هانیهوطنخواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
Show more20 449
Subscribers
-4424 hours
-2907 days
-94530 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 ⭕️در وی آی پی به عاشقانه ها رسیدیم‼️
تخفیف ۵۰ درصدی عضویت تنها تا پایان امشب✌🏻
هزینه عضویت به جای ۴۹ هزار تومان ، تنها ۲۵ هزار تومان
❌جهت عضویت مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید. | 1 071 | 0 | Loading... |
02 Media files | 1 030 | 0 | Loading... |
03 همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk | 345 | 0 | Loading... |
04 - از سوپر مدل جدید برند دلاریس امشب توی یکی از تالار های دبی رونمایی میشه. واسه شما و دوست دخترتون هم دعوت نامه فرستادن.
با نگاهی عصبی به منشی نگاه کرد که مابقی حرفش را خورد.
کلافه به میز کارش اشاره زد:
- دعوتنامه رو بذار روی میز خودت هم برو بیرون.
امشب دقیقا یک سال بود که ایوا رفته بود.
تر تمیز و شیک پیچانده بودش.
هیچ چیز به این اندازه که از یک دختر هجده ساله رو دست بخورد، غرورش را خرد نمیکرد.
قسمت بد ماجرا اینجا بود که این دختر هجده ساله زن عقدی و قانونیاش بود.
او وجب به وجب خاک تهران و ایران را الک کرده بود اما دخترک آب شده بود و در زمین فرو رفته بود.
در دفتر کارش باز شد و آرزو خرامان وارد شد.
- خبر جدید رو شنیدی؟ من چهره و مدلم، واسه تو دعوتنامه میفرستن.
دیگر حالش از تمام کت واک هایی که به واسطهی آرزو مجبور به تحملش میشد بهم میخورد.
با صورتی بی حس به چهرهی فریبندهی زن نگاه کرد.
- لعنت به اون روزی که من توی صنعت مد و فشن سرمایه گذاری کردم و پای تو به تختم باز شد.
آرزو غش غش خندید و حرفش را صرفا یک شوخی به سبک خودش در نظر گرفت اما، خودش خوب میدانست حرفش چقدرجدی است.
دقیقا از همان سفر کاری که با آرزو آشنا شده بود و آرزو کم کم به او نزدیک شد و عکس و استوری های دونفرهشان را در پیج تیک آبی دار و میلیونیاش پست کرد، ایوا را از دست داد.
نمیدانست دخترک هجده ساله، یکی از فالوور های این مدل بر و رو دار بوده و تمام استوری های دو نفرهاش با شوهرش را با چشمانی خون بار و اشک آلود نگاه میکند.
و دست آخر ایوا رفته بود!
طوری که انگار اصلا از اول وجود نداشته!
- مهمونی امشب خیلی واجبه جاوید... دلاریس برندیه که من سال هاست آرزو دارم به عنوان مدل قبولم کنن اما دنبال چهرهی شرقی و نچرال میگشتن. خیلی دلم میخواد بدونم بالاخره کی چشمشون رو گرفته که به عنوان سوپر مدل میخوان ازش رونمایی کنن!
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0
دعوتنامه را نشان دادند و دست در دست یک دیگر وارد سالن شدند.
روی صندلی های وی آی پی نشستند و منتظر رونمایی از سوپر مدل برند دلاریس شدند.
این کت واک ها و نمایش هایی که میلیون دلاری خرج برمیداشت فقط عامل کسلی جاوید میشد.
بی حوصله سرش را درون گوشیاش کرد تا شو به راه افتاده تمام شود.
لحظهی ورود سوپر مدل جدید، تمام نور پردازی و موسیقی سالن و آتش بازی به اوج خود رسید.
سوپر مدل با قدم هایی خرامان روی صحنه قدم برداشت و جاوید یک لحظه از سر کنجکاوی سرش را بالا آورد.
در همان یک نظر، خشکش زد.
باور نمیکرد صحنه ای که داشت میدید حقیقت داشته باشد!
ایوا، زن او، با لباسی سفید و کار شده، با میکاپ فوق العاده جذاب، با نهایت عشوه و بلدی، روی صحنه قدم برمیداشت.
خشم تمام جانش را به آتش کشید.
دیگر نفهمید چه میکند و عقلش جواب نداد وقتی که سمت صحنه قدم برداشت و....
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0 | 739 | 0 | Loading... |
05 -دورت بگردم من اخه الان شرکتم جلسه تموم شه میام خونه
چشمان پر اشک مهتا در اتاق چرخید و بیشتر در خودش جمع شد و دستش چنگ شکمش شد.
-به خدا یکی اینجاست سورن .از آشپزخونه صدا میاد
سورن کلافه از بهانه گیری ها و دیوانه بازی های مهتا دستی در موهایش کشید و با خروج بهار از اتاق نگاهش میخ پاهای لخت و بالا تنه نیمه عریانش شد
-سورن!تو رو خدا بیا من میترسم
بهار با لبخند و لوندی که مختص خودش بود روی پای سورن نشست که دست سورن دور کمرش حلقه شد
-سورن لطفا...مطمئنم یکی تو خونه است
-شب تولدم یادته؟...مطمئن بودی سایه یک زن توی تراس دیدی
بهار با یادآوری آن شب که دزدکی به خانه سورن رفته بود و مهتا سایه اش را دیده بود بی صدا و مستانه خندید و چشمکی حواله سورن کرد
با شنیدن صدایی به نسبت بلند تر از قبل دست روی دهانش گذاشت تا صدای زجه اش بلند نشود و اشک هایش روی صورتش راه گرفتند
-سورن لطفا..
صدای بوق اشغال که در گوشی پیچید بهت زده خیره صفحه موبایلش شد و دوباره شماره سورن را گرفت و با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی گوشی سورن میداد چشم بست
انگشت اشاره بهار روی سینه برهنه سورن می رقصید و خطوط فرضی و در همی را رسم میکرد و حلقه دست سورن به دور کمرش تنگ تر شد
-چرا نرفتی پیشش؟
-میخواستی برم؟!
سر جلو برد و لب به لب های قلوه ای و مردانه سورن چسباند و لب زد:
-نه
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0
با سکوتی که بر فضای خانه حاکم شده بود سست و لرزان از پشت در بلند شد و در حالی که با فشردن ناخن هایش در گوشت دستش سعی داشت به خودش مسلط باشد دستگیره در را آرام پایین کشید
نگاهش از درز باریک در فضای نیمه تاریک خانه چرخید و نامطمئن در را باز کرد .
دفعه اولش نبود که فکر میکرد کسی در خانه است و کم کم خودش هم باورش میشد که دیوانه شده و ترس هایش توهماتی بیش نیستند
با قدم های نامطمئن خود را به اواسط پذیرایی رساند و نگاهش در آشپزخانه چرخید و با ندیدن کسی چشم بست و نفسش را آسوده بیرون فرستاد و قدمی عقب رفت و با حس برخورد به کسی برای ثانیه ای قلبش از کار افتاد
آرام و ترسیده به عقب چرخید و جیغ گوش خراشش حتی خودش را هم ترساند....
پارت بعدی اش👇😭
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0 | 347 | 0 | Loading... |
06 - بچه رو از شکمش بکش بیرون... بعدشم به حال خودش ولش کن تا بمیره!
پزشکِ زنی که داخل اتاق است و گروگانِ این مردِ دیوانه، وحشتزده میپرسد:
- بچه رو؟
و هیراد خیره به چهرهی پردردِ دختری که روزی تمام عمرش بود و حالا حتی او را نمیشناسد، لب میزند:
- رعنا رو!
و رو برمیگرداند که دخترک تقلا میکند دست و پاهایش را از طنابهایی که با آنها به تخت بسته شده آزاد کند و همزمان با دلِ خون گریه میکند:
- هیراد... هیراد جانم... من رعنا نیستم! من یسنام... من مادر بچهتم! همون بچهای که هر شب دست میذاشتی رو شکمم و براش قصه میگفتی... هیراد به خودت بیا! تو انقدر بد نیستی... این تو نیستی!
هیراد سمتش برمیگردد و ناگهان با تمام خشمش چانهی دخترک را در دست میگیرد.
تن یسنا بدتر از قبل میلرزد... پوست و استخوان شده و تنها شکمِ کمی برآمدهاش در ماهِ نهم، گواه از #بارداریاش میدهد! و دل هیراد حتی ذرهای به حال او و بچهی داخل شکمش نمیسوزد...
- بهت گفته بودم تاوان خیانت، مرگه! بهت گفته بودم رعنا...
و به ضرب چانهی او را رها میکند و یسنا نیمهجان لب میزند:
- بهم میگفتی موچی خانوم... میگفتی جوجه... یادته؟
قلب هیراد لحظهای میلرزد اما با این حال، خونسردانه رو به پزشک میکند:
- بچهم رو سالم میخوام!
- داروی بیهوشی نداریم آقا...
- بدون بیهوشی بدنیاش بیار!
- ولی خانوم #میمیرن! بدنشون خیلی ضعیفه... نمیتونن دردش رو طاقت بیارن...
هیراد بی اینکه دیگر حتی سمت یسنا برگردد تا نگاهش دوباره در آن سبزهای جنگلیِ خوشرنگ و معصوم بیفتد، تلخند میزند:
- مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست!
و از اتاق بیرون میرود و با سینهای سنگین، به دیوار تکیه میدهد. دقیقهای بعد، صدای جیغهای دلخراشِ یسنا خانه را پر میکند و هیراد چشم میبندد:
- نباید خیانت میکردی... نباید... نباید!
یسنا میان التماسهایش جیغ میکشد:
- رعنا... رعنا مُرده! رعنا مادرت بود... وقتی بچه بودی مُرده! آخ خدا... من یسنام! هیراد... من یسنام! خدایا بچهم...
و ناگهان همه چیز همزمان با سردردِ شدیدی به ذهن هیراد هجوم میآورد... یسنایش... همسرش... عزیزش... این جیغها، صدای جیغ دخترکی است که هیراد روزی برایش جان میداد؟
آخرین جیغ دردناکِ دخترک، همزمان میشود با صدای گریهی بچه و خفه شدن صدای یسنا... هیراد وحشتزده لب میزند:
- یسنا...
چه کرده با یسنایش؟ بیمعطلی وارد اتاق میشود و با دیدن کودکِ تازه بدنیا آمده در دست دکتر و خونی که تمام تخت را گرفته و چشمان بستهی یسنا، قلبش در سینه ایست میکند:
- چرا... چرا یسنا هیچی نمیگه؟
و دست دکتر به دور نوزادِ خونی میلرزد و ناگهان از ترس زیر گریه میزند:
- گفته بودم طاقت نمیارن... خانوم... خانوم نفس نمیکشن!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم به قصدِ #انتقام خودشو نشون میده... شخصیتی که حتی یسنا رو نمیشناسه و جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت واقعی رمان😭‼️
جنجالیترررین رمان تلگرام❗️ | 731 | 0 | Loading... |
07 ⭕️در وی آی پی به عاشقانه ها رسیدیم‼️
تخفیف ۵۰ درصدی عضویت تنها تا پایان امشب✌🏻
هزینه عضویت به جای ۴۹ هزار تومان ، تنها ۲۵ هزار تومان
❌جهت عضویت مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید. | 567 | 0 | Loading... |
08 Media files | 191 | 0 | Loading... |
09 عاشقانه ای دیگر از زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....🔻🔻🔻
#پست۶۲
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه... عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم و خیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
- غم شما قابل جبران نیست...
این را سبحان آهستهتر و نرمتر میگوید و ادامه میدهد:
- میدونم که هیچوقت هیچجوره نمیشه جبرانش کرد اما...اگر هر موقع فکر میکنید که من یا خانواده تو هر امری میتونیم کمکی بهتون بکنیم، که شاید دلتون رو شاد کنیم، غم از روی غمهاتون برداریم، رو ما حساب کنید!
دانهی کوچک اشک رایحه بر گونهاش میافتد و راه میگیرد. سبحان میگوید:
- من یه بوتیک تو کوروش دارم. بوتیک سبحان. اونجام خیلیوقتا، اگه کاری داشتید یا لباسی چیزی خواستید...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+wp2wFm2jowJjYTA0
https://t.me/+wp2wFm2jowJjYTA0
https://t.me/+wp2wFm2jowJjYTA0
💚 #رمانبراساسواقعیتاست
گیسوی شب(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍 | 370 | 0 | Loading... |
10 -من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم!
حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت:
-ازدواج نه و صیغه!
رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین.
شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته!
پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم:
-تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو!
-من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم.
با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند.
به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم:
-اون چه حرفی بود که زدی؟
نکنه تو هم خوشت اومده!
انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم:
-اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا.
سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند.
-تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل!
پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند.
غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و...
(چند ماه بعد)
شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم.
گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم.
صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم.
-سلام عزیزم خوش اومدی!
با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد.
-این چه ریختیه بچه؟
چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم.
-خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم.
ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند.
-چیزی خورده تو سرت نبات؟
به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا!
اخم ناراحتی می کنم:
-حالا حتما باید همین امشب بریم؟
اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما.
دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند:
-اره امشب حتما باید بریم.
صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه!
دستم می لرزد و به سختی می پرسم:
-تو گفتی باطل کنن؟
محکم می گوید:
-اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه!
او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم!
یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و...
ادامه👇💔
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0 | 147 | 0 | Loading... |
11 _ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟
اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت
گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم
دخترک بغض کرده اخم کرد
موهای فرفری خرمایی رنگ و ککمک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچههای پنج ساله کرده بود
آلپارسلان زیرلب غر زد
_ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن
۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار
دلارای ناخواسته دستش را روی قفسهسینهاش گذاشت
احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر میکشد
ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد
_ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی
قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصلهی پند و اندرز حاجی رو ندارم
دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت
_ قلبم درد نمیکنه
_ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره
حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت میشیم
دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است
کلافه از خودش پوف کشید و دستهگل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد
_ اونطوری به من خیره نشو دخترجون!
تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی
امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟
دلارای در سکوت نگاهش کرد
خدایا...
چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟
بخاطر یتیمیاش؟
آلپارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد
_ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون میزنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته
قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد
نباید ارسلان متوجه ضعفش میشد
هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد
_ عروستونو دیدید آقای داماد؟
مثلِ عروسکا شده ماشالله
آلپارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد
_ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟
زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد
_ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم
موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه
زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده
ارسلان پوزخند زد
زنِ مریض و کک مکیِ اجباریاش!
زن ادامه داد
_ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون!
ارسلان دیگر طاقت نیاورد
بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد
_ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم
دلارای بغض کرده سر تکان داد
_ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه
اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمیشد
آلپارسلان با تحقیر جلو هلش داد
_ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد
در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد
قلبش شدید تیر میکشید
بی حال ناله کرد و لب زد
_ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره
ارسلان میکشم... توروخدا الان نه
جملهاش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد
در دل ضجه زد
آلپارسلان جانش را میگرفت اگر میفهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده
در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد
صدای زنانه ای میشنید
_ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی
هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین
38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 | 392 | 0 | Loading... |
12 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 143 | 0 | Loading... |
13 ⭕️در وی آی پی به عاشقانه ها رسیدیم‼️
تخفیف ۵۰ درصدی عضویت تنها تا پایان امشب✌🏻
هزینه عضویت به جای ۴۹ هزار تومان ، تنها ۲۵ هزار تومان
❌جهت عضویت مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید. | 589 | 0 | Loading... |
14 Media files | 327 | 0 | Loading... |
15 زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده🤩
فقط #چندساعتکوتاه فرصت عضویت دارید❌
#پست_۲۱
- برو بیرون!
امیرعلی با نیشخندی گوشهی لبش جا خوش کرده، میگوید:
- هنر زیاد داری انگاری، جاشو نداری!
سوگند هوفی میکند و خاکستر سیگارش را در کاسهی توالت میتکاند.
در حال کشیدن سیفون، اینبار با خونسردی قبلش، پوکی کوتاه به تهسیگار میان انگشتانش میزند و قدم به سمت امیرعلی برمیدارد.
وقتی روبهرویش میایستد دود سیگارش را از میان لبهای سرخش به سمت صورت امیرعلی فوت میکند.
چنان حرفهای که انگار سالهاست دودی بوده دخترک! با چشمان خمار سر نزدیک امیرعلی کشیده و لب میزند:
- به... تو...هیچچچ...ربطی...نداره! هوم؟ عینهو علف هرز هی جلوم سبز نشو...!
نگاه برمیگیرد از آن چشمان پر از غضبی که هرآن امکان فورانش بود! قصد رفتن دارد و هنوز یکقدم نرفته که او از پشت سر بازویش را میکشد.
دخترک قدمی به عقب میآید و امیرعلی بیرحمانه بازوی او را میان انگشتان خود میفشارد:
- فکرِ حال داداشتم که نمیرم بذارم کفِ دست آقاجونت! وگرنه که خوب میدونستم این زبونِ نیممتری رو چهجوری...
حرفش در گلو خفه میشود، وقتی دخترک بهناگهان برمیگردد و تهسیگار روشنش را وحشیانه روی گردن او میفشارد و لگدی هم محکم به پایش میکوبد!
صدای نالهی خفهی امیرعلی بالا میرود! سرخ میشود، چشمانش از درد بهخون میزند و دستش مشت میشود و دخترک را با درد به عقب هل میدهد...
سوگند که بر روی زمین پرت شده، با خوشی خندهی بیصدایی میکند و در حال برخاستن و تکاندن لباسش میگوید:
- فکرِ حال داداشمم که نمیرم بذارم کف دستش بگم اونشب چهطوری جای غزلجونش منو بوسیدی...!
از چشمان امیرعلی خشم و خون میبارد و همانطور که دستش بر روی گردن سوزانش مانده، لب میزند:
- خفهشو...
سوگند میخندد میان حرفش! به نگاهی به بیرون از اتاق و با دیدن غزل میگوید:
- بدو بیا اومدش، نامزد داداشمو میگم!
عشقجونت...
https://t.me/+zjl-qKXa2N00OWQ0
https://t.me/+zjl-qKXa2N00OWQ0
https://t.me/+zjl-qKXa2N00OWQ0
💜 #رمانبراساسواقعیتاست
گیسو(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍 | 383 | 0 | Loading... |
16 _ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟
اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت
گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم
دخترک بغض کرده اخم کرد
موهای فرفری خرمایی رنگ و ککمک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچههای پنج ساله کرده بود
آلپارسلان زیرلب غر زد
_ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن
۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار
دلارای ناخواسته دستش را روی قفسهسینهاش گذاشت
احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر میکشد
ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد
_ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی
قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصلهی پند و اندرز حاجی رو ندارم
دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت
_ قلبم درد نمیکنه
_ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره
حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت میشیم
دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است
کلافه از خودش پوف کشید و دستهگل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد
_ اونطوری به من خیره نشو دخترجون!
تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی
امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟
دلارای در سکوت نگاهش کرد
خدایا...
چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟
بخاطر یتیمیاش؟
آلپارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد
_ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون میزنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته
قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد
نباید ارسلان متوجه ضعفش میشد
هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد
_ عروستونو دیدید آقای داماد؟
مثلِ عروسکا شده ماشالله
آلپارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد
_ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟
زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد
_ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم
موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه
زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده
ارسلان پوزخند زد
زنِ مریض و کک مکیِ اجباریاش!
زن ادامه داد
_ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون!
ارسلان دیگر طاقت نیاورد
بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد
_ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم
دلارای بغض کرده سر تکان داد
_ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه
اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمیشد
آلپارسلان با تحقیر جلو هلش داد
_ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد
در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد
قلبش شدید تیر میکشید
بی حال ناله کرد و لب زد
_ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره
ارسلان میکشم... توروخدا الان نه
جملهاش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد
در دل ضجه زد
آلپارسلان جانش را میگرفت اگر میفهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده
در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد
صدای زنانه ای میشنید
_ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی
هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین
38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8 | 388 | 0 | Loading... |
17 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 174 | 0 | Loading... |
18 -من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم!
حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت:
-ازدواج نه و صیغه!
رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین.
شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته!
پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم:
-تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو!
-من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم.
با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند.
به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم:
-اون چه حرفی بود که زدی؟
نکنه تو هم خوشت اومده!
انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم:
-اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا.
سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند.
-تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل!
پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند.
غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و...
(چند ماه بعد)
شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم.
گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم.
صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم.
-سلام عزیزم خوش اومدی!
با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد.
-این چه ریختیه بچه؟
چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم.
-خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم.
ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند.
-چیزی خورده تو سرت نبات؟
به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا!
اخم ناراحتی می کنم:
-حالا حتما باید همین امشب بریم؟
اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما.
دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند:
-اره امشب حتما باید بریم.
صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه!
دستم می لرزد و به سختی می پرسم:
-تو گفتی باطل کنن؟
محکم می گوید:
-اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه!
او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم!
یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و...
ادامه👇💔
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0 | 172 | 0 | Loading... |
19 ⭕️در وی آی پی به عاشقانه ها رسیدیم‼️
تخفیف ۵۰ درصدی عضویت تنها تا پایان امشب✌🏻
هزینه عضویت به جای ۴۹ هزار تومان ، تنها ۲۵ هزار تومان
❌جهت عضویت مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید. | 794 | 2 | Loading... |
20 Media files | 869 | 0 | Loading... |
21 امروز رمان جدید #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍
رایحه دختری از خانواده متمول
که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه!
واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...
مهرداد مردی بود که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند!
اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به مهرداد همسرش بده خبر تصادفش رو میشنوه!
رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه...
و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد!
وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که...
https://t.me/+oBzyKOai5htiY2Y8
https://t.me/+oBzyKOai5htiY2Y8
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
-غم شما قابل جبران نیست...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+oBzyKOai5htiY2Y8
عاشقانه ای دیگر از #زهراقاسمزاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... | 631 | 0 | Loading... |
22 _ دختره رو ببوسم سیبیلاش میاد تو دهنم
حالا میگی نگهش دار حاجی؟
خودت دلت میکشه تو صورتش نگاه کنی که من مجبور شم هر شب تو تخت ببینمش؟
بیرحمانه میگفت و نمیدانست دخترک صدایش را میشنود
حاجی تسبیحش را محکم فشرد و زیرلب غرید
_ استغفرالله ، شرم کن پسر
آلپارسلان باز هم بهانه آورد
دخترک را با آن ابروهای پیوسته وسر همیشه پایین افتاده نمیخواست
آبروریزی بود!
پسرِ حاج ملکشاهان بزرگ ، یکی از اصیل ترین خانواده های تهران و حجرهدار فرشی که همه میشناسنش کجا و دخترک یتیم کجا؟
_ خودت شرمت نمیشه حاجی؟
دو روز دیگه میخوای بگی عروسِ ملکشاهانا یتیمه؟
_ پدر و مادرش فوت شدن ، تقصیر اون زبون بستهاست؟
یتیمه ، عقدش کنی ثواب کردی
کم گناهکاری؟
من پدرتم .. هزارتا گند کاری داشتی ارسلان
دختره بی کسه بگیرش زیر پر و بالت تا خدا ازت راضی باشه
ارسلان هرکاری میکرد تا نظر پدرش برگردد
_ باباش دو سال پیش مرد ، تو این دو سال از کجا میخورد اصلا؟
سه تا خواهر برادر قد و نیمقد داره
از خودت پرسیدی حاجی چطور شکمشونو سیر میکرد؟
شک ندارم پاشو کج گذاشته وگرنه پولشون کجا بود بعد ورشکستگیِ باباش؟
حاجی عصبی جوابش را داد
_ بس کن پسر بس کن که خجالت کشیدم از تربیتم!
اون طفل معصوم سرش همیشه تا یقهاش پایینه
اونو چه به این حرفا؟
نمیخوای بگو نمیخوام!
ارسلان پوزخند زد
_ نمیخوام حاجی نمیخوام!
اون دختره لاغرمردنی با صورت پر پشم رو نمیخوام
جز سلام تا حالا ازش چیزی شنیدی؟
گیرم عروسی گرفتیم
جز سلام نمیتونه جلوی فامیل حرف بزنه
اصلا کس و کاری نداره دعوت کنه
آبروریزیه حاجی دست بکش ازین دختر خودم چاکرتم هستم!
حاجی دلشکسته سری تکان داد
_ دیگه اسمشو تو دهنت نچرخون
برای هومن میرم خاستگاریش!
ناموسِ داداشت به تو ربطی نداره
دیگه نشنوم از صورتشو کس و کارش بگی فهمیدی؟
لیاقت نداشتی آلپارسلان لایق نبودی...
ارسلان ابرو درهم کشید
با هومن همیشه سر لج داشت
متنفر بود از پسرِ زنِ صیغهای پدرش
دخترک را گردن میزد اما به هومن نمیداد!
_ چطور حاجی؟
خوشش اومده ازش؟
پیرمرد سر تکان داد
_ چندباری دیدم هومن نگاش میکنه
دلارایِ طفل معصوم همیشه خیرهی زمینه ولی برادرت بدش نمیاد...
آلپارسلان دندان روی هم سایید از خشم
_ سلام حاجی ، سلام پسرحاجی
صدای دخترانه و ظریف دلارای بود
ارسلان ابرو در هم کشید و حاجی با محبت پرسید
_ خوبی دخترم؟
تو خونهی ما چیکار میکردی؟
صدای دلارای از غم و بغض میلرزید
_ حاج خانوم خواستن بیان
گفتن ... گفتن برای خواستگاری آرایشگر بیارن
ولی امشب بهشون میگم کنسل شده
ارسلان سعی کرد صورتش را ببند اما نشد
دختربچه چادر گلگلی را به خودش پیچیده و سرش پایین بود
حاجی شرمنده سر تکان داد
_ چرا کنسل دخترم؟ انشالله برای هومن مزاحمت میشیم
دلارای بغض کرده سر بالا گرفت و آلپارسلان مات ماند
این دختر با این صورت سرخ و سفیدِ ملوس همان دلارایِ قبلی بود؟
لب های سرخش از بغض میلرزید و چشمان میشی رنگش سرخ شده بود
_ احتیاجی به دلسوزی نیست حاجی
من یتیمم ، ولی خودم زندگیمو راه میبرم
لازم نیست به زور منو به پسراتون اجبار کنید
اشکش روی گونه اش چکید
بینی اش کوچک بود و اندامش ظریف
هرچند آلپارسلان میدانست هنوز سوم دبیرستان است
قبل از پدرش با جدیت گفت
_ حرفی از هومن نبوده ، حاج بابا اشتباه متوجه شدن
امشب میایم خواستگاری
برای من!
دلارای دلخور نگاهش کرد
صدایش میلرزید
_ شما دخترِ یتیم و زشت که برای سیر کردن شکم خواهر برادرش هرزگی میکنه رو نمیخواید پسرحاجی...
آلپارسلان مات ماند
حرف هایش را شنیده بود؟
حاجی از خشم و شرمندگی سرخ شد و دلارای آرام هق زد
_ من چند ساله پدرمادرم مردن قبول!
خرج خواهر برادرم گردنمه قبول!
یتیم و بیکس و زشتم قبول!
ولی هرزه نیستم پسرحاجی
آلپارسلان با تمام توان دندان هایش را روی هم فشرد
دخترک مظلومانه به دل دل زدن افتاد
_ میخواید بدونید چیکار میکنم که شکم خواهر برادرامو سیر کنم؟
سبزی میگیرم بعد مدرسه پاک میکنم
زعفرون پاک میکنم ، آجیل بسته بندی میکنم
جمعه هام که مدرسه تعطیله میرم تو کارخونهی شستشوی فرش
شما حجره دار فرشی و میلیاردی سرمایه فرش داری
منم جمعهها کارگری میکنم و همون فرشارو میشورم
حالا مطمئن شدی که در حدتون نیستم پسرحاجی؟
چادرش را جلو کشید و دوان دوان سمت در رفت
ارسلان بهت زده موهای خودش را چنگ زد و حاجی با زجر سر تکان داد
_ خدا مارو ببخشه که دل بندشو اینطور شکستیم
خواست سمت خانه برگردد که آلپارسلان صدا بالا برد
_ حاجی؟
پیرمرد ایستاد
ارسلان دستی به تهریشش کشید
_ قبوله ، میخوامش!
خواستیگاریش کن واسم ، کس و کار نداره نمیتونه نه بیاره
بگو خودم پرستار میگیرم واسه خواهر برادراش و خرجشونو میدم
اینو بگی مجبوره قبول کنه...
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
😭💔💔💔💔💔 | 645 | 1 | Loading... |
23 بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk | 234 | 1 | Loading... |
24 -نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!!
به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد:
-ولش کنین.
ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت:
-کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟
اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمیزاشتش و این حماقت و قبول کردم:
-اره چون نمیخوامت، آقا جون نمیخوامت به زور میخوای منو سر سفرهی عقد بشونی.
سری به تایید تکون داد:
-برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی میافتاد یه کار میکردم عقد با من واست آرزو شه!
و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمیدونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم:
-جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده میخواستی بابا زودتر میگفتی چون منکه.
تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم:
-من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت میکنم!
در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث میشد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم...
به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید:
-با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم!
از شدت سوزش کف سرم بغض کردم:
-مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا.
دندون سابید بهم:
-آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمیخوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد میفهمونم من کیم و کجای زندگیتم!
و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت.
این کارو نمیکرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه میدونستن زیر قولش نمیزنه.
اما اما چی میگفت؟!
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق میکردم که توپید:
-مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم!
نالیدم:
-درو باز کن بزار برم کیارش.
ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد:
-نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی...
روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود:
-هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم میکنی!
با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم:
-قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟
-قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ میدونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمیخوای مگه نه؟
داشت تلافی میکرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم:
-دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو .
دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد:
-میدونم زر زدی بری رو مخم میدونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم میدونی مگه نه؟
بدنم لرز گرفت:
-قول داده بودی توروخدا...
پیشونیم اینبار بوسید:
-هیش قول و قرارمون سر جاش میمونه اما من باید مطمئن شم میدونی که چی میگم بِیبی؟!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 265 | 1 | Loading... |
25 Media files | 1 265 | 0 | Loading... |
26 🦋🦋🦋
#فَتان
-من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته..
-تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم!
🧚♂🧚
لبم به انحنایی نازک کشیده شد.
دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم.
اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود..
من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم!
****
قصه از کجا شروع شد؟
از همون پاییز ۱۴۰۱
شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦♂
حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله..
البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست..
نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره..
زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش..
این قصه، قصه ی بازیچه هاست!
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
قراره تا آخر میخکوبتون کنه..
یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃
قبول نداری؟
امتحانش مجانیه😉
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
ششمین اثر #الهام_فتحی | 292 | 1 | Loading... |
27 -چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟
خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم!
-نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچهای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو میکشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم....
کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت
-وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا.
من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه
-تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم
دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟
مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین!
هنوز نگرانشی؟
فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه
با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم
دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم
قدمی جلو اومد
با دلهره، یه قدم عقب رفتم
گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟
صدام به زور از گلوم در اومد: نه...
-پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر!
قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم
-امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد...
تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد...
به من اعتماد کن....
انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر.
اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت....
اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه...
بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم
دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونهام نشست
-حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین...
هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی!
نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی!
نمیذارم شادی
فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم!
فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم
هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم...
حمایت...پناه...محبت!
قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد
نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : یکسال پیش که دیدمت.... فرق داشت با الان.
زنِ رفیقم بودی با یه شکم گرد و قلمبه.... اون موقع فقط یه "خوش به حال امیر چه خانم خوبی داره " بودی؛
الان دیگه فرق داره... نخواه که ولت کنم... شادی!
هق هقم بلند شد که سرمو به سینهاش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد
بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه....
-ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین.
انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن
لبشو اینبار روی شال به هم ریختهام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش
درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی
شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟
مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم
قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن...
حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن...
نمیشد من تنهایی تاوان بدم!
لبخندی بهش زدم و گفتم : میام
سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود
هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم،
انگشتشو روی سینهی پهن امیر زد و محکم گفت : نبینم دم پَر ناموسِ من پیدات بشه یا بخوای قلدری کنی امیرحسین!
شادی از حالا، تا همیشه کنار منه...
https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8
https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8
https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8
https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8
#پارت_واقعی_رمان🔥 | 936 | 2 | Loading... |
28 علیرضا میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است اما...
پس چرا زنِ لعنتیِ کنارش لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال | 287 | 2 | Loading... |
29 باید به پای بچهی 16 ساله پوشک میبستیم؟!
پاشو ببینم چه گوهی خوردی
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟
لالی...عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا...چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 814 | 2 | Loading... |
30 Media files | 265 | 0 | Loading... |
31 پارتی از رمان
-من یه زن مُطلقهام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل میخوای با خَواستنت رسوام کنی ؟!
شهاب با کفشش روی زمین ضرب میگیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد میرود:
-اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... میخوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره!
آلا لب میگزد.این مرد دست بردار نبود.گوشهی لَب شهاب کش میآید :
-تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا!
نگاه آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیدهاش بالا میآید و روی تَهریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش مینشیند.جواب شیطنتش را نمیدهد:
-من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب...
نگاهش را به خَانهاش میدوزد.لبخند مَحو مردانهای روی لبش سایه میاندازد.
- بله بگی اون وقت دیگه تنها نمیمونی...!
به سینه پَهن مردانهاش میکوبد و می گوید:
-قَلبمو که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همینجا...!
گونههای زن مقابلش درجا سُرخ میشود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش میلرزد:
-بسه آقا درست نیست...میخوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد...
ابروهایش در هم میرود و نمی گذارد ادامه دهد.میغرد:
-هیشش...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی...
آلا با اِستیصال به دیوار خانهاش تکیه میدهد. شهاب نزدیکش میشود.آن قدر که فاصله بین صُورتهایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه میاندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود.
-من بدجور میخَوامت چرا نمی فهمی؟!
-میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزاییو تجربه کردم...!
شهاب نَفسش را بیرون میدهد و چَشم میببندد کلافه می گوید.
-میدونم...بازم میخوامت...!
سریع باز میکند.
-همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم می کنه !
مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید:
-من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن...
فاصله بین صُورتهایشان باقی نمیماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش می کند و لَبهایش را به تاراج میبرد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دوتکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد...
❌❌❌❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که توسن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبمو لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️
برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️ | 447 | 0 | Loading... |
32 _ حاجی دختره چموش بازی در میاره
نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه
عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت
زیر لب غرید
_ آدمش میکنم
در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید
_ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟
پروا ترسیده پلک زد
ناپدری اش بیرحم بود اما کم نیاورد
_ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم
همایون با تمسخر پوزخند زد
_ آرایشگاه نرفتی تا شایانخان پسندت نکنه؟
عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایانخان هم بدون آرایش دوست داره!
منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود!
کمربندش را دور دستش پیچید
خون در رگهای دخترک یخ بست
_ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟
فکر کردی شایانخان عقدت میکنه؟
تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا!
پروا وحشت زده عقب رفت
خودش را به طرف پنجره کشاند
میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند
قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بیاندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید
امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد
تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود
صورت زیبایش را لازم داشت!
_ حاجی حاجی دارودسته شایانخان رسیدن
پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت
_ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش
گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد
مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود!
_ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید
شایان از چاپلوسی اش اخم کرد
البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ،
کسی خنده به صورتش ندیده بود ...
بادیگاردِ دست راستش خشن توپید
_ کجاست اون پیشکشی که گفتی برای آقا داری؟
همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد
ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد
نگاه شایانخان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد
با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بیاختیار باز شدند
ابروهای شایانخان با دیدن دخترک بالا پرید ...
بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند
_ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟
قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایانخان از جا بلند شد
_ صبر کن عماد
جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد
پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد میلرزید
چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است!
شایان جلوتر رفت
دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت،
و البته که به چشمش بشدت آشنا بود!
نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد!
این دختر را میخواست!
_ عماد؟
_ جانم آقا؟
_ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار!
هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند
باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بیاندازد برایشان غیرقابل باور بود!
پروا هراسان سر بلند کرد
آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود میبرد؟
قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند
به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند
درحالی که هیج کدامشان نمیدانستند دو هفته بعد که شایانخان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد ....
https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 | 125 | 0 | Loading... |
33 _چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌ | 131 | 0 | Loading... |
34 -کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk | 411 | 1 | Loading... |
35 Media files | 312 | 0 | Loading... |
36 _ آقا دختره تازه از مدرسه اومد بیرون ...
امر کنید تا کت بسته تحویلتون بدم!
شایان دود سیگارش را بیرون داد
_ بیارش انباری
تماس را قطع کرد و تلفن را روی میز انداخت
آرزو پر بغض لب زد
_ میخوای با اون دختر چیکار کنی داداش؟
شایان نیشخند زد
_ تخم و ترکه ی اون حروم زاده رو از روی زمین پاک میکنم
_ میخوای تاوان بلایی که بابای بیشرفش سر من آورد رو از یه دختر هفده ساله بگیری داداش؟
اونی که حتی روحش خبر نداره باباش چه پست فطرتیه؟
شایان عصبی مشتش را روی میز کوبید
_ تو دخالت نکن آرزو
به طرف در رفت و آرزو سریع گفت
_ تورو به جون پروا کاری به اون دختر بچه نداشته باش شایان!
اون دختر همسن پرواته...
اگه ندزدیده بودنش الآن هفده سالش بود
شایان عصبی از جا بلند شد
از شدت خشم نفس نفس میزد
آرزو اسم پروا را آورده بود ...
دختر عموی معصومش که از کودکی نشان کرده ی شایان بود ،
همان که نفس برادرش به او وصل بود اما دزدیده بودنش!
سالها بود که او را نداشت اما آرزو میدانست دل تنها برادرش هنوز به پای آن دخترک موطلایی مانده که تا به این سال هیچ دختری به چشمش نیامده بود
از خانه بیرون زد
آدم هایش همایون را چند روز پیش گرفته بودند ،
با اینکه در حد مرگ بود اما هنوز راضی نشده بود!
آن گرگ صفت را خودش آدم میکرد،
جان دخترش را جلوی چشمانش میگرفت!
به انباری که رسید بادیگارد هایش در را باز کردند
_ کجاست دختره؟
_ داخله آقا...
بچه ها خیلی کتکش زدن
_ شما بیرون باشین
هر سه مرد اطاعت کردند و شایان جلو رفت
دخترک نحیف و بیجان را روی صندلی نشانده بودند و مانتوی فرم مدرسه اش خونی و کثیف بود
چینی به پیشانی انداخت و جلوتر رفت
مقنعه اش از سرش افتاده و موهای بلند و فرش دورش پخش شده بود
بی اراده سر جا ایستاد ...
آن موهای فر طلایی او را بیاد پروا میانداخت...
اخمش پررنگ تر شد و جلوتر رفت
اجازه نمیداد شباهت موهای دختر همایون با پروای معصومش دست و دلش را بلرزاند
ناله های زیر لب دخترک را میشنید
پوزخندی زد و همان موهایی که توجهش را جلب کرده بودند را میان دستش مشت کرد و کشید
تن ظریف دخترک از صندلی کنده شد و ناله اش بلند شد
_ چته کوچولو؟
هنوز هیچی نشده کم آوردی؟
الان که خیلی زوده براش غش و ضعف کردنت!
موهایش را رها کرد و بازویش را گرفت تا بلندش کند
دخترک نفس نفس میزد اما جواب داد
_ دست کثیفتو به من نزن عوضی
شایان با تک ابرویی بالا پریده به طرفش برگشت
صورتش خیس عرق بود و آن موهای چسبیده به صورتش اجازه نمی نمیداد چهره اش را واضح ببیند
_ پس موش کوچولوی همایون زبون دراز هم هست!
اما عیب نداره ... کوتاه کردن زبون دخترای چموش خوراک منه!
دخترک را از موهایش را گرفت
بی توجه به جیغ فریادش روی تخت چوبی گوشه انباری پرتش کرد
دست بند دکمه پیراهنش کرد که همان لحظه نگاهش به چشمان خیس و اشکی اویی که چیزی تا ضعف کردنش نمانده بود افتاد ...
از آنچه میدید قلبش تپیدن را فراموش کرد و نگاه حیرانش جزء به جزء صورت دخترک را کاوید
نه، امکان نداشت!
آنچه میدید قطعا خواب بود
امکان نداشت این دختر پروا باشد ،
پروای او سالها پیش گم شده بود و این دختر هم، دخترِ همایون بود
قطعا فقط شبیه به هم بودند ، خیلی شبیه!
ذهنش میخواست حقیقت را انکار کند اما قلبش مطمئن بود که او پرواست و چیزی نمانده بود خودش را از قفسه سینه اش بیرون بیاندازد
همان لحظه ضربه ای به در انباری خورد و عباد از آن سمت در گفت
_ آقا بچه ها تحقیق کردن،
این دختر ، دختر واقعی همایون نیست!
همسایه ها گفتن گویا ده سالگیش همایون پیدا کرده بودتش!
شایان سر جا خشک شده بود
نفس نداشت...
پروا هم ده ساله بود که ناپدید شده بود
بیتعادل قدمی به سوی تخت برداشت
موهایش... چشمهای عسلی پر اشکش..
صورتی که از شدت کتک هایی که از دست آدم های شایان خورده بود زخمی و کبود بود را از نظر گذراند و با زانویی سست شده جلوتر رفت
در همان حال اما پلک های دخترک بی جان روی هم افتاد ...
آنقدر کتک خورده بود که رمقی برای سرپا ماندن نداشت و از شدت درد و ترس بیهوش شده بود ...
https://t.me/+IkhaBt0kD8VmODBk
https://t.me/+IkhaBt0kD8VmODBk
https://t.me/+IkhaBt0kD8VmODBk | 120 | 0 | Loading... |
37 _چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌ | 107 | 0 | Loading... |
38 پارتی از رمان
-من یه زن مُطلقهام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل میخوای با خَواستنت رسوام کنی ؟!
شهاب با کفشش روی زمین ضرب میگیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد میرود:
-اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... میخوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره!
آلا لب میگزد.این مرد دست بردار نبود.گوشهی لَب شهاب کش میآید :
-تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا!
نگاه آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیدهاش بالا میآید و روی تَهریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش مینشیند.جواب شیطنتش را نمیدهد:
-من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب...
نگاهش را به خَانهاش میدوزد.لبخند مَحو مردانهای روی لبش سایه میاندازد.
- بله بگی اون وقت دیگه تنها نمیمونی...!
به سینه پَهن مردانهاش میکوبد و می گوید:
-قَلبمو که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همینجا...!
گونههای زن مقابلش درجا سُرخ میشود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش میلرزد:
-بسه آقا درست نیست...میخوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد...
ابروهایش در هم میرود و نمی گذارد ادامه دهد.میغرد:
-هیشش...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی...
آلا با اِستیصال به دیوار خانهاش تکیه میدهد. شهاب نزدیکش میشود.آن قدر که فاصله بین صُورتهایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه میاندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود.
-من بدجور میخَوامت چرا نمی فهمی؟!
-میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزاییو تجربه کردم...!
شهاب نَفسش را بیرون میدهد و چَشم میببندد کلافه می گوید.
-میدونم...بازم میخوامت...!
سریع باز میکند.
-همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم می کنه !
مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید:
-من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن...
فاصله بین صُورتهایشان باقی نمیماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش می کند و لَبهایش را به تاراج میبرد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دوتکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد...
❌❌❌❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که توسن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبمو لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️
برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️ | 422 | 0 | Loading... |
39 -کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk | 424 | 0 | Loading... |
40 Media files | 764 | 0 | Loading... |
⭕️در وی آی پی به عاشقانه ها رسیدیم‼️
تخفیف ۵۰ درصدی عضویت تنها تا پایان امشب✌🏻
هزینه عضویت به جای ۴۹ هزار تومان ، تنها ۲۵ هزار تومان
❌جهت عضویت مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
1 07100
Repost from N/a
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ...
انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ...
حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم
_پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون !
داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟!
_مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟
_نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه ....
پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟!
صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد
_هنوز تو سرویسه ؟!
مهبد گفت :
_صدایی که ازش نمیاد
_دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته ....
چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد
_یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط تو فیلم جایی برای بحث نذاری ...
بعد رو به غزل غرید :
_با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری
انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد :
_اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی
عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ...
🌺🌺🌺
طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱...
یعنی می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
🍃🍃🍃
👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری
👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
34500
Repost from N/a
- از سوپر مدل جدید برند دلاریس امشب توی یکی از تالار های دبی رونمایی میشه. واسه شما و دوست دخترتون هم دعوت نامه فرستادن.
با نگاهی عصبی به منشی نگاه کرد که مابقی حرفش را خورد.
کلافه به میز کارش اشاره زد:
- دعوتنامه رو بذار روی میز خودت هم برو بیرون.
امشب دقیقا یک سال بود که ایوا رفته بود.
تر تمیز و شیک پیچانده بودش.
هیچ چیز به این اندازه که از یک دختر هجده ساله رو دست بخورد، غرورش را خرد نمیکرد.
قسمت بد ماجرا اینجا بود که این دختر هجده ساله زن عقدی و قانونیاش بود.
او وجب به وجب خاک تهران و ایران را الک کرده بود اما دخترک آب شده بود و در زمین فرو رفته بود.
در دفتر کارش باز شد و آرزو خرامان وارد شد.
- خبر جدید رو شنیدی؟ من چهره و مدلم، واسه تو دعوتنامه میفرستن.
دیگر حالش از تمام کت واک هایی که به واسطهی آرزو مجبور به تحملش میشد بهم میخورد.
با صورتی بی حس به چهرهی فریبندهی زن نگاه کرد.
- لعنت به اون روزی که من توی صنعت مد و فشن سرمایه گذاری کردم و پای تو به تختم باز شد.
آرزو غش غش خندید و حرفش را صرفا یک شوخی به سبک خودش در نظر گرفت اما، خودش خوب میدانست حرفش چقدرجدی است.
دقیقا از همان سفر کاری که با آرزو آشنا شده بود و آرزو کم کم به او نزدیک شد و عکس و استوری های دونفرهشان را در پیج تیک آبی دار و میلیونیاش پست کرد، ایوا را از دست داد.
نمیدانست دخترک هجده ساله، یکی از فالوور های این مدل بر و رو دار بوده و تمام استوری های دو نفرهاش با شوهرش را با چشمانی خون بار و اشک آلود نگاه میکند.
و دست آخر ایوا رفته بود!
طوری که انگار اصلا از اول وجود نداشته!
- مهمونی امشب خیلی واجبه جاوید... دلاریس برندیه که من سال هاست آرزو دارم به عنوان مدل قبولم کنن اما دنبال چهرهی شرقی و نچرال میگشتن. خیلی دلم میخواد بدونم بالاخره کی چشمشون رو گرفته که به عنوان سوپر مدل میخوان ازش رونمایی کنن!
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0
دعوتنامه را نشان دادند و دست در دست یک دیگر وارد سالن شدند.
روی صندلی های وی آی پی نشستند و منتظر رونمایی از سوپر مدل برند دلاریس شدند.
این کت واک ها و نمایش هایی که میلیون دلاری خرج برمیداشت فقط عامل کسلی جاوید میشد.
بی حوصله سرش را درون گوشیاش کرد تا شو به راه افتاده تمام شود.
لحظهی ورود سوپر مدل جدید، تمام نور پردازی و موسیقی سالن و آتش بازی به اوج خود رسید.
سوپر مدل با قدم هایی خرامان روی صحنه قدم برداشت و جاوید یک لحظه از سر کنجکاوی سرش را بالا آورد.
در همان یک نظر، خشکش زد.
باور نمیکرد صحنه ای که داشت میدید حقیقت داشته باشد!
ایوا، زن او، با لباسی سفید و کار شده، با میکاپ فوق العاده جذاب، با نهایت عشوه و بلدی، روی صحنه قدم برمیداشت.
خشم تمام جانش را به آتش کشید.
دیگر نفهمید چه میکند و عقلش جواب نداد وقتی که سمت صحنه قدم برداشت و....
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0
https://t.me/+aKOP7ZOE5opiNzQ0
attach 📎
73900
Repost from N/a
-دورت بگردم من اخه الان شرکتم جلسه تموم شه میام خونه
چشمان پر اشک مهتا در اتاق چرخید و بیشتر در خودش جمع شد و دستش چنگ شکمش شد.
-به خدا یکی اینجاست سورن .از آشپزخونه صدا میاد
سورن کلافه از بهانه گیری ها و دیوانه بازی های مهتا دستی در موهایش کشید و با خروج بهار از اتاق نگاهش میخ پاهای لخت و بالا تنه نیمه عریانش شد
-سورن!تو رو خدا بیا من میترسم
بهار با لبخند و لوندی که مختص خودش بود روی پای سورن نشست که دست سورن دور کمرش حلقه شد
-سورن لطفا...مطمئنم یکی تو خونه است
-شب تولدم یادته؟...مطمئن بودی سایه یک زن توی تراس دیدی
بهار با یادآوری آن شب که دزدکی به خانه سورن رفته بود و مهتا سایه اش را دیده بود بی صدا و مستانه خندید و چشمکی حواله سورن کرد
با شنیدن صدایی به نسبت بلند تر از قبل دست روی دهانش گذاشت تا صدای زجه اش بلند نشود و اشک هایش روی صورتش راه گرفتند
-سورن لطفا..
صدای بوق اشغال که در گوشی پیچید بهت زده خیره صفحه موبایلش شد و دوباره شماره سورن را گرفت و با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی گوشی سورن میداد چشم بست
انگشت اشاره بهار روی سینه برهنه سورن می رقصید و خطوط فرضی و در همی را رسم میکرد و حلقه دست سورن به دور کمرش تنگ تر شد
-چرا نرفتی پیشش؟
-میخواستی برم؟!
سر جلو برد و لب به لب های قلوه ای و مردانه سورن چسباند و لب زد:
-نه
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0
با سکوتی که بر فضای خانه حاکم شده بود سست و لرزان از پشت در بلند شد و در حالی که با فشردن ناخن هایش در گوشت دستش سعی داشت به خودش مسلط باشد دستگیره در را آرام پایین کشید
نگاهش از درز باریک در فضای نیمه تاریک خانه چرخید و نامطمئن در را باز کرد .
دفعه اولش نبود که فکر میکرد کسی در خانه است و کم کم خودش هم باورش میشد که دیوانه شده و ترس هایش توهماتی بیش نیستند
با قدم های نامطمئن خود را به اواسط پذیرایی رساند و نگاهش در آشپزخانه چرخید و با ندیدن کسی چشم بست و نفسش را آسوده بیرون فرستاد و قدمی عقب رفت و با حس برخورد به کسی برای ثانیه ای قلبش از کار افتاد
آرام و ترسیده به عقب چرخید و جیغ گوش خراشش حتی خودش را هم ترساند....
پارت بعدی اش👇😭
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0
https://t.me/+w7hSrIrYVTxjODU0
34700
Repost from N/a
- بچه رو از شکمش بکش بیرون... بعدشم به حال خودش ولش کن تا بمیره!
پزشکِ زنی که داخل اتاق است و گروگانِ این مردِ دیوانه، وحشتزده میپرسد:
- بچه رو؟
و هیراد خیره به چهرهی پردردِ دختری که روزی تمام عمرش بود و حالا حتی او را نمیشناسد، لب میزند:
- رعنا رو!
و رو برمیگرداند که دخترک تقلا میکند دست و پاهایش را از طنابهایی که با آنها به تخت بسته شده آزاد کند و همزمان با دلِ خون گریه میکند:
- هیراد... هیراد جانم... من رعنا نیستم! من یسنام... من مادر بچهتم! همون بچهای که هر شب دست میذاشتی رو شکمم و براش قصه میگفتی... هیراد به خودت بیا! تو انقدر بد نیستی... این تو نیستی!
هیراد سمتش برمیگردد و ناگهان با تمام خشمش چانهی دخترک را در دست میگیرد.
تن یسنا بدتر از قبل میلرزد... پوست و استخوان شده و تنها شکمِ کمی برآمدهاش در ماهِ نهم، گواه از #بارداریاش میدهد! و دل هیراد حتی ذرهای به حال او و بچهی داخل شکمش نمیسوزد...
- بهت گفته بودم تاوان خیانت، مرگه! بهت گفته بودم رعنا...
و به ضرب چانهی او را رها میکند و یسنا نیمهجان لب میزند:
- بهم میگفتی موچی خانوم... میگفتی جوجه... یادته؟
قلب هیراد لحظهای میلرزد اما با این حال، خونسردانه رو به پزشک میکند:
- بچهم رو سالم میخوام!
- داروی بیهوشی نداریم آقا...
- بدون بیهوشی بدنیاش بیار!
- ولی خانوم #میمیرن! بدنشون خیلی ضعیفه... نمیتونن دردش رو طاقت بیارن...
هیراد بی اینکه دیگر حتی سمت یسنا برگردد تا نگاهش دوباره در آن سبزهای جنگلیِ خوشرنگ و معصوم بیفتد، تلخند میزند:
- مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست!
و از اتاق بیرون میرود و با سینهای سنگین، به دیوار تکیه میدهد. دقیقهای بعد، صدای جیغهای دلخراشِ یسنا خانه را پر میکند و هیراد چشم میبندد:
- نباید خیانت میکردی... نباید... نباید!
یسنا میان التماسهایش جیغ میکشد:
- رعنا... رعنا مُرده! رعنا مادرت بود... وقتی بچه بودی مُرده! آخ خدا... من یسنام! هیراد... من یسنام! خدایا بچهم...
و ناگهان همه چیز همزمان با سردردِ شدیدی به ذهن هیراد هجوم میآورد... یسنایش... همسرش... عزیزش... این جیغها، صدای جیغ دخترکی است که هیراد روزی برایش جان میداد؟
آخرین جیغ دردناکِ دخترک، همزمان میشود با صدای گریهی بچه و خفه شدن صدای یسنا... هیراد وحشتزده لب میزند:
- یسنا...
چه کرده با یسنایش؟ بیمعطلی وارد اتاق میشود و با دیدن کودکِ تازه بدنیا آمده در دست دکتر و خونی که تمام تخت را گرفته و چشمان بستهی یسنا، قلبش در سینه ایست میکند:
- چرا... چرا یسنا هیچی نمیگه؟
و دست دکتر به دور نوزادِ خونی میلرزد و ناگهان از ترس زیر گریه میزند:
- گفته بودم طاقت نمیارن... خانوم... خانوم نفس نمیکشن!
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بیرحمه!
همه چیز از جایی به هم میریزه که اون شخصیت بیرحم به قصدِ #انتقام خودشو نشون میده... شخصیتی که حتی یسنا رو نمیشناسه و جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
پارت واقعی رمان😭‼️
جنجالیترررین رمان تلگرام❗️
👍 1
73100
⭕️در وی آی پی به عاشقانه ها رسیدیم‼️
تخفیف ۵۰ درصدی عضویت تنها تا پایان امشب✌🏻
هزینه عضویت به جای ۴۹ هزار تومان ، تنها ۲۵ هزار تومان
❌جهت عضویت مبلغ مورد نظر را به شماره کارت ( 6280231314130393 ) بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
👍 1
56700
Repost from N/a
عاشقانه ای دیگر از زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و....🔻🔻🔻
#پست۶۲
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه... عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم و خیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
- غم شما قابل جبران نیست...
این را سبحان آهستهتر و نرمتر میگوید و ادامه میدهد:
- میدونم که هیچوقت هیچجوره نمیشه جبرانش کرد اما...اگر هر موقع فکر میکنید که من یا خانواده تو هر امری میتونیم کمکی بهتون بکنیم، که شاید دلتون رو شاد کنیم، غم از روی غمهاتون برداریم، رو ما حساب کنید!
دانهی کوچک اشک رایحه بر گونهاش میافتد و راه میگیرد. سبحان میگوید:
- من یه بوتیک تو کوروش دارم. بوتیک سبحان. اونجام خیلیوقتا، اگه کاری داشتید یا لباسی چیزی خواستید...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+wp2wFm2jowJjYTA0
https://t.me/+wp2wFm2jowJjYTA0
https://t.me/+wp2wFm2jowJjYTA0
💚 #رمانبراساسواقعیتاست
گیسوی شب(زهرا قاسم زاده) دوباره دست به کار شده و این بار با یک رمان عاشقانه دیگه غوغا کرده😍
37000
Repost from N/a
-من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم!
حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت:
-ازدواج نه و صیغه!
رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین.
شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته!
پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم:
-تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو!
-من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم.
با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند.
به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم:
-اون چه حرفی بود که زدی؟
نکنه تو هم خوشت اومده!
انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم:
-اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا.
سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند.
-تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل!
پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند.
غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و...
(چند ماه بعد)
شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم.
گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم.
صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم.
-سلام عزیزم خوش اومدی!
با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد.
-این چه ریختیه بچه؟
چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم.
-خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم.
ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند.
-چیزی خورده تو سرت نبات؟
به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا!
اخم ناراحتی می کنم:
-حالا حتما باید همین امشب بریم؟
اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما.
دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند:
-اره امشب حتما باید بریم.
صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه!
دستم می لرزد و به سختی می پرسم:
-تو گفتی باطل کنن؟
محکم می گوید:
-اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه!
او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم!
یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و...
ادامه👇💔
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
14700