cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

حنای بی‌رنگ (فاطمه سالاری)

می‌نویسم تا بعد از من چیزی به یادگار بماند💕 به چشمانت مومن شدم «چاپ شده📚» حنای بی‌رنگ «آنلاین، در حال بازنویسی» رسم دلتنگی «آنلاین» اینستاگرام نویسنده👇 https://instagram.com/salari__fatemeh ?igshid=hfomqgvs1erc

Show more
Advertising posts
12 993
Subscribers
-1924 hours
-1067 days
-49830 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
Media files
1 0470Loading...
02
من آرازم یکی از زبده‌ترین نیرو‌های پلیس که پرونده‌های خاص و غیر قابل حل رو ارجاع میدن به گروه من... حالا دختری رو به گروه ما فرستادند تا در یکی از مخوف‌‌ترین پرونده‌ها کمک کنه و اون یکی از عجیب‌ترین هکر‌هایی که تا حالا دیدم. وقتی قرار شد سخت‌ترین اموزش‌ها رو روش پیاده کنم، نتونستم! دلم نمی‌خواست توی مبارزه‌ها باشه و تا حد مرگ کتک بخوره... دلم می‌خواست فقط پای اون کامپیوتر عجیب غریبش بشینه و قهقه‌های شیطانی بزنه! تا چال گونه‌اش معلوم بشه و من یادم بیاد که باید نفس بکشم. دلم نمی‌خواد اسلحه بدم دستش، دوست دارم فقط هدفوناش تو گوشاش باشه و با بیس آهنگاش سرشو تکون بده و توی اداره شیطنت کنه... حالا من چیکار کنم، چطوری بزارم این فنچ شر و شیطون بیفته زندان؟ https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 https://instagram.com/novel_berke https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 آراز پلیس خاص و قهار حالا گیر یه دزد کوچولوی بامزه افتاده، که کل اداره پلیس از دستش عاصی‌اند. هر چند وقت یک‌بارم یکی از سیستمای اداره هک می‌کنه و کارتون مورد علاقه‌اش رو پخش می‌کنه... فکر کنید وسط یکی از مهم‌ترین جلسه‌ها، روی پروژکتور‌، کارتون باب اسفنجی پخش بشه🤣🤣🤣
3120Loading...
03
#۴۸۴ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل،  مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره! صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون،  از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم...اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشم هایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا... نامزد سابق اویس...اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند. -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمک های وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی... کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد: -نظم دادگاه رو به هم نزنید. شما آقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟ رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد. هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده... صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
8050Loading...
04
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
4501Loading...
05
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار.... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم... منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس می‌کردم تا هوشیار بمونه ... - آآآخخ! صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.‌درد زیادی رو تحمل می‌کرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش می‌رسید گاهی اسمم را صدا می‌زد... - همایون! - جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم .... تنش کوره‌ی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای ناله‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم: - قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار.... سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ... دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که  مافوقش بودم و همه ازم حساب می‌بردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریه‌‌ی صدا دار و التماسم باشه... صدای بی‌رمق یانار زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....‌بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی... پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من! لباش رو بی‌قرار بوسیدم : - خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب می‌شی الآن می‌رسیم.... از شدت بی‌چارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk این همون‌ رمانیه که تعداد زیادی از #نویسنده‌های مطرح تو کانالن و دنبالش می‌کنن 😊 ❌نویسنده‌اش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊 https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk هر کس بیاد پی‌وی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
7932Loading...
06
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد؟ جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت: - فرار کن. عروس اما تکانی نخورد. مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت: - یا بی‌سروصدا با ما میای یا اینو می‌کشیم. https://t.me/+I4NoqCLHnNM1M2U8 -دستت بهم بخوره، خودمو می‌کشم! مرد نزدیکتر آمد:  -زنمی، حواست هست؟ قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید: - هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمی‌کنه!
2951Loading...
07
Media files
2490Loading...
08
گوله گوله اشک می‌ریختم و پشت قدیمی ترین درخت باغ قایم شده بودم بچه بودم به خاطر این که کسی باهام بازی نمی‌کرد هق هق زار میزدم. گریم به هق هق تبدیل شده بود که صدای مردی باعث شد سریع سر بالا بگیرم -عه چرا مثل ابر بهار گریه می‌کنی تو نارنجی سر بالا آوردم وهاب بود نوه ی ارشد خانواده و تنها نوه ی پسری خانواده که تازه ۲۲ سالش شده بود -بازی رام نمیدن؛ میگن این قدر تو باغ پرتقال و نارنج چرخیدی نفرین شدی موهات نارنجی شده صورتت پر از لک شده روی زانوش نشست و خیره شد به صورت پر از کک و مکم:-دروغ نمیگن شبیه باغ نارنج شدی گریم بیشتر شد که با خنده ادامه داد -ولی زشت نشدی که به باغ نگاه چه خوشگل نگاهمو به باغ بزرگ دورم دادم و اشکام کم کم قطع شد که ادامه داد: -چشمات مثل برگ درختا سبز موهاتم مثل پرتقالا نارنجی صورتتم که مثل نارنج می‌مونه خودتم که بو خاک بارون خورده میدی نگاهم و تو چشمای مشکیش دادم حالا اشکام بند اومده بودم که با دستش لپمو کشید -پری باغ پرتقالی که نازک نارنجی با پایان حرفش از جاش بلند شد که به یک باره صدای آقا از پشت سرمون بلند شد -چیکار می‌کنید؟ وهاب هول شده برگشت:-سلام آقا هیچی داشت گریه می‌کرد من، من خب آرومش کردم و من با دیدن آقاجون دویدم و تو آغوشش رفتم که دستی رو موهام کشید: -راست میگه بابا؟ اذیتت که نکرد؟ نگاهمو به سردار دادم و لبخندی زدم -نه، بهم گفت شبیه پری باغ پرتقالم آقا نگاهی به وهاب کرد و بعد لبخند معنی داری زد: -می‌بینم که دلو زود بازوندی وهاب منظورشو نفهمیدم و وهاب هم چشماش گرد شد:-اقاجون چه چیزا میگی -وا نداره، اگه دلت هست شیرینی خوردت می‌کنمش تا هجدهش ولی باید صبر کنی وهاب بهم نیم نگاهی کرد و دستی پشت گردنش کشید: -بچست آقا جون آخه -بچه چیه دختر دیگه نمی‌تونه تا آخر ور ننه باباش باشه که بزرگم می‌شید هم تو هم این دختر https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk (روز تولد هجده سالگی) صدای گریم تو باغ می‌پیچید و امشب هجدهم پر می‌شد و باید می‌رفتم حجله دستی زیر چشمام کشیدم و نالیدم: -خدایا چیکار کنم من دوستش ندارم -چقدر برای خودت داری سختش می‌کنی از جا پریدم و نگاهم و دادم به مردی که با بیست سالگیش خیلی فرق کرده بود جا افتاده بود و مردونه شده بود مردی که از وقتی که خودمو شناختم دیگه ازش فرار می‌کردم با دیدنش اخمام پیچید توهم که توجه نکرد کنارم زانو زد:-می‌دونستم این جایی همیشه ناراحت میشی میای اینجا آبغوره میگیری از بچگی همین بوده نارنجی گریم باز شروع شد که ناراحت ادامه داد: -نصف دخترای فامیل دوست دارن زن من شن چرا تو این طوری میکنی؟ نیشخندی زدم: -ارزونی همونا، دلم می‌خواد برم خارج درس بخونم نه که شوهر کنم اونم تو که نمیزاری یه تار موم از روسری بیرون باشه نچی کرد: -درس خوندنت همین جوریش اضافه کاری چه برسه بری خارج پاشو یالا نارنجی دستام مشت شد: -من نمی‌تونم امشب،  می‌خوان منو بفرستن حجلت ترو خدا آقا جونو راضی کن من... بابا من هنوز بچم اهمیتی نداد و کلافه گفت: -خب بچه جون پاشو برو خونه عروسیته ختنه سورنت نیست که خودتو گم و گور کردی گریه هاتم بزار شب تو بغل خودم پاشو یالا با پایان حرفش دیگه نموند رفت... و من خیره شدم به رفتنش و این خاندان چرا مثل باغ قدیمی این جا این قدر قدیمی بودن؟ چرا منو نمی‌فهمیدن؟ از رفتنش که مطمعن شدم از جام بلند شدم و کوله ای که زیر درخت قایم کرده بودمشو درآوردم و با خودم زمزمه کردم: -من خواستم بمونم باهاتون نزاشتید پس میرم دنبال آرزوهام، ازین باغ میرم و با پایان حرفم سمت در پشت باغ با تمام سرعت دویدم... https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk
1940Loading...
09
_ این فیلم ها چیه تو لپ تاپ من دانلود کردی‌؟ شوکه از فریاد مرد کتاب از دستش سُر خورده مات لب زد: _چ..چه فیلمی؟ چشمان خون نشسته اش به سمت دخترک برمیگرد. لپ تاپش را یک روز به دخترک قرض داد بود تا فیلم درسی ببیند اما با دیدن فیلم های پورن کم مانده بود دود از کله اش بلند شود. در حالی که دیروز خبری از آنها نبود صدای پناه می لرزید همین هم مطمئنش می کرد از جا بلند شده خیره به دختر‌‌ک عصبی می غرد: _ دیروز بهت چی گفتم؟ چانه ی دختر از این همه خشم می لرزد نمی دانست منظور مرد چیست! گیج بود انگشتان مرد بند چانه خوش تراش دخترک شده تن صدایش بالا می رود: _انقد بی چشم و رویی که به اعتمادم خیانت کنی؟ من کثافت نگفتم لپ تابم شخصی نیست؟ اون وقت توعه بی همه چیز فیلم پورن دانلود کردی آبروی من و ببری‌؟ اگه یکی دیگه میدید چی؟ داد می زند می لرزاند تن دختری را که بی خبر ترین بود نفس نفس می زد فشاری به چانه دخترک می آورد _ به جای درس خوندن نشستی اینها رو دیدی پناه؟ بی اختیار هق ریزی می زند‌ چانه اش درد گرفته بود: _بذار ...بذار توضیح بدم به خدا من.. حرف دخترک تمام نشده با حرص چانه او را رها کرده موهای دخترک را از روی شال چنگ می زند _تو غلط کردی با این سن کمت همین غلطی کردی! ناباور از شنیدن حرف سیاوش دهانش بسته شده چشم هایش از ترس گشاد می شود نمی فهمید از کدام فیلم ها حرف می‌زند موهای دخترک را کشیده سمت میز می‌رود _ ولم کن تو رو خدا موهام و کندی اشک می رخت و تقلا می کرد اما مگر آتش خشم مرد خاموش میشد؟ سر دخترک را به لپ تاپ نزدیک کرده با جدیت گفت: _خوب اون چشم های کور تو باز کن چشم های دختر‌ک تار می دید نالید: _نمی تونم ببینم ع‌‌..عینک مو بده پوزخند می زند دست دیگرش چنگ عینک شده با خشونت به چشمان دخترک می زند _بگیر چند بار پلک می زند دیدش که خوب می شود با دیدن صفحه ی مقابلش ناباور، از شدت خجالت و شرم سرخ شده چشم می دزد با خجالت پچ میزند: _من ...من مجالی به دخترک نداده با صدا نیشخند می زد: _ تو چی ؟ خجالت میکشی مثلا؟ یا باز می خوای انکار کنی‌؟ نی نی لرزان نگاهش را به چشمان خشمگین مرد دوخته مظلومانه خیره اش می شود کلافه و عصبی سر تکان می دهد: _اون از مامانت که با داداشم فرار کرد اون از بابات که درگیر زن جدیدش اصلا تو رو آدم  حساب نمیکنه یه اضافی بدرد نخوری فقط موهای دخترک را رها کرده خشمگین او را روی زمین پرت می کند. پهلویش به دسته مبل خورده از درد چشم می بندد.چرا نمیگذاشت حرف بزند؟ به او می‌گفت اضافه؟ میرفت دیگر اضافه نمی شد؟ انگشت اش را تهدید وار به طرف پناه گرفته خشک و سرد می گوید: _تا یه هفته حق نداری از اتاقت بیای بیرون! نه از گوشی ای که بهت قول دادم خبریه نه از دوست و رفیق بازی! میتمرگی تو خونه سرت تو درس باشه شاید تونستی بین چند هزار آدم دانشگاه قبول شی شرت کم شه از سر زندگی مون عینک کنه چسبیدی ول نمی کنی خانواده مارو حرفش را زده با برداشتن لپ تابش بی نیم نگاه دیگری به چهره اشکی و نگاه مات دخترک از اتاق خارج می شود به محض خارج شدن از اتاق دندان به هم ساییده عصبی وارد اتاق خود می شود با باز شدن ناگهانی در، آوش که مستأصل وسط اتاق ایستاده بود از جا پریده به سمت اویی که چهره اش سرخ بود می چرخد _سلام داداش بی حوصله سری تکان داده مشکوک به چهره مضطرب برادر کوچکش زل می زند _اینجا چی کار میکنی؟ اخم هایش زیادی در هم بود چشم هایش هم تیره تر از همیشه..همین ترس آوش را بیشتر می کرد _میگم چیزه یعنی... _چته آوش ‌؟اومدی مِن مِن کنی بیا برو حوصله ی تو یکی رو دیگه ندارم می‌گوید بی توجه به آوش لپ تاپ را روی میز پرت کرده به سمت کاپشن اش می رود حتی دلش نمی خواست لحظه ای در خانه بماند در کمد را باز کرده دستش با کاپشن نرسیده با حرف آوش خشکش می زند _می خواستم بگم یعنی من...من اون فیلم ها رو دانلود کردم چنان سمت پسرک بازگشت که مهره های گردنش صدا دادند آوش ترسیده آب دهانش را قورت داده، شرمنده ادامه داد: _ به جون مامان، پناه روحش هم از اون فیلم ها خبر نداره ...من دیروز یواشکی لپ تاپ تو برداشتم همش تقصیر من بود داداش https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0
3800Loading...
10
_ شاید زنت اون بالا مُرده ، جنازش بو بگیره خبردار نمیشی! صداشون رو از طبقه پایین می‌شنیدم و آروم اشک می‌ریختم ساواش بی‌تفاوت جوابِ مادرش رو داد _ هیچ مرگش نمی‌زنه ، بچه کجاست؟ _ پیش مادرش! اون بیچاره که با صندلی چرخدار نمی‌تونه بیاد پایین بچشو ببره حداقل صبح‌ها که میری اون دانشگاهِ کوفتیت قبلش بچه‌اشو ببر بخوابون کنارش دلش پوسید تو اون چهاردیواری ساواش کلافه غرش کرد _ بسه حاج خانوم ، تا الانم اگر پرتش نکردم بیرون حوصله‌ی عز و جز و نفرینتو ندارم وگرنه جای زنِ خائن گوشه‌ی خیابونه حاج خانم نالید _ فکر کردی اون بالا حبسش کردی جاش از کنار خیابون بهتره؟ بردار ببرش دکتر بی معرفت شاید عمل کنه خوب بشه _من کلاس دارم دانشجوهام منتظرن برو بچه رو بردار بیار من برم بالا دوباره سر و صورتشو کبود کنم تقصیر خودته صدای گریه های حاج خانم بالا رفت و من با بغض به پسر سه ماهم نگاه کردم _ چهار ماه پیش رفتی دختر دسته گلو از مدرسه برداشتی آوردی بردی اون بالا افتادی به جونش از آخرم پرتش کردی از پله‌ها پایین ویلچر نشینش کردی بس نبود؟ که باز هوس کتک زدنش به سرت زده! می‌ترسم آهش روزگارمونو سیاه کنه ساواش با بغض خندیدم بی جون زمزمه کردم "نترس حاج‌خانم ، من اگر آهم بگیر بود اون امیرِ نامرد که زندگیمو سیاه کرد زمین میخورد نه شما..." بی توجه به سروصداهای پایین صندلی چرخ‌دارم رو جلو کشیدم و رو به نوزاد پچ زدم _ گرسنه‌ای پسرم؟ الان با هم می‌ریم شیر درست می‌کنیم آیدین بلندتر گریه کرد بغض کرده پچ زدم _ تو هم میدونی مامانت از پسِ یه شیر درست کردن ساده بر نمیاد که اینطور گریه میکنی مگه نه؟ با کنجکاوی گریه‌اشو قطع کرد و به صورتم خیره شد سعی کردم روی تخت نیم‌خیز بشم باید بخاطر بچم زنده می‌موندم صدای بی رحمانه‌ی ساواش از طبقه پایین میومد _ چهارماهه چطوری دسشویی میره که اون بالا بو گوه نگرفته؟ انتظار داشتم همون ماه اول تو گند و کثافت خودش غرق شه دستمو سمت بچه دراز کردم و هق زدم _ گوش نده پسرم... دستم نمی‌رسه تا گوشاتو بگیرم ولی تو گوش نده حاج خانم ناله کرد _ استغفار کن ، صدات میره بالا از غصه می‌میره یادت رفته کی اون بالاست؟ لادنِ ساواش همون بچه مردسه‌ای ۱۶ ساله که دانش‌آموزت بود همون که همه گفتیم نه ، گفتیم اختلاف سنیتون زیاده ، گفتیم بچه‌ست ولی بخاطرش به آب و آتیش زدی دق کنه خودتو می‌بخشی؟ بی توجه به جوابی که ساواش داد هق‌هق کنان خودمو بالا کشیدم و نالیدم _ باید بتونم ، خدایا کمکم کن بتونم بشینم رو ولیچر به سختی سمتش کشیدم و تمام توانم رو گذاشتم آیدین بغض کرده نگام میکرد نفس زنان پچ زدم _ واسه مامان دعا کن باشه پسرم؟ آروم خندید لبخندی زدم و با یک زور دیگه خودم رو روی ویلچر پرت کردم _ آخ خدا مردم دسته‌ی ویلچر تو پهلوم فرو رفت اما بازم شاد بودم خسته پچ زدم _ دیدی آیدین؟ دیدی مامان تونست؟ دیدی من مامان بدی نیستم؟ بی تعادل بلندش کردم و روی پام نشوندمش و چرخ ویلچر رو هل دادم حاج خانوم از تو راه پله صداش اومد انگار ساواش داشت کفشاشو می‌پوشید _ سه تا ماشین وارداتی تو پارکینگ این خونه‌ست بعد برای اون طفلک یه ویلچر درست حسابی نخریدی ویلچر قدیمی و خراب آقات رو دادم چرخش درست کار نمیکنه بخوره زمین بدبخت می‌شیم ساواش پوزخند زد _ از سرش اضافیه ، نترس بزودی هم اون از من راحت میشه هم من از اون! چرخو جلو هل دادم و بی توجه بچه به بغل سمت کتری آب جوش رفتم حاج خانوم پرسید _ باز چه خوابی دیدی واسه این طفل معصوم؟ دستمو به شیر کتری رسوندم و آیدین رو به آغوشم چسبوندم شیشه رو زیر کتری گرفتم که ساواش با بی رحمی گفت _ می‌خوام برم خواستگاریِ لیدا! بهت زده چشم بستم چی میگفت؟ کاش کر شده بودم آیدین تو بغلم غر زد و حاج خانوم نالید _ خدا مرگم بده ، خواهر بزرگه‌ی لادنو میگی؟ حرومه دوتا خواهرو عقد کنی پسر تو از خدا نمیترسی؟ از شکستنِ دل زن معصومت بترس صدای ساواش جدی بود _ طلاقش میدم آب جوش روی انگشتام سرازیر شد وحشت زده هیع کشیدم کاش می‌تونستم فریاد بزنم که من فلج نیستم! تو منو فلج کردی! شاید اگر ببریم دکتر ، اگر عمل کنم بتونم راه برم ولی تو بخاطر تنبیهم حتی داروهامم نخریدی! _ از هفته پیش وکیلم دنبالشه نمیتونه راه بره ، نقص عضو محسوب می‌شه دادگاه راحت حکم می‌کنه با گریه‌ی آیدین به خودم اومدم انگشتام زیر آب جوش میسوخت و از شدت بهت نمی‌فهمیدم هول شده ویلچر رو عقب هل دادم اما چرخ خرابش کار دستم داد ویلچر سمتِ عقب خم شد ، آیدین با گریه گردنمو چنگ زد و من وحشت زده با تمام توان جیغ کشیدم صدای یا ابولفضل گفتنِ حاج خانم تو راه پله پیچید و ویلچر با شدت چپه شد بچه رو محکم تو بغلم گرفتم تا طوریش نشه اما سر خودم با شدت به سنگ اُپن برخورد کرد و از بین موهام خون جاری شد https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0 https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0
2860Loading...
11
- دختر بجنب دیگه! نیم ساعت دیگه حاج خانوم با عروسش میاد برای پرو لباس، هنوز تیکه های پارچه و نخ اینجا روی زمینه! شاید از صبح برای صدمین بار بود که سونیا این حرف رو از زبون صاحب مزون می شنید. اما دست و دلش به کار نمی رفت... هر بار که اسم "حاج خانوم" رو می شنید یاد گذشته ها می افتاد. با اخطار دوباره ی صاحب کارش، با بی میلی مشغول انجام کارش شد. درحالیکه تو سالن می چرخید و زمین رو جارو می کرد، با دیدن هر لباس عروس داغ دلش تازه میشد! انگار همین دیروز بود که پشت ویترین مغازه ها با مازیار می ایستاد و لباس های عروس رو نگاه می کردن. سونیا از تصور خودش تو لباس عروس در کنار مازیار ذوق زده میشد و مازیار مثل همیشه در مقابل اشتیاق سونیا لبخند محجوبی میزد! - سلام حاج خانوم! خیلی خوش اومدین! سونیا صدای صاحب کارش رو که شنید کارش رو از سر گرفت. تو دلش به عروسی که امروز برای پرو لباس میومد غبطه می خورد... از نظرش مادرشوهر خوبی داشت! و باز هم روزهای گذشته مقابل چشم هاش زنده شد... مادر مازیار رو "حاج خانوم" صدا می زدن... مازیار پسر کوچیک خانواده شون بود و حاج خانوم براش هزاران آرزو داشت... و سونیا دختر یتیمی بود که تو خونه ی عموی فقیرش بزرگ شده بود، اما خانواده ی مازیار دستشون به دهنشون می رسید... به همین دلایل حاج خانومی که همیشه دستش تو کار خیر بود و دختر پسرهای جوون رو به هم می رسوند، با ازدواج سونیا با پسرش مخالفت کرد! سونیا رو برای پسر خودش مناسب نمی دید. درنهایت با تهدید مازیار به عاق کردن و نقشه کشیدن با زنعموی سونیا و دادن پول و طلا بهش موفق شد بینشون جدایی بندازه! و سونیا که بعد از این اتفاقات نمی تونست پیش خانواده ی عموش زندگی کنه به سختی کار پیدا کرده بود تا پولی جمع کنه. به سمت دیگه ی سالن که رسید دختر رو که لباس عروس پوشیده بود می دید... لباسش کاملا پوشیده بود... می دونست که اینجور لباس عروس ها باب میل مادر مازیاره! - حاج خانوم گفتم مزون خالی باشه تا عروس خانومتون راحت باشن! صاحب مزون این حرف رو زد و لحظه ای بعد دختر با لباس عروسش چرخید. سونیا احساس می کرد دختر براش آشناست! صاحب مزون که نگاهش به سونیا افتاد، گفت: سونیا! برو برای حاج خانوم و عروسش شربت بیار! حاج خانوم با شنیدن اسم سونیا به سمتش چرخید. هر دو از دیدن همدیگه مبهوت شدن! صاحب مزون موشکافانه نگاهش کرد. - سونیا! سونیا با گیجی نگاهش کرد. - شربت؟! سونیا قبل از اینکه از سالن خارج بشه نگاه کوتاهی به دختر سفیدپوش انداخت. حالا دختر رو شناخت... زهره بود! دختر همسایه که حاج خانوم همیشه ازش تعریف می کرد! سونیا حال عجیبی داشت... پاهاش انگار نمی تونستن وزنش رو تحمل کنن. قبل از فرود کاملش به زمین آغوش گرم و بازوهای محکمی نگهش داشتن. با "خاک به سرم" گفتن صاحب مزون، نگاه حاج خانوم و زهره به سمت سونیا کشیده شد. زهره خیلی خوب از عشق مازیار نسبت به سونیا خبر داشت... ناباورانه مازیار رو صدا کرد که مازیار با فریاد گفت: آمبولانس خبر کنید! https://t.me/+VU0tF5fz26o3MTA8 https://t.me/+VU0tF5fz26o3MTA8 #به_گذشته_برگردیم اثری مهیج از خالق رمان "او شاهد بود" 😍 بیش از ۴۰۰ پارت آماده و طولانی 😍 https://t.me/+VU0tF5fz26o3MTA8 برخلاف حاج خانوم که سونیا رو لایق پسرش نمی دونه، مازیار عاشق سفت و سخت سونیاست و همیشه و همه جا به فکرشه! 🥹
5540Loading...
12
🔮🔮🔮حنای 🔮🔮بی 🔮رنگ #پارت552 از این کارش بیشتر دلم گرفت و با کف دست جای بوسه‌اش را پاک کردم، چرا این‌قدری که فکر حال دوستش بود به فکر من نبود؟ چرا به او نمی‌گفت الان زنم حال روبه‌راهی ندارد تو برو و وقت دیگری بیا؟ پیشانی‌ام را به کف دستم تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. سردرد غیر قابل تحملی سراغم آمده بود، دلم خوابی راحت و بدون دغدغه می‌خواست. - سلام چه خبر؟ پس از بسته شدن در ورودی صدای صحبت کردنشان آرام شد و نتوانستم متوجه گفته‌هایشان بشوم. هرچند که اشتیاقی برای شنیدن نداشتم، به احتمال زیاد دنبال سر هم کردن نقشه جدیدی برای توجیه آن همه دروغ بودند. از روی مبل بلند شدم و برای پیدا کردن قرص مسکنی به آشپزخانه رفتم. - آیه جان میشه خواهش کنم چند لحظه به حرفام گوش بدی؟ با صدای جاوید از پشت سرم لحظه‌ توقف کردم و دوباره به راهم ادامه دادم. از جعبه کمک‌های اولیه قرص مورد نظرم را پیدا کردم. - گوشم با شماست. سعی داشتم با بیشترین آرامش برخورد کنم چون عصبانیت بیشتر از همه‌چیز اول خودم را اذیت می‌کرد. - داستانش خیلی مفصله؛ اما همین‌قدر بگم من مجبور شدم حنا رو اسیر خودم کنم و درست وقتی که عاشقش شدم اون رو ازم دزدیدند. خیلی دنبالش گشتم؛ ولی بی‌فایده بود. دیگه داشتم به باور مرگش می‌رسیدم که پارسا بهم خبر داد پیداش کرده. لیوان آبی برای خودم ریختم و به سمت دو نفرشان که آن طرف اُپن ایستاده بودند چرخیدم. - با پارسا بعد از اون اتفاقات آشنا شدی یا قبلش؟ جاوید با دیدن نگاهم سرش را پایین انداخت. - بعدش. پوزخندی زدم. - جالبه لندن دنبال حنا می‌گشتی؟! - من وقتی با پارسا آشنا شدم یه تیم توی تهران دنبال حنا بودن. قرص را با چند جرعه آب پایین دادم. - خب الان از من چی می‌خوای؟ سرش را بالا آورد و نگاه سردرگمش را به چشم‌هایم دوخت. - ببین آیه من از همه‌ی سختی‌هایی که حنا توی این مدت کشیده باخبرم و الان واقعاً قصد جبران دارم. کپی ممنوع
1 5623Loading...
13
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد؟ جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت: - فرار کن. عروس اما تکانی نخورد. مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت: - یا بی‌سروصدا با ما میای یا اینو می‌کشیم. https://t.me/+I4NoqCLHnNM1M2U8 -دستت بهم بخوره، خودمو می‌کشم! مرد نزدیکتر آمد:  -زنمی، حواست هست؟ قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید: - هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمی‌کنه!
3260Loading...
14
Media files
2920Loading...
15
_ شاید زنت اون بالا مُرده ، جنازش بو بگیره خبردار نمیشی! صداشون رو از طبقه پایین می‌شنیدم و آروم اشک می‌ریختم ساواش بی‌تفاوت جوابِ مادرش رو داد _ هیچ مرگش نمی‌زنه ، بچه کجاست؟ _ پیش مادرش! اون بیچاره که با صندلی چرخدار نمی‌تونه بیاد پایین بچشو ببره حداقل صبح‌ها که میری اون دانشگاهِ کوفتیت قبلش بچه‌اشو ببر بخوابون کنارش دلش پوسید تو اون چهاردیواری ساواش کلافه غرش کرد _ بسه حاج خانوم ، تا الانم اگر پرتش نکردم بیرون حوصله‌ی عز و جز و نفرینتو ندارم وگرنه جای زنِ خائن گوشه‌ی خیابونه حاج خانم نالید _ فکر کردی اون بالا حبسش کردی جاش از کنار خیابون بهتره؟ بردار ببرش دکتر بی معرفت شاید عمل کنه خوب بشه _من کلاس دارم دانشجوهام منتظرن برو بچه رو بردار بیار من برم بالا دوباره سر و صورتشو کبود کنم تقصیر خودته صدای گریه های حاج خانم بالا رفت و من با بغض به پسر سه ماهم نگاه کردم _ چهار ماه پیش رفتی دختر دسته گلو از مدرسه برداشتی آوردی بردی اون بالا افتادی به جونش از آخرم پرتش کردی از پله‌ها پایین ویلچر نشینش کردی بس نبود؟ که باز هوس کتک زدنش به سرت زده! می‌ترسم آهش روزگارمونو سیاه کنه ساواش با بغض خندیدم بی جون زمزمه کردم "نترس حاج‌خانم ، من اگر آهم بگیر بود اون امیرِ نامرد که زندگیمو سیاه کرد زمین میخورد نه شما..." بی توجه به سروصداهای پایین صندلی چرخ‌دارم رو جلو کشیدم و رو به نوزاد پچ زدم _ گرسنه‌ای پسرم؟ الان با هم می‌ریم شیر درست می‌کنیم آیدین بلندتر گریه کرد بغض کرده پچ زدم _ تو هم میدونی مامانت از پسِ یه شیر درست کردن ساده بر نمیاد که اینطور گریه میکنی مگه نه؟ با کنجکاوی گریه‌اشو قطع کرد و به صورتم خیره شد سعی کردم روی تخت نیم‌خیز بشم باید بخاطر بچم زنده می‌موندم صدای بی رحمانه‌ی ساواش از طبقه پایین میومد _ چهارماهه چطوری دسشویی میره که اون بالا بو گوه نگرفته؟ انتظار داشتم همون ماه اول تو گند و کثافت خودش غرق شه دستمو سمت بچه دراز کردم و هق زدم _ گوش نده پسرم... دستم نمی‌رسه تا گوشاتو بگیرم ولی تو گوش نده حاج خانم ناله کرد _ استغفار کن ، صدات میره بالا از غصه می‌میره یادت رفته کی اون بالاست؟ لادنِ ساواش همون بچه مردسه‌ای ۱۶ ساله که دانش‌آموزت بود همون که همه گفتیم نه ، گفتیم اختلاف سنیتون زیاده ، گفتیم بچه‌ست ولی بخاطرش به آب و آتیش زدی دق کنه خودتو می‌بخشی؟ بی توجه به جوابی که ساواش داد هق‌هق کنان خودمو بالا کشیدم و نالیدم _ باید بتونم ، خدایا کمکم کن بتونم بشینم رو ولیچر به سختی سمتش کشیدم و تمام توانم رو گذاشتم آیدین بغض کرده نگام میکرد نفس زنان پچ زدم _ واسه مامان دعا کن باشه پسرم؟ آروم خندید لبخندی زدم و با یک زور دیگه خودم رو روی ویلچر پرت کردم _ آخ خدا مردم دسته‌ی ویلچر تو پهلوم فرو رفت اما بازم شاد بودم خسته پچ زدم _ دیدی آیدین؟ دیدی مامان تونست؟ دیدی من مامان بدی نیستم؟ بی تعادل بلندش کردم و روی پام نشوندمش و چرخ ویلچر رو هل دادم حاج خانوم از تو راه پله صداش اومد انگار ساواش داشت کفشاشو می‌پوشید _ سه تا ماشین وارداتی تو پارکینگ این خونه‌ست بعد برای اون طفلک یه ویلچر درست حسابی نخریدی ویلچر قدیمی و خراب آقات رو دادم چرخش درست کار نمیکنه بخوره زمین بدبخت می‌شیم ساواش پوزخند زد _ از سرش اضافیه ، نترس بزودی هم اون از من راحت میشه هم من از اون! چرخو جلو هل دادم و بی توجه بچه به بغل سمت کتری آب جوش رفتم حاج خانوم پرسید _ باز چه خوابی دیدی واسه این طفل معصوم؟ دستمو به شیر کتری رسوندم و آیدین رو به آغوشم چسبوندم شیشه رو زیر کتری گرفتم که ساواش با بی رحمی گفت _ می‌خوام برم خواستگاریِ لیدا! بهت زده چشم بستم چی میگفت؟ کاش کر شده بودم آیدین تو بغلم غر زد و حاج خانوم نالید _ خدا مرگم بده ، خواهر بزرگه‌ی لادنو میگی؟ حرومه دوتا خواهرو عقد کنی پسر تو از خدا نمیترسی؟ از شکستنِ دل زن معصومت بترس صدای ساواش جدی بود _ طلاقش میدم آب جوش روی انگشتام سرازیر شد وحشت زده هیع کشیدم کاش می‌تونستم فریاد بزنم که من فلج نیستم! تو منو فلج کردی! شاید اگر ببریم دکتر ، اگر عمل کنم بتونم راه برم ولی تو بخاطر تنبیهم حتی داروهامم نخریدی! _ از هفته پیش وکیلم دنبالشه نمیتونه راه بره ، نقص عضو محسوب می‌شه دادگاه راحت حکم می‌کنه با گریه‌ی آیدین به خودم اومدم انگشتام زیر آب جوش میسوخت و از شدت بهت نمی‌فهمیدم هول شده ویلچر رو عقب هل دادم اما چرخ خرابش کار دستم داد ویلچر سمتِ عقب خم شد ، آیدین با گریه گردنمو چنگ زد و من وحشت زده با تمام توان جیغ کشیدم صدای یا ابولفضل گفتنِ حاج خانم تو راه پله پیچید و ویلچر با شدت چپه شد بچه رو محکم تو بغلم گرفتم تا طوریش نشه اما سر خودم با شدت به سنگ اُپن برخورد کرد و از بین موهام خون جاری شد https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0 https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0
1920Loading...
16
_مگه نگفتم گور تو گم کن؟ تا این وقت شب موندی که چی؟ بازوی لاغر دخترک را گرفته تا کنار خیابان برد: _ وایسادم اینجا زنگ بزن اسنپ بیاد  پناه ناراحت نگاهش کرد: _منتظرت بودم ...بذار ...بذار حرف بزنیم من _ سیاوش بیا دیگه دیر شد ناباور از شنیدن صدای نازی دختر عموی سیاوش سمت دخترک برگشت.او اینجا بود؟ پیش سیاوش؟ از کی؟ سیاوش عصبی از وضعیت پیش آمده موه ایش را چنگ زد: _ بشین تو ماشین... پناه و راهی کنم میام دخترک ناراضی سمت ماشین رفت پناه به محض رفتن نازی با نگاهی وحشیانه به سیاوش زل زد: _ از صبح پیش اون بودی نه؟ سیاوش کلافه نگاهش کرد: _خب که چی؟ پناه با حرص و بغض لب زد: _ آره دیگه پناه کلیو چند..؟ اصلا برات مهم بود از صبح چقد منتظرت بودم؟ واسه همین نذاشتی بیام دیدنت؟ چرا نذاشتی حرف بزنم بگم دردم چی بود که دیروز مهمونی تو خراب کردم؟ سیاوش دندان به هم سایید اخم های درهمش پناه را می ترساند: _ یه کلمه دیگه زر بزن تا بکوبم تو دهنت ،یه بار میگم زنگ بزن اسنپ بیاد گم شو خونه تون دخترک پلک میزند آنقدر زیاد که دل مرد برای بار هزارم برایش می رود: _ من ازت نمی ترسم بعدشم تو هیچ وقت دست رو من بلند نکردی که حرف تو باور کنم نزدیک می‌شود با چشمان اشکی زل می زند به صورت اخمالود سیاوش... _قهری باهام آره؟ چرا اخم کردی واسم؟ صدای بوق ماشین ها روی اعصابش رفته با تلخی جواب دخترک را داد: _ هنوز بچه ای پناه...خیلی مونده بزرگ بشی عقب رفته دست دخترک را پس میزند: _ برو از اینجا ، همین که از صبح کشیک دادی به اندازه کافی توجه کارگرا رو جلب کردی _میخوام حرف بزنم _من حرفی باهات ندارم بچه با پشت دست صورتش را پاک کرده دست مرد را می گیرد عاجزانه می نالد: _ باشه من بچه ولی تو رو خدا به حرفام گوش کن ...من دیروز نمیدونستم کسی تو اتاقت هست ..رفتم لباسم و عوض کنم اون پسره علی رو اونجا دیدم که مست افتاده بود رو تختت ...می خواستم ‌‌ ناگهان چانه اش اسیر شده حرفش نصفه ماند: _هیش پناه هیچی نگو ...من چشمات و حفظم دروغ بگی میفهمم پس بهتره که حرف نزنی ناباور از شنیدن حرف سیاوش مات نگاهش کرد چگونه باید می فهماند دروغ نمی گوید؟ حرف چشم هایش را بلد بود و می گفت دروغ می گویی‌؟ ناگهان فاصله گرفته کوله ای که همیشه خدا همراهش بود به دست گرفت از بس که روی شانه هایش سنگینی می کرد: _ باشه دیگه هیچی نمیگم ..چون انگار توام قرار نیست حرف هامو باور کن ...چون رفیقت اونقدری خوب نقش بازی کرد که کسی حرف من و باور نکنه فین فنیی کرده خیره در نگاه ناخوانای مرد ساده لوحانه ادامه داد: _ نه تو نه هیچ کس حرفم و باور نکرد ...پس منم میرم پیش حاج عمو اون که مثل شما ها نیست همین طوری من و قضاوت کنه پشت به سیاوش می کند اما هنوز اولین قدم را برنداشه دستش به شدت از پشت کشیده میشود: _تو غلط میکنی بری پیش بابای من کثافت بهت میگم بیا برو چرا حالیت نیست؟ نگاهش مات صورت سرخ سیاوش می شود بی توجه به اطراف تقلا کرده گریه کنان جیغ می کشد: _ ولم کن ...ازت بدم میاد...ازت متنفرم که حرفامو و باور نمیکنی حالم ازت به هم میخوره عوضی ...ولم کن برو به عشق و حالت برس که تو ماشین منتظرت با چشم های گشاد شده به صورت پناه زل میزند. حرفش ، تن صدایش ، آن کلمه ای که دخترک برای اولین بار به او نسبت می دهد چنان برایش سنگین می آید که نمیفهمد چشم هایش کور شده با شدت تمام تن نحیف و لاغر پناه را به عقب پرت می‌کند _گمشو از جلو چشمم پشت می کند به دخترک ‌‌‌... اما طولی نمی کشد که ناگهان با صدای برخورد و بوق ماشین به سمت خیابان برمی گردد. پلک می زند نگاه حیرانش مات صحنه روبه رویش می شود خیره پناهی که کف خیابان افتاده است حتی صدا ها را هم گنگ و دور می شنید _ یا خدا یکی زنگ بزنه اورژانس، الان میمیره دختر مردم _ آقا مگه کور بودی زدی دختر مرد و کشتی مرد ناحسابی _آقا من چی کار کنم خودش پرید وسط ماشین https://t.me/+eijaAe22qDdkZmFk https://t.me/+eijaAe22qDdkZmFk
3040Loading...
17
- دختر تو که هنوز نصف بیشتر کارهات مونده، امروز آقا مورات قراره بیاد بازرسی. درحالیکه از شدت دلپیچه به سختی سر پا ایستاده بود، پرسید: مورات دیگه کیه؟ شنیز دستش رو روی بینیش گذاشت. - یواش تر. مورات نه و آقا مورات! صاحب اینجا! میگن تا حالا ایران بوده و تازه برگشته! کلا از جنس مؤنث بیزاره. تو هم نباید بهونه دستش بدی! سونیا از شنیدن اسم ایران لرزید. سه سال پیش به امید خوشبختی و زندگی بهتر فرار کرده بود، اما بدبختی سراغش اومده بود... عشقش رو بخاطر پول فروخته بود. و بعد از کلی دوندگی و التماس تونسته بود به عنوان خدمتکار با حقوق کم مشغول به کار بشه. شنیز دستش رو جلوی صورت سونیا تکون داد. - کجایی دختر؟! سونیا با گیجی سرش رو تکون داد. - هیچی... هیچی... یاد مملکت خودم افتادم! - وقت برای فکر کردن به خاطراتت زیاده... حالا کارهات رو بکن. آقا مورات میاد می بینه تلافی عشق از دست رفته ش رو از ما می گیره. سونیا درحالیکه بشقاب ها رو کف میزد، پرسید: چطور؟! شنیز صداش رو تا حد ممکن پایین آورد. - به کسی نگی، اما من اینطور شنیدم که نامزدش تو ایران قالش گذاشته و رفته. آقا مورات هم با اینکه پلیس بوده، اما نتونسته کاری کنه و بعد از اون انقدر وحشی شده! انگار مادرش مقصر رفتن دختره بوده و بخاطر همین آقا مورات از جنس مونث انگار کلا بیزاره! دلپیچه از یک طرف، یادآوری گذشته هم از طرف دیگه... رمقی براش باقی نذاشته بودن. فکر نمی کرد از عهده ی شستن اون همه ظرف بربیاد. سونیا بشقاب ها رو رها کرد و آب دهنش رو قورت داد. - گفتی... مورات ایرانیه؟! آخه اسمش... شنیز کمی چشم هاش رو ریز کرد. - اسم ایرانیش سخت بود... سونیا با بیطاقتی پرسید: مازیار؟! شنیز با هیجان و صدای نسبتا بلندی گفت: آره! خودشه! رنگ سونیا بیشتر پرید. خودش رو با بشقاب ها مشغول کرد. - تو تا حالا دیدیش؟! ظاهرش چطوریه؟! قبل از اینکه شنیز بخواد جوابی بده، صدای مردی اون ها رو از جا پروند. - تا وقتی خودم هستم، چرا ایشون زحمت توصیه چهره م رو بکشن؟! سونیا با ناباوری چرخید و با دیدن مازیار بشقاب توی دستش روی زمین افتاد و شکست. شنیز به تته پته افتاد که مازیار با اشاره به سونیا گفت: از این به بعد خواستی زندگیم رو برای کسی تعریف کنی بگو اون دختر نامرد همین سونیا خانوم بوده که حالا بخاطر چندرغاز پول با دل درد مجبوره جلوم خم و راست بشه! با تظاهر به نفرت به چشم های سونیا خیره شد. - اخراجی! دیگه هیچوقت دور و بر من پیدات نشه! سونیا درحالیکه تمام وجودش از خشم می لرزید، پیشبند رو از تنش درآورد و روی زمین انداخت. قبول داشت مقصره، اما مادر مازیار هم کم گناهکار نبود! مازیار که انتظار چنین رفتاری نداشت و کل وجودش برای سونیا داشت پر می کشید، دنبالش راه افتاد. - کجا؟ باید خسارت بشقاب شکسته شده رو بدی! سونیا ایستاد و پنج تا دیگه از بشقاب هایی رو که شکسته بود، شکست. - حالا درست شد آقا مورات؟! مازیار خواست مچ دستش رو بگیره که سونیا خودش رو عقب کشید و ناگهان با ظرف روغن داغ برخورد کرد. جیغ سونیا به هوا رفت و بقیه دورش جمع شدن. سونیا زیر لب مازیار رو لعنت می کرد که مازیار خم شد و در آغوشش کشید. روی موهاش رو بوسید. از بین کارکنان گذشت. چشم های سونیا بسته شد که مازیار گفت: غلط کردم سونیا! دوباره منو تنها نذاریا! https://t.me/+GHrlvy1iYAYwYWY8 https://t.me/+GHrlvy1iYAYwYWY8 سونیا و مازیار عاشقانه همدیگه رو دوست دارن، اما بخاطر مخالفت های خانواده هاشون به هم نمی رسن. سونیا از لجبازی با مرد دیگه ای ازدواج می کنه که این ازدواج بعد از چند سال به جدایی ختم میشه. درست زمانی که سونیا از خانواده طرد شده و دنبال کار و جا برای زندگیه، مازیار سرراهش سبز میشه... مازیاری که برخلاف سونیا ازدواج نکرده و تموم روزهای دوری رو تو فکر سونیا بوده 🙈😍 https://t.me/+GHrlvy1iYAYwYWY8 بیش از 500 پارت در کانال موجوده🥰👆
4332Loading...
18
#پارت_واقعی با هر قدمی که به لبه پشت بوم نزدیک می‌شدم لرزش پاهام بیشتر و بیشتر می‌شد و دلم داشت می‌ترکید! نمی‌دونم می‌تونم یا نه! نمی‌دونم جراتش رو دارم تمومش کنم یا نه! فقط می‌دونم دیگه نمی‌تونم تاب بیارم! نمی‌تونم جواب خانواده‌ام رو بدم! نمی‌تونم این عشق و از دلم بیرون کنم! من مردم! همون روزی که با بی‌رحمی چند نفرو فرستاد تا حد مرگ کتکم بزنن تا دیگه سراغش نرم مردم! پس دیگه چه فرقی داره مثل یه مرده متحرک زندگی کنم یا نه؟ ایستادم لبه‌ی پشت بودم و نگاهم زوم پنجره‌ی اتاقش شد پنجره باز بود فقط کاش می‌تونستم ببینمش! کاش می‌تونستم فقط برای آخرین باز ببینمش! دستم و کشیدم روی شکمم از بغض گلوم سوخت و اشک نگاهم پر کرد - ببخشید عزیزم! هیچکس نمی‌خوادت! هیچکس نمی‌خواد تو تو این دنیا باشی! هیچکس دوست نداره! حتی پدرتم از وجودت خبر نداره! با دیدنش لبه‌ی پنجره برای یه لحظه دنیام از حرکت ایستاد و باز دلم ساز ناکوک زد! باز خودم باختم! باز دلم فریاد زد‌ باید مال من باشه! اما با دیدن نیلی پشت سرش قلبم با دور تند شروع کرد به تپیدن با بغل گرفتنش از پشت از شدت حسادت سرم تیر کشید و تمام تنم به تب نشست و ذره ذره قلبم به اتیش کشیده شد و نگاهم و دزدیم نتونستم! حتی نتونستم با اون ببینمش! عشقش به اون برام درد داشت و دردش تا مغز استخونم نفوذ می‌کرد و جونم و می‌گرفت! با آخرین امید گوشیم رو درآوردم و شمارش رو گرفتم و گوشی گذاشتم کنار گوشم حتی جرات نداشتم خودم و بهش نشون بدم! با کاری که بار آخر خودم کردم و اون باهام کرد قسم خوردم تمومش کنم! قسم خوردم این عشق و تو دلم بکشم! قسم خوردم دیگه دوستش نداشته باشم؛ ولی بازم همه‌ی این مدت بهش فکر کردم! بازم به دوست داشتنش ادامه دادم! بازم قلبم فقط برای اون می‌تپید! دیدم از احلام جدا شد و گوشی رو گذاشت کنار گوشش حتی چهره‌ی درهم و برافروخته‌اش و از این فاصله هم می‌تونستم ببینم و صدای سرد و بی‌رحمش پشت خط پیچید - یه بار دیگه! فقط یه بار دیگه با من تماس بگیری پرند یا بیای سراغم هیچی ازت باقی نمی‌ذارم! آبروتو می‌برم! ازت شکایت می‌کنم! می‌ندازمت زندان! نمی‌ذارم یه روز خوش ببینی! دهنم عین ماهی باز و بسته شد و حتی یک کلمه هم حرف از دهنم در نیومد عجیب دلم‌ می‌خواست زار بزنم! عجیب دلم می‌خواست از شدت غم و غصه ضجه بزنم!اون لحظه فقط دلم‌ می‌خواستم با یه خنجر سینه‌ام و می‌شکافتم و قلبم و می‌کشیدم بیرون تا فقط دیگه نزنه! برای اون نزنه! چرا؟؟ چرا اون؟؟؟ اما خودم و کنترل کردم تا مبادا بزنم زیر گریه! نمی‌خواستم فکر کنه می‌خوام آویزونش شم! به انداره کافی غرورم و نادیده گرفتم! به اندازه کافی برای بدست آوردنش تلاش کردم! - اونجا چیکار می‌کنی؟ با شنیدن صدای متعجبش نگاهم کشیده شد سمت پنجره نگاه جا خورده‌اش به من بود و مشخص بود از اینکه لبه پشت بومم حسابی گیجه صدام به وضوح می‌لرزید - باهات حرف دارم! - باز چه بازی راه انداختی؟ باز چه نقشه‌ای داری؟ فقط گمشو! از زندگیم گشو بیرون! مگه نگفتی باره آخره؟ یه زن چقدر می‌تونه حقیر باشه؟ لحن جوشی و پر از نفرت و عاصیش برام قابل تحمل نبود و اومدم توضیح بدم! حرف آخرم و بزنم که تماس و قطع کرد؛ اما هنوز نگاهش به من بود گوشی و تو دستم فشردم همینجا تمومش می‌کنم! جلوی چشم‌هات تمومش می‌کنم! تا شاید دیگه این نگاه پر از نفرتت و نبینم! شاید دیگه عشقم و به سخره نگیری! کوچیک و ناچیج و پوچ نشمری! بدون اینکه نگاهم و ازش بگیرم بدون تردید چشم‌هام و بستم و آخرین قدم رو به طرف سقوط برداشتم و به طرز عجیبی صدای فریادش و لحظه‌ی آخر شنیدم و... https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
1570Loading...
19
تارا‌ توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونواده‌ن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا! یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار می‌ذاره و باعث یه کینه عمیق می‌شه. بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره. با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن. تارا که نمی‌تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست! https://t.me/+Nw_GOUHd-mcxYWJk
8481Loading...
20
Media files
7660Loading...
21
_ فکر نمی ‌کردم بیای! چه لیدی شجاعی نگاه تیزی به ماهان کرد: _ منم فکر نمی کردم تو انقد پست و حقیر باشی که بخوای آتیش بیار زندگی پسر عموت باشی ماهان خنده خبیث و مرموزی کرد: _من نه!شوهر خودت قراره فتیله روشن کنه خوشگل خانوم چشمکی میزند: _حالا چه جوریش قراره تا چند دقیقه دیگه بهت ثابت کنم نفس عمیقی می کشد تا خود را کنترل کند. تا او را به باد فوش نگیرد: _ سیاوش از دیروز رفته کردستان پیش هیژان پس لطفا حرف مفت تحویل من نده و سعی نکن سیاوش و تو چشم من خراب کنی ماهان با صدای بلند می خندد.عصبانیت پناه بیشتر می شود _ کافیه دیگه اگه حرفای مهمت تموم شد می خوام برم ...هیچ تمایلی واسه شنیدن صدای خنده ات ندارم ماهان مجد خنده ماهان بند آمده تمسخر آمیز گفت: _ اوکی عزیزم ولی تو چطور زنی هستی که حتی نمی تونی راست و دروغ حرف شوهر تو بفهمی ؟ رفته کردستان!؟ نچ ...واقعا دلم میسوزه واست پناه جون دست پناه مشت شده با حرص از جا برخواست محکم لب زد: _یه بار دیگه شماره تو رو گوشیم ببینم سکوت نمی کنم ...پس حد خودتو بدون می خواهد کیف اش را بردار اما دست ماهان مانع می شود. ماهان با نفرت غرید: _ حد و حدود و باید اون شوهر هول تو بدونِ که از دیروز با خواهر من تو این هتل خراب شده موندن اونم تو یه اتاق پوزخندی به نگاه مات مانده پناه زده ادامه داد: _بشین تا بگم برات شاید از دست گل شوهرت خوشت اومد روی صندلی آوار می شود. چرا که پاهایش تحمل وزن اش را نداشتند _ماهور باردار ... اینم بگم بابای اون بچه شوهر توعه چشم از نگاه خشک شده پناه گرفته با صدایی خش دار گفت: _ میفهمی که چی میگم؟ خواهر مجرد من شکمش بالا اومده اونم با شناسنامه سفید و از مردی که  قبلا نامزدش بود و خودش الان زن داره _داری دروغ میگی زهرخندی به زمزمه پناه زده خشمگین سر تکان می دهد: _ به نظرت برای چی اون همه اصرار داشتم بیای کافه؟ قطره اشکی روی گونه پناه سر می خورد نباید حرف های این مرد را باور می کرد اما ته دلش عجیب شور میزد. مغذ اش تمام مدت رفتار های مشکوک سیاوش را تداعی کرده لب می گزد تا مبادا هق بزند. آن سرد شدن ها و از سر بار کردن ها آن نگاه ها سرد ... ماهان تلفن اش را به سمت پناه گرفت: _ حرف من و باور نداری؟ جواب آزامایش دی ان ای شوهر تو با بچه ماهور چی!؟ اونم باور نمی کنی؟ نگاهش مات تلفن می شود آن هم خیره کلمات... این چه شوخی بزرگی بود که ماهان میخواست با کند؟ اما اسم سیاوش مجد چه؟ اسم شوهر او! آن هم شوخی بود؟ تلفن را عقب کشیده پوزخند تمسخر آمیزی می‌زند _ من قصد ندارم زندگی تو یا رابطه ات با شوهر تو خراب کنم ...منکر اینکه یه زمانی عاشقت بودم نمی شم پناه اما تو انتخابت سیاوش بود پس برای منم تموم شدی ... سرش را سمت پناه خم کرده با جدیت ادامه می دهد: _ بهت گفتم بیای اینجا تا سر از کار شوهرت در بیاری ... که مثل کبک سرتو نکنی تو برف و هرچی سیاوش گفت باور کنی منم مثل تو شوکه شدم اما نمی خوام گناه خواهرم و جار بزنم میدونم از بچگی دیوونه سیاوش بود و اگه سر و کله تو یهو پیدا نمی شد الان باهم ازدواج کرده بودن دیگه همچین رسوایی به بار نمی اومد اشک های پناه یکی پس از دیگری جاری می شوند حتی جان نفس کشیدن هم ندارد _ اون بچه ای که الان خواهر من بارداره چهار ماهش ... یعنی ربطی به دوران نامزدی شون که حداقل هفت ماه می گذره نداره صدای ماهان رفته رفته تحلیل می‌رود مثل جان پناه ... _ هیچی احتمالی نتونستم بدم که سیاوش چطور با وجود فرشته ای مثل تو با خواهر من ریخته رو هم ...ولی خب گوش کن ببین چی میگم من ... با بلند شدن ناگهانی پناه حرف اش را خورد: _ پناه صدای ماهان را گنگ می شنید اما به هر جان کندنی بود ایستاده بی رمق پچ زد: _ بسه پشت به ماهان که شوکه بود کرده سمت آسانسور راهی شد.حرف های او در سرش تکرار می شد اما همچنان نتوانسته بود هضم شان کند باید می رفت تا به سیاوش زنگ بزند. تا تمام حرف های ماهان را برای او تیکه کند و مطمئن شود که تمامش دروغ است. مقابل آسانسور ایستاده همین که دست بلند می کند تا دکمه اش را بزند ناگهان در باز شده قامت سیاوش مقابل نگاه اش پدیدار می شود. خشک شده از دیدن او توان هر عکس العملی را از دست داده شوکه خیره ی مردش می شود. با اینکه پشت اش به او بود اما مگر می شد پناه عشق عزیزش را حتی از دور نشناسد؟ لب هایش تکان می خورد تا نام مرد را صدا به زند اما همین که سیاوش سمت اش می چرخد با دیدن ماهور با شکم بر آمده اش که دست در دست سیاوش ایستاده است کل هتل روی سرش ویران می شود. قلب اش کند می زند. تمام جانش به یغما می رود وقتی که صدای سیاوش را دور و گنگ می شنود: _پناه https://t.me/+sAi9vPEV5igwN2M0 https://t.me/+sAi9vPEV5igwN2M0 https://t.me/+sAi9vPEV5igwN2M0 https://t.me/+sAi9vPEV5igwN2M0
4530Loading...
22
_ شاید زنت اون بالا مُرده ، جنازش بو بگیره خبردار نمیشی! صداشون رو از طبقه پایین می‌شنیدم و آروم اشک می‌ریختم ساواش بی‌تفاوت جوابِ مادرش رو داد _ هیچ مرگش نمی‌زنه ، بچه کجاست؟ _ پیش مادرش! اون بیچاره که با صندلی چرخدار نمی‌تونه بیاد پایین بچشو ببره حداقل صبح‌ها که میری اون دانشگاهِ کوفتیت قبلش بچه‌اشو ببر بخوابون کنارش دلش پوسید تو اون چهاردیواری ساواش کلافه غرش کرد _ بسه حاج خانوم ، تا الانم اگر پرتش نکردم بیرون حوصله‌ی عز و جز و نفرینتو ندارم وگرنه جای زنِ خائن گوشه‌ی خیابونه حاج خانم نالید _ فکر کردی اون بالا حبسش کردی جاش از کنار خیابون بهتره؟ بردار ببرش دکتر بی معرفت شاید عمل کنه خوب بشه _من کلاس دارم دانشجوهام منتظرن برو بچه رو بردار بیار من برم بالا دوباره سر و صورتشو کبود کنم تقصیر خودته صدای گریه های حاج خانم بالا رفت و من با بغض به پسر سه ماهم نگاه کردم _ چهار ماه پیش رفتی دختر دسته گلو از مدرسه برداشتی آوردی بردی اون بالا افتادی به جونش از آخرم پرتش کردی از پله‌ها پایین ویلچر نشینش کردی بس نبود؟ که باز هوس کتک زدنش به سرت زده! می‌ترسم آهش روزگارمونو سیاه کنه ساواش با بغض خندیدم بی جون زمزمه کردم "نترس حاج‌خانم ، من اگر آهم بگیر بود اون امیرِ نامرد که زندگیمو سیاه کرد زمین میخورد نه شما..." بی توجه به سروصداهای پایین صندلی چرخ‌دارم رو جلو کشیدم و رو به نوزاد پچ زدم _ گرسنه‌ای پسرم؟ الان با هم می‌ریم شیر درست می‌کنیم آیدین بلندتر گریه کرد بغض کرده پچ زدم _ تو هم میدونی مامانت از پسِ یه شیر درست کردن ساده بر نمیاد که اینطور گریه میکنی مگه نه؟ با کنجکاوی گریه‌اشو قطع کرد و به صورتم خیره شد سعی کردم روی تخت نیم‌خیز بشم باید بخاطر بچم زنده می‌موندم صدای بی رحمانه‌ی ساواش از طبقه پایین میومد _ چهارماهه چطوری دسشویی میره که اون بالا بو گوه نگرفته؟ انتظار داشتم همون ماه اول تو گند و کثافت خودش غرق شه دستمو سمت بچه دراز کردم و هق زدم _ گوش نده پسرم... دستم نمی‌رسه تا گوشاتو بگیرم ولی تو گوش نده حاج خانم ناله کرد _ استغفار کن ، صدات میره بالا از غصه می‌میره یادت رفته کی اون بالاست؟ لادنِ ساواش همون بچه مردسه‌ای ۱۶ ساله که دانش‌آموزت بود همون که همه گفتیم نه ، گفتیم اختلاف سنیتون زیاده ، گفتیم بچه‌ست ولی بخاطرش به آب و آتیش زدی دق کنه خودتو می‌بخشی؟ بی توجه به جوابی که ساواش داد هق‌هق کنان خودمو بالا کشیدم و نالیدم _ باید بتونم ، خدایا کمکم کن بتونم بشینم رو ولیچر به سختی سمتش کشیدم و تمام توانم رو گذاشتم آیدین بغض کرده نگام میکرد نفس زنان پچ زدم _ واسه مامان دعا کن باشه پسرم؟ آروم خندید لبخندی زدم و با یک زور دیگه خودم رو روی ویلچر پرت کردم _ آخ خدا مردم دسته‌ی ویلچر تو پهلوم فرو رفت اما بازم شاد بودم خسته پچ زدم _ دیدی آیدین؟ دیدی مامان تونست؟ دیدی من مامان بدی نیستم؟ بی تعادل بلندش کردم و روی پام نشوندمش و چرخ ویلچر رو هل دادم حاج خانوم از تو راه پله صداش اومد انگار ساواش داشت کفشاشو می‌پوشید _ سه تا ماشین وارداتی تو پارکینگ این خونه‌ست بعد برای اون طفلک یه ویلچر درست حسابی نخریدی ویلچر قدیمی و خراب آقات رو دادم چرخش درست کار نمیکنه بخوره زمین بدبخت می‌شیم ساواش پوزخند زد _ از سرش اضافیه ، نترس بزودی هم اون از من راحت میشه هم من از اون! چرخو جلو هل دادم و بی توجه بچه به بغل سمت کتری آب جوش رفتم حاج خانوم پرسید _ باز چه خوابی دیدی واسه این طفل معصوم؟ دستمو به شیر کتری رسوندم و آیدین رو به آغوشم چسبوندم شیشه رو زیر کتری گرفتم که ساواش با بی رحمی گفت _ می‌خوام برم خواستگاریِ لیدا! بهت زده چشم بستم چی میگفت؟ کاش کر شده بودم آیدین تو بغلم غر زد و حاج خانوم نالید _ خدا مرگم بده ، خواهر بزرگه‌ی لادنو میگی؟ حرومه دوتا خواهرو عقد کنی پسر تو از خدا نمیترسی؟ از شکستنِ دل زن معصومت بترس صدای ساواش جدی بود _ طلاقش میدم آب جوش روی انگشتام سرازیر شد وحشت زده هیع کشیدم کاش می‌تونستم فریاد بزنم که من فلج نیستم! تو منو فلج کردی! شاید اگر ببریم دکتر ، اگر عمل کنم بتونم راه برم ولی تو بخاطر تنبیهم حتی داروهامم نخریدی! _ از هفته پیش وکیلم دنبالشه نمیتونه راه بره ، نقص عضو محسوب می‌شه دادگاه راحت حکم می‌کنه با گریه‌ی آیدین به خودم اومدم انگشتام زیر آب جوش میسوخت و از شدت بهت نمی‌فهمیدم هول شده ویلچر رو عقب هل دادم اما چرخ خرابش کار دستم داد ویلچر سمتِ عقب خم شد ، آیدین با گریه گردنمو چنگ زد و من وحشت زده با تمام توان جیغ کشیدم صدای یا ابولفضل گفتنِ حاج خانم تو راه پله پیچید و ویلچر با شدت چپه شد بچه رو محکم تو بغلم گرفتم تا طوریش نشه اما سر خودم با شدت به سنگ اُپن برخورد کرد و از بین موهام خون جاری شد https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0 https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0
2891Loading...
23
- هرکسی بتونه بهترین غذا رو درست کنه میره عمارت اصلی! با حرف سحر خانوم صدای پچ پچ خدمه و آشپزها بلند شد. اما دل سونیا از شنیدن این حرف لرزید... چراکه عشق قدیمیش، صاحب عمارت اصلی بود. فقط نمی دونست اون چرا و چطور سر از مملکت غریب درآورده! حتی اسمش رو هم عوض کرده بود! همه به جای مازیار، مورات خان صداش می کردن! سحر خانوم بین خدمه چرخید. - و البته میشه خدمتکار و آشپز مخصوص مورات خان! سونیا با شنیدن این حرف تکونی خورد. خوب می دونست که مازیار کیک شکلاتی رو به هر غذایی ترجیح میده! خوب می دونست که مازیار عاشق چجور کیکیه، اما می ترسید... می ترسید از اینکه وقتی مازیار ببینتش، به جای بردنش به عمارت اصلی حتی از کلبه هم بیرونش کنه! هرچند که سونیا حق رو به مازیار می داد! وقتی بخاطر آینده و پول مازیار رو رها کرده و از ایران فرار کرده بود، هیچوقت فکر نمی کرد به این فلاکت کشیده برسه و بشه خدمتکار! از وقتی پاش رو به اینجا گذاشته بود به هر طریقی که شده بود خودش رو از دید مازیار مخفی نگه داشته بود... اما می دید که مازیار چقدر عصبیه و خبری از آدم مهربون گذشته نیست! همین ها هم می ترسوندش! با تموم این ها سونیا وقتی دید که بقیه با چه ذوق و شوقی به امید رفتن به عمارت اصلی دارن آشپزی می کنن، دست به کار شد. مرگ یه بار و شیون هم یه بار! از این همه فرار و مخفی کردن خودش خسته بود! *** سونیا به سختی روی میز جای خالی پیدا کرد و ظرف کیک رو گذاشت. می ترسید سلیقه ی مازیار مثل اسم و رفتارش عوض شده باشه! ظرف کوچیک کیک شکلاتی بین اون همه غذای رنگی اصلا به چشم نمیومد! مخصوصا که چند تا از دخترها گفتن "آخه کیک کجا وعده ی غذاییه؟" بالاخره بعد از لحظاتی مازیار از پله ها پایین اومد. سونیا از دیدنش ضربان قلبش بالا رفت و سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت. مازیار خوب به غذاها نگاه کرد و در آخر ظرف کیک رو برداشت. تزئین روی کیک، رنگ و بوش... همه و همه خاطرات گذشته رو مقابل چشم هاش زنده کرد! احساس می کرد تموم وجودش یخ زده. با تردید یک تکه از کیک رو داخل دهانش گذاشت. - این کیک رو کی پخته؟! همه از حالت مازیار برداشت دیگه ای کرده بودن! یکی از دخترها بازوی سونیا رو کشید. - این مورات خان! و با خودشیرینی ادامه داد: من به جاش معذرت خواهی می کنم! مازیار جلوتر رفت و با غیظ دست دختر رو از بازوی سونیا کنار زد. - خفه شو! عربده ش باعث شد سونیا سرش رو بلند کنه. مازیار باور نمی کرد سونیایی رو که بخاطرش وجب به وجب ایران رو گشته بود تو کشور غریب پیدا کنه! https://t.me/+y2PbnmvUscUzNzRk https://t.me/+y2PbnmvUscUzNzRk #به‌گذشته‌برگردیم پرماجراترین و غیرقابل‌حدس‌ترین رمان آنلاین تلگرام😍 https://t.me/+y2PbnmvUscUzNzRk مازیار سال های زیادیه که دلباخته ی سونیاست... اما مادر مازیار سونیا رو که بعد از مرگ خانواده ش با خانواده ی عموش زندگی می کنه و وضعیت مالی خوبی ندارن، مناسب پسرش نمی دونه! بعد از اتفاقات زیادی که میفته بین مازیار و سونیا جدایی میفته تا اینکه...
6240Loading...
24
- هنوز آماده نشدی؟ الان خواستگارها می‌رسن! بلند شو یه لباس درست درمون بپوش! آقا هم داره میاد! با شنیدن اسمش دلم شروع کرد به بی‌قراری - اون چرا میاد؟ می‌خواد مطمئن شه نه نمی‌گم؟ اصلاً چرا من باید با پسری که اون می‌گه ازدواج کنم؟ - این چه طرز حرف زدنه دختر؟ بابات بفهمه قیامت می‌کنه! جونش و برای آقا می‌ده و رو حرفش نه نمیاره! اگه چشم سفیدی نکرده بودی و باهاش تماس نگرفته بودی، اونم یه پسر نمی فرستاد مردت بشه. لحن ناراحتم دست خودم نبود - من تماس گرفتم یه کلمه گفتم ازت خوشم‌ میاد... اون‌ چیکار کرد؟ یک کلام حرف نزد هیچ، ندیده و نشناخته ردم کرد و یکی از آدم‌هاش و فرستاد خواستگاریم... انگار مرد تو دنیا کم بود اون بخواد برام خواستگار بفرسته... انگار من و قابل نمی‌دونه... انگار عارش میاد با دختر محافظش دمخور شه. - بده خواسته ثواب کنه؟ بی‌حیایی دیگه! زودتر آماده شو! از اتاق رفت بیرون اصلاً دلم نمی‌خواست تو این مراسم شرکت کنم؛ اما مجبور بودم! مگه می‌تونستم روی حرف بابا نه بیارم؟ مطمئناً از قبل جواب بله رو هم بهشون داده و این مراسم فرمالیته‌ست! اون هر چی آقاش دستور بده انجام می‌ده! بلند شدم یه پیراهن حریر بلند آبی رنگ پوشیدم حالا که اونم داشت میود دلم می‌خواست بیشتر به خودم برسم و تو چشم باشم موهای بلند خرمایی رنگم و باز کردم و چتری‌هام و ریختم تو صورتم همه می‌گفتن بانمک می‌شم و چشم‌های عسلیم بیشتر به چشم میاد یکم آرایش کردم و خواستم از اتاق بیام بیرون ته دلم گفت یه بار دیگه باهاش تماس بگیرم و آخرین تلاشم و بکنم بدون فکر گوشیم و گرفتم و شماره‌اش و گرفتم و گوش رو گذاشتم کنار گوشم بعد چند لحظه صدای سرد و جدی و مردونه‌اش پشت خط پیچید - بله؟ از شدت استرس قلبم داشت میومد تو دهنم و صدام می‌لرزید - خواستم قبل اینکه بله رو بدم بپرسم شما به ایشون اطمینان دارین؟ یعنی مطمئنین جواب بله رو بدم؟ یه جورایی غیر مستقیم ازش پرسیدم مطمئنی جوابت نه هست. حتی یه لحظه رو هم برای دادن جواب تردید نکرد - بله. انقدر لحنش یخ و بی‌احساس بود بی‌طاقت تماس و قطع کردم و در حالی که سعی داشتم نزنم زیر گریه از اتاق اومدم بیرون مامان با دیدنم ناراضی گفت: - این چه وضعیه؟ بابات خوشش نمیاد! انقدر حالم خوب نبود بخوام جوابش و بدم با صدای زنگ در خونه بلند شد رفت سمت آیفون - هم آقاست... هم خواستگارها... مراقب رفتارت باش‌ها... آبرومون و نبر. در و باز کرد و رفت استقبال منم نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارش ایستادم  اول خواستگارها وارد شدن و بعد بابا و بعد خودش تا دیدمش خجالت زده سرم و انداختم‌ پایین و سلام کردم و لبم و گرفتم زیر دندونم ایستاد جلوم و حتی جواب سلامم نداد اما نگاه سنگینش و روی خودم حس می‌کردم و هر چی منتظر بودم بره تو از جاش حرکت نمی‌کرد آخرم مامان با تعارف راهنماییش کرد تو خلاصه نشستیم و مشغول حرف زدن در مورد عروسی و مهریه شدن؛ بدون اینکه نظر من و بخوان! انگار نه انگار اومده بودن خواستگاری! خودشون بریده بودن و دوخته بودن! حتی قرار شد همین امشب صیغه کنیم! طبق حرف‌هاشون انگار همه تصمیم‌ها از قبل توسط وهاب گرفته شده بود! یه چند بار سرم و بلند کردم پسره رو ببینم اصلاً چه شکلیه بادیدن چهره درهم وهاب سرم و انداختم پایین بیشتر از این تحمل نکردم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه سینی چایی و آماده کردم و اومدم بیرون و ناخودآگاه اول رفتم‌ سمت وهاب و بدون اینکه نگاهش کنم تعارف کردم ولی هر چی منتظر شدم دیدم برنمی‌داره سرم و بلند کردم دیدم‌ با نگاه به خون نشسته چشمش به منه تعجب کردم و دلیل این‌ نگاهش و نمی‌فهمیدم! یه دفعه کوبید زیر سینی و سینی از دستم افتاد روی زمین و هینی کشیدم از جا بلند شد و هشدار دارد - جمع کن خودت و! از لحن خشنش کپ کردم نگاهش داد به بابا - بیا اتاق حرف دارم! با عجله رفت تو اتاق بابا و بابا هم دنبالش مامان سراسیمه اومد سمتم و در حالی که رنگ به رنگ می‌شد بازوم و نیشگون گرفت - چی کار کردی چشم سفید؟ یقه‌ات و تا ناکجا آباد جر دادی خودت و جلوش نمایش بدی بی‌حیا؟ هاج و واج نگاهی به یقه‌ی لباسم انداختم تازه متوجه شدم وقتی خم شدم همه دار و ندارم و جلوش به نمایش گذاشتم! حالا این چه واکنشی بود؟ چرا یه دفعه جوش آورد؟ با بابا چیکار داشت؟ https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk صاحبکار بابام بود...! یه مرد مقتدر و جدی...! مردی که کلی آدم جلوش دولا راست می‌شدن و کلی دختر آرزوشون بود مردشون بشه... منم یکی از همون دخترا! ولی تا فهمید بهش حس دارم برام خواستگار فرستاد؛ اما شب خواستگاری...
2200Loading...
25
+من #روانی‌نیستممممم... نمی‌فهمییییی!! -کسی نگفته روانی هستین شما فقط بیماری.... حرفم تموم نشده که... گلدون روی میز رو با تمام زور به دیوار میکوبه.... صدای #شکستن شیشه و #خورده_شیشه کل آپارتمان رو برمیدارههه.... باید میگفتم به تخت ببندنش... #اشتباه‌کردم.... حالا چی میشه.... با چشم های قرمز و غضبناکش به سمتم میاد... و من از #ترس عقب عقب میرم...😱😱 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 کدوم #روانشناسی‌عاشق‌مریضش میشه که من شدم؟؟؟ حالا که توی اتاق #تنهاگیرم‌آورده چی میشه....
7641Loading...
26
#اخطار_ورود_افراد_18_سال ❌میلاد زرین مردی خشن و پر نیاز با اختلالات روانی که پدر و مادر خودش رو به قتل رسوند! مردی غیر قابل کنترل و خطرناک که هیچ کس پرونده ی پزشکیش رو قبول نمیکنه.... ولی.... با اومدن یلدا فروتن و قبول کردنه پرونده میلاد همه چیز تغییر میکنه و......❌ https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 #عاشقانه_رازآلود‼️
7210Loading...
27
Media files
1 2650Loading...
28
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! بیا بیروون دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغضش ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند همانی که دخترک را اذیت کرد به دستور کیارش _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
6590Loading...
29
⁠ _مگه صدبار بهت نگفتم وقتی شرکتم بهم زنگ نزن.. دخترک بغض میکند‌.‌. _عزیزجون میگفت داری ازدواج میکنی.. راس میگه..؟ اخم هایش را در هم میکشد.. _قطع کن.. _دلم برات تنگ شده.. چشم میبندد.. _عزیزجون میگه دیگه پیش ما نمیای.. از این به بعد هرشب میری خونه ی خودت.. خونه ای که اون دختر توشه.. دلش برای لرز نشسته در صدایش میرود.. بغضش میترکد و هق میزند: _برای اونم شبا قصه میخونی..؟ موهای اونم مثل موهای من هرشب نوازش میکنی تا خوابش ببره..؟ پشت چشمای اونم مثل چشمای من میبوسی..؟ انگشتانش مشت میشود و شقیقه اش نبض میزند.. دلش عمیقاً لمس طلایی هایش را میخواهد و در آغوش کشیدنش را.. دلش برای نفس کشیدن از عطر گریبانش تنگ شده.. دلش بوییدنش را میخواهد..بوسیدنش را اما با این حال خشک و سرد میغرد.. _داری وقتم و میگیری.. هق هقش اوج میگیرد : _میشه بیای پیشم..فقط همین امشب برای آخرین بار..قول میدم بعد از این دیگه منو نبینی .. سام فکش را روی هم چفت میکند همان لحظه تقه ای به در اتاقش میخورد و منشی سراسیمه داخل میشود.. _جناب آریا..سهامدارا تو اتاق کنفرانس منتظرتونن‌‌ از پشت میز بلند میشود و بی توجه به نفس زدن های دخترک از گریه زیاد زمزمه میکند: _باید برم‌... _تروخدا ..بزار ببینمت برای آخرین بار... بهت قول میدم.. پلک میبندد سیب گلویش سخت تکان میخورد و خش‌دار لب میزند.. _دیگه هیچ‌وقت به من زنگ نزن.. میگوید و بی توجه به التماس های دخترک تلفنش را قطع میکند.. آشفته موهایش را چنگ میزند.. چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و با حالی خراب وارد اتاق کنفرانس میشود.. تمام مدت جلسه ذهنش پیش مکالمه شان است که چیزی از حرف هایشان نمیفهمد.. بیش از آن تاب نمی آورد.. بی طاقت از پشت میز بلند میشود سویچش را چنگ میزند و بی توجه به سهامدارانی که هاج و واج نگاهش میکنند از اتاق بیرون میزند.. همان لحظه موبایلش زنگ میخورد پیش از آنکه جواب دهد منشی با دیدنش سراسیمه به سمتش میرود.. _جناب آریا..چندبار از منزلتون با شرکت تماس گرفتن..انگار کار مهمی باهاتون دارن.. توجهی به ضربان تند شده ی قلبش ندارد و پیش از قطع شدن تماس تلفنش را جواب میدهد.. _مگه صد دفعه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن‌.. صدای زجه های پیرزن در گوشش مینشیند و او شوکه ماتش میبرد... _عزیزجون‌... زن با گریه مویه میکند.. _ بیچاره شدیم پسرم.. سینه اش تیر میکشد و با درد لب میزند.. _چی شده...؟ _ماهک..؟ قلبش درون سینه سقوط میکند.. پاهایش سست میشود و مینالد... _ماهک چی..؟ همههمه ها از پشت تلفن به گوشش میرسد و وقتی جوابی نمیگیرد نعره میزند... _میگم ماهک چی شده..؟ پیرزن زجه میزند و به سختی مینالد.. _وقتی اومدم بالا سرش دهنش پرخون بود... بچه ام عکست و بغل کرده بود... نفسش بند می آید.. سینه اش را چنگ میزند و با زانو روی زمین سقوط میکند ... پیرزن لب باز میکند و آخرین جمله ای که از زبانش میشنود همزمان میشود با سیاهی رفتن چشمانش.. _بچه ام.. بچه ام نفس نمیکشه سام.. https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk
1 1172Loading...
30
_هی! خانم برای چی اینجا نشستین ؟ بلند شین ببینم راه و بستین با شنیدن صدای مردانه سرم را بلند کرده به مرد قد بلند و گنده بک مقابلم زل زدم. _ به شما چه آقا؟ مگه اینجا مال شماست‌؟ برو مزاحم نشو وگرنه زنگ میزنم پلیس ابرو هایش بالا می‌روند.در دل دعا میکنم ای کاش زودتر شرش کم شود. _ چی میگی خانم؟ میشه بگین چرا از سر ظهر اینجا نشستین؟ اخم هایم در هم می رود‌. هیچ خوشم نمی آید از سوال و جواب کردن ...اما به ظاهر این مرد نمی خورد که مزاحم باشد.مردد نگاهش میکنم: _خب ،راستش منتظر یکی ام ...اوووم.. میگم شما صاحب این خونه رو میشناسین؟ تکیه از ماشین می گیرد. _ چطور مگه‌؟ از جا بلند میشوم کمرم تیر می کشد.از بس که نشسته بودم‌.‌‌ چشم هایم سر تا پایش را می کاود. باید اعتراف میکرد عینک آفتابی به چش هایش می آید. لب گزیدم از هیزی خودم: _من از ظهر منتظر نشستم اینجا ولی از صبح اومده بودم چند بار زنگ در و زدم ... کسی باز نکرد واقعیت اینجا خونه ی خاله ام فکر نکنم شما من و بشناسید... همسایه این دیگه نه؟ خبری از شون دارین ؟ میدونید کجا رفتن که از صبح نیستن؟ خیره خیره نگاهش میکنم. تا جواب بدهد. نگاهی به دور بر انداخته پس از مکثی می گوید: _ این خونه نزدیک یه سال خالیه موفرفری الکی وقت تو هدر نده بیا برو رد کارت چند ثانیه طول کشید تا جمله اش را هضم کنم. درمانده به مرد ناشناس نگاه میکنم: _ یعنی چی خالیه؟ این خون جون دوم خاله مونسم بود ...عاشق اینجا بود آخه چطور ممکنه ایجا رو ول کنه؟ من الان کجا دنبالش بگردم _‌ ببین دختر فرفری  من از چیزی خبر ندارم این هایی رو هم که بهت گفتم به خاطر اینکه گفتی فامیل سیاوشی ...حالا هم اینجا نمون تا یه ساعت دیگه شب میشه این کوچه هم کم بی ناموس نداره بغ کرده دستی به موهای فرم کشیده نالیدم: _ پس من چی کار کنم الان؟ چطوری بهشون خبر بدم _چیو خبر بدی؟ یکه خورده خیره ی اویی می شوم که اکنون دست به سینه ایستاد. من که آرام گفتم چگونه شنید! ؟ ناچار بغض کرده به حرف می آیم.شاید او می‌تواند به من کمک کند: _راستش پدر بزرگ مون دو روز پیش سکته کرده اما وقتی به هوش اومد گفت میخواد مونس و شوهرش حاج سالار و ببینه _خب! ببینه که چی بشه! چقدر خونسرد بود مردک جذاب! _ میخواد که... ناگهان مکث میکنم. داشتم برایش توضیح میدادم؟چرا؟ پوف کشیده شانه بالا انداختم: _ میخواد قبل مرگش به وصیت اش عمل کنن یعنی میخواد من و سیاوش که میشیم پسر خاله و دختر خاله باهم ازدواج کنیم ... تا به این  بهونه اختلاف بین دو تا خانواده حل بشه... راستش بابای من و حاج سالار از وقتی جوون بودن با هم اختلاف داشتن حالا نمیدونم سر چی ..‌.اون موقع که من ۸ سالم بود یادم یه دعوای بزرگ بین خانواده ها پیش اومد که باعث شد خاله اینا از عمارت آقا جون بلند شن ...آخه کل خانواده تو یه خونه باغ زندگی می کنیم ... سر بلند کرده نگاهش را که خیره به زمین می بینم با حرص ادامه می‌دهم: _ الان هم آقاجون پاشو کرده تو یه کفش که تا وقتی من و سیاوش ازدواج نکنیم نه به کسی ارث میده نه اجازه میده بقیه تو عمارتش زندگی کنن ...اما من که میدونم هدفش برگردوندن خاله مونس و حاج سالار آه غمگینی میکشم: _ البته نه این ازدواج ممکن اتفاق بیفته ... نه اینکه من حاضرم به خاطر آسایش این و اون با یکی که آخرین بار  ۱۲ سال پیش دیدمش ازدواج کنم ...حتی مطمئنم پسر خاله ام هم راضی به این ازدواج نیست و ممکن واکنش بدی نشون بده و‌‌... _از کجا میدونی سیاوش مخالف این ازدواج؟ مگه علم غیب داری؟ جا خورده از لحن تندش با چشم های گرد نگاهش می کنم. لبخند دختر کشی میزند: _شرکت سیاوش یه خیابون بالاتر از اینجاست ... نزدیک تر می آيد من همانطور زل زده ام به صورتش ...با صدای بم و مردانه اش پچ می زند: _ این هم آدرس ، برو باهاش حرف بزن ‌‌... شاید به توافق برسید خانوم کوچولو کارت را کف دستم می گذارد دلم هری می ریزد. به نگاهی به کارت میکنم.هم آدرس را نوشته بود هم شماره تلفن ... _زود برو ممکن تا یه ساعت دیگه شرکت و ببندن زبانم انگار لاله شده است که سری تکان داده از کنارش عبور می کنم.واقعا ممنونش بودم که کمک کرده است.ناگهان قدم هایم از حرکت می ایستد. یادم می آید که از او تشکر نکردم. به عقب بازگشته با دیدن او که دارد ماشینش را داخل خانه خاله می برد شوکه و گیج نگاهش می کنم.مگر نگفت خانه یک سال است که خالی است؟ یک آن به خودم آمده با دیدن کارت دستم و شماره سیاوش ... شروع به زنگ زدن می کنم. بعد از دو بوق با شنیدن صدای همان مرد چشم هایم گشاد می شود. _ هنوز که نرفتی دختر خاله ی مو فرفری! https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0
5761Loading...
31
می‌شه بیام توی بغلت قایم شم؟ بچه ها باز سوسک و مارمولک گرفتن دستشون، دارن اذیتم می‌کنن! آیین بند پوتین هایش را می‌بندد و می‌گوید: -تو دیگه شیش سالت نیست، سیب کوچولو. درست نیست من بغلت کنم! برو یه جا دیگه قایم شو، مثل پریسا و بقیه. یاقوت دوازده ساله لب می‌لرزاند و یک سیب سرخ و شیرین به آیین می‌دهد. -من می‌ترسم آیین! خواهش می‌کنم... همین یه بار. تو بغلم کنی جرأت نمی‌کنن اذیتم کنن. این سیب رو بابا حاجی از بالای درخت چیده. میدمش به تو. دارن میان اینجا! لطفا... آیین روی مو‌هایش دست می‌کشد و کیفش را برمیدارد تا به محل خدمتش برسد. -دیرم میشه نور چشم! باید برم. برو با بقیه بازی کن. یاقوت به گریه می‌افتد و سمت ته باغ قدم تند می‌کند. -منو بغل نمی‌کنی چون قراره خواهرم مروارید عروست بشه مگه نه؟ باشه... بغل نکن. منم با کاوان عروسی میکنم که دوسم داره! آیین رفتنش را با عشق تماشا می‌کند و می‌گوید: -دردت به قلبم... تا وقتی نشون شده منی، هیچکس نمی‌تونه دست روت بذاره! https://t.me/+wurPW4IKKVczYzlk آیین با خیالی آرام می‌رود، چون هرگز فکرش را هم نمی‌کند درست روزی که بعد از سال‌ها برمی‌گردد، باید شاهد نامزدی نور چشمش با یکی دیگر باشد، یکی که یاقوت را فقط برای انتقام می‌خواهد، انتقام از خود آیین!
1 0961Loading...
32
Media files
1920Loading...
33
دختره میره چشمه‌ی آبگرم که...🫣 زمانی که هیچ‌کس تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا آب‌تنی کنه اما وقتی که تقریبا نیمه برهنه، تا کمر تو آب بود، حس کرد چیزی پاشو لمس می‌کرد و ثانیه‌ای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و شروع به دست و پا زدن کرد. وحشت‌زده تلاش کرد خودشو آزاد کنه و به سختی و نفس‌زنان، خودشو بالا کشید که... اونو دید. با موهایی بلند و چشمانی سیاه و اغواگر که هر زنی رو سِحر می‌کرد، خیره‌اش بود و حیله‌گرانه، اونو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت می‌کرد. https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
2380Loading...
34
- صیغه‌م شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت پرستاری کنی! داشت پیشنهاد می‌داد که صیغه‌ش بشم؟ صیغه‌ی شوهر خواهرم؟ با صدای بلندی گفتم: - چ..چی؟ تو دیوونه شدی؟ سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید: - اگه می‌خوای تو خونه‌ی من رفت و آمد کنی و از خواهرزاده‌ت پرستاری کنی، باید محرمم بشی!! با نفرت به صورتش نگاه کردم. کل خانواده روی سر این آدم قسم می‌خوردن؟ اگه می‌فهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم مریدش بودن؟ - من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی صیغه‌ی تو بشم؟ شونه بالا انداخت و گفت: - تصمیم با خودته... دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش می‌گرفتم و می‌کشیدم تا حرصم خالی بشه. - چرا برای نگهداری از خواهرزاده‌م باید با تو صیغه کنم؟ تسبیحش رو داخل جیبش فرستاد و به خودش اشاره کرد: - چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام می‌دم! چرخید و سمت اتاقش رفت. قبل این که وارد اتاقش بشه گفت: - اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و کیارا رو ببینی. فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد! فکر کنم کیارا هم مثل خواهرم مرده؟ از عصبانیت نفس‌هام کشدار شده بود. خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم: - ساکت شو عوضی ساکت شو... برای رسیدن به هوا و هوس خودت، بچه‌ت رو داری پل میکنی؟ چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - وقتی شب خواستگاری تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. ولی حالا بعد از چند سال می‌تونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی! دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. داشت راست می‌گفت؟ قلبم تیر کشید و چشم‌هام سیاهی رفت. بریده بریده گفتم: - ت..و دا..ری در..وغ می..گی! - نه من اهل دروغ نیستم. برای من زن کم نیست ولی دل من تورو می‌خواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه می‌خوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید صیغه‌ی من بشی! من نمی‌تونستم خواهرزاده‌م رو زیر دست نامادری ببینم... خواست وارد اتاقش بشه که لب‌هام تکون خورد و قبل این که روی زمین سقوط کنم گفتم: - باشه زنت میشم! https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
3170Loading...
35
- دختر ۹ سالمو می‌فروشم! عروسکم رو محکم تر به خودم فشردم و چسبیدم به لباس کهنه ی مامانم که گریه می‌کرد و مرد جوون با هیبت بیشتر یقه ی بابامو فشرد: - مرتیکه مفنگی یک کیلو جنس منو گم کردی می‌خوای با بچه ۹ سالت طاق بزنی نون خورت کم شه؟  زنت و کل ناموستم بفروشی بهم پول اون جنس در نمیاد صدای داد و هوارش تو محله می‌پیچید و همسایه ها جلو در خونه اومده بودن اما کسی جرات نداشت جلو بیاد... بابامو به قدری زده بود که خون از دهنش میومد بیرون ولی دلم به حالش نمی‌سوخت چون یادم نمی‌رفت چطور مامانم و میزد! اما مامانم طاقت نیاورد و بدو سمت اون مرد رفت و جیغ زد: - ترو خدا آقا رادمهر نزنش داره می‌میره سمت مامانم برگشت که ترسیده با تموم بچگیم دویدم سمت مرد و یادمه گفتم: - بابامو بزن ترو خدا ولی مامانمو کاری نداشته باش اذیتش نکن تو چشمای سبز درشتم خیره شد بابامو هول داد رو زمین که نالش بلند شد و اون مرد بی‌توجه روی پاهاش نشست تا هم قدم بشه: -اسمت چیه؟ - دنیا لبخندی زد: -گفتی دخترت ۹ سالش؟! با این حرفش چسبیدم به مامانم که لبخندی زد: - بیا جوجه بیا با تو کاری ندارم سری به چپ و راست تکون دادم که نفسی کشید و از جاش بلند شد، عینک آفتابیش رو به صورتش زد و خیلی جدی گفت: - دخترتو میبرم، برو دعا کن این بچرو داشتی وگرنه زنده نمی‌موندی صدای جیغ مادرم بلند شد: - آقا بچست آقا به خدا هنوز عادت نشده رحم کنید این مرد معتاده به چیزی گفت آقا آقا کنیزی میکنم و گریه منم حالا بلند شده بود از گریه مادرم و اون مرد سمت خروجی رفت و به آدمی که مثل سرباز کنارش بود اشاره ای زد که اومد سمت من... و صدای جیغ و گریه منو مادرم بیشتر شد اما صدای مردونش دوباره اومد که با مادرم بود: - ولش کن بچتو تا وقتی عادت نشه بهش کاری ندارم باور کن تو خونه ی من زندگی بهتری در انتظارش و این شروع زندگی من با مردی بود که پونزده سال ازم بزرگ تر بود... https://t.me/+mtFIIeWNNukxZjY0 https://t.me/+mtFIIeWNNukxZjY0 (هشت سال بعد) - تولد تولد تولد مبارک... دنیا فوت من شمع هجدتو قبلش آرزو کن تولد هجده سالگیم که کم از عروسی نداشت و همه دوستان بودن با لبخند آرزویی کردم شمعمو فوت کردم و صدای سوت دست بلند شد. نگاهمو دادم به رادمهر که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند بهم خیره بود، لبخندی بهش زدم لب زدم: - مرسی بابت تولد چشماشو روی هم گذاشت و بالاخره جشن تولد تموم شد و خسته روی تختم افتادم که در اتاقم باز شد و با دیدن رادمهر سریع رو تخت خودم نشستم که خیره بهم لب زد: - از امشب دیگه اینجا نمی‌خوابی متعجب لب زدم: - وا چرا؟! کمی مکث کرد اما در نهایت گفت: - دیگه وقتش بیای تو اتاق من بخوابی یخ بستم، مات موندم که ادامه داد: - اون جوری نگاه نکن دنیا، دیگه بزرگ شدی هجدهت پر شده از اولم قرارمون همین بود بغض داشتم و نیشخندی زدم : - منظورت قرارت با بابام؟ انگار دوست نداشت راجب این موضوع حرف بزنه باهام، اصلا چطوری وقتی مثل دختر خودش بزرگم کرده بود حالا می‌تونست بهم دست بزنه؟ سمتم اومد و در اتاقمو بست که ترسیدم و چسبیدم به دیوار اتاقم. اون کمی جا خورد اما سعی داشت آروم باشه: - گوش بده جوجه من از چهارده سالگیت بعد اولین عادتت خواستم بهت دست بزنم اما دیدم بچه ای واقعا ظلم اما الان بزرگ شدی خانوم شدی ، دیگه نمیتونم دیگه نمیشه بهم نزدیک تر شد اما من حالا اشکام رو صورتم می‌ریخت: - رادمهر نه، ترو خدا این‌بار اخم کرد: - عقدمی دنیا بفهم اینو جدی شد و این یعنی کوتاه نمیام می‌شناختمش بزرگم کرده بود! روی تختم نشست و دستی رو صورت اشکیم  کشید و ادامه داد:- وقتش خانم‌شی دیگه جوجه، خانم من دستشو چنگ زدم هیچ وقت مثل حالا احساس ترس ازش نداشتم و نالیدم: - میترسم بزارش واسه یه شب دیگه حداقل من کنار بیام یکم رادمهر من میترسم یهو این طوری آخه آخه... به یک باره هق هقم شکست و خودمو پرت کردم تو آغوشش چون جز خودش کسی و نداشتم دستی به کمرم کشید: - جان؟ جوجه؟ اذیتت نمی‌کنم... مثل همیشه هواتو دارم مثل همیشه‌‌... https://t.me/+mtFIIeWNNukxZjY0 https://t.me/+mtFIIeWNNukxZjY0 https://t.me/+mtFIIeWNNukxZjY0 https://t.me/+mtFIIeWNNukxZjY0 https://t.me/+mtFIIeWNNukxZjY0 https://t.me/+mtFIIeWNNukxZjY0
1360Loading...
36
_ وای پاچه های شلوارش خونیه حالم بد شد این چه کثافتیه؟ شیما با مقنعه بینیش رو گرفت _ اه اه تایم پریودت رو مگه نمیدونی؟ یه نوار بهداشتی نداشتی بذاری؟ الان بالا میارم! _  ماهم پریود میشیم والا! از پاچه‌مون که خون در نمیاد از شدت درد پاهام می‌لرزید و به زور خودم رو نگه داشته بودم نمی‌دونستم چی جوابشون بدم که همون لحظه نیکی با عجله وارد سرویس بهداشتی شد به شیما و سمانه که با اخم هرکدوم یه چیزی میگفتن توپید _ اینجا چی میخواید شما دوتا فضول؟ شیما پشت چشم نازک کرد _ اومدیم بهش خبر بدیم مراسم شروع شده سام پژمان هم رسیده تا چند دقیقه دیگه هم اعلام میکنن کی هزینه کمک تحصیلی رو برنده شده! سمانه با بدجنسی ادامه داد _ آخه گلبرگ خیلی ادعا داشت بین رویا و خودش اون رو انتخاب میکنن ،حالا که موقع مراسم شد غیبش زده گفتیم اگه اسمش رو بخونن نباشه زشت میشه! لب گزیدم و سعی کردم جلوی تهوعم رو بگیرم نیکی سمانه و شیما رو بیرون کرد و به طرفم برگشت شلوار توی دستش رو بهم داد و گفت _ زود بپوش بریم که سام اومده دستام می‌لرزید با استرس لب زدم _ نکنه سقط کرده باشم؟ نیکی نگاهی به دور و اطراف انداخت _ سام میدونه؟ با یادآوری روز آخری که دیده بودمش بغضم ترکید _ نه ، دو هفته پیش گفت دیگه دلش و زدم گفت کل خرج مدرسه م رو به کارتم زده و دیگه دور و اطرافش پیدام نشه _ یعنی چی؟ اون روزایی که از در مدرسه مستقیم راننده میفرستاد دنبالت که بری خونه ش و تا صبح روز بعد نگهت میداشت یادش رفت که حالا گفته هری؟ نا امید سر تکون دادم _ اون از اول همین رو گفته بود نیکی ... خودم بخاطر بی‌پولی قبول کردم من بی منطق عاشقش شدم نیکی با دلسوزی نالید _ فعلا این شلوار رو بپوش بریم دو سال برای این مراسم تلاش کردی سام از زندگیش بیرونت هم کرده باشه اما مطمئنم جایزه رو به تو میده ، اون بیشتر از همه تلاش هات رو دیده ، نمره های تو خیلی از رویا بهتره ، میدونه این جایزه حق توئه با کمک نیکی شلوارم رو عوض کردم و از سرویس بهداشتی بیرون زدیم به زور از بین جمعیت گذشتیم از دور سام رو دیدم که بالای سکو روی صندلی نشسته بود دلتنگ نگاهش کردم ،طبق معمول جذاب و خوشتیپ بود بیش از چهار ماه شبهام رو تو بغل این‌مرد سر کرده بودم و حالا انگار از هر غریبه ای غریبه تر بودم براش پچ پچ دخترها به گوشم میرسید _ خیلی خوش تیپه لامصب، میخوام هر جور شماره م رو بدم بهش _ خوش خیالیا فکر کردی شمارتو میگیره؟ _ میگفتن مادرش یکی از دخترای همین مدرسه رو براش انتخاب کرده! _ هرکیه خوش به حالش! یارو هم خر پوله هم کله گنده ، خرش حسابی میره لبم رو بین دندونم کشیدم تا اشکم نریزه هیچ کس فکرش رو نمیکرد که بچه این مردی که ازش تعریف میکنن تو شکم من باشه! مدیر توی بلند گو از سام خواست جلو بیاد و اسم برنده رو بخونه سرو صداها خوابید قلبم توی دهنم بود نیکی دستم و گرفت _ اسم تو رو میخونه گلبرگ، مطمئنم با امیدواری به سام نگاه کردم من توی این چهار ماه با همه وجودم عاشقش شده بودم سام بیشتر از هرکسی می‌دونست چه قدر به این هزینه کمک تحصیلی نیاز دارم پلک بستم و صدای گیراش رو شنیدم _ طبق قرارمون برنده جایزه امروز معرفی میشه همهمه ها بالا گرفت و سام ادامه داد _ برنده کسی نیست جز، رویا چاوشی برق از تنم گذشت و ناباور پلک باز کردم رویا سر از پا نمیشناخت از سکو بالا رفت و همون لحظه مادر سام با هیجان در آغوشش کشید _ وای پس رویا نامزد سام پژمان بوده! خوشبحالش هم جایزه رو برد هم شاه ماهی تور کرد نیکی نگران دستم رو گرفت صدای های اطرافم هر لحظه گنگ تر میشد باورم نمیشد آرزویی که بیش از دوسال براش تلاش کرده بودم به راحتی از دستم رفته باشه اونم به دست سام ، مردی که بچه ش رو توی شکم داشتم! نگاه پر اشکم به سام بود که انگار اون هم توی جمعیت دنبال من میگشت بی توجه به صدا زدن های نیکی به سرعت از مدرسه بیرون زدم مادربزرگم توی روستا منتظر بود که دست پر برم و حالا؟! نه دیگه سام رو داشتم و نه کمک هزینه ای که بهش دلخوش کرده بودم  ... جای من دیگه اینجا نبود باید برای همیشه از این شهر میرفتم https://t.me/+SJR32DDskfw0Zjk0 https://t.me/+SJR32DDskfw0Zjk0 https://t.me/+SJR32DDskfw0Zjk0
4031Loading...
37
- رگ زدی بی همه چیز؟ می خواستی خونه خرابم کنی سلیطه؟ هق می زنم و با دردی که توی جانم پیچیده جیغ میکشم: - ولم کن، چرا نمیذاری بمیرم؟ خسته ام کردی... خسته شدم. با پشت دست آرام می کوبد توی دهانم و با وحشت و نگرانی میغرد: - خفه شو، خفه شو روانی ام نکن. گوه خوردی که خسته شدی. گوه خوردی که رگ زدی. هق میزنم. مچم را محکم می چسبد و می نالد: - کثافت، لهت میکنم زن، تو خوب شو من لهت میکنم. از درد زیاد هق می زنم و تا میخواهم از زیر دستش در بروم، بازویم را محکم میگیرد و هوار می کشد: - آشوب، بتمرگ سر جات. خونریزی داری نفهم، حالیته؟ با دست سالمم مشتی به شانه اش میکوبم و سلیطه بازی درمیارم. - حالیم نیست، نمی خوام کمکم کنی. بیشعور، برو بمیر. چرا نمیمیری؟ چرا راحتم نمیذاری؟ صدای شکستن قلبش را می شنوم و به روی خودم نمی آورم. بازویم را می تکاند و من با درد جیغ میزنم: - آی دستم... دستم... درد گرفت بی انصاف. مرا روی تخت می نشاند. جلوی پایم زانو می زند و با نگرانی دستم را وارسی می کند. - بشین ببینم چه خاکی به سرم شده؟! بلندتر گریه میکنم و او در جعبه کمک های اولیه را باز میکند و با حرص و نگرانی میغرد: - الحق که راست گفتن شخصیت هر کس با اسمش خو میگیره. عین اسمتی، آشوبی، دردسری. نمیشد عین فامیلیت آرامش باشی؟ دلم می شکند. میان گریه با قلدری و ناراحتی می گویم: - من آشوبم، آرامش نمی تونم باشم. منو طلاق بده برو دنبال آرامش. میغرد: - به خواب ببینی که طلاقت بدم. طوری جیغ میکشم که خون توی گلویم جمع میشود توجه نمی کند و با خودش زیر لب مینالد: - باید ببرمش بیمارستان، داشت از دستم می رفت، داشت از دستم می رفت، خدااا... خدا را صدا می زند. با عجز و بیچارگی. هق میزنم و دهان باز میکنم: - شهاب، جون آشوب طلاقم بده. تا طلاقم ندی همین بساطه، خودمو میکشم... جلو چشمات خودمو میکشم اگه طلاقم ندی. سکوتش آزارم می دهد. هق هقم اوج میگیرد. بیچاره وار به دنبال کلمات مناسب می گردم. - شهاب. یه چیزی بگو؟ جون من حرف بزن... تو مگه صلاح منو نمیخوای؟ قطره اشکی که از چشمش سرازیر میشود، قلبم را نمی سوزاند؟ چرا... می سوزاند... بد هم می سوزاند. - باید بریم بیمارستان، زخمت عمیق نیست ولی بخیه می خواد. صدای بغض دارش دیوانه ام میکند. عادت ندارم شهاب مغرور را اینگونه ببینم. - من نمی خوامت.... دوست ندارم... ازت بدم میاد... می شکند. بدتر از قبل داغان میشود و من ظالم تر میشوم: - وقتی بهم نزدیک میشی عقم میگیره... منو طلاق بده... بذار به آرامش برسم... بذار با یکی که... جمله در دهانم میماند وقتی که دستش دور گلویم حلقه میشود و به قصد خفه کردن فشار میدهد. وحشت زده به دستش چنگ میزنم و او رویم خیمه زده و با خشم وحشتاکی هجی میکند: - خفه شو، خفه شو بذار آروم بمونم، بذار آروم بمونم و آتیشت نزنم. جلو من... جلوی شوهرت... از یه نره خر دیگه حرف میزنی بی حیا؟ می کشمت آشوب، خودم می کشمت اگه بفهمم خطا رفتی. به ضرب رهایم میکند. به سرفه می افتم و او عربده میکشد: - یکبار دیگه بشنوم حرف از طلاق زدی، یا ببینم خط انداختی رو تنی که مال منه، این خرابه رو برا جفتمون جهنم میکنم. چشم؟ هق میزنم. دوباره رویم خیمه میزند و با دستی لرزان فکم را می چسبد و توی صورتم میغرد: - چشم؟ میخواهم جواب ندهم اما وقتی قصد میکند لب هایم را ببوسد، تقلا میکنم و با گریه بلند بلند میگویم: - چشم... چشم.... https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 من آشوبم، یک خبرنگارِ مشهور که پته‌ی خیلیا رو ریخته رو آب! حالا برای سوژه‌ی جدیدم مجبور شدم وارد زندگی مردی بشم که نقطه‌ی اصلیِ آن سوژه بود! باید اون راز رو فاش می‌کردم، باید جلوی اتفاقات مشابه‌ی اونو می‌گرفتم اما...لعنت!هیچی اون‌طوری که من می‌خواستم پیش نرفت! https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
1550Loading...
38
Media files
2380Loading...
39
دختره میره چشمه‌ی آبگرم که...🫣 زمانی که هیچ‌کس تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا آب‌تنی کنه اما وقتی که تقریبا نیمه برهنه، تا کمر تو آب بود، حس کرد چیزی پاشو لمس می‌کرد و ثانیه‌ای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و شروع به دست و پا زدن کرد. وحشت‌زده تلاش کرد خودشو آزاد کنه و به سختی و نفس‌زنان، خودشو بالا کشید که... اونو دید. با موهایی بلند و چشمانی سیاه و اغواگر که هر زنی رو سِحر می‌کرد، خیره‌اش بود و حیله‌گرانه، اونو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت می‌کرد. https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
3090Loading...
40
- صیغه‌م شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت پرستاری کنی! داشت پیشنهاد می‌داد که صیغه‌ش بشم؟ صیغه‌ی شوهر خواهرم؟ با صدای بلندی گفتم: - چ..چی؟ تو دیوونه شدی؟ سرش رو تکون داد و نزدیک‌تر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید: - اگه می‌خوای تو خونه‌ی من رفت و آمد کنی و از خواهرزاده‌ت پرستاری کنی، باید محرمم بشی!! با نفرت به صورتش نگاه کردم. کل خانواده روی سر این آدم قسم می‌خوردن؟ اگه می‌فهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم مریدش بودن؟ - من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی صیغه‌ی تو بشم؟ شونه بالا انداخت و گفت: - تصمیم با خودته... دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش می‌گرفتم و می‌کشیدم تا حرصم خالی بشه. - چرا برای نگهداری از خواهرزاده‌م باید با تو صیغه کنم؟ تسبیحش رو داخل جیبش فرستاد و به خودش اشاره کرد: - چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام می‌دم! چرخید و سمت اتاقش رفت. قبل این که وارد اتاقش بشه گفت: - اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و کیارا رو ببینی. فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد! فکر کنم کیارا هم مثل خواهرم مرده؟ از عصبانیت نفس‌هام کشدار شده بود. خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم: - ساکت شو عوضی ساکت شو... برای رسیدن به هوا و هوس خودت، بچه‌ت رو داری پل میکنی؟ چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده چشم‌هاش رو باز کرد و گفت: - وقتی شب خواستگاری تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. ولی حالا بعد از چند سال می‌تونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی! دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. داشت راست می‌گفت؟ قلبم تیر کشید و چشم‌هام سیاهی رفت. بریده بریده گفتم: - ت..و دا..ری در..وغ می..گی! - نه من اهل دروغ نیستم. برای من زن کم نیست ولی دل من تورو می‌خواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه می‌خوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید صیغه‌ی من بشی! من نمی‌تونستم خواهرزاده‌م رو زیر دست نامادری ببینم... خواست وارد اتاقش بشه که لب‌هام تکون خورد و قبل این که روی زمین سقوط کنم گفتم: - باشه زنت میشم! https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
3180Loading...
sticker.webp0.15 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
من آرازم یکی از زبده‌ترین نیرو‌های پلیس که پرونده‌های خاص و غیر قابل حل رو ارجاع میدن به گروه من... حالا دختری رو به گروه ما فرستادند تا در یکی از مخوف‌‌ترین پرونده‌ها کمک کنه و اون یکی از عجیب‌ترین هکر‌هایی که تا حالا دیدم. وقتی قرار شد سخت‌ترین اموزش‌ها رو روش پیاده کنم، نتونستم! دلم نمی‌خواست توی مبارزه‌ها باشه و تا حد مرگ کتک بخوره... دلم می‌خواست فقط پای اون کامپیوتر عجیب غریبش بشینه و قهقه‌های شیطانی بزنه! تا چال گونه‌اش معلوم بشه و من یادم بیاد که باید نفس بکشم. دلم نمی‌خواد اسلحه بدم دستش، دوست دارم فقط هدفوناش تو گوشاش باشه و با بیس آهنگاش سرشو تکون بده و توی اداره شیطنت کنه... حالا من چیکار کنم، چطوری بزارم این فنچ شر و شیطون بیفته زندان؟ https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 https://instagram.com/novel_berke https://t.me/+JYTcdEBXV7I0ZTE0 آراز پلیس خاص و قهار حالا گیر یه دزد کوچولوی بامزه افتاده، که کل اداره پلیس از دستش عاصی‌اند. هر چند وقت یک‌بارم یکی از سیستمای اداره هک می‌کنه و کارتون مورد علاقه‌اش رو پخش می‌کنه... فکر کنید وسط یکی از مهم‌ترین جلسه‌ها، روی پروژکتور‌، کارتون باب اسفنجی پخش بشه🤣🤣🤣
Show all...
Repost from N/a
#۴۸۴ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل،  مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره! صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون،  از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم...اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشم هایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا... نامزد سابق اویس...اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند. -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمک های وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی... کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد: -نظم دادگاه رو به هم نزنید. شما آقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟ رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد. هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده... صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
Show all...
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
Show all...
Repost from N/a
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار.... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم... منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس می‌کردم تا هوشیار بمونه ... - آآآخخ! صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.‌درد زیادی رو تحمل می‌کرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش می‌رسید گاهی اسمم را صدا می‌زد... - همایون! - جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم .... تنش کوره‌ی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای ناله‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم: - قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار.... سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ... دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که  مافوقش بودم و همه ازم حساب می‌بردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریه‌‌ی صدا دار و التماسم باشه... صدای بی‌رمق یانار زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....‌بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی... پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من! لباش رو بی‌قرار بوسیدم : - خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب می‌شی الآن می‌رسیم.... از شدت بی‌چارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk این همون‌ رمانیه که تعداد زیادی از #نویسنده‌های مطرح تو کانالن و دنبالش می‌کنن 😊 ❌نویسنده‌اش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊 https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk هر کس بیاد پی‌وی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
Show all...
👍 3
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد؟ جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت: - فرار کن. عروس اما تکانی نخورد. مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت: - یا بی‌سروصدا با ما میای یا اینو می‌کشیم. https://t.me/+I4NoqCLHnNM1M2U8 -دستت بهم بخوره، خودمو می‌کشم! مرد نزدیکتر آمد:  -زنمی، حواست هست؟ قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید: - هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمی‌کنه!
Show all...
Repost from N/a
گوله گوله اشک می‌ریختم و پشت قدیمی ترین درخت باغ قایم شده بودم بچه بودم به خاطر این که کسی باهام بازی نمی‌کرد هق هق زار میزدم. گریم به هق هق تبدیل شده بود که صدای مردی باعث شد سریع سر بالا بگیرم -عه چرا مثل ابر بهار گریه می‌کنی تو نارنجی سر بالا آوردم وهاب بود نوه ی ارشد خانواده و تنها نوه ی پسری خانواده که تازه ۲۲ سالش شده بود -بازی رام نمیدن؛ میگن این قدر تو باغ پرتقال و نارنج چرخیدی نفرین شدی موهات نارنجی شده صورتت پر از لک شده روی زانوش نشست و خیره شد به صورت پر از کک و مکم:-دروغ نمیگن شبیه باغ نارنج شدی گریم بیشتر شد که با خنده ادامه داد -ولی زشت نشدی که به باغ نگاه چه خوشگل نگاهمو به باغ بزرگ دورم دادم و اشکام کم کم قطع شد که ادامه داد: -چشمات مثل برگ درختا سبز موهاتم مثل پرتقالا نارنجی صورتتم که مثل نارنج می‌مونه خودتم که بو خاک بارون خورده میدی نگاهم و تو چشمای مشکیش دادم حالا اشکام بند اومده بودم که با دستش لپمو کشید -پری باغ پرتقالی که نازک نارنجی با پایان حرفش از جاش بلند شد که به یک باره صدای آقا از پشت سرمون بلند شد -چیکار می‌کنید؟ وهاب هول شده برگشت:-سلام آقا هیچی داشت گریه می‌کرد من، من خب آرومش کردم و من با دیدن آقاجون دویدم و تو آغوشش رفتم که دستی رو موهام کشید: -راست میگه بابا؟ اذیتت که نکرد؟ نگاهمو به سردار دادم و لبخندی زدم -نه، بهم گفت شبیه پری باغ پرتقالم آقا نگاهی به وهاب کرد و بعد لبخند معنی داری زد: -می‌بینم که دلو زود بازوندی وهاب منظورشو نفهمیدم و وهاب هم چشماش گرد شد:-اقاجون چه چیزا میگی -وا نداره، اگه دلت هست شیرینی خوردت می‌کنمش تا هجدهش ولی باید صبر کنی وهاب بهم نیم نگاهی کرد و دستی پشت گردنش کشید: -بچست آقا جون آخه -بچه چیه دختر دیگه نمی‌تونه تا آخر ور ننه باباش باشه که بزرگم می‌شید هم تو هم این دختر https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk (روز تولد هجده سالگی) صدای گریم تو باغ می‌پیچید و امشب هجدهم پر می‌شد و باید می‌رفتم حجله دستی زیر چشمام کشیدم و نالیدم: -خدایا چیکار کنم من دوستش ندارم -چقدر برای خودت داری سختش می‌کنی از جا پریدم و نگاهم و دادم به مردی که با بیست سالگیش خیلی فرق کرده بود جا افتاده بود و مردونه شده بود مردی که از وقتی که خودمو شناختم دیگه ازش فرار می‌کردم با دیدنش اخمام پیچید توهم که توجه نکرد کنارم زانو زد:-می‌دونستم این جایی همیشه ناراحت میشی میای اینجا آبغوره میگیری از بچگی همین بوده نارنجی گریم باز شروع شد که ناراحت ادامه داد: -نصف دخترای فامیل دوست دارن زن من شن چرا تو این طوری میکنی؟ نیشخندی زدم: -ارزونی همونا، دلم می‌خواد برم خارج درس بخونم نه که شوهر کنم اونم تو که نمیزاری یه تار موم از روسری بیرون باشه نچی کرد: -درس خوندنت همین جوریش اضافه کاری چه برسه بری خارج پاشو یالا نارنجی دستام مشت شد: -من نمی‌تونم امشب،  می‌خوان منو بفرستن حجلت ترو خدا آقا جونو راضی کن من... بابا من هنوز بچم اهمیتی نداد و کلافه گفت: -خب بچه جون پاشو برو خونه عروسیته ختنه سورنت نیست که خودتو گم و گور کردی گریه هاتم بزار شب تو بغل خودم پاشو یالا با پایان حرفش دیگه نموند رفت... و من خیره شدم به رفتنش و این خاندان چرا مثل باغ قدیمی این جا این قدر قدیمی بودن؟ چرا منو نمی‌فهمیدن؟ از رفتنش که مطمعن شدم از جام بلند شدم و کوله ای که زیر درخت قایم کرده بودمشو درآوردم و با خودم زمزمه کردم: -من خواستم بمونم باهاتون نزاشتید پس میرم دنبال آرزوهام، ازین باغ میرم و با پایان حرفم سمت در پشت باغ با تمام سرعت دویدم... https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk https://t.me/+WbkrRzFxFg82MmRk
Show all...
Repost from N/a
_ این فیلم ها چیه تو لپ تاپ من دانلود کردی‌؟ شوکه از فریاد مرد کتاب از دستش سُر خورده مات لب زد: _چ..چه فیلمی؟ چشمان خون نشسته اش به سمت دخترک برمیگرد. لپ تاپش را یک روز به دخترک قرض داد بود تا فیلم درسی ببیند اما با دیدن فیلم های پورن کم مانده بود دود از کله اش بلند شود. در حالی که دیروز خبری از آنها نبود صدای پناه می لرزید همین هم مطمئنش می کرد از جا بلند شده خیره به دختر‌‌ک عصبی می غرد: _ دیروز بهت چی گفتم؟ چانه ی دختر از این همه خشم می لرزد نمی دانست منظور مرد چیست! گیج بود انگشتان مرد بند چانه خوش تراش دخترک شده تن صدایش بالا می رود: _انقد بی چشم و رویی که به اعتمادم خیانت کنی؟ من کثافت نگفتم لپ تابم شخصی نیست؟ اون وقت توعه بی همه چیز فیلم پورن دانلود کردی آبروی من و ببری‌؟ اگه یکی دیگه میدید چی؟ داد می زند می لرزاند تن دختری را که بی خبر ترین بود نفس نفس می زد فشاری به چانه دخترک می آورد _ به جای درس خوندن نشستی اینها رو دیدی پناه؟ بی اختیار هق ریزی می زند‌ چانه اش درد گرفته بود: _بذار ...بذار توضیح بدم به خدا من.. حرف دخترک تمام نشده با حرص چانه او را رها کرده موهای دخترک را از روی شال چنگ می زند _تو غلط کردی با این سن کمت همین غلطی کردی! ناباور از شنیدن حرف سیاوش دهانش بسته شده چشم هایش از ترس گشاد می شود نمی فهمید از کدام فیلم ها حرف می‌زند موهای دخترک را کشیده سمت میز می‌رود _ ولم کن تو رو خدا موهام و کندی اشک می رخت و تقلا می کرد اما مگر آتش خشم مرد خاموش میشد؟ سر دخترک را به لپ تاپ نزدیک کرده با جدیت گفت: _خوب اون چشم های کور تو باز کن چشم های دختر‌ک تار می دید نالید: _نمی تونم ببینم ع‌‌..عینک مو بده پوزخند می زند دست دیگرش چنگ عینک شده با خشونت به چشمان دخترک می زند _بگیر چند بار پلک می زند دیدش که خوب می شود با دیدن صفحه ی مقابلش ناباور، از شدت خجالت و شرم سرخ شده چشم می دزد با خجالت پچ میزند: _من ...من مجالی به دخترک نداده با صدا نیشخند می زد: _ تو چی ؟ خجالت میکشی مثلا؟ یا باز می خوای انکار کنی‌؟ نی نی لرزان نگاهش را به چشمان خشمگین مرد دوخته مظلومانه خیره اش می شود کلافه و عصبی سر تکان می دهد: _اون از مامانت که با داداشم فرار کرد اون از بابات که درگیر زن جدیدش اصلا تو رو آدم  حساب نمیکنه یه اضافی بدرد نخوری فقط موهای دخترک را رها کرده خشمگین او را روی زمین پرت می کند. پهلویش به دسته مبل خورده از درد چشم می بندد.چرا نمیگذاشت حرف بزند؟ به او می‌گفت اضافه؟ میرفت دیگر اضافه نمی شد؟ انگشت اش را تهدید وار به طرف پناه گرفته خشک و سرد می گوید: _تا یه هفته حق نداری از اتاقت بیای بیرون! نه از گوشی ای که بهت قول دادم خبریه نه از دوست و رفیق بازی! میتمرگی تو خونه سرت تو درس باشه شاید تونستی بین چند هزار آدم دانشگاه قبول شی شرت کم شه از سر زندگی مون عینک کنه چسبیدی ول نمی کنی خانواده مارو حرفش را زده با برداشتن لپ تابش بی نیم نگاه دیگری به چهره اشکی و نگاه مات دخترک از اتاق خارج می شود به محض خارج شدن از اتاق دندان به هم ساییده عصبی وارد اتاق خود می شود با باز شدن ناگهانی در، آوش که مستأصل وسط اتاق ایستاده بود از جا پریده به سمت اویی که چهره اش سرخ بود می چرخد _سلام داداش بی حوصله سری تکان داده مشکوک به چهره مضطرب برادر کوچکش زل می زند _اینجا چی کار میکنی؟ اخم هایش زیادی در هم بود چشم هایش هم تیره تر از همیشه..همین ترس آوش را بیشتر می کرد _میگم چیزه یعنی... _چته آوش ‌؟اومدی مِن مِن کنی بیا برو حوصله ی تو یکی رو دیگه ندارم می‌گوید بی توجه به آوش لپ تاپ را روی میز پرت کرده به سمت کاپشن اش می رود حتی دلش نمی خواست لحظه ای در خانه بماند در کمد را باز کرده دستش با کاپشن نرسیده با حرف آوش خشکش می زند _می خواستم بگم یعنی من...من اون فیلم ها رو دانلود کردم چنان سمت پسرک بازگشت که مهره های گردنش صدا دادند آوش ترسیده آب دهانش را قورت داده، شرمنده ادامه داد: _ به جون مامان، پناه روحش هم از اون فیلم ها خبر نداره ...من دیروز یواشکی لپ تاپ تو برداشتم همش تقصیر من بود داداش https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0 https://t.me/+WwnLSn33xBsxZTY0
Show all...
👍 1
Repost from N/a
_ شاید زنت اون بالا مُرده ، جنازش بو بگیره خبردار نمیشی! صداشون رو از طبقه پایین می‌شنیدم و آروم اشک می‌ریختم ساواش بی‌تفاوت جوابِ مادرش رو داد _ هیچ مرگش نمی‌زنه ، بچه کجاست؟ _ پیش مادرش! اون بیچاره که با صندلی چرخدار نمی‌تونه بیاد پایین بچشو ببره حداقل صبح‌ها که میری اون دانشگاهِ کوفتیت قبلش بچه‌اشو ببر بخوابون کنارش دلش پوسید تو اون چهاردیواری ساواش کلافه غرش کرد _ بسه حاج خانوم ، تا الانم اگر پرتش نکردم بیرون حوصله‌ی عز و جز و نفرینتو ندارم وگرنه جای زنِ خائن گوشه‌ی خیابونه حاج خانم نالید _ فکر کردی اون بالا حبسش کردی جاش از کنار خیابون بهتره؟ بردار ببرش دکتر بی معرفت شاید عمل کنه خوب بشه _من کلاس دارم دانشجوهام منتظرن برو بچه رو بردار بیار من برم بالا دوباره سر و صورتشو کبود کنم تقصیر خودته صدای گریه های حاج خانم بالا رفت و من با بغض به پسر سه ماهم نگاه کردم _ چهار ماه پیش رفتی دختر دسته گلو از مدرسه برداشتی آوردی بردی اون بالا افتادی به جونش از آخرم پرتش کردی از پله‌ها پایین ویلچر نشینش کردی بس نبود؟ که باز هوس کتک زدنش به سرت زده! می‌ترسم آهش روزگارمونو سیاه کنه ساواش با بغض خندیدم بی جون زمزمه کردم "نترس حاج‌خانم ، من اگر آهم بگیر بود اون امیرِ نامرد که زندگیمو سیاه کرد زمین میخورد نه شما..." بی توجه به سروصداهای پایین صندلی چرخ‌دارم رو جلو کشیدم و رو به نوزاد پچ زدم _ گرسنه‌ای پسرم؟ الان با هم می‌ریم شیر درست می‌کنیم آیدین بلندتر گریه کرد بغض کرده پچ زدم _ تو هم میدونی مامانت از پسِ یه شیر درست کردن ساده بر نمیاد که اینطور گریه میکنی مگه نه؟ با کنجکاوی گریه‌اشو قطع کرد و به صورتم خیره شد سعی کردم روی تخت نیم‌خیز بشم باید بخاطر بچم زنده می‌موندم صدای بی رحمانه‌ی ساواش از طبقه پایین میومد _ چهارماهه چطوری دسشویی میره که اون بالا بو گوه نگرفته؟ انتظار داشتم همون ماه اول تو گند و کثافت خودش غرق شه دستمو سمت بچه دراز کردم و هق زدم _ گوش نده پسرم... دستم نمی‌رسه تا گوشاتو بگیرم ولی تو گوش نده حاج خانم ناله کرد _ استغفار کن ، صدات میره بالا از غصه می‌میره یادت رفته کی اون بالاست؟ لادنِ ساواش همون بچه مردسه‌ای ۱۶ ساله که دانش‌آموزت بود همون که همه گفتیم نه ، گفتیم اختلاف سنیتون زیاده ، گفتیم بچه‌ست ولی بخاطرش به آب و آتیش زدی دق کنه خودتو می‌بخشی؟ بی توجه به جوابی که ساواش داد هق‌هق کنان خودمو بالا کشیدم و نالیدم _ باید بتونم ، خدایا کمکم کن بتونم بشینم رو ولیچر به سختی سمتش کشیدم و تمام توانم رو گذاشتم آیدین بغض کرده نگام میکرد نفس زنان پچ زدم _ واسه مامان دعا کن باشه پسرم؟ آروم خندید لبخندی زدم و با یک زور دیگه خودم رو روی ویلچر پرت کردم _ آخ خدا مردم دسته‌ی ویلچر تو پهلوم فرو رفت اما بازم شاد بودم خسته پچ زدم _ دیدی آیدین؟ دیدی مامان تونست؟ دیدی من مامان بدی نیستم؟ بی تعادل بلندش کردم و روی پام نشوندمش و چرخ ویلچر رو هل دادم حاج خانوم از تو راه پله صداش اومد انگار ساواش داشت کفشاشو می‌پوشید _ سه تا ماشین وارداتی تو پارکینگ این خونه‌ست بعد برای اون طفلک یه ویلچر درست حسابی نخریدی ویلچر قدیمی و خراب آقات رو دادم چرخش درست کار نمیکنه بخوره زمین بدبخت می‌شیم ساواش پوزخند زد _ از سرش اضافیه ، نترس بزودی هم اون از من راحت میشه هم من از اون! چرخو جلو هل دادم و بی توجه بچه به بغل سمت کتری آب جوش رفتم حاج خانوم پرسید _ باز چه خوابی دیدی واسه این طفل معصوم؟ دستمو به شیر کتری رسوندم و آیدین رو به آغوشم چسبوندم شیشه رو زیر کتری گرفتم که ساواش با بی رحمی گفت _ می‌خوام برم خواستگاریِ لیدا! بهت زده چشم بستم چی میگفت؟ کاش کر شده بودم آیدین تو بغلم غر زد و حاج خانوم نالید _ خدا مرگم بده ، خواهر بزرگه‌ی لادنو میگی؟ حرومه دوتا خواهرو عقد کنی پسر تو از خدا نمیترسی؟ از شکستنِ دل زن معصومت بترس صدای ساواش جدی بود _ طلاقش میدم آب جوش روی انگشتام سرازیر شد وحشت زده هیع کشیدم کاش می‌تونستم فریاد بزنم که من فلج نیستم! تو منو فلج کردی! شاید اگر ببریم دکتر ، اگر عمل کنم بتونم راه برم ولی تو بخاطر تنبیهم حتی داروهامم نخریدی! _ از هفته پیش وکیلم دنبالشه نمیتونه راه بره ، نقص عضو محسوب می‌شه دادگاه راحت حکم می‌کنه با گریه‌ی آیدین به خودم اومدم انگشتام زیر آب جوش میسوخت و از شدت بهت نمی‌فهمیدم هول شده ویلچر رو عقب هل دادم اما چرخ خرابش کار دستم داد ویلچر سمتِ عقب خم شد ، آیدین با گریه گردنمو چنگ زد و من وحشت زده با تمام توان جیغ کشیدم صدای یا ابولفضل گفتنِ حاج خانم تو راه پله پیچید و ویلچر با شدت چپه شد بچه رو محکم تو بغلم گرفتم تا طوریش نشه اما سر خودم با شدت به سنگ اُپن برخورد کرد و از بین موهام خون جاری شد https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0 https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0
Show all...
ماتیک💄 (استاددانشجویی انتقامی)

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی