cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

متعلق به تو⚡️Yours Truly⚡️بوک یوفوریا

ترجمه مجموعه ی پیچیده (توییستد) - فاین پرینت و کتابهای ماریانا زاپاتا - بدون سانسور و حذفیات چنل محافظ گروه بوک یوفوریا https://t.me/BookEuphoria_TG پیام ناشناس: https://t.me/BiChatBot?start=sc-36741-liDHoWp برای تبادل به ناشناس پیام ندید

Show more
Advertising posts
2 692
Subscribers
+224 hours
-37 days
-4830 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
#متعلق_به_تو #part129 من هم بهش لبخند زدم. اینکه میخواستم کلیه ام رو اهدا کنم، برام باورپذیرتر از این بود که بریانا اینجا در آشپزخانه، در کنار خانوادم بود و وانمود می کرد که دوست دختر من هستش. از همه چیز عجیب تر این بود که بریانا این کار رو به خاطر ازدواج امی و جرمایا می کرد. فکر میکنم اگر سال پیش، مجبور میشدم سی ثانیه در موقعیت الان باشم و این اتفاقات رو تحمل کنم، صد در صد می مُردم. جوئل پاستای بیشتری درست میکنه: «خوب، بهمون داستان آشناییتون رو میگید؟» بریانا لبخند زد. «اُه این داستان خوبیه. جیکوب میشه من بگم؟» قابلمه ی آب رو روی گاز میذارم و شعله رو روشن میکنم. «تو بگو.» کمی تکون می خوره و رو به بقیه میشینه. هنوز حوله خشک کردن ظرفها، دستشه. «برادر من به بیمارستان اومده بود و من داشتم تو راهرو ها می دویدم که به مردی که داشت از اتاق میومد بیرون، برخوردم. گوشیش و شکوندم.» می خندم. همه به من نگاه میکنن. «درسته. گوشیم رو شکوند.» بریانا ادامه میده: «متوقف نشدم و معذرت خواهی نکردم. خیلی عجله داشتم. بهش نگاه نکردم. پنج دقیقه بعد، یه دکتر اومد به اتاق برادرم تو بیمارستان و همون دکتری بود که بهش برخورده بودم. بانمک بود. یکمی خجالتی و معذب، اما خیلی شیرین بود. طوری که حالتش چهرش نشون میداد که نمیدونه چقدر خوش چهرست.» گونه هام سرخ میشه و وانمود میکنم که دارم دنبال دَر ظرف می گردم تا مجبور نشم کسی رو ببینم. وقتی از پشت کابینت با دَر قابلمه تو دست، میام بیرون، جین میپرسه: «تو چه فکری در مورد بریانا کردی؟» «فکر کردم اون زیباترین زنی هست که تا به حال دیدم.» همه ی خواهرهام همزمان میگن :«آآآآه!» بریانا لبخند میزنه: «اما اون شمارش و بهم نداد.» جین می پرسه: «چرا؟» بریانا دستانش رو تو هوا تکون میده. «شمارم و ازم نگرفت.» جیل میگه: «اون خیلی خجالتیه.» جوئل سری تکون میده. «خیلی.» بریانا لبخند شیطنت آمیزی میزنه. «اما میدونین چیکار کرد؟ برام یه نامه نوشت.» جیل شوکه میشه. «برات یه نامه نوشت.» بریانا سری تکون میده. «آره.» جین میگه: «خیلی کار رمانتیکی هستش.» مادرم در حال درست کردن سس پستو، میگه: «جیکوب دست خط قشنگی داره.» پدرم می پرسه: «چرا نامه نوشتی؟» همه به من نگاه میکنن. با دقت به جواب فکر میکنم. بعد به این نتیجه میرسم که حقیقت رو بگم. «میخواستم باهاش صحبت کنم و نمیدونستم چطور باید اینکار و بکنم.» بریانا لبخند میزنه. «منم جواب نامه اش رو نوشتم. بعد اون دوباره برام نامه نوشت. و بعدش تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که کِی نامه ی بعدیش میاد.... اینستاگرامش رو چک کردم و بهش پیام دادم و شمارش رو گرفتم. تو کلبه بود. بهش زنگ زدم و نصف روز مشغول صحبت کردن بودیم.»
1820Loading...
02
فایل رمان رایگان جدید حاضر شد😍 🔖دیوانگی لرد ایان مکنزی 🖌نویسنده: جنیفر اشلی 🖊 مترجم: پرستش معین 🌟امتیاز گودریدز: 4.5 ✔️ژانر: عاشقانه، تاریخی، ماجراجویی، سلطنتی اسکاتلندی، بزرگسال توسط نویسنده پرفروش یو اس ای تودی وبلاگ مترجم http://parasteshmoein.blogfa.com ایدی ادمین @Parasteshmoein 📌خلاصه: خانواده مکنزی را ملاقات کنید. ثروتمند، قدرتمند، هولناک و غیرعادی. جوانترین عضو خانواده ایان که به مکنزی دیوانه معروف است بیشتر ایام جوانی خود را در یک تیمارستان گذرانده و همه موافق هستند که او یقیناً غیرعادی است. اون همچنین خوشتیپ و جذاب است. بث اکرلی بیوه اخیرا ثروتمند شده. او زندگی پر از دردسری داشته، پدری معتاد به الکل که آنها را به خانه های کارگری میبرد و مادری ضعیف و فرتوت که باید تا زمان مرگش از او پرستاری می کرد، پیرزنی بداخلاق و ایرادگیر که ندیمه اش بود. نه، او می خواهد پولش را بگیرد و آرامش پیدا کند، سفر کند، هنر بیاموزد، آرام بگیرد و ازدواج کوتاه اما شادش را با همسر مرحومش با علاقه به یاد بیاورد. و سپس ایان مکنزی تصمیم می گیرد که بث را می خواهد.
590Loading...
03
#متعلق_به_تو #part128 راگر میتونستیم امشب موفق بشیم، همه رابطه ی ما رو باور میکردن. اما اگر متوجه میشدن که وانمود میکنیم، خانوادم میفهمیدن چقدر بیچاره و ناامیدم. فکر میکردن دروغ گفتم چون امی رو فراموش نکردم و هنوز حالم خوب نیست. مجبور شده بودم یک دوست دختر صوری داشته باشم چون نتونسته بودم دوست دختر واقعی پیدا کنم. احساس ترحمشون غیر قابل تحمل بود. این کار نتیجه ی خیلی بدی داشت. به علاوه، به خاطر کمک گرفتن از بریانا، حس خیلی بدی بهم دست میداد. میدونستم که اون فکر میکرد به من بدهکاره. این و دوست نداشتم. چون هیچوقت نمیفهمیدم حس واقعیش برای قبول کردن این درخواست چی بوده. ناراحت شده بود؟ از عصبانیت دندونهایش رو هم فشار میداد و باهاش روبرو شده بود؟ از اینکه دست من و گرفته بود، چندشش شده بود؟ آرزو می کرد که نمیدونست اهدا کننده ی کلیه به بنی چه کسی هست؟ تا مجبور نشه این درخواست مسخره رو انجام بده و قبول کنه؟ ترجیح میدادم قبل از اینکه متوجه بشه من کلیه ام رو اهدا میکنم، تصمیم گیری می کرد. چون اونطوری می فهمیدم خودش هم تمایل به انجام این کار داره. نگران بودم که فکر کنه همه چیز رو به تاخیر انداخته بودم تا مجبورش کنم موافقت بکنه. و حالا ما اینجا بودیم. دیگه امکان برگشتی وجود نداشت. حتی اگر رابطمون رو بهم میزدیم، دروغمون ریشه دوانده بود. و همه رو فریب داده بودیم. و بدتر از اون، من از بریانا خواسته بودم، همراهیم کنه. مجبورش کرده بودم در این فریبکاری همراهیم کنه. اون رو به یک دروغگو تبدیل کردم. اما همه چیز انجام شده بود. دیگه چیزی باقی نمونده بود جز احساس گناه. قبول کردنش، کار درستی بود. به خاطر خانوادم باید قبول میکردم که فریبکار بودم. استرس وجودم رو فرا گرفت. مضطرب شده بودم و هر چقدر به خونه نزدیک تر میشدیم، استرسم بیشتر میشد. بعد ایستادم و حیوونی که در جاده کشته شده بود رو دیدم. البته که من کار غیر عادی رو به صورت ناخودآگاه انجام میدادم که من و عجیب و غریب تر از چیزی که بودم، نشون میداد. بعد کل اعضای خانوادم ما رو در ورودی، دیدن. جعفر و پدربزرگم و بقیه. حس میکردم اونقدر از درون تحت فشارم که باید فریاد میزدم. اما حالا بریانا در حال خشک کردن ظرفها بود و با خانوادم می خندید و صحبت می کرد. اگر به خاطر شناختن مادرم، مضطرب شده بود،چیزی بروز نمیداد. نمیدونم چرا به این حقیقت فکر نکرده بودم. شاید چون فکرم درگیر چیزهای دیگه بود و مهم ترین نکته رو فراموش کرده بودم. اما به نظر بریانا این مساله رو در نظر گرفته بود. اون راحت به نظر میومد و همه چیز ساده و باورپذیر بود. برای اولین بار که به این نقشه فکر کرده بودم، احساس راحتی داشتم. سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. همه باور کرده بودن که حال من خوبه. و این اتفاق کمی حالم رو بهتر کرده بود. چون دیگه به تنهایی با مردم روبرو نمی شدم. در حال پر کردن ظرف با آب، برای جوشوندن پاستا بودم. بریانا بهم لبخند زد.
2670Loading...
04
یک لیست زیبا از بهترین رمان های تلگرام😝🌙👌 مدت اعتبار لینک ها کوتاه است و فقط تا پایان امروز شنبه اعتبار دارد🌸 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓پایان مرده https://t.me/+70E7vZbcn-A0MzBk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓مبانی عشق https://t.me/+SH-ixjn7FgH8N3Nm ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓طنین تنهایی https://t.me/+DOpg031gak44Mjc0 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓کولتی https://t.me/+sngV7eeudrFmMDM0 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓وحشی و آزاد https://t.me/+GQ13rt2zXWdiMDM8 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓تاتو https://t.me/mamichkamaria ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓شاهدخت پولادین https://t.me/mamichkatranslate ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓عشق پیچیده https://t.me/+ePvueTf742BlNDlk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓دکتر استنتون https://t.me/+jyZQgBOsexQ5NGFk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓مجموعه محفل https://t.me/+iZicLHK2CUc5MzVk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓متعلق به تو https://t.me/+BJ6ZaBiUrzc0MjE0 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓دیوانگی لرد ایان مکنزی https://t.me/+HCuftj8WqTA4NGZk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
920Loading...
05
#متعلق_به_تو #part127 با دیدن حالت معذرت خواهانه اش، آهی می کشم. نمیخوام به خاطر موقعیتی که الان هستیم، حس بدی داشته باشه. حتی اگر میدونستم مادرش چه کسی هست، بازهم بهش کمک میکردم. اینکه باید به همه بگم دوست پسر دارم، اتفاق ناخواسته ای هستش. آماده ی بازی کردن این نقش جلوی همه نبودم. حرفی که به زبون آوردم رو باور داشتم. مشکلی با لمس شدن نداشتم. اصلا برایم مهم نبود. لبخندی مطمئن میزنم. «مشکلی پیش نمیاد جیکوب. از پسش برمیایم.» دستم رو روی دستش می گذارم. تعجب میکنم که با لمس دستش، حس عجیبی رو تجربه میکنم. این اولین باری نیست که لمسش میکنم. کمی پیش در انباری در آغوش گرفتمش. اما الان حس صمیمیتی رو تجربه کردم که عجیبه. چون این کار ما نمایشی هستش. گردنم داغ می کنه. زمزمه میکنم: «بوسه ای روی لب درکار نیست.» «بوسه ای در کار نیست.» دوست پسرم من و به بیرون از اتاق هدایت میکنه. **** جیکوب ما در آشپزخونه بودیم. جیل، جین، جوئل و گوئن پشت پیشخون نشسته بودن و در حال خوردن مشروب و بریدن تکه های پاستا با دستگاه برش ماکارونی بودن. تکه های برش داده شده رو از قفسه ی خشک کن آویزون می کردن. والتر در حال شستن ظرفها بود و مادرم غذا رو بِهَم میزد. پدرم از کارگاهش اومده بود در حال درست کردن نون سیر بود. پدر بزرگم از پنجره به بیرون و حیاط خیره شده بود.. روی تخته ای چوبی که مثل آلت بود و مادرم اون و از دوستش به عنوان هدیه ی کریسمس گرفته بود، پیش غذاها چیده شده بودن. وقتی به آشپزخونه وارد شدیم، بریانا سریع به خشک کردن ظرفها کمک کرد. وقتی این کار رو کرد، کمی آروم شدم. به نظر میدونست چقدر دورهمی خانوادگیمون مهمه. به نظر خیلی چیزها رو متوجه می شد. در چندین ساعت گذشته، اضطرابم به بیشترین حد خودش رسیده بود. از ابتدای روز، بیشتر شده بود و به طرز عجیبی گسترش پیدا کرده بود. برای پخش شدن خبر اهدای کلیه ام آماده نبودم. مشکلی نبود. اما چیزی بود که براش آماده نبودم. همینطور این قراری که الان در اون بودیم. برنامه نداشتم از بریانا درخواست کنم این کار رو به خاطر من انجام بده و حالا این اتفاق داشت می افتاد. فرصت نکرده بودم به این مساله فکر کنم و بتونم باهاش کنار بیام. نمیدونستم اینقدر از این کار بدم میاد. قبلا هرگز به خانوادم دروغ نگفته بودم. با اینکه الان این کارم دلیل خوبی داشت، اما ترس برملا شدن حقیقت، اونقدری بود که دل آشوبه گرفته بودم.
3110Loading...
06
#متعلق_به_تو #part126 «من سی و پنج سالمه. با کولر روشن میخوابم.» آهسته صحبت میکنه: «وقتی اضطرابم زیاده، قهوه ی بدون کافئین می خورم. با شکر و خامه. فکر نمی کنم خر و پف کنم.» سرم رو به مرد زیبا و بی خیالی که روبرویم ایستاده، تکون میدم. متوجه شرایطی که در اون هستیم، نیست. «گفتی مادرت جسیکا رو میشناسه؟» «آره همینطور زندر و گیبسون رو.» «باید جلوی همه نقش بازی کنیم. باید سر کار هم قرار بذاریم. باید به بنی بگم. باید رابطمون رو آشکار کنیم.» چهرش در هم میره. «من مشکلی ندارم. ایرادی نداره. فقط همه چیز بزرگتر از اونی هست که فکر میکردم.» امیدوارم جیسکا خیلی با جوی صحبت نکرده باشه و به نفرت من اشاره نکرده باشه. تا نیازی نباشه تبدیل نفرت به عشق رو توضیح بدم. «باید بازی رو ارتقا بدیم جیکوب. کار مهمی داریم. مادرت تو کتابش میگه، نزدیکی تو چیزای کوچک مشخصه.» زمزمه میکنم. «مثل گذاشتن دستت پشت کمرم وقتی داریم راه میریم. وقتی باهم هستیم به سمتت من متمایل باشی. باید من و لمس کنی. باید از قصد اینکار و بکنی. اما وانمود کنی که ناخودآگاهه. طوری که به نظر چون از من خوشت میاد اینکار و میکنی. منم باید همینکار و کنم.» دستانش رو در جیبش قرار میده. «باشه...» «باید وقت بیشتری رو باهم بگذرونیم. اگر مادرت تا آخر شب متوجه نشه، امی تو سه هفته ی بعد میفهمه. باید خونت رو ببینم. تو هم باید خونه ی من و ببینی.» آب دهانم رو قورت میدم. «باید هر روز با من ناهار بخوری.» حس میکنم دیدم که گوشه ی لبش تکون میخوره. پیشنهاد میده: «شاید تو باید به کلبه ی من بیای.» «آره همه ی اینجور کارا رو باید بکنیم.» نفسی بیرون میدم. «خدایا میفهمم چرا در مورد اسباب بازی های جنسی توضیح دادی.» البته شاید بخوام در موردشون با مادرش صحبت کنم. دوبار کتاب جوی رو خوندم. اون کارش خوبه. این کتابی بود که باعث شد بفهمم، با نیک رابطه ی جنسی خوبی ندارم و اون چیزی به من نمیده. مدتها بود که همه چیز اشتباه پیش رفته بود. فکر میکردم من ایراد دارم. داشتم سعی میکردم چیزی رو درست کنم که نمیدونستم ایرادش چیه. و بعد متوجه شدم. لب پایینیم رو گاز میگیرم. «باید بریم پیش بقیه.» عالی بود. حالا من مضطرب شده بودم. هردومون استرس داشتیم. چه عالی. جیکوب با پریشانی و درماندگی گفت: «متاسفم. نمیدونم چرا بهش فکر نکرده بودم.» دستی تکون میدم. نمیخوام به این فکر کنم که الان تو خونه ی دکتر مدکس هستم و جیکوب چیزی به این مهمی رو بهم نگفته. دقیقه ای تو سکوتی ناشیانه سپری میشه. به نظر جیکوب نمیدونه باید چکار کنه. دستش رو به سمتم دراز میکنه و نشون میده چقدر متاسفه.
3220Loading...
07
#متعلق_به_تو #part125 به شدت گیج شده. سرم رو تکون میدم. «این کار مادرته که بفهمه ما داریم دورغ میگیم.» «بهش گفتم ما تازه باهمدیگه_» «جیکوب من اصلا نمیدونم آلت تو چه شکلیه.» «خوب من بهت نشونش نمیدم_» «ازت نخواستم که ببینمش! منظورم چیز دیگه ایه.» دستی به قفسه ی سینه ام میزنم. «من فکر کردم قراره بیام اینجا و پدرت من و برندا یا بیانکا صدا بزنه. باهاشون حرفهای عادی بزنم و بعد به خونه بریم و سه هفته تا مهمونی نامزدی وقت داریم تا بتونیم آماده بشیم و نمایش خوبی رو اجرا کنیم. اما ما در عوض در یک جلسه ی مشاوره دو ساعته ی زوجین هستیم به همراه بهترین نویسنده و متخصص مسائل جنسی. اون یه نگاه به من بکنه، میفهمه که من تا به حال تو رو برهنه ندیدم. این و میتونه از صورتم بخونه.» با ناراحتی بهش خیره میشم. به نظر به این حرفم فکر میکنه. «شاید ما هنوز سکس نداشتیم و داریم آروم پیش میریم.» سرم رو تکون میدم. «نه. امکان نداره. ما قطعا سکس داشتیم. تو از رایومی نقل مکان کردی تا به من نزدیک باشی و اونوقت ما باهم نخوابیدیم؟ این اصلا باورپذیره؟ نکته ی اصلی اینه که ما خیلی از هم خوشمون میاد. چطور قراره فکر کنن که تو دیگه امی رو فراموش کردی وقتی با دوست دختر جدیدت سکس هات و جذاب نداری؟» لبخند میزنه. «این خنده دار نیست!» «یکم خنده داره.» «نه. این اتاق چرا اینطوریه؟» دستانم رو باز میکنم. هزاران چشم براق سنگی بهم خیره شدن. همه ی موجودات اینجا تاکسیدرمی شدن. عجیب و غریبه. سنجابی با کلاه گاوچرانی که سوار بر روی یک لاک پشت بود. موشی سفیدی که ردای جادوگری پوشیده بود و عینک و کتاب داشت. خرگوشی با شاخ گوزن که در وان بود و لیفی به دست داشت. گرگ مرده ای که انگار از یک تبلیغ تلویزیونی فرار کرده بود. موهایش کوتاه شده بود و دهانش رژلب قرمز زده شده بود. خیلی عجیب بود. جیکوب میگه: «اینجا اتاق قدیمی منه. اینا وسایل پدرمه. کارای جدیدش و اینجا نگه میداره.» سرم و تکون میدم و به مشکل اصلی برمیگردم. «جیکوب این فاجعه است.» زمزمه میکنم: «اگر مادرت تو اینستاگرام به من درخواست دوستی بفرسته چی؟ حتی یک عکس هم از دونفرمون نیست. انگار تا امروز وجود نداشتم.» سرم رو تکون میدم. «یدفعه اومدیم اینجا. اونقدر در موردت اطلاعات ندارم که بتونم نقشم و بازی کنم. حتی نمیدونم تو چند سالته. با کولر روشن میخوابی؟ قهوه ات و چطور میخوری؟ خر و پف میکنی؟»
3470Loading...
08
#متعلق_به_تو #part124 دفعه ی بعدی، فشاری روش نیست چون این معرفی کردن تمام شده و انجامش دادیم. با اینحال بقیه ی نگرانی ها سرجاشون هستن و باید باهاشون سر و کله بزنه. اما حداقل اون زمان، میدونیم چطور باید با این توافق کنار بیایم. به خونه اشاره میکنم. «بیا. خونه رو بهم نشون بده.» این پیشنهاد رو میدم چون میخوام فرصتی داشته باشه به خودش بیاد و بعد به بقیه ملحق بشیم. سریع متوجه میشم که تصمیم درستی بوده. نفسی بیرون میده و به نظر خیالش راحت شده. سری تکون میده تا دنبالش کنم. این خونه بی نظیره. مثل یک بار خانوادگیه. برای سرگرمی ساخته شده. در زیر زمین یک بار کامل وجود داره، همینطور میز بیلیارد. باربکیو زیبایی در محوطه ی بیرون هست و خونه ای که کنار استخره. اتاق مخصوصی دارن که برای فیلم دیدن هست. یک اتاق نشیمن خیلی بزرگ که در حال حاضر دوقلوها دارن در اون پلی استیشن بازی میکنن. یک اتاق ناهار خوری دارن که میزی با بیست صندلی رو شامل میشه و کلی اتاق خواب مهمان. وقتی داریم از کنار یکی از اتاق خوابها که با اسباب بازی های دوقلوها پر شده، عبور میکنیم، میگم: «اینجا زندگی کردی؟» «اینجا بزرگ شدم.» «آه¬.« لبخند میزنم. «اتاقت و بهم نشون بده.» میگه: «مثل وقتی که بچه بودن نیست. الان پدرم ازش استفاده میکنه.» «میخوام ببینمش.» جلوی کتابخونه ای تو راهرو می ایستم. عکس های قاب شده و کتاب تو قفسه است. عکسی از جیکوب سال هشتم. موهاش بهم ریخته است و دندونهاش سیم کشی شده. خدایا بلوغ به این مرد سخت گرفته. اون واقعا بهتر شده. «اوه اینجا رو ببین.» کتابی رو میبینم. «"عشق پیدا میشه" من این و خوندم.» با انگشتم به کتاب میزنم. «مادرم این و نوشته.» یخ میزنم. «چی؟» «مادرم مشاور زوجینه و سکس تراپیسته. نویسنده ی کتابای پرفروشه. دکترای سکسولوژی بالینی داره. همینطور جزو هیات امنای OB-GYN هستش.» آهسته می چرخم و با وحشت بهش نگاه میکنم. بعد به داخل نزدیک ترین اتاق میبرمش و در رو پشت سرمون میبندم. زمزمه میکنم: «خواهش میکنم بگو که شوخی میکنی.» با سردرگمی پلک میزنه. «مادرت دکتر جی. مدکس هستش؟ اون یک متخصص روابط بین المللی هستش که جوایز جهانی برده. تو جدی هستی جیکوب؟ فکر نکردی باید قبلا در این مورد به من چیزی میگفتی؟»
4030Loading...
09
#متعلق_به_تو #part123 لبخند میزنم و اون بهم اخم میکنه. «بهم یه سیگار بده وگرنه به جیکوب میگم داشتی مخ من و میزدی. پنج دقیقه وقت داری.» جلوی خندم رو میگیرم. «چی؟» «یه سیگار بده و بعدش من و هل بده برم تو آلاچیق.» سرم رو تکون میدم. «آقا شما از کپسول اکسیژن استفاده میکنین.» «به تو چه دخلی داره؟ من که قراره بالاخره بمیرم! همین الانم مرده محسوب میشم. یک سیگار. اگر یک بسته بهم بدی، نشان قلب ارغوانی رو بهت میدم.» به سختی خودم رو کنترل کرده بودم که نخندم. «متاسفم نمیتونم اینکار و کنم.» چشمان خیسش رو باریک کرد. جیکوب پیدایش شد و مشروب هم دستش بود. پدرش همراهش نبود. پدربزرگ انگشتش رو به سمتم نشونه گرفت. «اون میخواد مخ من و بزنه!» جیکوب مکثی میکنه و به ما نگاه میکنه. میگم: «درسته. اون خوش چهرست. نمیتونم جلوی خودم و بگیرم.» پیر مرد اخم میکنه. به صندلیش می کوبه. بعد می چرخه و چشم غره میره و ما رو ترک میکنه. به سمت قرار صوریم می چرخم و لبخند میزنم. خیلی داره خوش میگذره. جیکوب مشروب رو روی نیمکت میگذاره.خسته به نظر میرسه. «متاسفم.» می خندم. «برای چی؟» «این؟» به سمت پدر بزرگش اشاره میکنه. «کی گفته اون دروغ میگه؟» نفسی بیرون میده. جیکوب میگه: «بهت گفتم قراره سخت باشه.» «جیکوب من بیست و دوتا دخترخاله و پسرخاله و دخترعمو و پسرعمو تو السالوادور دارم.» کفش هام رو در میارم و کنار کفش بقیه قرار میدم. «این چیزی نیست. سخت نگیر.» سرم رو کج میکنم. «باید بری به کاری که با پدرت داری، برسی. پوست راکون مرده رو بکنی. من با مادرت تو آشپزخونه وقت میگذرونم.» سرش رو تکون میده. «نه. نمیخوام با اونا تنهات بذارم.» « مگه ممکنه چه اتفاقی بیفته؟» دستانش رودر جیبهاش قرار میده و با دقت بهم نگاه میکنه. دوباره متوجه میشم که به فکر فرو رفته و احتمالات مختلف فاجعه باری رو در نظر میگیره. میگم: «خوب پس باهام بیا. فقط بی خیال باش. به من داره خوش میگذره.» واضحه که حرفم رو باور نداره. آهی می کشم. خوشحالم که امشب تونستم بیام. چون اگر از نظر جیکوب امشب، شب سختیه، حدس میزنم وقتی دوست دختر سابقه اش و برادرش هم باشه، اون موقع فاجعه محسوب میشه. اینجا قطعا، کابوس درونگراهاست. پر سر وصدا، شلوغ. به خاطر معرفی شخص جدید به خانواده، انتظارات اجتماعی بالایی از جیکوب میره. نگرانی از نمایش دروغینی که داریم اجرا میکنیم.
4450Loading...
10
#متعلق_به_تو #part122 متوجه میشم جیکوب احساس راحتی نمیکنه. به سختی جلوی جلوی خودم و میگیرم تا دستش رو فشار ندم و بهش نشون بدم که حالم خوبه. اما نمیتونم اینکار رو کنم چون خانوادش باعث شدن از جیکوب دور بشم. اطرافم رو کامل گرفتن. گربه ای خودش رو به پایم می ماله. دو قلوها دور ما می چرخن. در حالی که مردم باهام دست میدن و خودشون رو با سرعت و پشت هم معرفی میکنن، جعفر کلمات ناسزایی رو بیان میکنه. "جین" دختر جوان و زیبایی هست که پیراهن صورتی پوشیده.جوئل رو قبلا دیدم. همسرش، گوئن یک زن مو آبی آسیایی هست که بینیش پیرسینگ داره. جیل یک زن لاغر مو قهوه ای هست که شلوار کتان و یک بلوز سفید پوشیده. شوهر درشت اندامش، والتر یک مرد سیاه پوسته که تی شرت با آرم "پیت بول رسکیو" پوشیده. مرد پیری که رو ویلچر نشسته و کپسول اکسیژن همراهشه، جلو میاد و ویلچرش رو به پام میزنه و در سکوت بهم اخم میکنه. یک نفر اون رو به عنوان پدربزرگ معرفی میکنه. وقتی سلام میدم، بهم توجهی نمی کنه. مردی که حدس میزنم پدر جیکوب باشه، پشت این جمعیت متلاطم منتظر ایستاده. بعد از کم شدن جمعیت، میگه سلام. یک زن مسن که تاپی طرحدار پوشیده و گوشواره های آویز دار و دستبندهای زنگوله دار انداخته، از بین مردم بیرون میاد و من و در آغوش میگیره. میتونستم بگم این کار طاقت فرسایی بود اما وقتی مادرم ما رو به السالوادور برد، من در دورهمی صد نفره ی خانوادم با همه همین برخورد رو داشتم. یک ساعت طول کشید تا بتونم به همه ی اقوام سلام کنم. این در مقایسه با اون چیزی نیست. قانون ساده و مشخص بود. لبخند میزنی و به همه توجه میکنی. ازشون می پرسی چطورن. میدونستم چطور با این شرایط کنار بیام و کاملا آروم بودم. اما وقتی جیکوب رو دیدم، متوجه شدم که به خاطر من دچار وحشت شده. بهش لبخند اطمینان بخشی زدم و از آغوش مادرش بیرون اومدم. مادرش لبخند گرمی به من زد. «من "جوی" هستم.» چهرش برام آشنا بود. اما نمیتونستم به یاد بیارم مادرش کی بود. شاید چون شبیه جیکوب بود برایم آشنا بود. «از دیدنت خوشحالم.» لبخند زدم. «منم همینطور.» وقتی بقیه دور شدن، پدر جیکوب حرکت کرد و در کنار زنش ایستاد. «من گریگ هستم، پدر جیکوب. از دیدنت خوشحالم.» جیکوب خیلی شبیه پدرش بود. انرژی ملایمی داشتن. سری به جیکوب تکون دادم. حالا که دورم خلوت شده بود، کنارم ایستاد. «تو راه اومدن به اینجا یه راکون براتون برداشتیم.» گریگ خوشحال میشه. «واقعا؟» جیکوب میگه: «تو ماشینه.» پدرش دست هاش رو بهم میزنه. «خوب بریم بیاریمش.» گریگ از کنارم عبور میکنه و به سمت در ورودی میره. من و پدر بزرگ گریگ و سگ جیکوب و جوی تنها میشیم. صدای تایمر میاد. جوی به سمت جایی که صدا از اونجا اومد، نگاه میکنه. «اُه. باید بیرون بیارمش.» بهم اشاره میکنه. «بیا بریم بهت نوشیدنی بدم.» راه میفته، لوتنت دن هم دنبالش میره. مادرش قدم زنان میره و میگه: «آشپزخونه انتهای راهرو هستش.» بعد از رفتنش، می چرخم و حالا با این پیرمرد تنها هستم.
4240Loading...
11
#متعلق_به_تو #part121 کیفم رو برمیدارم و جلوی ماشین در کنارش می ایستم. آهسته میپرسم: «باید دستای همدیگه رو بگیریم؟ ممکنه کسی ما رو ببینه؟ از پنجره یا سوراخ در؟» سرش رو تکون میده. «فکر نمیکنم تو این توافق نیاز باشه من و لمس کنی. میتونیم بدون اینکار هم جلو بریم.» «من مشکلی ندارم.» سری تکون میدم. «فکر نمی کنم نیازی باشه.» وقتی به ورودی میرسیم، جیکوب در نمیزنه. در باز هست و ما وارد خونه میشیم. مثل وارد شدن به رستورانهای زنجیره ای " Dave & Buster’s" هستش. صدای بلند موزیک، خندیدن و فریاد بچه ها و بازی کامپیوتری و میکسری در پس زمینه، شنیده میشه. بوی گرم غذا رو هم حس میکنم. یه طوطی تو راهرو پرواز میکنه. میگم: «وای!» روی چوب لباسی میشینه و فریاد میزنه: «مادربه خطا.» جیکوب میگه: «ببخشید.» مستاصل به نظر میاد. «این جعفره.» یکدفعه دوتا بچه از ناکجاآباد پیداشون میشه. همزمان فریاد میزنن: «دایی جی جی!» جیکوب لبخند میزنه و هر دوتاشون رو در آغوش میگیره و بلندشون میکنه. بچه ها دستاشون رو دور گردن جیکوب حلقه میکنن. «چه جورابی پوشیدی؟» جیکوب لبخند میزنه. چشمان عسلی رنگش پر از آرامش هستن. «همونطور که خواسته بودی، غورباقه.» «آخجون!» میچرخه تا اونها هم بتونن من و ببینه. «کارتر، کاترین، این بریاناست.» پسر بچه بهم نگاه میکنه: «سلام.» لبخند میزنم. «سلام.» دخترکوچولو با کنجکاوی بهم نگاه میکنه. «تو خوشگلی.» «ممنونم. گردنبندت و دوست دارم.» جوابی نمیده. اونا خندان، از آغوش جیکوب بیرون میان و بهم نگاهی میکنن و دوان دوان میرن. فریاد زنان میگن، دایی جی جی با یک دختر موبلند اومده. جیکوب بهم نگاه میکنه. «اونها دوقلوهای جوئل و گوئن هستن. این راحت ترین آشنایی شب بود.» میگم: «جورابای شکلک دارت خیلی بانمکن.» «گاهی نمیتونن به توافق برسن و مجبورم دو تا جوراب ناهماهنگ بپوشم.» میخندم. بقیه وارد راهرو میشن. اونها اطرافم رو احاطه میکنن. لبخند زنان و با اشتیاق بهم خوش آمد میگن.
4150Loading...
12
#متعلق_به_تو #part120 در همین لحظه متوجه شدم که کار من، آروم کردن بود. باید از نظر احساسی جیکوب رو حمایت می کردم و مراقبش بودم. مثل یک جلیقه ی ضد گلوله، احاطه اش می کردم و ازش محافظت می کردم. میگم: «ببین همه چیز درست پیش میره. ما آماده ایم. به خودم رسیدم و آمادم. شراب داریم و اون حیوون مرده هم همراهمون هست...» گوشه ی لبش کمی بالا رفت. «قراره لبخند بزنیم؛ مشروب بخوریم و کسی متوجه نمیشه ما داریم چکار میکنیم و همه چیز خوب پیش میره. بهم اطمینان کن.» نفسی از بینیش بیرون میده. «باشه.» به نظر این بار خیالش راحت شده و حرفم رو قبول کرده. یا میخواد تلاش کنه که قبول کرده. دو بلوک دیگه رو هم میگذرونیم و بعد پیش یک خونه ی دو طبقه پارک میکنه. که جلوی اون ماشین های زیادی پارک شدن. از پشت شیشه ی ماشین، به خونه خیره میشه. زیر لب میگه: «اونجا هرج و مرجه.» «خوبه. من با هرج و مرج مشکلی ندارم.» زمزمه میکنه: «من دارم.» سرم رو کج میکنم. «میخوای یه بازی کنیم؟» ابرویش رو بالا میده. «یه بازی؟» «آره. فکر کنم خوشت بیاد. وقتی اینجور موقعیت ها رو داشتیم، با بنی این بازی رو میکردیم.» «باشه...» «بهت تکه کلامی رو میگم. تو باید از اون تو یک مکالمه استفاده کنی. لحظه ای که اینکار و انجام دادی، اجازه داری از مردم دور بشی و باهاشون معاشرت نکنی. با سگت رو پله ها بشینی یا هر کاری دوست داشتی بکنی.» با دقت بهم خیره میشه. «تکه کلام؟ مثل چی؟» لبهام رو جمع میکنم و به سمت دیگه ای نگاه میکنم. با لهجه ی بریتیش میگم: «مثل این جمله"من اجازه نمیدم!"» لبخند میزنه. «وقتی به بنی هدف میدادم و مجبور میشد با مردم صحبت کنه، خوشش میومد.» متفکرانه میگه: «باشه. امتحان میکنمش.» «خوبه!» کمربندم رو باز میکنم. «توصیه ی لحظه آخری نداری؟» «چرا. به هیچوجه، به پدر بزرگم سیگار نده. مهم نیست چی میگه. اون خیلی متقاعد کننده به نظر میرسه. و اصلا در مورد اسباب بازی های جنسی با مادرم صحبت نکن. چون دیگه رهات نمیکنه. هیچکس نمیتونه تو رو نجات بده.» «آه نمیفهمم چرا ممکنه تو مکالمه با مادرت به اسباب بازی های جنسی اشاره بشه.» زمزمه میکنه: «فکر کنم تعجب کنی وقتی ببینی چقدر راحت تو مکالمه جاش میده.» شونه اش رو به در فشار میده و بیرون میره تا لوتنت دن رو برداره.
5030Loading...
13
📩لیست نمونه و قیمت کتابهای ترجمه شده📚 ♨️جدیدترین ترجمه ها♨️ ملاقات غیرمنتظره شیرین متعلق به تو -عشق پنهانی یک ملاقات نه چندان جذاب (آیدی خرید این کتاب @Foroosh_87 ) ترجمه آنلاین ⛸آیس بریکر 🏒لینک عضویت چنل 💊متعلق به تو🏥 لینک عضویت چنل 🧑🏼‍🔬مبانی عشق⚛️ لینک عضویت چنل مجموعه پیچیده✅عشق پیچیده - بازی های پیچیده - نفرت پیچیده میلیونرهای سرزمین رویاها (فاین پرینت) دیوار وینپگ و من - کولتی -با عشق از طرف لوکف-لونا مجموعه آف کمپس (توافق - تردید - امتیاز - هدف) ریسک -مجموعه لوکس بهت گفتم دوستت دارم - وارث یاغی - میلیونرهای کثیف - کینکید - دروغگوی شیرین - بازی های کثیف میراث شوم - امپراتوری بیرحم - حلقه اسارت - مافیا باس - معامله با شیطان - بی همتا 🔖با کلیک روی هر اسم، به فایل نمونه و مشخصات کتاب دسترسی پیدا میکنید🔖 چنل فایل های نمونه https://t.me/BookEuphoria_TG 💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف⚡️ آیدی فروش @bookeuphoria
3190Loading...
14
#متعلق_به_تو #part119 باناباوری پلک میزنم. «نمی شد زودتر بگی؟ ترسیدم که شاید با یه قاتل سریالی همسفر شدم.» بهم نگاه میکنه و به نظر حالت چهرم رو میخونه. «ببخشید. این عجیب غریبه.» کمی خجالت زدست. «باید قبل از بیرون رفتن بهت توضیح میدادم. متاسفم. من فقط... مضطربم. وقتی استرس دارم فراموش میکنم یه چیزهایی رو انجام بدم.» کلاهش در دستشه و چشمانش با حالت معصوم بهم خیره شده. حالت چهره ی مظلومانش طوری هست که انگار کار اشتباهی کرده.» آروم میشم. «مضطرب نباش. ما از پسش برمیایم مشکلی پیش نمیاد.» طوری نگاهم میکنه که به نظر حرفم رو باور نکرده. «مشکلی پیش نمیاد. نگران این قضیه ی راکون هم نباش. راستش این عجیب ترین و ترسناک ترین چیزی نیست که سر قرار دیدم. مشکلی برات پیش نمیاد.» میخنده. بعد کمی جدی میشه و نگاهش رو از من میگیره. «نمیخوام فکر کنی که من معمولا این کار و میکنم؟» «تو جاده حیوونا رو زیر میگیری؟» بهم جواب میده: «نه. اینکه به خانوادم دروغ میگم.» در صندلی به سمتش می چرخم. «جیکوب نیازی نیست بهم بگی چجور آدمی هستی. من تو رو میشناسم.» برای مدت طولانی بهم خیره میشه. گاهی اینطوری متفکرانه و آروم بهم نگاه میکنه. حس میکنم این نگاهش نشون میده داره من و ارزیابی میکنه و با دقت بهم فکر میکنه. مثل بنی نگرانه و بیش از حد فکر میکنه. اضطرابش به حد بالایی رسیده. دچار وحشت و پنیک شده و کسی نمیتونه متوجهش بشه. اما من میتونم این و ببینم. چون برادرم در کل زندگیش اینطوریه. فکر میکنم به همین خاطر تحمل کردن بیماری، برای برادرم اینقدر سخت بود. اون با مشکلات حال حاضرش زندگی نمی کرد، اون با مشکلات و اتفاقاتی که ممکن بود در آینده رخ بده، زندگی می کرد. احتمالات بی نهایت آینده، اضطرابش رو به حد فوران می رسوند. این احتمالات اون رو زنده زنده می خورد و میترسوندتش و شکنجه اش میکرد. وقتی وارد این مسیر می شد، تلاش کردن و پیش رفتن، سخت میشد. یک چرخه ی بی پایان نابودی احساساتش بود. ناخودآگاه جیکوب به طور غم انگیزی اون رو کنار میزد. کاری که جیکوب کرده بود، باعث شده بود بنی فریادهای درونیش رو متوقف کنه و به جلو خیره بشه و دیگه به بدترین احتمالات ممکن، فکر نکنه. جیکوب بنی رو امیدوار کرده بود. با انجام این کار، ذهن مشوشش رو خاموش کرده بود. در این لحظه که در ماشین بودیم؛، میتونستم ببینم که ذهنش دراه فریاد میزنه. نیازی نبود که حرفی بزنه تا متوجه بشم. اون نگران اتفاقی بود که ممکن بود امروز در کنار خانوادش بیفته. نگران این بود که من در موردش چه فکری میکنم. با این مساله کنار میومد که دوست دختر سابقش داشت با برادرش ازدواج میکرد. و احتمالا میترسید که دورغمون برملا بشه.
4760Loading...
15
#متعلق_به_تو #part118 دنده عوض میکنه. می پرسه: «بعد از زدن ریشش، تمیز کاری نمی کنه؟» «مگه مردا اینکار و میکنن؟ شما فکر میکنین تمیز میکنین. با دستمال کاغذی خیس روی سینک رو تمیز میکنین و فکر میکنین تموم شد.» میگه: «من واقعا تمیز میکنم.» «آه هاه! وقتی ببینم باور میکنم. خوب حالا که حرفش شد، خونه ی تو چطوریه؟ احتمالا باید بدونم چه شکلیه.» «کوچکه. یک اتاق خواب داره و یک پاسیو.» «برای گیاهات؟» مجیکوب میگه: «من عاشق گیاهم. تو از گیاه خوشت میاد؟» «آره. البته اگر مجبور نباشم ازشون مراقبت کنم. یه کاکتوس و خشک کردم.» «بهش زیاد آب دادی؟» «اصلا بهش آب ندادم. فراموش کرده بودم کاکتوس دارم. اینطور که به نظر میاد، پنجره ی خونه ی من، غیر قابل سکونت تر از صحراست.» به نظرش این حرفم بامزه است. بعد از چند دقیقه، وارد یک منطقه خوب میشیم. لوتنت دن بلند میشه و به بیرون از پنجره نگاه میکنه. به نظر اینجا رو میشناسه و میدونه کجاست. سر سگ رو لمس میکنم. می پرسم: «خیلی به خونه ی پدر و مادرت میای؟» «خانواده ی ما صمیمیه. میام اینجا و اونام به خونه ی من میان.» دستی به پیشونیش میکشه. براندازش میکنم: «خوبی؟» نفسی بیرون میده. «فقط یکم سرم درد میکنه.» از پنجره با دقت بیرون و میبینه. بعد ماشین رو سریع پارک میکنه. می پرسم: «چی شد؟» «باید یه چیزی رو بردارم.» دستکشهای باغبونی می پوشه و یک کیسه زباله ی بزرگ از جعبه ی دستکش ها برمیداره. می پرسم: «باید چی رو ...برداری؟»به اطراف خیابونی که در اون متوقف شدیم، نگاه میکنم. یه محله ی عادی هست. چیز خاصی نداره. «زود میام.» بیرون میره. میبینم که دور ماشین راه میره و بعد میشینه و یک راکون مرده رو برمیداره. اون رو بالا میگیره و نگاه میکنه. بعد داخل کیسه میگذاره. شیشه ی ماشین رو پایین میده. «آه، میدونستی افرادی هستن که به اینجور چیزا رسیدگی میکنن؟» میگه: «تازه است. خوبه.» «خوب چرا این مهمه؟» کیسه رو پشت وانت قرار میده و سوار ماشین میشه و دستکشهاش رو درمیاره. «ببخشید. باید اون و برای پدرم برمیداشتم.» شوکه شدم. بهش خیره میشم. «باید یک راکون مرده رو برای پدرت برمیداشتی.» کمربندش رو میبنده. «پدرم متخصص تاکسیدرمی هستش.»
5000Loading...
16
#متعلق_به_تو #part117 در رو برای من باز میکنه و بعد به سمت خودش میره و سوار میشه. کمربند ایمنی رو میبندم. «خونه ی پدر و مادرت کجاست؟» «ادینا.» ماشین رو روشن میکنه. سری تکون میدم. «هووم. جای خیلی خوبیه.» احتمالا یه خونه ی خوبه. نه چیزی شبیه خونه ای که من الان در اون زندگی میکنم. محوطه ی بیرون خونه ام، مثل داخلش، زشت و مخروبه است. چمن ها پر از علف هرز بودن و پیاده رو، قدیمی و ترک خورده بود. خوشحال بودم که جیکوب در این مورد چیزی نگفت. وقتی از محله ی من بیرون میریم، جیکوب می پرسه: «خانوادت کجا زندگی میکنن؟» «مادرم با همسر جدیدش، گیل؛ در آریزونا زندگی می کنه. با پدرم رابطه ای ندارم. مشکلی هم ندارم. سوالای بیشتری بپرس. باید قبل از رسیدن به اونجا، تا حد ممکن همدیگه رو بشناسیم.» «فکر خوبیه.» میگم: «خوب ما چطور همدیگه رو دیدیم؟ احتمالا این سوال رو می پرسن.» «من بهشون گفتم برای نزدیک بودن به دوست دخترم، به این بیمارستان اومدم. این یعنی ما باید چند ماه قبل همدیگه رو دیده باشیم.» «باشه. میتونیم بگی بنی به اورژانس مموریال وست اومد و ما اینطوری همدیگه رو دیدیم.» سری تکون میدم. «خوبه خوشم اومد. بهتره نگیم کدوم اورژانس، اینطوری یه داستان واقعیه. باید تا حد ممکن پایبند به حقیقت باشیم. و همه چیز رو ساده نگه داریم.» بهش نگاه میکم. «موافقم. اونا میدونن تو داری کلیه ات رو اهدا میکنی؟» سرش رو تکون میده. «نمیخواستم بهشون بگم. اما دلیلش این بود که نمیخواستم تو متوجه بشی. مادرم با جسیکا و زندر و گیبسون دوسته.» «الان بهشون میگی؟» شانه ای بالا میندازه. «فکر میکنم دیگه میتونم بگم.» وارد اتوبان میشه. «دیگه نیازی نیست ازشون مخفی کنم.» می پرسه: «راستی به آجیل حساسیت داری؟» «نه. تو چی؟ به غذای خاصی آلرژی داری؟ چیزی هست که دوست نداشته باشی؟» «از تخم مرغ کامل پخته شده بدم میاد. نمیتونم بوش رو تحمل کنم. از شوید خوشم نمیاد به جز اون چیزی نیست که نخورم. تو چی؟» «از ماست چندشم میشه. طالبی گلوم و میخارونه.» «پس ماست و طالبی نمیخوری.» بهم نگاه میکنه. «باید کی تو رو برگردونم؟ میخوای دیالیز بنی رو انجام بدی؟» «دوستم قبل از رفتنش انجامش داده.» لبخند میزنم. «وقتی خونه رفتم، بنی نبود. با دوستاش جشن گرفته. ریشش و زده. روی سینک و همه جا پر از مو بود. فکر نمی کنم تا حالا تو زندگیم اینقدر موقع تمیز کردن، خوشحال و هیجان زده بودم.»
5140Loading...
17
#متعلق_به_تو #part116 بریانا مجبور شدم ناهارم با الکسیس رو کنسل کنم. نمیتونستم بهش بگم چرا یکدفعه امشب مجبور شدم جای دیگه ای باشم. به همین خاطر حقیقت رو تا حد ممکن ازش پنهان کردم. گفتم با یک مرد جذاب قرار دارم. اون به قدری خوشحال بود که خیلی زود رفت. به علاوه فکر میکنم دلش برای دنیل تنگ شده بود. بعد از کار، به خونه رفتم و آماده شدم. الکسیس قبل از رفتن، دیالیز بنی رو انجام داده بود. این عالی بود چون وقت کمی داشتم. یک تاپ خاکستری بانمک و شلوار جین پوشیدم. آرایش کردم و موهایم رو درست کردم. جیکوب با ماشین فورد F-150 مشکیش، دقیقا ساعت هشت به دنبالم اومد. حاضر بودم هر کاری براش بکنم تا این رابطه ی نمایشی جواب بده. نقشم رو در حد بازیگران برنده ی اسکار اجرا می کردم، اجرایی که هالیوود تا به حال ندیده بود. اونقدر بهش متعهد بودم که حاضر بودم اسمش رو روی سینه ام خالکوبی کنم. اگر درخواست می کرد، عکس های نامزدی هم مینداختم. حتی حاضر بودم ازدواج صوری هم بکنم. متوجه رسیدن ماشین جیکوب شدم. وقتی بیرون میرفتم، جیکوب رو دیدم. نمیخواستم اون رو به خونه ی افتضاحی که الان در اون زندگی میکردم، دعوت کنم. میگم: «سلام.» دستیگره ی در رو فشار میدم و در رو میبندم. «سلام. آماده ای بریم؟» اون یک شلوار جین و بلوز یقه هفت پوشیده بود که آستین هاش رو بالا داده بود. خیلی خوش چهره بود. «یه بطری شراب خریدم.» بطری شراب شاردونه رو بهش نشون میدم. «خوششون میاد.» دستانش رو در جیبش فرو میکنه. کمی مضطرب به نظر می رسه. فکش منقبض شده. بدنم و متمایل میکنم و به ماشینش که یک وانت فورد چهار دَر غول پیکر هست نگاه میکنم. لوتنت دن سرش رو از پنجره ی باز، بیرون آورده. «سگت و آوردی!» جیکوب از بالای شونه اش نگاهش میکنه. «آره. همه جا با خودم میبرمش.» با سرعت به سمت ماشین جیکوب رفتم. جیکوب دنبالم کرد. «خیلی بانمکه.» سر سگ رو نوازش کردم. لوتنت دن دمش رو تکونی داد و صدای هیجان زده ای از خودش خارج کرد. به جیکوب میگم: «فکر نمی کردم اهل وانت باشی.» گوش لوتنت دن رو لمس می کنم. جیکوب می خنده. اما لبخندش عمیق نیست. «دارم کلبه ام و درست میکنم. به فضاش احتیاج داشتم.» به ساعتش نگاه میکنه. «باید راه بیفتیم. احتمالا آخرین افرادی باشیم که میرسیم اونجا.» «باشه.»
5640Loading...
18
👩‍⚕️🥼متعلق به تو👨‍⚕️💊 امتیاز 4.3 - فایل نمونه قیمت: 40 هزارتومن🛍تحویل فوری 900صفحه - تک جلدی -بدون سانسور و حذفیات🔞 آیدی فروش👇 @bookeuphoria
5420Loading...
19
#متعلق_به_تو #part115 با ناباوری بهم خیره میشه. «اون سه ماه بعد از بهم زدن با تو، شروع کرده با برادرت قرار گذاشتن و تو میخوای خوشحال باشه؟» «دوستش دارم. معلومه که میخوام خوشحال باشه.» چهرش نرم میشه. «خوب تو از من بهتری جیکوب مدکس. اگر مردم رفتار بدی در قبال من داشته باشن، من رفتار بدتری نشون میدم.» می خندم. «پس هنوز فراموشش نکردی و بهش اهمیت میدی.» جمله اش سوالی نبود و قاطعانه نظر داد. مکث می کنم. این پیچیده است. خودم هم با قطعیت جواب رو نمیدونم. احساساتم تحت تاثیر چیزهای مختلفی هستش. رابطمون پایان کاملی نداشت و حس طرد شدن داشتم و به خاطر اینکه سریع با مرد دیگه ای قرار گذاشت، فکر میکردم بهم خیانت شده، مخصوصا که اون مرد جرمایا بود. اما به خاطر ساده کردن جوابم میگم: «آره درسته.» لبهاش رو جمع میکنه و سری تکون میده. «باشه. فکر میکنی اونا باور میکنن ما قرار میذاریم؟» «همین الانم باور کردن. وقتی خواهرم ما رو تو انباری دید، به این نتیجه رسیده که ما باهم قرار می گذاریم. من هم اصلاحش نکردم. ترسیدم. متاسفم.» دست به سینه میشه: «من دقیقا باید چکار کنم؟» «خانوادم رو ببینی. ماهی یکبار برای شام به خونمون بریم. به مهمونی نامزدی و شام قبل از عروسی و مراسم عروسی بریم. همه اش همین.» «قبوله، انجامش میدم.» با ناباری پلک میزنم: «انجامش میدی؟» «حتما. به خاطر کلیه هم نیست. در هر صورت انجامش میدادم.» سرم رو عقب میدم. «اینکار و میکردی؟ چرا؟» «سال گذشته، تو جشن ازدواج دوستم الکسیس، حاضر بودم یک چشمم رو بدم اما تنها نباشم. یه آدمی که نمیشناختمش و اسمش داگ بود، در تمام مدت با گیتار من و دنبال می کرد. برام دوبار آهنگ " More Than Words’ " از گروه اکستریم، رو خوند. داشتم فکر میکردم که خودم و به مردن بزنم تا زودتر جشن تموم شه. هیچکس نباید مجبور باشه تنهایی بره مراسم عروسی.» باعث میشه لبخند بزنم. بعد دوباره جدی میشم. می پرسم: «مطمئنی؟» «خیلی مطمئنم.» بهش خیره میشم. «ممنونم. این کارت استرسم رو خیلی کم میکنه.» «خوبه. باید حواسمون به اون کلیه باشه.» نیشخندی میزنم و اون لبخند میزنه. می پرسه: «اولین بار چه زمانی باید بریم؟» «امشب.» رنگش می پره: «امشب؟!» «شام خانوادگیه. جرمایا و امی اونجا نیستن. دعوت شدن، اما تولد پدر امیه. تنها باری که خانوادم و دوست دختر سابقم رو باهم نمیبینی، امشبه. اگر بخوای میتونیم تا جشن نامزدی صبر کنیم. اما شاید سخت باشه که همه رو یکجا ببینی.» لبهاش رو جمه میکنه و به فکر فرو میره. بعد سری تکون میده. «باشه. امشب میتونم بیام. تو میای دنبالم؟» «من میام دنبالت.» یک قدم بهم نزدیک میشه و بهم خیره میشه. «جیکوب، من قراره بهترین دوست دختری بشم که تا به حال نداشتی.»
4940Loading...
20
#متعلق_به_تو #part114 گلویم رو صاف میکنم. «احتمالا گیبسون باشه. باید بهش سر بزنم.» گوشیم رو بیرون میارم و وقتی بهش نگاه میکنم، آه می کشم. تماسی از طرف بریانا که نتونستم بهش جواب بدم. پنج پیام از طرف مادرم. در مورد امشب سوال داشت. احتمالا چهرم در هم رفته، چون بریانا سوال می پرسه. «مشکلی هست؟» دستی روی دهانم می کشم. «نه. فقط در مورد خانوادمه. همون چیزی که میخواستم در موردش بهت بگم.» «چیه؟ چی شده؟ من میتونم بهت کمک کنم؟» می خندم. عجب سوالی. می پرسه: «چیه؟» سرم رو تکون میدم. «هیچی.» «بهم بگو چیه؟» سرم رو عقب میدم و به سقف نگاه میکنم. «راستش یه چیزی هست که تو میتونی در موردش به من کمک کنی. اما نمیتونم ازت این درخواست رو بکنم.» «آه معلومه که میتونی.» بریانا میگه: «نمیخوام بزرگنمایی کنم اما من الان حاضرم برات بمیرم. به چی احتیاج داری؟» بهش نگاه میکنم. «نمیتونم. خیلی چیز مسخره ای هستش.» «بهم بگو. چیزای مسخره راست کار خودمن. واقعا تو اینجور چیزا خوبم.» می خندم. بعد نفسی بیرون میدم. «برای چند ماه به یه دوست دختر احتیاج دارم.» بهم خیره میشه. دستم رو بالا میبرم. «منظورم اونطوری نیست. کسی رو میخوام که به مراسم عروسی و اینجور چیزا بیاد. میخوام خانوادم فکر کنن که تو رابطه ام. برادرم داره با دوست دختر سابقم ازدواج میکنه.» بهم نگاه عجیبی میکنه. «با ...دست دختر سابق...تو.» «ما حدود دوسال و نیم باهم قرار میگذاشتیم. سال گذشته بهم زدیم. اونا سه ماه بعد شورع کردن به قرار گذاشتن باهم و چند هفته پیش باهم نامزد کردن. جشن عروسیشون تو ماه جولایه. میخوام که فکر کنن من دیگه اهمیتی نمیدم.» «چرا؟» چند ثانیه نگاهم رو ازش میگیرم. به این فکر میکنم که چطور بهش توضیح بدم. دوباره بهش نگاه میکنم. «اینکه من وترک کنه و برادرم رو انتخاب کنه، برای امی کار راحتی نبود. خواهرام شش ماهه که با اون دوتا صحبت نمی کنن. پدر و مادرم، برادرم رو طرد کردن. کل خانوادم تحت تاثیر این موضوع قرار گرفت. وقتی به من نگاه میکنن، تصمیم میگیرن که چه رفتاری داشته باشن. اگر من ناراحت باشم، اونام ناراحتن. الان تمام توانم رو به کار گرفتم و احساساتم رو مخفی کردم. باید فکر کنن که من خوشحالم و این موضوع دیگه برام مهم نیست. اگر تنها باشم، سه ماهه بعدی رو صرف این می کنن که یه نشونه پیدا کنن و به خاطر اون از امی و جرمایا متنفر باشن. اینطوری امی دیگه خوشحال نیست و من این و نمیخوام.»
5070Loading...
21
#متعلق_به_تو #part113 شاید اون محفلی که مد نظرش بود رو راه انداخته بود. بینیش رو جمع کرد و بهم نگاه کرد. «جیکوب تو زندگیش و عوض کردی. میدونم که میفهمی اما تو نمیدونی برادرم واقعا دوباره زنده شد. دوباره خودش شد.» لبخند میزنم. «خوبه.» سرم رو کج میکنم و می پرسم: «تو از کجا فهمیدی؟» زیر چشمش رو پاک میکنه. «گیبسون گفت. فکر کنم ناخواسته بود.» سری تکون میدم. «آه.» فکر میکنم اشتباه ناخواسته ای بوده. اون نمیدونست که به صورت ناشناس میخوام کلیه اهدا کنم. امروز اصلا ندیدمش. ما دوازده ساعت تونستیم همه چیز رو مخفی کنیم. میگم: « قدردانت میشم اگر به کس دیگه ای نگی.» سرش رو تکون میده. «نمیگم. قول میدم که اینکار و نکنم. به خاطر اینکه به من گفته، از دستش عصبانی هستی؟» دستانم رو در جیبم قرار میدم. «نه. این اشتباه ناخواسته بوده.» بینیش رو دوباره جمع میکنه. «باید بهش پیام بدی و بگی. احتمالا الان وحشت کرده.» سری به نشونه ی مثبت تکون میدم. «باشه.» بهم خیره میشه. «میدونی امروز چه روزیه جیکوب؟» سرش رو بالا میگیره: «روزیه که طلاقم رسمی میشه. نمیدونم خبر داشتی که من ازدواج کردم یا نه؟» «تو بعضی از عکسات، حلقه تو دستت بود.» سری تکون میده. به دستمال کاغذی تو دستش نگاه میکنه. «فکر نمی کنم هیچ چیزی میتونست امروز رو روز خوبی بکنه.» دوباره بهم نگاه میکنه. «اما این اتفاق افتاد.» بهم لبخند میزنه. چشمانش پر از اشک میشه. «امروز یکی از بهترین روزهای زندگی منه. روزی که در بدترین دوران زندگیم اتفاق افتاده. بعدا بهش فکر میکنم و به یاد میارم که به خاطر تو و کاری که کردی این طور شد. خیلی ممنونم.» بغض میکنه. نمیدونم چی باید بگم. به همین خاطر حرفی نمیزنم. این واکنش همیشگیم هستش. گاهی بدون حرف زدن هم میشه احساسات رو درک کرد. گاهی کلمات همه چیز رو پیچیده میکنه. این لحظه به کلمات احتیاج نداره. هردومون ایستادیم. دستان من در جیبهایم قرار داره و بریانا چشمانش رو خشک میکنه. میتونم قدردانیش رو هر لحظه حس کنم. مدتها این حس قدردانی و تحسین رو از جانب امی می خواستم. با اینکه الان این حس واقعی واقعی نیست. بریانا هیجان زدست و قدردان کارمه. بعدا این احساساتش از بین میره. اما این لحظه حس خوبی داشت. گوشیم صدا میده.
5020Loading...
22
سلام خوشگلام لیستی از بهترین رمان های تلگرام رو براتون درست کردیم😍🔥 برای عضویت روی لینک زیر بزنین🔥💜 https://t.me/addlist/muw-i0NVhSgwZmJk
850Loading...
23
♥️✨سلام عزیزان ادمین هستم لیستی از بهترین رمان ها در ژانرهای مختلف فانتزی و عاشقانه مافیایی تاریخی و... مون رو براتون حاضر کردیم.😍 اعتبار لینک ها کوتاهه زود جوین بشین🔥😍 ────────────────────────── 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓 دیوانگی لرد ایان مکنزی ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧عاشقانه، معمایی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓متعلق به تو ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧عاشقانه، پزشکی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓روح گمشده ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 تخیلی، گرگینه ای 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓کولتی ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 عاشقانه ورزشی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓جوخه تقلا ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 معمایی طنز 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓کلید کشتار ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 عشق و تنفر 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓مبانی عشق ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 اجباری عشق ممنوع 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓 شاهدخت پولادین ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 مذهبی عاشقانه 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓تاوان گناه ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧محیط دانشگاهی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓پیوند خون اشام و گرگینه ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧فانتزی،عاشقانه
790Loading...
24
📩لیست نمونه و قیمت کتابهای ترجمه شده📚 ♨️جدیدترین ترجمه ها♨️ ملاقات غیرمنتظره شیرین متعلق به تو -عشق پنهانی یک ملاقات نه چندان جذاب (آیدی خرید این کتاب @Foroosh_87 ) ترجمه آنلاین ⛸آیس بریکر 🏒لینک عضویت چنل 💊متعلق به تو🏥 لینک عضویت چنل 🧑🏼‍🔬مبانی عشق⚛️ لینک عضویت چنل مجموعه پیچیده✅عشق پیچیده - بازی های پیچیده - نفرت پیچیده میلیونرهای سرزمین رویاها (فاین پرینت) دیوار وینپگ و من - کولتی -با عشق از طرف لوکف-لونا مجموعه آف کمپس (توافق - تردید - امتیاز - هدف) ریسک -مجموعه لوکس بهت گفتم دوستت دارم - وارث یاغی - میلیونرهای کثیف - کینکید - دروغگوی شیرین - بازی های کثیف میراث شوم - امپراتوری بیرحم - حلقه اسارت - مافیا باس - معامله با شیطان - بی همتا 🔖با کلیک روی هر اسم، به فایل نمونه و مشخصات کتاب دسترسی پیدا میکنید🔖 چنل فایل های نمونه https://t.me/BookEuphoria_TG 💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف⚡️ آیدی فروش @bookeuphoria
3920Loading...
25
#متعلق_به_تو #part112 جیکوب بریانا خودش رو به سمتم پرت کرد. گرفتمش و چند قدم عقب رفتم تا تعادلم رو حفظ کنم. طوری در آغوشم گرفت که انگار تا به حال کسی من و در آغوش نکشیده بود. و در انتهای خط پایان بود و دیگه توانی نداشت. هق هق کنان گفت: «ممنونم. خیلی ممنونم. ممنونم.» گفتم: «چیزی نیست. خودم میخواستم انجامش بدم.» دستانش رو دور گردنم حلقه کرد، طبق غریزه میخواستم دستانم رو دورش حلقه کنم و آرومش کنم با اینکه میدونستم، اشک هاش از روی ناراحتی نبود. وقتی دستم رو دورش حلقه کردم، خودش رو محکم تر بهم نزدیک کرد. کاری که قرار بود انجام بدم، اهدا عضو، جراحی، دوران نقاهت، همه ی اینها، فقط به خاطر همین یک لحظه، ارزشش رو داشت. فکر میکردم، هر تشکر و قدردانی من و عذاب میده. اما بنا به دلایلی، حالا که داشت اتفاق میفتاد، مشکلی نداشتم. شاید چون بریانا ازم تشکر می کرد. از بریانا خوشم میومد. دوست داشتم خوشحالش کنم و وقتی اینطوری میدیدمش، شاد میشدم. آغوشش رو هم دوست داشتم. متوجه شدم، از زمان امی، کسی من و در آغوش نگرفته بود. حتی اون موقع هم به یاد نمیارم آخرین باری که همدیگه رو در آغوش گرفته بودیم؛ چه زمانی بود. اون از دستم خسته بود و حس میکردم خیلی ازش دورم. احساس نزدیکی و صمیمیتمون، خیلی قبل تر از رابطمون، پایان یافته بود. از این تماس ابتدایی انسانی، محروم شده بودم و حالا که دوباره بدستش آورده بودم، فهمیدم چقدر بهش نیاز داشتم. نفسی بیرون دادم و بوی بریانا فضا رو پر کرد. حس آرامش و پایداری بهم دست داد. بریانا در حالی که سرش کنار گردنم بود، زمزمه کرد: «من حتی باهات رفتار خوبی نداشتم.» آهسته میگم: «تو با من رفتار خوبی داری.» عقب رفت و با چشمانی خیس بهم نگاه کرد. چونه اش می لرزید. «جیکوب من چطور میتونم ازت تشکر کنم؟ هیچ کلمه ای نمیتونه احساساتم رو بیان کنه و کافی باشه.» دستم رو در جیبم بردم و دستمالی بهش دادم. چشمانش رو پاک کرد. «ممنونم.» کمی آرومتر شد. دیگه نفس نفس نمیزد. وقتی داشت کنترلش رو بدست میاورد، بهش خیره شدم. با اینکه گریه می کرد، خیلی زیبا بود. اون خیلی قشنگ بود. حس میکردم نباید بهش نگاه کنم اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. هنوز حس آغوشش رو به یاد داشتم. مثل اولین باری که در اورژانس دیدمش، دوباره یخ زدم. زبونم بند اومد و شوکه شدم. فکر کردم که اون من و جادو کرده و افسون شدم. تا به حال این حس رو نداشتم که برای کسی که اخیرن باهاش آشنا شده بودم؛ کاری کنم. و اینقدر مجذوبش بشم.
5750Loading...
26
تافته جدابافته - کریستینا لورن. 120 صفحه. بدترین نامه رسان - اَبی هیمنز. 100 صفحه. رُزی و مرد رویایی - سلی ثورن - 80 صفحه. پناه بگیر و منتظر باش - جزمین گیلری - 74 صفحه. ولنتاین شاهانه - سارا ویلسون - 120 صفحه. بدشانس ترین دختر - اشلی پوستون - 85 صفحه. قیمت هر جلد به صورت تکی: 12 هزارتومان 6 جلد باهم: 55 هزارتومان 💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف آیدی فروش @bookeuphoria
3940Loading...
27
#متعلق_به_تو #part111 نمیخواست هیچکدوم از ما بدونیم. میتونست این کار و مخفیانه بکنه و اجازه بده همه به خاطر این کارش دوستش داشته باشن. که قطعا اینطور میشد. هر کسی که تو اینجا باهاش کار کرده بودم، تحسینش می کرد که این فداکاری بزرگ رو کرده بود. شخصیت مورد علاقه ی همه می شد، اگر اشتباهی می کرد، همه می بخشیدنش. اون تبدیل به یه قهرمان میشد. اما جیکوب اینطور آدمی نبود. اون یک قهرمان بود اما نمیذاشت کسی این رو بدونه. بغض کردم. سعی کردم با دستم جلوی دهانم رو بگیرم. حق با جسیکا بود. جیکوب یک انسان فوق العاده بود. حس می کردم وجودم با عشق و تحسین و قدردانی پر شده. قلبم با شدت می تپید و میتونستم جریان شادی که در تمام وجودم به راه افتاده بود رو حس کنم. به خاطر این مرد، حاضر بودم خودم رو فدا کنم و هر کاری کنم. تا آخر عمرم ازش دفاع می کردم و حاضر بودم حتی اگر کسی بهش نگاه چپ انداخت، بکشمش. آرزو می کردم به گذشته برگردم و به خاطر ناراحت کردن اون، به خودم مشت بزنم. تعلق خاطرم به اون باعث شده بود آدرنالین زیادی در بدنم ترشح بشه و دیوانه وار به دنبالش بودم تا بتونم ازش تشکر کنم. با اینکه میدونستم تشکر کردن هیچوقت کافی نیست. احتمالا وقتی گریه کنان و با هیجان در اورژانس راه میرفتم، در حالی که ریملم زیر چشمم ریخته بود، مثل دیوانه ها به نظر میرسیدم. فکر میکردم دارم خواب میبینم. از اون رویاهایی که پاهاتون اونقدر سریع حرکت نمی کنه که شما رو به چیزی که میخواین برسونه. بعد یکدفعه پیدایش کردم. از سمت رختکن میومد. مردی که مثل یک فرشته زیبا و پرستیدنی بود. به سمتش دویدم. دستش رو گرفتم و به انباری بردمش. اجازه داد هدایتش کنم. «آه... ما داریم_» در رو پشت سرم بستم. نفس نفس میزدم. بهم خیره شده بود. «حالت خوبه؟» نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم: «تو کسی هستی که میخوای به بنی کلیه اهدا کنی؟» روی چهرش تمرکز کردم. سرم رو تکون دادم. «میدونم که نمیخوای کسی بدونه. من به کسی نمیگم. حتی به بنی. اما اگر تو هستی، باید بدونم. خواهش میکنم بگو تو هستی؟» بغض کرده بودم. در سکووت بهم خیره شده بود. این چند ثانیه به اندازه ی چند هزار سال طول کشید. سعی کردم متوجه حالت چهرش بشم. اون جدی بود. فکش منقبض شده بود. به چشمان قهوه ای مهربانش خیره شدم. باید جواب این سوال رو می فهمیدم. لبهایش از هم جدا شد و گفت: «آره.» محکم در آغوش گرفتمش.
4770Loading...
28
#متعلق_به_تو #part110 جلوی میزش ایستادم. «میخوام تو ماه جولای، دو هفته مرخصی بگیرم.» «باشه.» وارد کامپیوترش میشه. در حالی که داره چیزی تایپ میکنه، می پرسه: «جایی میری؟» «به رودچستر میرم. برای عمل کلیه.» دست از کار میکشه و از پشت عینک بهم نگاه میکنه. لبخندی روی لبهاشه. «خوب باید بهت بگم که دیدی چی گفتم؟ هر چیزی دلیلی داره.» به تایپ کردن ادامه میده. «بعد اون میخواست به یه بیمارستان دیگه بره.» می خندم. «چرا بنی بخواد به یه بیمارستان دیگه بره؟» «بنی نه. جیکوب رو میگم. اگر میرفت، هیچوقت برادرت رو نمی دید. ببین همه چی نتیجه داد.» سرش رو لبخندزنان تکون میده و به مانیتور خیره میشه. شوکه شدم. دارم سعی میکنم متوجه منظورش بشم. می پرسم: «جیکوب؟» «هدف خوبی داره.» گیبسون میگه: «بهت گفته که مادرش وقتی بچه بود، عمل اهدای کلیه داشت؟ همیشه آرزوی جیکوب بود که این کار و جبران کنه. وقتی زندر ازش خواسته آزمایش بده، این چیزی بوده که به زندر گفته. خوشحالم که به نتیجه رسید.» روحم از بدنم جدا میشه. نفس زنان میگم: «جیکوب کسی هست که به برادرم کلیه اهدا میکنه؟» گیبسون بهم نگاه میکنه. «چه مشکلی داره؟» آب دهانم رو قورت میدم:«اهدا کننده ناشناسه....» لبخند گیبسون محو میشه. وحشت زده میشه. «این...اون...بریانا من نمیدونستم.» می لرزه. «راحت در موردش حرف میزد. شما..شما دوتا دوستانه به نظر می رسیدین. تو ...باهاش دیروز ناهار خوردی. من نمیدونستم. فکر کردم...» می چرخم و میدوئم. میخوام همین حالا پیدایش کنم. وقتی دارم سریع میرم، در انباری رو باز میکنم. اونجا نیست. به اورژانس میرم و باهاش تماس میگیرم. قلبم با شدت میتپه. ذهنم مشوش شده. دارم سعی میکنم این حقیقت رو هضم کنم. جیکوب به بنی کلیه اهدا میکنه. جیکوب، کسی هست که به بنی کلیه اهدا میکنه. چطور این امکان داره؟ من باهاش خیلی رفتار بدی داشتم. وقتی کارش اینجا شروع شد، باهاش رفتار خوبی نداشتم. غیر قابل تحمل بودم. اون باید از قبل روی این مساله کار کرده باشه، چون هفته ها طول می کشید تا آزمایشگاه ها و نمونه های بافتی و ارزیابی های پزشکی و سلامت روانی انجام بشه. میدونستم زمان زیادی میبره؛ چون قبلا یکبار سعی کرده بودم به بنی کلیه اهدا کنم و این کارها رو انجام داده بودم. از درهای شیشه ای عبور کردم و به اتاق بیماران رفتم و پرده ها رو کنار زدم. موبایلم پیش گوشم بود و گوشی زنگ میخورد اما اون جواب نمیداد. به سالن پزشکها رفتم و اونجا هم نبود. کافه تریا و راه پله رو هم بررسی کردم. بعد گریه کردم. اون نمیخواست من بدونم.
5410Loading...
29
ترجمه ی آیس بریکرمون و از دست ندین🙏❤️‍🔥 فعلا از فایلش خبری نیست😶‍🌫️ اما هر روز پارت گذاری میشه👌🔥 لینک عضویت: https://t.me/Icebreaker_persian
3670Loading...
30
#متعلق_به_تو #part109 سری تکون میدم. «حتما. بعدا میبینمت.» میبینم که پیش پرستارهای منتظر برمیگرده. نمیدونستم اینکار اینقدر حس خوبی داره. خوشحالم که باعث شادی همه شدم. با اینکه نمیدونن من اینکار و کردم. از اینکه بریانا هیجان زدست، خوشحالم. نمیدونستم دلخوشی اون اینقدر من و شاد میکنه. متوجه میشم که بریانا با خوش آمد گویی گرمی که در اینجا از من داشت، خوشحالم کرد و حالا من با اینکارم، اون و شاد کردم. حس آسودگی بهم دست میده. وقتی بهش فکر میکنم، لبخند میزنم. حس میکنم لطفش رو جبران کردم. با اینکه این یک راز مخفیانه است. آرزو میکنم بنی امروز جشن بگیره. البته باید اعتراف کنم، مشتاق بودم ببینم بریانا چه واکنشی نشون میده. به خاطر دورهمی امشب با خانوادم، مضطرب بودم اما امروز صبح خوبی دارم. زندگیم افتضاحه. اما حدقل زندگی بریانا همونطوریه که باید باشه. بریانا ناهارم رو با الکسیس تو کافه تریا میخورم. اون به خونه برمیگرده و من در ده دقیقه ی آخر وقت استراحتم، به دفتر گیبسون میرم. به چارچوب در ضربه ای میزنم. انگشتش رو بالا میگیره و اشاره میکنه که منتظر بشم تا تماسش و قطع کنه. باید به خاطر عمل پیوند کلیه ی بنی، در ماه جولای؛ مرخصی بگیرم. خیلی خوشحال و هیجان زدم. روی پام بند نیستم. از دیشب اینطوری هستم. نمیتونم جلو لبخند زدنم رو بگیرم. انگار چراغی درون وجود برادرم روشن شد. یکدفعه خیلی تغییر کرد. با من و الکسیس بیدار موند و جشن گرفت. بِرَد و جاستین اومدن و برادرم باهاشون شوخی می کرد و می خندید. برای اولین بار، بعد از مدتها، مثل بنی سابق شده بود. با فکر کردن بهش، دوباره گریم می گرفت. امروز صبح، وقتی بیدار شدم، بنی روی تردمیل بود. گفت اگر میخواد تو ماراتن بعدی شرکت بکنه باید از امروز تمرین کردن رو شروع کنه. بعد یک صبحونه ی کامل خورد. به سختی خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم و بغض هام رو فرو میخوردم. یه نفر برادرم رو دوباره به من برگردونده بود. نمیدونم چه کسی اهدا کننده بود و چطور ما رو پیدا کرده بود. تنها چیزی که بهمون گفتن این بود که برای ماه جولای میتونن پیوند کلیه رو انجام بدن. میخواستن در کلینیک مایو انجامش بدن و نمیخواستن کسی بدونه. زندر گفت که اهدا کننده، بهترین گزینه ی ممکنه. بهترین گزینه. انتظار داشتم که امروز، خیلی بد باشه. اما حالا اصلا برام مهم نبود که طلاقم رسمی می شد. اهمیتی نمی دادم. هیچ چیزی نمیتونست این لحظه رو تحت تاثیر قرار بده. حتی نیک. گیبسون تماسش رو قطع کرد و بهم اشاره کرد وارد بشم.
5680Loading...
31
👩‍⚕️🥼متعلق به تو👨‍⚕️💊 نویسنده: اَبی هیمنز - فایل نمونه امتیاز 🔥4.3 قیمت: 40 هزارتومن🛍 900صفحه - تک جلدی -بدون سانسور و حذفیات🔞 ✖️مناسب بالای 18 سال-✖️ تحویل فوری❌ حداکثر تا 24 ساعت آیدی فروش👇 @bookeuphoria
4990Loading...
32
#متعلق_به_تو #part108 وانمود میکنم که حالم داره بهم میخوره و اون می خنده. دوست نتراشیده و نخراشیده ی همسرش که تو عروسی با یک گیتار به دست، من و دنبال می کرد. میگم: «هنوز اونقدر بیچاره نشدم.» هردومون می خندیم تا اینکه صدای فریادی رو میشنویم. صدای بنی. من و الکسیس به هم نگاه میکنیم و بعد هر دو سریع به سمت بنی میریم. همه چیز مثل صحنه ی آهسته است. از راهرو میگذریم و وارد اتاق نشسمن میشیم. منتظر اتفاق وحشتناکی هستم. تیوب جدا شده، خونی که همه جا ریخته شده. اما وقتی وارد اتاق میشم، بنی سرجایش نشسته. هنوز به دستگاه دیالیز وصله. داره با شدت گریه میکنه و بدنش می لرزه. من و الکسیس با سرعت به سمتش میریم. مثل اورژانس، همه چیز رو چک میکنیم. تصویر مانیتور و سیم ها و دستگاه دیالیز رو. بنی فریاد میزنه. فشار سنج رو لمس میکم. «بنی چی شده؟ !» اونقدر احساساتی شده که نمیتونه حرف بزنه. الکسیس سرش رو تکون میده. «همه چیز درسته. دستگاه ایرادی نداره.» به سمت برادرم می چرخم و با وحشت می پرسم: «بنی چی شده؟» بعد میبینم که اون گریه نمی کنه، اون داره هق هق کنان مثل یه دیوانه میخنده. «زندر....» چشماش پر از اشکه. «اون زنگ زد....یه نفر...یه نفر میخواد بهم کلیه بده.» جیکوب قبل از اینکه وارد اورژانس بشم، متوجه جَو اون میشم. حس و حال متفاوتی در جریانه. همه خوشحال هستن و باهم صحبت میکنن. بریانا رو کنار پرستارها میبینم که اطرافش ایستادن. دلیلش رو میدونم. زندر باید به بنی خبر داده باشه. لبخند میزنم و عقب می ایستم و نگاه میکنم. دستانم در جیبهامه. بریانا خیلی خوشحاله، می خنده و شاده. یک نفر در آغوش میگیرتش. یک نفر دیگه هم این کار و میکنه. لبخندم پهن تر میشه. سرش رو بالا میاره و من و میبینه و با هیجان دست تکون میده. بعد چیزی به اطرافیانش میگه و با سرعت به سمتم میدوئه. با اشتیاق میگه: «خبر و شنیدی؟» «نه.» وانمود میکنم نمیدونم. «چی شده؟» «یکی میخواد به بنی کلیه اهدا بکنه.» لبخند میزنم. «عالیه.» لبش رو گاز میگیره. با هیجان میگه: «ممنون که به ماشینت استیکر زدی. میدونم که تازه زدی و به خاطر اون نیست اما اینجور کارا باعث شدن که یک نفر پیداش بشه. ممنونم.» «خواهش میکنم.» لبخند میزنم. چشمانش خیس میشه و زیر اونها رو با دستش پاک میکنه. «ببخشید. احساساتی شدم. انتظارش رو نداشتم. نمیتونم امروز با تو ناهار بخورم. بهترین دوستم به شهر اومده. فردا تو انباری هم و ببینیم؟ باید داستان خانوادگیت و بگی.»
5150Loading...
33
♥️✨سلام عزیزان ادمین هستم لیستی از بهترین رمان ها در ژانرهای مختلف فانتزی و عاشقانه مافیایی تاریخی و... مون رو براتون حاضر کردیم.😍 اعتبار لینک ها کوتاهه زود جوین بشین🔥😍 ────────────────────────── 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓 دیوانگی لرد ایان مکنزی ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧عاشقانه، معمایی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓متعلق به تو ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧عاشقانه، پزشکی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓روح گمشده ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 تخیلی، گرگینه ای 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓کولتی ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 عاشقانه ورزشی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓جوخه تقلا ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 معمایی طنز 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓شماره یازده ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 تخیلی فانتزی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓کلید کشتار ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 عشق و تنفر 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓مبانی عشق ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 اجباری عشق ممنوع 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓 شاهدخت پولادین ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 مذهبی عاشقانه 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓تاوان گناه ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧محیط دانشگاهی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓 دکتر جذاب و هات ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧پزشکی، بزرگسال 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓پیوند خون اشام و گرگینه ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧فانتزی،عاشقانه
1380Loading...
34
تافته جدابافته - کریستینا لورن. 120 صفحه. بدترین نامه رسان - اَبی هیمنز. 100 صفحه. رُزی و مرد رویایی - سلی ثورن - 80 صفحه. پناه بگیر و منتظر باش - جزمین گیلری - 74 صفحه. ولنتاین شاهانه - سارا ویلسون - 120 صفحه. بدشانس ترین دختر - اشلی پوستون - 85 صفحه. قیمت هر جلد به صورت تکی: 12 هزارتومان 6 جلد باهم: 55 هزارتومان 💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف آیدی فروش @bookeuphoria
2390Loading...
35
بدترین نامه رسان - اَبی هیمنز. 100 صفحه. هالی دوران بدی رو میگذرونه اما یک یادداشت اشتباهی تو روز ولنتاین به یک رابطه ی جالب و سرگرم کننده با یک آدم ناشناس تبدیل میشه که برای مدتی ادامه پیدا میکنه اما چی میشه اگر یکی از این دو نفر بخوان این رابطه ی شیرین و تموم کنن؟
3470Loading...
36
رُزی و مرد رویایی - سلی ثورن - 80 صفحه. رُزی و خواهرش، برای روز ولنتاین دخترونه با هم به اسپا رفتن. اما رُزی توی یکی از دستگاه‌های جدید سالن اسپا گیر می‌افته و یک آتشنشان جوان و شیطون برای نجاتش میاد. و این عملیات نجات، به یک آشنایی دردسرسازِ جذاب ختم میشه.
3010Loading...
37
بدشانس ترین دختر - اشلی پوستون - 85 صفحه. آدری به یک نفرین خیلی عجیب دچار شده، هر کسی رو که می بوسه، اون فرد عشق زندگیش رو پیدا میکنه! و جالب اینه که آدری هیچوقت اون عشق گمشده نبوده! اما به نظر میرسه مرد اخیری که دیده و بوسیدتش کسی هست که قراره این نفرین رو بشکونه.
3940Loading...
38
ولنتاین شاهانه - سارا ویلسون - 120 صفحه. ایلاریا پرنسسی هست که از دست خبرنگارها خسته شده و تصمیم میگیره جایگاهش رو با دستیارش تغییر بده و به عنوان یک آدم عادی به شهر رُم بره. اونجا با یک عکاس سکسی جذاب روبرو میشه که میتونه نیمه ی گمشده ی اون باشه اما به نظر این عکاس هم یه رازی رو مخفی کرده!
4770Loading...
39
Media files
4060Loading...
40
پناه بگیر و منتظر باش - جزمین گیلری - 74 صفحه. دیزی قصد داره در روز ولنتاین با خرید از بهترین قنادی شهر، به خودش هدیه بده. اما وقتی وارد قنادی میشه زلزله شدیدی در شهر رخ میده و اون با قناد بد اخلاق و جذاب، گیر می‌افته. کسی که همیشه وقتی دیزی وارد میشه، بهش اخم می‌کنه. اما به نظر پشت این چهره ی اخمو، افکار جذاب و هیجان انگیزی وجود داره.
3630Loading...
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part129 من هم بهش لبخند زدم. اینکه میخواستم کلیه ام رو اهدا کنم، برام باورپذیرتر از این بود که بریانا اینجا در آشپزخانه، در کنار خانوادم بود و وانمود می کرد که دوست دختر من هستش. از همه چیز عجیب تر این بود که بریانا این کار رو به خاطر ازدواج امی و جرمایا می کرد. فکر میکنم اگر سال پیش، مجبور میشدم سی ثانیه در موقعیت الان باشم و این اتفاقات رو تحمل کنم، صد در صد می مُردم. جوئل پاستای بیشتری درست میکنه: «خوب، بهمون داستان آشناییتون رو میگید؟» بریانا لبخند زد. «اُه این داستان خوبیه. جیکوب میشه من بگم؟» قابلمه ی آب رو روی گاز میذارم و شعله رو روشن میکنم. «تو بگو.» کمی تکون می خوره و رو به بقیه میشینه. هنوز حوله خشک کردن ظرفها، دستشه. «برادر من به بیمارستان اومده بود و من داشتم تو راهرو ها می دویدم که به مردی که داشت از اتاق میومد بیرون، برخوردم. گوشیش و شکوندم.» می خندم. همه به من نگاه میکنن. «درسته. گوشیم رو شکوند.» بریانا ادامه میده: «متوقف نشدم و معذرت خواهی نکردم. خیلی عجله داشتم. بهش نگاه نکردم. پنج دقیقه بعد، یه دکتر اومد به اتاق برادرم تو بیمارستان و همون دکتری بود که بهش برخورده بودم. بانمک بود. یکمی خجالتی و معذب، اما خیلی شیرین بود. طوری که حالتش چهرش نشون میداد که نمیدونه چقدر خوش چهرست.» گونه هام سرخ میشه و وانمود میکنم که دارم دنبال دَر ظرف می گردم تا مجبور نشم کسی رو ببینم. وقتی از پشت کابینت با دَر قابلمه تو دست، میام بیرون، جین میپرسه: «تو چه فکری در مورد بریانا کردی؟» «فکر کردم اون زیباترین زنی هست که تا به حال دیدم.» همه ی خواهرهام همزمان میگن :«آآآآه!» بریانا لبخند میزنه: «اما اون شمارش و بهم نداد.» جین می پرسه: «چرا؟» بریانا دستانش رو تو هوا تکون میده. «شمارم و ازم نگرفت.» جیل میگه: «اون خیلی خجالتیه.» جوئل سری تکون میده. «خیلی.» بریانا لبخند شیطنت آمیزی میزنه. «اما میدونین چیکار کرد؟ برام یه نامه نوشت.» جیل شوکه میشه. «برات یه نامه نوشت.» بریانا سری تکون میده. «آره.» جین میگه: «خیلی کار رمانتیکی هستش.» مادرم در حال درست کردن سس پستو، میگه: «جیکوب دست خط قشنگی داره.» پدرم می پرسه: «چرا نامه نوشتی؟» همه به من نگاه میکنن. با دقت به جواب فکر میکنم. بعد به این نتیجه میرسم که حقیقت رو بگم. «میخواستم باهاش صحبت کنم و نمیدونستم چطور باید اینکار و بکنم.» بریانا لبخند میزنه. «منم جواب نامه اش رو نوشتم. بعد اون دوباره برام نامه نوشت. و بعدش تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که کِی نامه ی بعدیش میاد.... اینستاگرامش رو چک کردم و بهش پیام دادم و شمارش رو گرفتم. تو کلبه بود. بهش زنگ زدم و نصف روز مشغول صحبت کردن بودیم.»
Show all...
26🤩 9👍 8
فایل رمان رایگان جدید حاضر شد😍 🔖دیوانگی لرد ایان مکنزی 🖌نویسنده: جنیفر اشلی 🖊 مترجم: پرستش معین 🌟امتیاز گودریدز: 4.5 ✔️ژانر: عاشقانه، تاریخی، ماجراجویی، سلطنتی اسکاتلندی، بزرگسال توسط نویسنده پرفروش یو اس ای تودی وبلاگ مترجم http://parasteshmoein.blogfa.com ایدی ادمین @Parasteshmoein 📌خلاصه: خانواده مکنزی را ملاقات کنید. ثروتمند، قدرتمند، هولناک و غیرعادی. جوانترین عضو خانواده ایان که به مکنزی دیوانه معروف است بیشتر ایام جوانی خود را در یک تیمارستان گذرانده و همه موافق هستند که او یقیناً غیرعادی است. اون همچنین خوشتیپ و جذاب است. بث اکرلی بیوه اخیرا ثروتمند شده. او زندگی پر از دردسری داشته، پدری معتاد به الکل که آنها را به خانه های کارگری میبرد و مادری ضعیف و فرتوت که باید تا زمان مرگش از او پرستاری می کرد، پیرزنی بداخلاق و ایرادگیر که ندیمه اش بود. نه، او می خواهد پولش را بگیرد و آرامش پیدا کند، سفر کند، هنر بیاموزد، آرام بگیرد و ازدواج کوتاه اما شادش را با همسر مرحومش با علاقه به یاد بیاورد. و سپس ایان مکنزی تصمیم می گیرد که بث را می خواهد.
Show all...
👍 3🤩 2
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part128 راگر میتونستیم امشب موفق بشیم، همه رابطه ی ما رو باور میکردن. اما اگر متوجه میشدن که وانمود میکنیم، خانوادم میفهمیدن چقدر بیچاره و ناامیدم. فکر میکردن دروغ گفتم چون امی رو فراموش نکردم و هنوز حالم خوب نیست. مجبور شده بودم یک دوست دختر صوری داشته باشم چون نتونسته بودم دوست دختر واقعی پیدا کنم. احساس ترحمشون غیر قابل تحمل بود. این کار نتیجه ی خیلی بدی داشت. به علاوه، به خاطر کمک گرفتن از بریانا، حس خیلی بدی بهم دست میداد. میدونستم که اون فکر میکرد به من بدهکاره. این و دوست نداشتم. چون هیچوقت نمیفهمیدم حس واقعیش برای قبول کردن این درخواست چی بوده. ناراحت شده بود؟ از عصبانیت دندونهایش رو هم فشار میداد و باهاش روبرو شده بود؟ از اینکه دست من و گرفته بود، چندشش شده بود؟ آرزو می کرد که نمیدونست اهدا کننده ی کلیه به بنی چه کسی هست؟ تا مجبور نشه این درخواست مسخره رو انجام بده و قبول کنه؟ ترجیح میدادم قبل از اینکه متوجه بشه من کلیه ام رو اهدا میکنم، تصمیم گیری می کرد. چون اونطوری می فهمیدم خودش هم تمایل به انجام این کار داره. نگران بودم که فکر کنه همه چیز رو به تاخیر انداخته بودم تا مجبورش کنم موافقت بکنه. و حالا ما اینجا بودیم. دیگه امکان برگشتی وجود نداشت. حتی اگر رابطمون رو بهم میزدیم، دروغمون ریشه دوانده بود. و همه رو فریب داده بودیم. و بدتر از اون، من از بریانا خواسته بودم، همراهیم کنه. مجبورش کرده بودم در این فریبکاری همراهیم کنه. اون رو به یک دروغگو تبدیل کردم. اما همه چیز انجام شده بود. دیگه چیزی باقی نمونده بود جز احساس گناه. قبول کردنش، کار درستی بود. به خاطر خانوادم باید قبول میکردم که فریبکار بودم. استرس وجودم رو فرا گرفت. مضطرب شده بودم و هر چقدر به خونه نزدیک تر میشدیم، استرسم بیشتر میشد. بعد ایستادم و حیوونی که در جاده کشته شده بود رو دیدم. البته که من کار غیر عادی رو به صورت ناخودآگاه انجام میدادم که من و عجیب و غریب تر از چیزی که بودم، نشون میداد. بعد کل اعضای خانوادم ما رو در ورودی، دیدن. جعفر و پدربزرگم و بقیه. حس میکردم اونقدر از درون تحت فشارم که باید فریاد میزدم. اما حالا بریانا در حال خشک کردن ظرفها بود و با خانوادم می خندید و صحبت می کرد. اگر به خاطر شناختن مادرم، مضطرب شده بود،چیزی بروز نمیداد. نمیدونم چرا به این حقیقت فکر نکرده بودم. شاید چون فکرم درگیر چیزهای دیگه بود و مهم ترین نکته رو فراموش کرده بودم. اما به نظر بریانا این مساله رو در نظر گرفته بود. اون راحت به نظر میومد و همه چیز ساده و باورپذیر بود. برای اولین بار که به این نقشه فکر کرده بودم، احساس راحتی داشتم. سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. همه باور کرده بودن که حال من خوبه. و این اتفاق کمی حالم رو بهتر کرده بود. چون دیگه به تنهایی با مردم روبرو نمی شدم. در حال پر کردن ظرف با آب، برای جوشوندن پاستا بودم. بریانا بهم لبخند زد.
Show all...
29👍 14🤩 5
Repost from N/a
یک لیست زیبا از بهترین رمان های تلگرام😝🌙👌 مدت اعتبار لینک ها کوتاه است و فقط تا پایان امروز شنبه اعتبار دارد🌸 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓پایان مرده https://t.me/+70E7vZbcn-A0MzBk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓مبانی عشق https://t.me/+SH-ixjn7FgH8N3Nm ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓طنین تنهایی https://t.me/+DOpg031gak44Mjc0 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓کولتی https://t.me/+sngV7eeudrFmMDM0 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓وحشی و آزاد https://t.me/+GQ13rt2zXWdiMDM8 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓تاتو https://t.me/mamichkamaria ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓شاهدخت پولادین https://t.me/mamichkatranslate ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓عشق پیچیده https://t.me/+ePvueTf742BlNDlk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓دکتر استنتون https://t.me/+jyZQgBOsexQ5NGFk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓مجموعه محفل https://t.me/+iZicLHK2CUc5MzVk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓متعلق به تو https://t.me/+BJ6ZaBiUrzc0MjE0 ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 · ·🍓دیوانگی لرد ایان مکنزی https://t.me/+HCuftj8WqTA4NGZk ꘎♡━━━━━━━━━━━━━━━♡꘎🙤 ·
Show all...
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part127 با دیدن حالت معذرت خواهانه اش، آهی می کشم. نمیخوام به خاطر موقعیتی که الان هستیم، حس بدی داشته باشه. حتی اگر میدونستم مادرش چه کسی هست، بازهم بهش کمک میکردم. اینکه باید به همه بگم دوست پسر دارم، اتفاق ناخواسته ای هستش. آماده ی بازی کردن این نقش جلوی همه نبودم. حرفی که به زبون آوردم رو باور داشتم. مشکلی با لمس شدن نداشتم. اصلا برایم مهم نبود. لبخندی مطمئن میزنم. «مشکلی پیش نمیاد جیکوب. از پسش برمیایم.» دستم رو روی دستش می گذارم. تعجب میکنم که با لمس دستش، حس عجیبی رو تجربه میکنم. این اولین باری نیست که لمسش میکنم. کمی پیش در انباری در آغوش گرفتمش. اما الان حس صمیمیتی رو تجربه کردم که عجیبه. چون این کار ما نمایشی هستش. گردنم داغ می کنه. زمزمه میکنم: «بوسه ای روی لب درکار نیست.» «بوسه ای در کار نیست.» دوست پسرم من و به بیرون از اتاق هدایت میکنه. **** جیکوب ما در آشپزخونه بودیم. جیل، جین، جوئل و گوئن پشت پیشخون نشسته بودن و در حال خوردن مشروب و بریدن تکه های پاستا با دستگاه برش ماکارونی بودن. تکه های برش داده شده رو از قفسه ی خشک کن آویزون می کردن. والتر در حال شستن ظرفها بود و مادرم غذا رو بِهَم میزد. پدرم از کارگاهش اومده بود در حال درست کردن نون سیر بود. پدر بزرگم از پنجره به بیرون و حیاط خیره شده بود.. روی تخته ای چوبی که مثل آلت بود و مادرم اون و از دوستش به عنوان هدیه ی کریسمس گرفته بود، پیش غذاها چیده شده بودن. وقتی به آشپزخونه وارد شدیم، بریانا سریع به خشک کردن ظرفها کمک کرد. وقتی این کار رو کرد، کمی آروم شدم. به نظر میدونست چقدر دورهمی خانوادگیمون مهمه. به نظر خیلی چیزها رو متوجه می شد. در چندین ساعت گذشته، اضطرابم به بیشترین حد خودش رسیده بود. از ابتدای روز، بیشتر شده بود و به طرز عجیبی گسترش پیدا کرده بود. برای پخش شدن خبر اهدای کلیه ام آماده نبودم. مشکلی نبود. اما چیزی بود که براش آماده نبودم. همینطور این قراری که الان در اون بودیم. برنامه نداشتم از بریانا درخواست کنم این کار رو به خاطر من انجام بده و حالا این اتفاق داشت می افتاد. فرصت نکرده بودم به این مساله فکر کنم و بتونم باهاش کنار بیام. نمیدونستم اینقدر از این کار بدم میاد. قبلا هرگز به خانوادم دروغ نگفته بودم. با اینکه الان این کارم دلیل خوبی داشت، اما ترس برملا شدن حقیقت، اونقدری بود که دل آشوبه گرفته بودم.
Show all...
👍 28 14😁 5
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part126 «من سی و پنج سالمه. با کولر روشن میخوابم.» آهسته صحبت میکنه: «وقتی اضطرابم زیاده، قهوه ی بدون کافئین می خورم. با شکر و خامه. فکر نمی کنم خر و پف کنم.» سرم رو به مرد زیبا و بی خیالی که روبرویم ایستاده، تکون میدم. متوجه شرایطی که در اون هستیم، نیست. «گفتی مادرت جسیکا رو میشناسه؟» «آره همینطور زندر و گیبسون رو.» «باید جلوی همه نقش بازی کنیم. باید سر کار هم قرار بذاریم. باید به بنی بگم. باید رابطمون رو آشکار کنیم.» چهرش در هم میره. «من مشکلی ندارم. ایرادی نداره. فقط همه چیز بزرگتر از اونی هست که فکر میکردم.» امیدوارم جیسکا خیلی با جوی صحبت نکرده باشه و به نفرت من اشاره نکرده باشه. تا نیازی نباشه تبدیل نفرت به عشق رو توضیح بدم. «باید بازی رو ارتقا بدیم جیکوب. کار مهمی داریم. مادرت تو کتابش میگه، نزدیکی تو چیزای کوچک مشخصه.» زمزمه میکنم. «مثل گذاشتن دستت پشت کمرم وقتی داریم راه میریم. وقتی باهم هستیم به سمتت من متمایل باشی. باید من و لمس کنی. باید از قصد اینکار و بکنی. اما وانمود کنی که ناخودآگاهه. طوری که به نظر چون از من خوشت میاد اینکار و میکنی. منم باید همینکار و کنم.» دستانش رو در جیبش قرار میده. «باشه...» «باید وقت بیشتری رو باهم بگذرونیم. اگر مادرت تا آخر شب متوجه نشه، امی تو سه هفته ی بعد میفهمه. باید خونت رو ببینم. تو هم باید خونه ی من و ببینی.» آب دهانم رو قورت میدم. «باید هر روز با من ناهار بخوری.» حس میکنم دیدم که گوشه ی لبش تکون میخوره. پیشنهاد میده: «شاید تو باید به کلبه ی من بیای.» «آره همه ی اینجور کارا رو باید بکنیم.» نفسی بیرون میدم. «خدایا میفهمم چرا در مورد اسباب بازی های جنسی توضیح دادی.» البته شاید بخوام در موردشون با مادرش صحبت کنم. دوبار کتاب جوی رو خوندم. اون کارش خوبه. این کتابی بود که باعث شد بفهمم، با نیک رابطه ی جنسی خوبی ندارم و اون چیزی به من نمیده. مدتها بود که همه چیز اشتباه پیش رفته بود. فکر میکردم من ایراد دارم. داشتم سعی میکردم چیزی رو درست کنم که نمیدونستم ایرادش چیه. و بعد متوجه شدم. لب پایینیم رو گاز میگیرم. «باید بریم پیش بقیه.» عالی بود. حالا من مضطرب شده بودم. هردومون استرس داشتیم. چه عالی. جیکوب با پریشانی و درماندگی گفت: «متاسفم. نمیدونم چرا بهش فکر نکرده بودم.» دستی تکون میدم. نمیخوام به این فکر کنم که الان تو خونه ی دکتر مدکس هستم و جیکوب چیزی به این مهمی رو بهم نگفته. دقیقه ای تو سکوتی ناشیانه سپری میشه. به نظر جیکوب نمیدونه باید چکار کنه. دستش رو به سمتم دراز میکنه و نشون میده چقدر متاسفه.
Show all...
👍 29 16😢 4👻 2
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part125 به شدت گیج شده. سرم رو تکون میدم. «این کار مادرته که بفهمه ما داریم دورغ میگیم.» «بهش گفتم ما تازه باهمدیگه_» «جیکوب من اصلا نمیدونم آلت تو چه شکلیه.» «خوب من بهت نشونش نمیدم_» «ازت نخواستم که ببینمش! منظورم چیز دیگه ایه.» دستی به قفسه ی سینه ام میزنم. «من فکر کردم قراره بیام اینجا و پدرت من و برندا یا بیانکا صدا بزنه. باهاشون حرفهای عادی بزنم و بعد به خونه بریم و سه هفته تا مهمونی نامزدی وقت داریم تا بتونیم آماده بشیم و نمایش خوبی رو اجرا کنیم. اما ما در عوض در یک جلسه ی مشاوره دو ساعته ی زوجین هستیم به همراه بهترین نویسنده و متخصص مسائل جنسی. اون یه نگاه به من بکنه، میفهمه که من تا به حال تو رو برهنه ندیدم. این و میتونه از صورتم بخونه.» با ناراحتی بهش خیره میشم. به نظر به این حرفم فکر میکنه. «شاید ما هنوز سکس نداشتیم و داریم آروم پیش میریم.» سرم رو تکون میدم. «نه. امکان نداره. ما قطعا سکس داشتیم. تو از رایومی نقل مکان کردی تا به من نزدیک باشی و اونوقت ما باهم نخوابیدیم؟ این اصلا باورپذیره؟ نکته ی اصلی اینه که ما خیلی از هم خوشمون میاد. چطور قراره فکر کنن که تو دیگه امی رو فراموش کردی وقتی با دوست دختر جدیدت سکس هات و جذاب نداری؟» لبخند میزنه. «این خنده دار نیست!» «یکم خنده داره.» «نه. این اتاق چرا اینطوریه؟» دستانم رو باز میکنم. هزاران چشم براق سنگی بهم خیره شدن. همه ی موجودات اینجا تاکسیدرمی شدن. عجیب و غریبه. سنجابی با کلاه گاوچرانی که سوار بر روی یک لاک پشت بود. موشی سفیدی که ردای جادوگری پوشیده بود و عینک و کتاب داشت. خرگوشی با شاخ گوزن که در وان بود و لیفی به دست داشت. گرگ مرده ای که انگار از یک تبلیغ تلویزیونی فرار کرده بود. موهایش کوتاه شده بود و دهانش رژلب قرمز زده شده بود. خیلی عجیب بود. جیکوب میگه: «اینجا اتاق قدیمی منه. اینا وسایل پدرمه. کارای جدیدش و اینجا نگه میداره.» سرم و تکون میدم و به مشکل اصلی برمیگردم. «جیکوب این فاجعه است.» زمزمه میکنم: «اگر مادرت تو اینستاگرام به من درخواست دوستی بفرسته چی؟ حتی یک عکس هم از دونفرمون نیست. انگار تا امروز وجود نداشتم.» سرم رو تکون میدم. «یدفعه اومدیم اینجا. اونقدر در موردت اطلاعات ندارم که بتونم نقشم و بازی کنم. حتی نمیدونم تو چند سالته. با کولر روشن میخوابی؟ قهوه ات و چطور میخوری؟ خر و پف میکنی؟»
Show all...
👍 36🤣 10 9🤩 7😎 2
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part124 دفعه ی بعدی، فشاری روش نیست چون این معرفی کردن تمام شده و انجامش دادیم. با اینحال بقیه ی نگرانی ها سرجاشون هستن و باید باهاشون سر و کله بزنه. اما حداقل اون زمان، میدونیم چطور باید با این توافق کنار بیایم. به خونه اشاره میکنم. «بیا. خونه رو بهم نشون بده.» این پیشنهاد رو میدم چون میخوام فرصتی داشته باشه به خودش بیاد و بعد به بقیه ملحق بشیم. سریع متوجه میشم که تصمیم درستی بوده. نفسی بیرون میده و به نظر خیالش راحت شده. سری تکون میده تا دنبالش کنم. این خونه بی نظیره. مثل یک بار خانوادگیه. برای سرگرمی ساخته شده. در زیر زمین یک بار کامل وجود داره، همینطور میز بیلیارد. باربکیو زیبایی در محوطه ی بیرون هست و خونه ای که کنار استخره. اتاق مخصوصی دارن که برای فیلم دیدن هست. یک اتاق نشیمن خیلی بزرگ که در حال حاضر دوقلوها دارن در اون پلی استیشن بازی میکنن. یک اتاق ناهار خوری دارن که میزی با بیست صندلی رو شامل میشه و کلی اتاق خواب مهمان. وقتی داریم از کنار یکی از اتاق خوابها که با اسباب بازی های دوقلوها پر شده، عبور میکنیم، میگم: «اینجا زندگی کردی؟» «اینجا بزرگ شدم.» «آه¬.« لبخند میزنم. «اتاقت و بهم نشون بده.» میگه: «مثل وقتی که بچه بودن نیست. الان پدرم ازش استفاده میکنه.» «میخوام ببینمش.» جلوی کتابخونه ای تو راهرو می ایستم. عکس های قاب شده و کتاب تو قفسه است. عکسی از جیکوب سال هشتم. موهاش بهم ریخته است و دندونهاش سیم کشی شده. خدایا بلوغ به این مرد سخت گرفته. اون واقعا بهتر شده. «اوه اینجا رو ببین.» کتابی رو میبینم. «"عشق پیدا میشه" من این و خوندم.» با انگشتم به کتاب میزنم. «مادرم این و نوشته.» یخ میزنم. «چی؟» «مادرم مشاور زوجینه و سکس تراپیسته. نویسنده ی کتابای پرفروشه. دکترای سکسولوژی بالینی داره. همینطور جزو هیات امنای OB-GYN هستش.» آهسته می چرخم و با وحشت بهش نگاه میکنم. بعد به داخل نزدیک ترین اتاق میبرمش و در رو پشت سرمون میبندم. زمزمه میکنم: «خواهش میکنم بگو که شوخی میکنی.» با سردرگمی پلک میزنه. «مادرت دکتر جی. مدکس هستش؟ اون یک متخصص روابط بین المللی هستش که جوایز جهانی برده. تو جدی هستی جیکوب؟ فکر نکردی باید قبلا در این مورد به من چیزی میگفتی؟»
Show all...
👍 39 13🤣 11🤯 1
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part123 لبخند میزنم و اون بهم اخم میکنه. «بهم یه سیگار بده وگرنه به جیکوب میگم داشتی مخ من و میزدی. پنج دقیقه وقت داری.» جلوی خندم رو میگیرم. «چی؟» «یه سیگار بده و بعدش من و هل بده برم تو آلاچیق.» سرم رو تکون میدم. «آقا شما از کپسول اکسیژن استفاده میکنین.» «به تو چه دخلی داره؟ من که قراره بالاخره بمیرم! همین الانم مرده محسوب میشم. یک سیگار. اگر یک بسته بهم بدی، نشان قلب ارغوانی رو بهت میدم.» به سختی خودم رو کنترل کرده بودم که نخندم. «متاسفم نمیتونم اینکار و کنم.» چشمان خیسش رو باریک کرد. جیکوب پیدایش شد و مشروب هم دستش بود. پدرش همراهش نبود. پدربزرگ انگشتش رو به سمتم نشونه گرفت. «اون میخواد مخ من و بزنه!» جیکوب مکثی میکنه و به ما نگاه میکنه. میگم: «درسته. اون خوش چهرست. نمیتونم جلوی خودم و بگیرم.» پیر مرد اخم میکنه. به صندلیش می کوبه. بعد می چرخه و چشم غره میره و ما رو ترک میکنه. به سمت قرار صوریم می چرخم و لبخند میزنم. خیلی داره خوش میگذره. جیکوب مشروب رو روی نیمکت میگذاره.خسته به نظر میرسه. «متاسفم.» می خندم. «برای چی؟» «این؟» به سمت پدر بزرگش اشاره میکنه. «کی گفته اون دروغ میگه؟» نفسی بیرون میده. جیکوب میگه: «بهت گفتم قراره سخت باشه.» «جیکوب من بیست و دوتا دخترخاله و پسرخاله و دخترعمو و پسرعمو تو السالوادور دارم.» کفش هام رو در میارم و کنار کفش بقیه قرار میدم. «این چیزی نیست. سخت نگیر.» سرم رو کج میکنم. «باید بری به کاری که با پدرت داری، برسی. پوست راکون مرده رو بکنی. من با مادرت تو آشپزخونه وقت میگذرونم.» سرش رو تکون میده. «نه. نمیخوام با اونا تنهات بذارم.» « مگه ممکنه چه اتفاقی بیفته؟» دستانش رودر جیبهاش قرار میده و با دقت بهم نگاه میکنه. دوباره متوجه میشم که به فکر فرو رفته و احتمالات مختلف فاجعه باری رو در نظر میگیره. میگم: «خوب پس باهام بیا. فقط بی خیال باش. به من داره خوش میگذره.» واضحه که حرفم رو باور نداره. آهی می کشم. خوشحالم که امشب تونستم بیام. چون اگر از نظر جیکوب امشب، شب سختیه، حدس میزنم وقتی دوست دختر سابقه اش و برادرش هم باشه، اون موقع فاجعه محسوب میشه. اینجا قطعا، کابوس درونگراهاست. پر سر وصدا، شلوغ. به خاطر معرفی شخص جدید به خانواده، انتظارات اجتماعی بالایی از جیکوب میره. نگرانی از نمایش دروغینی که داریم اجرا میکنیم.
Show all...
32👍 18🤩 4
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part122 متوجه میشم جیکوب احساس راحتی نمیکنه. به سختی جلوی جلوی خودم و میگیرم تا دستش رو فشار ندم و بهش نشون بدم که حالم خوبه. اما نمیتونم اینکار رو کنم چون خانوادش باعث شدن از جیکوب دور بشم. اطرافم رو کامل گرفتن. گربه ای خودش رو به پایم می ماله. دو قلوها دور ما می چرخن. در حالی که مردم باهام دست میدن و خودشون رو با سرعت و پشت هم معرفی میکنن، جعفر کلمات ناسزایی رو بیان میکنه. "جین" دختر جوان و زیبایی هست که پیراهن صورتی پوشیده.جوئل رو قبلا دیدم. همسرش، گوئن یک زن مو آبی آسیایی هست که بینیش پیرسینگ داره. جیل یک زن لاغر مو قهوه ای هست که شلوار کتان و یک بلوز سفید پوشیده. شوهر درشت اندامش، والتر یک مرد سیاه پوسته که تی شرت با آرم "پیت بول رسکیو" پوشیده. مرد پیری که رو ویلچر نشسته و کپسول اکسیژن همراهشه، جلو میاد و ویلچرش رو به پام میزنه و در سکوت بهم اخم میکنه. یک نفر اون رو به عنوان پدربزرگ معرفی میکنه. وقتی سلام میدم، بهم توجهی نمی کنه. مردی که حدس میزنم پدر جیکوب باشه، پشت این جمعیت متلاطم منتظر ایستاده. بعد از کم شدن جمعیت، میگه سلام. یک زن مسن که تاپی طرحدار پوشیده و گوشواره های آویز دار و دستبندهای زنگوله دار انداخته، از بین مردم بیرون میاد و من و در آغوش میگیره. میتونستم بگم این کار طاقت فرسایی بود اما وقتی مادرم ما رو به السالوادور برد، من در دورهمی صد نفره ی خانوادم با همه همین برخورد رو داشتم. یک ساعت طول کشید تا بتونم به همه ی اقوام سلام کنم. این در مقایسه با اون چیزی نیست. قانون ساده و مشخص بود. لبخند میزنی و به همه توجه میکنی. ازشون می پرسی چطورن. میدونستم چطور با این شرایط کنار بیام و کاملا آروم بودم. اما وقتی جیکوب رو دیدم، متوجه شدم که به خاطر من دچار وحشت شده. بهش لبخند اطمینان بخشی زدم و از آغوش مادرش بیرون اومدم. مادرش لبخند گرمی به من زد. «من "جوی" هستم.» چهرش برام آشنا بود. اما نمیتونستم به یاد بیارم مادرش کی بود. شاید چون شبیه جیکوب بود برایم آشنا بود. «از دیدنت خوشحالم.» لبخند زدم. «منم همینطور.» وقتی بقیه دور شدن، پدر جیکوب حرکت کرد و در کنار زنش ایستاد. «من گریگ هستم، پدر جیکوب. از دیدنت خوشحالم.» جیکوب خیلی شبیه پدرش بود. انرژی ملایمی داشتن. سری به جیکوب تکون دادم. حالا که دورم خلوت شده بود، کنارم ایستاد. «تو راه اومدن به اینجا یه راکون براتون برداشتیم.» گریگ خوشحال میشه. «واقعا؟» جیکوب میگه: «تو ماشینه.» پدرش دست هاش رو بهم میزنه. «خوب بریم بیاریمش.» گریگ از کنارم عبور میکنه و به سمت در ورودی میره. من و پدر بزرگ گریگ و سگ جیکوب و جوی تنها میشیم. صدای تایمر میاد. جوی به سمت جایی که صدا از اونجا اومد، نگاه میکنه. «اُه. باید بیرون بیارمش.» بهم اشاره میکنه. «بیا بریم بهت نوشیدنی بدم.» راه میفته، لوتنت دن هم دنبالش میره. مادرش قدم زنان میره و میگه: «آشپزخونه انتهای راهرو هستش.» بعد از رفتنش، می چرخم و حالا با این پیرمرد تنها هستم.
Show all...
33👍 15😎 5🎃 1