#پارت۲۸۰
-
خوش گذشت بیبی....مهلت صیغه ی یک ماهمون تموم شد !
-یه ماهه؟
پوزخند سردی زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت.
-نکنه فکر کردی دایمی بوده !
باورش نمی شد.مات شده بود.با تتهپته زمزمه کرد:
-چی میگی هامون ؟
هامون چشم بست.چقدر سخت بود پا روی تمام علاقهاش ببندد و تاوان بگیرد.پلک باز کرد:
-همین که شنیدی...نکنه فکر کردی عاشقتم...؟!با دو تا جمله عاشقانه فکر کردی دلمو بهت باختم...
بغضش نمهنمه آب شد.هامون با بی رحمی تمام ادامه داد:
-همش یه ترفند بود...تو دیگه باید
بدونی پسرای همسن من برای اینکه یه دخترو به اتاق خوابش بکشونن هر چرت و پرت عاشقانهای میگن !
لبهایش سخت باز و بسته شد.چانهاش لرزید:
-من دوست داشتم هامون...من دختر بودم خودت میدونی !
و به دقیقههای قبل اشاره کرد وقتی در بوسههای مرد جوان گم شدهبود.وقتی هردو در اوج خواستن بودند ولی هامون دیده بود اولینهایش را نصیب شدهبود.
هامون کلافه در موهایش چنگ کشید.
چقدر سخت بود رُل یک نامرد را بازی کردن...
-خودتم خواستی...منم نبودم یکی دیگه...
-خیلی نامردی ...!لعنتی من قول تو رو به دلم داده بودم....!
سیبک گلوی هامون لرزید و سینه برهنهاش تند بالا و پایین شد.
-اشتباه قول دادی...!یاد بگیر به هرکی دل نبندی !
پشت به او ایستاد.خودشم از بی رحمیاش دلش لرزید.پرده را کشید و هوای تاریک به دلش چنگ کشید.با غمی که سعی میکرد در صدایش مشخص نباشد غرید:
-سریع تر گمشو اگر نمیخوای تو این شب شکار لاشخورها بشی !
نفرت و کِینه تمام وجودش را گرفت.
از سرجایش تندی بلند شد.دل هامون تکان خورد.
او الان کاچی و ناز و نوازش میخواست که اشک و دل شکستن نصیبش شدهبود.
لباس هایش را به سختی پوشید و به سمت در ورودی رفت.باید میرفت...باید پشیمانش میکرد.
ولی قسم خورد روی برمیگشت...روزی که او تاوان این شب را میگرفت
❌❌❌
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
"
سه سال بعد"
-میخوام ازدواج کنم !
باورش نمیشود.مات شده نگاهم میکند:
-شوخی می کنی دیگه؟
تک خندهای میزند و به سرتاپایم اشاره میکند:
-تو الان نیومدی که التماس کنی باهم باشیم ؟
چشمکی میزند و من از وقاحتش دلم به هم پیچید.
-که بزاری مثل چندسال پیش مزهاتو بچشم.
از این حقارت دستم مشت میشود.با کینه نگاهش میکنم و ضربه کاری را میزنم:
-نه اتفاقا اومدم برای جشن عروسیم دعوتت کنم !
گوشهی چشمش چین میخورد و لبخند تصنعی میزند و من میدانم در پس آن مردمک های غرق خون چقدر حرص نشسته است:
-به به پس مبارکاس...این آقا داماد از گذشته قشنگ شما باخبره؟
با لبخند محوی جواب میدهم:
-باخبره !
تپش های قلبم تند میشود.بدقلق و بیادبانه میگوید.
-داماد کیه ک این قدر راحت کنار اومده حتما ت..م نداره؟
-هاتف...داداشت...پسر ناخلف خانواده...بهش گفتم تا روزی که من نخوام بهت نگه...قسم خورده بودم تاوان دوستداشتنمو میگیرم...
باورش نمیشود.رو دست خورده باشد.حالا شبیه یک شیر پیروز نگاهش میکنم.تلوتلو میخورد و چند ثانیه طول میکشد که دست هاتف دور بازویم حلقه میشود و...
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
❌❌❌