cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⚖☯ مفسد في الأرض ☯⚖

سومین اثر #آراز_طالبی، کاری کاملا متفاوت و برگرفته از معضلات و مشکلات و واقعیات جامعه کنونی. دو اثر پر طرفدار قبلی آراز در : @kanalhayeh_Araz آیدی ادمین جهت برقراری ارتباط: @SBMTcanada4226791

Show more
Advertising posts
2 702
Subscribers
-124 hours
-447 days
-16730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
#منبع_آرامش / #پارت_واقعی #پارت_106 - همیشه روز تعطیل اینجوری تنها میایی سرکار؟ کلافه پوفی کردم. انگار عادتش بود با سوال سوال آدم را جواب دهد! - محض اطلاعتون همیشه نه اما بعضی اوقات بله! با رها کردن نوک انگشت اشاره از شستش نزدیک صورتم ضربه­‌ای روی پیشانی‌ام نشست. اخم کردم و خودم را عقب کشیدم. - خیلی احمقی دختر! حداقل وقتی پرده پنجره رو می‌کشی کنار تا فیهاخالدون طبقه بالا می­افته کف خیابون حداقل عقل کن در پایین و قفل کن. https://t.me/+omTjUBlu5vxiNDA0 تهاجمی گفتم: - اولا درست صحبت کن با من! دوما در پایین و بسته بودم. از اونور باز نمیشد مگر اینکه کلید بندازن... کارت بانکی­‌اش را بالا آورد و حرفم را برید: - یا خیلی راحت این و بندازن لای در، زبونه رو به سمت داخل هل بدن و تادا! بیان بالا برسن به خیاط باشی! متعجب مانده بودم از حرفی که زده بود. کاملا درست می‌گفت! اما در کنار حرف منطقی­‌اش نخواستم از موضعم عقب بنشینم و گفتم: - خیلی مهارت داری تو دزدیا! با اخم و نیمخندی از روی میز برخاست. - روت و برم! حواست و جمع کن، تو این جامعه همه منتظر یه میانبرن تا به کثافت کاریشون برسن، تو بهشون میدون نده! https://t.me/+omTjUBlu5vxiNDA0 داستان پسر دخترباز و دختر عاشقی که حتی به عشقشم پا نمیده...پر از کل‌کل این داستان 😂😍
Show all...
فرناز عزیززاده| منبع آرامش 🔥

﷽ نویسنده: فرناز عزیززاده✨ "منبع آرامش":در حال پارت گذاری(عاشقانه) . "رگ احساس": در حال پارت گذاری(پلیسی) . "درد سپید": باغ استور (اثر مشترک) جهت ارتباط: @Rag_ehsas اینستاگرام : @farnaz_azizzadehh لینک کانال:

https://t.me/+omTjUBlu5vxiNDA0

شوهرم کنار هووم کنار سفره عقد نشسته بودن و عاقد خطبه عقد میخوند. من بعد از ۵ سال هنوز نتونستم بودم حامله بشم و شوهرم بچه می‌خواست. براش رفتم خاستگاری و حالا کنار زنش نشسته بود. مادر شوهرم نیشگونی از بازوم گرفت : -به پسرم اونجوری نگاه نکن غربتی گورت و از زندگیش گم کن زنش قراره براش پسر بیاره همونکاری که تو عرضه شو نداشتی بغضم و قورت دادم و از درد بازوم ناله کردم: -فقط‌یکم دیگه بمونم تو لباس دامادی ببینمش -لازم نکرده پسرم الان میخواد عروسش و ببره حجله نمیخوام قیافه نحست و ببینه چمدونم رو تو دستم گرفتم و ... https://t.me/+6rKURzHjomswYjFk
Show all...
Repost from N/a
-سقطش کن! ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم. یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد: -اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟ از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار... هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم. دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت: -پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟! دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد: -نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته! سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم. سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد: -همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو.... نفسم رفت و لرزیدم https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت: -خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟ سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت: -از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن... تو که مثل بره می مونی دختر جون! هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت: -تموم نشد پری؟ -الان تمومش می کنم آقا! رو به من تشر زد: -یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون! به دست و پاش افتادم: -تو رو به هر کی می پرستی بذار برم! -بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم! دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت: -جفتمون رو می کشه! -میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه... وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد: -داری چه غلطی می کنی پری! سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت: -تموم شد آقا! https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
Show all...
Repost from N/a
- خانم دکتر! خبریه؟🔞💦 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 یک قدم به سمتش برداشتم و با لحن آرومی گفتم: - چیه دلت خواست میلاد خان زرین؟! لبخندی نثارم کرد و دستشو به سمته بالا اورد و همینکه خواست لباسم رو بکشه بالا با مشت کوبیدم تو صورتش... - میکشمت حرومزاده دست رو من بلند میکنی! - این به اون در که منو تو اتاق خودم زندانی کرده بودی! من دکتر توام مریضت نیستم! با خشم فریادی کشید که فکر کنم تو کله ساختمون صداش پیچید: - دکتری که عاشقه مریضش شده یا مریضی که عاشقه دکترش شده؟! - داد نزن همه فهمیدن! بیشتر از قبل فریاد کشید و در همون حال کارکنای تیمارستان وارد اتاق شدن: - میخوام همه بفهمن که تو ماله منی! https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 #رمانی_مهیج_و_هیجان_انگیز❤️‍🔥 #پسر‌تیمارستانی #خانم‌دکتر
Show all...
Repost from N/a
_زاپ شلوارت کم مونده برسه به خشتک، چه وضعشه اینطوری اومدی مدرسه؟ امیر پارسا با حیرت چرخید و به دختر کم سن و سالی که یک لباس فرم سورمه ای پوشیده بود نگاه کرد! اولین روزی بود که می خواست برای این مدرسه تدریس کنه. دختر بچه جلو اومد. _ندیده بودم اولیا اینطوری بیان مدرسه! به سنتون نمیخوره از پدر بچه ها باشین. به سر تا پای امیرپارسا نگاه کرد، یه هودی کلاه دار با شلوار زاپ دار آبی رنگ. _و همچنین به پوششتون! از برادر دانش آموزا هستین؟ امیرپارسا که از صدای دختره خسته شد، دست به جیب شد و با خونسردی گفت: _سعی نکن توجه منو جلب کنی بچه جون... چشمای دختر از حدقه بیرون زد. _چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ نه پوششتون درسته نه ادب بلدین... بفرمایید بیرون تا نگهبانی رو خبر نکردم. پوزخندی زد و دست به سینه شد، بازوهای برجسته اش از زیر هودی بیرون زد. _تو میخوای منو بیرون کنی فنچول؟ برات گرون تموم میشه بچه جون... دخترک دهانش باز مونده بود و پسر جلو اومد، بی هوا بازوی دختر رو گرفت و اونو جلو کشید. _میدونم تو سنی هستی که نیاز به این کارا داری... هر جا پسر میبینی شیطنت کنی و کرم بریزی! ولی حواست باشه هر سخن جایی هر نکته مکانی دارد! دستای دختر بالا رفت و سیلی محکمی به گونه ی امیر پارسا زد، صدای جیغ جیغیش بلند شد. _مرتیکه ی عوضی چیکار میکنی میدم پدرتو در بیارن ازت شکایت میکنم... امیرپارسا که از سیلی که خورده بود عصبی شده بود، بازوی دختر رو محکم تر گرفت و کمرش رو به دیوار کوبید... محکم بهش چسبید و غرید: _چه گهی میخوری تو بچه؟ عجب دانش اموز روداری هستی... عصبی گلوش رو گرفت و فشار داد . _با یه حرکت من تو اخراج میشی از این مدرسه... دختره ی پتیاره ی عوضی. دنیز با حرص زیر دستش کوبید و لگد محکمی به شکمش زد. امیر پارسا که انتظار این قدرت و دفاع رو نداشت عقب عقب رفت و دنیز داد کشید. _میخوای چه غلطی بکنی تو؟ من مدیر این مدرسه ام! میدم پدرتو در بیارن به جرم دست درازی و توهین. با حیرت به دختر ریز نقشی که میگفت مدیره نگاه کرد که همون لحظه معاون پرورشی وارد دفتر شد. _خانم یزدانی اینم پرونده ی معلم جدیدی که به تازگی از آلمان اومده... بفرمایید. دنیز به سمت پرونده رفت و با باز کردن پرونده عکس امیر پارسا رو رو به روش دید! هر دو با حیرت و تعجب به هم خیره شدن و ... https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم کار جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ می‌فهمد🔥❤️‍🔥❌️ https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
Show all...
💙 چنل رسمی مهسا عادلی💙

✍🏻مهسا عادلی✍🏻 آشفتگی مرا داروَگ می‌فهمد(نشر علی) خبط ها قامت ما بود( نشر علی) هوکاره(نشر علی) استورم(آفلاین) معمار گلوگاه کو؟ حفره می‌خواهم(آنلاین) فاخته ها در آسمان می‌گریند(آنلاین) 💓با احترام لطفا از کپی کردن خودداری فرمایید💓

پرونده ی یه قاتل تیمارستانی رو قبول کردم، فکر میکردم قراره همه چیز درست بشه ولی با عاشق شدن اون دیونه همه چیز به هم ریخت، من شده بودم معشوقه پنهونی اون مرد تو تیمارستان و کسی خبر نداشت تا روزی که در حاله رابطه بودیم و رئیس تیمارستان....🔞💯 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 https://t.me/+q05TaLu-TKphODc0 یلدا دختری که هیچ وقت قرار نبود عاشق بشه ولی با ورود میلاد زرین کسی که پدر مادرش رو کشته بود..... #برای‌خواندن‌ادامه‌داستان‌‌وارد‌چنل‌شوید👍💥
Show all...
Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟ دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید. صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را می‌لرزاند. می‌دانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید: - زعفرون نیست... سر...‌سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه. این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمی‌آمد. همین امر باعث می‌شد هخامنش کمی از پوسته‌ی سرد و خشکش فاصله بگیرد. پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد. با همان پرستیژ ارباب مابانه‌اش با سر اشاره‌ای به قوری چینی کرد و دستور داد: - بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخه‌ی پیچیده‌ی دایه واسه سردی! نفس آیسا از ترس قطع شد. هخامنش مرد به شدت تیزی بود. اگر می‌فهمید درون قوری زعفران دم کرده است‌، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک می‌شد. و نباید این اتفاق می‌افتاد... به هزار و یک دلیل! مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود. - شما طبعت گرمه... می‌ترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایه‌گذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات. هخامنش‌ چشم ریز کرد. اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمی‌توانست بخواند که باید فاتحه‌ی خودش را می‌خواند... - گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن. آیسا چشمش را وحشت‌زده بهم فشرد. تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد. کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد. از صدای شکستن قوری و زعفران دم کرده‌ی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید. هخامنش به سرعت از جا برخواست. از بازی به راه انداخته‌ی آیسا داشت عصبانی می‌شد. - قوری رو واسه چی شکستی؟ - از... از دستم افتاد! هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد. - که از دستت افتاد... هان؟ آیسا بی حرف سر تکان داد. هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت. دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود. - خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟ - دهنیه... شما وسواس داری! هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد. - وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح می‌کنه! بده من فنجونتو... آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید. قلپی از مایع درونش خورد. چشمانش به رنگ خون شد. برزخی به آیسا نگاه کرد‌ - که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟ رنگ از رخ آیسا پرید. با وحشت لب زد: - نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه... هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت. در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت: - الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه می‌کنم! https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Show all...
Repost from N/a
- ما به زنای بدکارو کاسب جنس نمی‌فروشیم! قلبم به درد اومد، یه نصفه شبی پناه برده بودم خونه‌ی میرسبحانِ خوش اسم و رسم و حالا پشت سرمون حرفای ناجوری می‌زدن، از خونه بیرون نمی‌اومدم از ترس اما امروز اجباراً برای خریدن نوار بهداشتی اومده بودم. - زود خریدمو می‌کنم میرم، آقا کاری ندارم با کسی که مرد دیگه‌ای که توی مغازه بود اومد جلوتر و می‌خواست بیرونم کنه - زبون خوش حالیت نیست؟ میگه به زن خراب جنس نمی‌ده چرا نمی‌فهمی؟( آرام دم گوشم پچ زد) شبی چند می ری؟ ساعتی ام کار می کنی؟ صدای فریاد حاج سبحان پیچید تو مغازه - با ناموس من اینجوری حرف می‌زنی مرتیکه الدنگ؟ سبحان با چشم های قرمز به خون نشسته به فروشنده زل می زنه و می گه : _خانومم هرچی می خواد بهش بده ملتفت شدی؟ بعد هم دسته ای اسکناس روی میز مرد کوبید... تا از مغازه بیرون اومدیم و دستم رو کشید و سمت محضر سر خیابون برد... - محرمت می‌کنم تا تموم شه این حرفا!🫢❤️‍🔥 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 اون میر سبحانه🔥 کسی که اسمش قسم راست مردم محله‌ست و کل طایقه به مرام و معرفتش می‌شناسنش... کسی که مردونگی کرد و یه زن بیوه که آوراه بود رو نصفه شب به خونه‌ش راه داد، از روز بعدش سبحان جذابمون شد نقل دهن کل محل که حاجی زن بیوه‌ای رو که نامحرمه آورده خونه‌ش و باهاش رابطه داره! سید مردی نبود که اهل این‌کارا باشه، سید آدمی نبود که نگاه بد به کسی بندازه و همه می‌دونستن تاحالا یه نمازشم قضا نشده پس باید اون زنو از خونه بیرون می‌کرد تا حرف و حدیثایی که پشتش بود تموم شه اما چه کنیم که سیدمون این‌بار بدجوری دلش برای پاکی و معصومیت اون زن لرزیده بود و...🤤🔞 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 #مذهبی_بزرگسال♨️
Show all...
🍀ڪــانـــابیـ🌱ــس☘

میر سبحان مردی با خدا و ناموس پرست که دختری بیوه سر راهش قرار میگیرد و....🍏

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.