cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مجـنونـ عـشـق(سـاجدهـ هـاشمے)🖇📚

﷽ 🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 من مجنونم، مجنون عشق! اما... لیلی در میان نیست لیلی به خاطره ها سپرده شده ولی... گاهی خاطره ها هم زنده می شوند. عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران مجنون عشق به قلم: ساجده‌هاشمی🌱

Show more
Advertising posts
15 076
Subscribers
-4524 hours
+87 days
-49730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

07:41
Video unavailable
طبق قولی که داده بودیم ویدیو اموزشی براتون ارسال کردیم که از هر آموزش دیگه ای شمارو بی نیاز میکنه. این ویدیو رو بفرستید برا هر کسی که حس میکنید نیاز داره تا بقیه هم بتونن استفاده کنن.
Show all...
18.68 MB
🅰 بچه ها یه سرج کوچولو توی گوگل بزنین هنوز هیچی نشده تقریبا خرید و فروش ارز همستر شروع شده و چون همه یقین دارن که خیلی زود ارزش بالایی پیدا میکنه از همین حالا شروع به خرید کردند که البته فعلا به هیچ وجه نفروشید. استخراج ارز همستر کاملا رایگان و آسان و بدون نیاز به هیچگونه دانش خاصی توسط هرفردی میتونه انجام بشه چون تنها با زدن انگشت روی تصویر استخراج انجام میشه فقط تا یازدهم تیرماه فرصت هست اگر احیانا کسی شروع نکرده حیفه بعدا بشدت افسوس میخورین حتی یک ثانیه رو هم از دست ندین و شروع به استخراج کنید. 🔹شروع استخراج رمز ارز با همستربات https://t.me/hAmster_kombat_bot/start?startapp=kentId6825153367 🅱 اگر نیاز به راهنمایی داشتین فیلم آموزشی رو ببینید عزیزان ارز همستر با همکاری تلگرام ارائه شده و شما بدون داشتن هیچ دانش خاصی و فقط با زدن انگشت روی همستر میتونین به درآمد چشم گیری برسید.
Show all...
❌❌پارت آینده رمان❌❌ –مامانی بیا بریم خونه من این جارو دوست ندارم پسرم از محیط دادگاه بدش میاد پسرک پنج سالم نمیدونه امروز تو همین دادگاه حکم دادن به جدایی یه مادر از بچش . نمیدونه دیگه قرار نیست شبا یواشکی از اتاقش بیاد و آروم کنار من بخوابه . دیگه قرار نیست با صدای نفساش بخوابم . البته که دیکه قرار نیست اشکای شبانه ی مادرش رو هم ببینه –مامانی توروخدا چرا گریه میکنی ؟!بیا بریم من میترسم …بابا شاهرخ قول داده دیگه با منم بازی میکنه بابا شاهرخ ؟! بابا شاهرخ نامردی که امروز با انگ روانی بودن من حضانت بچمو ازم گرفته و با یه لبخند پیروز نگاهم میکنه… خیلی دوست دارم یه مدال طلا داشته باشم و به گردنش بندازم… مثل همیشه پیروز میدون نبرد با منه… دارا رو هل میدم سمت شاهرخ… _برو پیش بابات دارا…من نیستم مامان…میخوام برم سفر…باید پیش بابا شاهرخ بمونی… با نفرت نگاه از صورتش میگیرم…این مردی بود که یه روزی عاشقش بودم؟! تف به منو قلبم… شاهرخ زود دست دارا رو چنگ میزنه…مطمئنا که اجازه نمیده یه بچه ی نیم وجبی شیرینی بردش از من رو تلخ کنه… _مامانت راست میگه دارا…مامان دیار دیگه نمیتونه پیشت بمونه… صدای گریه هاشو میشنوم..جیگرم آتیش میگیره…نمیخوام به عقب برگردم و ناله هاشو ببینم… شونه هام داره می لرزه…چطور میخواستم تحمل کنم از بعد دارا…منم میمردم مطمئنم… فریاد آخر دارا باعث میشه سرعت قدم های تندم، آروم بشه… تنها دارایی منو ازم گرفتی شاهرخ… قسم میخورم کل زندگیت دنبالم بگردی…وقتی که دیگه دیاری نیست… تو ذهنم براش خط و نشون میکشم که شونه ام محکم به عقب کشیده میشه… خودش بود از بوی عطر لباساش میفهمم… _مگه نمیبینی بچه داره بی قراری میکنه؟!… سعی میکنم لبخند بزنم تا بغضم پنهون بمونه… شونه بالا میندازم: _خب میگی چیکار کنم..از حالا به بعد دارا مال تو…بی قراریاشم مال تو…منم تو تنهایی خودم میمیرم ولی دیگه نقش کلفت و معشوقه ی اجباریتو بازی نمیکنم؟ میبینم عصبانیت و تو پستوی چشماش…رگه های قرمز شده‌ش رو… بازم نمیخواد که برگردم…اگرم بخواد به خاطر داراس…من نمیخوام این زندگیو….میرم… _پدر خوبی واسه بچه‌ت باش… دل کندن از بچم سخته…ولی زندگی با مرد بی احساسی مثل شاهرخ سخت تره… دارای من ببخش که مادر خوبی برات نبودم… با غرور ازش نگاهمو میگیرم…اما همین که برمیگردم..ضجه های بی صدام …شونه هامو می لرزونه و گونه هامو خیس میکنه… میشنوم صدای مردی رو که همیشه با پرستیژ خاص خودش همه رو حیرت زده میکنه…اما برد این بارش به شیرینی بردهای قبلیش نیست که دارای اشک آلود به بغل با صدای بلندی داد میزنه: _من ریدم تو این مادری کردنت… https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 …نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. ❌❌پارت آینده رمان❌❌ مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید
Show all...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

👍 2
Repost from N/a
❌❌پارت آینده رمان❌❌ –مامانی بیا بریم خونه من این جارو دوست ندارم پسرم از محیط دادگاه بدش میاد پسرک پنج سالم نمیدونه امروز تو همین دادگاه حکم دادن به جدایی یه مادر از بچش . نمیدونه دیگه قرار نیست شبا یواشکی از اتاقش بیاد و آروم کنار من بخوابه . دیگه قرار نیست با صدای نفساش بخوابم . البته که دیکه قرار نیست اشکای شبانه ی مادرش رو هم ببینه –مامانی توروخدا چرا گریه میکنی ؟!بیا بریم من میترسم …بابا شاهرخ قول داده دیگه با منم بازی میکنه بابا شاهرخ ؟! بابا شاهرخ نامردی که امروز با انگ روانی بودن من حضانت بچمو ازم گرفته و با یه لبخند پیروز نگاهم میکنه… خیلی دوست دارم یه مدال طلا داشته باشم و به گردنش بندازم… مثل همیشه پیروز میدون نبرد با منه… دارا رو هل میدم سمت شاهرخ… _برو پیش بابات دارا…من نیستم مامان…میخوام برم سفر…باید پیش بابا شاهرخ بمونی… با نفرت نگاه از صورتش میگیرم…این مردی بود که یه روزی عاشقش بودم؟! تف به منو قلبم… شاهرخ زود دست دارا رو چنگ میزنه…مطمئنا که اجازه نمیده یه بچه ی نیم وجبی شیرینی بردش از من رو تلخ کنه… _مامانت راست میگه دارا…مامان دیار دیگه نمیتونه پیشت بمونه… صدای گریه هاشو میشنوم..جیگرم آتیش میگیره…نمیخوام به عقب برگردم و ناله هاشو ببینم… شونه هام داره می لرزه…چطور میخواستم تحمل کنم از بعد دارا…منم میمردم مطمئنم… فریاد آخر دارا باعث میشه سرعت قدم های تندم، آروم بشه… تنها دارایی منو ازم گرفتی شاهرخ… قسم میخورم کل زندگیت دنبالم بگردی…وقتی که دیگه دیاری نیست… تو ذهنم براش خط و نشون میکشم که شونه ام محکم به عقب کشیده میشه… خودش بود از بوی عطر لباساش میفهمم… _مگه نمیبینی بچه داره بی قراری میکنه؟!… سعی میکنم لبخند بزنم تا بغضم پنهون بمونه… شونه بالا میندازم: _خب میگی چیکار کنم..از حالا به بعد دارا مال تو…بی قراریاشم مال تو…منم تو تنهایی خودم میمیرم ولی دیگه نقش کلفت و معشوقه ی اجباریتو بازی نمیکنم؟ میبینم عصبانیت و تو پستوی چشماش…رگه های قرمز شده‌ش رو… بازم نمیخواد که برگردم…اگرم بخواد به خاطر داراس…من نمیخوام این زندگیو….میرم… _پدر خوبی واسه بچه‌ت باش… دل کندن از بچم سخته…ولی زندگی با مرد بی احساسی مثل شاهرخ سخت تره… دارای من ببخش که مادر خوبی برات نبودم… با غرور ازش نگاهمو میگیرم…اما همین که برمیگردم..ضجه های بی صدام …شونه هامو می لرزونه و گونه هامو خیس میکنه… میشنوم صدای مردی رو که همیشه با پرستیژ خاص خودش همه رو حیرت زده میکنه…اما برد این بارش به شیرینی بردهای قبلیش نیست که دارای اشک آلود به بغل با صدای بلندی داد میزنه: _من ریدم تو این مادری کردنت… https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 https://t.me/+H28-yPnOwehmYTU0 …نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. ❌❌پارت آینده رمان❌❌ مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید
Show all...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
Show all...
« دلدار »

دلدارِ منِ بی‌دل

Repost from N/a
«پماد ضد درد نوک سینه بخر لطفاً حاجی» پیام را با خجالت نوشت و فرستاد. سه روز از زایمانش می‌گذشت و بچه شیر می‌داد. « داریم اصلاً همچین چیزی؟» « آره داریم. مخصوص زنای شیرده هست. به متصدی داروخونه بگید، خودشون میدونن» مکالمه خجالت آوری بود اما چاره‌ای نداشت. هنوز از بعد زایمان خونریزی داشت و دست تنها بود. فقط خودش بود و حاجی‌اش... خودش که یتیم بود و مادری نداشت که کنارش باشد و یادش بدهد چه‌طور بچه داری کند و خانواده‌ی حاجی هم سایه‌اش را با تیر می‌زدند... « چرا بهم نگفتی سینه‌هات درد می‌کنن؟» چون خجالت می‌کشید. آن‌ها که شبیه بقیه زن و شوهرها نبودند... جوابی به این پیام نداد و صدای گریه پسرکش که درآمد، بلندش کرد. _ جانم... گرسنته؟ لباسش را بالا داد و نوک سینه‌اش که زخم شده بود، در دهان نوزاد گذاشت. صورتش از درد، در هم شد. _ بخور عزیزم... با هر مکی که می‌زد، درد پروا بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چه کند. سینه‌هایش پر از شیر بودند اما نمی‌توانست با درد به پسرش شیر بدهد و نوزاد دائم گرسنه بود... مدتی بعد صدای حاجی آمد _ یاالله... خودش را سریع مرتب کرد و بچه را به گهواره برگرداند. کیسان، کیسه‌ای مقابلش گرفت. _ چیز دیگه ‌ای لازم نداشتی؟ _ نه ممنون... پماد را گرفت و منتظر فرصتی بود تا به اتاق برود و آن را استفاده کند. _ بچه خوابه؟ _ همین الان خوابید حاجی... کیسان اشاره کرد مقابلش بنشیند. _ من با خانم دکتر اون‌جا صحبت کردم پروا. گفت طبیعیه درد داشته باشی. کمی خیالش راحت شد. بی‌تجربه و کم سن و سال بود. _ راست میگی حاجی؟ کیسان لبخندی زد. _ چرا هنوز بهم میگی حاجی؟ نا سلامتی شوهرتم من! با خجالت سرش را پایین انداخت. _ آخه... چی صدا کنم پس... خندید و نزدیکش شد. _ اسمم‌و! بگو کیسان! وقتی می‌گی حاجی، انگار غریبه‌م. این بچه رو که لک لکا نیوردن پروا خانم! من و تو ساختیمش! یادت که نرفته اون شب... تقریبا جیغ زد: _ وای حاجی... لبش را گزید. کیسان با خنده در پماد را باز کرد. _ نه اینطوری نمیشه! باید یه کاری کنم خجالت از سرت بیفته! دکتر گفت اگه زخم هم بشه، طبیعیه. ببینم مال تو رو! دستپاچه چندبار پشت هم پلک زد. _ بله؟! _ میخوام برات پماد بزنم. پیرهنتو در بیار! از تصورش هم نفسش بند آمد. _ نمیشه که... کیسان نیشخندی زد. ماجراها داشت با این دختر... آدم آنقدر خجالتی هم نوبر بود‌! _ تازه بعدش می‌خوام کمکت کنم شیرتو بدوشی! دکتر گفت اگه خالیش نکنی، باعث دردت می‌شه. پروا خشکش زده بود. کیسان خودش پیراهن پروا را در آورد و سوتین مخصوص شیردهی‌اش را باز کرد. _ یه نوع ماساژ مخصوص باید داد سینه‌ها رو. روزی دوبار برات انجام می‌دم که درد نداشته باشی دیگه! https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
Show all...
قهقرا

جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلب‌تزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمان‌های نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌

Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
Show all...
Repost from N/a
-خانومم وقتی پریودی از اتاق نیا بیرون، باشه قربون شکلت؟ مثل همیشه با شروع پریودیم ازم فراری شده بود! دستم مشت شد و سعی کردم بغض نکنم. -من می خواستم بیام و باهاتون شام بخورم! حالت عادی اگه ناراحتیمو می دید، ساعت ها تو بغلش نگهم میداشت اما این بار به سمت پنجره رفت و بازش کرد! -میگم شامتو بیارن تو اتاقت عسلم همینجا بخور باشه؟ آفرین عزیزم. به سمت در راه افتاد اما تا قدمی به سمتش برداشتم، سریع دستشو جلوی صورتم گرفت. -نورا برو بشین رو تخت استراحت کن نزدیکم نیا لطفاً... میگم غذاتو برات بیارن. قطره اشکی از چشمم چکید و ناباور سرمو به چپ و راست تکون دادم. -باورم نمیشه آتحان! هی میخوام به روی خودم نیارم نمیشه. تو جدی جدی هر بار که پریود میشم مثل یه موجود نجس و حال به هم زن باهام رفتار میکنی! اخم کرد و چونه اش سخت شد. -چرا چرت میگی بچه؟ برو بگیر قشنگ استراحت کن باشه خانومم؟ اعصاب منم بیخودی خورد نکن! حرصی جلوتر رفتم و گفتم: -اگه دروغ میگم بگو دروغه. هر بار همین کارو میکنی! -برو عقب. -نمیرم! -دِ برو عقب میگم بوی خون کثیفت داره حالمو بهم میزنه! پاهام به زمین چسبید و صدای صد تیکه شدن قلبمو به وضوح شنیدم! یهو به خودش اومد و با درد به صورتم خیره شد. -عمرم؟ ببخشید چرت گفتم. ببخشید عزیزم ببخشید نفسم. قدمی رو به عقب برداشتم و اشک تو یه لحظه کل صورتمو خیس کرد. -برو بیرون آتحان! -دورت بگردم بذار برات توضیح بدم، اشتباه متوجه شدی! با همه ی وجود جیغ زدم: -بهـت گـفتم بـرو بیـرون. بـرو بیـرون و زنتو که مثل یه سگ نجـس میبینی و بوی گنـد پریودیش داره حالتو به هم میـزنه رو تنها بذار! بعد تموم شدن جمله‌ام برگشتم و خودمو روی تخت انداختم. -من معذرت می خوام اما باور کن هیچی اونجوری که فکر میکنی نیست! نالیدم: -فقط برو بیرون آتحان! چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد. اتفاقی که افتاده بودو باور نمیکردم. من دقیقاً با چه جور مردی ازدواج کرده بودم؟! https://t.me/+buva1d2W8PZhYzQ0 https://t.me/+buva1d2W8PZhYzQ0 https://t.me/+buva1d2W8PZhYzQ0
Show all...
Repost from N/a
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه! مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد: -خب ربطش به ما چیه؟ بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد: -قراره دختر ما بشه عروس خان! مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم: -یا خدا چی می گی مرد؟ دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه! من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد: -الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی. همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان. مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم. بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد: -خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب! مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم! بابا چه ساده مرا فروخته بود... *** -خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم. در نیمه باز را با ترس و لرز بستم خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟ اصلا حرفم را باور می کرد؟ صدای فریادش تنم را لرزاند: -زمـــــرد! در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد -تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟ -خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند -دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟ به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم -اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد. همان لحظه در اتاق باز شد -خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت خان با پشیمانی نگاهم کرد و..... https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk زمرد یک دختر روستایی و به شدت مذهبی و محجبه که نشون‌ کرده‌ی ارباب روستاست اما با اتفاق ناگواری که رخ میده نامزدش میمیره و اون عروس نشده، بیوه میشه.... حالا وقتی قراره از روستا بره، برادرشوهرش‌ از راه میرسه و با دیدن دختر کم سن و سالی مثل اون تمام هورمون های مردونه‌اش فعال میشه و......🙈💦 https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk https://t.me/+yLjv21Je81djMmNk اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
Show all...
●یارِ ماندگارvip●

ورود افراد زیرهجده سال ممنوع🔞لطفا محدوده سنی رعایت شود. پارت‌گذاری منظم! رمان بدون سانسور می‌باشد❌️