حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
مینویسم تا بعد از من چیزی به یادگار بماند💕 به چشمانت مومن شدم «چاپ شده📚» حنای بیرنگ «آنلاین، در حال بازنویسی» رسم دلتنگی «آنلاین» اینستاگرام نویسنده👇 https://instagram.com/salari__fatemeh ?igshid=hfomqgvs1erc
Show more12 957
Subscribers
-924 hours
-907 days
-46830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
با عصبانیت مشت روی میز میکوبه....
+یلدا این #دیوونگی رو نکن....پرونده شو قبول نکن اون خیلی #خطرناکه...
بی توجه به حرفش وارد اتاق میشم و با #مریضم روبرو میشم...
#سرجام_خشکم میزنه.... یک مرد درشت هیکل چهارشونه که #خون از توی چشماش میباره... یکهو #میشناسمش.... اون #نباید متوجه بشه من شناختمش.... با تته پتهمیگم:
-پرونده رو قبول میکنم... 🔥😨
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
چشمان همراهش از #تعجب گشاد میشن و انگار #آب_یخ روش پاشیدن....
86920
+من #روانینیستممممم... نمیفهمییییی!!
-کسی نگفته روانی هستین شما فقط بیماری....
حرفم تموم نشده که...
گلدون روی میز رو با تمام زور به دیوار میکوبه....
صدای #شکستن شیشه و #خورده_شیشه کل آپارتمان رو برمیدارههه....
باید میگفتم به تخت ببندنش... #اشتباهکردم.... حالا چی میشه....
با چشم های قرمز و غضبناکش به سمتم میاد... و من از #ترس عقب عقب میرم...😱😱
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0
کدوم #روانشناسیعاشقمریضش میشه که من شدم؟؟؟ حالا که توی اتاق #تنهاگیرمآورده چی میشه....
64900
Repost from N/a
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما.
صدایی نیامد.
معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمیرسد.
12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود.
با حرص و ناراحتی جیغ کشید:
- من از کجا باید میدونستم اون رئیس وحشیتون نمیخواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا میدونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه!
دندان هایش را با حرص به هم فشار داد.
چشمش پر از اشک شده بود.
انباری منفور، سرد و تاریک بود.
با لگد به در کوبید:
- به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا میکنم بمیره!
صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد.
ایوا با ترس و لرز در خودش جمع شد.
همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد.
بی رمق نالید:
- امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه!
از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود.
دل درد داشت امانش را میبرید.
بغضش با درد ترکید.
کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت.
نگهبانی که جاوید اجیر کرده در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمیآید، وحشت زده شمارهی جاوید را گرفت.
اجازه نداشت در را باز کند.
فقط تا تناس برقرار شد با ترس گفت:
- آقا... صدای ایوا خانم قطع شده. چند دقیقهس هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟
با مکث کوتاهی، صدای بم جاوید در گوشی پیچید:
- کاری نکن الان خودمو میرسونم.
- آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت....
حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت:
- امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام.
چند لحظه بعد، در حالی که قلادهی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد.
با سر اشاره زد در را باز کنند.
با تردید قلادهی سگ را به دست نگهبان داد.
میدانست ایوا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد.
به قدر کافی تنبیهش کرده بود.
خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست.
از تاریکی انباری چشم ریز کرد.
دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند.
چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد.
مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند.
حسابشان را میرسید اگر بلایی سر دخترک میآمد.
یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانهی ایوا داد:
- هی... پاشو خودتو لوس نکن. میذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا میبرمت بچه رو بندازی.
ایوا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد.
با دیدن جاوید بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید:
- برو به درک!
- تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمیخوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا میذارم سرت؟ نمیدونستی...
وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض ایوا شد.
و وقتی که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان جاوید ماسید.
شوکه نگاهش کرد.
روی دو زانو نشست و شانهاش را تکان داد.
- ایوا؟
بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسیاش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد.
با حس خیسی شلوار ایوا، نگاهش به بین پایش کشیده شد.
خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود.
با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد:
- هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول میدم بچهت رو هم نگه دارم...
ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش میزنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه ایوا!
https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
👍 1
36100
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.
از شونرزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.
سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.
حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.
ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش
نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.
71900
Repost from N/a
Photo unavailable
-بیا تو سردخونه... میخوام یه دل سیر بچلونمت.
پیامشو سین میکنم و با چشمای گشاد شده سرمو طرفش برمیگردونم.
لب میزنم:
-دیوونهای؟؟
سرشو تکون میده و اشاره میکنه که باهاش برم... توجهی نمیکنم که دوباره پیامی برام میفرسته.
-اگه نیای جلوی همهی آشپزا رو کولم میندازمت.
لبامو بهم فشار میدم و با خشم سمت سردخونه راه میافتم.
هنوز پامو داخل نذاشته، از پشت کشیده میشم و با یک حرکت به درِ آهنی چفت میشم.
-بالاخره گیرت انداختم فرشته کوچولویِ خودم❤️
https://t.me/+g9mt7p_Favw4Y2E0
https://t.me/+g9mt7p_Favw4Y2E0
عاشقانهای جذاب❤️
#عاشقانه #انتقامی
48220
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
👍 2
1 07560
Repost from حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
_دیبا ده روز تو آی سی یو بوده؟!
_آره دیبا ده روز تو آی سی یو بود و من اجازه ندادم به تو بگن!
_ چرا؟!
_ حالش خوب نبود، حالش اصلاً خوب نبود، اونقدر که دکترا گفتن احتمال زنده موندنش خیلی کمه!
_اگه میفهمیدم بچهم میافتاد؟!
لحن دلخورش هم نتوانست مانع خندیدن مهرانگیز شود.
_ نه عزیز دلم، میترسیدیم نتونی تو اون وضع ببینیش و تحمل کنی!
دهان باز کرد که گلایه کند که صدای سرفهای در اتاق پیچید. سلمان به کل دلیل حضورش در این اتاق را از یاد برده بود. شاید هم وحشت رویا رویی با کسی را داشت که شنیدههایش نشان میداد اوضاعش اصلاً رو به راه نبود.
https://t.me/+TEmqBttaB0UKn-c3
#دهمینعاشقانهازصدیقهبهروانفر
24900
Repost from N/a
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!!
به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد:
-ولش کنین.
ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت:
-کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟
اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمیزاشتش و این حماقت و قبول کردم:
-اره چون نمیخوامت، آقا جون نمیخوامت به زور میخوای منو سر سفرهی عقد بشونی.
سری به تایید تکون داد:
-برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی میافتاد یه کار میکردم عقد با من واست آرزو شه!
و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمیدونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم:
-جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده میخواستی بابا زودتر میگفتی چون منکه.
تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم:
-من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت میکنم!
در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث میشد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم...
به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید:
-با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم!
از شدت سوزش کف سرم بغض کردم:
-مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا.
دندون سابید بهم:
-آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمیخوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد میفهمونم من کیم و کجای زندگیتم!
و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت.
این کارو نمیکرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه میدونستن زیر قولش نمیزنه.
اما اما چی میگفت؟!
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق میکردم که توپید:
-مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم!
نالیدم:
-درو باز کن بزار برم کیارش.
ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد:
-نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی...
روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود:
-هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم میکنی!
با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم:
-قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟
-قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ میدونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمیخوای مگه نه؟
داشت تلافی میکرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم:
-دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو .
دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد:
-میدونم زر زدی بری رو مخم میدونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم میدونی مگه نه؟
بدنم لرز گرفت:
-قول داده بودی توروخدا...
پیشونیم اینبار بوسید:
-هیش قول و قرارمون سر جاش میمونه اما من باید مطمئن شم میدونی که چی میگم بِیبی؟!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
23500
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.