cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

متعلق به تو⚡️Yours Truly⚡️بوک یوفوریا

ترجمه مجموعه ی پیچیده (توییستد) - فاین پرینت و کتابهای ماریانا زاپاتا - بدون سانسور و حذفیات چنل محافظ گروه بوک یوفوریا https://t.me/BookEuphoria_TG پیام ناشناس: https://t.me/BiChatBot?start=sc-36741-liDHoWp برای تبادل به ناشناس پیام ندید

Show more
Advertising posts
2 718
Subscribers
-124 hours
-67 days
-3330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
👩‍⚕️🥼متعلق به تو👨‍⚕️💊 امتیاز 4.3 - فایل نمونه قیمت: 40 هزارتومن🛍تحویل فوری 900صفحه - تک جلدی -بدون سانسور و حذفیات🔞 آیدی فروش👇 @bookeuphoria
Show all...
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part115 با ناباوری بهم خیره میشه. «اون سه ماه بعد از بهم زدن با تو، شروع کرده با برادرت قرار گذاشتن و تو میخوای خوشحال باشه؟» «دوستش دارم. معلومه که میخوام خوشحال باشه.» چهرش نرم میشه. «خوب تو از من بهتری جیکوب مدکس. اگر مردم رفتار بدی در قبال من داشته باشن، من رفتار بدتری نشون میدم.» می خندم. «پس هنوز فراموشش نکردی و بهش اهمیت میدی.» جمله اش سوالی نبود و قاطعانه نظر داد. مکث می کنم. این پیچیده است. خودم هم با قطعیت جواب رو نمیدونم. احساساتم تحت تاثیر چیزهای مختلفی هستش. رابطمون پایان کاملی نداشت و حس طرد شدن داشتم و به خاطر اینکه سریع با مرد دیگه ای قرار گذاشت، فکر میکردم بهم خیانت شده، مخصوصا که اون مرد جرمایا بود. اما به خاطر ساده کردن جوابم میگم: «آره درسته.» لبهاش رو جمع میکنه و سری تکون میده. «باشه. فکر میکنی اونا باور میکنن ما قرار میذاریم؟» «همین الانم باور کردن. وقتی خواهرم ما رو تو انباری دید، به این نتیجه رسیده که ما باهم قرار می گذاریم. من هم اصلاحش نکردم. ترسیدم. متاسفم.» دست به سینه میشه: «من دقیقا باید چکار کنم؟» «خانوادم رو ببینی. ماهی یکبار برای شام به خونمون بریم. به مهمونی نامزدی و شام قبل از عروسی و مراسم عروسی بریم. همه اش همین.» «قبوله، انجامش میدم.» با ناباری پلک میزنم: «انجامش میدی؟» «حتما. به خاطر کلیه هم نیست. در هر صورت انجامش میدادم.» سرم رو عقب میدم. «اینکار و میکردی؟ چرا؟» «سال گذشته، تو جشن ازدواج دوستم الکسیس، حاضر بودم یک چشمم رو بدم اما تنها نباشم. یه آدمی که نمیشناختمش و اسمش داگ بود، در تمام مدت با گیتار من و دنبال می کرد. برام دوبار آهنگ " More Than Words’ " از گروه اکستریم، رو خوند. داشتم فکر میکردم که خودم و به مردن بزنم تا زودتر جشن تموم شه. هیچکس نباید مجبور باشه تنهایی بره مراسم عروسی.» باعث میشه لبخند بزنم. بعد دوباره جدی میشم. می پرسم: «مطمئنی؟» «خیلی مطمئنم.» بهش خیره میشم. «ممنونم. این کارت استرسم رو خیلی کم میکنه.» «خوبه. باید حواسمون به اون کلیه باشه.» نیشخندی میزنم و اون لبخند میزنه. می پرسه: «اولین بار چه زمانی باید بریم؟» «امشب.» رنگش می پره: «امشب؟!» «شام خانوادگیه. جرمایا و امی اونجا نیستن. دعوت شدن، اما تولد پدر امیه. تنها باری که خانوادم و دوست دختر سابقم رو باهم نمیبینی، امشبه. اگر بخوای میتونیم تا جشن نامزدی صبر کنیم. اما شاید سخت باشه که همه رو یکجا ببینی.» لبهاش رو جمه میکنه و به فکر فرو میره. بعد سری تکون میده. «باشه. امشب میتونم بیام. تو میای دنبالم؟» «من میام دنبالت.» یک قدم بهم نزدیک میشه و بهم خیره میشه. «جیکوب، من قراره بهترین دوست دختری بشم که تا به حال نداشتی.»
Show all...
23👍 9😁 9
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part114 گلویم رو صاف میکنم. «احتمالا گیبسون باشه. باید بهش سر بزنم.» گوشیم رو بیرون میارم و وقتی بهش نگاه میکنم، آه می کشم. تماسی از طرف بریانا که نتونستم بهش جواب بدم. پنج پیام از طرف مادرم. در مورد امشب سوال داشت. احتمالا چهرم در هم رفته، چون بریانا سوال می پرسه. «مشکلی هست؟» دستی روی دهانم می کشم. «نه. فقط در مورد خانوادمه. همون چیزی که میخواستم در موردش بهت بگم.» «چیه؟ چی شده؟ من میتونم بهت کمک کنم؟» می خندم. عجب سوالی. می پرسه: «چیه؟» سرم رو تکون میدم. «هیچی.» «بهم بگو چیه؟» سرم رو عقب میدم و به سقف نگاه میکنم. «راستش یه چیزی هست که تو میتونی در موردش به من کمک کنی. اما نمیتونم ازت این درخواست رو بکنم.» «آه معلومه که میتونی.» بریانا میگه: «نمیخوام بزرگنمایی کنم اما من الان حاضرم برات بمیرم. به چی احتیاج داری؟» بهش نگاه میکنم. «نمیتونم. خیلی چیز مسخره ای هستش.» «بهم بگو. چیزای مسخره راست کار خودمن. واقعا تو اینجور چیزا خوبم.» می خندم. بعد نفسی بیرون میدم. «برای چند ماه به یه دوست دختر احتیاج دارم.» بهم خیره میشه. دستم رو بالا میبرم. «منظورم اونطوری نیست. کسی رو میخوام که به مراسم عروسی و اینجور چیزا بیاد. میخوام خانوادم فکر کنن که تو رابطه ام. برادرم داره با دوست دختر سابقم ازدواج میکنه.» بهم نگاه عجیبی میکنه. «با ...دست دختر سابق...تو.» «ما حدود دوسال و نیم باهم قرار میگذاشتیم. سال گذشته بهم زدیم. اونا سه ماه بعد شورع کردن به قرار گذاشتن باهم و چند هفته پیش باهم نامزد کردن. جشن عروسیشون تو ماه جولایه. میخوام که فکر کنن من دیگه اهمیتی نمیدم.» «چرا؟» چند ثانیه نگاهم رو ازش میگیرم. به این فکر میکنم که چطور بهش توضیح بدم. دوباره بهش نگاه میکنم. «اینکه من وترک کنه و برادرم رو انتخاب کنه، برای امی کار راحتی نبود. خواهرام شش ماهه که با اون دوتا صحبت نمی کنن. پدر و مادرم، برادرم رو طرد کردن. کل خانوادم تحت تاثیر این موضوع قرار گرفت. وقتی به من نگاه میکنن، تصمیم میگیرن که چه رفتاری داشته باشن. اگر من ناراحت باشم، اونام ناراحتن. الان تمام توانم رو به کار گرفتم و احساساتم رو مخفی کردم. باید فکر کنن که من خوشحالم و این موضوع دیگه برام مهم نیست. اگر تنها باشم، سه ماهه بعدی رو صرف این می کنن که یه نشونه پیدا کنن و به خاطر اون از امی و جرمایا متنفر باشن. اینطوری امی دیگه خوشحال نیست و من این و نمیخوام.»
Show all...
35👍 11🔥 2😇 2🤯 1😭 1
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part113 شاید اون محفلی که مد نظرش بود رو راه انداخته بود. بینیش رو جمع کرد و بهم نگاه کرد. «جیکوب تو زندگیش و عوض کردی. میدونم که میفهمی اما تو نمیدونی برادرم واقعا دوباره زنده شد. دوباره خودش شد.» لبخند میزنم. «خوبه.» سرم رو کج میکنم و می پرسم: «تو از کجا فهمیدی؟» زیر چشمش رو پاک میکنه. «گیبسون گفت. فکر کنم ناخواسته بود.» سری تکون میدم. «آه.» فکر میکنم اشتباه ناخواسته ای بوده. اون نمیدونست که به صورت ناشناس میخوام کلیه اهدا کنم. امروز اصلا ندیدمش. ما دوازده ساعت تونستیم همه چیز رو مخفی کنیم. میگم: « قدردانت میشم اگر به کس دیگه ای نگی.» سرش رو تکون میده. «نمیگم. قول میدم که اینکار و نکنم. به خاطر اینکه به من گفته، از دستش عصبانی هستی؟» دستانم رو در جیبم قرار میدم. «نه. این اشتباه ناخواسته بوده.» بینیش رو دوباره جمع میکنه. «باید بهش پیام بدی و بگی. احتمالا الان وحشت کرده.» سری به نشونه ی مثبت تکون میدم. «باشه.» بهم خیره میشه. «میدونی امروز چه روزیه جیکوب؟» سرش رو بالا میگیره: «روزیه که طلاقم رسمی میشه. نمیدونم خبر داشتی که من ازدواج کردم یا نه؟» «تو بعضی از عکسات، حلقه تو دستت بود.» سری تکون میده. به دستمال کاغذی تو دستش نگاه میکنه. «فکر نمی کنم هیچ چیزی میتونست امروز رو روز خوبی بکنه.» دوباره بهم نگاه میکنه. «اما این اتفاق افتاد.» بهم لبخند میزنه. چشمانش پر از اشک میشه. «امروز یکی از بهترین روزهای زندگی منه. روزی که در بدترین دوران زندگیم اتفاق افتاده. بعدا بهش فکر میکنم و به یاد میارم که به خاطر تو و کاری که کردی این طور شد. خیلی ممنونم.» بغض میکنه. نمیدونم چی باید بگم. به همین خاطر حرفی نمیزنم. این واکنش همیشگیم هستش. گاهی بدون حرف زدن هم میشه احساسات رو درک کرد. گاهی کلمات همه چیز رو پیچیده میکنه. این لحظه به کلمات احتیاج نداره. هردومون ایستادیم. دستان من در جیبهایم قرار داره و بریانا چشمانش رو خشک میکنه. میتونم قدردانیش رو هر لحظه حس کنم. مدتها این حس قدردانی و تحسین رو از جانب امی می خواستم. با اینکه الان این حس واقعی واقعی نیست. بریانا هیجان زدست و قدردان کارمه. بعدا این احساساتش از بین میره. اما این لحظه حس خوبی داشت. گوشیم صدا میده.
Show all...
28👍 12🔥 1🏆 1
سلام خوشگلام لیستی از بهترین رمان های تلگرام رو براتون درست کردیم😍🔥 برای عضویت روی لینک زیر بزنین🔥💜 https://t.me/addlist/muw-i0NVhSgwZmJk
Show all...
لیست رمان

You’ve been invited to add the folder “لیست رمان”, which includes 10 chats.

Repost from N/a
♥️✨سلام عزیزان ادمین هستم لیستی از بهترین رمان ها در ژانرهای مختلف فانتزی و عاشقانه مافیایی تاریخی و... مون رو براتون حاضر کردیم.😍 اعتبار لینک ها کوتاهه زود جوین بشین🔥😍 ────────────────────────── 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓 دیوانگی لرد ایان مکنزی ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧عاشقانه، معمایی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓متعلق به تو ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧عاشقانه، پزشکی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓روح گمشده ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 تخیلی، گرگینه ای 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓کولتی ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 عاشقانه ورزشی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓جوخه تقلا ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 معمایی طنز 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓کلید کشتار ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 عشق و تنفر 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓مبانی عشق ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 اجباری عشق ممنوع 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓 شاهدخت پولادین ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧 مذهبی عاشقانه 🧚🏻‍♀ ⃝⃡🍓تاوان گناه ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧محیط دانشگاهی 🧚🏻‍♀ ⃝⃡ 🍓پیوند خون اشام و گرگینه ╭───────── ╰─·❥𝐣𝐨𝐢𝐧فانتزی،عاشقانه
Show all...
📩لیست نمونه و قیمت کتابهای ترجمه شده📚 ♨️جدیدترین ترجمه ها♨️ ملاقات غیرمنتظره شیرین متعلق به تو -عشق پنهانی یک ملاقات نه چندان جذاب (آیدی خرید این کتاب @Foroosh_87 ) ترجمه آنلاین ⛸آیس بریکر 🏒لینک عضویت چنل 💊متعلق به تو🏥 لینک عضویت چنل 🧑🏼‍🔬مبانی عشق⚛️ لینک عضویت چنل مجموعه پیچیدهعشق پیچیده - بازی های پیچیده - نفرت پیچیده میلیونرهای سرزمین رویاها (فاین پرینت) دیوار وینپگ و من - کولتی -با عشق از طرف لوکف-لونا مجموعه آف کمپس (توافق - تردید - امتیاز - هدف) ریسک -مجموعه لوکس بهت گفتم دوستت دارم - وارث یاغی - میلیونرهای کثیف - کینکید - دروغگوی شیرین - بازی های کثیف میراث شوم - امپراتوری بیرحم - حلقه اسارت - مافیا باس - معامله با شیطان - بی همتا 🔖با کلیک روی هر اسم، به فایل نمونه و مشخصات کتاب دسترسی پیدا میکنید🔖 چنل فایل های نمونه https://t.me/BookEuphoria_TG 💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف⚡️ آیدی فروش @bookeuphoria
Show all...
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part112 جیکوب بریانا خودش رو به سمتم پرت کرد. گرفتمش و چند قدم عقب رفتم تا تعادلم رو حفظ کنم. طوری در آغوشم گرفت که انگار تا به حال کسی من و در آغوش نکشیده بود. و در انتهای خط پایان بود و دیگه توانی نداشت. هق هق کنان گفت: «ممنونم. خیلی ممنونم. ممنونم.» گفتم: «چیزی نیست. خودم میخواستم انجامش بدم.» دستانش رو دور گردنم حلقه کرد، طبق غریزه میخواستم دستانم رو دورش حلقه کنم و آرومش کنم با اینکه میدونستم، اشک هاش از روی ناراحتی نبود. وقتی دستم رو دورش حلقه کردم، خودش رو محکم تر بهم نزدیک کرد. کاری که قرار بود انجام بدم، اهدا عضو، جراحی، دوران نقاهت، همه ی اینها، فقط به خاطر همین یک لحظه، ارزشش رو داشت. فکر میکردم، هر تشکر و قدردانی من و عذاب میده. اما بنا به دلایلی، حالا که داشت اتفاق میفتاد، مشکلی نداشتم. شاید چون بریانا ازم تشکر می کرد. از بریانا خوشم میومد. دوست داشتم خوشحالش کنم و وقتی اینطوری میدیدمش، شاد میشدم. آغوشش رو هم دوست داشتم. متوجه شدم، از زمان امی، کسی من و در آغوش نگرفته بود. حتی اون موقع هم به یاد نمیارم آخرین باری که همدیگه رو در آغوش گرفته بودیم؛ چه زمانی بود. اون از دستم خسته بود و حس میکردم خیلی ازش دورم. احساس نزدیکی و صمیمیتمون، خیلی قبل تر از رابطمون، پایان یافته بود. از این تماس ابتدایی انسانی، محروم شده بودم و حالا که دوباره بدستش آورده بودم، فهمیدم چقدر بهش نیاز داشتم. نفسی بیرون دادم و بوی بریانا فضا رو پر کرد. حس آرامش و پایداری بهم دست داد. بریانا در حالی که سرش کنار گردنم بود، زمزمه کرد: «من حتی باهات رفتار خوبی نداشتم.» آهسته میگم: «تو با من رفتار خوبی داری.» عقب رفت و با چشمانی خیس بهم نگاه کرد. چونه اش می لرزید. «جیکوب من چطور میتونم ازت تشکر کنم؟ هیچ کلمه ای نمیتونه احساساتم رو بیان کنه و کافی باشه.» دستم رو در جیبم بردم و دستمالی بهش دادم. چشمانش رو پاک کرد. «ممنونم.» کمی آرومتر شد. دیگه نفس نفس نمیزد. وقتی داشت کنترلش رو بدست میاورد، بهش خیره شدم. با اینکه گریه می کرد، خیلی زیبا بود. اون خیلی قشنگ بود. حس میکردم نباید بهش نگاه کنم اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. هنوز حس آغوشش رو به یاد داشتم. مثل اولین باری که در اورژانس دیدمش، دوباره یخ زدم. زبونم بند اومد و شوکه شدم. فکر کردم که اون من و جادو کرده و افسون شدم. تا به حال این حس رو نداشتم که برای کسی که اخیرن باهاش آشنا شده بودم؛ کاری کنم. و اینقدر مجذوبش بشم.
Show all...
👍 30 17🤩 7
تافته جدابافته - کریستینا لورن. 120 صفحه. بدترین نامه رسان - اَبی هیمنز. 100 صفحه. رُزی و مرد رویایی - سلی ثورن - 80 صفحه. پناه بگیر و منتظر باش - جزمین گیلری - 74 صفحه. ولنتاین شاهانه - سارا ویلسون - 120 صفحه. بدشانس ترین دختر - اشلی پوستون - 85 صفحه. قیمت هر جلد به صورت تکی: 12 هزارتومان 6 جلد باهم: 55 هزارتومان 💯تمام کتابها بدون سانسور و حذفیات 📚تحویل فوری فایل پی دی اف آیدی فروش @bookeuphoria
Show all...
2
Repost from N/a
#متعلق_به_تو #part111 نمیخواست هیچکدوم از ما بدونیم. میتونست این کار و مخفیانه بکنه و اجازه بده همه به خاطر این کارش دوستش داشته باشن. که قطعا اینطور میشد. هر کسی که تو اینجا باهاش کار کرده بودم، تحسینش می کرد که این فداکاری بزرگ رو کرده بود. شخصیت مورد علاقه ی همه می شد، اگر اشتباهی می کرد، همه می بخشیدنش. اون تبدیل به یه قهرمان میشد. اما جیکوب اینطور آدمی نبود. اون یک قهرمان بود اما نمیذاشت کسی این رو بدونه. بغض کردم. سعی کردم با دستم جلوی دهانم رو بگیرم. حق با جسیکا بود. جیکوب یک انسان فوق العاده بود. حس می کردم وجودم با عشق و تحسین و قدردانی پر شده. قلبم با شدت می تپید و میتونستم جریان شادی که در تمام وجودم به راه افتاده بود رو حس کنم. به خاطر این مرد، حاضر بودم خودم رو فدا کنم و هر کاری کنم. تا آخر عمرم ازش دفاع می کردم و حاضر بودم حتی اگر کسی بهش نگاه چپ انداخت، بکشمش. آرزو می کردم به گذشته برگردم و به خاطر ناراحت کردن اون، به خودم مشت بزنم. تعلق خاطرم به اون باعث شده بود آدرنالین زیادی در بدنم ترشح بشه و دیوانه وار به دنبالش بودم تا بتونم ازش تشکر کنم. با اینکه میدونستم تشکر کردن هیچوقت کافی نیست. احتمالا وقتی گریه کنان و با هیجان در اورژانس راه میرفتم، در حالی که ریملم زیر چشمم ریخته بود، مثل دیوانه ها به نظر میرسیدم. فکر میکردم دارم خواب میبینم. از اون رویاهایی که پاهاتون اونقدر سریع حرکت نمی کنه که شما رو به چیزی که میخواین برسونه. بعد یکدفعه پیدایش کردم. از سمت رختکن میومد. مردی که مثل یک فرشته زیبا و پرستیدنی بود. به سمتش دویدم. دستش رو گرفتم و به انباری بردمش. اجازه داد هدایتش کنم. «آه... ما داریم_» در رو پشت سرم بستم. نفس نفس میزدم. بهم خیره شده بود. «حالت خوبه؟» نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم: «تو کسی هستی که میخوای به بنی کلیه اهدا کنی؟» روی چهرش تمرکز کردم. سرم رو تکون دادم. «میدونم که نمیخوای کسی بدونه. من به کسی نمیگم. حتی به بنی. اما اگر تو هستی، باید بدونم. خواهش میکنم بگو تو هستی؟» بغض کرده بودم. در سکووت بهم خیره شده بود. این چند ثانیه به اندازه ی چند هزار سال طول کشید. سعی کردم متوجه حالت چهرش بشم. اون جدی بود. فکش منقبض شده بود. به چشمان قهوه ای مهربانش خیره شدم. باید جواب این سوال رو می فهمیدم. لبهایش از هم جدا شد و گفت: «آره.» محکم در آغوش گرفتمش.
Show all...
37🤩 7👍 6