cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

اشعارِخفن وشخمی

گنجینه #شعر #عاشقانه # تنانه #طنز #هجو #هزل #ادب_پارسی از عهد دقیانوس تا عهد جدید در کانال گپ شعر هم عضو شوید واز تجارب شاعری ولذت های شعر خوانی باهم سخن بگویید

Show more
Advertising posts
462
Subscribers
+1724 hours
+357 days
+5330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

بعد هم' یه جوری هم حرف می‌زنه انگار خودش نه جق زده، نه بیرون کشیده، ازاون بدتر' از چکه چکه‌ی ابش با راندمان صد در صد  توله پس انداخته. مولانا جون' به جون عزیزت ما ناراحتیم ازاین‌که چرا لای کلینیکس نرفتیم. روزی هزاربار' زور که به کونمون میاد از سختی های زندگیدن' آه می کشیم ونفرین می کنیم: اخ ننه' چرا خوردیش؟(کیر ددی رو) یابهش می‌توپیم: آخ ننه'چرا نخوردی؟ (اب ددی رو) والله' دلت خوش به مولا مولوی. بعدالتحریر۱: گفتم چکه' یاد سرایدار مدرسه یِ بازه شیخ افتادم توی قلعه ساختمون مشهد که زمان دانشجویی ' از روی ناگزیری معلم حق التدریس شده بودم واون مرد بی‌سواد ولی فوق العاده' می فرمود: هر چهل لقمه غذا' یک چیکله خون مره' هر چهل چیکله خون ' یک چیکله اب کمر! (داستان این سرایدار رو (واینکه چرا همچین توصیه ای به من دانشجو که اون زمان مجرد بودم می‌کرد) اینجا نوشتم. اگه بی‌کاربودین  یا فضولی تون گل کرده بخونین  تا کل جريان رو متوجه بشین. بعدالتحریر۲: حرف رفتن لا کلینیکس بود به جای اومدن به اين دنیا. قالیشویی طناز شهرمون رو وانتش نوشته:شما بریز روفرش' شستنش با ما. ایشالله که منظورش کافی بوده یا چایی.
Show all...
باران نوشته های خاموشی

#دلنوشته_8 #حکایت_شنا_یادگرفتن_منزل 〰〰〰 پیشتر حکایت تعلیق شدن کربلایی قربان پور آبدارچی مؤدب وخوش سخن مدرسه راگفتم.امروز می خواهم' چند خاطره دیگر از آن مرحوم تعریف کنم. چون بنابراصل " تازه واردپیش" همان روز اول صابونش به قبای من خورد. اما اول این اصل را شرح می دهم.در زمان های قدیم ' در قهوه خانه ها "درنا بازی" رواج داشت.قصد شرح این بازی را در اینجا ندارم. فقط این قدر بگویم که در جریان این بازی وبه حکم قرعه یکی شاه می شد ویکی وزیر ویکی جلاد و.. ویکی از اختیارات شاه' صدورفرمان تنبیه بود. یکی ازاین فرمان ها معمولا هم زمان با ورود مشتری جدید به قهوه خانه صادر می شد" فرمان شلاق زدن به تازه وارد بود..فرقی هم نمی کرد کسی که وارد شده کی هست واصلا بازی رابلد است وموافق یا نه. مشتری های تازه وارد هم معمولا خشکی بالا نمی آوردند وفرمان را گردن می نهادند.' شاه مختار بودتقریبا هر فرمانی بدهد.اما فرمان مجازات تازه وارد ها معمولا خفیف ودر حد چند ضربه شلاق بود که جلاد با لنگ خیس وتابداده برکف دست آنها وارد می کرد. قبل ار آنکه مشتری بنشیند وقهوه چی چای یاقلیان برایش بیاورد.. من یکی دوتا ازمعلم هارا در مدرسه جدید می شناختم. یکی…

تفسیر امروزی از اشعار دیروزی/۱۱ (نقش خیال) در پست های قبلی فراوان از #خاکشیر گفته‌ام. دیوان  اشعارش رو دردوجلد در اینجا میتونین پیداکنین.برخی از اون‌ها رو هم چه به صورت متن و چه کلیپ صوتی در همین کانال خوندین وشنیدین. یک داستان جالب  (هم که خودم از دوستی اصفاهونی شنیده ام) را  این‌جا گفتم. #سید_محمد_موسوی (خاکشیر) پیرمردی محجوب وارام وماخوذ به حیا بود که شغلش لخه دوزی(تعمیر کفش) در زیر پله‌یِ یکی از کاروانسراهای اصفهان بود.تمام عمر مجرد زیست'اما عجب این‌که تقریبن همه‌یِ شعرهایش(که برخی از ان‌ها تضمین اشعار شاعران معروف است)راجع به پایین تنه است وخلاصه پلاس هژده. اما من خودم به شخصه یک تک بیت از اشعار اورا سخت دلپذیر یافته ام. وآن هم این است: عمرم خیال وعیش خیال وغمم خیال پس با خیال می‌گذرد روزگارِ من حتی تصورش هم' سخت دردناکه که مردی تمام اشعار وآثارش راجع به مراودات کیر باکوس وکون باشه اما در زندگی شخصی' گوشه‌گیر و بی بهره از لذت همسر بوده و(به احتمال قوی' دافی را به زمین نزده و کوسی را باچشم سر ندیده) آن‌وقت همچین ادمی تمام عمرش را دراین تک بیت جاودانه' خلاصه می‌کند: عمرم خیال وعیش خیال و... سید! زندگی نکردی تو. ی عمر دوزخیدی به مولا! (به قول ظریفی: اینم شد زندگی سرش به این گندگی؟) اینجا یاد چند بیت  از مولانا توی دفتر اول در باره‌یِ "خیال" افتادم: جان همه روز از لگدکوب خیال وز زیان و سود و از خوف زوال نه صفا می‌ماندش، نه لطف و فر نه به سوی آسمان راه سفر ابله آن باشد که او از هر خیال دارد امّید و کُند با او مقال ضعفِ سر گیرد از آن و تن پلید آه از آن نقشِ پدیدِ ناپدید! «لگدکوب خیال» توصیفی عالی از حال آدمی است‌که دائما با ذهن خودش درگیره. درگیری با احتمالات آینده، ور رفتن با پشیمانی گذشته، اینکه چرا جواب فلانی رو فلان‌جور ندادم، چرا فلان جا فلان کارو‌ نکردم، اگه فلان اتفاق پیش بیاد چه خاکی تو سرم کنم و ... . می‌گه آخر روز‌ همچین آدمی مثل کسیه که زیر مشت و لگد له شده نه جونی براش می‌مونه، نه حالی نه حسی. بیت سوم حال وروز خیلی از ماهاست. «مقال کردن» یعنی جر و بحث. میگه یه سری اسکلای شیش سیلندر هم هستن که در خیالات باخودشون جر‌ و بحث هم می‌کنن! تو ذهنشون فلان بحث رو با فلان آدم ده بار تکرار می‌کنن و تو خیالشون ده بار جواب یارو‌‌ رو میدن و دوباره میرن  اول خط. تو بیت آخر، این نوع از خیال رو‌ «نقش پدید ناپدید» می‌نامه که انصافا نبوغ مولانا توی این توصیف بی‌نظیره. خیال، چیزی که اونقدر واقعیه که می‌تونه تمام وجودتو درگیر کنه و همزمان اونقدر غیرواقعیه که اگر یه لحظه به خودت بیای و از خودت بپرسی که نتیجه‌ی این همه خیال برای زندگیت چی بوده، ای گوز به این سازوکار ذهن. دهن تکامل رو صافیدم با این مخ پرخیالی که واس نوع بشر ساخته. امااون لابه‌لا که داره راجع به خریت آدم درگیر خیال حرف می‌زنه، یه مثالی می‌زنه بسیار شخمی و جالب: دیو را چون حور بیند او به خواب پس ز شهوت ریزد او با دیو، آب چونکه تخم نسل را در شوره ریخت او به خویش آمد، خیال از وی گریخت بیت اولش راجع به یه اتفاقیه که به خصوص تو دوره‌یِ جوونی واسه ماپسرا زیاد می‌افتاد. برای خانوما نمی‌دونم دقیقا چطوری بوده کیفیتش، خودشون بیان روشنگری کنن؛ ولی تو اون دورانی که تازه شاشمون کف کرده بود ؛ هر ازگاهی' خواب یه دافی، دختر همسایه‌ای چیزی می‌دیدیم که اومده بده. اونم نه که واقعا تو همون خواب هم اجازه پیدا کنیم هیچ گُهی بخوریم، در بیشتر موارد' تا یه دستی به یارو می‌زدیم بلافاصله زررررررت، صد  سی‌سی می‌پاچیدیم و ازخواب می‌پریدیم... تازه می‌شدیم' آش نخورده و دهن سوخته. از حس خیسی و پلشتی در اون ناحیه بیدار می‌شدیم و نصف شبی باید دنبال کلینیکس و لباس تمیز می‌گشتیم. بدیش این بود که معمولا ، به علت زورِ جوانی  کثافت کاریمون عین دیوید کاپرفیلد از دولایه شورت و شلوار هم گذرکرده و یه حالی هم به تشک داده بود. حالا بیا و درستش کن. اگه مهمون بودیم هم که دیگه بد از بدتر. بگذریم، مولوی تو بیت اول میگه خیال همچین چیزیه، دیو صفته اما خودشو به شکل خاله‌الکسیس درمیاره و میاد تو خوابت و میگه «بیا منو بکن». اون آبی که تو مصرع دوم بیت اول میگه همون آب کمره تو بیت دوم، این واقعه رو به «ریختن تخم نسل در شوره» تعبیر می‌کنه، یعنی داره میگه داداش وقتی خیالاتی میشی باعث میشه آبتو هدر بدی. این آب برا تولید نسله. یعنی حضرت اون زمان طوری نگران هدر رفتن آب‌کیر بوده که آدم بی اختیار یاد پروژه یِ حکومتی افزایش جمعیت ج.ا می افته. ادامه دارد
Show all...
اشعارِخفن وشخمی

دیوان✌ اشعارسیدجعفر موسوی متخلص به خاکشیر شاعر معاصر اصفهان

https://t.me/ashar_khafan/541

امام‌زاده طاهر وقتی که نیست/ نیست! در بامدادِ شاعر لاله بروید یا نه! در زیر و رو کشیدنِ این برگ شب باخته‌ست گفتم «کجایی؟» زیرِ خاک بود زیرِ پای سربازان که زمزمه می‌کردند عاشقانه‌هایش را و هم‌زمان سوگواران را با سرنیزه‌های‌شان می‌ترساندند ناگهان با مرگ شور و مشورتی کردیم اعتقاد داشت: «چون ماه به چشمه درافتد پیلان می‌گریزند» گفتم که «بی‌خیال باش! این دست و هر دست را برده‌ای» چون کودکی که زنگ دری را فشرده و بگریزد خیالِ ما را به خیابان کشانده بود زمانه را چو نکو بنگری...گاهی از شراب می‌هراسند گاهی از شاعر از کبوتران گاهی از گل سرخ/شکوفه‌های اردیبهشت/ تن به خزر زدن در تابستان و پرندگان مهاجر که یک نگاه بالاتر از آتش شکارچیان از بریانیِ خویش می‌گریزند بامداد آسوده شد که جهان همان بود که بود سر بر بالش‌اش نهاد و سربازان پنهان از نگاه این و آن مشتی از خاکش را به تبرک به خانه بردند               #یزدان_سلحشور @ashar_khafan
Show all...
Repost from ادب‌سار
اگر شهرْیاریّ و گر پیشکار تو ناپایْداریّ و او پایْدار چه با رنج باشیْ چه با تاج و تخت ببایَدْت بستن به فرجامْ رخت اگر زآهنی چرخْ بگدازَدَت چو گشتی کهن نیز ننوازَدَت چو سروِ دلارای گردد به خَم خروشان شود نرگسانِ دُژَم همان چهره‌ی ارغوان زعفران سبک مردمِ شاد گردد گران #فردوسی امید که: همیشه دلت باد چون نوبهار گزینش: #جعفر_جعفرزاده خوش‌نویسی: سعید خادمی #چکامه_پارسی @AdabSar 🌺 🌸🌺
Show all...
طعم گس جهان # من روزی به دنیا امدم که آسمان نارنجی بود؛ خورشید پرتغالی زخمی بود و خاک' طعم خرمالو داشت. من روزی به دنیا امدم که آب شکل نداشت. خدا رنگین کمانی بی‌رنگ بود. نه دریایی بود نه حتی زمزمه نهری خُرد چشم تا گشودی'دریا زاده شد; بوسه یِ تو صداقت را هجی کرد؛ شکل آب را ; نی نی نگاهت به من آموخت. لب گشودی و  چویبار; زمزمه را به گوشم نیوشاند. من روزی به دنیا آمدم که چشمی نبود؛ چشمه ای نبود تا آب‌تنی شیرین را در آن بنگرم. کوهی نبود تا شکستن فرهاد را درآن بشنوم. من روزی به دنیا آمدم که جهان نا آرام بود. خدا در خواب بود وشیطان به لغزندگی نسیم؛ تا روسری ازگیسوان تو لغزید; دریا خروشان شد موج برداشت; سندباد زاده شد شهرزاد لب به قصه گشود. من' روزی به دنیا آمدم که ماه در آسمان' برهنه بود وتو در زیر پوشیه 'پنهان; چه شد که عشق را در دلت' لبخند را برلبت نشاندم ؟ دربستر خونین شاه جهان' افسانه ی سندباد را چکاندم؟ چه شد که بر ماه شعر تاباندم؟ برزمین نور افشاندم؟ من روزی به دنیا آمدم که خدایی در جهان نبود. خوبی طعم نداشت تو سلام گفتی; به سادگی سلام' لبخند زدی ; به شیطنت خندیدی وخدا خلق شد. خدای من آفریده شد. من روزی به دنیا آمدم که غم' کوه خارا بود ؛ شادی شکل نداشت. همه چیز طعمِ گسِ خرمالو داشت. آغاز همه یِ غم ها وشاد‌‌‌مانی ها با تو بود. حجمِ همه ی میوه ها در توبود؛ طعم همه یِ میوه ها باتو بود باتو; نه با خدا ونه حتی با شیطان که زیرِ ابر پنهان بود. #ع_خاموشی @barankhamooshi
Show all...
کاربرد واژه های (کیر/کوس/کون)درشعر؟Anonymous voting
  • موافقم.شاعر نباید خودش رو سانسور کنه
  • مخالفم. شعر فیلم پورن نیست.
  • از کلمه های مشابه استفاده بشه 'بهتره
  • نظری ندارم
0 votes
شب، امشب نيز - شب افسرده؟ زندان شب ِ طولاني پاييز - چو شب‌هاي دگر دم کرده و غمگين بر آماسيده و ماسيده بر هر چيز همه خوابيده‌اند، آسوده و بي غم و من خوابم نمي‌آيد نمي‌گيرد دلم آرام درين تاريک بي روزن مگر پيغام دارد با شما، پيغام شما را اين نه دشنام است، نه نفرين همين مي‌پرسم امشب از شمايي خوابتان چون سنگ‌ها سنگين چگونه مي‌توان خوابيد، با اين ضجه? ديوار با ديوار؟ الا يا سنگ‌هاي خارهاي کر، با گريبان‌هاي زنّار ِ فرنگ آذين؟ نمي‌دانم شما دانيد اين، يا ني؟ درين همسايه جغدي هست و ويراني - چه ويراني! کهن‌تر يادگار از دورتر اعصار - که مي‌آيد از او هر شب، صداهاي پريشاني -"... جوانمردا! جوانمردا! چنين بي اعتنا مگذر ترا با آذر ِ پاک اهورايي دهم سوگند بدين خواري مبين خاکستر ِ سردم هنوزم آتشي در ژرفناي ِ ژرف ِ دل باقي ست اگرچه اينک سراپا سردي و ويراني و دردم جوانمردا! بيا بنگر، بيا بنگر به آيين ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان گريبان پاره کن، يا چاره کن درد ِ مرا ديگر بدين سردي مرا با خويشتن مگذار ز پاي افتاده‌ام، دستم نمي‌گيرند دريغا! حسرتا! دردا! جوانمردا! جوانمردا ...." مدان اين جغد، نالان ورد مي‌گيرد بسي با ناشناسي که خطابش رو به سوي اوست چنين مي‌گويد و مي‌گريد و آرام نپذيرد و گر لختي سکوتش هست، پنداري چُگور سالخورده اندُهان را گوش مي‌مالد که راه ِ نوحه را ديگر کند، آنگاه به نجوايي، همه دلتنگي و اندوه، مي‌نالد: "... زمين پر غم، هوا پر غم غم است و غم همه عالم به سر هر دم رو مي‌ريزد دم از ساليان آوار غم ِ عالم براي يک دل ِ تنها به تو سوگند بسيار استي غم، راستي بسيار ...." الا يا سنگ‌هاي خارهاي کر، با گريبان‌هاي زُنّاري به تنگ آمد دلم - بيچاره - از آن ورد و اين تکرار نمي‌دانم شما آيا نمي‌دانيد؟ درين همسايه جغدي هست، و ويراني - درخشان از ميان تيرگي‌هايش دو چشم ِ هول وحشتناک - که مي‌گويند روزي، روزگاري خانه‌اي بوده ست، يا باغي ولي امروز ( به باز آورده؟ چوپان ِ بد ماند ) چنان چون گوسفندي، که‌اش دَرَد گرگي، از او مانده همين داغي . دلم مي‌سوزد و کاري ز دستم بر نمي‌آيد الا يا سنگ‌هاي ِ خاره کر، با گريبان‌هاي زناري نمي‌دانم کدامين چاره بايد کرد؟ نمي‌دانم که چون من يا شما آيا گريبان پاره بايد کرد، يا دل را ز سنگ خاره بايد کرد؟ #مهدی_اخوان_ثالث @ashar_khafan
Show all...