cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

♧استکثار |❀| بستر شیطان♧

کپی کردن از آثار ممنوع میباشد❌ نویسنده: باران🍃 ❀ رمان در حال آپ◀ #استکثار ● #بسترشیطان ❀ لینک چنل رمانهای تکمیل شده اینجاست👇 @Romansbaran ❀ چنل ناشناس رمانهای باران☔ جواب سوالاتتون داخل همین چنله⬇️ @nashenasebaran

Show more
Advertising posts
8 243
Subscribers
-624 hours
+157 days
-5430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

اخه عزیزان من چرا هنوز بیدارید؟ کم خوابی شماها رو هم اذیت کرده؟ قربونتون برم که تو این وضعیت هم برام قلب میذارید مهربونای من🥲🥰😍 چقدر عشقید اخه چقدر خوبید، میدونید که عاشقتونم؟
Show all...
❤‍🔥 144😍 17💔 2😭 2
#بسترشیطان #part516 سرش را به سینک ظرفشویی کوبید و او را رها کرد. سرگیجه گرفت و تا رسیدن به زمین سر خورد مردی که بی دلیل کتک میخورد. گریه اش گرفته بود اما بغضش را قورت داد، موی خیس را از روی صورتش کنار زد بتواند با او ارتباط چشمی برقرار کند. _ پامو بیرون نذاشتم، به یکیشون گفتم بیاد دیگ غذا رو ببره گشنه نمونن. خم شد و شانه ی خیس لباسش را در مشت گرفت: _ تو گوه میخوری از این غلطا میکنی؟ به تو ربطی نداره تو اون ساختمان چی میگذره، تو بگو اصلا از شدت تشنگی و گشنگی دارن جون میدن، حق نداری با هیچکدومشون حرف بزنی یا ارتباط برقرار کنی، فهمیدی سگ کثیف؟ سرش را به علامت تایید تکان داد، ولی حسام همچنان راضی نبود: _ نشنیدم چشمتو؟ _ چشم اقا، دیگه تکرار نمیشه، ببخشید. او را رها کرد و به سمت پله ها رفت. فرید چند لحظه همانجا نشست حالش جا بیاید. به کمک کابینت ها از جا بلند شد. ظرفی که اماده کرده بود را پر از اش کرد. هیچ چیز نبود در کنارش بگذارد، دریغ از یک قطعه  نان‌ خشک. سینی به دست پشت سر حسام ان پله ها را طی کرد. لخت شده روی تخت دراز کشیده بود، ساعد دست روی پیشانی،صورتش را پنهان کرده بود، سینی را روی میز کوچکی که کنار تخت بود گذاشت. _ بخور یکم، خوبه برات. مقویه. جوابش را نداد، حدس میزد قهر باشد. تلاش کرد او را نادیده بگیرد و لباس هایی که پخش زمین کرده بود را جمع کرد. نتوانست تحمل کند گرسنه بخوابد، که خود این مدت کم این موقعیت  سخت را تجربه نکرده بود. لبه ی تخت کنارش نشست، دست روی رون پای عریانش گذاشت و ان را نوازش کرد؛ حتی پاهایش سراسر عضله و ماهیچه بود. سفت و سخت و سنگی مینمود. _ ببخشید، دیگه تکرار نمیشه، خواهش میکنم یکم بخور جون بگیری. به خاطر شما درس کردم. حتی برای زحمت هم خوبه. باز پاسخی از جانب او دریافت نکرد، شبیهه کودکی های فرسان رفتار میکرد، همان اندازه هم غد و لجباز بود. نفس عمیقش را بیرون داد، پیرهن خیسش را عوض کرد، نگاهی به پانسمان دست حسام کرد، ولی جرات نکرد ان را عوض کند. روی تخت کنارش دراز کشید، انقدر خسته بود که در عرض چند دقیقه خوابش برد و ندید در ادامه چه اتفاقی افتاد.
Show all...
💔 165❤‍🔥 56😭 10
#بسترشیطان #part515 _ اقا؟ واسه خورد و خوراک هیچی نگرفتیم. نزدیک خونه بودند که یکی از ادماش از ماشینی که پشت  او در حال حرکت  بود این جمله را توسط سیستم ارتباطی که بین ماشین ها برقرار بود به زبون اورد. همین یک جمله برای عصبانی کردن حسام کافی بود _ خاک تو اون مغزتون کنن، الان باید اینو بگی؟ بعد اینکه سه ساعت از شهر دور شدیم؟ یعنی یه مشت احمق کودن دوره ام کردن ، خودم باید فکر همه چی باشم، که اندازه ی یک تک سلولی مخ تو اون سرتون ندارید  یه بار کوچولو از شونه هام بردارید؟ اصلا به جهنم که هیچی تو خونه نداریم، یه امشبو گشنه میخوابید بلکه ادم شدید. بقیه ی مسیر در سکوت مرگباری گذشت که هیچکس جرات نداشت به حسامی که حالا کاملا خشمگین شده بود چیزی بگوید. اما وقتی پا به منزل گذاشتند با صحنه ی عجیبی روبرو شدند. بچه ها در منزل مخصوص محافظین همه در حال شام خوردن بودند. چیزی شبیهه اش در بشقابهایشان دیده میشد، اما چنان رایحه و بویی در فضا پیچیده بود، که حتی سیر را گشنه میکرد چه برسد به حسام و ادمهایش که از صبح چیزی نخورده بودند. _ چی دارید کوفت میکنید؟ کی براتون غذا گرفته؟ چطور بدون اجازه ی من در نبودم رفتید شهر؟ این اولین مسئله ای بود که به ذهن حسام رسید _ جایی نرفتیم اقا، پارتنر محترمتون واسمون اش ترخینه درس کرد. _ اشِ چی؟ سوال حسام میان همهمه ی ادمهایی که همراهش بودند گم شد که به دنبال سهم خواهی از این خوراک خوشمزه بودند و به سمت دیگ بزرگی که روی میز بود حمله ور شدند. حسام سریع به سمت ساختمان اصلی حرکت کرد و درب را پشت سرش محکم بست. فرید را  در اشپزخانه در حال ظرف شستن یافت. گردنش را چنگ زد و سرش را زیر شیر اب گرفت. مجموع اموری که امروز به طریقی اعصابش را خط خطی کرده بود را سر این بیچاره خالی کرد؛ _ به اجازه ی کی با ادمهام اختلاط میکنی؟ مگه نگفتم حق نداری پاتو از این محوطه بیرون بذاری؟ چیه؟ باز میخاره که برای یک مشت نر خر موس موس میکنی بیان بکننت جنده؟
Show all...
💔 81❤‍🔥 27😭 10
#بسترشیطان #part514 مرد یک نفس عمیق کشید، لیوان جلوی حسام را از مشروب پر کرد؛ _ حدس میزدم به خاطر مسئله اینجایی، ولی به نظرتون قیمت  این اطلاعات محرمانه بالاتر از مبلغ پیشنهادیتون نیست؟! _ فرض کن پیش پرداخته، تو فقط چیزی که به خاطرش اینجام رو بهم بده، خیالت تخت، راضیت میکنم. _ میگن جدید اومده، در واقع کسی نمی شناستش، موقتا چند تا ادم از اینور اونور دور خودش جمع کرده، ولی یه حسی بهم میگه واقعا کله گنده ست و از اون ادمای جوگیر تازه به دوران رسیده نیست. _ مشکلش با من چیه؟ چرا ادم فرستاده بود دم خونه ام؟ _ با شما که کاری نداره، ولی مثل اینکه دنبال همون اهل خونه ات هست. _ تا منو تحت فشار قرار بده دیگه؟! _ نه، گفتم که هدف مورد نظر شما نیستی، با همون پارتنرت کار دارن . حسام چند لحظه در فکر فرو رفت، فرید هیچوقت کار غیر قانونی نمیکرد. بزرگترین خلافی که در زندگیش داشته احتمالا رد کردن چراغ قرمز بوده نه بیشتر. حالا چرا این ادم به دنبال دزدیدن فرید بود؟! _ اسمش چیه؟ مقرش کجاست؟ _ نمیدونم هنوز، ولی احتمالا تا چند روز دیگه گردوخاک میخوابه و همه چی روشنتر میشه. در مسیربرگشت بودند که الین تماس گرفت، حوصله اش را نداشت ولی مجبور شد جوابش را بدهد. میتوانست حدس بزند برای چه زنگ زده است، ولی ترجیح داد فعلا سکوت کند. _ حسام میشه لطفا فردا بیای باهم بریم دکتر؟ نوبت دارم و قراره صدای قلب بچه رو برای اولین بار بشنویم _ یکی رو میفرستم بیاد دنبالت؟ _ یکی یعنی کی؟ راننده یا بادیگارد؟ جفتشون رو خودم دارم ولی میخوام باخودت برم. _ ببین، مثل اینکه تو واقعا متوجه ی نوع این رابطه نیستی؟! نکنه فکر کردی قراره یه زوج خوشبخت باشیم که بچه مون رو باهم بزرگ میکنیم؟ تو جز یه رحم اجاره ای واسه بچه ام، هیچی نیستی. پس لطفا این ادا و اطواراتو تموم کن که واقعا داری عصبیم میکنی. تلفن را قطع کرد و ترجیح داد  گریه و التماس هایش را نشوند. انقدر مشغله و دغدغه ی فکری  داشت که وقتی برای دراماتیک بازی های این دختر لوس نداشت.
Show all...
❤‍🔥 229💔 24😭 8😍 3🤣 3
#بسترشیطان #part513 وارد ان کافه ی زیرزمینی شد، پاتوق نصف بیشتر ریزخلافکاران شهر بود. میشد همه نوع ادم انجا یافت، از قاتل و سارق و باجگیر، تا ادمهایی که در کار قاچاق اسلحه و ادم هستند. حسام مجبور بود برای ملاقات با شخصی به اینجا  قدم بگذارد وگرنه این جمع را در حد خود نمیدید. وقتی با ادمهایش  وارد ان مکان شد، تمام نگاه ها او را تحت نظر قرار داده بود. غریبه بود و نااشنا، اما مشخص بود برای خود کسی است و هیچکس جرات نکرد جلوی رویش بایستد. همچون ماهی هایی ریز در مقابل کوسه از موج حرکتی او دور میشدند و راه را برایش باز میکردند. بلاخره چشم حسام به شخصی که در پی ان بود افتاد. بزرگترین خبرچین شهر که از هر چه در تهران میگذشت خبر داشت. امکان نداشت اتفاقی از گوش و چشم نوچه هایش دور بماند. با قیمت مناسب میشد هر اطلاعاتی را از او خریداری کرد. حسام روبرویش ایستاد، در حال ورق بازی بود ولی سریع متوجه ی حضورش شد. به اشاره ی حسام ادمهایش تمام اشخاصی که دور میز نشسته بودند را دور کردند. حسام صندلی مقابلش را برای نشستن انتخاب کرد، لبخندی که بر لب داشت بیش از انکه دوستانه باشد تهدیدامیز به نظر میرسید. _ به به، گردباد سیاه تشریف اوروند، اینورا جناب؟ قدم رنجه نمودین، افتخار دادین نیم نگاهی به رعیت کردید. حسام نگاهی به دور ورش کرد، چند بسته اسکناس روی میز انداخت؛ _ این دخمه به بادی بنده، ترسیدم گردبادم اینجا رو به فنا بده این طرفا پیدام بشه. مرد خنده ی کریهی کرد، سریع بسته های پول را بغل کرد: _ اختیار دارید، بکوبید از نو بسازید کیه که اعتراض کنه. _ ما اهل ساختن نیستیم، فوقش خراب کنیم و ویرانی به بار بیاریم. بیخیال این حرفها، کی امروز جرات کرده خط قرمز رو رد کنه و به اهل خونه ام تعدی کنه؟
Show all...
❤‍🔥 240😍 10💔 8😭 8
خوشملا جووین شید حتما. قلمش ع فوق العاده ست
Show all...
❤‍🔥 33💔 5😍 3🤣 3
- #تـــلاطمـــ - آریو جوان‌ترین پادشاه سرزمین آریایی، درست روزی که تونست به سرزمین دشمن چیره بشه تصمیم میگیره به جبران تمام مرگ‌ومیرهای حاصل از جنگ، فرمانده سپاه دشمن رو به اسارت بگیره. چی میشه اگه فرمانده‌ای که حتی با شنیدن اسمش تن‌ها رو به لرزه می‌ندازه، مجبور باشه برای زنده موندن تن به هر کاری بده؟💦👅 ژانر: تاریخی ‌. خشن . اسمات♨️♨️ https://t.me/+ACeqKRxSgGsyNTM8 https://t.me/+ACeqKRxSgGsyNTM8
Show all...
❤‍🔥 17😍 5💔 3🤣 1
❤‍🔥 105😭 13😍 7💔 5🤣 1