• لذت متن | ابراهیم سلطانی •
آیا لذت نویسنده، لذت خواننده را تضمین میکند؟ هرگز. نویسنده فقط میتواند امیدوار باشد که مکانی «برای دیالکتیکِ اشتیاق»، برای «سرخوشی پیشبینیناپذیر» بیافریند.
Show more2 178
Subscribers
+124 hours
+167 days
+11730 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 «از در درآمدی و من از خود بهدر شدم
گویی کز این جهان به جهانِ دگر شدم»
«از-خود-به-درآمدن»، اگر ممکن باشد، واقعاً خروج از یک جهان (جهانِ خویش، جهانِ معطوف به خویش) و ورود به جهانی دیگر (جهانِ دیگری، جهانِ معطوف به دیگری) است. هر اتفاقی که، به هر مدت، فراغتِ از خویش بیاورد (عشق، همدردی، خواندن، نوشتن)، رهاییبخشترین اتفاقِ زندگیست.
@ThePleasureOftheText | 520 | 23 | Loading... |
02 یک قطعه موسیقیِ بدون ترانه هست، به نام Long Long Time Ago. «گذشته» همیشه با حسرت و اندوه همراه است، به یک دلیلِ ساده: چون از دست رفته است. اما «گذشتهی خیلی خیلی دور» رازآمیز است. آن هم از دست رفته است، اما آنقدر دور است که حسرت و اندوه نمیآفریند: گذشتهی خیلی خیلی دور، حتی آتشِ زیرِ خاکستر هم نیست، غبارِ برجامانده از هیچ کاروانی هم نیست. و تفاوتِ دیگر اینکه ما دربارهی گذشته چیزکی «میدانیم»، اما دربارهٔ گذشتهی خیلی خیلی دور تقریباً هیچ «نمیدانیم»: دانایی «حسرت و اندوه» میآفریند، نادانی «راز».
@ThePleasureOftheText | 730 | 20 | Loading... |
03 همه میدانیم که ورزش موجب ترشح مواد شیمیاییای در دستگاهِ عصبیمان میشود که «سرخوشیِ موقت» به بار میآورد. اما ورزشِ سنگین یک کار مهم دیگر هم میکند: خون از همهی نقاطِ بدن، از جمله مغز، بهسوی عضلات گسیل میشود تا نیازهای آنیِ عضلات را برآورده کند. یکی از نتایجِ جنبیِ چنین تغییری در نظامِ خونرسانیِ بدن این است که مغز منابعِ کمتری در اختیار دارد و فرد برای مدتی از تفکرِ متمرکز «فراغتِ موقت» مییابد. جادویِ ورزش در آن سرخوشیِ موقت و این فراغتِ موقت است. و چه بسا دومی آرامشبخشتر و رهاییبخشتر از اولی باشد.
@ThePleasureOftheText | 1 379 | 65 | Loading... |
04 کسی که رازها و رنجهایاش را برای دوستاش روایت میکند، در مقابل او آسیبپذبر و شکننده (vulnerable) میشود. این موقعیتی بسیار خطیر و حساس است. از یکسو، آنکه روایتِ رازها و رنجها را میشنود، از خودش میپرسد: در لحظهی روایت، چه واکنشی نشان دهم؟ در آینده با این صندوقچهی راز و رنج چه کنم؟ از سوی دیگر، آنکه رازها و رنجهایاش را روایت کرده، یک انسانِ دیگر را به عمیقترین و تاریکترین کنجهای اقیانوسِ وجودش برده است. او ممکن است بعد از مدتی خجالتزده و پشیمان شود: در بالماسکهی زندگی، نقاب از صورت برداشتن کار شجاعانهایست. و این پشیمانی، یک قدم تا پایانِ دوستی فاصله دارد. به این ترتیب، موقعیتی که هم «نشانه»ی صمیمیت است، هم «قابلیتِ صمیمتزایی» دارد، میتواند به دلایلِ مختلف، به پایانِ صمیمیت بینجامد، مثلاً: ۱. واکنشهای نامناسبِ آنکه راز و رنج را میشنود؛ ۲. رازنگهدار نبودنِ آنکه میشنود؛ و ۳. پشیمانیِ کسی که آسیبپذیرترین و گاه تاریکترین وجهِ وجودش را بر آفتابِ دوستی افکنده است. گاه، با اشتیاق و کنجکاوی به سوی تهِ تاریکِ اقیانوس شنا میکنیم، اما یادمان میرود که تهِ اقیانوس معمولاً جای ناآشنا و خطرناکیست.
@ThePleasureOftheText | 936 | 62 | Loading... |
05 حافظ در آن غزلی که اعتراف میکند: «دلام جز مِهرِ مهرویان طریقی برنمیگیرد،» چند نکتهی ناب دارد.
یکی اینکه احوالِ بهظاهر ناسازگارِ ما، گاه در آنِ واحد رخ میدهند؛ مثلاً اندوه و شادی: «میانِ گریه میخندم»: این جانهای پیچیده و بیثبات و درهمتنیدهی ما.
دوم اینکه بهجای نصیحت کردنِ من، برایام داستان بگو؛ آن هم نه هر داستانی، فقط «حدیثِ ساغر و می.» چرا؟ چون «که نقشی در خیالِ ما، از این خوشتر نمیگیرد.» گویی در این جهانِ سرشار از رنج و ریا، تنها راهِ بقا، داستانگوییست: جان دادن به نقشهای خیالانگیز .
حافظ مهرویان را تحسین میکند «که کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد.» و ما هم قرنهاست حافظ را به همین دلیل تحسین میکنیم: شاعری که با «شعرِ ترِ شیرین»اش، قرنهاست دلهای وحشیِ خوانندگاناش را صید کرده است. و «کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد.»
@ThePleasureOftheText | 1 303 | 23 | Loading... |
06 در یک آزمونِ مشهور روانشناسی، وِگنر و همکارانش از شرکتکنندگان خواستند که پنج دقیقه به «خرس سفید» فکر نکنند. کسانی که هیچوقت به «خرس سفید» فکر نمیکردند، در آن پنج دقیقه به تنها چیزی که فکر کردند «خرس سفید» بود. روی تخت دراز کشیدم و پنج دقیقه به خرس سفیدم فکر نکردم.
@ThePleasureOftheText | 1 394 | 26 | Loading... |
07 - شش ماهه ندیدمات.
- شش ماه نیست. چهار روز دیگه میشه شش ماه.
محاسباتِ ریاضی معمولاً در نیمکرهی چپِ مغز انجام میشوند. اما محاسباتِ عاطفی معمولاً از قلب تیر میکشند و در جایی از مغز، به «کلمه»، به «متن»، و گاه به مجموعهای از اعداد فرومیکاهند، مثلاً به شش.
@ThePleasureOftheText | 1 608 | 39 | Loading... |
08 «نوشتن» از مهمترین «امکان»هاییست که ما برای صورتبندی و مفهوم کردنِ دنیای درونمان داریم: مفهوم کردنِ دنیای درونمان برای دیگران، و حتی برای خودمان. اما نوشتن، تن دادن به «محدودیتهای زبان» و «درخواستهای مخاطب» هم هست. ۱. «زبان»، ساختارهای تاریخی و فرهنگی خودش را دارد؛ منطقِ خودش را تحمیل میکند. و ۲. نویسنده، آرامآرام درمییابد که «مخاطب» چه میخواهد و میپسندد؛ نویسنده به منطق بازار تن میدهد: عرضه و تقاضا. پس هرچند که زبان از جذابترین و کارآمدترین امکاناتِ ماست، میتوان با این نکتهٔ رولان بارت هم موافق بود که: «نوشتن یعنی مدفون کردن صداقت». یعنی تن دادن به ابهام و ایهام و تاریخ.
@ThePleasureOftheText | 2 061 | 34 | Loading... |
09 گفت که میخواهد مهاجرت کند. نظرم را پرسید. تجربهام از مهاجرت را برایش گفتم و اضافه کردم: «ما فقط یکبار زندگی میکنیم». و منظورم این بود که در این فرصتِ یگانهای که ناماش «زندگی»ست، مهاجرت تجربهی یگانهایست که، اگر ممکن باشد، نمیتوان از آن چشم پوشید.
بعضی حرفهای پیشپاافتاده، واقعاً پیشپاافتادهاند. اما بعضی حرفهای پیشپاافتاده، پیشپاافتاده نیستند، ساده و تکراری و مهماند. نمونه؟ «ما فقط یکبار زندگی میکنیم».
@ThePleasureOftheText | 1 646 | 46 | Loading... |
10 مورخان میگویند «دست دادن» آدمها با هم وقتی آغاز شد که تفنگهای کوچک اختراع شدند. آدمها دستشان را بهسوی هم دراز میکردند که یعنی: «من تفنگ ندارم.» بعد از کووید، آدمها بهندرت با هم دست میدهند که یعنی: «من ممکن است ویروس داشته باشم.» تاریخِ دست دادن، با تفنگ شروع شد، با ویروس به پایان رسید.
@ThePleasureOftheText | 1 658 | 37 | Loading... |
11 دریدا در یکی از مصاحبههای منتشر شده در کتاب «نکتهها» (Points) میگوید: «آنچه را نمیتوان گفت، نباید به دست خاموشی سپرد، باید آن را نوشت.» این یکی از بهترین تعاریف برای «نوشتن» است: نوشتنِ اصیل و خلاقانه، گفتنِ آن چیزهاییست که نمیتوان گفت.
@ThePleasureOftheText | 1 954 | 73 | Loading... |
12 یک قطعه موسیقی هست با این نامِ شگفتانگیز: «خاطراتی که زیر پوستام مدفون شدهاند.» تعدادی خاطره دارم که روی پوستام خانه کردهاند (مثلاً چند زخمِ قدیمی)، اما کمتر به خاطراتِ زیرپوستیام فکر کرده بودم: به آنچه از پوست نفوذ کرده و در جایی جادویی میانِ جسم و جان جاخوش کرده است؛ آنجا.
@ThePleasureOftheText | 2 302 | 43 | Loading... |
13 در دو انتهای طیف (وقتی سرم کاملاً خلوت است، و وقتی سر کاملاً شلوغ است)، روزهای هفته هیچ فرقی با هم ندارند: هر روز شنبه است؛ هر روز دوشنبه؛ هر روز چهارشنبه. «هفته»، دیگر وجود ندارد. زندگی، یک «روزِ بلند» است. | 2 367 | 26 | Loading... |
14 در اساطیرِ یونان باستان، داستانی هست دربارهی یک «گرهی ناگشودنی» که به آن میگویند Gordian Knot. گوردیوس که بود؟ مدتی بود که اهالی فریگیه پادشاه نداشتند. غیبگویی مقرر کرده بود که نخستین مردی که سوار بر ارابه وارد شهر شود، شاه فریگیه اعلام شود. دهقانی به نام گوردیوس سوار بر ارابهای وارد شهر شد و مردم او را به محض ورود به شهر، پادشاه اعلام کردند. پسر او به یمن پادشاه شدنِ پدرش، ارابهٔ او را به منزلهی هدیهای به خدایان، به تنهٔ یک درخت گره زد. گرهای چنان کور که هرگز باز نمیشد. سالها بعد، گذارِ اسکندر کبیر به فریگیه افتاد و هرچه که کرد، نتوانست گره را باز کند. او شمشیرش را درآورد و گره گوردیون را از وسط به دو نیم کرد.
خلاصه اینکه، یونانیان هم میدانستند که: ۱. هر کسی ممکن است یک روز به قدرتی برسد که شایستهی آن نیست؛ و ۲. بعضی گرهها نه با دست باز میشوند، نه با دندان.
@ThePleasureOftheText | 2 143 | 33 | Loading... |
15 «میس کنتن لحظهای ساکت شد. بعد ادامه داد: "این معنیاش این نیست که بعضی اوقات با خودم نمیگویم که چه اشتباه وحشتناکی با زندگی خودم کردم. آنوقت آدم به یک زندگی دیگر فکر میکند، زندگی بهتری که میتوانست داشته باشد. مثلاً من به آن زندگی فکر میکنم که ممکن بود با شما داشته باشم، آقای استیونز. گمان میکنم در همین لحظههاست که سر هیچ و پوچ عصبانی میشوم و از خانهام میروم..." خیال نمیکنم جواب میس کنتن را فوری دادم. یکی دو دقیقه طول کشید تا معنای کلمات ایشان را هضم کنم. بعلاوه، همانطور که لابد متوجه شدهاید، معنای این کلمات طوری بود که میبایست نوعی غم و افسوس در بنده به وجود بیاورد. در واقع – چرا اذعان نکنم – در آن لحظه قلبم داشت میشکست.»
بازماندۀ روز، کازوئو ایشی گورو، ترجمۀ نجف دریابندری
بازماندۀ روز آن قسمت از روز است که در مرز شب است، اما شب نیست. نه روشن است، نه تاریک. نه گرم است، نه سرد. هوا مطبوع و مَلَس است. جاییست در مفصل روز و شب. چیزی در آستانۀ به پایان رسیدن است، اما گویی هنوز فرصتی هست. به خط پایان نزدیک شدهای، اما مسابقه هنوز تمام نشده است. از آن لحظههای شبانهروز است که به خودت می گویی: «ای کاش…»
«ای کاش…» یعنی چه؟ ما هیچ راهی نداریم برای سنجیدن و مقایسۀ «آنچه رخ داده است» با «آنچه می توانست رخ دهد.» پس این «ای کاش…»ها از مقایسهای عقلانی خبر نمیدهند. آیا صرفاً بیانگر نوعی «حسرت»اند؟ آیا صرفاً رنج ناشی از تحقق نیافتنِ «امکان»های ما را به بیان در میآورند؟ به عبارت دیگر، آیا این قبیل عبارات و اظهارات صرفاً رو به «گذشته» دارند؟ یا، درعین حال، به ما نشان می دهند که «امروز» چگونه فکر میکنیم و «آینده» را چگونه می خواهیم؟
به یاد آن نقاشهای قرون وسطی میافتم که در سرتاسر عمرشان فقط یک تمثال از عیسای ناصری میکشیدند و بعد، به مرور زمان تکمیل و ترمیماش میکردند. هربار که حال و احوالشان نو میشد، قلممو را بر بومِ کهنه میسُراندند، و ردّی از «امروز»های خودشان بر بومی برجا میگذاشتند که تصویری از «دیروز»شان به دست میداد. و «فردا» که فرا میرسید، روز از نو، روزی از نو. عیسای آنها، عیسای پریروز و دیروز و امروز وفردای خودشان بود: عیسای خودشان بود: خودشان بود.
@ThePleasureOftheText | 1 956 | 26 | Loading... |
16 سوی من لب چه میگَزی که: «مگو!»
حافظ
لبخوانی، مهارتی کمنظیر است. ایستادن در جانبِ خاموشیست. چشمدوختن به لبهاییست که میجنبند، و بعد، با متانت، شنیدنِ صداهاییست که شنیده نمیشوند. کارگاهِ کوچکِ ترجمه است: ترجمهکردن حرکاتی ملایم به صداهایی که فقط درذهنِ تو طنین میاندازند؛ نمونهٔ نابِ نشانهشناسی. دیدنِ هیاهوی پنهان در دلِ خاموشیست. لبخوانی، برقرار كردن ارتباطی ويژه با تنِ «ديگری»ست.
@ThePleasureOftheText | 1 776 | 26 | Loading... |
17 ۱. لئو اشتراوس در مقالهی «فلسفهی سیاسی چیست؟»، نسبتِ میانِ «زندگیِ سیاسی» و «میرایی» را میسنجد. او استدلال میکند که زندگیِ سیاسی، دستکم به دو دلیل، اساساً با مرگ دستوپنجه نرم میکند. اولاً، تصمیماتِ سیاسی، تصمیماتی ناظر به بنیادیترین وجوهِ زندگی انسانیاند: جنگ و صلح و عدل و ظلم و بقای شهروندان. تصمیماتی از ایندست میتوانند پیامدهای مرگبار داشته باشند. ثانیاً، سیاستمداران برای بقای حکومتشانمیجنگند و این جنگ در مرزهای زندگی و مرگ جریان دارد. البته در نظامهای سیاسیِاقتدارگرا و تمامیتخواه، حکومت به دلایل مختلف (از جمله فقدان مشروعیت، ناکارآمدی، و شکاف در طبقهی نخبگان) در موقعیتِبسیار مرگبارترو مرگآفرینتری قرار دارد. ابراهیم رئیسی، دستکم در سه نقطه از زندگیاش با مرگ دستوپنجه نرم کرد یا، به تعبیرِ دقیقتر، تصمیماتِ مرگآفرین گرفت: اول، در تابستان ۶۷ که عضو کمیتهی مرگ بود و در اعدام هزاران زندانی سیاسی نقشی مهم داشت؛ دوم، در جنبشِ زن، زندگی، آزادی که رئیسجمهور بود و صدها شهروندِ معترض در جریان این جنبش کشته شدند؛ و سوم، مرگِ خودش در مقامِ رئیسجمهور؛ رئیسجمهوری که انتصاباش در واقع مرگِ ریاستجمهوریِ کمجان در جمهوری اسلامی بود.
۲. نیکولو ماکیاولی در فصل هفدهم کتاب شهریار استدلال میکند که شهریار باید بهگونهای رفتار کند که شهروندان از او بترسند اما نباید بهنحوی رفتار کند که از او متنفر شوند: «شهریار باید ترس ایجاد کند، اما درحدی که اگر به او عشق نورزیدند، دستکم از او متنفر نشوند، چون ترس به بقای او کمک کند به شرط آنکه نفرت برنیانگیزد.» نفرتِ شهروندان میتواند به بیثباتی و شورش بینجامد که نقض غرض است: ترس قرار است به بقا کمک کند، نه به براندازی. اما واکنشِ نفرتبارِ بسیاری از شهروندان به سقوطِ مرگبارِ رئیسی نشان داد که در دلِ بسیاری از شهروندان، نفرت جای ترس را گرفته است. این نفرت هم صریحاً بیان شد، هم در قالبِ شوخیهای فراوانی خود را نشان داد که در واکنش به سقوطِ او بیدرنگ تولید شدند.
۳. میخائیل باختین در کتابِرابله و جهاناش به کارناوالهایی قرون وسطایی اشاره میکند که مردم در آنها بهنحوی شوخطبعانه تاج پادشاهی را بر سر دلقکی میگذاشتند و به این ترتیب، قدرتِ لگامگسیختهی مسلط را به سخره میگرفتند. باختین مینویسد: «خنده ترس را از میان میبرد، فاصلهی ما با چیزها، فاصلهی ما با جهان را از میان میبرد و چیزهای جهان را برای ما آشنا میکند...» شوخیهای سیاسی، هالهی تقدسی را که چهرهها و نظامهای سیاسی تلاش میکنند در اطراف خود بیافرینند، بیرنگ میکنند. شوخیهای سیاسی نه فقط این هالهی تقدس و قدرت را از میان میبرند، بلکه به شهروندان احساسِقدرت،همبستگی،و سرخوشی میبخشند. ابراهیم رئیسی، بهرغمِ نقشِمرگآفرینی که در طول حیاتِجمهوری اسلامی داشت،بیش از آنکه در دلِمردم هراس بیفکند، سوژهی همیشگی شوخیهای شهروندانِ ناراضی بود: تحصیلاتِ اندک،بیانِعوامانه و نارسا،حکمرواییِ ناکارآمد،و حتی مرگِ غیرمنتظرهاش، همه و همه در میانِ خشم و هیاهو، سوژهی خنده و شوخی شدند.
@ThePleasureOftheText | 2 573 | 45 | Loading... |
18 «گفت: به چه کار آمدهای؟
گفت: تا از تو آسایشی یابم و مؤانستی.»
عطار، در این مکالمهٔ ساده، رازِ دوست داشتن را برملا میکند: در دوست داشتن اُنسی هست که آسایش به ارمغان میآورد. به همینخاطر، وقتی، به تعبیر عطار، «اندوهی طویل» داریم، سراغ خانهٔ دوست را میگیریم: به امیدِ انس، به امیدِ آسایش.
@ThePleasureOftheText | 4 520 | 160 | Loading... |
19 رخدادهای مهم زندگی نه آغاز دارند، نه پایان. آغازشان در جنگلِ نیمهتاریکی از حوادثِ دور و نزدیک گم شده است؛ مثلِ گوزنی تیزپا که، در سایهروشنهای گذشتهای مهآلود، شکارشدنی نیست. پایانشان هم...اصلاً مگر چیز مهمی هست که پایان داشته باشد؟
@ThePleasureOftheText | 2 463 | 37 | Loading... |
20 مشاورم میگفت «سوگواریها تا پایان عمر ادامه مییابند.» شکل و شمایل و شدتِ سوگواری عوض میشود، اما آدمها تا پایان عمر برای آدمها و روابطِ از دسترفتهشان سوگواری میکنند. درست است که آخرین مرحلهٔ سوگواری «پذیرش» است، اما پذیرش به معنای «پایان» نیست، به معنای «پذیرشِ واقعیتی انکارناپذیر» است؛ به معنای «همزیستیِ مسالمتآمیز با سوگ» است. «چینی نازکِ تنهایی» آدمها در طول عمرشان تَرَک میخورد. عمرِ درختها را از روی تعدادِ شیارها حدس میزنند، عمر ِ آدمها را از روی تعدادِ ترکها.
@ThePleasureOftheText | 3 858 | 138 | Loading... |
21 هر کسی هزار داستانِ کوتاهِ ناگفته دارد، و یک رمانِ بلندِ نانوشته.
@ThePleasureOftheText | 2 673 | 43 | Loading... |
22 این فقط «واژه»ها نیستند که گاه مهربان میشوند، گاه شادمانی به ارمغان میآورند، گاه آشوب میآفرینند، و گاه تلخ تر از زهر میشوند و رنج میپراکنند. «تن»ها هم «لحن» و «اثر» دارند: چشمانی که آرام بر هم گذاشته میشوند، دستانی که در بر میگیرند، لبانی که گَزیده می شوند، و شانه هایی که فرو می افتند.
@ThePleasureOftheText | 2 805 | 45 | Loading... |
«از در درآمدی و من از خود بهدر شدم
گویی کز این جهان به جهانِ دگر شدم»
«از-خود-به-درآمدن»، اگر ممکن باشد، واقعاً خروج از یک جهان (جهانِ خویش، جهانِ معطوف به خویش) و ورود به جهانی دیگر (جهانِ دیگری، جهانِ معطوف به دیگری) است. هر اتفاقی که، به هر مدت، فراغتِ از خویش بیاورد (عشق، همدردی، خواندن، نوشتن)، رهاییبخشترین اتفاقِ زندگیست.
@ThePleasureOftheText
👍 15❤ 10🍾 3👏 1👌 1
یک قطعه موسیقیِ بدون ترانه هست، به نام Long Long Time Ago. «گذشته» همیشه با حسرت و اندوه همراه است، به یک دلیلِ ساده: چون از دست رفته است. اما «گذشتهی خیلی خیلی دور» رازآمیز است. آن هم از دست رفته است، اما آنقدر دور است که حسرت و اندوه نمیآفریند: گذشتهی خیلی خیلی دور، حتی آتشِ زیرِ خاکستر هم نیست، غبارِ برجامانده از هیچ کاروانی هم نیست. و تفاوتِ دیگر اینکه ما دربارهی گذشته چیزکی «میدانیم»، اما دربارهٔ گذشتهی خیلی خیلی دور تقریباً هیچ «نمیدانیم»: دانایی «حسرت و اندوه» میآفریند، نادانی «راز».
@ThePleasureOftheText
👍 11❤ 3😢 3🤩 1
همه میدانیم که ورزش موجب ترشح مواد شیمیاییای در دستگاهِ عصبیمان میشود که «سرخوشیِ موقت» به بار میآورد. اما ورزشِ سنگین یک کار مهم دیگر هم میکند: خون از همهی نقاطِ بدن، از جمله مغز، بهسوی عضلات گسیل میشود تا نیازهای آنیِ عضلات را برآورده کند. یکی از نتایجِ جنبیِ چنین تغییری در نظامِ خونرسانیِ بدن این است که مغز منابعِ کمتری در اختیار دارد و فرد برای مدتی از تفکرِ متمرکز «فراغتِ موقت» مییابد. جادویِ ورزش در آن سرخوشیِ موقت و این فراغتِ موقت است. و چه بسا دومی آرامشبخشتر و رهاییبخشتر از اولی باشد.
@ThePleasureOftheText
👍 28❤ 9🥰 4👌 2🏆 1
کسی که رازها و رنجهایاش را برای دوستاش روایت میکند، در مقابل او آسیبپذبر و شکننده (vulnerable) میشود. این موقعیتی بسیار خطیر و حساس است. از یکسو، آنکه روایتِ رازها و رنجها را میشنود، از خودش میپرسد: در لحظهی روایت، چه واکنشی نشان دهم؟ در آینده با این صندوقچهی راز و رنج چه کنم؟ از سوی دیگر، آنکه رازها و رنجهایاش را روایت کرده، یک انسانِ دیگر را به عمیقترین و تاریکترین کنجهای اقیانوسِ وجودش برده است. او ممکن است بعد از مدتی خجالتزده و پشیمان شود: در بالماسکهی زندگی، نقاب از صورت برداشتن کار شجاعانهایست. و این پشیمانی، یک قدم تا پایانِ دوستی فاصله دارد. به این ترتیب، موقعیتی که هم «نشانه»ی صمیمیت است، هم «قابلیتِ صمیمتزایی» دارد، میتواند به دلایلِ مختلف، به پایانِ صمیمیت بینجامد، مثلاً: ۱. واکنشهای نامناسبِ آنکه راز و رنج را میشنود؛ ۲. رازنگهدار نبودنِ آنکه میشنود؛ و ۳. پشیمانیِ کسی که آسیبپذیرترین و گاه تاریکترین وجهِ وجودش را بر آفتابِ دوستی افکنده است. گاه، با اشتیاق و کنجکاوی به سوی تهِ تاریکِ اقیانوس شنا میکنیم، اما یادمان میرود که تهِ اقیانوس معمولاً جای ناآشنا و خطرناکیست.
@ThePleasureOftheText
👍 35❤ 23👏 1
حافظ در آن غزلی که اعتراف میکند: «دلام جز مِهرِ مهرویان طریقی برنمیگیرد،» چند نکتهی ناب دارد.
یکی اینکه احوالِ بهظاهر ناسازگارِ ما، گاه در آنِ واحد رخ میدهند؛ مثلاً اندوه و شادی: «میانِ گریه میخندم»: این جانهای پیچیده و بیثبات و درهمتنیدهی ما.
دوم اینکه بهجای نصیحت کردنِ من، برایام داستان بگو؛ آن هم نه هر داستانی، فقط «حدیثِ ساغر و می.» چرا؟ چون «که نقشی در خیالِ ما، از این خوشتر نمیگیرد.» گویی در این جهانِ سرشار از رنج و ریا، تنها راهِ بقا، داستانگوییست: جان دادن به نقشهای خیالانگیز .
حافظ مهرویان را تحسین میکند «که کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد.» و ما هم قرنهاست حافظ را به همین دلیل تحسین میکنیم: شاعری که با «شعرِ ترِ شیرین»اش، قرنهاست دلهای وحشیِ خوانندگاناش را صید کرده است. و «کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد.»
@ThePleasureOftheText
❤ 27🔥 2👍 1💯 1
در یک آزمونِ مشهور روانشناسی، وِگنر و همکارانش از شرکتکنندگان خواستند که پنج دقیقه به «خرس سفید» فکر نکنند. کسانی که هیچوقت به «خرس سفید» فکر نمیکردند، در آن پنج دقیقه به تنها چیزی که فکر کردند «خرس سفید» بود. روی تخت دراز کشیدم و پنج دقیقه به خرس سفیدم فکر نکردم.
@ThePleasureOftheText
👍 21👏 7❤ 4🔥 1
- شش ماهه ندیدمات.
- شش ماه نیست. چهار روز دیگه میشه شش ماه.
محاسباتِ ریاضی معمولاً در نیمکرهی چپِ مغز انجام میشوند. اما محاسباتِ عاطفی معمولاً از قلب تیر میکشند و در جایی از مغز، به «کلمه»، به «متن»، و گاه به مجموعهای از اعداد فرومیکاهند، مثلاً به شش.
@ThePleasureOftheText
❤ 21💔 10😢 7👍 4🕊 3
«نوشتن» از مهمترین «امکان»هاییست که ما برای صورتبندی و مفهوم کردنِ دنیای درونمان داریم: مفهوم کردنِ دنیای درونمان برای دیگران، و حتی برای خودمان. اما نوشتن، تن دادن به «محدودیتهای زبان» و «درخواستهای مخاطب» هم هست. ۱. «زبان»، ساختارهای تاریخی و فرهنگی خودش را دارد؛ منطقِ خودش را تحمیل میکند. و ۲. نویسنده، آرامآرام درمییابد که «مخاطب» چه میخواهد و میپسندد؛ نویسنده به منطق بازار تن میدهد: عرضه و تقاضا. پس هرچند که زبان از جذابترین و کارآمدترین امکاناتِ ماست، میتوان با این نکتهٔ رولان بارت هم موافق بود که: «نوشتن یعنی مدفون کردن صداقت». یعنی تن دادن به ابهام و ایهام و تاریخ.
@ThePleasureOftheText
👍 17👏 5🕊 2❤ 1👌 1
گفت که میخواهد مهاجرت کند. نظرم را پرسید. تجربهام از مهاجرت را برایش گفتم و اضافه کردم: «ما فقط یکبار زندگی میکنیم». و منظورم این بود که در این فرصتِ یگانهای که ناماش «زندگی»ست، مهاجرت تجربهی یگانهایست که، اگر ممکن باشد، نمیتوان از آن چشم پوشید.
بعضی حرفهای پیشپاافتاده، واقعاً پیشپاافتادهاند. اما بعضی حرفهای پیشپاافتاده، پیشپاافتاده نیستند، ساده و تکراری و مهماند. نمونه؟ «ما فقط یکبار زندگی میکنیم».
@ThePleasureOftheText
👍 33❤ 18👎 5
مورخان میگویند «دست دادن» آدمها با هم وقتی آغاز شد که تفنگهای کوچک اختراع شدند. آدمها دستشان را بهسوی هم دراز میکردند که یعنی: «من تفنگ ندارم.» بعد از کووید، آدمها بهندرت با هم دست میدهند که یعنی: «من ممکن است ویروس داشته باشم.» تاریخِ دست دادن، با تفنگ شروع شد، با ویروس به پایان رسید.
@ThePleasureOftheText
👍 32❤ 4🐳 2😐 2🤩 1