cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

حنای بی‌رنگ (فاطمه سالاری)

می‌نویسم تا بعد از من چیزی به یادگار بماند💕 به چشمانت مومن شدم «چاپ شده📚» حنای بی‌رنگ «آنلاین، در حال بازنویسی» رسم دلتنگی «آنلاین» اینستاگرام نویسنده👇 https://instagram.com/salari__fatemeh ?igshid=hfomqgvs1erc

Show more
Advertising posts
13 432
Subscribers
-1924 hours
-867 days
-36830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش تقسیم میشه.. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه. با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته! https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥
Show all...
Repost from N/a
یک عاشقانه‌ی زیبا از دل کردستان و کومله‌ها - نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!! از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف و یخ بود. طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بی‌شرفش رو پس می‌داد. - غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟ نگاهش کردم. انگار کوره‌ی خشم و نفرت بود‌  من با قلب دیاکو چه کرده بودم؟ همه می‌دونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگه‌ای گیر بود، پیش پدر همین بچه‌ی نامشروعی که دیر یا زود رسوام می‌کرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم. زبونم به گفتن هیچ حرفی نمی‌چرخید و اون با بی‌رحمی تمام سرم فریاد کشید: - دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟ لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت. - منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟ نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد. از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمی‌دونست چیکار کنه. میخواستم از این غفلت لحظه‌ای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا می‌تونستم از اون و ایلمون فاصله می‌گرفتم. اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید. خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم می‌نشست و من نگران جنین بی‌گناهم بودم. دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که می‌گفت: - داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!! https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️ https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 یک رمان عاشقانه به دور از کلیشه این رمان عاشقانه در نکوهش جنگ نگاهی دارد به بزرگترین جنایت بشری بعد از هولوکاست یعنی انفال(زنده به گور کردن مردم کرد) #خلاصه رمان دختری کرد که در سودای عشق خبرنگار خارجی، تنها خانواده‌ای که براش موندن و عشق دیاکو رو ترک می‌کنه و فرار میکنه اما وقتی خبرنگار غیبش می‌زنه اون می‌مونه و بچه‌ای که به شکم داره و دیاکویی که در حقش جفا شده و می‌خواد انتقام بگیره اما... در ضمن شخصیت اصلی رمان واقعی است که در کانال نویسنده حضور داره و آخر رمان با مخاطبین گفت و گو میکنه و سوال‌هاشون جواب میده!
Show all...
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"

نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهی‌ها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :

https://t.me/lachinaniz

😮

Repost from N/a
نصفه شب بود و من تنها جلوی در خونه ی پسر عموم بودم! کوچه خیلی تاریک بود و پرنده هم پر نمی‌زد، شاید به غیرتش بر خورد و اجازه داد برم خونش و باهاش حرف بزنم ، خواستم جلو برم و زنگ‌درو بزنم اما ماشین مدل بالایی داخل کوچه پیچید و جلوی در خونه هامون پارک کرد. دختری که خیلی به خودش رسیده بود و عطر لانکورش که منم مدهوش خودش کرد از ماشین پیاده شد و من ماتم برد! دوست دخترش بود؟ زنگ در خونرو زد و صدای هامون از اون ور اف‌اف اومد: -اومدی بیبی.. بیا ..بیا بالا که سرم داره میترکه ! با عشوه خندید:-باز کن بیام خوبت کنم. و در باز شد و من نمی‌دونستم چیکار کنم مردی که دوستش داشتم جلو چشمام قرار بود با یه دختر دیگه شب و سر کنه؟ دختر داشت داخل می‌رفت که یک لحظه نفهمیدم چی شد که جلو رفتم و بلند گفتم: - وایسا بینم خانوم کجا تشریف میبری؟ با تعجب سمتم برگشت: - شما؟! پر اخم غریدم: -من نامزد هامونم ،شما؟ جا خورد، از بالا تا پایین نگاه کرد که حرصی تر ادامه دادم: -بیا برو بیرون از خونه ی نامزد لطفا‌.. ابرو انداخت بالا: - از کی تا حالا هامون با دخترای پاپتی بر خورده که من خبر ندارم ؟ حرصی جلو رفتم و اصلا به این فکر نمی‌کردم که این کار چه نتیجه ای می‌تونه داشته باش برام: _ پاپتی تویی که نشستی زیر پای مرد زن دار و نقشه کشیدی واسش ! اخماش پیچید توهم به یک باره بهم حمله کرد و موهامو کشید صدای جیغم بلند شد اما منم موهاشو کشیدم و حالا اونم جیغ میزد صدا جیغ و داد تو حیاط پیچیده بود. و هامون بود که حیرون بدو وارد حیاط شد و با تعجب و بهت منو از اون زنیکه جدا کرد و داد زد: _کیمیا این جا چیکار می‌کنی؟ همین کافی بود که اون دختر لوس خودش رو تو آغوش هامون بندازه و هق هق، زرتی گریه کنه و هامون هم دستاشو دورش حلقه کنه. همین کار باعث شد من مات تصویر روبه روم لال بشمو دختره گفت: - میگه نامزدته ، آره ؟ -چــــــــــــی؟! ساکت و با بغض فقط نگاهشون می‌کردم که دختر با همین حرف شیر شد: - گفت نامزدت دختره ی غربتی بی همه چیز ! هامون چشم غره ای به من رفت و کلافه روبه دختر گفت: - تو برو تو تا من تکلیفمو با این بچه روشن کنم ! قلبم داشت خورد میشد و دوست داشتم بغض منم بشکنه اما غرورم به اندازه ی کافی شکسته بود . به من گفت بچه ! همین که دختره رفت تو هامون بد توپید: -دختره ی احمق واس چی این ساعت از شب از خونه زدی بیرون ،عمو خبر داره؟ به خونش اشاره ای کردم: -دوست دخترت چرا خونه ننه باباش نیست منم به همون دلیل! جا خورد و اخماش بد پیچید توهم: -تو خیلی بیجا می‌کنی خیلی غلط می‌کنی ! جوابشو ندادم و با صدای لرزون گفتم: -تو چی؟ تو بیجا نمی‌کنی مثل آدمای هول دختر میاری خونت تا شبو باش سر کنی؟ بدش میومد کسی تو کاراش دخالت کنه و به یک باره سمتم اومد مچ دستمو محکم گرفت جوری که جیغم هوا رفت و اون بدون حرف کشوندم سمت خروجی که نالیدم: -هامون واستا تنها اومدم کسی باهام نیست آیی دستم واستا... می‌ترسم من شب واستا اما پرتم کرد از خونش بیرون و در حیاطو محکم به روم بست و با صدای بلندی گفت: -دختره آویزوون! و من اشکام و هق هقم دیگه شکست و جیغ زدم: -من آویزون نیستم من فقط دوست داشتم اما دیگه ندارم هامون می‌شنوی دیگه دوست ندارم! https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 مهسا سمتم اومد تا بغلم کنه که تشری بهش رفتم و گفتم :-جمع کن خودتو بابا، گفتم امشب حال و حوصله ندارم ، واسه چی اومدی ؟ _وا چته باز پاچه میگیری!خودت گفتی بیا نقش دوست دخترمو بازی کن تا شر دخترعموت کنده شه ! سپس به حالت قهر کیفشو برداشت و رفت ، نگران به ساعت نگاه کردم، دوازده و نیم بود چه غلطی کرده بودم من؟ یه دختر هجده ساله تو محله ای که خیلی زیادی خلوت بود چیکار میکرد؟! از جام پاشدم و بدو سمت کوچه رفتم و به امید این که با ماشین اومده باشه دنبال پرایدی گشتم اما پیدا نکردم و به یک باره از ته کوچه صدای ضعیف جیغ دختری اومد! کوچه ما بن‌بست بود و...؟؟ ترسیده بدو سمت ته کوچه رفتم و هوار زدم: - کیمیا؟!! کیمیا؟ و به ته کوچه که رسیدم پسریو دیدم که از ترس پا به فرار گذاشت و قبل این که زیر مشت و لگد بگیرمش نگاهم به دختری خورد که بی جون و ترسیده روی زمین خاکی افتاده بود و نه فقط نه: - کیمیا بدو سمتش رفتم و لباساش تنش بود اما از ترس جون نداشت و بغلش کردم و هوار زدم: -بگو کاری نکرد بگو کاری نکرد یالا بگو هق هقی کرد و فقط زمزمه کرد:-درد دارم درد بدنم یخ بست وضعیتشو چک کردم و اما لباسش تنش بود و نالید: - پهلوم ..پهلوم هامون . هقی زد و به خاطر تاریکی هوا چیزی نمی‌دیدم و دستمو روی پهلوش کشیدم که صدای جیغش بلند شد و دستم خیس شد! خون بود؟ چاقو بهش زده بود؟! https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
Show all...
Repost from N/a
#رمان_28_گرم #پارت_واقعی - موهات‌و نباف. موهات وقتی رو شونه‌ها میوفته خیلی دلبره! چشم بستم و نفس حبس کردم. داشتم به مرحله فرار می‌رسیدم. کش کوچک موهایم به نرمی کشیده شد و بافتشان میان انگشتان این مرد گشوده. با آرامش می‌گشود. با طمانیه گره باز می‌کرد. و نمی‌فهمید. نمی‌فهمید قلب من در مراحل سخت یک سکته است. https://t.me/+eA7VonuTHkQ3YjBk https://t.me/+eA7VonuTHkQ3YjBk - یه شب تو سالن خونه خوابت برده بود موهات باز بود. از کاناپه ریخته بود پایین، همین‌جور چین‌و شکنی. نمی‌دونم چرا ولی وایسادم به نگاه کردن، شاید یه ربعی وایسادم. به خودم که اومدم گفتم پسر غیرتت کو؟ چشت‌و درویش کن. اما نشد، چشمم درویش نشد. چشمم حریص شد، حریص نگاه به این چین‌و شکنا، حریص نگاه به خندت، حریص نگاه به ملاحتت، حریص شدم راحیل. حریصم کردی، کاری کردی پا رو قولم بذارم. نمی‌تونم به‌خدا! به جون خودت نمی‌تونم. ببخشم، ببخشم. چطور چینن می‌گفت؟ چطور قلب مرا چنین به چنگ می‌کشید؟ اشک من چکید. قلبم دیوانه‌تر شد. دست‌هایم مشت شد تا به گردنش نیاویزد. تا تن ستبرش را به آغوش نکشد. داشتم می‌مردم. میان این‌همه حس. عاشق بودم و عاشق‌ترم کرد. https://t.me/+eA7VonuTHkQ3YjBk https://t.me/+eA7VonuTHkQ3YjBk روی زانوهایش ایستاد. یکی از دستانش را پشت‌سرم میان موهایم سُر داد. دست دیگرش را به کمرم آویخت. قلبم نزد. قلبم میان این‌همه لمس و این تن نزد. به خداوندی خدا لحظه‌ای قلبم نزد. تا لحظه‌ای که لب‌هایش به لب‌هایم چسبید قلبم نزد. انفجاری درونم راه گرفت. دست‌های مشت شده‌ام به تی‌شرت تنش چنگ انداختند. موهایم را بیشتر میان چنگش فشرد. لب‌هایم را عمیق کام برداشت. تمام تنم لرزید. احساسی بود که هیچ‌گاه نداشتم. حجمی از احساسی که نمی‌دانستم چیست. رهایم نمی‌کرد، نفس نمی‌گرفت، بی‌محابا می‌بوسید. https://t.me/+eA7VonuTHkQ3YjBk https://t.me/+eA7VonuTHkQ3YjBk
Show all...
هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم

رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند

👍 1
Repost from N/a
-خدا لعنتت کنه دختر، کدوم گوری در میری؟ اگه حاج بابات پیدات کنه که سرت رو گوش تا گوش میبره! https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 به دویدنم سرعت می‌دهم و کل خیابان را پشت سر می‌گذارم. با دیدن ماشینی که رانندۀ بلند بالا و جوانش می‌خواهد از آن پیاده بشود، تند تر می‌دوم و خودم را روی صندلی عقبش می‌اندازم. -آقا تو رو خدا تا یه جایی منو برسون! مرد جوان شوکه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -برای من دردسر می‌شه خانم. پیاده شین لطفا! -یاقوت؟ خدا منو بچه به دنیا اوردنم رو لعنت کنه، برگرد دختر! همه توی اون خونه منتظر تو موندن، بیا بریم خونه ... آبروی حاج بابات رو نریز. خودم را زیر صندلی می‌اندازم و با بغض می‌گویم: -مردونگی کن آقا. تا یه جایی منو برسون، جبران می‌کنم بخدا! آن مرد نگاه از چشم‌هایم برمیدارد و ماشین را راه می‌اندازد. -چرا داری فرار می‌کنی؟ روی صندلی برمیگردم و با استرس می‌گویم: -به زور می‌خوان مجبورم کنن ازدواج کنم. مرد جوان عینکش را برمیدارد و فرمان را می‌پیچاند -با کی؟ صدایش گیرایی عجیبی دارد. آنقدر که وقتی حرف می‌زند، نا‌خود‌آگاه نفسم بند می‌رود! -با پسر عموم. از بچگی منو برای خودش نشون کرد، بعد همون موقع رفت انگلستان! فکر می‌کردم تا الان یه دختر فرنگی گرفته، ولی مردک داره برمیگرده منو عقد کنه! حرفم که تمام می‌شود سر بلند می‌کنم و نگاهش را می‌بینم که از آینه خیره‌ام مانده است. -عکسی چیزی ازش نشونت ندادن؟ نگاهم را می‌دزدم و می‌گویم: -چرا، ولی درست نیست وقتی خودت یکی رو دوست داری، عکس یکی دیگه رو ببینی و روی ازدواج با یکی دیگه فکر کنی! من حتی نخواستم عکسش رو هم ببینم. پسر عموی ابله من معلوم نیست با چندتا دختر مو بلوند و لوند بوده، حالا که سیر خوش گذرونده می‌خواد بیاد به قول خودش زنش رو ببره خونه‌ش! نمی‌فهمم، چطور انتظار داره ندیده نشناخته باهاش ازدواج کنم؟ نمی‌دانم چرا اخم کرده و دارد سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. با ترس بیرون را نگاه می‌کنم و می‌گویم: -دیگه خیلی از خونه دور شدیم! میشه نگهداری آقا؟ مردونگی کردی منو رسوندی. من آدمای اون حوالی رو می‌شناسم. اگه با کسی کار داری، بگو من آدرس خونه‌شو بهت میدم. سرعت را کمتر می‌کند و خشدار لب می‌زند: -من با همون خونه‌ای کار داشتم که ازش بیرون اومدی! خون توی رگ‌هایم یخ میزند! صدای لعنتی‌اش چرا ضربان قلبم را این طور بالا برده؟ -خاک بر سر من! نکنه دوست حاج بابامین؟ تو رو خدا بهش نگین من کجام! قول میدم از تصمیمش برگرده من هم برمیگردم خونه. دور برگردان را دور می‌زند و چشم‌های من گرد می‌شوند. -نه... من دوست حاج بابات نیستم سیب کوچولو. من همون پسر‌عموی ابلهتم که یه دور کل دخترای فرنگی رو تست کرده! چی می‌گفتی؟ عکس منو ندیدی چون یکی دیگه رو دوست داری؟ https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
Show all...
⌝زیر درخت سیب🍎|مهشید حسنی⌜

به یاریِ خدای عزیزِ قلم. زیرِ درختِ سیب. پارت گزاری از شنبه تا چهار شنبه هر شب دو پارت.

من شاهدختم. یه دختر ساده و شهرستانی هفده ساله که فهمیدم پدربزرگ پولداری دارم و کارخونه ی خودش رو برام وصیت کرده. امین وصیتم رادین معتمد بود. اولین مردی بود که توی زندگی کوچیکم پا گذاشته بود و با رفتار جنتلمنانه اش منو عاشق خودش کرد. اما نمی دونستم همه ی رفتارهای عاشقانه اش فقط پوششیه که بتونه باهاش کارخونه ام رو ازچنگم دربیاره و منو به خاک سیاه بکشونه! https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8
Show all...
Repost from N/a
-اگه ببینمت، قلبت رو می‌بوسم. دلم برای صداش تنگ شده! خوابم نمیاد، حس می‌کنم آرامشم رو گم کردم! می‌خواهم پاکش کنم اما انگشت لعنتی‌ام روی دکمۀ ارسال می‌خورد و چشم‌هایم از شدت شوک گرد می‌شوند. من دقیقا چه غلطی کرده بودم؟ ساعت دو نیمه شب، برای یک شیر درّنده که شش ماه است فقط شب‌ها را با خیال من توی مأموریت صبح کرده همچین پیام احمقانه‌ای فرستاده بودم، آن هم توی خانۀ بابا حاجی که از این سر اتاق تا آن سر اتاق آدم خوابیده است! https://t.me/+dxlYYKSA_dM5YmFk گوشی‌ام زنگ می‌خورد و قلبم یک ایست لحظه‌ای را تجربه می‌کند. برای اینکه کسی بیدار نشود، گوشی را به سرعت کنار گوشم می‌گذارم، اما نمی‌توانم نفس های تندم را به خاطر استرس پنهان کنم! -جون... نفس نفسِت چی می‌گه عروسکم؟ اشک توی چشم‌هایم جمع می‌شود و دلم می‌خواهد زمین دهن باز کند! -تو چت که قصد جونم رو کرده بودی! حالا که بی‌طاقت شدم زبونت رو موش برده؟ باز هم سکوت می‌کنم و او با یک تک خندۀ کوتاه، بم و خش‌دار زمزمه می‌کند: -کوچولوی پدر... پدرم عموی خودش است، برای همین ناخودآگاه یک «هین » کوتاه می‌کشم و اسباب خندۀ او را دوباره فراهم می‌کنم. -پنج شنبست و دوباره شب خوابیدید خونۀ بابا حاجی! مگه نه؟ سکوت کوفتیت هم برای همینه. هوم؟ برو حداقل یه جایی بتونم صدات رو بشنوم! زود باش عروسک... بلند می‌شوم و خودم را کورمال کورمال به باغ می‌رسانم و با همان نفس نفس می‌گویم: -چرا زنگ زدی آیین؟ الان یکی می‌فهمه! همۀ خونواده اینجان... -واسه اینکه دلتنگی امون برام نذاشته، واسه اینکه تو داشتی با پیامات سکته‌م می‌دادی! اطراف را نگاه می‌کنم و می‌گویم: -باشه! کاری نداری؟ من برم؟ نفسش را عمیق بیرون می‌دهد و می‌گوید: -همون چیزی که نوشتی رو بگو. می‌خوام بشنوم. با شرم می‌گویم نه و می‌خواهم گوشی را قطع کنم که می‌گوید: -اگه نگی اونقدر زنگ می‌زنم که همه بیدار شن. اگه گوشیت رو خاموش کنی زنگ می‌زنم عمو فرخ. اگه اون بر نداشت، میام در خونه حاجی دنبالت! حالا چیکار می‌کنی! میگی یا بیام؟ https://t.me/+dxlYYKSA_dM5YmFk https://t.me/+dxlYYKSA_dM5YmFk
Show all...
Repost from N/a
#پارت‌۲۸۰ -خوش گذشت بیبی....مهلت صیغه ی یک ماهمون تموم شد ! -یه ماهه؟ پوزخند سردی زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت. -نکنه فکر کردی دایمی بوده ! باورش نمی شد‌.مات شده بود.با تته‌پته زمزمه کرد: -چی میگی هامون ؟ هامون چشم‌ بست.چقدر سخت بود پا روی تمام علاقه‌اش ببندد و تاوان بگیرد.پلک باز کرد: -همین که شنیدی...نکنه فکر کردی عاشقتم...؟!با دو تا جمله عاشقانه فکر کردی دلم‌و بهت باختم... بغضش نمه‌نمه آب شد.هامون با بی رحمی تمام ادامه داد: -همش یه ترفند بود...تو دیگه باید بدونی پسرای همسن من برای اینکه یه دختر‌و به اتاق خوابش بکشونن هر چرت و پرت عاشقانه‌ای میگن ! لب‌هایش سخت باز و بسته شد.چانه‌اش لرزید: -من دوست داشتم هامون...من دختر بودم خودت می‌دونی ! و به دقیقه‌های قبل اشاره کرد وقتی در بوسه‌های مرد جوان گم شده‌بود.وقتی هردو در اوج خواستن بودند ولی هامون دیده بود اولین‌هایش را نصیب شده‌بود. هامون کلافه در موهایش چنگ کشید. چقدر سخت بود رُل یک نامرد را بازی کردن... -خودتم خواستی...منم نبودم یکی دیگه... -خیلی نامردی ...!لعنتی من قول تو رو به دلم داده بودم....! سیبک گلوی هامون لرزید و سینه‌ برهنه‌اش تند بالا و پایین شد. -اشتباه قول دادی..‌.!یاد بگیر به هرکی دل نبندی ! پشت به او ایستاد.خودشم از بی رحمی‌اش دلش لرزید.پرده را کشید و هوای تاریک به دلش چنگ کشید.با غمی که سعی می‌کرد در صدایش مشخص نباشد غرید: -سریع تر گمشو اگر نمیخوای تو این شب شکار لاشخورها بشی ! نفرت و کِینه تمام وجودش را گرفت. از سرجایش تندی بلند شد.دل هامون تکان خورد. او الان کاچی و ناز و نوازش می‌خواست که اشک و دل شکستن نصیبش شده‌بود. لباس هایش را به سختی پوشید و به سمت در ورودی رفت.باید می‌رفت...باید پشیمانش می‌کرد. ولی قسم خورد روی برمی‌گشت...روزی که او تاوان این شب را می‌گرفت ❌❌❌ https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 "سه سال بعد" -می‌خوام ازدواج کنم ! باورش نمی‌شود.مات شده نگاهم می‌کند: -شوخی می کنی دیگه؟ تک خنده‌ای می‌زند و به سرتاپایم اشاره می‌کند: -تو الان نیومدی که التماس کنی باهم باشیم ؟ چشمکی می‌زند و من از وقاحتش دلم به هم پیچید. -که بزاری مثل چندسال پیش مزه‌ات‌و بچشم. از این حقارت دستم مشت می‌شود.با کینه نگاهش می‌کنم و ضربه کاری را می‌زنم: -نه اتفاقا اومدم برای جشن عروسیم دعوتت کنم ! گوشه‌ی چشمش چین می‌خورد و لبخند تصنعی می‌زند و من می‌دانم در پس آن مردمک های غرق خون چقدر حرص نشسته است: -به به پس مبارکاس...این آقا داماد از گذشته قشنگ شما باخبره؟ با لبخند محوی جواب می‌دهم: -باخبره ! تپش های قلبم تند می‌شود.بدقلق و بی‌ادبانه می‌گوید. -داماد کیه ک این قدر راحت کنار اومده حتما ت..م نداره؟ -هاتف...داداشت...پسر ناخلف خانواده...بهش گفتم تا روزی که من نخوام بهت نگه...قسم خورده بودم تاوان دوست‌داشتنم‌و می‌گیرم... باورش نمی‌شود.رو دست خورده باشد.حالا شبیه یک شیر پیروز نگاهش می‌کنم.تلوتلو می‌خورد و چند ثانیه طول می‌کشد که دست هاتف دور بازویم حلقه می‌شود و... https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 ❌❌❌
Show all...