✨فرار دیوانه وار- عشق پنهانی✨
🎗نحوه پارتگذاری: روزهای زوج: فرار دیوانهوار روزهای فرد: مرد وحشی شبها: عشق پنهانی
Show more2 202
Subscribers
+1124 hours
+507 days
+3930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
#عشق_پنهانی
#p80
هالی متوجه شده که به طرز عجیبی به یه جایی خیره شده و داره اون کلمات رو تکرار میکنه. بهش فکر میکرد که آیا جولین اون حرفها رو واقعا گفته بود یا فقط میخواست سریع اون قضیه رو ختم کنه. این واقعا هالی رو میترسوند که چقدر دوست داشت اون حرفها واقعی باشن. آرزو میکرد که یه مرد به این خوبی و مهربونی وجود داشته باشه که به احساساتش اهمیت میده. تا حدی که نمیخواد این احساسات آسیب ببینن.
هالی منتظر موند تا جولین بره به خونه و معلوم بود که جولین هرلحظه میخواد این کارو بکنه، اما اون اصلا حرکتی نکرد. و به جاش فقط به هالی خیره شده بود و طوری نگاهش میکرد که انگار اون یه معماست. «خوب...» هالی گلوش رو صاف کرد: «ناتالی خبر نداده بود که میخواد بیاد؟»
جولین سرفه کرد و دستهاش رو پشتش برد. «نه، خدا هرکسی که برنامه داشته باشه رو مجازات میکنه» اوخ، مطمئنا هالی از نظر سکسی برای جولین جذاب نبود.
«هی، به من نگاه کن.» هالی مصمم ادامه داد. «برنامه داشتم قبل از شروع جلسات سختیگرانه نویسندگی تو کارم تموم شه.»
جولین چشمهاش رو باریک کرد. «براش برنامه ریختی؟»
«اوه،...نه.» این به اون معنی بود که جولین خیلی حواسش به اون بود. هه. «امروز برام زودتر از روزای معمولی شروع شد. یه سنجاب تو حیاط داشت سر و صدا میکرد. صبح فکر کردم که حالا که بیدار شدم میتونم یه چیزی بکارم.»
«خوب» با لحنی خاصی گفت: « اگر صدای مزاحم یه سنجاب نبود...»
«من غروب اینجا میومدم.» یکی از بوته های بزرگ تر رو گرفت و چند دقیقه یک گل زرد رنگ رو بو کرد. «از ظهر تا حداقل ساعت 7 شب طول میکشد.»
«تو خطرناکی.» جولین بوته گل رو از هالی گرفت. و به بقیه بوته ها نگاه کرد، انگار میخواست ببینه میتونه دونه دیگه هم برداره. ناتالی ناگهانی پیداش شد. ما نمیدونستیم که اون از نیویورک میخواد بیاد.»
شیارهایی اطراف دهان جولین شکل گرفت و به خونه نگاه کرد. «انگار خودش هم نمیدونسته که داره میاد.»
«نگفت چرا؟»
«گفت از کار مرخصی گرفته. چیز دیگه ای نگفت.» هالی خنده اش گرفت و این از چشم جولین دور نموند و ابروش رو با حالت سوالی بالا انداخت. هالی پرسید: «این موضوع اذیتت میکنه؟ اینکه همه چی مبهمه.»
«اون لبخندت گفت که خودت جواب رو میدونی.» دوباره جولین به لبهاش خیره شده بود. اما این دفعه طولانی تر از بار قبلی. «و دوباره تو خندیدی.» اون حواسش به خنده های هالی بود؟
«مگر اینکه در حالت یه سرقت بزرگ پنیر باشم.» هالی نفسش بند اومده بود.
👍 12❤🔥 10🥰 1
17300
Repost from N/a
فایل کامل 🍇عشق پنهانی💐
بدون سانسور و حذفیات- تحویل فوری
800 صفحه - تک جلدی-قیمت: 40 هزارتومن
-فایل نمونه
آیدی فروش👇
@bookeuphoria
❤🔥 2👍 1
2800
Repost from N/a
فایل کامل 🍇عشق پنهانی💐
بدون سانسور و حذفیات- تحویل فوری
800 صفحه - تک جلدی-قیمت: 40 هزارتومن
-فایل نمونه
آیدی فروش👇
@bookeuphoria
100
Repost from N/a
#عشق_پنهانی
#p82
«آره» هالی نفس عمیقی کشید. «اون خودش به تنهایی من رو بزرگ کرد. ما چند وقت یکبار به این جا برمیگشتیم. یا بیشتر میوندیم تا مادربزرگم راضی بشه به ما پول بده. و همین که پول رو میگرفتیم دوباره میرفتیم. اما وقتی دبیرستانی شدم مادرم گفت که بهتره من اینجا بمونم. هنوز هم چندسال یکبار میبینمش و عاشقشم.» هالی میخواست ناراحتی رو تو لحنش از بین ببره تا جولین متوجهش نشه. و در مورد احساسات بدی که طی زندگیش تجربه کرده بود، برداشتی نداشته باشه.«اما در کل پیچیده است.»
جولین گلویش رو صاف کرد. «چرا حس میکنم تو داری یه چیز کلی بهم میگی؟»
«شاید واقعا دارم همین کار رو میکنم. شاید هم نه.» هالی سعی کرد که بخنده اما نتونست. و با آرومی گفت: «مبهمه.»
جولین اونقدر به هالی خیره شد که هالی بیقرار شد.
هالی بالاخره پرسید: «چیه؟»
جولین تکون خورد و انگشتهای درازش رو توی موهاش فرو برد، هنوز هم به خاطر ورزش خیس بودن. «داشتم فکر میکردم شاید باید باهم تبادل کنیم و من در ازای حرفهای تو، بهت یه چیز کلی از خانواده ی واس بگم، یا حداقل چیزی که ازمون تو ناپا باقی مونده که باعث شده روابطمون پیچیده باشه.»
«خوب چی جلوت رو گرفته؟»
جولین با نگاهی مبهوت به صورت و موهای هالی نگاه کرد: «این حقیقت که من دیگه رو وقتم حساس نیستم. معمولا اینطور نیستم. ظاهرا فقط وقتی کنار تو هستم این اتفاق میفته.»
هالی نمیدونست باید چه جوابی بده. فقط میتونست اونجا بایسته و از این که فهمیده بود که اون مرد مهم ترین بخش زندگیش رو به خاطرش فراموش کرده، غرق لذت بشه. و این... هم میتونست یه چیز خوب باشه و هم بدترین چیز ممکن باشه.
«برام سواله که تو تا کی میتونی باعث بشی...» لب پایینش رو به داخل دهانش برد، در همین حال نبضش سریعتر زد: «زمان از دستم در بره.» نبضش حالا داشت تندتر میزد مثل یه ماشین مسابقه.
هالی زیر لب گفت: «نمیدونم.»
جولین نزدیک شد، یک قدم به سمتش برداشت. فکش منقبض شده بود. «چند ساعت هالی؟ یا چند روز؟» ناله ای کرد. دستش رو بلند کرد و یکی از انگشتهاش رو روی گردن هالی کشید: «یا چند هفته؟»
الان داشت تحریکش میکرد؟ یا چیز دیگه ای بود؟ چون پاهاش از سنگینی نگاه جولین داشتن میلرزیدن. نگاه کنجکاوش، لحن و صدای مردونه و خسته اش. قبل از اینکه هالی خودش رو متقاعد کنه که دارن درباره چی با هم حرف میزنن، که احتمالا به رابطه داشتن مربوط بود؛ پشت سر اون، کسی از تو تاکستان فریاد زد و هر دو با هم برگشتن. چند نفر سرهاشون تو یه ردیف ایستاده بودن. هالی به سمت جولین برگشت. اخم کرد بود. سینه جولین سریعتر از معمول بالا و پایین میشد. «انگار اونها یه مشکلی دارن.» صداش خشدار بود. سعی کرد گلوش رو صاف کنه. بعد مردد شد و بعد دستانش رو مشت کرد. «باید برم ببینم نیاز به کمک دارن.»
100
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_109
#مترجم_ملیکا
قبلاز اینکه کارلین بتونه جوابی بده اون سمت در پشتی رفت: در رو پشت سرم قفل کن.
و بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه گفت: نگران نباش من کلید دارم.
***
زک بادقت به کارلین که شام رو سرو میکرد نگاه کرد. کارلین تونسته بود خودش رو جمعوجور کنه کاملاً عادی رفتار میکرد طوری که هیچکس حدس نمیزد اون توی فروشگاه نزدیک بود زهرهترک بشه. حتی به جوکهایی که مردها میگفتند لبخند میزد و حواسش بود که همهچیز کامل باشه و بازم تنهایی توی آشپزخونه غذاشو خورد، اسپاگتی خوب و خوشمزه بود. نون سیر ترد و خوش طعم بود. مردها بعد یه روز کار طولانی خیلی گرسنه بودند و حتی اسپنسر با یک دست غذاشو تموم کرد.
اون روز همگی از آشپزی کارلین راضی بودن و اگه اون میرفت متأسف میشدند و لعنت به اون قطعاً میرفت.
وقتیکه اونو استخدام کرده بود میخواست بهمحض اینکه اسپنسر حالش بهتر بشه و بتونه وظایف آشپزی رو بهعهده بگیره اون بره و بهصورت لفظی موافقت کرده بود اونو تا بهار نگه داره ولی در عرض همین چند روز کارلین اثرشو گذاشته بود و زک اصلاً از تصور اینکه اون اینجا نباشه خوشش نمیاومد.
خیلی خوب بود وقتیکه به خونه برمیگشت یه غذای گرم، خونه تر و تمیز و لباسهای مرتب در انتظارش بود و حتی با وجود اینکه کسی که این کار رو میکرد یه زبون تندوتیز و یه باسن خوشگل داشت که اونو دیوونه میکرد. کارلین حتی ملافههای روی تخت اونو شسته بود و تخت رو کاملاً مرتب کرده بود. این اولینبار از وقتیکه لیبی از اینجا رفته بود که تختش کامل و مرتب شده بود و وجودش برای زک اعتیادآور میشد.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #فرار_دیوانهوار با قیمت #32 تومن😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 34👍 12🥰 5❤🔥 3
27900
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_108
#مترجم_ملیکا
این سؤالی بود که اون بارها و بارها از خودش پرسیده بود هر روز و جواب همیشه نه بود ولی چیکار میتونست بکنه؟ هیچ راهی برای تموم کردن این کابوس نبود ولی با زک صادق بود: نمیدونم.
-اسمش رو بهم بگو و من…
کارلین بهش تشر زد: نه!
قلبش توی دهنش پرید اصلاً نمیتونست حتی تصورش رو بکنه که زک کاری بکنه و برد مادربهخطا رو به اینجا بکشونه.
انگشتش رو به سینه زک فشرد و گفت: اون حرومزاده یه هکر کامپیوتره، یه دوست بهجای من مرد چون اون فکر میکرد من هستم متوجه میشی؟ این وضعیت مزخرف رو میفهمی؟
کارلین معمولاً فحش نمیداد ولی وقتی بحث برد وسط میاومد هیچ فحشی براش کافی نبود.
برای لحظاتی طولانی زک بهش نگاه کرد و ابروش بالا رفت، اون فکر میکرد یه دختر جوون شیرینه که اصلاً بلد نیست فحش بده؟ اون چه فکری میکرد؟ اون عقبنشینی نمیکرد نه حتی یه ذره!
زک از لای دندونهاش غرید: باشه ما این کار رو به روش تو انجام میدیم فقط بهم یه قول بده.
کارلین نگاهی به اون چشمای نافذ سبز کرد و گفت: شاید، چهجور قولی؟
-هر موقع تصمیم گرفتی که وقت رفتنه اول با من صحبت کنی.
-چرا باید اینکار رو بکنم؟
و اون از چه راه جهنمی فهمیده بود که اون داره به فرار فکر میکنه؟ ممکنه بهخاطر واکنش دیوانهوارش در فروشگاه باشه.
-تا بتونم بهت کمک کنم هر موقع بخوای بری. مطمئنم که یه نقشه احتیاج داری، یه نقش کارلین، یه چیزی بهغیر از اینکه به دل جاده بزنی و هر جاییکه بنزین تموم شد متوقف بشی. اون درحالیکه عصبانی بود گفت: اجازه نده هیچ آدم عوضی زندگی تورو خراب کنه تو اینجا بهاندازهی هرجای دیگهای جات امنه-اینجا البته از خیلی جاهای دیگه امنتره، بهخاطر موقعیت مکانی که ما داریم و چون تو توسط افرادی احاطه شدی که همگی اسلحه دارند و حاضرند برات بجنگند.
❤ 31👍 8❤🔥 4🔥 3
26500
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_107
#مترجم_ملیکا
کارلین سر جاش یخ کرد زک اون رو لمس نمیکرد، اون هرگز لمسش نمیکرد. اوه لعنت! اون لمسش کرده بود اون امروز کلی لمسش کرده بود ولی اینکه از پشت اونو گرفته بود تا فرار نکنه اصلاً حساب نمیشد، دستش داغ و سرسخت و بزرگ بود و بدنش خیلی بهش نزدیک بود و از هیکلش یه حرارت مثل اجاق بیرون میزد. کارلین خیلی به این توجه نکرده بود که اون چقدر ازش درشتتر و هیکلیتره ولی الان که اینقدر بهش نزدیک بود مگه میتونست اینو نادیده بگیره؟
زک با صدای آروم با لحنی ملایم گفت: میدونی که اینجا جات امنه.
کارلین سری تکون داد و به خودش اجازه نداد بهش نگاه کنه: من هیچجا جام امن نیست نه واقعاً.
زک هیچ حرکتی نکرد دستش رو انداخت: تو نمیتونی به یه مرد حالا هر مردی که میخواد باشه اجازه بدی این کارو باهات بکنه.
کارلین کنسرو رو داخل قفسه گذاشت ولی زک هنوز بهش نزدیک بود خیلی نزدیک، زک بیخیال نمیشد:
-بذار بهت کمک کنم.
کارلین به این حرف خندید ولی خندهاش آروم و کوتاه بود. کارلین اصلاً نمیخواست زک یا هر کس دیگهای رو سر راه برد قرار بده.
کارلین پرسید: میخوای چیکار کنی؟ میخوای اونو شکار کنی و اونو بهخاطر من بکشی؟
زک گفت: داشتم به این فکر میکردم میتونم کاری کنم که اون دستگیر بشه، درسته که من اینجا اسب و چند تا اسلحه دارم ولی من یه مزرعهدار هستم نه یه تک تیرانداز.
کارلین لبخند خیلی غمگین و کوچیکی زد: من سعی کردم که اون دستگیر بشه فایدهای نداشت.
کارلین اصلاً دلش نمیخواست درمورد برد صحبت کنه دلش نمیخواست دوباره کابوسهایی که برای یه مدت ازش دور شده بود بهش برگرده. همینکه بعد مرگ جینا تونسته بود خودش رو جمعوجور کنه مثل معجزه بود.
-میخوای تا ابد فرار کنی؟
-یک سوال یه میلیون دلاری.
❤ 27👍 8😢 5❤🔥 3
25000
Repost from N/a
#عشق_پنهانی
#p79
«من هیچ کدوم از این چیزها رو قبول ندارم.» صدای جولین آروم بود، کم کم به هالی نزدیک شد و کمی خم شد طوری که هالی نزدیک بود سرش گیج بره. «بهت که گفته بودم اونها هرطور خودشون خواستن اون رو تدوین کردن.»
«با این حال برنامه ات خیلی جذابه و تو لیست تماشاست.» نفس هالی بند اومده بود.
جولین با صدایی خشدار گفت: «اون مستند باعث شد که بخندی؟»
چطور یه مرد میتونست این همه گیرا باشه؟ «اونقدر خندیدم که صورتم درد گرفته بود.»
یکی از عضله های صورت استاد تاریخ تکون خورد. دستش رو خم کرد و بعد یکدفعه ازش دور شد. اونقدر ناگهانی که هالی شوکه شد.
«خوبه» جولین به خونه نگاه کرد و بعد از چندلحظه سکوت گفت: «ببخش که امروز تو حال خوبی نیستم. خواهرم ناتالی، برگشته و الان هم خونه ای منه. با این شرایط بهتره که من یه فضای اداری تو شهر اجاره کنم.»
هالی با ناامیدی آب دهانش رو قورت داد: «آره، فکر خوبیه.»
جولین به دهان هالی نگاه کرد، نبض هالی تندتر زد. اهمیتی نداتش که تو مستی یا هوشیاری اون نامه رو نوشته بود، چون واقعا به هرچیزی که درباره جولین نوشته بود، باور داشت. علاقه و کشش هالی به جولین الان دوبرابر زمانی شده بود که اون براش فقط یه خاطره بود. یه آدمی که تو اینترنت شخصیت دو بعدی داشت. بعد هم مزاحم تلفنی شده بود و اون رو از دست جلیقه پوش مزاحم نجات داده بود. حالا هالی نمیتونست فکر کنه که اون دیگه چه ابعاد شخصیتی داره که مخفیش کرده. اون میخواست بدونه. اما متاسفانه از نظر جولین، حضور هالی تمرکزش رو بهم میزد. آیا اوون داشت دروغ میگفت؟ اما شاید جولین از لحاظ سکسی بودن اون رو مانع تمرکزش میدونست؟ اگر اینطوری بود اصلا نمیخواست باعث حواس پرتیش بشه. یا شاید... وسوسه کننده باشه.
خدای من، اون برای جولین واس وسوسه کننده بود. با این فکر لیست تمام کارهایی که آرزوشون رو داشت گذاشت کنار. تا دوباره اینکار و بکنه. آیا امکان داشت که هالی جولین رو وسوسه کرده باشه؟ جوری که جولین به اندامهای هالی نگاه میکرد، و درست وقتی به بالای زانوی هالی میرسید ونگاهش اونجا میموند. باعث میشد که هالی فکر کنه جواب سوالش مثبته. یا شاید هم این شاخ و برگهایی بود که اون موقع تحریک شدن با خودش فکر میکرد. که کاملا منطقی بود. اخیرا زوایای وسایل باغبونیش به نظرش خیلی خیلی جذاب به نظر میرسیدند. با اینحال امکان نداشت یه وسیله باغبونی بتونه باعث بشخ قلبش رو اینطوری تند بزنه. طوری که جولین تو صحنه جرمش ظاهر شده بود و از اون دفاع کرد-تخلف در آنکوکد.
اگر اون ناراحت بشه من هم ناراحت میشم.
👍 21❤🔥 5🥰 5❤ 3😁 1
30100