مجـنونـ عـشـق(سـاجدهـ هـاشمے)🖇📚
﷽ 🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 من مجنونم، مجنون عشق! اما... لیلی در میان نیست لیلی به خاطره ها سپرده شده ولی... گاهی خاطره ها هم زنده می شوند. عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران مجنون عشق به قلم: ساجدههاشمی🌱
Show more15 198
Subscribers
-2824 hours
-2137 days
-13130 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 Media files | 152 | 0 | Loading... |
02 _ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0 | 111 | 0 | Loading... |
03 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 44 | 0 | Loading... |
04 آوا:می خوام تو باکرگیمو بگیری...
آوا بعد گفتن این جمله که جان کنده بود تا به زبون بیارتش دستاشو مشت کرد.
رادان پوک عمیقی به سیگارش زد و از پشت هاله دود تماشاگر دختری شد که گونه های سرخش نشون میداد اصلا نمیدونه از دست دادن باکرگی چیه که به زبونم میارتش...
از موتور بزرگش پیاده شده و سری به افسوس تکون داد و پاکت نونهای فانتزی که بوشون شکم گرسنه آوارو که از صبح به انتظار رادان نشسته بود و چیزی نخورده بود رو به قارو قور انداخته بود بغل گرفت...
رادان:برو پی کارت بچه...بابات میدونه این وقت شب خونه نیستی؟
ردان بعد گفتن این حرف از مقابل چشمای گرد شده آوا گذر کرده و سمت آسانسور رفت...دخترک مصمم بود کاری که بخاطرش اینجا اومده و غرورشو خرد کرده بود رو انجام بده، پشت سر ردان روونه شد...
بغض خانمان سوزی به گلوش فشار می آورد...آخه چطوری بهش می فهموند ترجیه میده اولین نفری که باهاش میخوابه رادان باشه تا اون ارسلان بی همه چیز؟
تفاوت پانزده ساله سنشون مهم نبود چون مگه میخواست باهاش ازدواج کنه؟
قد و هیکلی که چهار برابر آوا بود هم مهم نبود به قول سوگند جذابترین مرد شهر بود...حتی اخلاق به قول همون سوگند گندشم مهم نبود چون فقط یک شب مهمون تختش بود نه یک عمر...
رادان بی توجه به او وارد کابین آسانسور شده و دستشو سمت دکمه ها برد که آوا خودشو داخل کابین انداخت و کنارش ایستاد...
رادان برای چند لحظه خشکش زد و نفسشو حرصی بیرون داد...و دکمه رو به ناچار و در مقابل نگاه های کنجکاو صمد آقا فشرد...بزار فکر کنه یکی از دوست دختراشه...
آوا دوباره با بغض گفت
آوا:تو که هر هفته کیس عوض میکنی و تنوع طلبی...چه اشکالی داره یه شب هم با من باشی؟مگه از بابام کینه به دل نداری؟مگه رقیبش نیستی؟اصلا اینجوری انتقام بگیر...عذاب وجدان هم نداشته باش منکه با پای خودم اومدم که همخوابت بشم...
رادان تو یه حرکت ناگهانی به آماندا نزدیک شده و با کمی فشار باعث شد آماندا عقب عقب بره و به دیواره سرد و فلزی آسانسور بچسبه...
با ترس سرشو بلند کرده و خیره رادانی شد که با عصبانیت نگاهش میکرد و تن گرمشو به اون می فشرد...
بوی نون تازه با عطر خوشبو مردی که با خشم نگاهش میکرد در هم آمیخته شده و خوشایند بود...
آوا فکر کرد شاید مثل این دو هفته جوابش عصبانیت و بد و بیراه های زیر نافی رادان باشه نه رام شدنش ولی رادان در کمال تعجب گفت
رادان:وای بحالت اگه اینجا اومدنت نقشه پدرت باشه...اونوقت که اون روی جاوید دلگرمو می بینی سنجاقک خانم...
آوا آب دهنشو قورت داده و سرشو بالا و پایین کرد...در آسانسور مقابل واحد رادان با صدا باز شد دستش توسط ردان کشیده شد...
🤤🔞🔥
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
❌آوا بخاطر اخلاق سرد پدرش رابطه خوبی باهاش نداره آخرین امر پدرشم میشه ازدواجش با ارسلان مردی که آوا به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد...پس از سر لجبازی میره سراغ تنها مردی که میشناسه و میتونه از پس کاری که میخواد بر بیاد، سراغ رادان فروزانفر مرد مغرور تنوع طلب روزگار تا باکرگیشو تقدیم اون کنه رادان بخاطر دشمنی که این وسط وجود داره به آوا شک میکنه ولی کیه که بتونه جلوی اون دوتا چشم مشکی براق مقاومت کنه؟قرار گذاشته میشه این همخوابگی یه شب باشه ولی...ولی رادان خان نمیتونه همینجوری از خیر آوا بگذره🥹🔥🔞 | 53 | 0 | Loading... |
05 .
-هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟
کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمیدانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود.
-من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست !
عمه خانم پوزخند زد.
-عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد.
لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست.
-من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش!
عمه آرام جلو آمد. کسی چه میدانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود.
-من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه.
-انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچهی ترگل....
عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد.
-کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه .
گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد
-یغما عمه بیا!
کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند.
-عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه!
عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق میزد.
-تو دهن زدن که کار شماست عمه جان!
این عمه هم خدای طعنه زدن بود.
-کاریش نداشته باش عمه جون.
صدایش میلرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل میگذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود.
-تو چته یغما!
پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند.
-درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم.
-امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟
آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود
-دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه.
-شروع کنم بازم میزنی ؟
دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت.
-تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من...
عمه آرام جلو آمد.
-یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن...
چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین میشد.
-چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ...
عمه تند و کوتاه کلامش را برید.
-یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق!
شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق میداد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس..
عمه بی رحمانه ادامه داد
-میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله.
لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید
-ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش...
با چیزی که شنید....
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
#پارت👆 | 108 | 2 | Loading... |
06 - با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟
تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید.
خانم بزرگ با تک سرفهای حرفشو اصلاح کرد:
- طواف چه کسی را منظورمه؟
نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا میچرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد.
شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، جاوید جاش گذاشته بودم.
پادینا دخترعموم وحشت زده زیر لب بهم گفت:
- ا.... ایوا... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟
با دیدن رنگ پریدهی من، مطمئن شد که اون شورت همونه.
خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت:
- خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟
خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و جاوید اشاره زد.
- از دسته گلای باغ توتونچی بپرس!
با استرس به جاوید نگاه کردم.
مردمک گشاد شدهی چشمای اونم دست کمی از من نداشت.
خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید:
- بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟
این عصبانیت عمو تاوان داشت.
با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم جاوید هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره.
پس با نقشهای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشارهم رو سمت جاوید گرفتم.
- عمو بخدا تقصیر جاویده...
چنان گریهای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به جاوید به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه میکردن.
بی توجه به چشمای از کاسه دراومدهی جاوید با هق هق ادامه دادم:
- بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو...
جاوید بهت زده داد کشید:
- ای تف تو ذات آدم دروغگو!
دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید:
- تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی!
از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم.
عمو چشم غرهای به من رفت و بعد رو به جاوید غرید:
- حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی جاوید؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود...
جاوید حق به جانب گفت:
- والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد!
من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم.
خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به جاوید توپید:
- لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟
جاوید هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت:
- والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟
عمو تشر زد:
- ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی جاوید؟
جاوید هم با نیشخند به من اشاره زد:
- والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی توتونچی بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم ایوا هم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید.
خان عمو با رنگ پریده گفت:
- حالا با یه بار که ایشالا طوری نمیشه. نه... من امید دارم....
و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوهای کرد:
- تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم.
هول از شرایط پیش اومده گفتم:
- نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم.
و هول از جا بلند میشم که صندلی میز نهار خوری برمیگرده.
جاوید با شرارت گفت:
- آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری توتونچی ها رو حامله ای دیگه!
خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست.
- خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟
خان عمو غرید:
- جاوید رخت عزاتو بپوشم بچه.
جاوید هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت:
- تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت ایوا یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمیشد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال ایوا خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات!
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
پ.ن: گوشهای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت توتونچی ها🙂😂😂😂
از دستش ندید🔥 | 1 014 | 6 | Loading... |
07 - با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟
تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید.
خانم بزرگ با تک سرفهای حرفشو اصلاح کرد:
- طواف چه کسی را منظورمه؟
نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا میچرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد.
شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، جاوید جاش گذاشته بودم.
پادینا دخترعموم وحشت زده زیر لب بهم گفت:
- ا.... ایوا... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟
با دیدن رنگ پریدهی من، مطمئن شد که اون شورت همونه.
خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت:
- خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟
خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و جاوید اشاره زد.
- از دسته گلای باغ توتونچی بپرس!
با استرس به جاوید نگاه کردم.
مردمک گشاد شدهی چشمای اونم دست کمی از من نداشت.
خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید:
- بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟
این عصبانیت عمو تاوان داشت.
با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم جاوید هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره.
پس با نقشهای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشارهم رو سمت جاوید گرفتم.
- عمو بخدا تقصیر جاویده...
چنان گریهای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به جاوید به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه میکردن.
بی توجه به چشمای از کاسه دراومدهی جاوید با هق هق ادامه دادم:
- بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو...
جاوید بهت زده داد کشید:
- ای تف تو ذات آدم دروغگو!
دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید:
- تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی!
از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم.
عمو چشم غرهای به من رفت و بعد رو به جاوید غرید:
- حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی جاوید؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود...
جاوید حق به جانب گفت:
- والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد!
من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم.
خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به جاوید توپید:
- لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟
جاوید هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت:
- والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟
عمو تشر زد:
- ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی جاوید؟
جاوید هم با نیشخند به من اشاره زد:
- والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی توتونچی بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم ایوا هم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید.
خان عمو با رنگ پریده گفت:
- حالا با یه بار که ایشالا طوری نمیشه. نه... من امید دارم....
و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوهای کرد:
- تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم.
هول از شرایط پیش اومده گفتم:
- نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم.
و هول از جا بلند میشم که صندلی میز نهار خوری برمیگرده.
جاوید با شرارت گفت:
- آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری توتونچی ها رو حامله ای دیگه!
خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست.
- خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟
خان عمو غرید:
- جاوید رخت عزاتو بپوشم بچه.
جاوید هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت:
- تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت ایوا یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمیشد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال ایوا خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات!
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
پ.ن: گوشهای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت توتونچی ها🙂😂😂😂
از دستش ندید🔥 | 1 | 0 | Loading... |
08 -گلم اولین تجربه زایمانته؟
دخترک با خجالت سرش را پایین میاندازد
-ب..بله خانم دکتر
دکتر لبخندی زده و نگاهش را میان زن و مرد جوان به گردش در میاورد
-انشالله بسلامتی.. من براتون تاریخ سزارین رو...
مرد بین حرف های دکتر میپرد
-طبیعی امکان نداره؟!
زن ابرویش را بالا میاندازد
-ببخشید؟!
فرید با جدیت به دکتر مینگرد
-میخوام زایمان طبیعی انجام بشه
دخترک با خجالت سرش را پایین میاندازد
-مشکل مالی دارید؟!
مرد پوزخندی میزند
-پول تنها چیزیه که زیاد تو دست و بالم من ریخته خانم دکتر.... اجاره نمیدم کسی شکم زنم رو واسه بیرون کشیدن اون توله سگ سفره کنه
پوفی کشیده و با صدای آرام تری ادامه میدهد
-طاقت ندارم درد کشیدنش بعد زایمان رو ببینم
لبخندی روی لب های دکتر قرار میگیرد
-اخه جسه خانومتون کوچیکه و سنشون کم به نظر بیاد ولی با این حال بسیار خب، سعی کنید تا زمان زایمان تقویتشون کنید
مرد سرش را به تایید تکان میدهد
-فقط یه نکته خانم من ب...
دخترک با ناله دست مرد را چنگ میزند
-فرید
مرد لبخندی میزند
-هیس عمر فرید!
به سمت دکتر برگشته و ادامه میدهد
-خانم من باکره است!
زن با حالتی بین سکته و تشنج به غزل مینگرد
-ی...یعنی؟!
مرد سرش را به بالا و پایین تکان میدهد
-ما نامزد بودیم که خانمم باردار شد به خاطر همین رابطهی کامل نداشتیم و فقط یه عشقبازی بوده که حاصلش شده اینکه بچم تو شکم خانمم جا خوش کرد
زن سرش را به افسوس تکان میدهد
-بعدش هم که نداشتید؟!
دخترک چشمانش را بر روی هم میفشارد
-خیر
دکتر خودکارش را بر روی میز رها میکند
-بسیار خب.... من باید نوع هایمنشون رو بررسی کنم بعد نظرم رو میدم
فرید با نگاهی شیفته به دخترک مینگرد
-پاشو عمرم... پاشو ببینم باید چه گلی تو سرم بریزم زندگیم
دخترک با التماس به او مینگرد
-ب...بیا بریم آقا... بخدا کبری خاتون از قدیم قابله بوده.... حتی خود منم اون به دنیا آورده... من خجالت میکشم جلوی اون خانمه لخت بشم
مرد خم شده و دست دخترکش را در دست گرفته و او را از جای بلند میکند
-نشنوم دیگه این حرف رو نفسم... من جون زن و بچم رو بسپارم به یه پیرزن که به زور میبینه؟!... من سر تو با خودتم شوخی ندارم عمرم... تو اونجا دراز بکش فقط به من نگاه کن... هوم؟... باشه دورت بگردم؟!
دخترک بغ کرده به کمک مرد جلو رفته و بر روی تخت دراز میکشد
-خودت رو سفت نکن عزیزم دردت میاد
مرد با چشمانش به دخترک اطمینان میدهد
-آی
مرد دست دخترک را در دست میگیرد
-جانم؟!.. جانم دردت به سرم؟!... عمرم؟!... نفسم؟!... زندگیم؟! دردت اومد؟! فداتشم من خب؟!... آخه توعه جوجه رو چه به حامله شدن مامان کوچولوم؟!
گویی مرد در پرت کردن حواسم دخترک موفق است که کار دکتر تمام میشود
-چی شد خانم دکتر
زن نفس عمیقی میکشد
-خانم شما سه قلو باردارن!.. با وجود این نوع هایمان زایمان خیلی براشون دردناک میشه... من اینجا آلت تناسلی مردانهی پلاستیکی داره اگه اجازه بدید
مرد با خشم بین حرف های دکتر میپرد
-شما بیرون باشید من خودم تونل رو افتتاحش میکنم!
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8 | 703 | 7 | Loading... |
09 _ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر!
اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری!
آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید.
_ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟!
پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت.
_ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟
من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لایپات!
وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید.
_ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟
همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود.
_ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که!
مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه.
غریبه نیست که ازش شرمت میاد.
بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید.
بدبختی اش همین بود.
بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش...
به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست...
تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت.
_ آبروم رفت، خدا منو بکشه...
در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت.
_ آشوب... کجایی؟
سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود.
دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد.
_ خدایا منو نبینه، توروخدا!
دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید.
_ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟!
جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد.
دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید.
_ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی!
سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید.
به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت.
_ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟
دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت.
_ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟
عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟
_ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟
ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟
نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟
آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده.
لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت.
_ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی...
بیا بغلم...
حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس میکشید و نه گریه میکرد.
در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست.
همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد.
دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد.
_ بهتر شد دخترم؟
خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد:
_ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم...
عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند.
_ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی!
نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد.
میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمیرسند اما دست خودش نبود...
عشق که این چیزها حالی اش نمیشد...
_ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من...
چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد:
_ من دوستتون دارم...
چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد.
قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود.
کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟
در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت.
_ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی...
گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه...
گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت...
من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی...
چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟
خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال میرفت.
این همه خوشی برای قلبش زیاد بود.
همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد.
_ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره...
میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید!
https://t.me/+8y6eopDnZ0JlYzNk
https://t.me/+8y6eopDnZ0JlYzNk | 784 | 6 | Loading... |
10 #پارت_واقعی_رمان
_من عاشقتم توام عاشقمی..
همراه با نیشخندی مقابل نگاه کارمندای شرکتش گفتم:
_نیستم..
نفس نفس زد.
نگاه همه ی کارمنداش روی ما بود.
با رگ پیشونی برآمده و نگاه سرخی چونه ام توی دستش گرفت.
احساس می کردم هر آن ممکنه خون از چشماش بیرون بپاشه..
_دارم با صدای بلند میگم.. جلو چشم همه.. دارم داد می زنم میگممم عاشقتممم می فهمی عاشقتممم.. تو هم عاشقمی..
دستشو از چونه ام پس زدم و پایین انداختم.
دوباره نیشخند زدم:
_نیستم..
دوباره نفس نفس زد.
_هستی..
_نیستممم.. دیگه نیستممم.. می فهمی دیگه عاشقت نیستممم..اصلا دیگه برام پشیزی ارزش نداری..
_من.. من اشتباه کردم..
جلوی چشم همه دور خودش چرخید و رو به تک تک کارمندایی که مثل تماشاچی داشتن فیلم مورد علاقه شون تماشا می کردن نگاه کرد و گفت:
_ من اشتباه کردم.. من اشتباه کردم.. می فهمین.. من غلط کردم.. گوه زیادی خوردم.. بچه ها من دارم جلوی چشم شماها.. شماهایی که یه عمر جلوم خم و راست شدین و آقای رئیس از دهنتون نیفتاد اعتراف می کنم که گوههه خوردم.. که غلط زیادی کردم..
چرخید و اینبار رو به من ایستاد.
_می بینی نانا.. می بینی پیش همه اعتراف کردم.. ببخش التماست می کنم ببخش..
پوزخندی روی لبم نشست.
_هه ببخشم؟
مقابل چشم همه دورش چرخیدم.
و رو به نگاه خیره ی کارمنداش گفتم:
_کدوم کارشو؟ تهمت فاحشگیشو؟ سرکوفت بچه دار نشدنمو؟ یا ازدواج مجددش جلو چشمم؟
نگاه همه گرد شد.
و پوزخند من عمیق تر..
_آره این آقایی که الان برای یه بار دیگه داشتن من داره لَه لَه می زنه یه روزی جلوی چشم من توی همون محضری که طلاق منو داد چند دقیقه بعدش یکی دیگه رو عقد کرد و منو مجبور کرد بالای سرشون قند بسابم..
حالا می خواد ببخشمممممم؟؟؟
_غلط کردم نانا گوههه خوردممم.. بخدا من حتی دستتمم به اون زنیکه نخورد..
نگاه ازم گرفت.
_فقط.. برا انتقام..
_انتقام از گناه نکرده آره؟
_نانا من..
فریاد کشیدم:
_به من نگوووو ناااناااا.. دیگه منو اینطوری صدا نکن فهمیدییییی؟؟؟
با خشم زیپ کیفمو باز کردم طوری که زیپش پاره شد.
شناسنامه ام ازش بیرون کشیدم.
با حالت پرخاشگری اشک زیر چشممو پاک کردم.
نباید اجازه میدادم بریزه..
دیگه هیچوقت نباید اشک می ریختم.
لای شناسنامه ام باز کردم.
ورق زدم و صفحه ی دومش اوردم.
صفحه اش رو مقابل چشمای سرخش گرفتم.
نگاهش روی شناسنامه ام ثابت موند.
سیبک گلوش تکون خورد.
و من مُردم..
منِ خاکبرسر احمق مُردم برای اون حالت زارش..
زیر پلکش نبض نبض شد.
دوباره گذشته رو به یاد اوردم..
دوباره له شدنمامو..
حرفاشو..
کارهاشو..
ازدواجشو به یاد اوردم..
و با یادآوری هرکدوم اجازه ندادم احساساتم دامنمو بگیره..
احساساتمو پرت کردم گوشه ترین نقطه ی قلبم و دوباره انتقام نشوندم توی مرکز قلبم..
_خوب نگاه کن.. می بینی جای اسم همسر و می بینیییی؟؟
تیک عصبی زیر پلکش تند تر شد.
و درد قلب من بیشتر..
بی رحم مثل خود گذشته اش ادامه دادم:
_من ازدواج کردم پاتو از زندگی من و خانواده ام بکش بیرون.. دیگه حالم ازت بهم میخوره چه برسه بخوام به بخشیدنت حتی فکر کنم..
دندوناش با حالت لرزی تکون خورد.
_دروغ میگییی دااااریییی دروغغغغ میگییییی..
با زانو جلوی پام افتاد.
اما هنوزم دلم خنک نشده بود.
هنوزم صدای جیلیز ویلیز قلبمو می شنیدم.
صدا زدم:
_سام عشقم بیایین داخل..
در شرکت باز شد و سام دست تو دست دوقلوها داخل شد.
کنارم ایستادن..
نگاه مصطفی روی هرسه نفرشون دو دو زد.
می دیدم داره به سختی نفس می کشه..
گفته بود بعد جداییمون ناراحتی قلبی گرفته!
_یادته بهم گفتی تو عرضه ی بچه دارشدن نداری؟ گفتی هرکسی لیاقت پرورش تخم تو رو نداره؟
با دست به جفت فرشته های دوقلوم اشاره زدم.
که قشنگی و ترکیبشون کنار هم چشم هرکسی رو برق مینداخت!
_می بینی؟حالا کور بشه چشم هرکی که نمی تونه مادر شدنمو ببینه!
من مادر شدم آقای جوادی به جای یکی خدا دوتا بچه بهم داد و اونی خدا زدتش من نبودم تو بودی چون تو لیاقت منو و عشق پاکمو نداشتی!
پخش شدنش روی زمین دیدم..
کبود شدنشو دیدم..
دستش که روی قلبش مچاله شد و دیدم اما بی توجه به تیرکشیدن های قلب خودم چرخیدم و بهش پشت کردم.
صدای همهمه بلند شد.
صدای زنگ بزنید اورژانس..
صدای هجوم قدم های کارمندا اما توجهی نکردم و خطاب به سام و بچه ها گفتم:
_بریم..
اولین قدم که به سمت درب خروجی برداشتم با صدای پناه دخترم قدم هام کف زمین چسبید.
_من نمیام..
نفس توی سینه ام حبس شد.
و رنگ از رخم پرید!
به طرفش چرخیدم و قبل از هرگونه توبیخی از جانب من بی هوا دست سام رها کرد.
_من بابای خودمو می خوام..
یه لحظه خون توی رگهام منجمد شد.
بی هوا به طرف جسم پخش شده ی پدرش دوید.
_بابایییی..
https://t.me/+91HhbV4d-7EyOTI0
https://t.me/+91HhbV4d-7EyOTI0 | 413 | 5 | Loading... |
11 پارت جدید، بالاتر...🧡🌱 | 577 | 0 | Loading... |
12 Media files | 230 | 0 | Loading... |
13 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 408 | 1 | Loading... |
14 -دخترخوندهت به نامزدت پیام داده که ازت حاملهست!
مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد.
-کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا اینو گفته؟!
پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید:
-خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر...
با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجهی آفتاب داری... رفتی دخترخوندهت رو حامله کردی؟!
تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت.
-شیرمو حلالت نمیکنم بوران... ای خدا منو بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم.
بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند.
چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید.
-چی داری میگی مادر من؟!
این دخترهی بیحیا کدومگوریه که این خزعبلاتو توکوش شما خونده؟!
پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد:
-یعنی میخوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتیش هم تو می.خری؟!
می.خوای بگی دروغه که درد پریودشو تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟!
پوف!
دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند.
انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش...
-دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟!
مگه کس و کاری هم داره جز من؟!
اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد.
-خدا منو از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو...
جواب مردمو چی بدم؟!
بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید.
-به پروانه گفته تو حاملهش کردی، عقدو به هم زدن
وسیلههاتو پس فرستادن
چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟
دخترک را میکشت!
-به گور هفت جدش خندیده...
د بگو کجاست این ورپریده تا حسابشو بذارم کف دستش؟!
-خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن...
دوروز دیگه شکمش بالا بیاد...
کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمیفهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید:
-کدوم شکم مادر من؟!
یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟!
حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند.
یک بند سرزنشش میکرد.
-مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟!
کجا این خبطو کردی؟! با دختر خسرو؟!
پونزده سال ازت کوچیکتره...
نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد.
-من میگم کاری نکردم شما دنبال سهجلد بچهای؟؛
کدوم گوری رفتی سوفیا؟!
پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریدهی دریده
او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد.
از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد.
-این چه غلطیه کردی؟!
آبروی من اسباب بازی دست توئه؟!
سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد.
همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود.
-لال شدی الان؟!
از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت:
-راهی نداشتم که عقدتو به هم بزنم. مجبورم کردی...
بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت.
-عه؟! الان کجاست اون تولهسگی که به نافم بستی؟!
جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد.
دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد.
نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد:
-حرف بزن دیگه...
چطور تخم منو کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟!
گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود.
ترسیده و لرزان به تته پته افتاد.
-د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج....
بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد.
-د نه د...
گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم.
که حاملهت کردم آره؟!
یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره...
دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید...
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
بوران مهدوی... پدرخوندهی جوون و سکسیای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون...
دختری که میدونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنشو داره اما بوران کنار میکشه...
اونشب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودشو تو بغل یه مرد دیگه میندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بیاراده....😱🤤 | 149 | 0 | Loading... |
15 - شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0 | 126 | 1 | Loading... |
16 #پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔 | 418 | 2 | Loading... |
17 پارت جدید، بالاتر...🧡🌱 | 508 | 0 | Loading... |
18 Media files | 319 | 1 | Loading... |
19 -باز این دخترهی چشم سفید بیدین رو آوردی تو خونهای که ما توش نماز میخونیم؟!
مرد با حرص فک روی هم سایید.
-آرومتر مادر من... میخوای دختره بشنوه؟!
ناسلامتی همخون خودته...
زرینبانو عصبیتر از قبل صداشو بالا بزد.
-دختر سپیدهی دریده، نمیتونه نسبتی با ما داشته باشه.
یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچهت رو گرفت.
فک مرد منقبض شد و زرینبانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند.
-بکن و بنداز دور این دندون لق رو...
یهبار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمیتونستیم سرمونو تو محل بالا بیاریم.
اجازهی صحبت به بوران نداد.
-دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟!
بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیمنگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید:
-همش بیست سالشه مامان.
بس میکنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟!
زرینبانو چشم درشت کرد و تشر زد.
-مگه بچهست که نگرانی از گشنگی بمیره؟!
نترس این راه ننهی دربهدرشو میره... جا خوابش هم پیدا میکنه
نمیشد. آن دخترک نازکنارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمیتوانست بیرونش کند.
-د بس کن مامان.
اگه داری اینارو میگی که منو با پروانه جفت وجور کنی کور خوندی!
زرینبانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژهی خوبی پیدا کرد.
-چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفشو میگیری؟!
-من پونزده سال ازش بزرگترم مادر...
امانته دستم.
دخترک همان گوشهکنار کز کرده و صدای مادر و پسر را میشنید.
لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد.
-قسم بخور که دوسش نداری.
بگوکه فقط چون باباش سپردش دستت میخوای هواشو داشته باشی!
قلبش از سوال عمهخانم گرفت و با همهی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود.
-مگه بچه بازیه؟!
یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه میتونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟!
نفس در سبنهی سوفیا متوقف شد.
راست میگفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت هربار قلبش جان میداد برای همان مردی که تنها حامیاش بود...
-شاید توکور باشی اما خودم دیدم عکستو انداخته صفحه گوشیش...
خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده
با ترس از چیزی که عمهخانم لو داده بود، زانوهایش لرزید.
بوران دوستش نداشت و حالا...
وای راز مگویش فاش شده بود!
-سوفی گفته؟!
اون عکس منو...؟!
دامن کوتاه برای من؟!
قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد.
شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد.
-مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده...
بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکسهای استخر رفتنش...
بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی...
نگاهش به چشمهای سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت.
-من... من...
عمهخانم اش... اشتباه...
زرینبانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونههای سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود.
-ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه.
پسرم این دختر بیحیا رو بفرست خونه باباش.
سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت.
بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد.
صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا...
بند دل دخترک پاره شد.
-جواب بده ببینم...
گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟!
-ب بوران... من...
پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد.
-راستشو بگو کاریت ندارم.
فقط میخوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟!
واسه من دامن تنت کردی؟!
وحشتزده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد.
چه باید میگفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟!
که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی میکند؟!
-من فقط... میخواستم دوستام دست از سرت بردارن.
فقط خواستم فکر کنن که تو...
بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست میشناخت، نیشخند زد.
-یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟!
فاصلهی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفسهای مردانهی بوران سکوت بینشان را میشکست.
-زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی...
بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد.
-بوران... اگه... یهبار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگهای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم.
من...
-هیشششش....
دست مرد پشت گردن دخترک ....
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 | 173 | 0 | Loading... |
20 - شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0 | 96 | 0 | Loading... |
21 #پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔 | 392 | 1 | Loading... |
22 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 407 | 1 | Loading... |
23 پارت جدید، بالاتر...🧡🌱 | 848 | 0 | Loading... |
24 Media files | 826 | 0 | Loading... |
25 - شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0 | 156 | 2 | Loading... |
26 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 618 | 0 | Loading... |
27 #پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔 | 580 | 3 | Loading... |
28 -لاتاری که گذشت ایشالا لاپایی اسمم در بیاد، امیدم رو از دست نمیدم!
هاج و واج نگام کرد.
-من پدوفیل نیستم با یه بچه سکس کنم که هیکلش اندازه یه بازوم هم نمیشه!
با تحقیر به هیکلم نگاه کرد و دور شد.
پشت میز کارش ایستاد و با دستاش اشاره کرد برم ولی من نیومده بودم که اینجوری ببازم. بوران باید باهام میخوابید.
این مرد با اون یال و کوپال و آدمهایی که اطرافش داشت، قطعا از پس من برمیومد.
-برو بیرون دختر جون. راهو اشتباه اومدی، اینجا مهدکودک نیست سرتو بندازی پایین و پیشنهاد بدی همبازیت شم!
با همه ی جسارت نداشته ام جلو رفتم و کنار میز بزرگ و باابهتش ایستادم. این مرد با دومتر قد و صد کیلو وزن، چه وجه اشتراکی با من داشت؟!
واقعا هیچی جز اینکه توان مبارزه با دختری رو نداشت که خودش بزرگش کرده.
-بچه نیستم، نگاه به قد و هیکلم نکن بوران، من بیست سالمه.
درسته لاغرم و یه پره گوشت هم ندارم ولی اونقدر تواناییم بالاهست که بعد از اون همه شکنجه و کتک علی هنوز زنده باشم. یادت رفته وقتی فهمید دوست پسر دارم، چقدر کتک خوردم و با اب جوش پوستمو سوزوند؟!
با اخم های درهم و چهرهای عبوس براندازم کرد.
از پشت میز کنار رفت و سمتم اومد اینبار قیافهاش از همیشه ترسناک تر شده بود.
-واسه من قصه نباف...
من اونقدر احمق نیستم که با یه الف بچه گول بخورم و از پشت به نامزد خودم خنجر بزنم.
ضمنا علی برادرته
نظرت چیه همین حالا آمار بودنتو بدم و خلاص؟!
ترس تو وجودم پیچید و با وحشت به آستین کت گرونقیمتش چنگ زدم.
-نه... نه توروخدا. علی اینبار منو میکشه تو میدونی مگه نه؟!
به خدا فریبت نمیدم. باهام بخواب و بعدش... بعدش میرم.
پوزخند زد و دستمو از آستینش کنار زد.
روبه روم ایستاد و از بالا به صورت رنگ پریده ام نگاه کرد
-بکنمت و بعدم بری؟! این وسط چی به من می ماسه از یه تحفهی صد گرمی؟!
منظورش از دویست گرم، مطمئنا خودم نبودم.
-من هزاربار دیدم که نگات رو تن و بدنم هرز می رفت و اون شب اول چجوری از پشت بهم چسبیدی واسه تصاحب همون صد گرم گوشت.
هزار بار مچتو گرفتم که داشتی کنار علی و نامزدت منو دید میزدی.
با تفریح نگام کرد و گوشه ی لبش رو لای دندون های یکدست سفیدش کشید.
-خب که چی؟!
-باهام بخواب... و اونوقت...
-میخوای با من سکس کنی؟! پاداشم بکارتته؟!
اصلا میفهمی تو همسن دخترمی؟!
چشماش خمار شده بود و این یعنی داشتم درست پیش می رفتم. می تونستم بعد از سکس، همونطور که از دست علی فرار کردم، از دست این روانی هم فرار کنم. هیچوقت اجازه نمی دادم این دیوونه ی زنجیری با اون یه جفت چشم وحشی تصاحبم کنه.
دستش رو پهلوم نشست و هومی گفت.
-پس که به یه سکس خشن بامن رضایت میدی؟!من نگاه نمی کنم بار اولته... یه جوری بهت می تازم که جیفت تا آسمون هفتم بره.
از خوشحالی لبخند زدم ولی زود خودمو جمع و جور کردم. بااینحال از چشمش دور نموند.
-قبوله.
ازم فاصله گرفت و زیر نگاه خیره ی من چیزی رو برگه نوشت و من از حرارت نزدیکی و مکالمه ی بینمون خیس عرق شدم.
با طمانینه سمتم اومد و برگه رو جلوم تکون داد.
-بگیر و امضاش کن، بعدش می تونم راجع به سکس کردن بهت فکر کنم.
با ترس و لرز برگه رو گرقتم و خوشحال از اینکه می تونستم بعد از سکس از ایران خارج بشم، نگام به خط خوش بوران افتاد و با خوندنش، روح از تنم رفت.
-این وکالتنامه ای که با امضای تو ثابت میکنه تا نود و نه سال بعد مال منی، میتونه دریچه ی نجاتت باشه. امضا میکنی تا وکیلم محضریش کنه، یا میخوای از آخرین فرصت فرارت استفاده کنی؟!
چشام گرد شد و برگه از دستم افتاد. پیروزمندانه براندازم کرد و یه دستشو به پشتی مبل تکیه داد.
-فکر کردی من فریبتو میخورم؟! یا امضا کن و مال من شو... یا...
خم شدم و با برداشتنِ برگه، یه خودنویس سمتم گرفت. من هنوز امید داشتم.
امید به فرار...
پس امضا کردم درحالی که نمی دونستم بوران اصلا مثل علی و بقیه نبود. یه مرد جدی و همیشه هوشیار که....
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 | 313 | 0 | Loading... |
29 #Part_907
#مجنون_عشق
باند خونی رو از دور سرش باز کردم و با بالا دادن موهاش، نگاهی به زخمش انداختم. نخونریزیش بند اومده بود، اما برای این که توی این محیطِ آلوده زخمش عفونت نکنه، دور زخمش رو تمیز کردم و چشم از بالای ابروش که کبود شده بود برداشتم و گفتم:
- درد که نداره؟
- نه، عشق عمو رو کجا گذاشتی؟
با حرفش، برای لحظهای دست از کار کشیدم. با مکث،دوباره مشغول شدم و آروم گفتم:
- بردمش پیش مامانم.
صدای پوزخند سینا نگاهم رو به سمت خودش جلب کرد، اما طاها متوجهش نشد.
پنبه رو آغشته به بتادین کردم و با احتیاط روی زخمش کشیدم که چهرهش در هم رفت.
- این همه راه اومدید بابت زخم من؟ اینجا بهداری داره.
- بهداری داره که باند دور سرت با گند و کثافت یکی شده؟
با حرف سینا از گوشهی چشم نگاهش کرد.
- داره، من نرفتم.
سینا انگار که منتظر بود به همین جواب برسه، ابرویی بالا داد و حق به جانب گفت:
- حالا فهمیدی چرا اومدیم؟
بعد زدن بتادین، باند رو به دست گرفتم که سینا هم به کمکم اومد و طاها بود که سکوتِ ایجاد شده رو شکست.
- فردا دادگاه دارم، مشخص نیست حکم قاضی چی باشه، اما هرچی پیش اومد داد و قال و بحث و درگیری با هیچ احدی نداریم، داریم؟
از لحن هشداریش، نگاه من و سینا به هم دوخته شد که از سکوت ما، اینبار محکمتر گفت:
- داریم؟
- نداریم.
به همون زمزمهی آروممون اکتفا کرد و ادامه داد:
- نه ماتم میگیرید، نه با خانوادهتون کج خلقی میکنید، سراغ اون مرتیکه هم به هیچ عنوان نمیرید، میرید؟
و باز به همون ارومی لب زدیم:
- نمیریم.
- تا وقتی رای دادگاه نیومده محسن رو با خبر نکنید، تازه سرش داره با دانشگاه گرم میشه، نمیخوام تا چیزی قطعی نشده درگیرش کنید با این قضیه. اگه برام حبس بریدن من عین خیالم نیست، شما هم ککتون نگزه؛ اون تو حداقل از بدبختیای بیرون به دورم، قلبم هم اون تو ارومتره. خدا میدونه که همهی اینا رو از ته دل میگم، میفهمید؟
بیحرف و دل پر سری تکون دادم و سینا هم با چهرهای گرفته، همچنان منتظرِ ادامهی حرفهاش بود.
ـــــــــــ
پـیـج اینستاگـراممون🩵
حمایـت شـه رفـقـا
https://www.instagram.com/tv/CErEo7cD7XP6N52RmOi6Pu59WLux3H0j7GyIO00/?utm_medium=copy_link | 1 954 | 10 | Loading... |
30 تخت اقا رو با کجا اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! با دستشویی؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 924 | 6 | Loading... |
31 -من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم.
****
خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابهجا میکنم و از تاکسی پیاده میشوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا میپرد. این وقت روز در چرا باز بود؟
آنقدر ذوق زدهام که سرسری میگذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگهم میدارد.
-اون در حد و اندازهی من نیست. خجالت میکشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم میکنم. چرا نمیخواین بفهمین؟
با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن میگذارد. کی برگشته بود؟
-این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که میدونی اون جونش برای تو در میره!
نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم میآورد و دلم گواهی بد میدهد. از چه حرف میزدند. کدام دختر؟
-خب بره! به من چه؟ مگه من رفتم خواستگاریش اخه؟ خودتون بریدین و دوختین حالا هم خودتون برین بهش بگین. شما که میدونستین من یکی دیگه رو میخوام.
از چه حرف میزدند؟ چرا دستانم میلرزید؟ صدای گریهی نسیم بالا میرود.
-این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان.
قلبم...وای از قلبم که با این جملهها از عرش به فرش سقوط میکند. اما کلمههای بعدی آرمان خنجری میشود که صاف نفسم را نشانه میرود.
-من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش میگیم و به همش میزنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.
نفسم قطع میشود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمیدید جانم برای او در میرود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان...
اشک به چشمم میدود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
-فکر کنم النازه رسید.
نسیم هراسان زیر گریه میزند.
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش پسر. دورت بگردم کوتاه بیا... نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب میچرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط میگذارد قلبم از حرکت میایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است....
صدای طنازش پر تحقیر در خانه میپیچد:
-شما باید دختر ناصر باشی درسته؟
دیگر نمیتوانم بایستم و زانوانم خم میشود.
-چشمان؟ از کی اینجایی؟
سرم به طرف آرمان میچرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند.
سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. میخواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من میگوید.
-چشمان با من اومده. اومده وسیلههاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم.
سرم به طرف او برمیگردد. مردی که باز هم ناجی شده بود. مثل تمام این روزها...
میبینم که آرمان اخم میکند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بیاندازهش جلو میآید و ....
https://t.me/+mwSylROTAgpiNWRk
https://t.me/+mwSylROTAgpiNWRk
https://t.me/+mwSylROTAgpiNWRk
چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بیکس به آرمان دل میبندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری میزند....
#چشمانی_بی_جهان کاری بینظیر از مینا شوکتی🧡 | 418 | 2 | Loading... |
32 تخت اقا رو با کجا اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! با دستشویی؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی...عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دختر با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0 | 1 | 0 | Loading... |
33 - عروست با دو تا پسرت میخوابه حاج فرهاد... خبر داری؟
تو خودم جمع میشم و تنم عین بید میلرزه...
عماد چشمای خونبارش رو میبنده و مامان منیر اینبار فریاد میزنه
- دو تا پسرم رو به جون هم انداخته این توله سگ هرزهی برادرت فرهاد...
اشکم میریزه...
سردار نیست و عماد هم نمیتونه چیزی بگه....
مامان منیر جلوتر میاد و موهام رو توی دستش میکشه و جلوی پاهای عمو میندازه
- یا این دختر و با دستای خودت میکشی، یا به حیای فاطمه زهرا قسم میندازم جلوی سگا تا پاره پورهش کنن.
دستم رو روی شکمم میذارم...
اون تست حاملگی لعنتی رو تو توالت دیده بود!
- زن پسر معلولت که از گردن به پایین فلجه، حاملهس! بنداز بالا کلاهتو حاجی...
هق میزنم و کف سرم میسوزه...
نیلوفر و نیلای با تحقیر نگاهم میکنن و نیلای چاپلوسانه میگه
- من دیدم داداش سردار آخر شب میره اتاق اینا... چقدر هرزهای تو رُز!
با بیچارگی هق میزنم
دلم میخواد همین جا بمیرم
- من.... من حامله نیستم.
عمو لگدش رو طوری توی شکمم میکوبه که حس میکنم روح از تنم جدا میشه...
- اینه جواب خوبیای من دخترهی خراب؟
یه بار دیگه لگدش رو محکمتر میکوبه و فریادش چهار ستون تنم رو میلرزونه
- بعد مرگ ننه بابات دستت رو گرفتم و عروسم کردم توی بیناموس رو... اینه جوابش؟
مامان منیر رو تار میبینم که عقب میکشه و دست به سینه من و تماشا میکنه...
عمو چند بار دیگه لگد میکوبه...
به قدری که دیگه چشمام از درد سیاهی میرن و هنجرهم به خاطر فریادهام میسوزه
- خودم میکشمت هرزه... خودم با دستای خودم میکشمت بیناموس ولدزنا...
پلکهام رو هم میرن و اما لحظهی آخر میبینم در به دیوار کوبیده میشه و سردار سراسیمه داخل میشه...
سر رسیده بود...
نامردترین مرد زندگیم اومده بود...
اومده بود تا ببینه نتیجهی کارهاش رو...
اما بر خلاف انتظارم وحشت زده بود وقتی کنارم دو زانو افتاد و.....
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
❌این بنر پارت واقعی رمان هست، لطفا کپی نکنید❌ | 665 | 4 | Loading... |
34 .
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
#پارت👆 | 738 | 2 | Loading... |
35 Media files | 269 | 1 | Loading... |
36 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 358 | 2 | Loading... |
37 #پارت۲۵۶
_ رو بدنِ زنتون آثارِ تجاوز وجود داره. چند ساعت خونریزی داشتن. چیزی که مشخصه اینه که ایشون توسط چند مرد به اجبار لمس شدن و …
رگ شقیقهی امیرپارسا داشت منفجر میشد. قلبش یکپارچه آتش بود و نفس نداشت. داشت میمرد از این شکنجهی روحی!
دکتر مکثی کرد تا به مردِ مقابلش زمان بدهد.
متأثر گفت:
_ از اینجا به بعد تصمیم با شماست که بخواید کنارشون بمونید یا …
امیرپارسا با اخمی وحشتناک، فوری حرف زن را قطع کرد:
_ «یا»یی وجود نداره!! پناه زن منه! جونِ منه! زندگی منه!
نمیدانست دختری که داخل اتاق روی تخت بیمارستان با تنی بیمار و رنجکشیده افتاده، صدایش را میشنود.
پناه بیشتر بغض کرد. صورت کبودش خیس از اشک بود. سِرم به دستش وصل بود و اگر توان داشت دلش میخواست همان لحطه برود بیرون و مردِ عاشقش را بغل کند…
امیرپارسای بیدلش…
مجنونش…
مجنونی که سالها قربان صدقهی همین موهای طلاییاش رفته بود و به خاطر او با دنیا میجنگید.
امیرپارسا میخواست وارد اتاق شود که اینبار هلنبانو جلویش را گرفت. چادرش را جمع کرد و دستش را گذاشت روی چهارچوب اتاق بیمارستان تا مانع رفتن او پیش پناه شود:
_ عکسش همهجا پخش شده! کل محل دارن از عروسِ بیآبروشدهی ما حرف میزنن! سی و پنج سال با عزت تو این شهر زندگی کردی. نگو که میخوای نگهش داری شازده؟
امیرپارسا خط و نشان کشید:
_ اگه یه کلمه از این حرفا رو جلوی پناه بزنید…
_ نذاشتن لباس تو تنش بمونه!! تو مهمونی بوده!! حیثیت نذاشته برامون! الان…
_ مااادر!! بسههه! دست نازلیرم بگیر و از اینجا برو! نذار بهت بی احترامی کنم! من زنمو تنها نمیذارم! پشتشم! عاشقشم!
خشم و بغض و دردی کمرشکن در صدایش حس میشد.
پناه ملافهی سفید را روی سر کشید و بغضش با صدا شکست.
نازلی به تخت نزدیک شد.
مثلا آمده بود مراقبش باشد!
_ میبینی باعث بدبختی امیری؟ چرا ولش نمیکنی؟؟ چرا از زندگیش نمیری که راحت شه؟؟ آبروش رفته! آبروی دایی رفته! همه رو بدبخت کردی پناه. به خاطر امیر برو! اگه واقعا عاشقشی برو! برنگرد به اون خونه.
قلب پناه بیشتر شکست. هق میزد. لابد برود که او بماند کنار امیرش…
نازلی از بچگی عاشق امیرپارسا بود!
این را همه میدانستند. بعد عقدشان، یک هفته مریض شد. این را هم همه فهمیدن که از عشق امیرپارسا بیمار شده بود…
امیرپارسا وارد اتاق شد و به محض دیدن گریهی پناه، قدم تند کرد سمتش. ملافه را کنار زد و صورت پناه را گرفت:
_ چی شده عزیزم؟ درد داری؟
خدا میدانست ته قلب خودش چه اتشی افتاده بود.
_ نه… امیر؟…
_ جانِ امیر؟
_ کاش من میمردم.
لبهی تخت نشست. موهای دخترک را نوازش کرد… سرش را… عمر و جانش بود پناه.
عصبانی غرید:
_ ششش… میخوای منو بکشی با این حرفا؟
و تنِ شکستهی او را بغل کرد. چشمهایش تر بود. خدا داشت امتحانش میکرد… خدا داشت با عشق این دختر و غیرت و غرورش، امتحانش میکرد…
پناه تصمیمش را گرفته بود. باید میرفت. باید این مرد را با همهی عشقی که بهش داشت تنها میگذاشت تا خوشبخت شود.
میرفت یک جای دور…
یک شهر دور…
اصلا یک کشور دیگر…
ولی نمیدانست چه طوفانی در انتظارش است…
نمیدانست حامله است؛ از خودِ امیرپارسا…
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
سه سال بعد
_ یه دختری اومده گالری، میخواد آقا رو ببینه.
_ امشب عروسی آقاست. سرشون شلوغه. اگر مشتریه بگید بعدا بیاد.
_ میگن مشتری نیستن! آشنان. بچه کنارشونه. کارشون مهمه… به آقا بگید «گل طلایی».
امیرپارسا مقابل آینه داشت کراواتش را میبست. در فکر بود. فکر دختری که سه سال پیش گمش کرد و زمین و زمان را هم به هم ریخت، پیدایش نشد.
دختری که حتی یک شب بدون عشق او، بدون فکر به خاطراتش نخوابید…
_ گل طلایی؟
امیرپارسا تا این را شنید، قلبش ایستاد. چرخید سمت رحمانی و میز تلفن.
_ آقا میگن یکی اومده گالری دیدنتون. گویا آشناست. کارشن واجبه… گفتن نشون به نشون «گل طلایی»!
امیرپارسا نفهمید با چه حالی قدم تند کرد سمت میز تلفن. بعد سوییچ را برداشت و دوید سمت حیاط…
❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوع❌
قسمت بعدی پسره بعد سه سال دختره رو میبینه و به خاطر عشق اولش، جشن عروسی رو به هم میزنه، ولی….😭😰
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 | 146 | 1 | Loading... |
38 _دورو بر زن و بچم نبینمت وگرنه....
تمام تنم یخ زد
اشتباه شنیدم دیگه نه؟
_ز....زن؟؟
پوزخند زد به من آوار شده تو خیالام
_آره زن؟؟چیه نکنه توقع داشتی مثل اون ۸ سالی که به عشقت سوختم بازم عین احمقا منتظر تو بمونم.....هااان؟؟
سرشو نزدیک صورتم آورد
_کور خوندی خانم محترم....من دیگه اون آدم احمق سابق نیستم...فهمیدم ارزش توی دم دستی با یکی مثل ثریا زنم تا آسمون.....پس توام گورتو گم کن
صدای بابا گفتن از پشتش اومد که بالاخره از جلوی من رفت و تونستم به سختی نفس بکشم
_بابا ببین طاها یو؟؟
_بابا ببین حنا رو؟
این پسر ثریا نبود که به محسن میگفت بابا؟؟
یه نیم نگاه بهم انداخت و هر دوتاشونو بوسید و حنا رو که نگاهش به من بود بغلش گرفت و دست اون پسر بچه رو هم گرفت و برد طرف ماشین
_دعوا نه دیگه....مامانتون الان میاد ناراحت میشه ها.....
مامانتون؟؟
حنا ولی نگاه ازم نمیگرفت که باهمون صدای بچگونه لب زد
_بابا این خانمه کیه؟؟
_هیچ کس نیست بابا.....
من هیچ کس نبودم برای بچم.....
همه چیز عین کابوس از جلوی چشمام رد میشد که با اومدن ثریا از در خونه کامل شد
_بریم عزیزم؟؟
قلبم انگار نزد....به تنها چیزی که تونستم تکیه زدم و آوار شدم رو زمین
نفسام یکی در میون بودن
و لحظه ی آخر نگاه نگران محسن و خشک شدنش کنار ماشین و دیدم
چرا مگه ازم متنفر نبود که بعد از طلاق دادنم با دختر عموش ازدواج کرد؟؟
چشمام بسته شد و صدای قدمای بلند....
_ولش کن محسن....بیا بریم چیزیش نیست خودش و باز زده به موش مردگی....مثل قبلا
تکون خوردم و عطر تنش تو ریه هام اومد
ولی دیگه مثل قبل برام دوست داشتنی نبودن
_لیلا....لیلا....
هیچی....دیگه هیچی....فقط سیاهی مطلق....
https://t.me/+P1oto3j0c14wZWI8
https://t.me/+P1oto3j0c14wZWI8 | 142 | 4 | Loading... |
39 خون بالا میآورد
از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمیشد و این سری با تمام توانم داد زدم:
- نزنش داره میمیره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره
و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد:
- نامزدت یه احمق دستپا چلفتی!
یه ساک پر از جنس و گم کرده
نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد
شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط
ابرویی انداخت بالا و نزدیکم اومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم:
- تو؟! خسارت منو بدی؟ میدونی تو اون ساک چی بود؟!
سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین میدونی چقدر میشه؟
اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف میکرد؟! زمزمه کردم:
- نمدونم
نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد:
- این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی
هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت!
- ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم
این وسط صدای بیجون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش
و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد:
- همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی!
تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم:
- خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم
احساس کردم لبخند محوی زد:
- پس تو شجاعی!
هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد:
- خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکهی احمق نمیره چیکار کنی؟
- هر کاری
سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت:
- هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن
چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم:
- گوش بده تا نمیره
نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد:
- تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده میمونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره
بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح میکنی تا وقتی بخوامم همین جا میمونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی
صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد:
- عمااااد میکشمت میکشمت
و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد!
یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن...
مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد:
- یک، دو....
چشمامو بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم میپیچید!
- هفت، هشت نه...
چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت:
- میخوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی میخوری؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد:
- خب پس بهتره...
ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن
جدی بود، با لبهای لرزون به زور زمزمه کردم:
- ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم
باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمیکنم
دکمه هاشو دوباره باز کرد و اینبار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آروم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا میکنی
رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم
قلبم مثل گنجشک میزد یه مرد تا حالا اینقدر به من نزدیک نبود:
- م... من مم من دخترم!!
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 | 391 | 1 | Loading... |
40 Media files | 276 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
_ خانم کوچیک اونجاشو با تیغ بریده!
طوفان با اخم از جا بلند شد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد
_ یعنی چی بریده؟ کجاشو بریده؟
خدمتکار ناله کرد
_ وای آقا روم سیاه منِ پیرزن روم نمیشه بگم که
طوفان صدای عصبیاش را بالا برد
_ من تو جلسه با شیخای عرب بودم نرجسخاتون متوجهی؟
زندگ زدی نگرانم کردی الان حرفم نمیزنی!
پیرزن مِنمِن کرد
_ گفتن شما فردا برمیگردی ایران خودشونو واستون حاضر کنن ، بعد...
طوفان نگران صدایش را بالا برد
_ گوشیو بده به خانمت ببینم چه بلایی سر خودش آورده ، بجنب
صدای خش خش آمد و بعد دخترک از داخل حمام با گریه جیغ کشید
_ درو باز نکن نرجس خاتون ، نمیخوام کسیو ببینم
طوفان کلافه پوف کشید
سهامداران عرب در اتاق منتظرش بودند!
_ نرجسخاتون ، بهش بگید طوفان پشت خطه
جواب نده فردا پام برسه تهران خودم سیاه و کبودش میکنم
انگار صدایش روی آیفون بود که دخترک در را باز کرد و موبایل را گرفت
_ آقا؟
طوفان با جدیت غرید
_ چیکار کردی با خودت؟
دخترک هق زد
_ خیلی میسوزه
_ کجات؟ کجاتو بریدی؟
دخترک در سکوت هق هق کرد
طوفان تشر زد
_ میگم کجارو بریدی؟
_ اونجام!
_ اونجات کجاست بچه؟ مثل آدم حرف بزن من دو ساعت دیگه بلیط دارم میام پدرتو در میارم ماهی
دخترک نالید
_ پاهام
طوفان اخم کرد
_ کجای پا؟ رونت یا زانوت؟
دخترک صدایش را بالا برد
_ اه بفهم دیگه آقا! جای جیشم!
طوفان حس کرد چیزی میان شلوارش لولید و بالا آمد
معذب غرید
_ وسط پاهات چرا باید خونی بشه؟
ماهی هق زد
_ میخواستم ... واسه تو ... آماده باشم
طوفان پوف کشید
_ مگه دفعات قبل که اونجارو شیو نکرده بودی چیزی گفتم؟
ماهی بلندتر زار زد
_ نه ولی من فهمیدم دوست نداری
_ از کجا اون وقت؟
ماهی با خجالت بینی اش را بالا کشید
_ همه جامو زبون زدی جز اونجا!
طوفان کمربندش را کمی بالا و پایین کرد
امیال مردانهاش برانگیخته شده بود
همین الان دلش زنِ ۱۶ سالهاش را میخواست
_ زنگ بزن تصویری ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
_ آقا لختم
_ مگه کم لختتو تا الان دیدم توله؟
دخترک بینیاش را بالا کشید
_ نمیتونم جیش کنم ، میسوزه
طوفان وارد سرویس شد
نمیتوانست خودش را کنترل کند
نگاهی به پایین تنه برآمده اش انداخت و زیرلب غرید
_ لعنتی
دخترک تماس تصویری گرفت
تماس وصل شد
سر و صورتش خیس آب و فضای حمام بخار گرفته بود
طوفان نفس عمیقی کشید
_ بگیر رو جایی که بریدیش
دخترک چانه اش لرزید
_ خجالت میکشم
صدایش کلافه و عصبی بود
_ ماهی! بگیر بین پاهات
دخترک خجالت زده دوربین را بین پاهایش گرفت
طوفان کمربندش را باز کرد
_ باز کن پاهاتو
زانوهای ماهی از هم فاصله گرفت
_ دوطرفشو با انگشت باز کن
دخترک مطیعانه اطاعت کرد
_ ببین ، اینجاش زخم شده خون میاد
طوفان پوف کشید
دیگر طاقت نداشت
تنِ دخترک را میخواست
کمربندش را سفت کرد و زیرلب غرید
_ در شأن طوفان خسروشاهی نیست تو سرویس بهداشتی خودارضایی کنه!
ماهی مظلومانه پچ زد
_ چی؟
طوفان با قدم هایی محکم سمت در رفت
_ هیچی ، بلیط میگیرم چندساعت دیگه تهرانم
بتادین بریز روش عفونت نکنه تا برسم
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
https://t.me/+QDTT3Dj00r9kNzE0
مرگ ماهی
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
11100
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
4400
Repost from N/a
آوا:می خوام تو باکرگیمو بگیری...
آوا بعد گفتن این جمله که جان کنده بود تا به زبون بیارتش دستاشو مشت کرد.
رادان پوک عمیقی به سیگارش زد و از پشت هاله دود تماشاگر دختری شد که گونه های سرخش نشون میداد اصلا نمیدونه از دست دادن باکرگی چیه که به زبونم میارتش...
از موتور بزرگش پیاده شده و سری به افسوس تکون داد و پاکت نونهای فانتزی که بوشون شکم گرسنه آوارو که از صبح به انتظار رادان نشسته بود و چیزی نخورده بود رو به قارو قور انداخته بود بغل گرفت...
رادان:برو پی کارت بچه...بابات میدونه این وقت شب خونه نیستی؟
ردان بعد گفتن این حرف از مقابل چشمای گرد شده آوا گذر کرده و سمت آسانسور رفت...دخترک مصمم بود کاری که بخاطرش اینجا اومده و غرورشو خرد کرده بود رو انجام بده، پشت سر ردان روونه شد...
بغض خانمان سوزی به گلوش فشار می آورد...آخه چطوری بهش می فهموند ترجیه میده اولین نفری که باهاش میخوابه رادان باشه تا اون ارسلان بی همه چیز؟
تفاوت پانزده ساله سنشون مهم نبود چون مگه میخواست باهاش ازدواج کنه؟
قد و هیکلی که چهار برابر آوا بود هم مهم نبود به قول سوگند جذابترین مرد شهر بود...حتی اخلاق به قول همون سوگند گندشم مهم نبود چون فقط یک شب مهمون تختش بود نه یک عمر...
رادان بی توجه به او وارد کابین آسانسور شده و دستشو سمت دکمه ها برد که آوا خودشو داخل کابین انداخت و کنارش ایستاد...
رادان برای چند لحظه خشکش زد و نفسشو حرصی بیرون داد...و دکمه رو به ناچار و در مقابل نگاه های کنجکاو صمد آقا فشرد...بزار فکر کنه یکی از دوست دختراشه...
آوا دوباره با بغض گفت
آوا:تو که هر هفته کیس عوض میکنی و تنوع طلبی...چه اشکالی داره یه شب هم با من باشی؟مگه از بابام کینه به دل نداری؟مگه رقیبش نیستی؟اصلا اینجوری انتقام بگیر...عذاب وجدان هم نداشته باش منکه با پای خودم اومدم که همخوابت بشم...
رادان تو یه حرکت ناگهانی به آماندا نزدیک شده و با کمی فشار باعث شد آماندا عقب عقب بره و به دیواره سرد و فلزی آسانسور بچسبه...
با ترس سرشو بلند کرده و خیره رادانی شد که با عصبانیت نگاهش میکرد و تن گرمشو به اون می فشرد...
بوی نون تازه با عطر خوشبو مردی که با خشم نگاهش میکرد در هم آمیخته شده و خوشایند بود...
آوا فکر کرد شاید مثل این دو هفته جوابش عصبانیت و بد و بیراه های زیر نافی رادان باشه نه رام شدنش ولی رادان در کمال تعجب گفت
رادان:وای بحالت اگه اینجا اومدنت نقشه پدرت باشه...اونوقت که اون روی جاوید دلگرمو می بینی سنجاقک خانم...
آوا آب دهنشو قورت داده و سرشو بالا و پایین کرد...در آسانسور مقابل واحد رادان با صدا باز شد دستش توسط ردان کشیده شد...
🤤🔞🔥
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
❌آوا بخاطر اخلاق سرد پدرش رابطه خوبی باهاش نداره آخرین امر پدرشم میشه ازدواجش با ارسلان مردی که آوا به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد...پس از سر لجبازی میره سراغ تنها مردی که میشناسه و میتونه از پس کاری که میخواد بر بیاد، سراغ رادان فروزانفر مرد مغرور تنوع طلب روزگار تا باکرگیشو تقدیم اون کنه رادان بخاطر دشمنی که این وسط وجود داره به آوا شک میکنه ولی کیه که بتونه جلوی اون دوتا چشم مشکی براق مقاومت کنه؟قرار گذاشته میشه این همخوابگی یه شب باشه ولی...ولی رادان خان نمیتونه همینجوری از خیر آوا بگذره🥹🔥🔞
5300
Repost from N/a
.
-هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟
کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمیدانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود.
-من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست !
عمه خانم پوزخند زد.
-عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد.
لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست.
-من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش!
عمه آرام جلو آمد. کسی چه میدانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود.
-من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه.
-انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچهی ترگل....
عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد.
-کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه .
گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد
-یغما عمه بیا!
کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند.
-عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه!
عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق میزد.
-تو دهن زدن که کار شماست عمه جان!
این عمه هم خدای طعنه زدن بود.
-کاریش نداشته باش عمه جون.
صدایش میلرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل میگذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود.
-تو چته یغما!
پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند.
-درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم.
-امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟
آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود
-دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه.
-شروع کنم بازم میزنی ؟
دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت.
-تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من...
عمه آرام جلو آمد.
-یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن...
چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین میشد.
-چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ...
عمه تند و کوتاه کلامش را برید.
-یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق!
شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق میداد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس..
عمه بی رحمانه ادامه داد
-میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله.
لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید
-ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش...
با چیزی که شنید....
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8
#پارت👆
👍 1
10820
- با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟
تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید.
خانم بزرگ با تک سرفهای حرفشو اصلاح کرد:
- طواف چه کسی را منظورمه؟
نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا میچرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد.
شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، جاوید جاش گذاشته بودم.
پادینا دخترعموم وحشت زده زیر لب بهم گفت:
- ا.... ایوا... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟
با دیدن رنگ پریدهی من، مطمئن شد که اون شورت همونه.
خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت:
- خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟
خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و جاوید اشاره زد.
- از دسته گلای باغ توتونچی بپرس!
با استرس به جاوید نگاه کردم.
مردمک گشاد شدهی چشمای اونم دست کمی از من نداشت.
خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید:
- بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟
این عصبانیت عمو تاوان داشت.
با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم جاوید هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره.
پس با نقشهای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشارهم رو سمت جاوید گرفتم.
- عمو بخدا تقصیر جاویده...
چنان گریهای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به جاوید به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه میکردن.
بی توجه به چشمای از کاسه دراومدهی جاوید با هق هق ادامه دادم:
- بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو...
جاوید بهت زده داد کشید:
- ای تف تو ذات آدم دروغگو!
دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید:
- تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی!
از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم.
عمو چشم غرهای به من رفت و بعد رو به جاوید غرید:
- حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی جاوید؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود...
جاوید حق به جانب گفت:
- والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد!
من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم.
خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به جاوید توپید:
- لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟
جاوید هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت:
- والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟
عمو تشر زد:
- ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی جاوید؟
جاوید هم با نیشخند به من اشاره زد:
- والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی توتونچی بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم ایوا هم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید.
خان عمو با رنگ پریده گفت:
- حالا با یه بار که ایشالا طوری نمیشه. نه... من امید دارم....
و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوهای کرد:
- تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم.
هول از شرایط پیش اومده گفتم:
- نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم.
و هول از جا بلند میشم که صندلی میز نهار خوری برمیگرده.
جاوید با شرارت گفت:
- آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری توتونچی ها رو حامله ای دیگه!
خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست.
- خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟
خان عمو غرید:
- جاوید رخت عزاتو بپوشم بچه.
جاوید هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت:
- تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت ایوا یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمیشد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال ایوا خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات!
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
پ.ن: گوشهای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت توتونچی ها🙂😂😂😂
از دستش ندید🔥
👍 2
1 01460
Repost from N/a
- با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟
تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید.
خانم بزرگ با تک سرفهای حرفشو اصلاح کرد:
- طواف چه کسی را منظورمه؟
نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا میچرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد.
شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، جاوید جاش گذاشته بودم.
پادینا دخترعموم وحشت زده زیر لب بهم گفت:
- ا.... ایوا... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟
با دیدن رنگ پریدهی من، مطمئن شد که اون شورت همونه.
خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت:
- خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟
خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و جاوید اشاره زد.
- از دسته گلای باغ توتونچی بپرس!
با استرس به جاوید نگاه کردم.
مردمک گشاد شدهی چشمای اونم دست کمی از من نداشت.
خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید:
- بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟
این عصبانیت عمو تاوان داشت.
با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم جاوید هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره.
پس با نقشهای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشارهم رو سمت جاوید گرفتم.
- عمو بخدا تقصیر جاویده...
چنان گریهای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به جاوید به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه میکردن.
بی توجه به چشمای از کاسه دراومدهی جاوید با هق هق ادامه دادم:
- بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو...
جاوید بهت زده داد کشید:
- ای تف تو ذات آدم دروغگو!
دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید:
- تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی!
از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم.
عمو چشم غرهای به من رفت و بعد رو به جاوید غرید:
- حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی جاوید؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود...
جاوید حق به جانب گفت:
- والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد!
من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم.
خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به جاوید توپید:
- لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟
جاوید هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت:
- والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟
عمو تشر زد:
- ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی جاوید؟
جاوید هم با نیشخند به من اشاره زد:
- والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی توتونچی بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم ایوا هم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید.
خان عمو با رنگ پریده گفت:
- حالا با یه بار که ایشالا طوری نمیشه. نه... من امید دارم....
و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوهای کرد:
- تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم.
هول از شرایط پیش اومده گفتم:
- نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم.
و هول از جا بلند میشم که صندلی میز نهار خوری برمیگرده.
جاوید با شرارت گفت:
- آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری توتونچی ها رو حامله ای دیگه!
خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست.
- خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟
خان عمو غرید:
- جاوید رخت عزاتو بپوشم بچه.
جاوید هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت:
- تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت ایوا یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمیشد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال ایوا خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات!
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
پ.ن: گوشهای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت توتونچی ها🙂😂😂😂
از دستش ندید🔥
100
Repost from N/a
-گلم اولین تجربه زایمانته؟
دخترک با خجالت سرش را پایین میاندازد
-ب..بله خانم دکتر
دکتر لبخندی زده و نگاهش را میان زن و مرد جوان به گردش در میاورد
-انشالله بسلامتی.. من براتون تاریخ سزارین رو...
مرد بین حرف های دکتر میپرد
-طبیعی امکان نداره؟!
زن ابرویش را بالا میاندازد
-ببخشید؟!
فرید با جدیت به دکتر مینگرد
-میخوام زایمان طبیعی انجام بشه
دخترک با خجالت سرش را پایین میاندازد
-مشکل مالی دارید؟!
مرد پوزخندی میزند
-پول تنها چیزیه که زیاد تو دست و بالم من ریخته خانم دکتر.... اجاره نمیدم کسی شکم زنم رو واسه بیرون کشیدن اون توله سگ سفره کنه
پوفی کشیده و با صدای آرام تری ادامه میدهد
-طاقت ندارم درد کشیدنش بعد زایمان رو ببینم
لبخندی روی لب های دکتر قرار میگیرد
-اخه جسه خانومتون کوچیکه و سنشون کم به نظر بیاد ولی با این حال بسیار خب، سعی کنید تا زمان زایمان تقویتشون کنید
مرد سرش را به تایید تکان میدهد
-فقط یه نکته خانم من ب...
دخترک با ناله دست مرد را چنگ میزند
-فرید
مرد لبخندی میزند
-هیس عمر فرید!
به سمت دکتر برگشته و ادامه میدهد
-خانم من باکره است!
زن با حالتی بین سکته و تشنج به غزل مینگرد
-ی...یعنی؟!
مرد سرش را به بالا و پایین تکان میدهد
-ما نامزد بودیم که خانمم باردار شد به خاطر همین رابطهی کامل نداشتیم و فقط یه عشقبازی بوده که حاصلش شده اینکه بچم تو شکم خانمم جا خوش کرد
زن سرش را به افسوس تکان میدهد
-بعدش هم که نداشتید؟!
دخترک چشمانش را بر روی هم میفشارد
-خیر
دکتر خودکارش را بر روی میز رها میکند
-بسیار خب.... من باید نوع هایمنشون رو بررسی کنم بعد نظرم رو میدم
فرید با نگاهی شیفته به دخترک مینگرد
-پاشو عمرم... پاشو ببینم باید چه گلی تو سرم بریزم زندگیم
دخترک با التماس به او مینگرد
-ب...بیا بریم آقا... بخدا کبری خاتون از قدیم قابله بوده.... حتی خود منم اون به دنیا آورده... من خجالت میکشم جلوی اون خانمه لخت بشم
مرد خم شده و دست دخترکش را در دست گرفته و او را از جای بلند میکند
-نشنوم دیگه این حرف رو نفسم... من جون زن و بچم رو بسپارم به یه پیرزن که به زور میبینه؟!... من سر تو با خودتم شوخی ندارم عمرم... تو اونجا دراز بکش فقط به من نگاه کن... هوم؟... باشه دورت بگردم؟!
دخترک بغ کرده به کمک مرد جلو رفته و بر روی تخت دراز میکشد
-خودت رو سفت نکن عزیزم دردت میاد
مرد با چشمانش به دخترک اطمینان میدهد
-آی
مرد دست دخترک را در دست میگیرد
-جانم؟!.. جانم دردت به سرم؟!... عمرم؟!... نفسم؟!... زندگیم؟! دردت اومد؟! فداتشم من خب؟!... آخه توعه جوجه رو چه به حامله شدن مامان کوچولوم؟!
گویی مرد در پرت کردن حواسم دخترک موفق است که کار دکتر تمام میشود
-چی شد خانم دکتر
زن نفس عمیقی میکشد
-خانم شما سه قلو باردارن!.. با وجود این نوع هایمان زایمان خیلی براشون دردناک میشه... من اینجا آلت تناسلی مردانهی پلاستیکی داره اگه اجازه بدید
مرد با خشم بین حرف های دکتر میپرد
-شما بیرون باشید من خودم تونل رو افتتاحش میکنم!
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
https://t.me/+2pN-4iO1wUo2NjM8
👍 1
70370
Repost from N/a
_ عادت ماهانه شدی گفتم سید برات نوار بهداشتی بخره مادر!
اون پارچه ها رو نذار عفونت میگیری!
آشوب چشم گشاد کرد و هین گویان روی صورتش کوبید.
_ وای خاک بر سرم، چیکار کردین بی بی؟!
پیرزن با تعجب ابرو بالا انداخت.
_ واه، حالا چی شده مگه خودتو میزنی؟
من که با این پای علیلم نمیتونم برم بیرون، خودتم روت نمیشه... نواربهداشتی که بال نمیزنه بیاد بشینه #لایپات!
وارفته دست روی صورتش گذاشت و نالید.
_ وای خدا منو بکشه... چجوری دیگه تو روی آقا عاصف نگاه کنم من؟
همین مانده بود عاصف از تاریخ پریودی هایش خبردار شود.
_ پاشو پاشو آه و ناله نکن، توام جای بچش... خجالت نداره که!
مرد این خونه عاصفه، محرم رازای من و توام خودشه.
غریبه نیست که ازش شرمت میاد.
بی بی که رفت با زاری روی زمین نشست و موهایش را کشید.
بدبختی اش همین بود.
بی بی و عاصف او را جای دخترش میدیدند اما خودش...
به مردی که همسن پدرش بود و او را از لب مرگ نجات داده و پناهش شده بود، دل بست...
تنش از شرم گر گرفته و هورمون های به هم ریخته اش او را به گریه انداخت.
_ آبروم رفت، خدا منو بکشه...
در حال ناله و زاری بود که صدای مهربان و مردانه ی عاصف قلبش را ریخت.
_ آشوب... کجایی؟
سیخ ایستاد و به سرعت خودش را داخل آشپزخانه انداخت. میمرد بهتر بود تا با عاصف رو به رو شود.
دست روی قلبش گذاشت و خودش را کنار یخچال پنهان کرد.
_ خدایا منو نبینه، توروخدا!
دست به دامن خدا شده بود که صدای خندان عاصف را از بالای سرش شنید.
_ از دست من قایم شدی بندانگشتی؟!
جیغ خفه ای کشید و طوری به هوا پرید که سرش به کابینت خورد.
دست به سرش گرفت و ناله ای کرد. همزمان گرمای دست عاصف روی سرش نشست و نفسش را برید.
_ چیه بچه؟ آروم بگیر زدی خودتو ناکار کردی!
سر پایین انداخته بود که عاصف به نرمی سرش را بالا کشیده و چشمان خیسش را دید.
به سرعت ابروهایش در هم گره خورد و بسته ی نوار بهداشتی را روی کابینت گذاشت.
_ چرا گریه کردی؟ کسی اذیتت کرده؟ چیزیت شده؟
دیدن نواربهداشتی کافی بود تا هق هقش شدت بگیرد. خجالت زده در خود جمع شد که عاصف دل نگران صورتش را قاب گرفت.
_ ببینمت دخترم، حرف نمیزنی باهام؟
عاصف قربون اشکات بره، کی چشمای نازتو خیس کرده؟
_ میشه... میشه فقط برین آقا عاصف؟
ابروهای مرد بالا پرید.دخترکش امروز چرا عجیب و غریب شده بود؟
نوچ کلافه ای کرد و با دقت در صورتش چشم چرخاند. با یادآوری چیزی، سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_ ببینمت کوچولو، درد داری؟ هوم؟
آشوب که زیر دستش به لرزه افتاد، فهمید حدسش درست بوده.
لبخند مهربانی زد و از زیر لباس دست روی شکم آشوب گذاشت.
_ کوچولوی نازک نارنجی، چرا هیچی بهم نمیگی؟ الان دلتو میمالم خوب میشی...
بیا بغلم...
حرکت دست مرد روی شکمش، شبیه جریان برق خشکش کرده بود. نه نفس میکشید و نه گریه میکرد.
در آغوش عاصف کشیده شد و روی پاهایش، روی زمین نشست.
همه ی کارها را خود عاصف میکرد و خبر نداشت چه بر سر دل دخترکش می آورد.
دست دیگرش را روی کمرش فرستاد و مشغول نوازش کمر و شکمش شد.
_ بهتر شد دخترم؟
خسته شده بود از بس او را دختر کوچولویش میدید. بینی اش را بالا کشید و دلگیر پچ زد:
_ من دختر شما نیستم، کوچولوام نیستم...
عاصف تکخند توگلویی زد. گمان میکرد آشوب با او قهر کرده باشد یا برایش ناز کند.
_ ولی واسه من همیشه دختر کوچولوم میمونی!
نگاه خیس و حرصی اش را به چشمان عاصف دوخت و لب روی هم فشرد.
میدانست عشقی که به او دارد اشتباه است. میدانست هرگز به هم نمیرسند اما دست خودش نبود...
عشق که این چیزها حالی اش نمیشد...
_ نمیخوام دختر کوچولوی شما باشم آقا عاصف، من... من...
چشم بست و قبل از آنکه پشیمان شود، بی نفس پچ زد:
_ من دوستتون دارم...
چشم باز نکرد مبادا نگاه عاصف رنگ و بوی خشم گرفته باشد.
قلبش در دهانش میزد و به همین سرعت از کارش پشیمان شده بود.
کاش لال میشد، این چه بود که گفت؟
در حال شماتت خودش بود که نرمی انگشت عاصف را روی لبش حس کرد و تمام تنش نبض گرفت.
_ با این لبای خوشگلت دنیا رو بهم دادی...
گفتم دخترم که دل لاکردارم حد و حدود خودشو بدونه، که بفهمه همسن باباتم و وقتی میبینتت تند نزنه...
گفتم دخترم و از تو آتیش گرفتم که نگام طور دیگه ای نچرخه رو تن و بدنت...
من جونمو میدادم که تو دوستم داشته باشی...
چیزهایی را که میشنید باور نمیکرد. مگر میشد آرزویش به همین سرعت برآورده شود؟
خواست چشم باز کند که لبهایش اسیر لبهای عاصف شد و رسما داشت از حال میرفت.
این همه خوشی برای قلبش زیاد بود.
همین که دست دور گردن عاصف حلقه کرد و خواست همراهی اش کند، صدای کل کشیدن مادام هر دویشان را خشک کرد.
_ ورپریده ها من که میدونستم جونتون برا هم در میره...
میرم حاج باباتو خبر کنم، قبل عقد شکمشو بالا نیاری سید!
https://t.me/+8y6eopDnZ0JlYzNk
https://t.me/+8y6eopDnZ0JlYzNk
👍 4
78460
Repost from N/a
#پارت_واقعی_رمان
_من عاشقتم توام عاشقمی..
همراه با نیشخندی مقابل نگاه کارمندای شرکتش گفتم:
_نیستم..
نفس نفس زد.
نگاه همه ی کارمنداش روی ما بود.
با رگ پیشونی برآمده و نگاه سرخی چونه ام توی دستش گرفت.
احساس می کردم هر آن ممکنه خون از چشماش بیرون بپاشه..
_دارم با صدای بلند میگم.. جلو چشم همه.. دارم داد می زنم میگممم عاشقتممم می فهمی عاشقتممم.. تو هم عاشقمی..
دستشو از چونه ام پس زدم و پایین انداختم.
دوباره نیشخند زدم:
_نیستم..
دوباره نفس نفس زد.
_هستی..
_نیستممم.. دیگه نیستممم.. می فهمی دیگه عاشقت نیستممم..اصلا دیگه برام پشیزی ارزش نداری..
_من.. من اشتباه کردم..
جلوی چشم همه دور خودش چرخید و رو به تک تک کارمندایی که مثل تماشاچی داشتن فیلم مورد علاقه شون تماشا می کردن نگاه کرد و گفت:
_ من اشتباه کردم.. من اشتباه کردم.. می فهمین.. من غلط کردم.. گوه زیادی خوردم.. بچه ها من دارم جلوی چشم شماها.. شماهایی که یه عمر جلوم خم و راست شدین و آقای رئیس از دهنتون نیفتاد اعتراف می کنم که گوههه خوردم.. که غلط زیادی کردم..
چرخید و اینبار رو به من ایستاد.
_می بینی نانا.. می بینی پیش همه اعتراف کردم.. ببخش التماست می کنم ببخش..
پوزخندی روی لبم نشست.
_هه ببخشم؟
مقابل چشم همه دورش چرخیدم.
و رو به نگاه خیره ی کارمنداش گفتم:
_کدوم کارشو؟ تهمت فاحشگیشو؟ سرکوفت بچه دار نشدنمو؟ یا ازدواج مجددش جلو چشمم؟
نگاه همه گرد شد.
و پوزخند من عمیق تر..
_آره این آقایی که الان برای یه بار دیگه داشتن من داره لَه لَه می زنه یه روزی جلوی چشم من توی همون محضری که طلاق منو داد چند دقیقه بعدش یکی دیگه رو عقد کرد و منو مجبور کرد بالای سرشون قند بسابم..
حالا می خواد ببخشمممممم؟؟؟
_غلط کردم نانا گوههه خوردممم.. بخدا من حتی دستتمم به اون زنیکه نخورد..
نگاه ازم گرفت.
_فقط.. برا انتقام..
_انتقام از گناه نکرده آره؟
_نانا من..
فریاد کشیدم:
_به من نگوووو ناااناااا.. دیگه منو اینطوری صدا نکن فهمیدییییی؟؟؟
با خشم زیپ کیفمو باز کردم طوری که زیپش پاره شد.
شناسنامه ام ازش بیرون کشیدم.
با حالت پرخاشگری اشک زیر چشممو پاک کردم.
نباید اجازه میدادم بریزه..
دیگه هیچوقت نباید اشک می ریختم.
لای شناسنامه ام باز کردم.
ورق زدم و صفحه ی دومش اوردم.
صفحه اش رو مقابل چشمای سرخش گرفتم.
نگاهش روی شناسنامه ام ثابت موند.
سیبک گلوش تکون خورد.
و من مُردم..
منِ خاکبرسر احمق مُردم برای اون حالت زارش..
زیر پلکش نبض نبض شد.
دوباره گذشته رو به یاد اوردم..
دوباره له شدنمامو..
حرفاشو..
کارهاشو..
ازدواجشو به یاد اوردم..
و با یادآوری هرکدوم اجازه ندادم احساساتم دامنمو بگیره..
احساساتمو پرت کردم گوشه ترین نقطه ی قلبم و دوباره انتقام نشوندم توی مرکز قلبم..
_خوب نگاه کن.. می بینی جای اسم همسر و می بینیییی؟؟
تیک عصبی زیر پلکش تند تر شد.
و درد قلب من بیشتر..
بی رحم مثل خود گذشته اش ادامه دادم:
_من ازدواج کردم پاتو از زندگی من و خانواده ام بکش بیرون.. دیگه حالم ازت بهم میخوره چه برسه بخوام به بخشیدنت حتی فکر کنم..
دندوناش با حالت لرزی تکون خورد.
_دروغ میگییی دااااریییی دروغغغغ میگییییی..
با زانو جلوی پام افتاد.
اما هنوزم دلم خنک نشده بود.
هنوزم صدای جیلیز ویلیز قلبمو می شنیدم.
صدا زدم:
_سام عشقم بیایین داخل..
در شرکت باز شد و سام دست تو دست دوقلوها داخل شد.
کنارم ایستادن..
نگاه مصطفی روی هرسه نفرشون دو دو زد.
می دیدم داره به سختی نفس می کشه..
گفته بود بعد جداییمون ناراحتی قلبی گرفته!
_یادته بهم گفتی تو عرضه ی بچه دارشدن نداری؟ گفتی هرکسی لیاقت پرورش تخم تو رو نداره؟
با دست به جفت فرشته های دوقلوم اشاره زدم.
که قشنگی و ترکیبشون کنار هم چشم هرکسی رو برق مینداخت!
_می بینی؟حالا کور بشه چشم هرکی که نمی تونه مادر شدنمو ببینه!
من مادر شدم آقای جوادی به جای یکی خدا دوتا بچه بهم داد و اونی خدا زدتش من نبودم تو بودی چون تو لیاقت منو و عشق پاکمو نداشتی!
پخش شدنش روی زمین دیدم..
کبود شدنشو دیدم..
دستش که روی قلبش مچاله شد و دیدم اما بی توجه به تیرکشیدن های قلب خودم چرخیدم و بهش پشت کردم.
صدای همهمه بلند شد.
صدای زنگ بزنید اورژانس..
صدای هجوم قدم های کارمندا اما توجهی نکردم و خطاب به سام و بچه ها گفتم:
_بریم..
اولین قدم که به سمت درب خروجی برداشتم با صدای پناه دخترم قدم هام کف زمین چسبید.
_من نمیام..
نفس توی سینه ام حبس شد.
و رنگ از رخم پرید!
به طرفش چرخیدم و قبل از هرگونه توبیخی از جانب من بی هوا دست سام رها کرد.
_من بابای خودمو می خوام..
یه لحظه خون توی رگهام منجمد شد.
بی هوا به طرف جسم پخش شده ی پدرش دوید.
_بابایییی..
https://t.me/+91HhbV4d-7EyOTI0
https://t.me/+91HhbV4d-7EyOTI0
👍 1
41350