ازنامهلمک
ارتباط با مدیر 👈 @piyaka رسانه ی مجازی مردم خوب ازنامهلمک شروع فعالیت کانال ۱۳۹۶/۱۰/۱ #ازنامهلمک روستایی سرسبز و زیبا در دامنه کوه #تمندر،شهرستان الیگودرز گروه مرتبط با کانال(کامنتها)👈https://t.me/aznaeeha
Show more623Subscribers
+224 hours
-17 days
+530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
*فرش پازیریک قدیمی ترین فرش جهان که توسط قوم لر بافته شده است.*
قالی پازیریک قدیمیترین فرش دنیا است که در سال ۱۳۲۸ (۱۹۴۹) توسط سرگی رودنکو، باستانشناس روس در دره پازیریک در کنار اشیاء باستانی دیگری در گور یخزدهٔ یکی از فرمانروایان سکایی کشف شد.
نتایج آزمایش رادیواکتیو قدمت گورهای دره پازیریک را تا سدههای پنجم و چهارم پیش از میلاد نشان دادهاست.
دره پازیریک درهای کوچک در شمال کوهستان آلتایی (در جنوب سیبری مرکزی) است.
پژوهشگران روس میگویند:
*نشانههای زیادی وجود دارد که بافت و طرح این فرش را به قوم لر نسبت میدهد از جمله نوع گرههای فرش و همچنین یک ردیف ستارههای چهارپر نقش شده در قسمت مرکزی این فرش که روی اشیای مکشوف در لرستان نیز دیده میشود.*
این اثر گرانبها هم اکنون در موزه ارمیتاژ روسیه نگهداری می شود و به عنوان قدیمی ترین فرش جهان و میراث قوم لر ثبت گردیده و مورد بازدید میلیونها نفر از سراسر جهان قرار می گیرد.
در مسکو مستندی بنام *«زیبا؛ بافته اسرار»* در همایش بین المللی سن پترزبورگ در خصوص این فرش به نمایش درآمد.
┌˚❀̥──◌─ ✵
☞𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍
⇶@aznakhaje
◈ ━━━━━━━ ⸙
👍 2
Repost from N/a
تومـــاج،پسرِ سرزمینِ آفتاب و آویشن..
------------------------------------
هوایِ حرف هایِ تازه ی تو،هوش از سرِ مردمان می برد..تو راویِ قصه هایی از اندوهِ آدمی هستی..آدمهایی که زیرِ بارِ زندگی له شده بودند..بچه هایِ کار،کارگران روزمزد..دخترکانِ کوچکِ به خانه ی بخت رفته از سرِ فقیریِ ..پدرهایِ بازگشته به خانه با دست های خالی..
روزهاست که تو در گوشه ی زندان،دیگر نمی خوانی..پرنده ی پاییزی..
تو از اجاقی که رو به سویِ خاموشی داشت حرف میزدی..از اسب هایِ نفس بریده در دشت های مه گرفته..از طوفانِ بزرگ..می گفتی خانه جایِ ماندن نیست..باید زد بیرون..باید ردِ گریه های مادرانِ پسر مرده را گرفت و رفت..تا از پشتِ هفت کوهِ سیاه..شادی را باز آورد..
تومــــاجِ عزیز..
وقتی شب است،وقتی تاریکی به آفتاب مهلتِ طلوع نمی دهد..خروس باید بخواند..پدران و مادرانِ ما که ساعت هایِ شماطه دار نداشتند..بانگِ بیدار باشِ خروس بود بر پرچینِ سحر،که نوید روز میداد..نوید روشنایی...تا آتشِ زندگی در جانها"بِلاز"شود..
تاریکی هزاران ستاره را به گروگان گرفته است..و تو خواب می دیدی..خوابِ پسینی پر از پروانه..خوابِ می دیدی سایه ها کوتاه می شوند..تو حنجره ات را آتش زدی تا سیاهی خیالِ باز آمدن،بَرَش ندارد..
سرت را بالاتر بگیر..پسرِ سرزمینِ آفتاب و آویشن..من ایمان دارم..به آفتاب..به آفتابی که در صدایت متولد شده..
من ایمان دارم..که سرزمینِمان پر ازدوایِ "دوالالی"خواهد شد..و تو"سرچوپیِ" آزاد فردا خواهی بود..
چشم هایم را می بندم..و یادم هست..پیرمردی با موی سپید که زیرِ سایه ی بلوطی نشسته بود..و حزن انگیز،اما پر امید، زمزمه می کرد..
"سُواری ز دیر ایا،اُردیس به دیندا..
لامردونِ فرش کونین،بُگوینِس بفرما.
---------------------------------------------
آرش صبا
https://t.me/chaykhanehLALI
❤ 2
ما نسلی بودیم که از دوربین عکاسی هم به اندازه آمپول زدن میترسیدیم😭😂
#لیوه_آلشتی
┌˚❀̥──◌─ ✵
☞𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍
⇶@aznakhaje
🤣 8😁 1
اوایل دههی هفتاد. من و برادرم هر دو دانشآموز هستیم و شیفت بعدازظهر.
میخواهیم ناهار بخوریم که راه بیفتیم به طرف مدرسه. برادرم به ساعت نگاه میکند، دیر شده، رنگش میپرد، هولهول کیفش را برمیدارد و میدود سمت در. از دیر کردن میترسد و طوری عجله دارد که کاپشنش را جا میگذارد.
زنگ مدرسهی ما نیمساعت دیرتر میخورد. ناهار و کاپشنش را برمیدارم تا سرِ راه مدرسهی خودم، ببرم مدرسهشان تا غروب گرسنه و یخکرده برنگردد خانه.
از درِ باز که وارد میشوم، حیاطِ مدرسه ساکت و تقریبا خلوت است.
صفها رفتهاند سرِ کلاس و فقط هفتهشت دانشآموزِ پسر، کچل و لاغر، ایستادهاند و روبرویشان، ناظم مدرسه دارد ادبشان میکند.
اینها همانهایی هستند که دیر، بعد از زنگ مدرسه، رسیدهاند.
شیلنگی که دست ناظم است، قبلا، از شب قبل، خیس شده و در جایخیِ یخچال مانده تا خوب خشک و خشن و شلاقی شود.
این را بعدا برادرم گفت. ناظم، خودش سرِ صف با جزئیات توضیح داده بوده که چطور شیلنگ را آماده میکند.
شیلنگ میرفت بالا، هوا را میشکافت، میآمد پایین، میخورد روی انگشتها، کف دستها، پاها، پهلوها، کمر...
هرکه شیلنگ میخورد، همینطور که داشت سعی میکرد اشکش نریزد و غرورش بیشتر از این نشکند، باید راه میافتاد، میرفت دستش را فرو میکرد توی کپهی برف کنار باغچهی مدرسه و برمیگشت برای دورِ بعدیِ تنبیه.
بعدها فهمیدم اینطوری پوست دوهوا میشود، سردوگرم میشود، ترَک میخورد!
گوشهی کاپشن را مشت کردم، دستم میسوخت و گزگز میکرد انگار.
این علمالشکنجه را از کجا آورده بودند؟
چشم گرفتم از پسرها. نمیخواستم دردِ کتک خوردن، درد هتاکیهای ناظم، با دردِ دختر تماشاچی داشتن مکرر شود.
حالا میفهمیدم چرا برادرم آنطور دوید، سکندری خورد، ترسید از دیر رسیدن.
بعدها، چند سال بعد، شنیدم چند جوان، تهِ خط، ریختهاند سرِ ناظمِ حالابازنشسته و تا میخورده زدهاندش؛ طوری که با دندهی شکسته رسیده به بیمارستان. راستش آرزو کردم کاش وقت زدنش، برف هم میداشتند و حسابی سردوگرمش میکردند!
طعم تلخ ظلم، همیشه تهِ حلق آدم میماند و بالاخره یک روز زهرآبش بالا میآید، یک روز، یک جایی، بیسوختوسوز، به فاصلهی چند سال شاید.
✍ #سودابه_فرضی_پور
┌˚❀──◌─ ✵
☞𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍
⇶@aznakhaje
👍 4