“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
49 328
Subscribers
-8624 hours
-3057 days
-1 27130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
- شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+hCnqadLntOc2YmFk
https://t.me/+hCnqadLntOc2YmFk
https://t.me/+hCnqadLntOc2YmFk
کرانههای آسمان. مریم عباسقلی
﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سرابراگفت📚 #بهگناهآمدهام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسهامکن📚 #لیلیان📚 #قرارمانکناررازقیها✍️ #کرانههایآسمان✍️ #آناشید✍️
000
_آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟
با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد.
_اونا خرابن خانم انداختیم دور.
ابرا بغض کرده جلو رفت.
_آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟
صدای دخترک چهارسالهاش بلند شد.
_مامانی لیمو شیلینم داله؟
بغض به گلوی ابرا چسبید و مغازه دار گفت:
_هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟
دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد.
آن را برداشت و با ولع بویید.
_ بخولمش؟
خم شد و میوه را از دست بچه گرفت.
_مامانی بذار سر ماه برات میخرم.
_همیشه دولوخ میگی.
به دخترک چه می گفت؟
می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟
بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت.
چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحماش را فروخت!
در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد!
محب ایزدی...
مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت.
محب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد!
و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند!
آن زمان که ابرا به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود.
اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و محب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند!
آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به محب نمی داد!
بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد.
_مامانی خسده شدم، توجا میریم؟
هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود.
اما امروز فرق داشت!
همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند.
جلوی شرکت محب ایستاد
ابرا نه معشوق محب بود و نه حتی ربطی به او داشت.
اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! محب حتما او را قبول می کرد.
دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت.
_مامانی این ماشینه چیقد خوشگله.
ابرا جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای محب مبهوت شد!
_همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین.
محب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد.
از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد.
به بچه ای که دختر خودش بود!
دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت ابرا دوید.
_مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم.
محب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به ابرا رسید!
با دیدن سرجایش مات ماند.
_مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم.
مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود.
لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود.
ابرا اما با دیدن محب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت.
حالا میتوانست راحت بمیرد!
حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود.
_ابرا! تویی؟
بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید.
_تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی.
دختر بچه با ترس جلو امد.
_مامانی این عمو کیه!
محب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و ابرا چرخاند.
_این دختر منه؟
اشک از چشم های ابرا پایین چکید و با بغض گفت:
_وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم!
بی حال قدمی به سمت محب برداشت.
_هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه!
این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و محب او را میان زمین و هوا گرفت.
با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید.
_دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر!
**
دکتر فشار ابرا را گرفت و رو به محب کرد
_متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیهشون رو از دست دادن.
قدمی به سمت محب برداشت.
_شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده.
محب قدمی به جلو برداشت.
_باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟
_باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه!
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
000
_شما غلط کردین سرخود هرکاری دلتون میخواد میکنین،گفتم بهتون هیچکس بهش حرفی نمیزنه...خوشتون میاد عذاب بکشه؟
_امیر یک لحظه گوش..
نه که صدایش شبیه به فریاد باشد نه،اما همان مقدار بلند بودن هم تحکم حرف هایش را بیشتر از قبل کرده بود:
_چی و گوش کنم؟گند رو گند بالا آوردناتون؟فقط بفهمم کدومتون اینو به گوشش رسونده علی..
علی که میتوانست ذره ذره استرس نشسته در جان مرد را حس کند بیخیال دلیل آوردن شده و در صدد آرام کردنش برآمد:
_باشه داداش حالا آروم باش بذار..
بی آنکه منتظر شنیدن ادامه ی مزخرفات فرد پشت خط بماند آیکون قرمز را لمس کرده و پاهایش را بیشتر روی گاز فشرد.
ساعاتی بعد به امید این که شاید دخترک سر آخر به خانه ی خودش پناه آورده باشد به سمت خانه رانده و حال همانطور که دستانش در جیب شلوارش جا خوش کرده بودند سر به دیوار اسانسور تکیه داد:
_کجا رفتی تو آخه...
درب آسانسور که با صدا باز شد تکیه از دیوار برداشته و چشمانش در تیله های مشکی شناور در خون دخترکی که نشسته کنار درب خانه اش خود را در آغوش گرفته بود قفل شد:
_نفس؟این چه وضعیه رو زمین نشستی چرا؟
دخترک انگار که با دیدن او قوت به بدنش برگشته باشد فِرز از جا بلند شده و بی اهمیت به اشک هایی که یکی پس از دیگری گونه اش را نوازش میکردند خودش را در آغوش مرد انداخت.
این بار برعکس دفعات قبل هیچ خجالتی نداشت،میخواست مطمئن شود او هست،همینجا کنارش است و قرار نیست تنهایش بگذارد.با هق هق ریزی که از گلویش بیرون می آمد زمزمه کرد:
_اونا...اونا گفت...گفتن تو میخوای بری..من.. من میدونستم الکی میگن مگه نه؟تو...تو نمیخوای بری...پی..پیشم میمونی؟آره؟
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
امیر دستانش را دور کمر دخترک پیچیده و لعنت..چگونه به او میفهماند رفتنش آنگونه که او فکر میکند نیست؟دخترک تازه آرام گرفته بود
_من...تو..ناراحت شدی ازم؟چو...چون گفتم...نمی..نمیتونم..باهات باشم؟
دخترک نمیفهمید مرد با هر هق زدنش و این نفس کم آوردنش هنگام حرف زدن دلش درد میگرفت؟
دستش را جایی میان شانه و گردن دخترک گذاشته و خط فکش را نرم بوسید.بوسه های عمیقش را تا بناگوش دخترک ادامه داد و نفس با صدایی لرزان زمزمه کرد:
_ازم..نارا...ناراحت نباش...باشه؟
جمله ی آخرش را با چشمانی که قفل مردمک های مرد شده و دستانی که سفت دور کمرش پیچیده بود تا مبادا از دستش دهد گفت.
_اینجوری نوک دماغت سرخ میشه میپری تو بغل من نمیگی همینجا خِفتِت میکنم؟هوم؟
صدای مرد از این حجم خواستنش،از این حجم ظرافتش بَم شده بود.نفس اما اشک هایش بیشتر شد..چرا امیر نمی گفت دروغ گفته اند؟چرا انکار نمیکرد رفتنش را؟
_وا..واقعا..میخوای بری نه؟چرا...چرا نمیگی نمیری؟
امیر در حالی که سعی میکرد آن را به داخل خانه هدایت کند آرام گفت:
_بریم تو حرف می زنیم باهم
اما همان لحظه قبل از اینکه کلید در قفل بیاندازد درب از داخل باز شد و نفس دختری را دید که گویی انتظار حضور او را نداشت:
_اع نفس جان چطوری؟
نگاه گنگش به سمت امیری برگشت که کلافه پلک بر هم فشرده بود.مهناز با همان سارافون قرمز رنگی که به خوبی در تنش نشسته بود کنار رفت و همزمان با دعوت کردن او به داخل رو به امیر گفت:
_من چمدون هامون رو آماده کردما یه دوش بگیر که دیر نرسیم عزیزم!
نفسِ دخترک برای لحظه ای قطع شد و چشمان آبدارش به سمت مرد برگشت:
_حرف می زنیم
_هم...همتون..آخرش...تنهام میذارین
و با گفتن این جمله حتی اجازه ی کلامی حرف زدن به مرد نداد.به سمت پله ها خیز برداشت.باید فرار میکرد...قلبش دیگر تحمل این همه درد را نداشت.اما به محض رسیدن به پله ها پایش سر خورد و صدای ناله بلندش به گوش رسید.
غلطید و غلطید و با رد کردن بیش از پانزده پله آخرین چیزی که شنید فریاد بلند مردی بود که با عجز نامش را صدا می زد...
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
000
- وسط آشپزخونه جای این که منو بمالی؟ نمیگی یهو مهسا بیاد و ببینه؟
به دیوار آشپزخانه میچسباندش و لبهایش زیر گوشش مینشیند.
از عطش و عجله در کارهای مردش به خنده میافتد.
- تا مهسا بیدار نشده بذار یکم از وجودت بچشم.
حسرت یه سکس درست و حسابی باهات به دلم مونده!
همیشه درست وسط خلوتشان کسی سر میرسید و این مرد بیش از حد گرسنهی وجود او بود.
سعی میکند به عقب هلش بدهد و میگوید:
دستش وارد لباس گیلا شد و سینهی درشتش را محکم فشرد.
لبهایش را کنار لب سرخ شدهی او گذاشت:
- تو از قصد این لباسها رو میپوشی که تحریکم کنی؟
نمیبینی همین جور تو آتیشم؟ پس چرا دیوونهتر از اینم میکنی؟
دستانش را پشت گردن مردش میبرد و با خنده به چشمهای بیطاقت او خیره میشود.
- برای همین که جلوی روت راحت بگردم، صیغهت شدم!
حالا ازم میخوای که خودم رو بپوشونم؟
خودش را به گیلا میفشارد و لبهایش را روی گردن ظریف او میکشد:
- صیغهم شدی ولی چه فرقی به حالم شده؟ فقط از دور دارمت مثل قبل!
انگشتش را روی لب قلوهی گیلا میکشد و به جان لبش میافتد.
دستش را سمت پای دخترک میبرد و میخواهد از روی شلوار لمسش کند که با شنیدن صدای مهسا خشکشان میزند.
- عمو دالی خاله لو مثل اون فیلمه بوس میتُنی؟
سریع اصلان را به عقب هل میدهد و دستش را روی لبهایش میکشد.
اصلان پیشانیش را به دیوار تکیه داد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
به دخترک نگاه میکند و دستی در موهایش میکشد تا موهایش مرتب شود.
- خاله رو بوس نمیکردم، دندونش درد میکنه داشتم دهنش رو نگاه میکردم!
مهسا با تعجب میگوید:
- ولی عمو تو که دُکتُل نیشتی!
گیلا سریع دست مهسا را میگیرد و روی صندلی مینشاند.
- بشین تا نهار بخوریم!
مهسا آخ جونی گفت و چیزی که دیده بود را از یاد برد.
سر میز نشستند.
اصلان دستش را روی رون پای لختش گذاشت و کم کم بین پایش رساند.
با حرکت دست اصلان روی بدنش، ناخودآگاه ناله کرد که مهسا سریع پرسید:
- خاله چی شدی؟
اصلان بیطاقت بلند شد و گفت:
- تو بشین غذات رو بخور تا من ببینم کجای خاله درد میکنه، باشه عسلکم؟
مهسا سر بالا میاندازد:
- خاله بوست تُنم خوب میشی؟ نمیخوام تنها گَذا بخولم!
انگار نمیتوانست به خواستهش برسد، دوباره نشست.
ولی از خیر دخترکش نمیتوانست بگذرد.
- همینجا به خواستهم میرسم، بهتره توام زیادی آه و ناله نکنی!
دستش را باز داخل پای گیلا برد و...
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
#فقططط-بزرگسال🔞
000
Repost from N/a
تا پاک نشده جوین بده😋🤤
https://t.me/+0lA3NbKhoBMzYmE0
خلاصه:
کیت دختر انسانی که توسط بیگانگان دزدیده می شود و به عنوان برده به مزایده گذاشته می شود تا این که پادشاه قدرتمندی او را گرفته و به سیارهی خود می برد تا ....
****
نژاد لوکسریان در حال انقراض است بنابراین پادشاه تصمیم می گیرد تا زنی از نژاد دیگر را بارور و سرزمینش را نجات دهد در حالی که ....
#بیگانگان_خشن_بزرگسال_برده_اربابی🔞
برای خرید👇
https://t.me/+0lA3NbKhoBMzYmE0
000
Repost from N/a
بادکنک را توی لباسش انداخت و ژست زن های حامله را گرفت
-اوف یعنی پسردار شم به بچم میگن پسر حاجی؟
توی رویاهای صورتی و منحرفانه اش غرق بود که با شنیدن صدای ناباور حاج کیسان از ترس پرید
-چکار می کنی پروا جان؟
هول شد و ناگهان با ناخن هایش به بادکنک فشار اورد که بادکنک ترکید
مانند بچه ها از ترس بغض کرد
-بادکنک تو لباست چکار می کنه اخه عزیزم؟
لب هایش را غنچه کرد
کیسان عاشقش نبود اما انقدر مهربان و صبور بود که همیشه نازش را می خرید مانند یک پدر
-ترسیدم بابایی بوسم کن
کنار چشم های کیسان چینی از خنده افتاد و ناخوداگاه بود که خم شد و گونه ی نرم دخترک را بوسید
-بچه ی خوشمزه ی من انقدر زبون نریز
پدرش وقتی افتاد زندان او را امانت داده بود به حاج کیسان که رفیق قابل اعتمادش بود
دوست جوانی که فارغ از سن و سالش بسیار جذاب بود و دل پروای ۱۷ ساله را برده بود
-زبون بریزم چی می شه؟
نگاه کیسان رویش سنگین شد و بعد زیر لب استغفاری گفت
-نمیخوام قولم به بابات بشکنه دختر، منو تحریک کن
تو حلالمی، نمیخوام با کارام اذیتت کنم
خواست به سمت اتاقش برود که دخترک سد راهش شد
-منو تو بچه دار نمی شیم هیچ وقت کیسان؟
کیسان دستی به گردن داغ شده اش کشید
دخترک چرا داشت اذیتش می کرد
-نه نمی شیم!
-اما چرا من بچه میخوام خب!
-من نمیخوام شرمنده ی پدرت بشم پروا
من و تو هم بچه دار نمی شیم هیچ وقت چون این صیغه ی بینمون فقط برای راحتیمونه نه هیچ چیز دیگه ای، خواهشا توهمات بچگانه نزن
لحن کمی تند و عصبی اش باعث شد پروا اشک از چشم هایش بریزد و با گریه به سمت اتاقش بدود اما...
***
با حس دستی که اندام زنانه اش را نوازش می کرد چشمانش را باز کرد و همان لحظه دید که کیسان روی بدنش خیمه زده
-کیسان؟
تو تختم چکار میکنی حاجی؟
کیسان خم شد و روی گردنش را با زبانش قلقلک داد
-عقل و هوشمو بردی پروا
دارم تو اتیش هوس این بدن خوشگلت می سوزم
پروا آهی از لذت کشید و وقتی دست های کیسان پیشروی کرد نفسش تند شد
-جونم... چقدر خوشگل ناله می کنی پروا
بوسه ای روی برجستگی سینه اش کاشت و شلوارش را پایین کشید
پروا با ترس دستش را چنگ زد
-نترس خوشگلم، من که اذیتت نمی کنم دلبر... تنتو بسپار دست کیسانت
با بوسه ای روی لبش تنش را به تن او کوباند بی خبر از آینده ای که انتظارشان را می کشید...!
https://t.me/+XzMr2OtxSnlmYWJk
https://t.me/+XzMr2OtxSnlmYWJk
https://t.me/+XzMr2OtxSnlmYWJk
https://t.me/+XzMr2OtxSnlmYWJk
https://t.me/+XzMr2OtxSnlmYWJk
پدر دختره بعد از اینکه آزاد می شه از زندان میاد سراغ دخترش اما با شکم بالا اومدش رو به رو می شه و....❌💔
000
Repost from N/a
_ طلا رو آوردم سقط کنه ولی الان از صداسیما زنگ زدن میگن مصاحبه افتاده جلو
میتونی بیای پیشش؟
صدای اروند گرفته بود
جاوید بهت زده جواب داد
_ شوخی میکنی مگه نه اروند؟
تو اینقدرم بی غیرت نشدی
اروند پوزخند زد
_ آدرسو واست فرستادم
کسیو نداره وگرنه به تو رو نمینداختم
_ دِ پفیوز اگر بی کس شده بخاطر کیه؟
بخاطر تو که مثل دستمال کاغذی ازش استفاده کردی و حالا که سیر شدی و شکمش اومده بالا میخوای بکشیش
اروند تماس رو قطع کرد
صدای گریه های طلا از توی اتاقک محقر می اومد
وارد که شد صدای زن رو شنید
_ باز نگه دار پاهاتو دخترجون ، تا میخوام سر میله رو وارد کنم خودتو عقب میکشی
مگه من مسخرتم؟ ای بابا
اروند با اخم وارد شد و تشر زد
_ بیرون باش
زن نچی کرد و ایستاد
_ ببین پسرجون ، بخوای معطل کنی ماهم یاد داریم!
فک کردی نفهمیدم آدم حسابی و معروفی؟!
صبح تا شب عکست تو روزنامهها و تلویزیونه
اذیت کنی اذیت میکنم
اروند عصبی غرید
_ گمشو بیرون تا خبرت کنم
همین مونده توئه دوزاری تهدید کنی
زن زیرلب ناسزایی گفت و از اتاق خارج شد
طلا با پاهای برهنه از ترس میلرزید و اشک میریخت
اروند روی صندلی چوبی کهنه نشست و کلافه پچ زد
_ پنج سال پیش اومدی چی گفتی دخترعمو؟
طلا در سکوت هق زد
میدونست منظورش چیه
_ گفتی عاشقمی! بهت چی گفتم؟
گفتم تازه اول راهم ، که تازه اولین قرارداد خارجیمو امضا کردم
گفتم تا دو سه سال دیگه عکسم میره رو بیلبوردا
گفتم زن و زندگی فقط مانعمه
تو چی گفتی؟
طلا بغض کرده پچ زد
_ من که اعتراضی نکردم
_ گفتی باکره نیستی ، گفتی فقط یه شب ولی بعدش چی؟ باکره بودی... باکره بودی و من با شرط نگهت داشتم
طلا سرشو روی زانوهاش گذاشت و زار زد
خسته شده بود
اروند نمیفهمید چرا صدای گریه های دخترک تا این اندازه براش زجرآوره
سعی کرد بی تفاوت باشه
_ من دوساعت دیگه باید تهران باشم طلا
وقت مصاحبه دارم
بخواب تمومش کنه
طلا التماس کرد
_ بذار برم... بخدا بچمو برمیدارم میرم تو یه روستای دور افتاده
هیچ وقت دیگه مزاحمت نمیشم
_ داری اون روی سگمو بالا میاری
_ پنج ماهشه ، حس داره دردو میفهمه
قلب اروند تیر کشید اما کوتاه نیومد
_ بخاطر حماقت و خفه خون گرفتنِ جنابعالی پنج ماهش شده
وگرنه تو همون ماه اول با قرص کلکش کنده بود
طلا بی صدا زار زد و اروند سعی کرد محکم باشه
ایستاد و سمت بدن نحیف دخترک اومد
شونه هاشو فشرد
دخترک روی تخت کهنه دراز شد
_ فقط چنددقیقه ریلکس باش و به سقف نگاه کن خب؟
درد نداره
زود تموم میشه...
هردو میدونستن دروغ میگه
اروند زن رو صدا زد و خودش از اتاق بیرون اومد
پاهاش میلرزید
نمیدونست این حسِ لعنتی از کجا اومده
پیامِ مدیر برنامه هاش رسید
"کجایی اروند؟ باید گریم بشی
بالاخره قراره مونتیگوئه معروف بره شبکه سه
دیر نکن"
هم زمان صدای جیغِ دخترک دیوارها رو لرزوند
موبایل از دستش افتاد و دندوناشو روی هم فشرد
اشتباه کرده بود؟
طلا با هق هق جیغ کشید
_ آی خدایا مردم از درد
اروند موهاشو چنگ زد
به خودش تشر زد
(احمق نشو ...کل عمرت برای امروز زحمت کشیدی
طلا میبخشه ... دوباره بچه دار میشید)
طلا با هق هق جیغ کشید
_ آی بسه ... اروند توروخدا بیا
از در بیرون زد
هم زمان ماشین جاوید رو دید که وارد کوچه شد
به خودش دلداری داد
(تا الان باید دردش تموم شده باشه ... از دلش در میاری)
خواست سوار اتومبیل بشه که جاوید سمتش دوید
_ بی غیرت! داری تنهاش میذاری؟
گرفته زمزمه کرد
_مراقبش باش
جاوید با خشم روی شونش کوبید
_من چیکارشم بی ناموس؟
تو شوهرشی نه من
از شانس گند عاشق توئه نه من
بهت زده با خشم به جاوید خیره شد
جاوید عصبی خندید
_ چیه؟ چرا نمیزنی تو دهنم؟
میترسی دک و پزت بهم بخوره و تو تلویزیون خوب ظاهر نشی؟
ستارهی فوتبال ایران ، مونتیگو!
_خفه شو
میدونم اینقدر بی ناموس نیستی
جاوید عصبی عقب عقب رفت
_راست میگی بیناموس نیستم که به ناموسِ داداشم چشم داشته باشم
مثل خواهرمه ولی به همون حکم برادریم قسم از دست تو نجاتش میدم
اروند پوزخند زد
_طلا بدون من نمیتونه نفس بکشه
_ حتی از بی نفسی خفه بشه نمیذارم برگرده
دیگه رنگشو نمیبینی
خودتو جرم بدی پیداش نمیکنی
مونتیگو میشی ولی بدون طلا!
اروند عصبی سوار شد و پاشو روی گاز فشرد
از خشم میلرزید
با حرص روی فرمون کوبید و زیرلب پچ زد
_فقط گوه خوردی تا منو عصبی کنی جاوید
چراغ قرمزو رد کرد
چشماش از خشم سرخ شده بود
_ طلا واسه من جون میده
هرکاری هم باهاش بکنم باز شب تو بغل خودم میخوابه!
پوزخند زد اما نمیدونست غم وقتی به استخون برسه چطور آدم رو آتیش میزنه
خبر نداشت غمِ دخترک به استخون رسیده بود
که قراره بسوزه و از خاکسترش ققنوس وار زنده شه و برگرده اما اینبار نه به عنوان طلای مونتیگو
بلکه به عنوانِ سهامدار اصلی باشگاهِ تیم!
https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk
https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk
مونتیگو ⚽️
°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایانخوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد
000
Repost from N/a
#پارت۱
-لباساتو بده من بپوشم تو بیرونو بپا... اشکاتم پاک کن... نمیذارم اتفاقی برات بیفته!
شده باشد با تمام مردان این قوم می جنگم ولی نمی گذاشتم خواهرکم را به زور به عقد پسر عمویمان دربیاورند!
لباس مخصوصی که برای عروس در نظر گرفته بودند را میپوشم!
مردان غیور و متعصب خان سالار داشتند، کوچه به کوچه، زیر هر سنگ را میگشتند.
-اگر دستشون بهت برسه؟ اون مرد هیچ رحم و مروتی نداره آجی. به خاطر من مجبورت میکنن زنش بشی!
گیرهی روبند را از هر دو سمت به موهای کنار گوشم وصل میکنم.
حالا تنها چشمانم پیدا بود و ممکن نبود شناسایی شوم!
-نترس چیزی نمیشه. یالا راه بیفت الان پیدامون میکنن!
می گویم و نفس نفس زنان از پشت خرابه به سمت جاده فرعی بازارچه به راه میافتم.
حس میکنم زمین زیر پایم کمی میلرزد و صدای ضعیف سم اسبان را که میشنوم قلبم تالاپی روی زمین میافتد!
-بدو مهسا فقط بدو... مردای خان دنبالمونن...فهمیدن فرار کردیم!
عقب سر را نگاه میکنم و مشعلهایشان را میبینم! صدای تیر هوایی شلیک کردن هایشان می آمد!
-همه جا رو خوب بگردین . اگر امشب ردی ازشون پیدا نکنید ، همهتون به صبح نرسیده تیربارون میشید!
صداهای کلفت و مردانه را میشنوم که دستور حرکت میدهند.
مردان غیور و قوی هیکل خان سالار که دست کم از نگهبانان جهنم نداشتند دنبالمان بودند!
با این حال، شاید میتوانستیم از دست مردانی که دنبالمان بودند بگریزیم اما از دست او نه...!
آن لعنتی وحشی... همان کسی که همهی ایل قبولش داشتند. سریعترین سوار ایلات بود.
-آجی... آجی... من میترسم!
-نترس نفسم... نترس من هستم. مهسا فقط بدو و پشت سرتو نگاه نکن! من نمیذارم دست کسی بهت برسه. نمیذارم!
مردان ایل داشتند نزدیک میشدند و ما به انتهای بازارچه داشتیم نزدیک میشدیم. دستش را میکشم:
-انتهای این جاده میرسه به دره بالای رودخونه. حدود ده دقیقه که بری و خودتو به جاده میرسونی. ماشین گیلدا اونجاست. کلیدش زیر گلگیر چرخ شاگرد گذاشتم.
دستم را پشت کمر مهسا میزنم تا هرچه سریعتر برود.
-پس تو... تو چی؟ ماهی من بدون تو...
-مهسا من میام خب؟ فقط میخوام گمراهشون کنم. تو برو من شب خودمو میرسونم به بیبی و صبح با اتوبوس میام!
رسما داشت ضجه میزد!
-وانستا... برو!
تنها چند ثانیه دور شدنش را نگاه میکنم.
دامن دست و پاگیر لباس محلی را بالا میگیرم و با تمام توانم میدوم.
-اونجا... عروس خان اونجاست... از این طرف!
نوهی خان نه... عروسِ خان!
با سریعترین حالت ممکن خودم را به کوچهای که انتهایش به کوچهی بیبی بود میرسانم.
اگر مرا میدیدند کارم تمام بود...
بدون نگاه به جلو میپیچم و با تمام سرعت به جسمی برخورد کرده روی باسنم فرود میآیم!
هیولای سیاه درشتی مقابلم در سایه تاریک کوچه قد علم میکند و من با وحشت سر میشوم.
دوباره که پلک میزنم، اسب سیاه بزرگی را مقابلم میبینم که روی دوپایش بلند میشود چنان شیههای از سر خشم میکشد که تمام بدنم از ترس یخ میکند.
بزرگترین و غول آساترین اسبی بود که در تمام عمرم دیده بودم!
خودش بود! مطمئن بودم!
پیل اسب غول پیکر امیر محتشم خان سالار!
مردی که نافم را به اسمش بریدند!
مردی که همه ی عمرم از دست او گریختم!
مردی که در هیولا بودن و غول پیکری ابدا دست کمی از اسبش نداشت!
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
#خلاصه۵پارتابتداییرمان
رمان جدید شادی موسوی استارت خورد❤️🔥
000
Repost from N/a
- عروس اگه شیکم وزیر شیکم شوهرتو سیر نکنی یکی دیگه می کنه از ما گفتن !
سر زیر می اندازم ، تمام جانم گلگون است.
- خانجون !
- زرنبود و خانجون ! ناسلامتی تازه عروسی یه ارایی ویرایی چیزی به میت می مونی یه دستی بکش به صورتت شوهرت رغبت کنه پهلوت بخوابه !
بغضم زبانه می کشد. دلش با من نبود ، من لعنتش بودم خودش گفته بود ، اسم توی شناسنامه اش بودم، خون بسش بودم.
- دلش با من نیست خانجون!
- زنی ، دلشو به دست بیار ، زنیت داشته باش مردتو اهل کن !
دست می اندازدم دور زانو ، از من متنفر بود ، شب ها روی کاناپه می خوابید . حتی جواب سلامم را نمی داد.
- پاشو !
-چرا ؟
دستم را می کشد.
- بریم همین سلمونی سر خیابون یه دستی بکشه به سر وصورتت ! پاشو علی کن تا بهمن نیومده بریم و جلدی برگردیم.
ناچار با خانجون همراه می شوم، حتی سر راه از پاساژ چند دست لباس خواب هم به اصرار خانجون می خرم.
مو رنگ می کنم، مژه اکستنشن می کنم هرکاری که خانجون گفت نه نمی گویم ولی خودم می دانم که فایده ندارد.
https://t.me/+qXC0LKDK_U9jNDc0
توی اتاق خودم را حبس می کنم ، صدای حرف زدنش با خانجون را می شنوم و نفسم حبس سینه می شود.
از واکنشش می ترسم ، احتمالاً متلک بارانم می کند، شاید هم مسخره. شاید هم نگاهم نکند.
سر می چسبانم به در .
- خسته نباشی ننه شامتو بیارم ؟
- این دختره کوش؟ نمی بینمش !
- این دختره اسم داره مادر!
همیشه من را می گفت این دختره ، حسرت صدا زدنم به نام مانده بود به دلم.
- ول کن خانجون دور سرت !
- خدا قهرش می گیره ، این بچه با هزار امید و آرزو اومده خونه بخت!
پوف بهمن را می شنوم.
- زورش نکرده بودم بیاد، کارت دعوت هم نفرستاده بودم، اومد که اون مرتیکه لندهور اعدام نشه، لی لی به لالاش نذاره ! اون فقط یه خون بسه !
دلم می شکند من صدای شکستن دلم را می شنوم.
- بهمن !
- خانجون گفتید رسمه، فامیل افتاده به جون هم و فلان بیسار این دختره رو عقدش کردم ولی بیشتر از اینشو ازم نخواه.
- مردونگی کردی! خدا عوضتو بده ولی ...
- داده خدا عوضمو، ملیح حامله ست، دارم بابا می شم خانجون ! مادر بچمو می خوام بیارم خونه بابام این دختره هم موظفه کلفتی زن و بچمو بکنه! شیر فهمش کن بازی در نیاره پسفردا !
https://t.me/+qXC0LKDK_U9jNDc0
شوهرم دست در دست مادر بچه اش می آید ، اتاقش را از من سوا کرده، من را هم موظف کرده اتاقشان را اماده کنم، اتاقی روبروی اتاق من.
رو تختی انداختم اشک ریختم، گرد گیری کردم گریه کردم ، کاش خون بس نبودم می توانستم بروم و شکنجه نشوم.
کاش عاشقش نبودم.....
https://t.me/+qXC0LKDK_U9jNDc0
https://t.me/+qXC0LKDK_U9jNDc0
https://t.me/+qXC0LKDK_U9jNDc0
000