cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم

رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند

Show more
Advertising posts
21 262
Subscribers
+3424 hours
-1587 days
+77230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

رمان مشترک من و آرزوجان✌🏻🫂 پارت جدید ۲۸ گرم👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
Show all...
👍 2
⭕️به مناسب روز دختر تخفیف ۵۰ درصدی روی تمام فایل ها و رمان ها تا فردا شب داریم‼️ 📚 فایل کامل رمان گلوگاه : ۴۵ هزار تومان/تا پایان امشب تنها ۲۳ هزارتومان 📚 وی آی پی رمان ۲۸گرم :۴۵ هزار تومان/تا پایان امشب تنها ۲۳ هزارتومان 📚رمان ماز : ۴۵ هزار تومان/تا پایان امشب تنها ۲۳ هزارتومان 📚 پکیج کامل رمان ها شامل تخفیف می شود : به جای ۶۹ هزارتومان، تخفیف ویژه ۵۹ هزارتومانی برای کل پکیج درنظر می گیریم‼️ ❌جهت خواندن رمان ها مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) به‌نام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
Show all...
👍 1
Repost from N/a
#پارت_487 _من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟  یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود... _از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون. ارسلان پلک جمع کرد: _یعنی با هوو مشکلی نداری؟ انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید... _معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟ ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت! یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید... _بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین. _جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه! ارسلان بازویش را با حرص فشرد: _چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟ یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت... _آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟  تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که... حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود! _اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت... مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد: _اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم. یاسمین از شدت حرص خندید: _نمیکنی؟ مطمئنی؟ دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟ یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمی‌رفت! _من نمی‌دونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که... ارسلان با تعجب نگاهش کرد: _که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه. یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 ‍ ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره. مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست... یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه... اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️ بیش از 800 پارت آماده در چنل! فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید. رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Show all...
Repost from N/a
#پارت -من می‌خوام برم تو اتاقی که اون دختر رزرو کرده! -متأسفم جناب نوّاب ،  نمی‌تونم کلید اتاق مسافرین هتل رو بدم! با نگاه خونسردش پیپ را میان لب‌هایش گذاشت و چند تراول دست‌نخورده را روی کانتر رسپشن قرار داد. پیپ از میان لب‌هایش جدا شد و صدایش به خاطر دودی که از دهانش بیرون ‌می‌زد، خش‌دار بود: -نه تنها این هتل، بلکه کل هتل‌های مجموعه‌تون من‌و خوب می‌شناسن. اگر کلید اتاقی که اون دختر رزرو کرده تو دستم نباشه،  با یه تلفن می‌تونم کل هتل‌تون رو بفرستم به درک! دختر جوان با نگاه ترسانی به اطراف،  تراول ها را برداشت و همراه با قورت دادن آب دهانش،  کلید را روی کانتر گذاشت: -بفرمایید. ولی لطفا اسمی از من نبرید! نگاهش با دیدن کارتی که عدد322را نشان می‌داد برق زد و آن را با همان خونسردی ذاتی اش چنگ زد. از او فرار می‌کرد؟ خودش را از اویس می‌گرفت؟ مگر نمی‌دانست این مرد آسمان را به زمین می‌دوزد برای پیدا کردنش؟ آسانسور با صدای دینگ در طبقه ی مورد نظر ایستاد. قلبش داشت تند می‌زد. قبل از این‌که در را با استفاده از کارتی که در اختیار داشت باز کند،  چند تقه روی آن نواخت. پُک حبسی‌اش باعث شد نگاه برّاقش به صورت نیمه‌باز، به در دوخته شود. در باز شد و بوووم... قلب مرد با دیدن دخترک پوشیده در حوله،  از حرکت ایستاد. -تـ... تو؟ پیپ بی‌خاصیت را از لبش جدا کرد. اکنون فقط بوسه از لب‌های آن عروسک می توانست دردش را ساکن بخشد. -انتظار دیدنم رو نداشتی بِیبی؟ رنگ از رخ دختر پرید و در کسری از ثانیه،  در را به طرف پاشنه هول داد: -نمی‌خوام ببینمت! قرار گرفتن کفش گرانقیمت و براق مرد مابین در و چهارچوب فقط یک ثانیه طول کشید. نگاهش با ولع به نقطه‌به‌نقطه‌ی صورت عروسک می‌دوید. به یقه‌ی حوله‌ای که کنار رفته بود و مرد را دیوانه تر... دلتنگ تر میکرد: -فکر نمی‌کنی که بعد از نه ماه ،  حالا که پیدات کردم،  مثل یه بی‌بُته ولت می‌کنم؟ -الان حراست رو خبر می‌کنم! -کی ت*خمشو داره زن اُوِیـــس نوّاب رو ازش قایم کنه؟ مانند همیشه بود. زورگو... قلدر... -زنِت مَن نیستم.  پات‌و بردار! مرد با گردن عضلانی و کلفتش سر کج کرد و وفا می‌دانست نباید کاری کند آرامشش را از دست بدهد. -با حوله درو واسه کدوم سَگی باز می‌کنی؟ هوم؟ صورت وفا از حرص می‌لرزید. این مرد خودخواه و متکبر، هنوز هم همان عطر لعنتی را استفاده می‌کرد. همانی که می‌توانست او را در بند کشد... -دلم بخواد لخت از این خراب شده می‌رم بیرون.  پاتو بردار تا کُلّ مردای ساختمون رو اینجا نکشیدم! چشمان اویس از خشم گشاد شدند. نمیفهمید. این عروسک نمیفهمید اکنون نباید پا روی دم او بگذارد. اویس آمده بود که ببوسد. تنش را بفشارد... و رفع دلتنگی کند -گُم شو داخل وفا... همین الان! با نگاه هشدارآمیزش حُکم کرد و نفهمید وفا چگونه و از کجا چوب نوک تیز بیلیارد را برداشت و به پایش ضربه زد. پایش را با درد زیاد پس کشید و همان لحظه که در به رویش بسته شد،  با نفس‌نفسی از سر لذّت،  خندید. اگر این دختر اینقدر وحشی نبود،  تا این حد برایش خواستنی نمی‌شد که... -از اینجا برو تا به زنت زنگ نزدم بیاد جمعت کنه! زنش؟ زنش او بود. فقط و فقط او... -مادّه یوز وحشی... دوباره مال اُوِیـس نــَوّاب می‌شی! باز هم با درد خندید و کلید را مقابل چشمانش گرفت. چشمانی که شرارت یک پسربچه ی تخس از آن می‌بارید. در با یک  هول کوچک اویس باز شد. -لعنتی... لعنتی... لعنتی... یک عروسک وحشی و خیانت‌دیده،  درست مانند یک تندیس زیبا،  وسط اتاق ایستاده بود. با حوله‌ای که از یک شانه اش پایین افتاده بود... -سلام بِیبی! لفظ بیبی را مانند بریتانیایی ها تلفظ می‌کرد. می‌دانست چقدر خوشش می‌آید... این مرد حسود و شَرور آمده بود دوباره او را مال خود کند... ❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Show all...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

👍 2
Repost from N/a
#پارت_510 -شب رو با طرفدارت بودی ؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور باهاش نبودم... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر رابطه منو با یه بچه پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب باهام بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به سرشانه برهنه زنی که در آغوشش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0 https://t.me/+CWwBk9rmPX45N2M0
Show all...
Repost from N/a
گیلاس شرابش را بالا میبرد ، پا روی پایش می اندازد ، رو به فرح می گوید ..! -میخوامش آبجی ..تو هم کمک میکنی که جواب مثبت بگیرم..! -یعنی چی فرتاش!؟ خاطر خواه دختر مروارید شدی؟! یادت رفت با زندگی من چیکار کردن !؟ خم می شود و با خونسردی گیلاس را روی میز میگذارد ،دستانش را چفت هم میکند: یادم نرفته ، من خاطر خواه دختر اون ابلیس نمیشم آبجی، برنامه های دیگه ای داشتم واسه بی آبرو کردن اون زن ، دلم می‌خواد کاری کنم که مرتضی از زندگیش پرتش کنه بیرون ،اون موقع که اومد و هووت شد من بچه بودم اما الان بزرگ شدم میتونم مراقبت باشم ،من انتقام تو و فرزاد جوون مرگت و میگیرم ازشون ! -حواست هست ماهنوش دختر مرتضی است ؟میدونی که براش عزیزه ..! -حواسم هست ..زنم میشه ..میشم داماد شوهرت ..اون وقت هر کاری بخوام با زنم میکنم اونم نمیتونه اعتراض کنه..! -اگه عاشقش بشی چی،؟!خوشگله..!تازه بعید بدونم قبول کنه اون خاطر منصور و می‌خواد.! حرصش می‌گیرد ،دوست ندارد آن گربه ی وحشی خاطرخواه کسی باشد! -میکنه از اون عشق مسخره ..اونوقت میشه زن من ..بعد هم جهنم و تجربه میکنه ..وقتی پا بزاره تو خونم خودش و مادرش به جهنم سلام می‌کنند..! لبخندی روی لب فرح مینشیند بلاخره وقت انتقام است..! -اما رویا چی!؟اگه بفهمه ؟رابطتون چی!؟ -رویا عاشق منه و منم عاشقش ..همه چی رو میدونه ..قرار نیست کسی جاش و بگیره ..! فرح آرام خم می شود و رو به او میگوید.. -حواست باشه توی بازیت نسُری..عاشقش نشی..!من نمیخوام اون بشه خانم این عمارت بچه هاش بشن وارث عالم ها نمیخوام دختر مروارید خوشبخت شه اونم باید داغ ببینه مثل من..! فرتاش قهقهه میزند .. -زمان آوارگی و بدبختی اون زن و دخترش رسیده ..! ******* فرتاش عالم بعد از سالها برگشته تا انتقام خواهر و خواهر زاده اش را از مادر و دختری که زندگی خواهرش را سیاه کردن بگیره ..! انتقام از مروارید هووی خواهرش..با گرفتن و زجر دادن دخترش او همان زندگی را به ماهنوش می‌دهد.. ازدواج و بعد هوو آوردن برای دختر یکی یکدانه ی مروارید .. ماه نوش معروف به گربه ی وحش ی ،دختری زیبا که خود دلداده ی پسر عمه اش است اما چطور وارد بازی فرتاش عالم می شود !؟ https://t.me/+UcKkDST0GiE4OWM0
Show all...
بوسه_ای_بر_چشمانت

آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫

#رمان_28_گرم #پارت_243 شاهرخ متوجه شد که باید تنها باشم ، بابت همین با اشاره به گوشی ام گفت : تو پارکینگ بمون جوابشو بده…من کیسه ها رو بالا می برم. این مرد شخصیت عجیبی داشت. هم شعور داشت و هم نداشت. سوئیچ را دستم داد و خود با کیسه ها از ماشین پیاده شد. تماسی که می رفت خاتمه پیدا کند را با دودلی پاسخ دادم. صدای ملیحه در شریان های عصبی شنوایی ام راه گرفت. صدایی که بلند بود. صدایی که عمق عصبانیت ملیحه را نشان می داد. ⁃ کجااااااااایی؟ دست به یقه ام بردم. هوا کم می شد. هوا برای منی که از انتخابم خجالت زده بودم ، کم می شد. ⁃ ملیحه. نامش را آرام به لب راندم. شنید. شنید و سکوت کرد. با مکث گفت : کجایی؟…چرا نگهبان اینجا شر و ور میگه؟…چرا میگه خونتو دادی اجاره؟ صدایش تحلیل می رفت. گویی ناباوری به جان تنش می نشست. بغض صدایش را می فهمیدم. جنس صدایش را می شناختم. این دختر عزیز من بود. عزیزم از من چیزی نمی دانست. عزیزم روزها نبود.
Show all...
👍 39 14😢 5🔥 1
⭕️به مناسب روز دختر تخفیف ۵۰ درصدی روی تمام فایل ها و رمان ها تا فردا شب داریم‼️ 📚 فایل کامل رمان گلوگاه : ۴۵ هزار تومان/تا پایان امشب تنها ۲۳ هزارتومان 📚 وی آی پی رمان ۲۸گرم :۴۵ هزار تومان/تا پایان امشب تنها ۲۳ هزارتومان 📚رمان ماز : ۴۵ هزار تومان/تا پایان امشب تنها ۲۳ هزارتومان 📚 پکیج کامل رمان ها شامل تخفیف می شود : به جای ۶۹ هزارتومان، تخفیف ویژه ۵۹ هزارتومانی برای کل پکیج درنظر می گیریم‼️ ❌جهت خواندن رمان ها مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) به‌نام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
Show all...
👍 2