فاطمه اصغری (قصهی لیلا)
"خانهی من قلب توست" "تو نشانم بده راه" "لالایی برای خوابهای پریشان" نشر علی "سایههای مست"نشر علی "قصهی لیلا" نشر علی "ستارهها که ببارند"... *عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران* 🚫کپی و بازنشر پارتها، حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع است.🚫
Show more7 871
Subscribers
-1224 hours
+5377 days
+46530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
-من بکارت ندارم!
البرز متعجب به دهان ایران چشمدوخته بود!
ایران لبش را گزید :
-بدبختی من اینه! من دختر بی آبرویی هستم! کی توی این شهر قبول می کنه با دختری ازدواج کنه که مهمترین بخش دخترانگی رو نداره؟ دختری که بکارت نداره داد می زنه که دست خورده ست. مردای متعصب اینجا منو قبول نمی کنن!
البرز به چهره ی غمگین ایران چشم دوخته بود! پس ماجرا این بود! قلبش تند تند می زد. به زحمت گفت:
-چطور از دستش دادی؟!
ایران کنار دیوار روی زمین سر خورد. همه جا تاریک بود.
البرز حتی به زحمت چهره ی او را تشخیص می دادنور ماه افتاده بو روی صورت ایران و روشنش کرده بود. با بغض گفت:
-فکر می کردم عاشقمه! از بچگی دوستش داشتم. بزرگ که شدم فکر کردم جز اون هیچکی نمی تونه خوشبختم کنه! گفت دوستم داره! گفت تا با هم نخوابیم آروم نمی گیریم. گفت می خوام درصد عشق و علاقمو بهت ثابت کنم. منم خواستم!
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
-اما حالا کجاست که بدبختی منو ببینه؟
رفته عاشق یه دختر دیگه شده! حتی یه نگاه هم به من نمی ندازه!
البرز به طرفش رفت ! مقابلش نشست و دستش را برد زیر چانهی او و سرش را بالا آورد :
-غصه نخور! یه راهی براش پیدا می کنیم!
بغض ایران ترکید:
-چطوری؟ فردا میان ولیه بله برون . پسره متدین هست. فکر می کنه من آفتاب مهتاب ندیده هم. بخدا که آبروی خانواده می ره. تا شب عروسی بفهمه که من دست خورده ام ولم می کنه! برمی گردونه و...
اشکها سر می خوردند روی صورت زیبایش! البرز نفسش را به شدت بیرون دادو گفت:
-جواب رد بده! با من ازدواج کن!
ایران واماند. با تعجب نگاهش کرد:
-چی؟!
البرز گفت:
-دوستت ندارم و نخواهم داشت! اما باهات ازدواج می کنم و از اینجا می برمت تا آبرو ریزی اتفاق نیوفته! اما باید قول بدی که کار به زندگی خصوصیم نداشته باشی!
ایران پلک زد! چشمان درشت البرز می درخشیدند. هرگز نمی دانست چه چیزی در انتظارش است
⭕️🔻⭕️🔻
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
23410
Repost from N/a
سوپرایز ویژه نویسنده 🎁
رمانهایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍
این رمانها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻♀️👇
بی سانسور خواندنشونو از دست ندید ❌❌ ❌
🌹 28/2/1403🌹
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎁
رمان های #بیسانسور و ممنوعهی بالا رو از دست ندید😉♨️
دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید
🎉🎉🎉🎉🎉
🎉🎉🎉🎉
🎉🎉
35300
Repost from N/a
-میدونی بزرگترین عذاب برای یه مرد چیه؟
این که شاهد عشقبازی کسی که از بچگی دوسش داشته، با دشمن قسم خوردهش باشه!
من اون شب دیدم چطوری دستت رو توی موهاش چنگ کرده بودی، دیدم چطور به تنش #چسبیده بودی، من دیدم چطور با #تشنگی داشت #میبوسیدت!
وقتی هر روز روی یه زخم کهنه رو خراش دادی تا تازه بمونه، وقتی صبح با بغض بیدار شدی و شب تا سحر رو هر روز با فکر و خیال و یه غرور له شده گذروندی، وقتی آبروت شد بازیچه یه مشت آدم عوضی که در حالت عادی یه سلامم بهت نمیگن، اونوقت شاید ببخشمت دختر...
شاید ازت بگذرم!
تو همۀ این سالا داشتی زندگی میکردی و من همۀ این سالا نه میتونستم بهت فکر کنم چون ناموس یکی دیگه بودی، نه میتونستم دل بِکَنَم چون اولین خاطرۀ بچگیم هم بازی کردن با تو بیمعرفت بود!
https://t.me/+h3d7NtiMiukyNTE0
70530
Repost from N/a
سلام عزیزایدلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم میدونید که اگر چاپ بشن صحنههای جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بیسانسور خوندشونو از دست ندید❌
کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇
فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️
تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 28/2/1403🎉
اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
📚✏️
دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
📚✏️
سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
📚✏️
چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
📚✏️
پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
📚✏️
ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
📚✏️
هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
📚✏️
هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
📚✏️
نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
📚✏️
دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
📚✏️
یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
📚✏️
دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
📚✏️
سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
📚✏️
چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
📚✏️
پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
📚✏️
شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
📚✏️
هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
📚✏️
هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
📚✏️
نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
📚✏️
بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
📚✏️
بیستویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
📚✏️
بیستودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
📚✏️
بیستوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
📚✏️
بیستوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
📚✏️
بیستوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
📚✏️
بیستوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
📚✏️
بیستوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
📚✏️
بیستوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
📚✏️
بیستونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
📚✏️
سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
📚✏️
سیویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
📚✏️
سیودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
📚✏️
سیوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
📚✏️
سیوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
📚✏️
سیوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
📚✏️
سیوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
📚✏️
سیوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
📚✏️
سیوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
📚✏️
❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
74520
همیشه دلم خواسته بدانم لحظههای تو بی من چطور میگذرد؟
وقتی نگاهت میافتد به برگ، به شاخه، به پوست درخت!
وقتی بوی پرتقال میپیچد.
وقتی باران تنها تو را خیس میکند! وقتی با صدایی بر میگردی پشت سرت من نیستم...
#عباس_معروفی
#قصهی_لیلا
1 5231111
#قصهی_لیلا
#پارت_196
نمیداند این بار محمود بیتقصیر است و من پا را کج گذاشتهام. نمیداند من خودم را یکی میبینم شبیه محمود. نمیداند من با این اشتباه زبانم را پیش خودم کوتاه کردهام. نمیداند خودم را نخواهم بخشید.
جان میکنم تا دروغی دیگر سر هم کنم. باز همان لیلایی گوشی را به دست میگیرد که تلاش میکردم از او فرار کنم.
- محمود قول داده عوض شه. نمیخوام گلناز بیپدر بزرگ شه. من که مامان بابای خوب بالا سرم بود زندگیم این شد. آخر عاقبت این دختر چی میشه بدون بابا؟
از فریادش دیگر خبری نیست اما از حال خرابش چرا.
- لیلا خام شدی؟! گفت عوض میشم، واسهت شوهر ایدهآل میشم، گول خوردی؟ اینقدر سادهای؟! من خودم الان راه میافتم بیام تهران ببینم حرف حساب این مرتیکه چیه. اصلا ببینم حرف حساب خودت چیه، با خودت چند چندی. خواهر من اونی که یه دستش وافوره، یه دستش سیخ و لوله، میتونه یه شبه عوض شه؟ چی رو باور کردی؟ من تا یه ساعت دیگه راه میافتم. تو چمدوناتو ببند با خودم میآرمت مشهد.
نفسم به سختی بالا میآید. انگار طنابی دور گردنم انداخته و گلویم را با تمام توان فشار میدهند. اما چارهای نیست. بخش سخت راه را آمده بودم. حالا باید تمامش میکردم. باید تیر خلاص را میزدم.
- نیا داداش! من نمیخوام رو گلی اسم بچهی طلاق بیاد.
وقتی میبیند از هر راهی وارد میشود به در بسته میخورد دوباره صدایش اوج میگیرد.
- الکی گلنازو بهونه نکن. مگه اون بچه خدا نداره؟ لیلا جای این همه بهونه و گلی گلی کردن بگو چی کارت کرده؟ خودم پشتتم به علی. نترس.
به زور یک نفس میگیرم.
- من بخشیدمش. آشتی کردیم.
دوباره ناباورانه برای چند دقیقه سکوت میکند. منتظرم دوباره توفانی شود و فریاد بزند اما با صدایی خسته میگوید: "صلاح مملکت خویش خسروان دانند." بعدش هم بدون خداحافظی گوشی را قطع میکند. میدانم از ساعتی بعد سیل تلفنها دوباره شروع خواهد شد.
باز هم همه زنگ خواهند زد تا از درستی خبری که شنیدهاند مطمئن شوند؛ از خبری که اخبار قبلی را نقض میکند. پیش از همه هم خود عباس زنگ خواهد زد تا در آرامش دوباره با من حرف بزند شاید بتواند من را از تصمیمم برگرداند.
سیم تلفن را از پریز میکشم. تا زمانی که همه از شوک این خبر بیرون بیایند همان بهتر که دسترسی به من نداشته باشند. دوره کردن چندین و چند بارهی این حرفها آنقدر سخت است که نخواهم تکرارشان کنم.
سردردم بدتر شده و پشت چشمم هم نبض گرفته است. یک مسکن قوی میخورم. تا بخواهد اثر کند دستمال گردگیری را برمیدارم و به جان تلویزیون و میزچوبی کلبه مانندش میافتم. دستمال را با تمام زورم به دیوارههای میز میکشم. سعی دارم با این کار فکرهای آزاردهندهی خودم را بسابم و کمرنگ کنم. اما تاثیری ندارد که ندارد. مثل قرصی که خوردهام و به جای رفع سردرد به جان پلکهایم افتاده و سنگینشان کرده. آخر سر دستمال را با حرص روی میز میکوبم. چند بار با صدای بلند جیغ میکشم. آنقدر جیغ میکشم که گلویم خش برمیدارد و به سرفه میافتم. نهایت کاری که میتوانم به اسم آزادی بکنم همین است. محکومیت من از همین لحظه شروع شده بود. از این لحظه دیگر حق شکایت هم ندارم.
به اتاق خوابم میروم. ابلاغیهای که پستچی چند روز پیش برایم آورده بود را از زیر تخت بیرون میکشم. آن را در سینک آشپزخانه میسوزانم تا فردا دوباره فیلم یاد هندوستان نکند. همراه کاغد ابلاغیه آرزوهای خودم را هم به دست آتش می سپارم و خاکستر میکنم. آه از این سردرد لعنتی بیپایان.
وقتی کار محمود را تکرار کردهام، به خودم حق طلاق از او را نمیدهم. من و او به هم مجبوریم. از این به بعد زندگی من ترکیبی از دو فعل ساده خواهد بود؛ سوختن و ساختن.
1 508665
#قصهی_لیلا
#پارت_195
- فردا که رفتی خیلی قرص و محکم وایسا حرفتو بزن. از هیچی نترس. نه که فکر کنی همین فردا قاضی میگه خانم طلاقتو بگیر برو ها، طول میکشه. ولی این همه دلیل داری. قانون پشت توئه.
هر جملهای که عباس میگفت، مثل سیخی از آتش بود که در تنم فرو میکردند. زنگ زده بود تا برای فردا به من قوت قلب بدهد. در این چند روز بارها زنگ زده بود. میگفت اگر میترسم گفتنم کافی است تا خودش به تهران بیاید و در دادگاه همراهیام کند. نمیدانست من در دادگاه وجدانم بازنده اعلام شدهام.
- برو چمدوناتو ببند. از فردا دیگه نمیتونی تو یه خونه باهاش بمونی. اگه تا حالا فکر میکرد داری میترسونیش، فردا دیگه مطمئن میشه قصدت جدیه. میفهمه دیگه اون ممه رو لولو برد. بعدش برگردی خونه هر چیزی ممکنه پیش بیاد.
او پشت سر هم حرف میزند. من ذره ذره جسارتم را جمع میکنم تا در مکثهای کوتاه میان جملاتش حرفم را بزنم. اما هر جملهی جدیدی که عباس شروع میکند مانند تند بادی شمع کم جان جسارتم را خاموش میکند.
- قدم خودت و گلی رو جفت چشام. جونتو آزاد کنی بسه. ولی همین اول کاری از مهریه نگذریا. وکیله میگفت ابزار فشاره واسه طرف. بعدش که کارت تموم شد دیگه خودت مختاری ببخشی یا بگیری. اثاث مثاث هم نمیخواد بیاری از خونهی یارو.
دستم چپم را روی شقیقهام محکم فشار میدهم. سردردم کمتر نمیشود که نمیشود. از دیروز که یک دسته تار موی سفید در شقیقهام دیدم این درد شروع شد و هر لحظه در حال بدتر شدن است.
- به حلیمه گفتم امروز بره کمک مادر. قرار شد با شهین اون اتاق بزرگه رو واسه تو و گلی تمیز کنن. حاج خانوم سفارش کرده عبداله یه گوسفند بگیره، جلو پای شما دو تا زمین بزنیم.
چشم میبندم و ضربتی میان حرفش میپرم. یا حالا یا هیچ وقت!
- دیگه نمیخوام جدا شم. به خاطر گلناز یه فرصت...
- چی؟!
"چی" ناباورانهاش را طوری محکم ادا میکند که کلام در دهانم میخشکد. میتوانم صورتش را از پشت گوشی تصور کنم. دایی حیدر هم مثل عباس خیلی به ندرت، اما شدید عصبانی میشد. بلافاصله هم رگهای روی شقیقهاش برجسته و رنگ صورتش سرخ میشد. میدانم الان صورت عباس هم سرخ شده است.
جرئت ندارم حرف دیگری بزنم یا این که حتی جملهی قبلم را تکرار کنم. ساکت میمانم تا خودش چیزی که شنیده را حلاجی کند. با این که مرا نمیبیند اما از شرم چشمهایم را باز نمیکنم. بعد از سکوتی طولانی عباس با صدایی نامطمئن دوباره میپرسد:
- لیلا... من چی شنیدم؟ چی گفتی تو؟ً! گفتی فرصت بدی بهش؟
آب دهانم را قورت میدهم. دهان باز میکنم اما نمیتوانم حرفی بزنم. دوباره ساکت میمانم. آنقدر ساکت میمانم که عباس این بار با فریاد صدایم میزند.
- لیلا چه غلطی کردی تو؟ بهت گفتم پاشو بیا اینجا، نگفتم؟ موندی تو اون خراب شده، اونم آخر کار خودشو کرد؟ تهدیدت کرد تو هم با چهارتا اهن و تلپش جا زدی؟
با من و من سعی در آرام کردنش دارم.
- من... آخه... گلی میمونه وسط... میگم شاید...
نمیتوانم جملاتم را به انتها برسانم. از روی عباس شرمندهام. این همه دوندگی کرده بود. هر سوالی داشتم از او میپرسیدم و او برای جواب دادن به آن پیش چند مشاور و وکیل میرفت. داشت خانه را برای آمدنم آماده میکرد. پیشاپیش مسئولیت سنگین من و دخترم را گردن گرفته بود. حالا من دارم زیر کاسه کوزهی همه چیز میزنم. دارم زحماتش را به باد میدهم. خدا لعنتم کند!
به یکباره منفجر میشود. حالا دیگر ناباوری جایش را به خشم داده است.
- لیلا داری چه غلطی میکنی؟ باز داری چه گندی به زندگیت میزنی؟ چی کار کرد محمود که رایت رو زد؟ بگو چه زهری داده من پادزهرشو بیارم واسهت!
زمزمه میکنم.
- هیچی به خدا...
- هیچی و ... لا اله الا الله. لیلا راستشو بگو به من. چی بهت گفته که ترسیدی؟ گفته گلنازو نمیده بهت؟ نگفتم اگه بچه رو ازت گرفت هم دندون رو جیگر بذاری خودم درستش میکنم؟ از چی میترسی آخه لامصب؟
با صدای نفس نفس زدنش لبهایم را محکم به هم فشار میدهم و رها میکنم. درد حالا از شقیقهام رد شده و تا پشت چشمم نفوذ کرده است. پاک ناامیدش کرده بودم. عباس روی عقل من حساب میکرد. حالا من در چشمش به آدمی غیرقابل اعتماد بدل شدهام؛ به آدمی ترسو. هر فکری بکند حق دارد. او که نمیداند من چه بر سر خودم آوردهام.
1 53164
#ستارهها_که_ببارند
#پارت_۱۰
همان باران نم نم هم از باریدن منصرف میشود و آسمان با همان دلگیری میماند. دلگیریاش به من هم سرایت میکند. حالا از محمد هم دلگیرم. توقع داشتم به جای من جواب عمه ماری را بدهد نه اینکه از او طرفداری کند.
جلوی در سر بردیا را آرام از روی پایم برمیدارم و پیاده میشوم. اصراری برای داخل آمدنشان نمیکنم. میخواهم تنها باشم. بنشینم و دل سیر برای مامان گریه کنم. درکم میکنند. بعد از کلی سفارش برای مواظب بودن و زنگ زدن در موقع لزوم میروند.
وارد حیاط که میشوم جاهای خالیای که از این به بعد همیشه خواهند بود، بلافاصله به استقبالم میآیند. اول جای خالی موتور بابا به من دهن کجی میکند. پلیس موتورش را به پارکینگ برده بود. محمد میگفت موتور را نبینم بهتر است. خدا میداند در چه وضعی است.
باران زحمت آب دادن به گلهای مامان را کشیده بود. همه جا خیس بود و دو سه کرم قهوهای کنار گلدانها روی موزاییک میلولیدند. آمده بودند زیر باران برقصند.
شلنگ را برمیدارم، شیر آب را باز میکنم و حیاط کوچکمان را میشورم. مامان دوست نداشت حیاط گلی و کثیف باشد. دوباره شلنگ را جمع و از شیر آویزان میکنم.
پای وارد شدن به خانه را ندارم. شستن حیاط تمام میشود اما من دنبال بهانهای دیگرم. چیزی به فکرم نمیرسد. راستش خستگی و سردرد اجازه نمیدهد. جلوی در کیفم را بغل میگیرم و مینشینم. خانه بدون مامان و بابا خانه نیست، سلول انفرادی است.
آرام آرام خودم را تاب میدهم. نیازی به مداحی و مرثیه نیست. همین بیمادر شدن به قدر کافی سوزناک است. آنقدر جلوی در مینشینم که هوا تاریک میشود و تنم از سرما به لرز میافتد. هر چند دیگر مامان نیست که از یک سرماخوردگی ساده هم استرس بگیرد. الان تنها یک بهانه برای وارد شدن به خانه دارم؛ اجبار برای بقا.
2 211324
#ستارهها_که_ببارند
#پارت_۹
با رفتن آخرین مهمان پروانه همسر محمد زیر بازویم را میگیرد و من را تا ماشینشان همراهی میکند. حواسم هست که از اولین لحظه زن و شوهر کنارم ایستادهاند. حتی خود محمد دیروز پارچهای مشکی بالای در خانه نصب کرد و اعلامیهی مامان را لای یک کاور نایلونی روی آن چسباند.
چقدر در این لحظات سخت حواس آدم جمع میشود! مامان میگفت و من باور نمیکردم. اما امروز همه به چشمم آمده بودند؛ هم خودشان هم رفتارشان.
کنار پیادهرو میایستیم تا محمد ماشین را نزدیکتر بیاورد. پروانه آرام آرام بازویم را نوازش میکند. کاش میشد کسی هم سرم را نوازش کند. پریشب بدون این که متوجه باشم چند بار دستم را روی سرم کوبیده بودم و هنوز سرم درد میکرد. یک لحظه با هول چشم میچرخانم تا بردیایی که از صبح دور و برم میچرخید را پیدا کنم.
- بردیا کجاست پروانه جون؟ گم نشه تو شلوغی؟
- نه با محمده، نترس... میگم پگاه، بریم خونهی ما. یه دوش بگیر، چند ساعتی بخواب. اینجوری نرو خونه.
سرم را بالا میاندازم.
- نه پروانه جون. همین جوری هم سه روزه شما رو از کار و زندگی انداختم.
فرصتی برای تعارف بیشتر پیدا نمیکند. محمد جلوی پایمان میایستد و سوار میشویم. پروانه پیشنهادش را به محمد هم میدهد و یک بار دیگر مجبور میشوم مخالفت کنم. محمد زودتر از پروانه کوتاه میآید.
- هر جور راحتی عزیزم. فقط پگاه جان اگه ناراحت نمیشی یه مقداری از پول مراسم رو من بهت برگردونم. عمو ابوالفضل کم حق به گردن من نداشت. سخته گفتنش ولی باید واسه هر چیزی آماده باشی، احتمالا چند روز دیگه دوباره...
حرفش را قطع میکند. ادامهاش را خودم میدانم. از احتمال فوت بابا در همین چند روز میگوید. اخمهایم با بغض در هم میرود.
- بابا زنده میمونه عمو. درسته پیره ولی قویه. مثل مامان...
بغض اجازه نمیدهد ادامه بدهم و همه ساکت میشویم. دستمال دیگری از کیفم بیرون میآورم. حتی بردیای پر سر و صدا هم میفهمد که در این لحظه نباید کلمهای حرف بزند. من به بیرون خیره میشوم و آسمان را همراهی میکنم. باران باز نم نم شروع به باریدن کرده و قطرات ریزش با فاصله به شیشه برخورد میکنند.
- ببخشید پگاه جان. عمو همونقدر که واسه تو عزیزه، واسه منم هست...
تا دقایقی طولانی این تنها جملهای میشود که محمد با آن سکوت ماشین را میشکند. گاهی هم برف پاک کن ماشین با صدای جیر جیر مانندش خطی بر این سکوت میاندازد. همه گوش به سکوت هم سپردهایم. بردیا که حوصلهاش سر میرود دراز میکشد و سرش را روی پای من میگذارد. دستم را لا به لای موهای پرپشتش فرو و شروع به نوازشش میکنم. سردرد خودم با این کار تسکین پیدا میکند و بردیا خیلی زود خوابش میبرد.
باز محمد است که برای بار دوم شیشهی نامرئی سکوت را هدف میگیرد.
- عمه ماری میخواد این چهل روزو بمونه پیش تو که تنها نباشی. میگفت بعدشم راضیت میکنه باهاش بری دماوند.
از توی آینه با اخم نگاهش میکنم. نه که اخمهایم برای محمد باشد، برای عمه ماری است.
- بگو کسی از بینشون زحمت نکشه. همون که مامان بابای منو تبعید کردن، تنها گذاشتن کافیه. الان نمیخواد یه شبه دایهی مهربونتر از مادر بشن... هه... تنها نباشم! بگو دنبال یه نفره مجانی تر و خشکش کنه.
نفسی عمیقش را با صدا بیرون میفرستد. دست پروانه آرام روی بازویش مینشیند تا از او بخواهد خونسرد بماند. جای نگرانی ندارد. محمد از آن آدمهاییست که سالی یک بار عصبانی میشوند.
خیلی سعی میکند لحنش آشتی جویانه باشد. همیشه همین بود. از وقتی سرباز بود و به خانهی ما میآمد تلاش میکرد دو طرف را آشتی بدهد. آن روزها پنج شش سال بیشتر نداشتم، اما بحثهایش با بابا را خوب یادم هست. عادت عمو گفتن به او هم از همان روزها در سرم ماند.
- پگاه جان تو یه چیزو میدونی صدتا چیزو نمیدونی. دشمنت نیستن این جماعت که. خانوادهتن. فکر کن میخوان تو این روز سخت دینشونو بهت ادا کنن.
پوزخندی به این واژه میزنم. میخواستند وجدانشان آسوده باشد؟!
- یه کم دیر یادشون نیفتاده عمو؟ عروسشون که رفت زیر خاک، الان عمه ماری داره میاد واسه کی خواهرشوهر بازی دربیاره؟ واسه من؟ بعدشم همین قدری که میدونم واسهم کافیه. نمیخوام بیشتر بدونم. ماری خانوم میاد یه چیزی میگه، منم صبر مامان رو ندارم، جوابشو برمیگردونم. این همه سال سکوت مامان بابا به فنا میره.
2 06140