدم، فقط واسه خاطر شیفتهست وگرنه بردنش تو تخت و...
مامان تیز سمتمون اومد و ساعدمو چسبید تا منو از اون غول بیابونی جدا کنه.
-دستتو از دخترم بکش.
از این خونه برو بیرون... من دختری ندارم که...
وحشت زده داشتم به کش مکشون نگاه میکردم، لعنت به این مرد که مثل اختاپوس روی زندگیمون چنبره زده بود.
- ولش کن دختر مو لعنتی از خونهی ما برو بیرون من دخترمو به قاتل پدرش نمیدم.
صورت اریک سرخ شد، نفس نفس زد و با خشم منو عقب کشید و گردنم رو با آرنج فشار داد و نعره کشید.
- توماس اون عاقد لعنتی رو بیار تو امشب این دختر عقد من میشه و حجلهم به زبایی برگذار میشه...
حتی فرصت نکردم دهن باز کنم مامان به چشمهای وق زده نگاهمون میکردو تو کسری از ثانیه توماس همراه با مرد مسنی وارد شد و من فاتحهی همهی آرزوهام رو خوندم.
اریک نعره کشید.
- زود باش عقد و بخون بیطاقتم تا زنمو مال خودم کنم
https://t.me/+tL605lObG7lkNjQ0
https://t.me/+tL605lObG7lkNjQ0
https://t.me/+tL605lObG7lkNjQ0
https://t.me/+tL605lObG7lkNjQ0
https://t.me/+tL605lObG7lkNjQ0 | 257 | 0 | Loading... |
34 یک عاشقانهی نفس گیر از میان کوملهها و کردستان به دور از کلیشه و تکرار
#پست۴۰۸
زیور دستم را گرفت و گفت: آدم که فقط یک شکم نداره که سیرش کنه این بچه فردا بزرگ میشه. سر عقل و هوش میاد ازت بابا میخواد. ازت رگ و ریشه و خانواده میخواد. اصلا فکر اینده و بختاش کردی؟ کی حاضره دختری رو به همسری بگیره که برچسب حرومی به پیشونی داره؟
خودت هم جوانی دایه. هنوز پوستت از هم نشکفته. هنوز غنچه ای و باز نشدی تا کی میخوای میان این سیاه چادرها بی کس و بی پناه بمانی؟
سرم را بالا برد و زیور اشک هایم را پاک کرد.
- این مرد جهادیه. جهادی ها خیلی آدم های خوبین تا مهر بچه به قلبت ننشسته و این طفل معصوم بوی تنت رو برنداشته بسپارش تا از اینجا ببردش و نجاتش بده خودت هم گفتم خرشید تو را پسندیده برای پسرش، سیروان می شناسمش جوان خوش بر رویی.
انگارمجنون شده دکترا گفتند زن خشگل بگیره حال و روزش به جا میشه که شانست گفته و خورشید تورو پسندیده، بهتره به حرف من و خان گوش بدی و آیندهی این بچه که دختر هم هست رو نسوزانی.
آرام هق هق می زدم که زیور دست برد و نوزاد را از کنارم برداشت.
خواستم مانع شوم که دستم را پس زد.
- خوب فکرهات رو بکن اگه خواستی نگهش داری بهتره برگردی پیش خانواده ات عراق !
نوزاد را میان دستارش پیچاند و از چادر بیرون رفت.
آهی کشیدم و سرم رابه رختخواب ها تکیه دادم.
فضا تاریک و روشن هوا خنک بود بوی ماست ترشیده در چادر پیچیده بود و به دلم من چنگ میزد.
چشم هایم خسته بود و پلک هایم روی هم افتاده بود بازوهایم را بغل زدم باید چه می کردم؟ هیچ
راهی به فکرم نمی رسید. مازیار با من چه کرده بود؟ یعنی حق با خان و زیور بود؟ به نوزادم فکر کردم اگر کنار خودم نگه اش می داشتم چه طور می توانستم شکمش را سیر کنم؟ من نزدیک یک سال بود که آواره بودم و حتی میان دشت و کوه خداوند، یک چادر برای خودم نداشتم و هر شب میان یکی از چادر ها میخوابیدم چطور در این آوارگی او را هم سهیم میکردم؟ از طرفی طبق رسم دخترم را باید سنت (ختنه) میکردند و طاقتش را نداشتم.
برچسب حرامی که روی طفل یک روزهام بسته بودند را چه میکردم؟
هر چه می گفتم عقد بودهام باورشان نمیشد میگفتند مگر میشود موقتی زن کسی شد؟ برای همین انگ حرامی بودن به دخترم بستند و مجبورم کردند..
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
توضیح سُنت یا ختنه
در بسیاری از کشورها دختران در نوزادی و یا کودکی ختنه میشوند. در واقع این رسم برای این انجام میشود که دختران خطایی نکنند و تا شب عروسی رحمشان دوخته میماند به شکلی که ادرار کردن برای این دختران بسیار وحشتناک است و گاهی دوساعت تخلیه ادرار طول میکشد. این رسم ریشه در کشورهای آفریقایی و آسیا دارد و هنوز در ایران در برخی روستاها انجام میشود.
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0
خلاصه
من بدون اینکه شوهر کنم حامله شدم اونم از مردی که یهو غیبش زده بود و هیچ خبری ازش نبود اما یه روز که دایه خورشید اومده بود ایل من رو دید و پسندید واسه پسرش، سیروان. اول فکر میکردم سیروان حتما یه مرد کچل و بدقواره است اما وقتی از پشت سیاه چادرها دیدمش، جا خوردم یعنی من قرار بود زن مرد به این قشنگی بشم؟ وقتی عروسی برام گرفتن که توی خواب هم نمی دیدم، مطمئن شدم خوشبختی اومده نشسته روی شونهام اما نیمه شب عروسی بود که دایه خورشید زیر گوشم گفت پشت در حجله منتظر میمونه تا من امانتی رو بدم. یکه خوردم و تا خواستم اعتراضی کنم سیروان اومد توی اتاق و دایه رفت.
مونده بودم مات و مبهوت که دیدم سیروان پرده رو کشید و اومد جلو و گفت:
- میدونی پشت در منتظرن؟
لال شده بودم و نفسم بند اومده بود...
https://t.me/+Zt3LN1w4OfpkNWU0 | 377 | 2 | Loading... |
35 - بوش رو دوست دارین؟!
از صدای جذابِ مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! همین که خیمه زده روی سجادش دیدم بس بود. هول گفتم:
- ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط.. بوش کردم
نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتیهای پدر درآر که نمیشد میخش نشم. خواستم برم تا نگاهم لو نده بیتابشم، بیتابِ عطری که به سینهاش زده، اما درو بست!
با هیکل چهارشونهاش راه رو سد کرده بود.سر به زیر و شرمنده گفتم:
- ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمیخواستم فضولی کنم آقا دادیــ....
- اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمیخواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار، حس خوبی بهش ندارم.
کنار کشیدم تا فرار کنم خودم که میدونم دلم میخواد بغلم کنه. جلو اومدنِ دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد!
گوشهی چادرمو گرفت و پرسید:
- حاجخانوم خونه نیستن؟
از نگاه میخش که معمولاً روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقهاش دونههای ریز عرق بود:
- رفتن مسجد... گفتن شما هم برید.
باز لبخند زد:
- پس فکر کردین نیستم که این سعادت نصیبم شد و اومدین تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟
"اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!"
برای شناخت از دوری خانوادهام با یه صیغه کشیدم خونشون، حتی نگام نمیکنه! همینم از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده! میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم؟ بگم عذر شرعی دارم؟
خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی..
تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد:
- حالا که اومدی یکم بمون خانــوم! کار به عذرت ندارم.
دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم.
از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیــ...ــکار کنم؟ کاری دارید؟
دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و میلرزیدم نشست:
- فقط یکم اینو شل کن دختر! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ ازم خجالت میکشی؟
لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرفِ شونم پایین ریخت:
- ولش کن دیگه! حلالمی! بذار ببینمت! بوی موی تو از بوی جانمازم بیشتره، دیگه حواسم جمع نیست که بخوام نماز بخونم! وضعیتم الان از شبهایی که میخ سقفم و تو رو کنارم تصور میکنم سخت تره.
با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت، از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیــار...!
بی مقدمه لمسم کرد. دستهامو با دستهای بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لبهاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد:
- هـــــیع!
موهامو بو کشید:
- جانم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ اومدی زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه میچرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاجخانوم نشون دادی؟ من که محقترم! منم که باید اجازه داشته باشم ببینم.
دلم میخواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، دیده بودم؟
حرکت لبهاش روی گونهم، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد:
- اذیتی؟ میخوای بری؟ کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت. جلو مامان مثل پسر بچهها قفل میکنم! حتی نمیتونم نگات کنم. فرار میکنم یهو از نگام حالِ دلمو نفهمه! حسرتِ دیدنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا.
دلم بود که بیمهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و.. به فکر شما.
فشار صورتشو از گردنم برداشت به سینهاش چسبوندم:
- دورت بگردم که باز میگی شما!
- آآآخ...!
- جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست.. نمیتونم خودمو جمع کنم زورم زیاد میشه.. مامان نیست ولی بازم هول میشم، اگه یهو بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره. یه ذره هوامو داشته باش خوب ببینمت و بغلت کنم.
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk
از اون پسرهای ناب و بی تجربه که توی خلوت پوست میکنه و بی خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شبهای که تنها میخوبه میگه تا هر شب...😎😍
https://t.me/+SnJLeQtJTXhiMDlk | 386 | 0 | Loading... |
36 Media files | 634 | 0 | Loading... |
37 #سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 370 | 2 | Loading... |
38 سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر اللهداد رو بدن دختر خانزاده گدا رو.
با شنیدن صدای پسر بچههای داخل کوچههای روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر میدهم.
_ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقعها بود.
مادرم که حال زارم رو میبینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمیداره و میگه:
_آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسرهی دیوانه تو رو دید.
لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، میخواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفرهی عقد کسی که همهی عالم و آدم میدونن دیوانهس
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
از اسب پیاده شدم
صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش میرسید من زار میزدم و زنان روستا کل.
وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم .
_زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟
با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکهام گرفت. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونهاش روی زمین افتادم.
_زبونت رو موش خورده دختر اللهداد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن...
دلم ميخواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم میلرزید.
_از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من!
سکسکهام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد
_ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیتها به گوشت رسیده؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود.
به کنارش رو تخت اشاره زد و بیحوصله گفت:
_ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده...
میخواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تلهای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم.
با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم.
روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناکتر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لبهام زمزمه کرد:
_ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفهی زن اطاعت بیچون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانهس!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟!
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0 | 328 | 0 | Loading... |
39 🦋🦋🦋
#فَتان
-من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته..
-تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم!
🧚♂🧚
لبم به انحنایی نازک کشیده شد.
دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم.
اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود..
من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم!
****
قصه از کجا شروع شد؟
از همون پاییز ۱۴۰۱
شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦♂
حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله..
البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست..
نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره..
زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش..
این قصه، قصه ی بازیچه هاست!
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
قراره تا آخر میخکوبتون کنه..
یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃
قبول نداری؟
امتحانش مجانیه😉
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
ششمین اثر #الهام_فتحی | 239 | 1 | Loading... |
40 چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
علیرضا که میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است!
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال | 221 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
-سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
16400
Repost from N/a
سلام عزیزایدلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم میدونید که اگر چاپ بشن صحنههای جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بیسانسور خوندشونو از دست ندید❌
کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇
فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️
تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 25/3/1403🎉
اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+l9EpmIkNR7Y0ZDc0
📚✏️
دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
📚✏️
سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
📚✏️
چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
📚✏️
پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
📚✏️
ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
📚✏️
هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
📚✏️
هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
📚✏️
نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
📚✏️
دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
📚✏️
یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
📚✏️
دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
📚✏️
سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
📚✏️
چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
📚✏️
پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
📚✏️
شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
📚✏️
هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
📚✏️
هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
📚✏️
نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
📚✏️
بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
📚✏️
بیستویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
📚✏️
بیستودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
📚✏️
بیستوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
📚✏️
بیستوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
📚✏️
بیستوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
📚✏️
بیستوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
📚✏️
بیستوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
📚✏️
بیستوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
📚✏️
بیستونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
📚✏️
سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
📚✏️
سیویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
📚✏️
سیودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
📚✏️
سیوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
📚✏️
سیوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
📚✏️
سیوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
📚✏️
سیوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
📚✏️
سیوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
📚✏️
سیوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
📚✏️
سیونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+l9EpmIkNR7Y0ZDc0
📚✏️
چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
📚✏️
چهلویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
📚✏️
چهلودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
📚✏️
❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
17200
Repost from N/a
-میخوام بیام سر خاکسپاری آقاجون، ترو خدا بزارید بیام داداش...
صدای گریه و زجم جوری بود که دل سنگم آب میکرد اما داداش پنجاه سالم که ریشش دیگه سفید شده بود انگاری از سنگ بود:
-همینم مونده همه بفهمن بابای من یه بچه ی حروم زاده داره و سر پیری رفته گند بالا آورده
با گفتن اسم حروم زاده مات شدم، وقتی آقاجون زنده بود هیچ کس جرأت نداشت بهم بگه بالا چشمم ابرو و حالا...؟
-من حروم زادم؟
-آره که حروم زاده ای... همسن دختر منی همش بیست سالته، معلوم نی مادرت کیه یه شب یهو بابا دست تو پنج سالروز گرفت آورد خونه گفت بچمه... دخترمه!
حرفی نداشتم بزنم دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد که ادامه داد:
- نه اسمت تو شناسنامه بابامه نه شناسنامه داری! وقتی چهلم اون خدا بیامرز تموم شدم وسایلتو جمع میکنی میری ازین خونه... هری دیگه نون خور اضافه نمیخوایم
اشکام روی صورتم می ریخت اما ذره ای نترسیدم، آقاجون همیشه میگفت تا خدا پشتت از هیچی نترس...
-باشه میرم فقط، فقط بزار بیام سر خاک آقاجون نمیگم دخترشم!
میگم خدمتکار خونه بودم تروخدا
و آیا تا چهل روز بعد من کارتون خواب میشدم؟
(((((چهل روز بعد!)))))
صدای قرآن تو گوشم میپیچید و تو خونه خرما پخش میکردم که زنداداشم اومد سمتم و گفت:
-اوی دختر برو به اونا خرما تعارف کن یالا
با دیدن مرد جوون هیکلی که با اخم کنار خانم میانسال شیک پوشی نشسته بود و تازه اومده بود سری تکون دادم و سمتشون رفتم:-بفرمایید
-غم آخرت باشه دخترم من فاتحشو میخونم
سری تکون دادم با یاد این که بی کس شدم ناخواسته باز اشکام روی صورتم ریخت و سینی سمت مرد کنارش چرخوندم و تا خواست خرمایی برداره یه قطره اشک من روی دستش افتاد و همین باعث شد نگاهشو بالا بیاره.
-وای ببخشید آقا الان الان دستمال میا...
-شما نوه ی حاج صالح خدا بیامرزید؟
حالا نگاه منم روش زوم شد، دلم یه حالی شد.
مکث کردم و تا خواستم جواب بدم دختر برادرم که هم سنم بود از پشت سر خودشو نشون داد:
-نه من نوه ی حاجصالحم، سلام خوشامدید
نگاه مرد روبه روم روش نشست اما سریع نگاهش رو گرفت و خیلی آروم گفت:
-درسته آخه اصلا بهتون نمیخوره عزادار باشید، مامان جان من خیلی کار دارم بایدم برم
از جاش بلند شد و نیم نگاهی به من کرد که لب زدم:-خرما برنداشتید
با مکث سمت من برگشت و خرمایی از سینی برداشت، باز نگاهی بهم کرد و خواست بره که مادرش از من پرسید:
-شما چه نسبتی با حاجی داشتید دخترم؟
باز ایستاد انگار که مادرش آورده بود تا نوه ی بابامو ببین تا بپسند اما انگار مورد پسندش واقع نبود و حالا اون مرد انگار از من خوشش اومده بود... البته که دل به دل راه داشت...
دستی زیر چشمام کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم زن داداشم بود که خودش رو سریع به ماجرا رسوند و با حسادت لب زد:
-خانم محتشم زحمت کشیدین اومدید چیزی شده؟ خدمتکارم مشکلی پیش آورده براتون
چشمام باز پر اشک شد و سینی خرما و تو دستم فشردم و مادر اون مرد انگار که از من با این حرف ناامید شده بود حالت وهرش کاملا ریخت بهم...
حوصله ی این خاله زنک بازی هارو نداشتم خدای منم بزرگ بود خواستم برم که صدای اون مرد تو گوشم پیچید:
-مامان شما برای خونه خدمه نمیخواستید؟
-آ... چرا چرا دخترم شما جای دیگم کار میکنی؟
اون مرد واقعا انگار از من خوشش اومده بود و اینبار من نزاشتم زنداداشم حرفی بزنه و سریع جواب دادم:
-بله مخصوصا که با مرگ حاج صالح که عین دخترشون بودم دیگه جایی واسه زندگی ندارم و تا چهلم حق دارم تو این خونه بمونم
حرفم تموم شد و سکوت بین همه فراگرفت و حقارت شاید همین لحظه بود.
سر پایین انداختم اما صدای اون مرد دوباره اومد:
-تا چهلم میتونی اینجا زندگی کنی؟ امروز چهلمه که...
و این شروع همه چیز بود...
شروع قصه ی عشقی پر دردسر در یه نگاه ما...ا
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
35830
Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا
نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت:
- یه چیز دیگه بیار
این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست:
- تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده
پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد:
- برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه
و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم:
- دوستم به این کار نیاز...
حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار
باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد:
- زمین خاکی نیست این طوری پا میکوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم
بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم:
- نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات
آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت:
- خم شو
با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج
حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمیبینند وگرنه...
ادامه نداد و من دختر جسوری بودم:
- وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟
خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم میدوختمشون اونم با...
به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست!
جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم:
- یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی
چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه میبودم!
- من من فردا باید...
یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید:
- بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی
چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد:
- از طرف کی اومدی
-چی چی میگی؟
نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید:
- بیا بشین اینجا..
وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت:
- قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا میمونی!
...
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، بهجای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به هماناندازه بیرحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
18100
.-یا بیوه برادرت یا من !
این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من.
- چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی!
اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم.
- شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا !
دست می پیچد به تنم.
- ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟
- می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها !
موهایم را بو می کشد.
- در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی!
هق می زنم.
- در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟
لاله گوشم را می بوسد.
- جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه!
- دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی !
من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها.
- تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو !
فین فین می کنم.
- هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم.
- فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ...
پوزخند میزنم.
- امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا!
- تا تو هستی چرا اون ؟
می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم.
- حقم نداری به من دست بزنی !
- دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا !
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
دو ماه بعد.
امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام .
خانوم تاج با دمش گردو می شکست.
- بیا تو قند بساب توکا !
می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند.
از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود.
قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم.
عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است ومن چشمم سیاهی می رود.
همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم.
من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم.
- این خون چیه؟
- بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟
مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند.
بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم.
- سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم.
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
28200
Repost from N/a
#۴۸۴
_متهم، "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید!
دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار، از جایش بلند میشود. مانند لحظاتی قبل، چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه میدود.
_طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟
اسید تاگلویش بالا میآید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است:
_من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود!
_دروغ میگه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره!
صدای فریاد میثاق است. دوست اویس!
یشتر از قبل حالش بد میشود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را میبینند.
قاضی روی میز میکوبد:
_سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید.
و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب میزند:
_شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید!
وفا دستهایش را روی میز ستون میکند و آب خشک شده گلویش را فرو میدهد:
- من نکشتم...اویس کجاست؟! اون میدونه... اون خبر داره!
چشم هایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل میآید به برق مینشیند.مرد سیاهپوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمیاندازد.
نفس میزند: اویس؟ اومدی؟ تو میدونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟
میخواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ میزند:
-آروم باش!
هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل میشود. تینا... نامزد سابق اویس...اوست که بازوی اویس را گرفته و با نگاه پر از پیروزیاش، در چشمان سبز وفا زل میزند.
-این دخترخانم به خاطر اینکه پروژهم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه میدونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود!
مردمک های وفا می لرزند. چه میگفت اویس؟ مرد عاشقی که نمیگذاشت خار به پای دخترک برود.
_اویس؟ به خدا پشیمون میشی... کار من نیست. میخوای... میخوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمیکنی؟
دست مرد مشت میشود و قاضی با صدای بلند هشدار میدهد:
-نظم دادگاه رو به هم نزنید. شما آقای نواب تقاضای قصاص نامزد عقدیتون، خانم وفافرهنگ رو دارید؟ رضایت نمیدید؟
وفا با قلبی که دیگر نمیتپد، دست روی شکمش میگذارد. هیچکس نمیداند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود!
_اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده...
صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم میکند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمیداند ترس از بیگناه بودن آن دختر، درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است.
-خیر. رضایت نمیدم!
دادگاه همهمه میشود... چشمان دخترک سیاهی میروند. اما محکم خودش را نگه میدارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس، قطعا ثابت شدن بیگناهی او بود.
-متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید!
جمع در سکوت فرو میرود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند، وفا سرش را بالا میگیرد:
-اعتراضی ندارم!
اویس حالا پس از لحظه های طولانی، درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی میفشارد، با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش میدوزد.
-طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ، مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام میکنم!
وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند میزند.
پویان، همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمیدارد:
_بیهمهچیـــز بینامووووس!
مأمورها جلوی پویان را میگیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت میکنند.
_بترس از روزی که بیگناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین میتونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟
پاهای اویس بر زمین میخ میشوند و دستانش یخ میکنند.
اگر پویان حتی به جنازه ی آرام نزدیک میشد، اویس او را میکشت!
❌❌❌
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
30800
Repost from N/a
00:04
Video unavailable
کیوان رادمهر!
معروفترین دنداپزشک ایرانی که آلمان میتونه به خودش ببینه...
یه نخبهی خوشتیپ و بیاعصاب🔥
مردی که در قلبش رو به روی تمام زنهای دور و برش بسته و...دخترا جون میدن برای یه نگاه نفسبرش...
امااااا از قضا این آقا دکتر بداخلاق ما فقط برای یک نفر نرم میشه اونم یه دختر ریزهمیزه با چشمهای کهرباییه که هر روز اونو به بهونهی معاینه میکشونه مطبش و ...
تا اینکه یه روز صدای نازدار پرنا باعث میشه که آقای دکترمون عنان از کف بده و...😉🔥
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
#قلم_قوی
(فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!)
توصیهی ویژه♨️
✅ پارتگذاری منظم و روزانه
3.62 KB
36100
Repost from N/a
- چی میگی دکتر؟ درباره الهه حرف میزنی؟
فریده با اضطراب روپوشش را مرتب کرد. روزی عاشق آتا بود و این مرد نخواستش. چطور به او بگوید به زودی عشقت را از دست میدهی؟
آتا بیصبر از سکوت فریده غرید:
- چه غلطی کردی که میگی داره میمیره؟ چون نخواستمت از زنم انتقام گرفتی؟
فریده از جا پرید:
- اونی که غلط اضافه کرده و الان بچهاش تو شکم الهه است تویی!
صورت آتا از ترس سفید شد! هر دو خوب میدانند برای قلب بیمار الهه بارداری همان مرگ است.
فریده وا رفته روی صندلی افتاد:
- الهه دوست منه.. نمیخوام از دست بره..
آنچه در ویزیت فهمیده بود را توضیح داد:
- برای طلاق اقدام کرده بودید که اومد. گفت مادرت مجبورتون کرده جدا بشید. وقتی گفتم حاملهاست...
نگاهش را به آتا داد. مرد در هم شکستهای که انگار نفس هم نمیکشید:
- ذوق کرد! انگار نه انگار میدونه چقدر براش خطرناکه! خندید! التماس کرد بهت نگم.
قطره اشکی از چشمش چکید. از وقتی احساس آتا و الهه را دیده بود، فهمیده بود او برای این رابطه، نسبت به دل بزرگ الهه زیادی کوچک است:
- گفت جدایی از تو براش همون مرگه! التماس کرد بذارم نگهش داره تا وقتی میمیره دخترش کنارت باشه!
هیکل درشت و عضلات ورزیدهی آتا از نگرانی میلرزد. با لکنت و نگاهی سرخ و تر پرسید:
- دُخ... دُخ..تره...؟!
فریده با گریه سر تکان داد:
- وقتی فهمید سر از پا نمیشناخت. گفت دخترم یه بابا داره، لنگه نداره. گفت نمیذاری مثل اون حسرتِ...
از برخواستن آتا که تلوتلو میخورد و به سمت در میرفت ساکت شد.
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
خیره به صورت دلدار بیمعرفتش. با بغضی مردانه گفت:
- میدونم حاملهای!
قلب الهه انگار ایستاد! تحمل این فشارها را نداشت. وقتی توران گفت گورش را از زندگی پسرش گم کند فهمید حاملهاست. رفت تا بتواند با این بدن ضعیف جنینش را نگه دارد.
خواست عقب برود، آتا مچ هر دو دستش را گرفت. با ترس از مخالفت الهه گفت:
- همین الان میریم تا سقطش...
انگشتان ظریف الهه روی لبهای درشتش نشست. زمزمه وار، ملتمس و با بغض گفت:
- نگو.. میشنوه! بچمونه! از مرگش حرف نزن! دخترمه، دوستش دارم.
میدانست مرد مهربانش چقدر دختر دوست دارد و با این حرف خلع سلاح میشود. غم از دست دادن الهه از چشم آتا چکید:
- پس دربارهی مرگ کی حرف بزنم؟... مادرش؟ زندگیم؟... دلم خوش بود اگه نیستی یه جایی دور از من سالمی و...
صدای هق هق مردانهاش بلند شد. دستان الهه را به صورتش چسباند:
- چیکار کردی با من..؟ چرا الهه..؟ چرا قرص نخوردی..؟ نگفتی نگران نباشم نمیخوای بمیری..؟ چرا منو کردی قاتلت..؟
الهه با لبخند اشکهای او را پاک کرد. انگار که ایچ اتفاقی نیفتاده! خیره به مهربانترین مرد دنیایش گفت:
- پاشو برو خونه. یکم بخواب عزیزم. فردا هم سر ساعت بیا دفتر طلاق تا...
آتا با خشم از بیخیالیاش جا پرید:
- چی خیال کردی؟ جدا میشی و دوستت فریده رو به عشقش میرسونی و بعدِ مرگت میشه مادر بچهات؟
شانههای الهه را گرفته تکان داد. خیره به چشمهایی که جانش بود داد زد:
- زن حامله رو نمیشه طلاق داد! نمیشه! باطله! باطل!
الهه را بین عضلات درشتش حبس کرده به قلب ناتوانش چسباند:
- طلاقت نمیدم.. دختر نمیخوام.. فقط تو رو میخوام.. فقط تو!
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
روی سرامیکهای سرد راهروی بیمارستان نشسته بود. به دیوار تکیه زده شانههایش از گریه و بغض میلرزید.
از صدایی سرش را بالا گرفت. مادرش بود که عصا زنان جلو میآمد. توران با دیدن صورت خیس و سرخ پسرش مات ماند.
آتا با دستی که میلرزید به درب اتاق عمل اشاره کرد. ماهها بود مادرش را ندیده بود:
- دیر اومدی توران خانوم... عشقمو بردن...
هق هقش بلندر شد. صدایش در راهرو پیچید:
- همهی زورمو زدم ولی پشیمون نشد. راضی نشد به سقط... گفت حلالم نمیکنه...
فریاد زد:
- دوستش داشتم.. رفت برام دختر بیاره!
با التماس زجه زد:
- دعا کن به آرزوت نرسی... دعا کن از دستش ندم... فریده گفت بچهاش کوچیکه... گفت ضعیفه و بهش نگفتن! شاید حتی با مرگش هم بچه نمونه...
دستانش را پشت سرش گذاشت. صدایش ناتوانتر از همیشه بود:
- چیکار کردین با زندگی من! حاضر شد بمیره ولی با یه دختر همیشه کنارم داشته باشمش!
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0
💚❤️💚❤️
16400