cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

Anarchonomy

خروجی‌های مکتوب یک ذهن خشن

Show more
Advertising posts
34 821Subscribers
+3924 hours
+1117 days
+35130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

کمدین‌ها قصد اینکه منتقد اجتماعی باشند ندارند، ولی تصادفا طوری اجتماع رو نقد می‌کنند که منتقد اجتماعی نمی‌کنه. #لبخند_شبانه
Show all...
همتون یه روزی کنکور دادید. عصر اون روز یا فردای اون روز مادرتون زنگ نزد به اطرافیان که بگه «چندماه استرس امان‌مون رو بریده بود، راحت شدیم» یا یه چیزی با این مضامین؟ موضع داستان کنکور شما بود، اما پدر و مادرت خودشون رو مرکز داستان می‌دیدند. انگار کنکور شما، با اینکه کنکور شماست، درباره اون‌هاست! همتون یه روزی حالتون بهم خورد یا افتادید و دست‌تون شکست. فرداش باباتون به اطرافیان نگفت «تا بم گفتن بچه افتاده نفهمیدم چجوری وسایلم رو جمع کردم از اداره زدم بیرون»؟ انگار سراسیمه شدن بابت شکستن پای بچه، همون اهمیتی رو داره که خود شکستن پای بچه داره! کنکور که چیزی نیست، حتی وقتی موضوع داستان یک مسئله درباره فلج شدن شما بود، خودشون رو مرکز داستان می‌‌دیدند. وقتی بمیرید هم، با اینکه موضوع داستان مرگ شماست، خودشون رو مرکزش می‌بینند، برای همین به وصیت‌تون عمل نمی‌کنند. این خود رو مرکز همه‌چیز دیدن، و توهم اینکه «همه‌چیز درباره من است»، یکی از مصادیق شرکه. پدر و مادر شما خیلی صریح و واضح، مشرکند. و وضعیت اعتقادی خودتون هیچ افکتی روش نداره (مهم نیست اعتقاد دارید خدایی وجود داره یا نداره. مهم اینه که پدر و مادرتون معتقدند دوتا ازش وجود داره. یکیش اونه که دیده نمیشه، و یکیش خودشون. و هردو شانه به شانه هم در مرکز جهان ایستاده‌اند). شما نمی‌تونید بزرگترهای خودتون رو از چاه شرک بیرون بکشید. اما می‌تونید چیزهایی از جهنمی که توش هستند یاد بگیرید: خودخواهی واقعی، یعنی خارج شدن از مرکز، و تبدیل شدن به موضوعه. خودخواه، به معنی کسی که واقعا خودش رو دوست داره، دنبال این خواهد بود که موضوع داستان باشه، نه مرکزش. اگه گربه رو نوازش کنی، با این هدف که آدمی باشی که گربه‌هاش ازش درامانند، یعنی خودت رو دوست داری که دلت میخواد این صفت بت تعلق بگیره. این میشه موضوعِ داستانِ نیکی به جانداران، بودن‌. «امروز پنج تا گربه رو نجات دادیم، از خستگی دارم بیهوش میشم» میشه مرکز داستان نیکی به جانداران بودن. پلن کاملا واضح و روشنه: به هیچ قیمتی نباید مثل پدر و مادرتون بشید. پیشروی بر طبق پلن، دیگه تماما به عهده خودتونه.
Show all...
تو کلاس طراحی با مداد، روی کاغذ همه آماتورها طرح چهره‌های پرفکت دیده میشه. دخترهایی که چشم‌های فریبنده دارند، و پسرهایی که فک پایین‌شون آدم رو تسلیم می‌کنه. چون تمام تمرکزشون روی رعایت تناسب‌هاست. چهره بدریخت و زشت رو حرفه‌ای‌های باتجربه می‌تونند بکشند. به طرز متضادی، ترسیم فقر تناسب، ورزیدگی بیشتری میخواد. اون بچه‌هایی که در کشورهای غربی، در کنار تفریحات روزانه، به مسئله فلسطین هم می‌پردازند، و بابتش چهل و دو دقیقه بازداشت میشن، همون آماتورهای کلاس طراحی هستند. چیزی که از این مناقشه، و جنگ‌های داخلش ترسیم کرده‌اند، یک طرح پرفکته: مردمانی مظلوم که زمین‌هایشان توسط مذهبی‌های متعصب بلعیده شده! اینکه چپ به تورات حسادت می‌کرد، و میخواست داستان‌هایی بسازه که قرن‌ها باقی بمونند، بی‌تأثیر نبود، اما همه‌ی آماتور بودن رو نباید گردن چپ انداخت. این طبیعت دور بودن از واقعه‌ست‌. ما ایرانی‌ها، اون طراح حرفه‌ای هستیم که از قصه‌های پرفکت عبور کرده‌ایم و می‌تونیم صورت‌های زشت و ترسناک رو با مداد و زغال بکشیم. ما می‌دونیم «مقاومت» اون چیزی که از اسمش معلومه، نیست. ما می‌دونیم النگوهایی که بعد نماز جمعه داخل جعبه‌های شیشه‌ای انداخته می‌شد، تا بقیه ببینند که مردم دارند جواهرات شخصی‌شون رو هم میدن، تا به فلسطین اهدا بشه، کجا می‌رفت. ما می‌دونیم قسمت «مظلوم» عبارت «مردم مظلوم» چه منظوری داره، چون ما مظلومانی که به صورت‌مون تیر می‌زدند و سپس به جای ما از اون‌ها دلجویی می‌شد رو، دیده‌ایم. ما نباید به آماتور بگیم «این چیه کشیدی؟». اون باید همونو بکشه. چون آماتوره. ما باید طرح خودمون رو بکشیم، تا کنار طرح آماتورها قرار بگیره. تا زشتی واقعیت به قصه‌ها غلبه کنه.
Show all...
اگه به یک فرد دوگانه‌ای از یک شکنجه رو تحمیل کنند، که بین شدیدترین درد جسمانی و شدیدترین درد روانی یکی رو انتخاب کنه، براش خیلی راحت‌تره که درد روانی رو انتخاب کنه. چون فیزیک بدن بی‌رحمه، و همه می‌دونند میتونه چه حسی ایجاد کنه. بدی درد بدنی اینه که نمیشه اون رو با کسی شریک شد. اما اگه همین دوگانه رو در برابر جامعه قرار بدی، براش خیلی راحت‌تره که درد جسمانی رو انتخاب کنه، چون بدترین وضع فیزیکی رو میشده با تکنیک «دست در دست هم دهیم به مهر..» از سر گذروند. مثل قحطی‌ها، مثل زلزله‌ها، مثل طاعون‌ها، مثل جنگ‌ها. هر دو انتخاب برمبنای این محاسبه‌ست که «چه دارم؟» و «چه داریم؟». کنترل رو رشته‌های عصبی‌ام ندارم و اگه قرار باشه اذیتم کنند، حسابی اذیت خواهند کرد. پس این گزینه بد نیست، گزینه بدتر است. یا، کنترل روی روان جمع نداریم، و قرار باشه از هم بپاشه، بد میپاشه. پس این گزینه بد نیست، گزینه بدتر است. اما هر دو انتخاب‌های نادرستی هستند. چون برمبنای محاسبات غلط هستند. محاسبه نباید درباره بضاعت موجود کنترل و تحمل باشه. الان، از پس درد فیزیکی شدید برنمیام. ولی وقتی بم وارد شد، از حد تحمل خودم شگفت‌زده خواهم شد. چون در حین تحملش، به بضاعتم افزوده میشه. اما اگه درگیر روان بیمار باشم، توان اینکه چیزی به بضاعت خودم اضافه کنم ندارم، و بسیار محتمله که نیاز به دخالت فرد دیگه‌ای داشته باشم. ترس آدم‌ها، درست معکوس اینه. ترس ازینکه برای دستشویی رفتن نیاز به کمک کسی داشته باشند، یک صنعت چندین میلیارد دلاری برای ساخت تجهیزاتی که از کمک دیگری بی‌نیازشون کنه ایجاد کرده. در حالی که روان آسیب‌پذیر و آسیب‌دیده‌ای دارند که ذهن‌شون رو فلج، و یا منحرف کرده، و بدون دخالت دیگری هیچ شانسی برای باخبرشدن ازش ندارند. همین در مورد جامعه، جابجاست. باید اون بخش رنج فیزیکی که همه رو درگیر می‌کنه، خیلی جدی گرفت؛ چون همین رنجه که تعیین می‌کنه چه چالش‌های روانی برای اون جمع بوجود خواهد اومد، و میتونه از پسشون بربیاد یا نه. اینکه رفاه و وفور امکانات در دراز مدت مردم رو ضعیف بار میاره، ناقض اینکه بدون اون رفاه و امکانات، همه‌چیز خیلی بدتر می‌شد، نیست. چون خیلی بدتر می‌شد. مردمی که زیادی درگیر رنج فیزیکی هستند، نمی‌تونند جامعه خوبی باشند. اگه کسی گفت جایی هست که مردم لختند و چوب درخت می‌خورند، ولی شادند و با هم مهربانند، یک کلاهبرداره. وقتی موضوع فقط خودتی، نباید از فیزیک بترسی، چون ازون ترسناک‌تر هم هست. و وقتی موضوع کل جامعته، باید مثل سگ از فیزیک بترسی، چون ازون ترسناک‌تر نیست.
Show all...
سالگرد مرجوع کردن قصه‌فروش‌هایی که قصه‌هایشان شأن هویت ایران را چنان بالا برد که شأن انسان‌های ایران به محاق رفت، به خاک ایران، به دلیل مسموم بودن محصول، گرامی باد.
Show all...
بدی دموکراسی اینه که کار می‌کنه، و نظر مردم در همه جای دولت انعکاس پیدا می‌کنه، از جمله در سیاست خارجیش. آمریکا در جمعیت خودش با تقابل مردمی که به اسراییل کمک نقدی می‌کنند، با مردمی که با نازی‌ها مقایسه‌شون می‌کنند طرفه. یکی‌شون اسپانسر شهرک‌نشین، و یکی‌شون دشمن شهرک‌نشین. این تقابل هم، همونجوری که هست، توسط دولت نمایندگی میشه، و نتیجه‌ش میشه ارسال سلاح به ارتش اسراییل، و همزمان تحریم کردن یک گردان از همون ارتش اسراییل که قبلا با بی‌مبالاتی باعث مرگ یک شهروند فلسطینی-آمریکایی شده بودند. در حالی که باید برعکس می‌بود، چون اگه ملاک قتل غیرعمد فلسطینی‌ها باشه، نیروی هوایی اسراییل قتل‌های خیلی زیادتری مرتکب شده، و هزینه‌ای هم نداده. در حالی که این گردان یک نفر رو به کشتن داده، و خودش هم روی زمینه و هرروز در معرض ریسکه، و توی جنگ از نیروهای خودش تلفات هم داده. اما ملاک اون نیست. اون شهروند فلسطینی آمریکایی که پارسال کشته شد، شهید اون بخش آمریکاست که پرچم اسراییل رو به مناسبت‌های مختلف آتش می‌زنند. پس برای راضی کردن‌شون باید عده‌ای رو با تحریم قربانی کرد. جماعت جهان‌سومی، و علی‌الخصوص خاورمیانه‌ای، درکی از مکانیزم نمایندگی و انعکاس ندارند، و همه این کارها براشون مبهم و متناقض به نظر میاد، و سپس نتیجه می‌گیرند که دولت آمریکا مرض دارد!
Show all...
Carla Morrison - Disfruto
Show all...
https://t.me/alamehrpouia/272 ما از یه جهت شانس آوردیم. توضیحاتی که در این پست داده شده که قانون از کجا درمیاد، و از کجا دراومدنی نیست، برای اکثریت مردم ما قابل هضم نیست. اما همزمان حکومت هم برای کلیت قانون، که از خودش درآورده هم، احترامی قائل نیست. گاهی یه سیستم فاشیستی داریم که میگه ما اقلیت ۷ درصدی تعیین می‌کنیم که مردان کل جامعه شلوارک بپوشند و هرکس نپوشد جریمه می‌شود، و ماموران خودمان که باید مواظب باشند کسی شلوار بلند نپوشد همه باید کچل باشند. و یک روز وقتی مأموری دیده شد که سرش مو درآورده، مأموران دیگه خودش رو میریزه سرش که درجا و در ملأ عام موهاش رو از ته بزنند. تو این حالت مردم میگن درسته گیر اقلیت ۷ درصدی زورگو افتادیم، ولی اینا خیلی جدی می‌گیرند همه‌چی رو، پس بعیده قانون بیخودی از خودشون درآورده باشن، پس بعید نیست اگه این‌ها نبودند خودمون شلوار بلند رو ممنوع می‌کردیم! و ما شانس آوردیم که گیر فاشیست‌هایی افتادیم که اینجوری نیستند.
Show all...
مهرپویا علا

«قانونه این مملکته» قانون را دولت به وجود نمی‌آورد. قانون چند تا جمله با ادبیات ثقیل روی کاغذ نیست. قانون ورای دولت است و قبل از دولت وجود دارد. دولت قانون را وضع نمی‌کند، بلکه خودِ دستورهای دولت را با محک قانون می‌سنجند. در نتیجه دستورهای دولت هم که بنا بر عادتی نادرست نام قانون را روی آن می‌گذارند ممکن است غیرقانونی باشند؛ و در عمل اغلب چنین‌اند. فرقی نمی‌کند که این دولت یک دمکراسی منتخب اکثریت باشد یا حکومت یک اقلیت مسلح ده درصدی. گرچه دمکراسی تاکنون بهترین شیوه برای منحرف نشدن از قانون بوده‌ است، ولی حتی احکام مجالس منتخب اکثریت هم اگر مغایر با قانون باشند مشروعیت ندارند. ممکن است اینکه در اینجا از امر کلی به‌ نام «قانون» صحبت می‌کنیم، بدون آنکه صحبتی از مرجع وضع و تصویب آن قانون به میان آوریم و حتی خود «مجلس قانون‌گذاری» را با محک قانون می‌سنجیم شگفت‌انگیز و متناقض به نظر برسد. ولی اگر منطقی بیاندیشیم اتفاقاً این حرف که دولت/state (به معنای کلی واژه که شامل مجلس و دادگاه و حکومت‌های محلی هم می‌شود) قانون را وضع نمی‌کند و برعکس خود دولت باید مقید به قانون باشد باید برای ما بدیهی باشد. اگر غیر از این فکر…

می‌گفت نظریات تو نظریات کافه‌ای هستند. که یعنی تو محیط آکادمیک نمیشه ازشون دفاع کرد، مثل کتاب‌های فرودگاهی (به کتابی که زیاد بار علمی و فنی نداره میگن کتاب فرودگاهی. تو هر فرودگاهی حتما یه غرفه‌ای هست که کتابچه‌هایی میفروشه که خوندنشون به اندازه طول پرواز زمان میبره و برای سرگرم شدن در همون تایم میخرند. معمولا برای اینکه بگن کتاب طرف ارزش چندانی نداره این رو درباره‌ش میگن. البته به کتاب‌های نسیم طالب هم همین رو می‌گفتند، در صورتی که خوندن‌شون برای عموم مردم واجبه). چون نظریه‌ای که بش ارائه کرده بودم رو قبول نداشت. و اون تئوری این بود: کشورهایی می‌تونند شرکت‌های جهانی ایجاد کنند، که مردم‌شون فرهنگ جهانی رو پذیرفته باشند. چون ایجاد و مدیریت و ران کردن شرکتی که در سطح جهانی بتونه کار کنه، نیاز به آدم‌هایی داره که بتونند در سطح جهانی کار کنند، و آدم‌هایی که بتونند در سطح جهانی کار کنند اون آدم‌هایی نیستند که فرهنگ جهانی رو پس می‌زنند. می‌‌گفت این مثال نقض داره حتما. گفتم برو پیدا کن. اول گفت ژاپن. گفتم ژاپن تا وقتی فقط فولاد صادر می‌کرد، فرهنگ جهانی رو نپذیرفته بود. ولی وقتی به کل دنیا هدفون فروخت، دیگه پذیرفته بود. گفت باشه ولی پیدا می‌کنم. گفتم باشد. مثل من نیست و دنیا رو دیده و جاهای زیادی رفته. اخیرا فرانسه بود. یک روز ناگهان گفت آماده باش که حالت رو بگیرم. گفتم چی شده؟ گفت بلیت گرفتم می‌خوام برم لهستان. این هم اقتصادشون به سطح اقتصادهای جهانی رسیده، هم محافظه‌کارند. گفتم برو به سلامتی، رسیدی ورشو عکس بگیر بفرست حتما. خلاصه اینه «فلفلی اینورو دید اونورو دید/ اینجا و اونجا سرکشید/نه مرغو دید، نه دزدو دید». گفتم چه خبر؟ گفت حاجی اینا از شرق آلمان آمریکایی‌تر شدن! چه اتفاقی افتاده؟ حالا شاید برای کتابفروشی فرودگاه چیزی نوشتم بعدها.. فعلا کافه مهمون من باشید.
Show all...