cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

Show more
Advertising posts
49 329
Subscribers
-11424 hours
+3857 days
-15730 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
4 3235Loading...
02
- عروست با دو تا پسرت می‌خوابه حاج فرهاد... خبر داری؟ تو خودم جمع می‌شم و تنم عین بید می‌لرزه... عماد چشمای خونبارش رو می‌بنده و مامان منیر اینبار فریاد می‌زنه - دو تا پسرم رو به جون هم انداخته این توله سگ هرزه‌ی برادرت فرهاد... اشکم می‌ریزه... سردار نیست و عماد هم نمی‌تونه چیزی بگه.... مامان منیر جلوتر میاد و موهام رو توی دستش می‌کشه و جلوی پاهای عمو می‌ندازه - یا این دختر و با دستای خودت می‌کشی، یا به حیای فاطمه زهرا قسم می‌ندازم جلوی سگا تا پاره پوره‌ش کنن. دستم رو روی شکمم می‌ذارم... اون تست حاملگی لعنتی رو تو توالت دیده بود! - زن پسر معلولت که از گردن به پایین فلجه، حامله‌س! بنداز بالا کلاهتو حاجی... هق می‌زنم و کف سرم می‌سوزه... نیلوفر و نیلای با تحقیر نگاهم می‌کنن و نیلای چاپلوسانه می‌گه - من دیدم داداش سردار آخر شب می‌ره اتاق اینا... چقدر هرزه‌ای تو رُز! با بیچارگی هق می‌زنم دلم می‌خواد همین جا بمیرم - من.... من حامله نیستم. عمو لگدش رو طوری توی شکمم می‌کوبه که حس می‌کنم روح از تنم جدا می‌شه... - اینه جواب خوبیای من دختره‌ی خراب؟ یه بار دیگه لگدش رو محکم‌تر می‌کوبه و فریادش چهار ستون تنم رو می‌لرزونه - بعد مرگ ننه بابات دستت رو گرفتم و عروسم کردم توی بی‌ناموس رو... اینه جوابش؟ مامان منیر رو تار می‌بینم که عقب می‌کشه و دست به سینه من و تماشا می‌کنه... عمو چند بار دیگه لگد می‌کوبه... به قدری که دیگه چشمام از درد سیاهی می‌رن و هنجره‌م به خاطر فریادهام می‌سوزه - خودم می‌کشمت هرزه... خودم با دستای خودم می‌کشمت بی‌ناموس ولدزنا... پلک‌هام رو هم می‌رن و اما لحظه‌ی آخر می‌بینم در به دیوار کوبیده می‌شه و سردار سراسیمه داخل می‌شه... سر رسیده بود... نامردترین مرد زندگیم اومده بود... اومده بود تا ببینه نتیجه‌ی کارهاش رو... اما بر خلاف انتظارم وحشت زده بود وقتی کنارم دو زانو افتاد و..... https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk ❌این بنر پارت واقعی رمان هست، لطفا کپی نکنید❌
2 7714Loading...
03
⁠ ⁠ _این دختره، همون هیکل عروسکیه نیست که فیلم تجاوزش همه جا پخش شده؟! شالم را جلوتر کشیدم و سعی کردم به مکالمه‌ی آرام، دو مرد فروشنده اهمیت ندهم. _آره حاجی...خود لعنتیشه....اوف چه بدنی داشت تو فیلم...خوشا به سعادت پارتنرش...گرچه سیب سرخ همیشه اسیر دست شغال میشه. لعنت به من که امروز بدون ماسک بیرون آمدم...لب گزیدم و بغض در گلویم جا خوش کرد. _شنیدم خواستگار قبلیش بهش تجاوز کرد و ازش فیلم گرفت...نامزدشم با اینکه عاشقش بود اما پسش داد....دختره رسماً آبروی خانواده خودش‌ و نامزدش رو به بازی گرفت. شش ماه از آن اتفاق نحس می گذشت و نام من هنوز نقل دهان ها بود. دلم از این می‌سوخت، کوهیار با اینکه می‌دانست هیچ گناهی ندارم، من را با آبروی ریخته شده ام رها کرد... _عجب...نامزدش کی بود؟؟ _نمیدونم....ولی میگفتن یکی از پسرای ارباب رستم بُندار، خان زاده‌ی قدیمیِ روستای مجاور شهر. مانتو را از روی رگال برداشتم و لب هایم از بغض لرزیدند...سر پایین انداختم و کارت را روی مانتو گذاشتم: _این‌و حساب کنید لطفا!! یکی از همان مرد های فروشنده با لحن چندشی گفت: _به به سلیقتونم که مثل خودتون عالیه...مهمون ما باشید خانم...خرید دیگه ای ندارید؟؟ _نه. سر چرخاندم تا چشم در چشم این دو مرد نشوم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم، قلبم فرو ریخت....کوهیار به همراه دختر جوانی دست در دست هم وارد فروشگاه شدند. _خانم؟! آنقدر غرق خیال بودم که صدای مرد فروشنده را نشنیدم. دختر جوانی که نمی شناختم اش، ذوق زده صحبت می کرد و کوهیار در جوابش با ابروان گره کرده فقط سر تکان می داد. به سختی از کسی که یک زمانی خدای قلبم بود، نگاه گرفتم و بغض دار گفتم: _بله!؟ _کارت‌تون موجودی نداره خانمی. پوفی کشیدم و کارت دیگری را دادم که نیشخندی زد و گفت: _مشکلی نداره...می‌تونیم جور دیگه با هم حساب کنیم....تازه اون موقع ما یه چیزی ام به شما بدهکار می شیم. ترس به جانم نشست و خدا چرا مرا نمی کُشت؟! روزها بود که عذاب می کشیدم....خانواده ام، عشقم، همه و همه مرا طرد کردند...به گناهِ بی گناهی..... _حساب کنید لطفا من عجله دارم. مرد جوان روی میز خم شد و سر تا پایم را از نظر گذراند: _ولی ما عجله ای نداریم!! در خدمت تون هستیم حالا....امشب یه باغی هست و....آب شنگولی هست و...صفایی که با وجود شما تکمیل میشه. عقب گرد کردم بیرون بروم اما صدای کوهیار از پشت سر در گوشم پیچید: _لطفا خریدای ما رو حساب کنید. با دلتنگی و بغض به او خیره شدم که نیم نگاهی روانه ام کرد و پوزخندش قلبم را سوزاند. دستش را دور کمر دختر جوان حائل کرد و اخم آلود سر چرخاند. فروشنده رو به او گفت: _اجازه بده جناب...خانما مقدم تر ان...علل خصوص خانمای جیگر... انزجار سراسر وجودم را فرا گرفت و ظاهرا فروشنده نمیدانست مردی که با او سخن می گفت، نامزد سابق من است. صدای دم گرفتن های بلند کوهیار در گوشم پیچید و چیزی تا ویران شدنم باقی نمانده بود. مرد جوان رو به من با لحن آرامتری پچ زد: _هوم؟؟ در خدمت تون باشیم امشب؟؟ بد قلقی درنیار جیگر...تو که همه‌ی مردم رو با اون فیلم خفنت مستفیض کردی، بزار ما هم از این تن لعنتیت یه فیضی ببری.... جمله‌ی فروشنده با مشت محکم کوهیار که بر دهانش کوبیده شد ناتمام ماند و ناگهان تنم.... https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
5 8353Loading...
04
‍ ‍ چهار تا پسر با چهار تا دخترو تصور کن که ساعت دو شب گیر کردن تو یه اتاق ۹ متری و درم باز نمیشه😂❌ https://t.me/+2PmmeCSoC7UyYzg0 کامران_ الان باید چه غلطی کنیم؟ طاها نگاهی به دخترا کرد و آروم گفت: _میگن بین یه دختر و پسر نفر سوم شیطونه!... خدا به دادمون برسه ماها که چهار تا نر و ماده ایم! محسن ضربه ای به پشت گردن طاها زد و چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _خفه شو صدات‌و میشنون گوساله!... اون مهسا بدبخت که رنگ به رو نداره همین الانش، حرفای تورم بشنوه دیگه هیچی! سینا_کثافت چرا میزنیش؟ من که از خودم مطمعنم چون به رابطه تری‌سام، فورسا و یا حتی گروپ علاقه ای ندارم!... بعدشم همون اون دختره ساحل تا صبح ماهارو حامله نکنه ول نمی‌کنه، نترس! طاها از حرفای سینا پوفی کشید و سمت دخترا رفت و گفت: _تا صبح مثل این که اینجا موندگاریم تا یکی بیاد در این خراب شدرو باز کنه! و بعد تنه‌ای به کامران زد و پر حرص گفت: - د بکش کنار جام تنگه. شهرزاد اخمی کرد و گفت: _با شما چهار تا، تا صبح این جا باید بمونیم؟!... من بمیرم بهتره برام! با پایان جملش حرصی بلند شد و سمت در اتاق رفت و محکم خودش و بهش کوبوند و گفت _باز شو لعنتی، باز شو! طاها_ حالا ماهم همچین علاقه نداریم با دخترایی که تا مچ میشه رفت تو... یعنی تو صورتشون ازبس که پنکک و کرم زدن تو یه اتاق سه در سه بمونیم! بعد شاکی ادامه داد: - حالا یه جوری میگه با شما چهار تا تو یه اتاق نمی‌مونیم انگار هر چی در و دافه از دل نیویورک و لاس‌وگاس ریخته اینجا و ما هم گروهی می‌خوایم دست برد بزنیم به زیر و بم‌تون! بابا تروخدا نگید جایی، شما جای داداش مایی؛ ما که بیشتر باید نگران باشیم. کامران دستش رو به صورت ضربدری جلوی بدنش گرفت و رو به هستی گفت: - نگام نکن، حامله میشم. ـــــــــــ ‍ #part_477 احمد با اضطراب سرش رو کمی به جلو خم کرد و رو به طاها گفت: - سر جدت یه کاری کن؛ این امتحانو پاس نشیم همین جمع تابستون باس بازم بشینیم پای حرفای اسدی. یکی دیگه نالید؛ - داداش امید یه ملتی، امیدارو نا امید نکن. و پشت بندش یکی از ته کلاس داد زد: - امیدت به خدا باشه برادر، طاها فقط وسیله‌ست. و نصفی‌ها از خنده پاچیدن! طاها که تا اون موقع مشغول نوشتن چیزی بود، سرش رو از روی برگه‌ش بلند کرد و رو به کل کلاس گفت: - منو قاطی بازی کثیف‌تون نکنید، من یکی دیگه توبه کردم. و باز سرش رو وارد برگه‌ش کرد. همه مات نگاهش کردیم؛ اگه اون کلاسو بهم نریزه صددرصد اسدی امتحانو می‌گیره! با استرس به دخترا نگاه کردم که دیدم مهسا و هستی با قسم به آل علی از بچه‌های جلویی و عقبی می‌خواستن که بهشون تقلب برسونن. یکی از دخترا رو به جمع پسرا گفت: - کیانی کجاست؟ زنگ بزنید بکشونیدش دانشگاه؛ اون باشه کسی نمی‌افته. تا این رو گفت چند نفری مشغول زنگ زدن شدن که محسن از جاش بلند شد و در حالی که بارونی‌ای به تن داشت، به سمت تخته رفت که توجه همه به سمتش جلب شد. توی این گرما چرا همچین لباسی پوشیده؟! با لبخند دست‌هاش رو بالا برد و گفت: - خب دوستان توجه کنید. لعنتی بخوای نخوای توجه‌ها رو جلب می‌کنی، دیگه چه نیازی به گفتنه؟ همه منتظر نگاهش کردن و اون در حالی که دکمه‌های بارونیش رو باز می‌کرد  ادامه داد: - خب از اونجایی که کامران نیست، طاها توبه کرده و شما هم مثل همیشه شوتید، بنده از دیشب یه فکری به حالتون کردم و حالا... اخرین دکمه رو هم باز کرد و لبه‌های بارونیش رو از هم فاصله داد که در عین ناباوری، کلی کاغذ ریز و درشت که روش تقلب نوشته شده بود رو به آسترش سنجاق کرده بود. کلاس لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و بعد، عین انبار باروت منفجر شد. دست و جیغ دخترا و سوت بلبلی پسرا، محیط رو ترکوند و محسن با افتخار سینه ستبر کرد و با بالا بردن دست‌هاش، به تشویق بچه‌ها جواب می‌داد. طاها مات نگاهش رو به محسن دوخت و بعد برگه‌ای رو که تمام مدت روش چیزی یادداشت می‌کرد رو مچاله کرد و به سمت محسن پرت کرد و بلند گفت: - یعنی بمیری تو، چهار ساعته من دارم این کوفتیو می‌نویسم چرا نگفتی زیر اون بی‌صاحاب تقلب جاساز کردی؟ سینا به حرص تو صدای طاها نیشخندی زد و جواب داد: - شما توبه کردی، نخواستیم توبه شکنی شه. ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ پـــــاره، اینا دیگه کی‌ان؟🤣🤣🤣😂😂😂 ببین تو چهار تا پسر شر و خواننده رو در نظر بگیر که یکیشون شیطونه، اسمشم آقا طاها؛ یکیشون مغز متفکره که اسمش کامرانه اما بخاطر رتبه‌ی هشتادش صداش می‌کنن هشتادی! یکی دیگه‌شون‌هم شر و دعواییه، به اسم محسن، اون اخری هم مغروره به اسم سینا! که تازه رفتن دانشگاه بعد چند سال، و حالا تو سن بیست‌وچهار سالگی سال اولی‌ان و از بقیه‌ی هم کلاسی هاشون بزرگترن و به همه زور میگن😂🔥 این رمان خــــداست یعنی. چهارتا پــسر شاخ شمشاد، از اون خفن تو دل بروها داره که محاله روشون کراش نزنی😌🤤💦 طنزِ ناب و دانشگاهی می‌خوای جوین بده https://t.me/+2PmmeCSoC7UyYzg0
6 24016Loading...
05
Media files
10Loading...
06
#پارت565 #رمان_سودا اول متوجه منظورش نشدم با گیجی نگاهش کردم. اما کم کم دوهزارین افتاد و نیشگونی از بازوش گرفتم _چقدر تو منحرفی ، منظورم این بود که بخوابیم یعنی چشمامونو ببینیدم و کنار هم با فاصله نرمال بخوابیم. محمد با خنده به منی که سعی داشتم منظورم از خوابیدن برسونم نگاه میکرد. دستشو طرف تیشرتش برد و لب زد _دیگه دست به مهره بازیه ، اند‌اختی تو سرم! زود دستمو روی دستش گزاشتم و لب زدم _نخیرم من خیلی خستم خوابم میاد توام انقدر سو استفاده نکن از هر حرف من بل میگیری. دستشو بالا آورد و منو از روی اپن پایین گذاشت. خواستم طرف اتاق برم که مج دستم گرفت _سودا تو هنوزم ، هنوزم از من ناراحتی؟ خیلی خوب میفهمیدم رفتارای چند دقیقه قبلش فقط برای عوض کردن حال من و خندوندنم بود. اما انگار اینکه پس زده شده بود نگرانش کرده بود. طرفش برگشتم و دستای بزرگشو توی دستام قفل کردم _هستم اما از تو ناراحت نیستم ، حالم خوب نیست روز خوبی نداشتم و دلم نمیخواست تو همچین روزی بعد چندوقت دوری بهت نزدیک بشم. روی پام بلند شدم و بوسه ای رو گونش زدم _رمانتیک تر تصورش کردم. با تموم شدن جملم ، لبای محمد کش اومد. _بریم بخوابیم. خوبه حداقل محمد حالش خوب شده بود با حرفام. همراه هم وارد اتاق شدیم و چون اصلا حس و حال عوض کردن لباس نداشتم با همون تیشرت و شلوار بیرون‌ روی تخت دراز کشیدم و محمد بعد از در آوردن تیشرتش و خاموش کردن برق کنار خوابید. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند. حس بدن داغش باعث میشد بیشتر خوابالو بشم. سرشو کنار کوشم آورد لب زد _سودا بهت قول میدم همه چی درست میشه ، همه بخاطر حرفایی که بهت زدن پشیمون میشن مطمئن باش… تنها فقط سری تکون دادم چشمام بستم. پپشیمونی دیگه فایده ای نداشت وقتی قلبم شکسته بود. محمد موهامو آروم آروم نوازش میکرد و بوسه های ریزی روی شونم میزاشت. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد…. *** #دانای_کل محمد که تا حالا خودش رو اروم کرده بود با شنیدن صدای نفس های منظم سودا که نشون میداد به خواب رفته با دقت دستشو از دورش باز کرد. روی سودا رو کامل با ملافه کشید و خودش از روی تخت بلند شد. از وقتی سودا رفتار سها و مادرش رو براش تعریف کرده بود بدجوری عصبی شده بود. بیشتر از دست رادمان عوض حرصی بود که باعث همه اتفاقا فقط اون بود. تیشرت و شلوارش بیرونش رو از داخل کمد برداشت و با کمترین سر و صدا از اتاق خارج شد. باید میرفت و حساب سها و شوهرشو که اینجوری زنشو اذیت کرده بودن میرسید. بزودی فروش فایل رمان سودا به پایان میرسه پس فرصت از دست ندید😱 رمان سودا با 700 پارت به اتمام رسیده و فایل شده🔥 شما میتونید فایل کامل شده و بدون سانسور🔞 رمان رو با مبلغ 26 هزار تومان خریداری بکنید. مبلغ رو به شماره کارت زیر👇 💳 5022291308913852 به نام "بلقیس آقائی" واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻 @melisadmin1
6 99338Loading...
07
- مرتیکه ها حتی نمی تونید برای یک دقیقه دست و پاش و محکم نگه دارید تا من این مواد و تو واژنش جاساز کنم ؟؟؟ - التماس می کنم ، من دخترم ، با من اینکار و نکنید . بسته مواد استوانه ای شکل بزرگ نوار پیچ شده مشکی رنگی را جلوی صورتم تکون داد : - اتفاقاً چون باکره ای انتخابت کردم .‌ هیچ بنی بشری به یه دختر که قد و هیکلش اندازه بچه های یازده دوازده سالس شک نمی کنه . و بسته را برداشت و مقابل واژنم قرار داد و ابرو درهم کشیده رو به داخل فشار داد که جیغ و فریاد از سر دردم بلند شد . - اوه اوه .... این خون پردته ؟ یا پارت کردم ؟ اما انگار خونی که از لبه های واژنم سرازیر شده بود ، آنقدر برایش اهمیت نداشت که با فشار بیشتری بسته رو ، رو به داخل فشار داد ووووو https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
1 2431Loading...
08
Media files
1 0400Loading...
09
_با لباس مدرسه اومدی سرویس بدی؟ از روی تخت بلند شد و مقنعه اش رو در اورد. _نکنه واسه شما سن قانونی مهمه؟ شهاب پیرهنش رو در آورد و روی زمین انداخت. _چیزی که واسه من مهمه کار بلد بودنه! بلدی؟ از بالا به پایین بهش نگاه می کرد، توی لباس فرم مدرسه زیادی مسخره به نظر می رسید! _تحریکم نمیکنی. از روی تخت بلند شد و جلو رفت. _هر آدم معمولی ای با لباس فرم مدرسه تحریک و ارضا نمیشه! مگه زود انزالی داری؟ اون شهاب آریا بود! مردی که به دخترا پول می داد تا دهنشون رو ببندن و جز برای ساک زدن بازش نکنن! صداشون به گوشش نرسه جز برای آه و ناله کردن... و حالا این دختر بچه ی سرکش زیادی گستاخی می کرد. _مریم قوانین منو بهت نگفته؟ شونه اش رو بالا انداخت و آدامس توی دهنش رو باد کرد، قدم برداشت و به سمت آینه رفت. _گفته! ولی اهمیتی نمیدم. اگه میخوای با من سکس داشته باشی باید با قوانین من پیش بری. دستای ظریفش روی دکمه های مانتوی گشادش نشست و شروع به باز کردنشون کرد. _این مسائل خط قرمز منه! و تو داری از خط قرمز من رد میشی. مانتو رو روی زمین انداخت و به سمتش چرخید، تمام بالا تنه‌اش توی توری مشکی رنگی که پوشیده بود، به چشم میخورد. به سمتش رفت و دستشو روی سینه ی لخت شهاب کشید. _من فقط میدونم به مریم گفتی که امشب یه تجربه ی متفاوت میخوای! _و تو تفسیرت از تفاوت نقضِ قوانینه منه؟ دست شهاب رو گرفت و اونو جلوی آینه برد، دستشو توی شلوارش فرو برد و زمزمه کرد. _میخوام جلوی آینه ارضا بشیم... عصبی به باسنش چنگی زد و غرید _برای من پوزیشن تعیین نکن! دخترک کمر شلوارش رو گرفت و یه ضرب پایین کشید، کمرش رو به تن شهاب تکیه داد و پای راستش رو بالا آورد و روی دراور گذاشت... حالا شهاب به خوبی میتونست همه‌جاش رو از توی آینه ببینه... _از همه ی قوانینت فقط با یکیش موافقم شهاب آریا! نفس هاش نامنظم شده بود، از توی آینه به هم خیره شده بودن و بین پای مرد برجسته شده بود... زمزمه کرد. _کدوم قانون بچه جون؟ دست شهاب رو برداشت و بین پاش گذاشت. _از کاندوم استفاده میکنیم! شهاب انگشتاش رو روی تن دختر ماهرانه تکون داد و ستاره آه بلندی کشید. _چند سالته بچه؟ دستش رو عقب برد و موهاش رو به بازی گرفت. _بیست سالمه! تا حالا جلوی آینه سکس نکرده بود؛ باورش نمیشد یه دختر بیست ساله مردی که چهل سالشه رو اینطوری تحریک کرده! لاله ی گوشش رو به زبون گرفت. _چرا یه دختر تو این سن باید تن فروشی کنه؟ باسنش رو به شهاب چسبوند و نفس نفس زدنای مرد تحریکش میکرد! _برو کاندومت رو بیار شهاب آریا! شهاب زیپ کمربندش رو باز کرد وشلوار رو پایین کشید... خودش رو از پشت به دختر چسبوند و سینه اش رو توی دستش گرفت. _یه سوال ازت پرسیدم! ستاره خم شد و شهاب موهاش رو چنگ زد؛ زمزمه کرد. _برای در آوردن خرج عمل مامانم! این بار سینه اش رو محکم تر فشرد و با خود فکر کرد بهتره این دختر فاحشه ی مخصوصش باشه! کسی که فقط مال خودش باشه! _میدونی چیه بچه جون؟ فکر میکنم این بار بدون کاندوم و پوشش بخوام یه واژ..ن رو حس کنم! و خودش رو با فشار ... https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk شهاب آریا... استاد ریاضی چهل ساله ای که هر شب ترتیب یه فاحشه جدید رو روی تختش میده... اون برای سکس کردن با هر دختر یه قانون خاص داره... و امشب ستاره‌ی بیست ساله به عنوان بهترین فاحشه ی اون مکان روی تختش میره... ستاره ای که تشنه ی درس خوندنه و پشت کنکوری مونده، با پول اون شب تو یه آموزشگاه شرکت میکنه که... استاد ریاضیش شهاب آریاست!
1 6750Loading...
10
در واحد پایین باز بود و صدای عمو میومد _ببین زن داداش اصلا قرار نیست اتفاقی بیوفته همینکه اسمش تو شناسنامه دخترم باشه خودشم بالاسر طفل بی پدرش برام کافیه هیچ انتظار دیگه ای ازش نداریم راجع کی دارن حرف میزنن؟ما که تو خونه پسر مجرد نداریم _یونس خان این چه حرفیه میزنین پسرم زن داره زنشم دوست داره.خدا رو خوش میاد این دوتا رو پریشون کنیم به خاطره اینکه فقط یه اسم بالا سر بچه ات باشه؟ _مگه اسم محسن کم چیزیه زن داداش؟ محسن؟دستمو گرفتم به دیوار تا نیوفتم میخواد دخترش زن دوم محسنِ من بشه _خان عمو دختر خودت بود راضی میشدی هوو بیاد بالا سرش این دختر هیچ کس و غیر از ما نداره _خب حالا سرو صاحب نداره چه اشکالی داره؟ با پاهای لرزونم رفتم بالا عین مرغ سرکنده گفت....گفت برای بچه اش پدری میکنه محسن عاشق بچه اش اگه بشنوه قبول میکنه؟ چند ساعت تو پریشونی گذشت که در خونه باز شد اومد تو صورتش گرفته بود و جواب سلامم نداد _شام برات بکشم سرشو تکون داد و میزو چیدم داشت با غذاش بازی بازی میکرد _میگم......محسن دکترم گفته این دفعه خیلی امیدواره اگه یه ذره صبر کنیم قاشقو گذاشت تو بشقاب و دستاشو تو هم مشت کرد _چقدر؟؟ یک ساله من فقط میتونم با شرط و شروط بهت نزدیک بشم یه ساله میفهمی؟ ادای منو درآورد _اینجوری نه حساسم اونجوری نه میترسم وقتی بچه ی ثریا رو میبینم دلم آب میشه من حق پدر شدن ندارم؟ من آدم نیستم؟با این آزمایش با اون آزمایش اشک از گوشه ی چشمم چکید تقصیر من نیست که بدنم قبول نمیکنه _مامان باهات حرف زده مگه نه؟ _نه....خود عمو بهم گفت _تو....چی گفتی؟ چرا توقع داشتم بگه من عاشق زنمم؟ چرا جونمو داره میگیره با این حرفاش؟ _من میگم اشکالی نداره.....چی میشه هم یه سرپناه برای ثریا میشه هم اینکه بچه اش بدون پدر نمیمونه اون بچه بابا نداره منم بچه ندارم عادلانه نیست عادلانه؟!شوخی میکنه نه؟ چطور میتونه با یه زن راجع به زن گرفتن بگه و حرف از عدالت بزنه _اگه قبول نکنم چی؟ _به نفعته دختر....اینطوری برای توام بهتره به خودت فشار نمیاری تا درمانت درست تر پیش بره منم اذیت نمیشم از اینکه حقم از زنم نصفه و نیمه اس _مادرت ولی مخالف بود _مادرم مَرد که نیست بفهمه من چی میگم اون زنه دنبال عشق و وفاداری مثل تو فیلماس واقعیت چیز دیگه ایه انقدر با انگشتام گوشه ی ناخونم کندم که خون اومد _اون وقت یه شب در میون پیش من و اون میمونی؟ دیگه نمیفهمیدم چی دارم میگم که این سوالو پرسیدم _حالا راجع به این چیزا بعدا تصمیم میگیریم ولی تو چون اولین بودی نظرت مهمتره اونا تازه از محضر اومده بودن و من تو ماشین منتظر بودم که مامان در باز کرد و ساکمو داد بغلم قایمکی آورده بود تا کسی نبینه _بیا مادر جون......میری همون آدرسی که بهت دادم خودمم تند تند بهت سر میزنم چون هیچ کس و نداشتم برام مادری میکرد مادر شوهرم _اگه بفهمه شما بهم جا دادید چی؟ _ یه موی باباش تو تنش نیست که بترسم ازش  شیرمم حلالش نمیکنم زندگیه توعه طفل معصومو اینطوری به باد داد میدونم چقدر دوسش داره محسن مرد خونشونه _اونجودی نگید _میگم....خوبم میگم یه دسته پول تا شده گذاشت کف دستم _بیا مادر اینم بگیر بازم برات پول میفرستم نه تروخدا خودم یه ذره پس انداز دارم _آره میدونم مادر به خاطره زنیتت خرج نکردی تا این بی لیاقت فکر نکنه کم داره....بگیر حرف اضافه نشنوم دستشو بوسیدم و ماشین راه افتاد https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk الان سه سال گذشته و توی خونه ییلاقیشون تو روستا بودم که صداش اومد _مامان..... مامان...... کجاست؟ ترسیده رفتم تو پستوی کوچولویی که پشت آشپزخونه داشتیم _سراغ زنتو از من میگیری؟ عربده کشید _مامان داغونم میدونم تو میدونی.....مرضی بهم گفت را به را میای اینجا..... صدای به هم ریختن وسایل میومد _زن تو زیر قابلمه و تو کابینته؟ نعره زد _مامااااان بگو دارم میمیرم من؟ _نمیخواد بمیری برو بغل ثریا جونت و بچه ی اونو بزرگ کن زنده بشی صدای گریه ی مردونش اومد و ضعیف شدن صداش _رفته......با بابای بچش منو پیچوندو چوب حراج زد به آبروم.....لیلا نفرینم کرد بعد از اون که رفت یه آب خوش از گلوم پایین نرفته مامان بگو کجاست؟ قلبم وایساد داشت زار میزد و نمیدونم باید خوشحال باشم به خاطره اینکه خدا جوابشو داده یا ناراحت باشم به خاطره خورد شدنش _ما اینجا لیلا نداریم بهت گفته بودم اگه سر دختر من هوو بیاری یه کاری میکنم فانوس بگیری دستت بیوفتی دنبالش  یادته باد تو گلو انداختی که من مَردم من مَردم صدای گریه ی حنا که بغلم بود بلند شد _صدای چی بود؟ فهمید..... https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk
2 74217Loading...
11
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
1 4435Loading...
12
_ وای مامان میخاره، دارم میمیرم. مامان با نگرانی پمادی مالید بین پام که جیغ زدم. خیلی میسوخت...ضربه ای به رون پام زد. _ ساکت شو. الان داداش و بابات میشنون. دندونامو روی هم ساییدن. داداش؟ پسر شوهرش رو میگفت، همون ناتنی که تازه از خارج اومده بود. من به خاطر اون سوخته بودم...با آب داغ خودارضایی کردم با یادش و اصلا حواسم به داغی اب نبود... _ مامان ول کن بدتر شدم...این چیه مالیدی بهم..یخ بیار یخ. مامان اوفی گفت و بلند شد. دستای پمادیش رو با دستمال پاک کرد. _ کی خودشو با اب داغ میشوره، چیکار کردی خودتو؟ اونجات از ریخت بیوفته هیچکی نمیگیرتت. _توهم همش فکر شوهر دادنمی. تنم سوخته، پریود شم چی؟ میمیرم از درد بغض کردم که مامان پوفی کرد و رفت بیرون. حق داشت سرم داد بزنه. خیلی سربه هوا بودم. اخه خودارضایی با فکر داداش ناتنی؟ سعی کردم بشینم ولی لای پام خیلی میسوخت. لذت به من نیومده...پاهامو جلوی کولر باز کردم که یهو در باز شد و شایان گوشی به گوش وارد شد و با دیدن لای پام... _ شیدا...این، این چیه؟ جیغ کشیدم که اومد سمتم و جلوی دهنمو گرفت. بعد هم انگشتش رو به لای پام زد که زیر دستش ناله کردم. _ اوف اوف...نگاه کن دخملم چطور سوخته، نانازتو کی اوخ کرده. بغض کردم. وای که چقدر جذاب بود...با دیدنش درد و سوزشم فراموشم شد و حس خیسی کردم. وای نه! الان نباید تحریک میشدم! خم شد و سرشو لای پام گذاشت و با دست بازم کرد. نفسش به نقطه حساسم میخورد... _شایان‌! _ واسه من خیس کردی شیدا؟ https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk من تازه به بلوغ جنسی رسیده بودم که یهو داداش ناتنی سکسیم اومد تو خونمون و من با این هورمونای تازه فعال شدم بد تو کفش بودم... تا این که یه روز فهمید و بکارتمو گرفت ولی مادرم... https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
1 1952Loading...
13
Media files
1 4900Loading...
14
- مرتیکه ها حتی نمی تونید برای یک دقیقه دست و پاش و محکم نگه دارید تا من این مواد و تو واژنش جاساز کنم ؟؟؟ - التماس می کنم ، من دخترم ، با من اینکار و نکنید . بسته مواد استوانه ای شکل بزرگ نوار پیچ شده مشکی رنگی را جلوی صورتم تکون داد : - اتفاقاً چون باکره ای انتخابت کردم .‌ هیچ بنی بشری به یه دختر که قد و هیکلش اندازه بچه های یازده دوازده سالس شک نمی کنه . و بسته را برداشت و مقابل واژنم قرار داد و ابرو درهم کشیده رو به داخل فشار داد که جیغ و فریاد از سر دردم بلند شد . - اوه اوه .... این خون پردته ؟ یا پارت کردم ؟ اما انگار خونی که از لبه های واژنم سرازیر شده بود ، آنقدر برایش اهمیت نداشت که با فشار بیشتری بسته رو ، رو به داخل فشار داد ووووو https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
1 9072Loading...
15
_میدونی چرا فاحشه میارم خونه‌ام؟ با اینکه مشروب خورده بود اما بهوش بود! _چون زنم بهم خیانت کرد! بعد از اون وارد هیچ رابطه ی جدی ای نشدم! ستاره روی مبل در خودش جمع شده بود و به حرف های مرد گوش میداد... _لخت شو دختر جون! مگه شهرام تورو نفرستاده؟ شهرام او را فرستاده بود! اما این بار فرق داشت... ستاره فاحشه نبود! عاشق بود... _لخت شو میخوام سینه‌هات رو ببینم! صدای پر تحکم مرد را که شنید، دستش روی مانتویش نشست... این لحظه را اینگونه تصور نکرده بود... همیشه در رویاهایش شهاب آریا او را با عشق لخت می کرد! اما حالا رو به رویش بود... به عنوان یک فاحشه... عاشق بود! عاشق بودن گناه نبود! صدای شهاب جدی و سرد بود! _زیر چند نفر خوابیدی دختر؟ کسی تو زندگیت هست؟ از جا بلند شد، جام شراب را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل، کنار ستاره انداخت. _اگه کسی تو زندگیته از این کارا نکن؛ اون پسر بفهمه دیوونه میشه! دستش روی گونه ی ستاره نشست. _هنوز لخت نشدی! زود باش... ستاره اما دستش نمی رفت که دکمه ها را باز کند، زمزمه کرد. _تو لختم کن! شهاب هومی کشید و ابرو بالا داد. _پس میگی رمانتیک دوست داری؟ بهت نگفتن من مثل سگ وحشیم؟ یکی از دوستانش شهرام را معرفی کرده بود... گفته بود هر جمعه شب برای شهاب آریا فاحشه می فرستد! عاشق بود... عاشق بود که خودش را در حد یک فاحشه پایین آورده بود... دست شهاب روی اولین دکمه ی او نشست. _میدونی؟ امشب سالگرد ازدواجمونه... با همون زنی که خیانت کرد! هر شب دیگه ای بود یه جوری میکردمت که صبح نتونی راه بری... دکمه ی او را باز کرد و لب زد. _ولی امشب میخوام ملایم باشم! من چشم میبندم... ملایم میشم... تو هم نقش زنم رو بازی میکنی؛ زنی که عاشقمه... فهمیدی؟ قطره اشک شوری از چشم هایش پایین ریخت، شهاب اشک را پاک کرد و لب زد. _بهت نمیاد فاحشه باشی... انگشت شست مرد روی لب های ستاره نشست، شستش را آرام وارد دهان او کرد و لب زد. _انگار این لبا تا حالا به هیچ دم و دستگاهی نخورده! شهابِ آریا! نخبه ی ریاضی فیزیک... مردی که جایزه ی نوبل را دریافت کرده بود! برای ستاره اسطوره بود این مرد... اما حالا که نزدیک او بود حالا که عجز و بیچارگی‌اش را میدید... میخواست او را در آغوش بگیرد و عشقش را اعتراف کند! _اما بهتره کار بلد باشی دخترجون، من دست به دختر باکره نمیزنم... دردسر میشید! دستش دو طرف یقه ی لباس ستاره نشست و دکمه ها را جر داد! پیرهنش را از تنش درآورد و لباس خواب سفیدی که زیرش پوشیده بود نمایان شد... اولین بار بود جلوی کسی لخت می شد! خجالت می کشید؟ نه! با همه ی وجود می خواست این مرد را درون خودش احساس کند! لبش را به گوش شهاب نزدیک کرد، چشم بست و اشک ریخت و لب زد. _یه جوری باهام معاشقه کن انگار همسر قبلیتم! جمله اش که تمام شد، شهاب کمر او را به مبل کوبید! دستش سینه ی حجیم او را فشرد و پایین تنه‌اش را به دخترک چسباند... _آه و ناله کن واسم! نیازی به گفتن نبود... دخترک آنقدر بی تجربه بود که وقتی دست شهاب بین پایش نشست، صدای ناله اش بلند شد... انگشت شهاب بین پایش بازی می کرد و دست دیگرش بالا تنه ی او را می فشرد... ستاره نالید _تمومش کن! میخوام حست کنم! مرد زیپ شلوارش را پایین کشید و با صدایی که خمار شده بود غرید. _عجول نباش... پایین تنه‌اش را بیرون کشید و ضربه ی اول را که زد... خون از بین پاهای ستاره جاری شد! با تعجب به مبلی که رنگ سرخ گرفته بود نگاه کرد و رو به ستاره غرید: _باکره بودی؟؟؟ از جا بلند شد و فریاد کشید. _دختر عوضی میگم باکره بودی؟ ستاره ملحفه را دور خودش پیچید و زمزمه کرد. _آره! سیلی محکمی به گونه ی او کوبید! بازویش را گرفت و او را بلند کرد. _گه خوردی که باکره ای میای زیر من! عوضی... میخوای دردسر درست کنی؟  گمشو از خونه ی من بیرون! بازوی ستاره را فشرد، کیف او را از روی مبل چنگ زد و دخترک را پشت خودش کشید... در خانه را باز کرد، ستاره را جلوی در پرت کرد و کیفش را در صورتش کوبید. _من شما هرزه ها رو میشناسم! به قیمت باکره بودن میاین با زندگی ما بازی میکنین! عوضی دیگه اینورا پیدات نشه... در را کوبید و باد سرد بدن لخت ستاره را لرزاند! او را لخت در کوچه انداخته بود.... صدای هق هق دخترک بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _خدا لعنتم کنه.... خدا لعنتم کنه چه غلطی بود من کردم؟؟؟ ناباور فریاد کشید. _منو لخت انداخت تو کوچهههه! ملحفه را به بدن عریانش کشید و غرید. _منو لخت انداخت تو کوچه... میکشمت عوضی... میکشمت. آسمان غرید و اولین قطره ی باران روی سرش کوبید. _به همین برکت قسم میخورم! برمیگردم و زندگیتو جهنم میکنم شهاب آریا! https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
1 7433Loading...
16
در واحد پایین باز بود و صدای عمو میومد _ببین زن داداش اصلا قرار نیست اتفاقی بیوفته همینکه اسمش تو شناسنامه دخترم باشه خودشم بالاسر طفل بی پدرش برام کافیه هیچ انتظار دیگه ای ازش نداریم راجع کی دارن حرف میزنن؟ما که تو خونه پسر مجرد نداریم _یونس خان این چه حرفیه میزنین پسرم زن داره زنشم دوست داره.خدا رو خوش میاد این دوتا رو پریشون کنیم به خاطره اینکه فقط یه اسم بالا سر بچه ات باشه؟ _مگه اسم محسن کم چیزیه زن داداش؟ محسن؟دستمو گرفتم به دیوار تا نیوفتم میخواد دخترش زن دوم محسنِ من بشه _خان عمو دختر خودت بود راضی میشدی هوو بیاد بالا سرش این دختر هیچ کس و غیر از ما نداره _خب حالا سرو صاحب نداره چه اشکالی داره؟ با پاهای لرزونم رفتم بالا عین مرغ سرکنده گفت....گفت برای بچه اش پدری میکنه محسن عاشق بچه اش اگه بشنوه قبول میکنه؟ چند ساعت تو پریشونی گذشت که در خونه باز شد اومد تو صورتش گرفته بود و جواب سلامم نداد _شام برات بکشم سرشو تکون داد و میزو چیدم داشت با غذاش بازی بازی میکرد _میگم......محسن دکترم گفته این دفعه خیلی امیدواره اگه یه ذره صبر کنیم قاشقو گذاشت تو بشقاب و دستاشو تو هم مشت کرد _چقدر؟؟ یک ساله من فقط میتونم با شرط و شروط بهت نزدیک بشم یه ساله میفهمی؟ ادای منو درآورد _اینجوری نه حساسم اونجوری نه میترسم وقتی بچه ی ثریا رو میبینم دلم آب میشه من حق پدر شدن ندارم؟ من آدم نیستم؟با این آزمایش با اون آزمایش اشک از گوشه ی چشمم چکید تقصیر من نیست که بدنم قبول نمیکنه _مامان باهات حرف زده مگه نه؟ _نه....خود عمو بهم گفت _تو....چی گفتی؟ چرا توقع داشتم بگه من عاشق زنمم؟ چرا جونمو داره میگیره با این حرفاش؟ _من میگم اشکالی نداره.....چی میشه هم یه سرپناه برای ثریا میشه هم اینکه بچه اش بدون پدر نمیمونه اون بچه بابا نداره منم بچه ندارم عادلانه نیست عادلانه؟!شوخی میکنه نه؟ چطور میتونه با یه زن راجع به زن گرفتن بگه و حرف از عدالت بزنه _اگه قبول نکنم چی؟ _به نفعته دختر....اینطوری برای توام بهتره به خودت فشار نمیاری تا درمانت درست تر پیش بره منم اذیت نمیشم از اینکه حقم از زنم نصفه و نیمه اس _مادرت ولی مخالف بود _مادرم مَرد که نیست بفهمه من چی میگم اون زنه دنبال عشق و وفاداری مثل تو فیلماس واقعیت چیز دیگه ایه انقدر با انگشتام گوشه ی ناخونم کندم که خون اومد _اون وقت یه شب در میون پیش من و اون میمونی؟ دیگه نمیفهمیدم چی دارم میگم که این سوالو پرسیدم _حالا راجع به این چیزا بعدا تصمیم میگیریم ولی تو چون اولین بودی نظرت مهمتره اونا تازه از محضر اومده بودن و من تو ماشین منتظر بودم که مامان در باز کرد و ساکمو داد بغلم قایمکی آورده بود تا کسی نبینه _بیا مادر جون......میری همون آدرسی که بهت دادم خودمم تند تند بهت سر میزنم چون هیچ کس و نداشتم برام مادری میکرد مادر شوهرم _اگه بفهمه شما بهم جا دادید چی؟ _ یه موی باباش تو تنش نیست که بترسم ازش  شیرمم حلالش نمیکنم زندگیه توعه طفل معصومو اینطوری به باد داد میدونم چقدر دوسش داره محسن مرد خونشونه _اونجودی نگید _میگم....خوبم میگم یه دسته پول تا شده گذاشت کف دستم _بیا مادر اینم بگیر بازم برات پول میفرستم نه تروخدا خودم یه ذره پس انداز دارم _آره میدونم مادر به خاطره زنیتت خرج نکردی تا این بی لیاقت فکر نکنه کم داره....بگیر حرف اضافه نشنوم دستشو بوسیدم و ماشین راه افتاد https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk الان سه سال گذشته و توی خونه ییلاقیشون تو روستا بودم که صداش اومد _مامان..... مامان...... کجاست؟ ترسیده رفتم تو پستوی کوچولویی که پشت آشپزخونه داشتیم _سراغ زنتو از من میگیری؟ عربده کشید _مامان داغونم میدونم تو میدونی.....مرضی بهم گفت را به را میای اینجا..... صدای به هم ریختن وسایل میومد _زن تو زیر قابلمه و تو کابینته؟ نعره زد _مامااااان بگو دارم میمیرم من؟ _نمیخواد بمیری برو بغل ثریا جونت و بچه ی اونو بزرگ کن زنده بشی صدای گریه ی مردونش اومد و ضعیف شدن صداش _رفته......با بابای بچش منو پیچوندو چوب حراج زد به آبروم.....لیلا نفرینم کرد بعد از اون که رفت یه آب خوش از گلوم پایین نرفته مامان بگو کجاست؟ قلبم وایساد داشت زار میزد و نمیدونم باید خوشحال باشم به خاطره اینکه خدا جوابشو داده یا ناراحت باشم به خاطره خورد شدنش _ما اینجا لیلا نداریم بهت گفته بودم اگه سر دختر من هوو بیاری یه کاری میکنم فانوس بگیری دستت بیوفتی دنبالش  یادته باد تو گلو انداختی که من مَردم من مَردم صدای گریه ی حنا که بغلم بود بلند شد _صدای چی بود؟ فهمید..... https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk
2 68719Loading...
17
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
1 4993Loading...
18
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
1 2781Loading...
19
- مرتیکه ها حتی نمی تونید برای یک دقیقه دست و پاش و محکم نگه دارید تا من این مواد و تو واژنش جاساز کنم ؟؟؟ - التماس می کنم ، من دخترم ، با من اینکار و نکنید . بسته مواد استوانه ای شکل بزرگ نوار پیچ شده مشکی رنگی را جلوی صورتم تکون داد : - اتفاقاً چون باکره ای انتخابت کردم .‌ هیچ بنی بشری به یه دختر که قد و هیکلش اندازه بچه های یازده دوازده سالس شک نمی کنه . و بسته را برداشت و مقابل واژنم قرار داد و ابرو درهم کشیده رو به داخل فشار داد که جیغ و فریاد از سر دردم بلند شد . - اوه اوه .... این خون پردته ؟ یا پارت کردم ؟ اما انگار خونی که از لبه های واژنم سرازیر شده بود ، آنقدر برایش اهمیت نداشت که با فشار بیشتری بسته رو ، رو به داخل فشار داد ووووو https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
5 5864Loading...
20
Media files
4 4953Loading...
21
_زیرِ فرم مدرسه‌ات لباس خواب سکسی پوشیدی؟ دخترای مدرسه ستاره ی  هجده ساله رو مسخره میکردن... ستاره که دکمه ی سومیش کنده شده بود و لباس خوابش مشخص شده بود، لبه های مانتو رو به هم نزدیک کرد و غر زد. _به تو ربطی نداره! سرت تو کار خودت باشه... یکی دیگه از دخترا گفت: _واسه کی میپوشی؟ تو که گفتی دوس پسر نداری. کل کلاس باهاش لج بودن! چون درسش از همه بهتر بود و خوشگل ترین دختر کلاس بود. _نکنه بعد از مدرسه میری خراب بازی در میاری که پول در بیاری؟ با حیرت به دختره نگاه کرد، از جا بلند شد و موهای دختره رو چنگ زد. _به کی میگی خراب اشغال. دخترک فقط هجده سال داشت... اما به گفته ی حاج باباش، با شهاب آریا... مردی که زنش مُرده بود ازدواج کرد! مردی که یه بچه ی کوچیک داشت و ستاره بعد از کنکور باید براش مادری میکرد... شهاب به ستاره اهمیتی نمیداد اما دخترک امروز زیر فرم مدرسه اش لباس خواب سکسی پوشیده بود تا توی ماشین که دنبالش میاد تحریکش کنه! میخواست با همه ی وجودش شهاب رو سمت خودش بکشه... و از همه مهم تر! شهاب آریا یکی از دبیر های مدرسه اش بود! دخترای کلاس دورش جمع شدن و هرکس یه چیزی میگفت. _داری جنده بازی درمیاری بعد ادای تنگا رو در میاری. _از اولم معلوم بود این کاره ای با اون سینه های هشتاد و پنجت. _شبی چقد کار میکنی بیا به داداش منم حال بده. ستاره بغض کرده بود و موهای دختره رو محکم میکشید، دوستای دختره سر رسیدن و دست ستاره رو جدا کردن... مقنعه رو از سرش کندن و روی میز انداختنش.... هر دو دستش رو گرفتن و دکمه های لباسش رو به زور باز کردن... یکی از دخترا با خنده و جیغ گفت: _دبیر داره میاد دبیر داره میاد. یکی از دخترای چاق کلاس ستاره رو جلوی تخته پرت کرد و داد زد. _بذاری دبیر هم بیاد ببینه این دختره خرابه! از مدرسه بندازنش بیرون. ستاره با بدبختی گریه کرد و دستشو جلوی سینه هاش گرفت، لباس خواب توری‌اش کل سینه هاش رو مشخص میکرد. یکی دیگه از دخترا داد زد. _کل مدرسه بفهمن این دختره خیابونیه... الان دبیر هم بیاد ببینش و اخراجش کنن بیشعورو. با شنیدن صدای دبیر همه سر جاشون نشستن و ستاره لخت وسط کلاس گریه میکرد. _اینجا چه خبرههه؟؟؟ شهاب آریا بود! معلم خونسرد و خشکی که حالا شوهر ستاره هم شده بود... با دیدن ستاره با اون وضعیت با عصبانیت جلو رفت و کتش رو در اورد... روی دوشش انداخت و بازوش رو گرفت و بلندش کرد. _پرسیدم اینجا چه خبره؟ یکی از دخترا با پررویی گفت: _ اقا این دختره بعد از مدرسه از این لباسا میپوشه و سوار ماشین پسرا میشه... میگن این کاره ست... بچه ها هم چند روز پیش تو یه سانتافه مشکی دیدنش... ما نمیخوایم باهاش تو یه مدرسه باشیم. شهاب جلو رفت و رو به روی دختره ایستاد، دستشو بالا برد و سیلی محکمی به دختره زد. صدای فریادش توی مدرسه پیچید. _این دختر زنه منه!!! اون ماشین هم ماشین من بوده! به سمت ستاره چرخید و غرید. _جای کسی که این بلا رو سر زن من بیاره توی جهنمه! کاری میکنم تک تکتون اخراج بشید! https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk https://t.me/+wvy_GOYi9oQ2OTRk شهاب آریا! مردی که زنش فوت شده و حالا خانواده اش دنبال یه عروس سر به زیر میگردن تا برای بچه ی دو ساله‌اش مادری کنه... اتفاق هایی میوفته که کوروش مجبور میشه با یکی از دانش آموز های مدرسه ای که توش تدریس میکنه ازدواج میکنه و هیچکس این رو نمیدونه؛ تا اینکه....
3 1095Loading...
22
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
3 06811Loading...
23
_ وای مامان میخاره، دارم میمیرم. مامان با نگرانی پمادی مالید بین پام که جیغ زدم. خیلی میسوخت...ضربه ای به رون پام زد. _ ساکت شو. الان داداش و بابات میشنون. دندونامو روی هم ساییدن. داداش؟ پسر شوهرش رو میگفت، همون ناتنی که تازه از خارج اومده بود. من به خاطر اون سوخته بودم...با آب داغ خودارضایی کردم با یادش و اصلا حواسم به داغی اب نبود... _ مامان ول کن بدتر شدم...این چیه مالیدی بهم..یخ بیار یخ. مامان اوفی گفت و بلند شد. دستای پمادیش رو با دستمال پاک کرد. _ کی خودشو با اب داغ میشوره، چیکار کردی خودتو؟ اونجات از ریخت بیوفته هیچکی نمیگیرتت. _توهم همش فکر شوهر دادنمی. تنم سوخته، پریود شم چی؟ میمیرم از درد بغض کردم که مامان پوفی کرد و رفت بیرون. حق داشت سرم داد بزنه. خیلی سربه هوا بودم. اخه خودارضایی با فکر داداش ناتنی؟ سعی کردم بشینم ولی لای پام خیلی میسوخت. لذت به من نیومده...پاهامو جلوی کولر باز کردم که یهو در باز شد و شایان گوشی به گوش وارد شد و با دیدن لای پام... _ شیدا...این، این چیه؟ جیغ کشیدم که اومد سمتم و جلوی دهنمو گرفت. بعد هم انگشتش رو به لای پام زد که زیر دستش ناله کردم. _ اوف اوف...نگاه کن دخملم چطور سوخته، نانازتو کی اوخ کرده. بغض کردم. وای که چقدر جذاب بود...با دیدنش درد و سوزشم فراموشم شد و حس خیسی کردم. وای نه! الان نباید تحریک میشدم! خم شد و سرشو لای پام گذاشت و با دست بازم کرد. نفسش به نقطه حساسم میخورد... _شایان‌! _ واسه من خیس کردی شیدا؟ https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk من تازه به بلوغ جنسی رسیده بودم که یهو داداش ناتنی سکسیم اومد تو خونمون و من با این هورمونای تازه فعال شدم بد تو کفش بودم... تا این که یه روز فهمید و بکارتمو گرفت ولی مادرم... https://t.me/joinchat/0xzkWpoT7XxmMDNk
2 3943Loading...
24
- محسن بفهمه بکارت نداری، سرتو میبره دختر. دامن لباس عروسم را مشت میکنم و با بفض میگویم: - مرگ یه بار، شیونم یه بار. نمیخوام فرار کنم، میخوام بفهمه. خواهرم با عذاب بازوهایم را میگیرد: - نفهم تا برین به حجله و بفهمه آبروتو میبره. فکر کردی چون عاشقته میگذره از چیزی که به قول مردای خاندان ما حقشونه؟ اشکم میچکد و نگین خواهرانه مظلوم میشود. - نکن با خودت. اینجا ایرانه لیلا، اینجا بکارت زنو بیشتر از خود زن میپرستن. از خر شیطون بیا پایین، سعید پایین منتظره. باهاش برو. - سعیدم مرده. وقتی بفهمه بهم تجاوز شده، اونم نفس برام نمیذاره. هق میزنم، خواهر بغلم میکند و همدردِ من اشک میریزد. از مردی سعید میگوید اما من از خر شیطان پیاده نمیشوم. (چند ساعت بعد)**** نگاه شیفته‌ی محسن خیالم را راحت میکند. محال است مرا که عشقش هستم آزاد بدهد. - بچرخ ببینم توله. دامنم را بالا میگیرم و میچرخم. ذوق زده میخندم و او کمرم را به یکباره چسبیده مرا به خود می چسباند. - بی شرف داری منو مجنون می کنی. چرا انقدر خوشگلی تو؟ بخورمت تموم شی؟ تا دندان نشانم می دهد جیغ میزنم: - نه محسن جونم، گاز نه، دردم میاد. توجه نمیکند، از دستش فرار میکنم. یه دنبالم می افند و دقیقا توی اتاق خواب و روی تخت خفتم میکند. نازم می دهد و در همان حال لب هایم را به کام میگیرد. خوشی ام دوام ندارد، وقتی که ساعت ها بعد عربده میزند: - هرزه، قبل من با کی بودی؟ هق میزنم. ملافه را به سختی دور تنم نگه داشته ام. گوشه ی تخت جمع میشوم و با هق هق میگویم: - بخدا اشتباه میکنی. توضیح میدم، تورو خدا داد نزن. مشت به دیوار میکوبد و هجوم که می آورد به سمتم جیغ میزنم. گردنم را میچسبد و فریاد میرند: - جیغ نزن با این صدات، جیغ نزن بی غیرت تر از اینم نکن. - بخدا اونطور که فکر میکنی نیست. دستش را بلند میکند به قصد زدنم، رنگ از رخم میپرد. منتظرم اما نمی زند و بجایش طوری سرش را به دیوار میکوبد که خون از سرش فواره میزند. جیغ میزنم: - محسن. محسن غلط کردم چیکار کردی؟ - خفه شو. بی همه چیز. میکشمت امشب. واقعا هم میکشد. نه جسمم را. روح پر پرم را میکشد وقتی که با همان تن لختی که به زور ملافه پوشانده بودم بیرونم میکند و بعد از آن شب.....سرگردان به دنبال منی بود که دیگر..... https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk
4 58419Loading...
25
تخفیف باورنکردنی🥳🤯 فایل کامل رمان سودا + فایل کامل رمان اوج لذت + فایل کامل رمان تجاوز عشق ترس + vip رمان پشت چشمان تو و vip رمان مأمن بهار همه رو میتونید بجای پرداخت 115 هزار تومن فقط با مبلغ 62 هزار تومن خریداری کنید📍 مبلغ رو به شماره کارت زیر👇 💳 5022291308913852 به نام "بلقیس آقائی" واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻 @melisadmin1
13 7995Loading...
26
دختره برای اولین بار تو عمرش مست کرده و عاشق مردی شده که ۱۴ سال ازش بزرگتره و تو مستی میبوستش😱😳🔞 پارت_152 بالش فواد بغل کرد و زمزمه کرد _چقدر بده که یکیو دوست داشته باشی و بدونی اون الان تو بغل یکی‌دیگست… بغضش شکست و دوباره به گریه افتاد. همونجور که روی تخت بود خم شد و شیشه دیگه ای از داخل کمد برداشت. این یکی پر بود. روی تخت نشست و درش رو باز کرد. مثل دیوونه ها شیشه رو بالا رفت و داشت میخورد که یهو از دستش کشیده شد. متعجب به روبه روش خیره شد. توهم زده بود یا درست میدید. _داری چه غلطی میکنی؟ دیوونه شدی؟ اصلا اهمیتی به حرف و صدای بلند فواد نداد. دستش رو جلو برد ضربه ای به سینه فواد زد _واقعا اینجایی؟ فواد کلافه در شیشه رو بست دوباره توی کمد گذاشت در کمد کوبید که صدای بدی داد. بهار لبه تخت اومد و باهاش روی زمین گذاشت تا بلند بشه اما تعادش بهم خورد. قبل اینکه بیوفته فواد زود دستشو گرفت نشوند روی تخت. بعد خودش روی زمین جلوی پای بهار زانو زد _چرا به اونا دست زدی؟ نمیتونی حتی رو پاهات وایستی! بهار با بغض به صورت فواد زل زد لبخند کوچیکی زد. _می ترسیدم ، ولی الان تو برگشتی دیگه نمیترسم. فواد نگاهش رو نمیتونست از بهار بگیره. شبیه بچه ها شده بود و حالا هم داشت با حرفاش دیوونش میکرد. بهار دوباره اشکاش سرازیر شد. سرشو کج کرد زمزمه کرد _چرا برگشتی؟ مگه نرفته بودی با دوست دخترت شمال؟ فواد خندش گرفته بود. باز هم بحث راجب دوست دختر نداشته اون بود. بهار دستاشو روی صورت فواد کشید _من خیلی ترسیدم ، رعد و برق میزد همش از همه جا صدا میومد ، فواد میشه دیگه نری؟ فواد سرشو تکون داد و زمزمه کرد _دیگه جایی نمیرم. بهار اشکاشو پاک کرد لبخندی زد. تو حال خودش نبود و دلش میخواست حرف بزنه. اما نمیدونست حرفایی که میخواد بزنه دیوونگیه… _فواد نگاه فواد یه لحظه هم از بهار جدا نمیشد. _چیه؟ بهار دستاشو توی هم پیچید و با بغض لب زد _نمیشه دوسم داشته باشی؟ نمیشه بجای کیمیا منو انتخاب کنی؟ میدونم اون خیلی خوشگتر و خوش هیکل تره اما من میخوام جای اون باشم میخوام تورو داشته باشم…میخوام من دستتو بگیرم من چونتو ببوسم. فواد فقط نگاهش میکرد و انگار از شنیدن این حرفا خیلی جا خورده بود. انتظارش رو نداشت و نمیدونست چیکار کنه… https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 بهار وقتی دید فواد هیچکاری نمیکنه تو یه تصمیم آنی دستاش رو دو طرف صورت فواد گذاشت و سرشو جلو برد لباشو بوسید. بلد نبود ببوسه و فقط لبش رو بی حرکت رو لبای فواد فشار میداد و چشماش بسته بود. فواد شوکه شده بود اما داغی لبای بهار دیوونش کرد. یکی از دستاشو روی کمر لخت و دست دیگش رو پشت گردن بهار گذاشت. مثل تشنه ها لباشو میبوسید و بهار هم همراهی میکرد. دستای بهار که توی موهاش رفت حسای مردونش فوران کرد. همونجوری که لباش روی لبای بهار بود بلند شد رو تخت نشست. دستش روی بدن برهنه و داغ بهار میکشید و احساس میکرد داره الماسی با ارزش لمس میکنه. بهار نفس کم آورد عقب کشید که فواد سرش رو لای گردن بهار برد.. میبوسید و میک میزد. دست خودش نبود انگار کنترل حرکاتش رو نداشت. بهار لبخندی روی لبش بود حال خوبی داشت. احساس میکرد داره پرواز میکنه. فواد اون رو میبوسید و نوازش میکرد و این تنها چیزی بود که اون لحظه میخواست. فواد گازی از گردنش گرفت که بهار ناله ای کرد. همین کافی بود تا فواد دوباره به لباش حمله کنه. لباش رو وحشیانه به بازی گرفته بود. دست بهار سمت تیشرت فواد رفت بالا کشید. فواد خیلی کوتاه ازش فاصله گرفت تیشرتش رو در آورد. دستاش دور پهلوی بهار انداخت بلندش کرد روی تخت خوابوندش و خودشم روش خوابید. بوسه ای کوتاه به لبای بهار زد و بعد مشغول بوسیدن میک زدن گردنش شد. دستاش هم بیکار نبودن و سینه های بهار از روی لباس زیر فشار میداد. بهار نمیتونست تکون بخوره و فقط گردن فواد رو میبوسید و گوشش رو گاز های ریز میگرفت. دست بهار رفت سمت شلوار فواد که انگار فواد تازه موقعیت درک کرد. اما دیر شده بود کیمیا وارد اتاق شد و با دیدن اون دوتا روی هم… جیغی کشید و کل اهل خونه رو توی اتاق ریخت... https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 https://t.me/+lGb0oaWwaplhNjI0 پارت واقعیه رمانش بود😲😱
3 5267Loading...
27
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس‌ هم به راحتی قابل لمس بود. چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام‌ زنونه‌ت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس خودتو بهم می‌مالی نمی‌ذاری بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا! https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
6 95813Loading...
28
یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم... با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌ نامدار آمده بود! - یاس؟ کدوم گوریی؟ با وحشت از اتاق بیرون زد - ا...اینجام چیشده؟ - تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین! نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد... که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد. آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد - چ...چیشده؟ - خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت! یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش.. دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده... - باتوام! با فریاد نامدار شانه های یاس پرید - من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده! نامدار عصبی غرید - کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان! یاس عصبی لب زد - من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما... حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست - پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که! گمشو پایین تا.... یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا... - بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟ نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد - نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم. بیا بغلم ببینمت دختر بابا... یسنا بغ کرده عقب کشید - ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد - نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین... عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود. در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد - بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره... عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد - هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه... یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟ - امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم. مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم منظورشان از آفت او بود! که نامدار هم راضی بود؟ بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود... پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه... تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود... اواخر مهمانی بود. شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد - یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها... دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد - نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد... نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت - چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده.. گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست - من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی... یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود او که گفته بود یاس کار نکرده! با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌... دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد - باباجان؟ صورتت چیشده! صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود... https://t.me/+UKkzTpSPAv03OTNk https://t.me/+UKkzTpSPAv03OTNk https://t.me/+UKkzTpSPAv03OTNk
6 1888Loading...
29
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . https://t.me/+HD1OVyoDVaMwN2U0 https://t.me/+HD1OVyoDVaMwN2U0 - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. https://t.me/+HD1OVyoDVaMwN2U0 https://t.me/+HD1OVyoDVaMwN2U0 یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست ! https://t.me/+HD1OVyoDVaMwN2U0 https://t.me/+HD1OVyoDVaMwN2U0 https://t.me/+HD1OVyoDVaMwN2U0
2 8394Loading...
30
تخفیف باورنکردنی🥳🤯 فایل کامل رمان سودا + فایل کامل رمان اوج لذت + فایل کامل رمان تجاوز عشق ترس + vip رمان پشت چشمان تو و vip رمان مأمن بهار همه رو میتونید بجای پرداخت 115 هزار تومن فقط با مبلغ 62 هزار تومن خریداری کنید📍 مبلغ رو به شماره کارت زیر👇 💳 5022291308913852 به نام "بلقیس آقائی" واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻 @melisadmin1
2 5710Loading...
31
Media files
1 1301Loading...
32
#پارت_۲۸۰ کوله مدرسمو انداخت تو بغل راننده پسرش ثریا:این چند روزم لطف کردم که نگهش داشتم گنداتو همیشه من باید جمع کنم؟قاضی که اینو بست به ریشت حداقل قبل اینکه عروس خونه‌ات کنی ببرش دکتر معاینه کنه پرده مرده داشته باشه... نگاه پر از انزجاری حواله‌ام کرد ثریا:البته دختر پاک و باکره که دل نمیکنه همچین جاهایی بره... از خجالت و شرم سرمو پایین انداختم،بیچاره وار به دیوار تکیه دادم رسماً بدبخت شده بودم وقتی پدر خودم منو پس زده چه انتظاری از دیگرون داشتم‌؟ صدای پاشنه کفشاش بهم فهموند رفته... خیره موزاییک کف محضر بودم که دو جفت کفش مشکی براق مقابل دیدم ظاهر شد خودش بود‌‌‌... کاش اون روز غرورم طغیان نکرده بود کاش به اون مهمونی نرفته بودم ،هنوزم با یادآوری اون لحظه ها تنم یخ میزنه... من هنوز دبیرستانو تموم نکرده بودم وقت ازدواجم بود؟ اونم با مردی که پانزده سال از خودم بزرگتر بود تو دریایی که من ماهی بی عرضه و کوچیکی بودم اون نهنگ محسوب میشد... اون منو درسته می بلعید بی رحم بود و بداخلاق...نامرد بود... رادان:سرتو بالا بگیر مصیبت... قطره اشکی از چشمم چکید بابا همیشه از گل نازک‌تر بهم نگفته بود البته قبل این ماجرا... سرمو بلند کردم نگاهم روی چهره خشنش که از نظر سما جذاب بود و دخترکش نشست... نگاهش برای چند ثانیه رو گونه سرخم که اثر دست بابا بود نشست و اخماش بیشتر تو هم شد... ازش میترسیدم راننده‌اش پشت سرش ظاهر شد... از راه مدرسه رفته بودم به اون مهمونی کذایی و هنوز فرم مدرسه تنم بود... رادان:باید باهات چیکار کنم؟ آب دهنمو قورت دادم من الان یه بی آبرو بی کس حساب میشدم جایی رو نداشتم برم...بابا فقط رضایت داد زن این مرد بشم تا بیشتر از این آبروش ریخته نشه و بعد رفته بود... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk بالاخره با حرفای سما به خودم اومده بودم من باید تلاش میکردم تا از این منجلاب خودمو نجات میدادم تنها راه سر و سامون گرفتن زندگیم خودش بود زنش بودم ولی منو به چشم دختر بچه‌ای میدید که انگار فقط به یه سرپناه و مقداری پول نیاز داشت تا اموراتشو بگذرونه... رژ لب قرمز رنگ رو محکم رو لبام کشیدم ثریا خانم گفته بود پسرش از رنگ قرمز خوشش میاد؟ پس منم با همین شروع میکردم لباس راحتی صورتی رنگمو تو تنم مرتب کردم موهای لخت و مشکی و بلندمو رو شونه هام انداختم میدونستم دوباره با اون زنه،بیتا اومده به خونه... در اتاق رو باز کرده و بیرون رفتم دوتایی مقابل تی‌وی نشسته بودن و فیلمی در حال پخش بود... دو دل همونجا ایستادم ولی آخرش که چی سمتشون رفتم... نگاه بیتا روی من نشست اخماش جمع شد چسبیده به رادان نشسته بود زن زیبایی بود و اندامشو با سخاوت در معرض دید شوهر من قرار داده بود برای چند ثانیه اعتماد بنفسمو از دست دادم ولی با لبخند سمت دیگه رادان نشستم... رادان با تعجب نگاهم کرد چسبیده بهش نشستم دستمو دور بازو کلفتش پیچیدم بیتا:هی دختره داری چیکار میکنی؟ سرمو کج کرده و نگاهش کردم آوا:معلوم نیست عزیزم؟ سرمو رو شونه رادان گذاشتم بیتا:اینجا چخبره رادان؟این دختر زده به سرش؟ کمی بلند شده و اینبار روی پاهای رادان نشستم که خودم از تصمیم یهوییم جا خوردم داشتم زیاده روی میکردم؟ ولی نمیتونستم پا پس بکشم... با حاضر جوابی گفتم آوا:عزیزم من تو بغل شوهرم نشستم...این چیز عجیبی نیست که...حالا تو میخوای خودتو گول بزنی... با تمسخر و نفرت نگاهش کردم و ادامه حرفمو نزدم...چشماش گرد شده بود کمی تنشو عقب کشید... تن رادان انگار کوره آتیش بود هر آن میخواستم بلند بشم و فرار کنم به اتاقم دستش روی شکمم نشست و با فشاری منو به خودش چسبوند ... انتظار داشتم پس بزنه ولی اون داشت چیکار میکرد؟ بیتا:رادان تو نمیخوای چیزی بگی؟اینجا چخبره؟ دوباره با همون لحن تند گفتم آوا:انتظار داری چی بگه عزیزم؟من زنشم شرعی و قانونی اونیکه مادر بچه‌اش میشه منم نه تو...اگه یکی بیاد ازت بپرسه نسبتت با رادان چیه چی داری بگی؟ انگار زده بود به سیم آخر و سکوت رادان اونو بیشتر جری میکرد به قهر از روی مبل بلند شد بیتا:من دیگه یه لحظه هم اینجا نمی مونم رادان... اون داشت ناز میکرد ولی انگار رادان تصمیم نداشت خریدارش باشه خودمم تعجب کرده بودم نگاهم روی بیتایی بود که غر میزد و لباساش میپوشید داشت لفتش میداد تا شاید رادان بره دنبالش ریز ریز خندیدم و بعد متوجه موقعیتم شدم، صدای بسته شدن در بهم فهموند ما الان تنهای تنهاییم رادان فشار دستشو بیشتر کرد سینه ام به سینه اش فشرده میشد نگاهش روی لبام بود با چشمای خمار و لحن خماری گفت رادان:که تو قراره مادر بچه های من باشی؟ آب دهنمو قورت دادم ولی مثل موش تو تله گیر افتاده بودم و هیچ راه نجاتی نبود اصلا کی میخواست نجات پیدا کنه مگه من منتظر همین موقعیت نبودم؟ https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
2 48012Loading...
33
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... صف... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! آشوب سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عاصف را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
1 6860Loading...
34
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
9392Loading...
35
_ یکی یکی دستتونو بکنید تو واژنش صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم پارگی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز پارگی نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ بریم زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0
1 2092Loading...
36
تخفیف باورنکردنی🥳🤯 فایل کامل رمان سودا + فایل کامل رمان اوج لذت + فایل کامل رمان تجاوز عشق ترس + vip رمان پشت چشمان تو و vip رمان مأمن بهار همه رو میتونید بجای پرداخت 115 هزار تومن فقط با مبلغ 62 هزار تومن خریداری کنید📍 مبلغ رو به شماره کارت زیر👇 💳 5022291308913852 به نام "بلقیس آقائی" واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻 @melisadmin1
2 3413Loading...
37
Media files
2 1591Loading...
38
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی. با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن. اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده. داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه. میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی. امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره. تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه... اون یه... https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0 https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
1 5314Loading...
39
_ مادر این بچه عفونت کرده، دیشب تا صبح ناله میکرد... نگران چشم به در اتاق دخترک دوخت که پیرزن ادامه داد: _ گناه داره طفل معصوم، کسی رو نداره... پاشو ببرش دکتری چیزی بچه از درد به خودش میپیچه. دخترکش درد داشت؟ بی طاقت سمت اتاق رفته و آشوب را مچاله شده روی تخت دید. سمتش رفته و بازویش را چنگ زد. _ چرا نگفتی درد داری دورت بگردم؟ آشوب خجالت زده لب گزید و سیخ نشست. زیر دلش تیری کشید و از درد ناله ای کرد. _ چیزی نیست آقا عاصف، شما خودتونو نگران نکنین. دست زیر چانه ی آشوب برد و نگاه خیسش را شکار کرد. _ نبینم چشمات اشکی شه دردونه، بریم دکتر؟ آشوب وحشت زده سری به چپ و راست تکان داد. به دست عاصف چنگ زده و ملتمس پچ زد: _ نه نه توروخدا... دکتر نه... از دکتر میترسم، همش اذیتم میکنن... تجربه ی تلخی از دکتر داشت. با همسر سابقش که برای معاینه ی بکارت رفته بود، دکتر طوری معاینه اش کرد که تا چند روز درد داشت. عاصف که ترسش را دید موهایش را نوازش کرده و آرامش کرد. _ باشه قربونت برم، دکتر نمیریم... میذاری خودم ببینم چه بلایی سرت اومده؟ دخترک هینی کشیده و گونه هایش از شرم سرخ شد. _ وای خاک بر سرم، نه آقا عاصف خودش خوب میشه. عاصف گونه اش را بوسیده و به آرامی روی تخت خواباندش. _ از من خجالت میکشی دورت بگردم؟ مثل اینکه یادت رفته من شوهرتم! مچ پایش را لمس کرده و دخترک از شرم لرزید. _ پاتو باز کن خوشگلم، ببینم کجات درد میکنه. آشوب عرق شرم میریخت و ممانعت میکرد که مرد خودش پاهایش را به آرامی باز کرده و شورتش را پایین کشید. _ توروخدا آقا عاصف... خجالت میکشم... نکنین توروخدا... با دیدن بین پایش خیس عرق شده و حس های مردانه اش بیدار شدند. آشوب را به خاطر بی کسی اش عقد کرده بود و تا کنون حتی نگاهش هم نکرده بود. اما حالا که تن ظریف و هوس انگیزش را میدید از خود بی خود شده بود. انگشت عاصف بین پایش را لمس کرده و نفس دخترک حبس شد. _ آخ... _ جونم دردونه... درد داری؟ آشوب بغض کرده سر تکان داد. _ هم میسوزه هم میخاره آقا عاصف... عاصف کمی از انگشتش را داخل فرستاد و دخترک بیتابانه به خود پیچید. _ وای... وای آقا عاصف... پیچ و تاب تنش از لذت بود و مرد مقابلش را دیوانه کرد. _ تو که منو کشتی بلای جون، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم... تحملم کن آشوبم... به سرعت کمربندش را باز کرده و خودش را بین پای آشوب جا داد. دخترک ترسیده تقلایی کرد. _ چیکار میخوای کنین آقا عاصف؟ توروخدا... من میترسم... _ نترس خوشگلم، از من نترس... هم درد تو رو خوب میکنم هم خودمو، یکم تحمل کن تا تموم شه قربونت برم... خودش را بین پایش کوبید و آشوب از درد و سوزش جیغی کشید. _ وای درد دارم... آقا عاصف نکن... توروخدا... آی مردم... لبهایش را به دندان گرفته و حرکاتش را سریع تر کرد. _ جونم جونم... الان تموم میشه دورت بگردم، تحمل کن... صدای عزیز را که از پشت در شنیدند، هر دو خشکشان زد. _ مادر اون طفل معصوم خیلی کوچیکه تحمل دم و دستگاه تو رو نداره، سخت نگیر بهش! برم واسه عروسم کاچی درست کنم... در میان هلهله ی عزیز دوباره صدای جیغ های دخترک بالا رفت... https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk قرار نبود بهش دل ببنده، همسن پدرش بود... ولی آشوب کوچولومون طوری آقا سیدو بی تاب می‌کنه که هر شب هر شب...🔥😍💦 https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
3 1466Loading...
40
_ یکی یکی دستتونو بکنید تو واژنش صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم پارگی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز پارگی نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ بریم زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0
1 8956Loading...
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
Show all...
👍 3 1
- عروست با دو تا پسرت می‌خوابه حاج فرهاد... خبر داری؟ تو خودم جمع می‌شم و تنم عین بید می‌لرزه... عماد چشمای خونبارش رو می‌بنده و مامان منیر اینبار فریاد می‌زنه - دو تا پسرم رو به جون هم انداخته این توله سگ هرزه‌ی برادرت فرهاد... اشکم می‌ریزه... سردار نیست و عماد هم نمی‌تونه چیزی بگه.... مامان منیر جلوتر میاد و موهام رو توی دستش می‌کشه و جلوی پاهای عمو می‌ندازه - یا این دختر و با دستای خودت می‌کشی، یا به حیای فاطمه زهرا قسم می‌ندازم جلوی سگا تا پاره پوره‌ش کنن. دستم رو روی شکمم می‌ذارم... اون تست حاملگی لعنتی رو تو توالت دیده بود! - زن پسر معلولت که از گردن به پایین فلجه، حامله‌س! بنداز بالا کلاهتو حاجی... هق می‌زنم و کف سرم می‌سوزه... نیلوفر و نیلای با تحقیر نگاهم می‌کنن و نیلای چاپلوسانه می‌گه - من دیدم داداش سردار آخر شب می‌ره اتاق اینا... چقدر هرزه‌ای تو رُز! با بیچارگی هق می‌زنم دلم می‌خواد همین جا بمیرم - من.... من حامله نیستم. عمو لگدش رو طوری توی شکمم می‌کوبه که حس می‌کنم روح از تنم جدا می‌شه... - اینه جواب خوبیای من دختره‌ی خراب؟ یه بار دیگه لگدش رو محکم‌تر می‌کوبه و فریادش چهار ستون تنم رو می‌لرزونه - بعد مرگ ننه بابات دستت رو گرفتم و عروسم کردم توی بی‌ناموس رو... اینه جوابش؟ مامان منیر رو تار می‌بینم که عقب می‌کشه و دست به سینه من و تماشا می‌کنه... عمو چند بار دیگه لگد می‌کوبه... به قدری که دیگه چشمام از درد سیاهی می‌رن و هنجره‌م به خاطر فریادهام می‌سوزه - خودم می‌کشمت هرزه... خودم با دستای خودم می‌کشمت بی‌ناموس ولدزنا... پلک‌هام رو هم می‌رن و اما لحظه‌ی آخر می‌بینم در به دیوار کوبیده می‌شه و سردار سراسیمه داخل می‌شه... سر رسیده بود... نامردترین مرد زندگیم اومده بود... اومده بود تا ببینه نتیجه‌ی کارهاش رو... اما بر خلاف انتظارم وحشت زده بود وقتی کنارم دو زانو افتاد و..... https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk ❌این بنر پارت واقعی رمان هست، لطفا کپی نکنید
Show all...
👍 3🥰 1
⁠ ⁠ _این دختره، همون هیکل عروسکیه نیست که فیلم تجاوزش همه جا پخش شده؟! شالم را جلوتر کشیدم و سعی کردم به مکالمه‌ی آرام، دو مرد فروشنده اهمیت ندهم. _آره حاجی...خود لعنتیشه....اوف چه بدنی داشت تو فیلم...خوشا به سعادت پارتنرش...گرچه سیب سرخ همیشه اسیر دست شغال میشه. لعنت به من که امروز بدون ماسک بیرون آمدم...لب گزیدم و بغض در گلویم جا خوش کرد. _شنیدم خواستگار قبلیش بهش تجاوز کرد و ازش فیلم گرفت...نامزدشم با اینکه عاشقش بود اما پسش داد....دختره رسماً آبروی خانواده خودش‌ و نامزدش رو به بازی گرفت. شش ماه از آن اتفاق نحس می گذشت و نام من هنوز نقل دهان ها بود. دلم از این می‌سوخت، کوهیار با اینکه می‌دانست هیچ گناهی ندارم، من را با آبروی ریخته شده ام رها کرد... _عجب...نامزدش کی بود؟؟ _نمیدونم....ولی میگفتن یکی از پسرای ارباب رستم بُندار، خان زاده‌ی قدیمیِ روستای مجاور شهر. مانتو را از روی رگال برداشتم و لب هایم از بغض لرزیدند...سر پایین انداختم و کارت را روی مانتو گذاشتم: _این‌و حساب کنید لطفا!! یکی از همان مرد های فروشنده با لحن چندشی گفت: _به به سلیقتونم که مثل خودتون عالیه...مهمون ما باشید خانم...خرید دیگه ای ندارید؟؟ _نه. سر چرخاندم تا چشم در چشم این دو مرد نشوم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم، قلبم فرو ریخت....کوهیار به همراه دختر جوانی دست در دست هم وارد فروشگاه شدند. _خانم؟! آنقدر غرق خیال بودم که صدای مرد فروشنده را نشنیدم. دختر جوانی که نمی شناختم اش، ذوق زده صحبت می کرد و کوهیار در جوابش با ابروان گره کرده فقط سر تکان می داد. به سختی از کسی که یک زمانی خدای قلبم بود، نگاه گرفتم و بغض دار گفتم: _بله!؟ _کارت‌تون موجودی نداره خانمی. پوفی کشیدم و کارت دیگری را دادم که نیشخندی زد و گفت: _مشکلی نداره...می‌تونیم جور دیگه با هم حساب کنیم....تازه اون موقع ما یه چیزی ام به شما بدهکار می شیم. ترس به جانم نشست و خدا چرا مرا نمی کُشت؟! روزها بود که عذاب می کشیدم....خانواده ام، عشقم، همه و همه مرا طرد کردند...به گناهِ بی گناهی..... _حساب کنید لطفا من عجله دارم. مرد جوان روی میز خم شد و سر تا پایم را از نظر گذراند: _ولی ما عجله ای نداریم!! در خدمت تون هستیم حالا....امشب یه باغی هست و....آب شنگولی هست و...صفایی که با وجود شما تکمیل میشه. عقب گرد کردم بیرون بروم اما صدای کوهیار از پشت سر در گوشم پیچید: _لطفا خریدای ما رو حساب کنید. با دلتنگی و بغض به او خیره شدم که نیم نگاهی روانه ام کرد و پوزخندش قلبم را سوزاند. دستش را دور کمر دختر جوان حائل کرد و اخم آلود سر چرخاند. فروشنده رو به او گفت: _اجازه بده جناب...خانما مقدم تر ان...علل خصوص خانمای جیگر... انزجار سراسر وجودم را فرا گرفت و ظاهرا فروشنده نمیدانست مردی که با او سخن می گفت، نامزد سابق من است. صدای دم گرفتن های بلند کوهیار در گوشم پیچید و چیزی تا ویران شدنم باقی نمانده بود. مرد جوان رو به من با لحن آرامتری پچ زد: _هوم؟؟ در خدمت تون باشیم امشب؟؟ بد قلقی درنیار جیگر...تو که همه‌ی مردم رو با اون فیلم خفنت مستفیض کردی، بزار ما هم از این تن لعنتیت یه فیضی ببری.... جمله‌ی فروشنده با مشت محکم کوهیار که بر دهانش کوبیده شد ناتمام ماند و ناگهان تنم.... https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
Show all...
👍 3 1
چهار تا پسر با چهار تا دخترو تصور کن که ساعت دو شب گیر کردن تو یه اتاق ۹ متری و درم باز نمیشه😂❌ https://t.me/+2PmmeCSoC7UyYzg0 کامران_ الان باید چه غلطی کنیم؟ طاها نگاهی به دخترا کرد و آروم گفت: _میگن بین یه دختر و پسر نفر سوم شیطونه!... خدا به دادمون برسه ماها که چهار تا نر و ماده ایم! محسن ضربه ای به پشت گردن طاها زد و چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _خفه شو صدات‌و میشنون گوساله!... اون مهسا بدبخت که رنگ به رو نداره همین الانش، حرفای تورم بشنوه دیگه هیچی! سینا_کثافت چرا میزنیش؟ من که از خودم مطمعنم چون به رابطه تری‌سام، فورسا و یا حتی گروپ علاقه ای ندارم!... بعدشم همون اون دختره ساحل تا صبح ماهارو حامله نکنه ول نمی‌کنه، نترس! طاها از حرفای سینا پوفی کشید و سمت دخترا رفت و گفت: _تا صبح مثل این که اینجا موندگاریم تا یکی بیاد در این خراب شدرو باز کنه! و بعد تنه‌ای به کامران زد و پر حرص گفت: - د بکش کنار جام تنگه. شهرزاد اخمی کرد و گفت: _با شما چهار تا، تا صبح این جا باید بمونیم؟!... من بمیرم بهتره برام! با پایان جملش حرصی بلند شد و سمت در اتاق رفت و محکم خودش و بهش کوبوند و گفت _باز شو لعنتی، باز شو! طاها_ حالا ماهم همچین علاقه نداریم با دخترایی که تا مچ میشه رفت تو... یعنی تو صورتشون ازبس که پنکک و کرم زدن تو یه اتاق سه در سه بمونیم! بعد شاکی ادامه داد: - حالا یه جوری میگه با شما چهار تا تو یه اتاق نمی‌مونیم انگار هر چی در و دافه از دل نیویورک و لاس‌وگاس ریخته اینجا و ما هم گروهی می‌خوایم دست برد بزنیم به زیر و بم‌تون! بابا تروخدا نگید جایی، شما جای داداش مایی؛ ما که بیشتر باید نگران باشیم. کامران دستش رو به صورت ضربدری جلوی بدنش گرفت و رو به هستی گفت: - نگام نکن، حامله میشم. ـــــــــــ #part_477 احمد با اضطراب سرش رو کمی به جلو خم کرد و رو به طاها گفت: - سر جدت یه کاری کن؛ این امتحانو پاس نشیم همین جمع تابستون باس بازم بشینیم پای حرفای اسدی. یکی دیگه نالید؛ - داداش امید یه ملتی، امیدارو نا امید نکن. و پشت بندش یکی از ته کلاس داد زد: - امیدت به خدا باشه برادر، طاها فقط وسیله‌ست. و نصفی‌ها از خنده پاچیدن! طاها که تا اون موقع مشغول نوشتن چیزی بود، سرش رو از روی برگه‌ش بلند کرد و رو به کل کلاس گفت: - منو قاطی بازی کثیف‌تون نکنید، من یکی دیگه توبه کردم. و باز سرش رو وارد برگه‌ش کرد. همه مات نگاهش کردیم؛ اگه اون کلاسو بهم نریزه صددرصد اسدی امتحانو می‌گیره! با استرس به دخترا نگاه کردم که دیدم مهسا و هستی با قسم به آل علی از بچه‌های جلویی و عقبی می‌خواستن که بهشون تقلب برسونن. یکی از دخترا رو به جمع پسرا گفت: - کیانی کجاست؟ زنگ بزنید بکشونیدش دانشگاه؛ اون باشه کسی نمی‌افته. تا این رو گفت چند نفری مشغول زنگ زدن شدن که محسن از جاش بلند شد و در حالی که بارونی‌ای به تن داشت، به سمت تخته رفت که توجه همه به سمتش جلب شد. توی این گرما چرا همچین لباسی پوشیده؟! با لبخند دست‌هاش رو بالا برد و گفت: - خب دوستان توجه کنید. لعنتی بخوای نخوای توجه‌ها رو جلب می‌کنی، دیگه چه نیازی به گفتنه؟ همه منتظر نگاهش کردن و اون در حالی که دکمه‌های بارونیش رو باز می‌کرد  ادامه داد: - خب از اونجایی که کامران نیست، طاها توبه کرده و شما هم مثل همیشه شوتید، بنده از دیشب یه فکری به حالتون کردم و حالا... اخرین دکمه رو هم باز کرد و لبه‌های بارونیش رو از هم فاصله داد که در عین ناباوری، کلی کاغذ ریز و درشت که روش تقلب نوشته شده بود رو به آسترش سنجاق کرده بود. کلاس لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و بعد، عین انبار باروت منفجر شد. دست و جیغ دخترا و سوت بلبلی پسرا، محیط رو ترکوند و محسن با افتخار سینه ستبر کرد و با بالا بردن دست‌هاش، به تشویق بچه‌ها جواب می‌داد. طاها مات نگاهش رو به محسن دوخت و بعد برگه‌ای رو که تمام مدت روش چیزی یادداشت می‌کرد رو مچاله کرد و به سمت محسن پرت کرد و بلند گفت: - یعنی بمیری تو، چهار ساعته من دارم این کوفتیو می‌نویسم چرا نگفتی زیر اون بی‌صاحاب تقلب جاساز کردی؟ سینا به حرص تو صدای طاها نیشخندی زد و جواب داد: - شما توبه کردی، نخواستیم توبه شکنی شه. ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ پـــــاره، اینا دیگه کی‌ان؟🤣🤣🤣😂😂😂 ببین تو چهار تا پسر شر و خواننده رو در نظر بگیر که یکیشون شیطونه، اسمشم آقا طاها؛ یکیشون مغز متفکره که اسمش کامرانه اما بخاطر رتبه‌ی هشتادش صداش می‌کنن هشتادی! یکی دیگه‌شون‌هم شر و دعواییه، به اسم محسن، اون اخری هم مغروره به اسم سینا! که تازه رفتن دانشگاه بعد چند سال، و حالا تو سن بیست‌وچهار سالگی سال اولی‌ان و از بقیه‌ی هم کلاسی هاشون بزرگترن و به همه زور میگن😂🔥 این رمان خــــداست یعنی. چهارتا پــسر شاخ شمشاد، از اون خفن تو دل بروها داره که محاله روشون کراش نزنی😌🤤💦 طنزِ ناب و دانشگاهی می‌خوای جوین بده https://t.me/+2PmmeCSoC7UyYzg0
Show all...

👍 8
Repost from بُندار
00:03
Video unavailable
sticker.webm1.06 KB
#پارت565 #رمان_سودا اول متوجه منظورش نشدم با گیجی نگاهش کردم. اما کم کم دوهزارین افتاد و نیشگونی از بازوش گرفتم _چقدر تو منحرفی ، منظورم این بود که بخوابیم یعنی چشمامونو ببینیدم و کنار هم با فاصله نرمال بخوابیم. محمد با خنده به منی که سعی داشتم منظورم از خوابیدن برسونم نگاه میکرد. دستشو طرف تیشرتش برد و لب زد _دیگه دست به مهره بازیه ، اند‌اختی تو سرم! زود دستمو روی دستش گزاشتم و لب زدم _نخیرم من خیلی خستم خوابم میاد توام انقدر سو استفاده نکن از هر حرف من بل میگیری. دستشو بالا آورد و منو از روی اپن پایین گذاشت. خواستم طرف اتاق برم که مج دستم گرفت _سودا تو هنوزم ، هنوزم از من ناراحتی؟ خیلی خوب میفهمیدم رفتارای چند دقیقه قبلش فقط برای عوض کردن حال من و خندوندنم بود. اما انگار اینکه پس زده شده بود نگرانش کرده بود. طرفش برگشتم و دستای بزرگشو توی دستام قفل کردم _هستم اما از تو ناراحت نیستم ، حالم خوب نیست روز خوبی نداشتم و دلم نمیخواست تو همچین روزی بعد چندوقت دوری بهت نزدیک بشم. روی پام بلند شدم و بوسه ای رو گونش زدم _رمانتیک تر تصورش کردم. با تموم شدن جملم ، لبای محمد کش اومد. _بریم بخوابیم. خوبه حداقل محمد حالش خوب شده بود با حرفام. همراه هم وارد اتاق شدیم و چون اصلا حس و حال عوض کردن لباس نداشتم با همون تیشرت و شلوار بیرون‌ روی تخت دراز کشیدم و محمد بعد از در آوردن تیشرتش و خاموش کردن برق کنار خوابید. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند. حس بدن داغش باعث میشد بیشتر خوابالو بشم. سرشو کنار کوشم آورد لب زد _سودا بهت قول میدم همه چی درست میشه ، همه بخاطر حرفایی که بهت زدن پشیمون میشن مطمئن باش… تنها فقط سری تکون دادم چشمام بستم. پپشیمونی دیگه فایده ای نداشت وقتی قلبم شکسته بود. محمد موهامو آروم آروم نوازش میکرد و بوسه های ریزی روی شونم میزاشت. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد…. *** #دانای_کل محمد که تا حالا خودش رو اروم کرده بود با شنیدن صدای نفس های منظم سودا که نشون میداد به خواب رفته با دقت دستشو از دورش باز کرد. روی سودا رو کامل با ملافه کشید و خودش از روی تخت بلند شد. از وقتی سودا رفتار سها و مادرش رو براش تعریف کرده بود بدجوری عصبی شده بود. بیشتر از دست رادمان عوض حرصی بود که باعث همه اتفاقا فقط اون بود. تیشرت و شلوارش بیرونش رو از داخل کمد برداشت و با کمترین سر و صدا از اتاق خارج شد. باید میرفت و حساب سها و شوهرشو که اینجوری زنشو اذیت کرده بودن میرسید. بزودی فروش فایل رمان سودا به پایان میرسه پس فرصت از دست ندید😱 رمان سودا با 700 پارت به اتمام رسیده و فایل شده🔥 شما میتونید فایل کامل شده و بدون سانسور🔞 رمان رو با مبلغ 26 هزار تومان خریداری بکنید. مبلغ رو به شماره کارت زیر👇 💳 5022291308913852 به نام "بلقیس آقائی" واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻 @melisadmin1
Show all...
❤‍🔥 224👍 122 31😱 14👏 10🔥 2🤩 2🥰 1😁 1
Repost from N/a
- مرتیکه ها حتی نمی تونید برای یک دقیقه دست و پاش و محکم نگه دارید تا من این مواد و تو واژنش جاساز کنم ؟؟؟ - التماس می کنم ، من دخترم ، با من اینکار و نکنید . بسته مواد استوانه ای شکل بزرگ نوار پیچ شده مشکی رنگی را جلوی صورتم تکون داد : - اتفاقاً چون باکره ای انتخابت کردم .‌ هیچ بنی بشری به یه دختر که قد و هیکلش اندازه بچه های یازده دوازده سالس شک نمی کنه . و بسته را برداشت و مقابل واژنم قرار داد و ابرو درهم کشیده رو به داخل فشار داد که جیغ و فریاد از سر دردم بلند شد . - اوه اوه .... این خون پردته ؟ یا پارت کردم ؟ اما انگار خونی که از لبه های واژنم سرازیر شده بود ، آنقدر برایش اهمیت نداشت که با فشار بیشتری بسته رو ، رو به داخل فشار داد ووووو https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Show all...
👍 1
00:03
Video unavailable
sticker.webm1.22 KB
👍 1
Repost from N/a
_با لباس مدرسه اومدی سرویس بدی؟ از روی تخت بلند شد و مقنعه اش رو در اورد. _نکنه واسه شما سن قانونی مهمه؟ شهاب پیرهنش رو در آورد و روی زمین انداخت. _چیزی که واسه من مهمه کار بلد بودنه! بلدی؟ از بالا به پایین بهش نگاه می کرد، توی لباس فرم مدرسه زیادی مسخره به نظر می رسید! _تحریکم نمیکنی. از روی تخت بلند شد و جلو رفت. _هر آدم معمولی ای با لباس فرم مدرسه تحریک و ارضا نمیشه! مگه زود انزالی داری؟ اون شهاب آریا بود! مردی که به دخترا پول می داد تا دهنشون رو ببندن و جز برای ساک زدن بازش نکنن! صداشون به گوشش نرسه جز برای آه و ناله کردن... و حالا این دختر بچه ی سرکش زیادی گستاخی می کرد. _مریم قوانین منو بهت نگفته؟ شونه اش رو بالا انداخت و آدامس توی دهنش رو باد کرد، قدم برداشت و به سمت آینه رفت. _گفته! ولی اهمیتی نمیدم. اگه میخوای با من سکس داشته باشی باید با قوانین من پیش بری. دستای ظریفش روی دکمه های مانتوی گشادش نشست و شروع به باز کردنشون کرد. _این مسائل خط قرمز منه! و تو داری از خط قرمز من رد میشی. مانتو رو روی زمین انداخت و به سمتش چرخید، تمام بالا تنه‌اش توی توری مشکی رنگی که پوشیده بود، به چشم میخورد. به سمتش رفت و دستشو روی سینه ی لخت شهاب کشید. _من فقط میدونم به مریم گفتی که امشب یه تجربه ی متفاوت میخوای! _و تو تفسیرت از تفاوت نقضِ قوانینه منه؟ دست شهاب رو گرفت و اونو جلوی آینه برد، دستشو توی شلوارش فرو برد و زمزمه کرد. _میخوام جلوی آینه ارضا بشیم... عصبی به باسنش چنگی زد و غرید _برای من پوزیشن تعیین نکن! دخترک کمر شلوارش رو گرفت و یه ضرب پایین کشید، کمرش رو به تن شهاب تکیه داد و پای راستش رو بالا آورد و روی دراور گذاشت... حالا شهاب به خوبی میتونست همه‌جاش رو از توی آینه ببینه... _از همه ی قوانینت فقط با یکیش موافقم شهاب آریا! نفس هاش نامنظم شده بود، از توی آینه به هم خیره شده بودن و بین پای مرد برجسته شده بود... زمزمه کرد. _کدوم قانون بچه جون؟ دست شهاب رو برداشت و بین پاش گذاشت. _از کاندوم استفاده میکنیم! شهاب انگشتاش رو روی تن دختر ماهرانه تکون داد و ستاره آه بلندی کشید. _چند سالته بچه؟ دستش رو عقب برد و موهاش رو به بازی گرفت. _بیست سالمه! تا حالا جلوی آینه سکس نکرده بود؛ باورش نمیشد یه دختر بیست ساله مردی که چهل سالشه رو اینطوری تحریک کرده! لاله ی گوشش رو به زبون گرفت. _چرا یه دختر تو این سن باید تن فروشی کنه؟ باسنش رو به شهاب چسبوند و نفس نفس زدنای مرد تحریکش میکرد! _برو کاندومت رو بیار شهاب آریا! شهاب زیپ کمربندش رو باز کرد وشلوار رو پایین کشید... خودش رو از پشت به دختر چسبوند و سینه اش رو توی دستش گرفت. _یه سوال ازت پرسیدم! ستاره خم شد و شهاب موهاش رو چنگ زد؛ زمزمه کرد. _برای در آوردن خرج عمل مامانم! این بار سینه اش رو محکم تر فشرد و با خود فکر کرد بهتره این دختر فاحشه ی مخصوصش باشه! کسی که فقط مال خودش باشه! _میدونی چیه بچه جون؟ فکر میکنم این بار بدون کاندوم و پوشش بخوام یه واژ..ن رو حس کنم! و خودش رو با فشار ... https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk شهاب آریا... استاد ریاضی چهل ساله ای که هر شب ترتیب یه فاحشه جدید رو روی تختش میده... اون برای سکس کردن با هر دختر یه قانون خاص داره... و امشب ستاره‌ی بیست ساله به عنوان بهترین فاحشه ی اون مکان روی تختش میره... ستاره ای که تشنه ی درس خوندنه و پشت کنکوری مونده، با پول اون شب تو یه آموزشگاه شرکت میکنه که... استاد ریاضیش شهاب آریاست!
Show all...
Repost from N/a
در واحد پایین باز بود و صدای عمو میومد _ببین زن داداش اصلا قرار نیست اتفاقی بیوفته همینکه اسمش تو شناسنامه دخترم باشه خودشم بالاسر طفل بی پدرش برام کافیه هیچ انتظار دیگه ای ازش نداریم راجع کی دارن حرف میزنن؟ما که تو خونه پسر مجرد نداریم _یونس خان این چه حرفیه میزنین پسرم زن داره زنشم دوست داره.خدا رو خوش میاد این دوتا رو پریشون کنیم به خاطره اینکه فقط یه اسم بالا سر بچه ات باشه؟ _مگه اسم محسن کم چیزیه زن داداش؟ محسن؟دستمو گرفتم به دیوار تا نیوفتم میخواد دخترش زن دوم محسنِ من بشه _خان عمو دختر خودت بود راضی میشدی هوو بیاد بالا سرش این دختر هیچ کس و غیر از ما نداره _خب حالا سرو صاحب نداره چه اشکالی داره؟ با پاهای لرزونم رفتم بالا عین مرغ سرکنده گفت....گفت برای بچه اش پدری میکنه محسن عاشق بچه اش اگه بشنوه قبول میکنه؟ چند ساعت تو پریشونی گذشت که در خونه باز شد اومد تو صورتش گرفته بود و جواب سلامم نداد _شام برات بکشم سرشو تکون داد و میزو چیدم داشت با غذاش بازی بازی میکرد _میگم......محسن دکترم گفته این دفعه خیلی امیدواره اگه یه ذره صبر کنیم قاشقو گذاشت تو بشقاب و دستاشو تو هم مشت کرد _چقدر؟؟ یک ساله من فقط میتونم با شرط و شروط بهت نزدیک بشم یه ساله میفهمی؟ ادای منو درآورد _اینجوری نه حساسم اونجوری نه میترسم وقتی بچه ی ثریا رو میبینم دلم آب میشه من حق پدر شدن ندارم؟ من آدم نیستم؟با این آزمایش با اون آزمایش اشک از گوشه ی چشمم چکید تقصیر من نیست که بدنم قبول نمیکنه _مامان باهات حرف زده مگه نه؟ _نه....خود عمو بهم گفت _تو....چی گفتی؟ چرا توقع داشتم بگه من عاشق زنمم؟ چرا جونمو داره میگیره با این حرفاش؟ _من میگم اشکالی نداره.....چی میشه هم یه سرپناه برای ثریا میشه هم اینکه بچه اش بدون پدر نمیمونه اون بچه بابا نداره منم بچه ندارم عادلانه نیست عادلانه؟!شوخی میکنه نه؟ چطور میتونه با یه زن راجع به زن گرفتن بگه و حرف از عدالت بزنه _اگه قبول نکنم چی؟ _به نفعته دختر....اینطوری برای توام بهتره به خودت فشار نمیاری تا درمانت درست تر پیش بره منم اذیت نمیشم از اینکه حقم از زنم نصفه و نیمه اس _مادرت ولی مخالف بود _مادرم مَرد که نیست بفهمه من چی میگم اون زنه دنبال عشق و وفاداری مثل تو فیلماس واقعیت چیز دیگه ایه انقدر با انگشتام گوشه ی ناخونم کندم که خون اومد _اون وقت یه شب در میون پیش من و اون میمونی؟ دیگه نمیفهمیدم چی دارم میگم که این سوالو پرسیدم _حالا راجع به این چیزا بعدا تصمیم میگیریم ولی تو چون اولین بودی نظرت مهمتره اونا تازه از محضر اومده بودن و من تو ماشین منتظر بودم که مامان در باز کرد و ساکمو داد بغلم قایمکی آورده بود تا کسی نبینه _بیا مادر جون......میری همون آدرسی که بهت دادم خودمم تند تند بهت سر میزنم چون هیچ کس و نداشتم برام مادری میکرد مادر شوهرم _اگه بفهمه شما بهم جا دادید چی؟ _ یه موی باباش تو تنش نیست که بترسم ازش  شیرمم حلالش نمیکنم زندگیه توعه طفل معصومو اینطوری به باد داد میدونم چقدر دوسش داره محسن مرد خونشونه _اونجودی نگید _میگم....خوبم میگم یه دسته پول تا شده گذاشت کف دستم _بیا مادر اینم بگیر بازم برات پول میفرستم نه تروخدا خودم یه ذره پس انداز دارم _آره میدونم مادر به خاطره زنیتت خرج نکردی تا این بی لیاقت فکر نکنه کم داره....بگیر حرف اضافه نشنوم دستشو بوسیدم و ماشین راه افتاد https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk الان سه سال گذشته و توی خونه ییلاقیشون تو روستا بودم که صداش اومد _مامان..... مامان...... کجاست؟ ترسیده رفتم تو پستوی کوچولویی که پشت آشپزخونه داشتیم _سراغ زنتو از من میگیری؟ عربده کشید _مامان داغونم میدونم تو میدونی.....مرضی بهم گفت را به را میای اینجا..... صدای به هم ریختن وسایل میومد _زن تو زیر قابلمه و تو کابینته؟ نعره زد _مامااااان بگو دارم میمیرم من؟ _نمیخواد بمیری برو بغل ثریا جونت و بچه ی اونو بزرگ کن زنده بشی صدای گریه ی مردونش اومد و ضعیف شدن صداش _رفته......با بابای بچش منو پیچوندو چوب حراج زد به آبروم.....لیلا نفرینم کرد بعد از اون که رفت یه آب خوش از گلوم پایین نرفته مامان بگو کجاست؟ قلبم وایساد داشت زار میزد و نمیدونم باید خوشحال باشم به خاطره اینکه خدا جوابشو داده یا ناراحت باشم به خاطره خورد شدنش _ما اینجا لیلا نداریم بهت گفته بودم اگه سر دختر من هوو بیاری یه کاری میکنم فانوس بگیری دستت بیوفتی دنبالش  یادته باد تو گلو انداختی که من مَردم من مَردم صدای گریه ی حنا که بغلم بود بلند شد _صدای چی بود؟ فهمید..... https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk https://t.me/+V-NYmLWBX_EwOWVk
Show all...
👍 13 1