تفسیر امروزی از اشعار دیروزی/۱۱
(نقش خیال)
در پست های قبلی فراوان از #خاکشیر گفتهام. دیوان اشعارش رو دردوجلد در
اینجا میتونین پیداکنین.برخی از اونها رو هم چه به صورت متن و چه کلیپ صوتی در همین کانال خوندین وشنیدین. یک داستان جالب (هم که خودم از دوستی اصفاهونی شنیده ام) را
اینجا گفتم.
#سید_محمد_موسوی (خاکشیر) پیرمردی محجوب وارام وماخوذ به حیا بود که شغلش لخه دوزی(تعمیر کفش) در زیر پلهیِ یکی از کاروانسراهای اصفهان بود.تمام عمر مجرد زیست'اما عجب اینکه تقریبن همهیِ شعرهایش(که برخی از انها تضمین اشعار شاعران معروف است)راجع به پایین تنه است وخلاصه پلاس هژده.
اما من خودم به شخصه یک تک بیت از اشعار اورا سخت دلپذیر یافته ام. وآن هم این است:
عمرم خیال وعیش خیال وغمم خیال
پس با خیال میگذرد روزگارِ من
حتی تصورش هم' سخت دردناکه که مردی تمام اشعار وآثارش راجع به مراودات کیر باکوس وکون باشه اما در زندگی شخصی' گوشهگیر و بی بهره از لذت همسر بوده و(به احتمال قوی' دافی را به زمین نزده و کوسی را باچشم سر ندیده) آنوقت همچین ادمی تمام عمرش را دراین تک بیت جاودانه' خلاصه میکند:
عمرم خیال وعیش خیال و...
سید! زندگی نکردی تو. ی عمر دوزخیدی به مولا!
(به قول ظریفی: اینم شد زندگی سرش به این گندگی؟)
اینجا یاد چند بیت از مولانا توی دفتر اول در بارهیِ "خیال" افتادم:
جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود و از خوف زوال
نه صفا میماندش، نه لطف و فر
نه به سوی آسمان راه سفر
ابله آن باشد که او از هر خیال
دارد امّید و کُند با او مقال
ضعفِ سر گیرد از آن و تن پلید
آه از آن نقشِ پدیدِ ناپدید!
«لگدکوب خیال» توصیفی عالی از حال آدمی استکه دائما با ذهن خودش درگیره. درگیری با احتمالات آینده، ور رفتن با پشیمانی گذشته، اینکه چرا جواب فلانی رو فلانجور ندادم، چرا فلان جا فلان کارو نکردم، اگه فلان اتفاق پیش بیاد چه خاکی تو سرم کنم و ... . میگه آخر روز همچین آدمی مثل کسیه که زیر مشت و لگد له شده نه جونی براش میمونه، نه حالی نه حسی.
بیت سوم حال وروز خیلی از ماهاست. «مقال کردن» یعنی جر و بحث. میگه یه سری اسکلای شیش سیلندر هم هستن که در خیالات باخودشون جر و بحث هم میکنن! تو ذهنشون فلان بحث رو با فلان آدم ده بار تکرار میکنن و تو خیالشون ده بار جواب یارو رو میدن و دوباره میرن اول خط.
تو بیت آخر، این نوع از خیال رو «نقش پدید ناپدید» مینامه که انصافا نبوغ مولانا توی این توصیف بینظیره.
خیال، چیزی که اونقدر واقعیه که میتونه تمام وجودتو درگیر کنه و همزمان اونقدر غیرواقعیه که اگر یه لحظه به خودت بیای و از خودت بپرسی که نتیجهی این همه خیال برای زندگیت چی بوده، ای گوز به این سازوکار ذهن. دهن تکامل رو صافیدم با این مخ پرخیالی که واس نوع بشر ساخته.
امااون لابهلا که داره راجع به خریت آدم درگیر خیال حرف میزنه، یه مثالی میزنه بسیار شخمی و جالب:
دیو را چون حور بیند او به خواب
پس ز شهوت ریزد او با دیو، آب
چونکه تخم نسل را در شوره ریخت
او به خویش آمد، خیال از وی گریخت
بیت اولش راجع به یه اتفاقیه که به خصوص تو دورهیِ جوونی واسه ماپسرا زیاد میافتاد. برای خانوما نمیدونم دقیقا چطوری بوده کیفیتش، خودشون بیان روشنگری کنن؛ ولی تو اون دورانی که تازه شاشمون کف کرده بود ؛ هر ازگاهی' خواب یه دافی، دختر همسایهای چیزی میدیدیم که اومده بده. اونم نه که واقعا تو همون خواب هم اجازه پیدا کنیم هیچ گُهی بخوریم، در بیشتر موارد' تا یه دستی به یارو میزدیم بلافاصله زررررررت، صد سیسی میپاچیدیم و ازخواب میپریدیم...
تازه میشدیم' آش نخورده و دهن سوخته. از حس خیسی و پلشتی در اون ناحیه بیدار میشدیم و نصف شبی باید دنبال کلینیکس و لباس تمیز میگشتیم. بدیش این بود که معمولا ، به علت زورِ جوانی کثافت کاریمون عین دیوید کاپرفیلد از دولایه شورت و شلوار هم گذرکرده و یه حالی هم به تشک داده بود. حالا بیا و درستش کن. اگه مهمون بودیم هم که دیگه بد از بدتر.
بگذریم، مولوی تو بیت اول میگه خیال همچین چیزیه، دیو صفته اما خودشو به شکل خالهالکسیس درمیاره و میاد تو خوابت و میگه «بیا منو بکن». اون آبی که تو مصرع دوم بیت اول میگه همون آب کمره
تو بیت دوم، این واقعه رو به «ریختن تخم نسل در شوره» تعبیر میکنه، یعنی داره میگه داداش وقتی خیالاتی میشی باعث میشه آبتو هدر بدی. این آب برا تولید نسله. یعنی حضرت اون زمان طوری نگران هدر رفتن آبکیر بوده که آدم بی اختیار یاد پروژه یِ حکومتی افزایش جمعیت ج.ا می افته.
ادامه دارد