cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

♧استکثار |❀| بستر شیطان♧

کپی کردن از آثار ممنوع میباشد❌ نویسنده: باران🍃 ❀ رمان در حال آپ◀ #استکثار ● #بسترشیطان ❀ لینک چنل رمانهای تکمیل شده اینجاست👇 @Romansbaran ❀ چنل ناشناس رمانهای باران☔ جواب سوالاتتون داخل همین چنله⬇️ @nashenasebaran

Show more
Advertising posts
8 125
Subscribers
-1424 hours
-577 days
-10530 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
سر کلاس دانشگاه یواشکی براش میخوره که یه دفعه استادش😱🙊💦🍆🔞 همینجور که #داشتم به حرفای #استادو نت برداری میکردم که با حس دست رادین روی #مردونگیم تکونی خوردم و نگاهی بهش کردم‌...سعی کردم دستشو بردارم که #نگاهی بهم کرد و لب زد : ×اگر میخوای دستمو بردارم شرط داره❗️ با تعجب نگاهش #کردم که دستمو گرفت و گذاشت رو مردونگی باد #کردش و گفت: ×برام بخورش 👄🍆 با این حرفش چشمام درشت شد و خواستم چیزی بگم که سریع گفت: ×نترس جامون خوبه کسی دید نداره بهمون شروع کن سریع وگرنه خودت میدونی که ...♨️💢 @𝗞❗️.𝗥 𝗞𝗛𝗢𝗥𝗜👅 @𝗞🍆𝗥 𝗟𝗶𝘀𝗶💦 https://t.me/+5lfdu7X_oUs2MTM0 https://t.me/+5lfdu7X_oUs2MTM0 بزور میگه براش بخوره سر کلاس🥵🤯
1 1766Loading...
02
اینم تیزر فصل دوم حجمش رو تا اونجا که تونستم کم کردم راحت تر ببینید 😊 بیشتر از دو سال از شروع رمان میگذره چه روزهای سختی که با خوندن بستر حالمون بهتر شد با شخصیت هاش خندیدیم و گریه کردیم میدونم همه منتظر شروع فصل دوم هستیم که مطمئنم قراره پر از هیجان و سورپرایز باشه ❤️ #بسترشیطان #تیزرفصل_دوم
5 4158Loading...
03
منم گریه ام گرفت والا. دارم پیر میشم قشنگای من. و چقدر خوشحالم که شانس این رو داشتم باهاتون اشنا بشم تا خط خطی های ذهنمو باتون‌با اشتراک بذارم
6 9091Loading...
04
Media files
6 4262Loading...
05
برای ورود به چنل #مسمن و #شکوا روی لینک زیر بزنید🌶🔞 چنل دومم👇🏽 https://t.me/+K6gfXVYSvlExMDI0
6 0526Loading...
06
سلام خوشملای من. وقتتون بخیر و شادی. بعد استراحت چند هفته ای با فصل دو برمیگردیم تا اوم موقع قراره شکوا رو تموم کنم، پس از دستش ندین🥰🥰
5 6530Loading...
07
#بسترشیطان #part527 _ میخوایم بریم جایی؟ ارس با تعجب پرسید؛ _ کجا؟ _ یه جای خوب، یه جای خیلی خوب! _ منظورت چیه؟! _تا چند دقیقه دیگه خودت متوجه میشی. _چند دقیقه دیگه؟ من که امادگیشو ندارم! هیچی جمع نکردم، حتی لباسام _ هیچی نمیخوام از اینجا با خودت ببری، اونجا که رسیدیم همه چی واست مهیاست. دو ابرویش بالا پرید، اوش واقعا فرق کرده بود، متفاوت رفتار میکرد و حرفهایش بوی غریبگی میداد. _ اوش؟! حالت خوبه؟ چیزی مصرف کردی؟ لبخند زد، مرموزتر شده بود و دیگر نگاهش مهربان نبود: _ میتونی اقا صدام کنی، البته جلوی بقیه. تنها که باشیم، وضعیت فرق میکنه‌ _ بقیه؟ کدوم بقیه؟ همکارات تو کارگاه؟ _ سوالاتت زیاد شد؟ چرا اینقدر عجولی؟ وقتی ان ماشین لوکس جلوی پایشان توقف کرد و راننده پیاده شد و درب را باز کرد دوباره نگاه بهت زده اش را به اوش دوخت؟! اویی که با اشاره ی سر به او فهماند باید سوار شود. تمام مسیر تا رسیدن به عمارت نامدارها ساکت بود. اوش روبروی دروازه ی عمارت قبل او پیاده شد و دستش را گرفت و دنبال خود کشید. همه چیز قصری که در عین غریبی، اشنا میزد شبیهه رویاهایش بود. وقتی وارد ان اتاق بزرگ  شد دنیا دور سرش چرخید. عکس بزرگی از خودش  و اوش روی دیوار دید. اوش او را روی تخت نشاند و در مقابلش خم شد و چشم در چشمش لب زد: _ این دفعه همه چی فرق میکنه، ایندفعه با انتخاب خودت اینجایی‌، زور و اجباری در کار نیست‌. دیگه بدون عذاب وجدان، بدون احساس گناه، بدون کوچکترین مدارا باهات رفتار میکنم. وقتی اضطراب را در نگاهش دید ادامه داد: _نگران نباش، قراره کلی خوش بگذرونیم و تورو به تمام ارزوهات برسونم، ولی وای به حال وقتی که بیرون از محدوده ای که برات تعیین کردم بازی کنی کاراکال  کوچولوی من، اونوقته که با اون رویی که هیچکدوممون دوست نداریم اشنا میشی و باور کن اصلا قرار نیست ازش خوشت بیاد‌. به یکباره واقعا احساس خطر کرد، شاید قدیمی ها  راست میگفتند، ادم باید مراقب باشد چه ارزو میکنی که گاهی امور انگونه که فکر میکنی پیش نمیرود.
4 6791Loading...
08
#بسترشیطان #part526 ارتا و ادیراجی که همچنان فکر میکرد ارتا برای نجات جان یک بیگناه به فرسان شلیک کرده پشت درب اتاق عمل منتظر بودند، ولی هیچکدام امادگی لازم برای رویارویی با فرید را نداشتند‌. دیدن او در ان وضعیت، طوری که به تنهایی نمیتوانست قدم بردارد و با کمک حسام پاهایش را روی زمین میکشید قلب هر انسانی را تیکه پاره میکرد. ارتا شرمنده از کاری که کرده بود، نگاه از او گرفت با او چشم به چشم نشود. انگار در لحظه واقعا نفهمید چه کرده، و کم کم با ابعاد فاجعه ای که خود مسببش بود اشنا میشد. فرید دست روی شانه ی او و سینه ی ادیراج گذاشت. انگار از ان دو دمی انرژی و نفس قرض میگرفت؟! گویی در وقت اضافه زندگی میکرد و مرگش نزدیک بود. موی پریشان و رویی که از شدت بی رنگی به ماکت میماند و هیچ خون و حرارتی در ان یافت نمیشد او را به دور از حالات جسمی انسانی کرده بود. به سختی زبان باز کرد و لب زد: _ حالش خوبه؟! جراحتش جدی نیست؟ مگه نه؟ سر خود را به علامت تایید تکان میداد با هر سوالی که میپرسید، که میدانست جز جواب مثبت به این  دو پرسش او را خواهد کشت. ادیراج دست سردش را در دست گرفت. _ تو اتاق عمله، ولی خوب میشه، میدونی که چقدر قویه. پاها دیگر یارای مقاومت نداشت، دوباره زانوها شل شد و همچون درختی با تبر نصف شده به سمت زمین سرازیر شد. حسام از پشت زیر بغلش را گرفت، فرود سنگینی نداشته باشد. روی زمین نشست و قطرات باران سرازیر شد. اولین اشکی بود که از لحظه ای که این خبر را شنیده بود، میریخت. منجمد شده بود، کم کم در حال اب شدن بود. ادیراج برای او کمی اب اورد، حسام دم گوشش به او دلداری میداد و شانه هایش را با کف دست ماساژ میداد، تنها شخصی که ان میان خشکش زده بود ارتا بود. ارام و نامحسوس ان صحنه ی دردناک را ترک کرد و به منزل پناه برد. بغل پدرش را میخواست، به ادرین نیاز داشت. مگر چند سالش بود که از پس حمل این بار سنگین عذاب وجدان بربیاید؟ ادرین باز ناخوش احوال بود، به اتاقش پناه برده بود سروصدای بچه ها ازارش ندهد. روی تخت دراز کشیده بود که ارتا وارد اتاقش شد و از پشت او را بغل کرد. هق هقش را که شنید سراسیمه به سمتش پهلو به پهلو شد. ارتا را به سینه فشرد و نگران پرسید: _ چی شده؟ چته عزیزم؟ _ بابا، من خیلی ادم بدیم. از خودم بدم میاد. متنفرم از کاری که کردم. او را بیشتر به سینه ی خود فشرد، ارامش کند. او را هیچوقت اینگونه ندیده بود. حتی بعد فوت بهروز تلاش میکرد خود دار باشد و خود را قوی نشان دهد. ولی این حال و احوال خبر از یک فروپاشی کامل میداد.
4 5911Loading...
09
با این آهنگ قبلا واسه فرید و تندر کلیپ ساخته بودم ولی حالا کاملا مناسب حال فرسان و آرتاس 🥲 🌾
4 4210Loading...
10
#بسترشیطان #part525 یهو وسط قلبش خالی شد، حس سقوط داشت، انگار از ارتفاع زیادی در حال افتادن باشد. ناخوداگاه دستش را به جایی بند کرد، فقط تا مانع این اوار شدن شود. حسام با تعجب به او که بازویش  را گرفته سخت میفشرد نگاه کرد، انگار در حال خود نبود، مخصوصا چشمهای از حدقه درامده و نگاه سرخش غریب مینمود. _ چیه؟ چت شد؟ دستش را پس نزد و اجازه داد به او تکیه کند، که واقعا به نظر میرسید حالش خوش نیست. به سختی نفس میکشید و هوا را با مشقت به سینه میکشید. همان لحظه یکی از ادمهایش وارد حریم خانه شد. عادت نداشتند بدون اجازه اینکار ممنوعه را انجام دهند، اما نگاه بهت زده اش را که دید فهمید، اتفاق بزرگی افتاده‌. حادثه ای که احتمالا مربوط به فرسان است، وگرنه فرید چگونه همان لحظه حالش بد شده؟ _ اقا؟ _ زر بزن، چی شده؟ مرد نگاهی به فرید کرد، من من کنان و با تردید لب زد: _گفته بودین نامدارها رو زیر نظر داشته باشیم. امبولانس اومده بود و..... بقیه ی حرفش را خورد وقتی فرید به یکباره از روی صندلی روی زمین افتاد و از حال رفت. حسام سریع خم شد و بغلش کرد. _ ماشینا  و بچه ها رو اماده کن، باید ببرمش پسرشو ببینه وگرنه دووم نمیاره. زنده ست دیگه؟ _ نمیدونیم اقا، هنوز هیچ خبر جدیدی مخابره نشده. _خیلی خب، زودتر برو کاری که بهت گفتم رو انجام بده
3 5650Loading...
11
#بسترشیطان #part524 جانیار قبل خارج شدن از عمارت به سمت دفتر کار رفت، چیزی او را به ان سو میکشاند و نمیدانست دلیلش چیست. با دیدن فرسان و ان چه در دست دارد به جواب سوالش رسید: _ داری چه غلطی میکنی؟! فرسان در جوابش ان لبخند معروف را حواله اش کرد. _ غلطی که تو نتونستی، اتفاقا باید کلی از من تشکر کنی، البته نه فقط تو همه تون. کارهای کثیفی که تو این خانواده هیچکس راضی به انجامش نیست رو براتون اوکی میکنم. رو چه درجه ای باید اینو بزنم تا اون پلیس کوچولو مغزش منفجر بشه؟! دستش روی کلید دستگاه بود و در حال بالا رفتن‌. لحن ادیراج تقریبا رنگ التماس گرفت: _ نکن فرسان، من حلش کردم، قربانی گوی رو جایگزین کردم. لازم نیست دیگه جانیار رو بکشیم. لبخند فرسان بیشتر کش امد: _ قضیه چیه؟ عاشق شدی پسر دایی؟ اون همه نقشه که کشیده بودی باد هوا؟! _ خواهش میکنم اونو بده من. چند قدم به او نزدیک شد و دستش را به سمتش دراز کرد؛ _ در قبالش حاضری چی به من بدی؟ _ هر چی که بگی، هر چی که بخوای. _ ارزششو داره؟ یک جان ناقابله سیاهی لشکر؟ اب دهانش که از شدت استرس و اضطراب ته حلقش جمع شده بود را به سختی قورت داد: _ اون دیگه سیاهی لشکر نیست، خواهش میکنم جونشو به من ببخش. همان لحظه صدای وحشتناکی شنیده شد، به سمت منبع صدا برگشت و ارتا را اسلحه به دست یافت. به سمت فرسان که برگشت نقطه ی قرمزی وسط سینه اش یافت. نقطه ی که لحظه به لحظه قطر ان بزرگتر میشد و پیراهن  سفیدش را خیس میکرد. نگاه ناباورانه ی فرسان اما قفل ارتا بود، زخم کاری نبود، دیدن ضارب بود که او را از پا انداخت. دو زخم پشت سر هم از دو عزیزش بود که او را کشت. وقتی نقش زمین شد ادیراج به سمت او دوید و بغلش کرد: _ چیکار کردی ارتا؟! چیکار کردی؟! داشتم راضیش میکردم، لازم نبود بهش شلیک کنی
3 6200Loading...
12
#بسترشیطان #part523 حس میکرد ارشام از دست او دلخور است، حتی دیگر با او حرف نمیزد و شوخی نمیکرد. حس میکرد تیکه ای از قلبش کنده شده و از او دور افتاده است، که ارشام برای او فرای یک برادر بود، تنها دوست واقعی و رفیقی که هیچوقت ناامیدش نمیکرد. سر میز صبحانه به او زل زده بود به امید یک لبخند یا حتی نیم نگاهی که خرجش کند. اما دریِغ از کوچکترین واکنشی نسبت به او. خواست چیزی بگوید که همان لحظه گوشی در جیبش زنگ خورد. منتظر تماس خیلی مهمی بود وگرنه چه کسی جرات داشت در حضور ادرین گوشی سر میز غذا بیاورد؟! همین که زنگ گوشیش در فضا پخش شد، چشم غره ی ادرین را به جان خرید و بعد معذرت خواهی سریع و یک بوس هوایی که تقدیمش کرد میز را ترک کرد و یک جای خلوت پیدا کرد. صدای اوش که توی گوشش پیچید، یک نفس عمیق کشید. عجیب به این ادم اعتماد نداشت و اگر مجبور نبود هیچوقت با او همدست نمیشد. _ امروز باید کارو تموم کنی. نمی خوام وقتی وارد اون خونه میشم فرسان رو اونجا ببینم. _ من نمیفهمم چیکار اون داری اخه!؟ مگه نه خواهر زاده و هم خونتونه؟ _ قرارمون این نبود، فراموش کردی که باید دستورات رو بی چون و چرا اجرا کنی؟! خیلیا هستن حاضرن در قبال کاری که قراره برای تو بکنم صد برابر این خواسته رو انجام بدن. چند لحظه مکث کرد قبل جواب دادن: _ نه، هیچکس جز من نمیتونه فرسان رو بکشه، چون به کسی اونقدر اعتماد نداره که اجازه بده تا این حد بهش نزدیک بشه. همونقدر که من بهت نیاز دارم تو هم به من نیاز داری. پوزخند زد اوش ان ور خط: خوشم میاد هوش و ذکاوتت به بابات رفته، یه نصیحت بهت میکنم اویزه ی گوشت کن، اشتباهه فرسان رو تکرار نکن، سپرهاتو در مقابل هیچکس پایین نیار. هیچ شخصی لیاقت این حجم از اعتماد رو نداره. جایی گوشه ی سینه تیر کشید، اولین چالش در مسیر موفقیت در کارش سخت ترینش بود. از خیلی چیزها باید میگذشت در قبال ان. _ ماموریت رو تموم شده فرض کن. همین الان میرم سمت قصر نامدارها.
3 2010Loading...
13
#بسترشیطان #part522 لبه ی تخت کنار حسام نشست و ارام زمزمه کرد: _ بچه پسره حسام با تعجب نگاهی به او کرد، موهایش را خشک نکرده بود و قطرات اب روی ان پیرهن شفاف سفید ریخته، یقه اش را خیس کرده بود. جای ضربات کمربند کمرنگ شده، جز سایه ای روی رخ مهتابیش ردی نگذاشته بود. دقیقا شبیهه ماه کامل شده بود، روشن و پرنور با طرح سایه ی تیره ایی نامنظم که جز عمق و زیبایی به ان نمی افزود. نگاه از او گرفت بیش از این وسوسه نشود. _ از کجا فهمیدی؟ هنوز جنسیتش قابل شناسایی نیست. _ میدونم، ولی مطمئنم پسره، صدای قلبش رو میشناسم. دلخور و عصبانی بود از دست او، به دنبال راهی برای ازارش بود. و چی بهتر از نشانه گیری احساسات شکننده ی  او: _ خب خوبه، پس بچه ای که قراره کلفتیشو بکنی مذکره. اینجوری بیشتر خوش میگذره. فرید برخلاف انتظار او، احساس بدی نسبت به ان طفل معصوم نداشت. مخصوصا حالا که ضربان قلبش را هم شنیده بود، ناخوداگاه نسبت به او احساس مسئولیت میکرد: _ تمام سعی مو میکنم کودکی شادی داشته باشه، هر اونچه خودم ازش محروم بودم رو با کمال میل تقدیمش میکنم. این حرفها یه جوری دهانش را بسته، خلع سلاحش کرد. سریع موضوع بحث را عوض کرد، برو موهاتو خشک کن،  دوباره مریض بشی با دست های خودم خفه ات میکنم. فرید دوباره لبخند زد، این حرفها را به حساب نگرانی برای سلامتی اش گذاشت و گرچه به دروغ برای خود اینده ی زیبایی برای این رابطه  ترسیم میکرد.
3 7090Loading...
14
#بسترشیطان #part521 واسه شیطان کوچک 😎
4 7590Loading...
15
Media files
3 3441Loading...
16
#بسترشیطان #part520 پوزخند زد اینبار غلیظ تر، از پشت میز بلند شد و به سمت پنجره ای که به سمت شهر بود رفت. پشت به ارشام کلمات را  شلیک میکرد: _ یه روز تمام شهر زیر سایه ی بابام بود، از من نخواه زیر سایه ی کسی باشم. میدونی چرا قبلا وقتی پادشاه جدیدی قدرت رو در دست میگرفت تمام شاهزاده های قبلی رو میکشت؟! چون کسی که خون سلطنتی تو رگهاشه نمیتونه وزیر یا زیردست یا رعیت کسی باشه. بلاخره یه روز قیام میکنه. به قیمت جونش هم شده سعی میکنه دوباره قدرت رو در دست بگیره. _ ارتا نکن این کارو، خودت هم میدونی اخرش خرابیه. _ چرا نکنم؟ مگه بهروز قبل من نکرد؟ مگه نه شیطان بزرگ شد تا خانواده اش در اوج بمونن؟ منم پسر همون ادمم. مثل اینکه همه فراموش میکنن وارث خون چه کسی‌ام؟! ارشام خسته از کشف این حقیقت ازاردهنده روی صندلی نشست: _ فکر‌میکردم فرسان رو تو تاثیر سوء داره، اما نه، اون هر چی هست لااقل رو بازی میکنه، هیچوقت ادای کسی که نیست رو در نمیاره. اما تو..... _ اما من چی؟ به سمت برادرش برگشت و با ان نگاه غریب به او زل زد: _ ترجیح میدین تحت رحمت این و اون بمونم و دم نزنم؟ من حاضرم برای احیای این امپراطوری از خیلی چیزا بگذرم، تو بگو اصلا از زندگیم، ولی  ازتون میخوام کمک نمیکنید لااقل جلوی پام سنگ‌اندازی نکنید. شما دور بمونید و از همون جا خوب تماشا کنید، همین که حساب هاتون شارژ میشه و لنگ دو قرون پول نیستید کافیه‌، لازم نیست دستاتون رو الوده ی چیزی کنید. _ ارتا؟ کاش بدونی فقط خودتو وارد چه سیاه چاله ای کردی؟! قراره خیلی چیزا رو تو خودش ببلعه، اخرش هم میفهمی اصلا ارزششو نداشت. _ اینش دیگه به خودم مربوطه، من تو این بازی قمار سنگین کردم، سودش برای همه ی خانواده است ولی ضررش  واسه خودمه فقط.
4 1400Loading...
17
#بسترشیطان #part519 نگاه ارشام قفل طبقه ی بالا بود، میشد از پشت شیشه های شفاف در دفتر کار، ارتا را دید که با چند نفر غریبه در حال گفتگو است. بلسم که نگرانی و اضطراب را در نگاهش دید ارام زمزمه کرد؛ _ میخوای بری بالا برو، من حواسم به بچه ها هست. تشکر کرد و سریع پله ها را طی کرد ولی درست همان لحظه که میخواست وارد دفتر شود مهمان های ارتا با او خداحافظی کرده انجا را ترک کردند. _ عه؟ ارشام اینجایی؟ خوب کردی اومدی خواستم ایتم های جدیدی که میخوام به منو اضافه کنم رو نشونت بدم نظرتو بپرسم؟! نگاه مشکوک ارشام قفل ادمهایی بود که در حال رفتن بودند، گول این لحن و حرفهای ارتا را نخورد، که این تیپ ادمها را میشد از فاصله ی چند کیلومتری تشخیص داد: _ اینا کی بودن ارتا؟! با تو چیکار داشتن؟ _ مشتری، مشتری عزیزم. قراره کی باشند مثلا؟ _ مشتری چی؟ چی رو گذاشتی واسه فروش؟ به یکباره نوع نگاه و حتی حالت صورتش عوض شد، انگار دیگر ان ارتای همیشگی نبود، انگار به یکباره جدی، عوض شده بود. _به نظرت  وارث امپراطوری مقدم ها چی کالایی داره برای عرضه کردن؟! به یکباره خشمگین شد، پس حدسش درست بود، ارتا به دور از چشم انها در حال احیای تجارت پدر بود. مشتی روی میزِ جلوی ارتا کوبید: _ قرارمون این نبود، پس وصیت بابا چی میشه؟ قولی که به ادرین دادی؟ لبخند زد گرچه تلخی از ان میچکید: _ خیلی متاسفم، ولی قرار نیست به خاطر یک قول و قرار، اصلا بگو وصیت نامه  زندگی و اینده ی این خانواده رو به فنا بدم. _ خانواده رو بهونه نکن، خودت هم خوب میدونی موضوع یه چیز دیگه ست.
4 7030Loading...
18
#بسترشیطان #part518 با بلسم تمام بازارهای تهران را زیرپا گذاشت، ولی این دختر از هیچ چیز خوشش نمی امد. نه خریدی میکرد نه درخواستی داشت، چشم و دل سیری اگر ادم بود، احتمالا این دختر میشد که حتی  برای خرید خوردنی ها باید کلی اصرارش میکرد. همیشه رفتارهای خانمانه اش را تحسین میکرد، ولی روز به روز بیشتر میفهمید این ادم واقعا شخصیت منحصر به فردی دارد. _ شام  بریم جایی؟ در ماشین بودند که از او پرسید، باران بهاری یهو شروع  شده بود و مجبور شدند سریع مامنی پیدا کنند بیش از این خیس نشوند. موی مرطوب از قطرات باران بوی بهشت میداد، بوی گل رز در ترکیب با عطر خوش یاس. لبخند شیرینی زد: _ این همه خوراکی گرفتید، به نظرتون من دیگه برای شام  جا دارم؟ _ اخه چندتا دونه پاستیل ادم رو سیر میکنه؟ مگه معده ی گرامی تون چند سانته که به این سرعت لبریز شده؟ یهو ان سه وروجک هم صدا اعتراض کردند: _ پاستیل خریدن؟ پس سهم ما کو؟؟ ادرین سه قلوها را با انها فرستاده بود. که به نظر او دختر دوستش پیشش امانت است و نباید با پسر عزبش تنها بماند. _ برای شما هم گرفتم، مگه میشه فراموشتون کنم؟ ماشالله اینقدر ورجه وورجه کردین نصف بیشتر وقتمون دنبال شماها میگشتیم به جای لذت از بازارگردی. _ بریم خونه لطفا؟ بهتره شام رو با عمو ادرین بخوریم، تو خونه کسی نیست، میترسم احساس تنهایی کنه. ارشام سرش را به علامت تایید تکان داد: _ باشه، هر جور راحتین، درخواست مهمان عزیز امر است و نه خواهش! من فقط یه سر به ارتا و کافی شاپ بزنم بعدش مستقیم به سمت خونه حرکت میکنیم. یهو نگرانش شده بود، خودش هم نمیدانست علت چیست؟! حسی درونش میگفت چیزی درست نیست و بهتر است هر چه سریع تر او را ببینند.
4 6510Loading...
19
#بسترشیطان #part517 سعی کرد عطر و بوی دیوانه کننده ی غذا را نادیده بگیرد، حتی تلاش کرد به التماس های معده توجه نکند و بخوابد، ولی بعد کمی کلنجار با خود، وقتی از خواب بودن فرید اطمینان حاصل کرد، جنگ و درگیری با خود را تمام کرد و بلند شد روبروی میز و سینی نشست. به خود میگفت بیشتر از چند قاشق نمیخورم، در حد اینکه هوس  افتاده به جان  را ارام کند نه بیشتر، ولی با اولین قاشقی که به دهان برد، به عالمی دیگر پرواز کرد. این اش طعم اشنایی میداد، طعم خانه، بغل مادر، مهر حمایتگرانه ی پدر، طعم اشپزی های مادربزرگش، انگار به یکباره وجودش گرم شد، همه ی ان روزهای کودکی که قبل ان فاجعه شادترین اوقات زندگیش بود جلوی چشمش رژه میرفت. این غذاها را نمیشد در رستوران خورد، نمیشد یک اشپز بین المللی استخدام کرد تا ان را برایت بپزد. این اش طعم عشق میداد با چاشنی توجه و محبت. ارامش در رگها تزریق میکرد. نفهمید کی تمام بشقاب را تمام کرد، اما بیشتر از ان میخواست نه به خاطر اینکه همچنان گرسنه است؟! عطش روح  نسبت به ان احساسات بیشتر شده بود. اتاق خواب را ترک کرد و به سمت طبقه ی پایین و  اشپزخانه رفت. همانطور ایستاد بالای دیگ روی گاز، شروع به ناخنک زدن کرد. انگار از این اش سیر نمیشد، اویی که همیشه به رژیم های سختش وفادار بود و هیچوقت غذا خوردن جزو علایق و نقاط ضعفش نبوده. وقتی چراغ مخصوص سیستم ارتباطی که به دیوار نصب شده بود قرمز شد، نگران به سمت ان رفت و دکمه را زد. یعنی مورد مشکوکی گزارش شده بود که این وقت شب به ارتباط گرفتن  با او بودند؟ _ بله؟ چی شده؟ _ اقا ببخشید شما هنوز بیدارید؟ _ زر اصلی رو بزن، اتفاقی افتاده؟ چیزی دیدین؟ _ نه اقا، خیالتون راحت، همه چی امن و امانه، فقط.... _ فقط؟! _ هیچی اقا ولش کنید، نمیخوایم مایه ی دردسر بشیم. _ میگم چی شده؟ نذارید با اسلحه بیام بیرون یه گلوله حروم تک تکتون کنم؟! _شرمنده به خدا اقا، ولی اش ترخینه تموم شده؟ اقا خیلی گشنمونه، اینقدر خوشمزه ست که انگار سیر نمیکنه. سری به تاسف تکان داد، گرچه سختش بود بقیه ی محتویات دیگ را با انها  قسمت کرد. شاید اینگونه بهتر باشد، تا فرید نفهمد چقدر دستپختش عالیست  و او را مجبور  به این حجم از ناپرهیزی کرده است.
4 9000Loading...
20
Media files
3 5172Loading...
21
اخه عزیزان من چرا هنوز بیدارید؟ کم خوابی شماها رو هم اذیت کرده؟ قربونتون برم که تو این وضعیت هم برام قلب میذارید مهربونای من🥲🥰😍 چقدر عشقید اخه چقدر خوبید، میدونید که عاشقتونم؟
3 7410Loading...
22
#بسترشیطان #part516 سرش را به سینک ظرفشویی کوبید و او را رها کرد. سرگیجه گرفت و تا رسیدن به زمین سر خورد مردی که بی دلیل کتک میخورد. گریه اش گرفته بود اما بغضش را قورت داد، موی خیس را از روی صورتش کنار زد بتواند با او ارتباط چشمی برقرار کند. _ پامو بیرون نذاشتم، به یکیشون گفتم بیاد دیگ غذا رو ببره گشنه نمونن. خم شد و شانه ی خیس لباسش را در مشت گرفت: _ تو گوه میخوری از این غلطا میکنی؟ به تو ربطی نداره تو اون ساختمان چی میگذره، تو بگو اصلا از شدت تشنگی و گشنگی دارن جون میدن، حق نداری با هیچکدومشون حرف بزنی یا ارتباط برقرار کنی، فهمیدی سگ کثیف؟ سرش را به علامت تایید تکان داد، ولی حسام همچنان راضی نبود: _ نشنیدم چشمتو؟ _ چشم اقا، دیگه تکرار نمیشه، ببخشید. او را رها کرد و به سمت پله ها رفت. فرید چند لحظه همانجا نشست حالش جا بیاید. به کمک کابینت ها از جا بلند شد. ظرفی که اماده کرده بود را پر از اش کرد. هیچ چیز نبود در کنارش بگذارد، دریغ از یک قطعه  نان‌ خشک. سینی به دست پشت سر حسام ان پله ها را طی کرد. لخت شده روی تخت دراز کشیده بود، ساعد دست روی پیشانی،صورتش را پنهان کرده بود، سینی را روی میز کوچکی که کنار تخت بود گذاشت. _ بخور یکم، خوبه برات. مقویه. جوابش را نداد، حدس میزد قهر باشد. تلاش کرد او را نادیده بگیرد و لباس هایی که پخش زمین کرده بود را جمع کرد. نتوانست تحمل کند گرسنه بخوابد، که خود این مدت کم این موقعیت  سخت را تجربه نکرده بود. لبه ی تخت کنارش نشست، دست روی رون پای عریانش گذاشت و ان را نوازش کرد؛ حتی پاهایش سراسر عضله و ماهیچه بود. سفت و سخت و سنگی مینمود. _ ببخشید، دیگه تکرار نمیشه، خواهش میکنم یکم بخور جون بگیری. به خاطر شما درس کردم. حتی برای زحمت هم خوبه. باز پاسخی از جانب او دریافت نکرد، شبیهه کودکی های فرسان رفتار میکرد، همان اندازه هم غد و لجباز بود. نفس عمیقش را بیرون داد، پیرهن خیسش را عوض کرد، نگاهی به پانسمان دست حسام کرد، ولی جرات نکرد ان را عوض کند. روی تخت کنارش دراز کشید، انقدر خسته بود که در عرض چند دقیقه خوابش برد و ندید در ادامه چه اتفاقی افتاد.
4 5070Loading...
23
#بسترشیطان #part515 _ اقا؟ واسه خورد و خوراک هیچی نگرفتیم. نزدیک خونه بودند که یکی از ادماش از ماشینی که پشت  او در حال حرکت  بود این جمله را توسط سیستم ارتباطی که بین ماشین ها برقرار بود به زبون اورد. همین یک جمله برای عصبانی کردن حسام کافی بود _ خاک تو اون مغزتون کنن، الان باید اینو بگی؟ بعد اینکه سه ساعت از شهر دور شدیم؟ یعنی یه مشت احمق کودن دوره ام کردن ، خودم باید فکر همه چی باشم، که اندازه ی یک تک سلولی مخ تو اون سرتون ندارید  یه بار کوچولو از شونه هام بردارید؟ اصلا به جهنم که هیچی تو خونه نداریم، یه امشبو گشنه میخوابید بلکه ادم شدید. بقیه ی مسیر در سکوت مرگباری گذشت که هیچکس جرات نداشت به حسامی که حالا کاملا خشمگین شده بود چیزی بگوید. اما وقتی پا به منزل گذاشتند با صحنه ی عجیبی روبرو شدند. بچه ها در منزل مخصوص محافظین همه در حال شام خوردن بودند. چیزی شبیهه اش در بشقابهایشان دیده میشد، اما چنان رایحه و بویی در فضا پیچیده بود، که حتی سیر را گشنه میکرد چه برسد به حسام و ادمهایش که از صبح چیزی نخورده بودند. _ چی دارید کوفت میکنید؟ کی براتون غذا گرفته؟ چطور بدون اجازه ی من در نبودم رفتید شهر؟ این اولین مسئله ای بود که به ذهن حسام رسید _ جایی نرفتیم اقا، پارتنر محترمتون واسمون اش ترخینه درس کرد. _ اشِ چی؟ سوال حسام میان همهمه ی ادمهایی که همراهش بودند گم شد که به دنبال سهم خواهی از این خوراک خوشمزه بودند و به سمت دیگ بزرگی که روی میز بود حمله ور شدند. حسام سریع به سمت ساختمان اصلی حرکت کرد و درب را پشت سرش محکم بست. فرید را  در اشپزخانه در حال ظرف شستن یافت. گردنش را چنگ زد و سرش را زیر شیر اب گرفت. مجموع اموری که امروز به طریقی اعصابش را خط خطی کرده بود را سر این بیچاره خالی کرد؛ _ به اجازه ی کی با ادمهام اختلاط میکنی؟ مگه نگفتم حق نداری پاتو از این محوطه بیرون بذاری؟ چیه؟ باز میخاره که برای یک مشت نر خر موس موس میکنی بیان بکننت جنده؟
3 6640Loading...
24
Media files
3 7520Loading...
25
Media files
4 0450Loading...
26
#بسترشیطان #part514 مرد یک نفس عمیق کشید، لیوان جلوی حسام را از مشروب پر کرد؛ _ حدس میزدم به خاطر مسئله اینجایی، ولی به نظرتون قیمت  این اطلاعات محرمانه بالاتر از مبلغ پیشنهادیتون نیست؟! _ فرض کن پیش پرداخته، تو فقط چیزی که به خاطرش اینجام رو بهم بده، خیالت تخت، راضیت میکنم. _ میگن جدید اومده، در واقع کسی نمی شناستش، موقتا چند تا ادم از اینور اونور دور خودش جمع کرده، ولی یه حسی بهم میگه واقعا کله گنده ست و از اون ادمای جوگیر تازه به دوران رسیده نیست. _ مشکلش با من چیه؟ چرا ادم فرستاده بود دم خونه ام؟ _ با شما که کاری نداره، ولی مثل اینکه دنبال همون اهل خونه ات هست. _ تا منو تحت فشار قرار بده دیگه؟! _ نه، گفتم که هدف مورد نظر شما نیستی، با همون پارتنرت کار دارن . حسام چند لحظه در فکر فرو رفت، فرید هیچوقت کار غیر قانونی نمیکرد. بزرگترین خلافی که در زندگیش داشته احتمالا رد کردن چراغ قرمز بوده نه بیشتر. حالا چرا این ادم به دنبال دزدیدن فرید بود؟! _ اسمش چیه؟ مقرش کجاست؟ _ نمیدونم هنوز، ولی احتمالا تا چند روز دیگه گردوخاک میخوابه و همه چی روشنتر میشه. در مسیربرگشت بودند که الین تماس گرفت، حوصله اش را نداشت ولی مجبور شد جوابش را بدهد. میتوانست حدس بزند برای چه زنگ زده است، ولی ترجیح داد فعلا سکوت کند. _ حسام میشه لطفا فردا بیای باهم بریم دکتر؟ نوبت دارم و قراره صدای قلب بچه رو برای اولین بار بشنویم _ یکی رو میفرستم بیاد دنبالت؟ _ یکی یعنی کی؟ راننده یا بادیگارد؟ جفتشون رو خودم دارم ولی میخوام باخودت برم. _ ببین، مثل اینکه تو واقعا متوجه ی نوع این رابطه نیستی؟! نکنه فکر کردی قراره یه زوج خوشبخت باشیم که بچه مون رو باهم بزرگ میکنیم؟ تو جز یه رحم اجاره ای واسه بچه ام، هیچی نیستی. پس لطفا این ادا و اطواراتو تموم کن که واقعا داری عصبیم میکنی. تلفن را قطع کرد و ترجیح داد  گریه و التماس هایش را نشوند. انقدر مشغله و دغدغه ی فکری  داشت که وقتی برای دراماتیک بازی های این دختر لوس نداشت.
3 0780Loading...
27
#بسترشیطان #part513 وارد ان کافه ی زیرزمینی شد، پاتوق نصف بیشتر ریزخلافکاران شهر بود. میشد همه نوع ادم انجا یافت، از قاتل و سارق و باجگیر، تا ادمهایی که در کار قاچاق اسلحه و ادم هستند. حسام مجبور بود برای ملاقات با شخصی به اینجا  قدم بگذارد وگرنه این جمع را در حد خود نمیدید. وقتی با ادمهایش  وارد ان مکان شد، تمام نگاه ها او را تحت نظر قرار داده بود. غریبه بود و نااشنا، اما مشخص بود برای خود کسی است و هیچکس جرات نکرد جلوی رویش بایستد. همچون ماهی هایی ریز در مقابل کوسه از موج حرکتی او دور میشدند و راه را برایش باز میکردند. بلاخره چشم حسام به شخصی که در پی ان بود افتاد. بزرگترین خبرچین شهر که از هر چه در تهران میگذشت خبر داشت. امکان نداشت اتفاقی از گوش و چشم نوچه هایش دور بماند. با قیمت مناسب میشد هر اطلاعاتی را از او خریداری کرد. حسام روبرویش ایستاد، در حال ورق بازی بود ولی سریع متوجه ی حضورش شد. به اشاره ی حسام ادمهایش تمام اشخاصی که دور میز نشسته بودند را دور کردند. حسام صندلی مقابلش را برای نشستن انتخاب کرد، لبخندی که بر لب داشت بیش از انکه دوستانه باشد تهدیدامیز به نظر میرسید. _ به به، گردباد سیاه تشریف اوروند، اینورا جناب؟ قدم رنجه نمودین، افتخار دادین نیم نگاهی به رعیت کردید. حسام نگاهی به دور ورش کرد، چند بسته اسکناس روی میز انداخت؛ _ این دخمه به بادی بنده، ترسیدم گردبادم اینجا رو به فنا بده این طرفا پیدام بشه. مرد خنده ی کریهی کرد، سریع بسته های پول را بغل کرد: _ اختیار دارید، بکوبید از نو بسازید کیه که اعتراض کنه. _ ما اهل ساختن نیستیم، فوقش خراب کنیم و ویرانی به بار بیاریم. بیخیال این حرفها، کی امروز جرات کرده خط قرمز رو رد کنه و به اهل خونه ام تعدی کنه؟
3 5880Loading...
28
خوشملا جووین شید حتما. قلمش ع فوق العاده ست
2 0040Loading...
29
- #تـــلاطمـــ - آریو جوان‌ترین پادشاه سرزمین آریایی، درست روزی که تونست به سرزمین دشمن چیره بشه تصمیم میگیره به جبران تمام مرگ‌ومیرهای حاصل از جنگ، فرمانده سپاه دشمن رو به اسارت بگیره. چی میشه اگه فرمانده‌ای که حتی با شنیدن اسمش تن‌ها رو به لرزه می‌ندازه، مجبور باشه برای زنده موندن تن به هر کاری بده؟💦👅 ژانر: تاریخی ‌. خشن . اسمات♨️♨️ https://t.me/+ACeqKRxSgGsyNTM8 https://t.me/+ACeqKRxSgGsyNTM8
1 9950Loading...
30
Media files
3 3870Loading...
31
#بسترشیطان #part512 خانه ی جدید حسام واقعا عجیب بود، در مکانی پرت و دور از همه جا، انگار وسط صحرا ساخته شده بود. حتی خود مهندسی ساختمان هم خیلی نامتعارف مینمود. به دخمه ای میماند که نه پنجره ای به بیرون داشت و نه میشد حدس زد بیرون ان شب است یا روز. تمام مسیر تا انجا را که یکی دو ساعتی طول کشید، کت خوش بوی حسام را دور خودش پیچانده بود. انگار تنها چیزی بود که میتوانست او را گرم نگه دارد. ان خانه ی دوبلکس جمع و جور فقط یک اتاق خواب داشت. ولی بیرون ان یک ساختمان دیگر ساخته شده بود که تنها راه ورود به خانه از ان میگذشت و فعلا پر از نگهبان و محافظ شده بود. حسام برای رفتن عجله داشت و سریع شروع کرد عوض کردن لباس های خونی. نگاه فرید روی جای زخمی که همانطور که حدس میزد بسیار عمیق بود خشک شد. _ تورو خدا بذار ببندمش واست. _ وقت نیست، باید برم. _ اینجوری لباسات دوباره خونی میشه، نمیخوای که بقیه اینجوری ببیننت، مگه نه؟! بلاخره تسلیم اصرارهای فرید شد، همانجا توی اتاق البسه روبروی ان اینه ی بزرگ نشست. _ بیا ببندش، ولی زیاد طول ندی که کتک میخوری. فرید جعبه ی کمک های اولیه را پیدا کرد، گلوله در بازویش منفجر شده بود،قطعات کوچک ان را به سختی با پنس خارج کرد. این میان حسام حتی خم به ابرو نیورد، مثل اینکه چون او عادت کرده بود به درد کشیدن. وقتی باند سفید را دور بازویش میبست ارام لب زد _ ببخشید اگه دردت اومد. پوزخند تلخی زد در جواب او، قبل تموم شدن پانسمان دستش را کشید و خود ان را محکم کرد و پیراهن را تن کرد و شروع کرد بستم دکمه ها. _ درد اصلی رو خیلی وقت پیش بهم دادی، برای من نقش بازی نکن، هیچکس مثل من نمیدونه چه جونوری هستی. فرید در پاسخ چیزی نگفت، عادت کرده بود به شنیدن این حرفها، دیگر حتی دلیل این تهمت ها را نمیپرسید؟! کمکش کرد کتش را تنش کند و بعد رفتنش شروع کرد جمع کردن لباس های خونی که چون او مچاله گوشه ای افتاده بود.
3 5340Loading...
32
#بسترشیطان #part511 توی ماشین اروم تر شده بود، مثل هر دفعه  عذاب وجدان سراغش امده، ازارش میداد. همیشه همین بوده، حتی با اعضای خانواده اش. وقتی به تندی با یکی از انها رفتار میکرد، بلافاصله نادم و پشیمان میشد و به دنبال جبران. دست روی ساعد دستی که روی فرمان بود گذاشت. _ فرسان از دستم ناراحت شدی؟ فرسان نیم نگاهی به او کرد: _ نه، واسه چی؟ مگه چیکار کردی؟ حس میکرد لحنش کنایه امیز بود، کمی پهلو به پهلو شد بیشتر سمت او باشد: _ عشقم میدونستی مردها هم پریود میشن؟ فکر کنم منم تو همون روزهای حساسم فعلا، وگرنه چرا تا این حد پدرسوختگی بازی درمیارم؟ دوابروی فرسان بالا پرید: _ واقعا؟ مطمئنی؟ نشنیده بودم. _ اره به خدا، میخوای گوگل کنم ببین. _ نه، لازم نیست. باور کن این یکی دغدغه رو بین همه ی مشکلات دیگه کم ندارم. لبخند ارتا بیشتر کش امد و ادامه داد: _ خب پس یعنی بخشیدی؟ _ ناراحت نشدم که ببخشم. هیچوقت از دست تو یکی دلخور نمیشم. به جز فرید تو تنها کسی هستی که در هر صورت و حالتی باشی دلمو نمیزنی. _ خب پس بریم نهار؟ _ مگه نگفتی برسونمت خونه بابات ادرین اصرار داره وقت نهار دور هم باشید؟ _ وقت نهار نیست که، حالا کو تا دو و نیم؟! _ عزیزم ساعت دو و پونزده دقیقه ست، ده دقیقه تا برسیم خونه ات رو در نظر بگیریم پنج دقیقه رو چطور میخوای برنامه ریزی کنی تا بتونیم نهار بخوریم این وسط؟ _ بابا نمیخوایم که بریم رستوران بشینیم و کلی وقت کشی کنیم، همین ساندویچی هایی که از تو ماشین سفارش میدی واست میارن ،منو ببر اونجا قول میدم سه سوته تمومیم.
2 9300Loading...
33
#بسترشیطان #part510 _ چی شد؟ کجا؟ ارامتر پرسید، مثل اینکه زیاده روی در بحث کردن با او به نفع هیچکدامشان نبود. _ فکر کنم یک لوازم ورزشی طبقه ی دوم هست، بریم ببینیم کمربند چی داره؟ میشه چیز به دردبه خور پیدا کرد یا نه؟! ارتا اخرین قطعه ی کیکش را هم در دهان انداخت و همراه با او از محوطه ی کافی شاپ خارج شد. _ چقدر هم عالی. میگم من کارتمو نیوردم، پول همراهت هست دیگه؟ فرسان لبخندی زد و سری تکان داد، در اسانسور گوشه ی لب ارتا را از ذرات کیک پاک کرد: _ نگران اونش نباش، میدونم هیچوقت کارت همراهت نیست، خودم حساب میکنم. _ هر چی خرج میکنی یه جا بنویس، همش  قرضه جون تو، بعد با هم یه جوری تسویه میکنیم. _ بیخیال این حرفها حالا، برام یه سوالی پیش اومده، رژیم جزو برنامه ی بدنسازیت نیست؟ این همه مواد قندی و چربی برات مضر نیست؟ _ باز شروع کردی؟ حتما باید گوهِ یه جای منو بخوری؟ دکتر تغذیه تشریف داری؟ به تو چه اخه تو همه چی دخالت میکنی؟ _ چرا امروز اینقدر عصبی هستی؟ داریم باهم  حرف میزنیم، چرا همش به ادم میپری؟ _ اخه درست حرف نمیرنی، فقط از همه چی من اشکال میگیری. _ شما حسن نیت نداری نسبت به من، وگرنه برای هر حرف و سخنی اینقدر تند موضع نمیگرفتی. _ بله،‌به لب کلام رسیدیم. اقا من سوء نیت خونم بالاست، شما چرا هی چوب میکنی تو سوراخ زنبور؟ _ سوزاخ؟ مگه لونه نبود؟ _ چه میدونم دیگه یه کوفتی بود در فروشگاه ارتا میخواست کمربندهایی که انتخاب کرده را پرو کند، به این نیت دست سمت پیراهنش برد و ان را کند، حتی زیرپیراهنی هم میرفت که  به همان سرانجام منتهی شود اگر فرسان جلویش را نمیگرفت و لبه ی ان را در مشت نمیگرفت و مقاومت نمیکرد. _ عزیزم؟ لازم نیست کاملا لخت بشی، اینو روی لباس میپوشن وگرنه خطر ایجاد حساسیت و واکنشهای پوستی داره. _ واقعا؟ _ بله _ اره به گمونم، همینجوره که میگی، تو باشگاه دیدم همه رو لباس میپوشن. ای شیطون تو هم اینکاره بودی ها رو نمیکردی؟! فرسان که خیالش راحت شده بود قرار نیست تمام ادمهای حاضر در فروشگاه تن عریان ارتا را ببینند سری به علامت تایید تکان داد: _ خیلی چیزا هست در مورد من که هنوز رو نکردم، همه چی به وقتش خوبه محبوب من.
3 1810Loading...
34
#بسترشیطان #part509 کش و قوسی به بدنش داد و یهو شروع به اخ و اوخ کردن کرد. فرسان نگاهی به دور ورش کرد و او را دعوت به ارامش کرد. در ساختمان  شرکت نامدارها یک کافی شاپ جدید زده بودند که با گل و گیاه های استوایی طبیعی دور شده، جلوه ی خاصی داشت‌ اصرار های ارتا باعث شد فرسان کوتاه بیاید و برای صرف کیک و قهوه به اینجا بیایند. معمولا دوست نداشت در اماکنی که حریم خصوصیش در خطر است و ممکن است کارمندها او را ببینند رفت و امد کند، ولی باز مثل همیشه ارتا موفق شده بود امور را به میل خویش پیش ببرد. _ اینقدر از کمر درد شکایت نکن، ممکنه مردم فکر بد کنند. ارتا کیکی که فرسان تمام نکرده بود را در بشقاب خود گذاشت. _ چه فکری مثلا؟ بابا دیروز باشگاه بودم این مربی پفیوز وزنه ی سنگین برام انتخاب کرد مهره های کمرم اسیب دید، قراره بعدا برم کمربند مخصوص بخرم. تو نمیای؟ _ چرا وقتی امکان اسیب دیدگی  داره وزنه میزنی؟ این همه روتین ورزشی، حتما باید به خودت اسیب بزنی؟ _ باز تو توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت کردی؟ کمر من اسیب دیده  چرا تو شاکی شدی؟ اصلا تو  از علم بدنسازی چی میدونی واسه من عقل کل بازی در میاری؟ _ خیلی خب خیلی خب اروم باش، لطفا لااقل اینجا یکم رعایت کن اینقدر با من یکی به دو نکن. _ مثلا یکی به دو هم کردم، اصلا جلو همه یکی زدم تو گوشت، قراره چه غلطی بکنی؟ سری از تاسف تکان داد: _ تا جایی که میدونم یه سلطه گر اولین چیزی که  روش کنترل داره احساسات و طغیان خودشه. _ خب اطلاعاتت غلطه، بعضی سلطه گرا سگن،  سگ. مشکل داری با این مسئله؟ فرسان به یکباره بلند شد، ارتا از این حرکت انفجاری جا خورد. نه اینکه ترسیده باشد، ولی گاهی فراموش میکرد این ادم برای خودش کسی است‌. به اشاره ای میتواند دنیا را به هم بریزد.
2 9380Loading...
35
#بسترشیطان #part508 ناخوداگاه تن فرید به رعشه افتاده بود، از مرگ نمیترسید از نگاه حسام روی بدنش به لرزه افتاده بود. دکمه ها همچنان باز بود و وسط این برزخ وقت نشده بود انها را ببندد. لبخند معروفش را که دید بغض کرد، میدانست کارش تمام است و حتی اگر زنده بماند زیر دست کتک هایش ارزوی مرگ خواهد کرد. _ سردته عزیزم؟ من که گفته بودم اینقدر پیرهنای نازک نپوش سرما میخوری؟! فرید لب باز کرد چیزی بگوید ولی دهانش را بست. سنگینی نگاهش چنان تسلطی داشت که فراموش کرده بود تنها نیستند و نزدیک بود لب به التماس باز کند. در لحظه ی اخر به خودش امده، سکوت اختیار کرد. حسام کتش را کند و روی بدن فرید انداخت، این مدت انقدر لاغر و کوچک شده بود که در ان کتی که انچنان هم سایزش بزرگ نیست غرق شد. _ اشکال نداره، فعلا اینو بپوش گرم شی تا من این مسئله رو تموم کنم بعدش یک فکر اساسی برای این قضیه میکنیم. فرید انچنان گیج و منگ این تهدیدانت بود که با حرکت انفجاری حسام که او را بغل کرده از وسط خط اتش دور کند ضعف کرد. نمیدانست چقدر در بغل و وسط سینه اش پنهان شده بود، نمیدانست چقدر از ان لحظه گذشت، اما بوی خون و دود و باروت نشان میداد کم ادم این میان جانشان را از دست نداده اند. فرید اما در بغل او احساس امنیت میکرد، که جلادی که میشناخت را بر مجهولی که نمیدانست قرار است چه بر سرش بیاورد را ترجیح میداد. وقتی بلاخره جو ارام و تیراندازی ها تمام شد، سر بالا اورد و با بازوی خونی حسام مواجه شد. نگران دست روی جای زخم گذاشته فشار داد؛ _ خون؟! داره خون میاد از دستت. _ چیز مهمی نیست، یه خراش کوچیکه، تو حالت خوبه؟! جاییت که زخمی نشده؟ خراشی که میگفت تمام پیراهنش را غرق خون کرده بود، خواست چیزی بگوید که داد و بیداد حسام بر سر ادمهاش او را هم از جا پراند. _ خاک بر سرتون کنن که امنیت یه خونه ی فسقلی رو هم نتونستید تامین کنید. امشب با یک یکتون حسابامو تسویه میکنم به خاطر این گردخاکی که این چند بچه سوسول مفنگی تو خونه ام  راه انداختند. گم شید این اشغالا رو جمع کنید از جلو چشمم که فقط به درد لاشه کشی میخورید. با لگد به یکی از اجسادی که افتاده بود زد در پایان حرفهایش، سپس رو به فرید کرد و او را به سمت پله ها هل داد: _ برو یکم خرت و پرت جمع کن میبرمت یه جا دیگه، لونه ای که مار راهشو به سمتش پیدا کرده دیگه به درد زندگی نمیخوره. _ کریمه؟ _ چی؟ _ کریمه رو زدن _مرد؟ _ نه، بهش شلیک نکردن، فقط زدن بیهوشش کردن. _ حالا میگم بچه ها بعدا برن جمعش کنن، تو برو بالا کاری که بهت گفتم رو انجام بده به جای این چرت و پرت گفتنا
3 4620Loading...
36
#بسترشیطان #part507 دم درب خروجی بودند که حسام وارد شد، ادمهای زیادی همراهش بودند ولی بیشترین چیزی که به چشم می امد صلابت و نترس بودنش بود. انقدر ارام و خونسرد روبرویشان ایستاده، سنگر نگرفته بود، که انگار از جنسی نامیرا ساخته شده قابل کشتن نیست. برای فریدی که نصف بیشتر عمرش را با همچین ادمهایی گذرانده بود، قابلیت رییس خلافکار ها بودن کاملا قابل تشخیص بود. از وقتی حسام را ملاقات کرده بود تا این لحظه، این اولین بار بود که درک میکرد، خیلی چیزها هست که در مورد او نمیداند، مشخص بود که بیشتر قابلیت هایش را پنهان کرده، از تمام قدرت هایش رونمایی نکرده است. دست در جیب روبروی ان مردها ایستاده، نگاهش قفل چشم های فرید بود. _ خب؟ مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم. ببخشید محفل ادم رباییتون رو به هم میزنم ولی این خونه فقط یک درب خروجی داره و برای بردن چیزی که متعلق به منه باید از روی جسدم رد بشید. وقتی تمام سلاح ها از دو طرف بالا امد، نگاه نگران فرید به دستهای خالی حسام بود. تفنگ های ادمهایش دوره اش کرده بودند، انگار قدیسی احاطه شده با خنجرهای معلق در هوا بود. _ اگه مانع رفتنمون بشید اینو میکشیم. به فرید اشاره کردند و حتی ضربه ای به شانه اش وارد کردند. امری که باعث شد اخم های حسام بیشتر در هم گره بخورد. عجیب بود که انواع شکنجه ها را بر روی او امتحان کرده، ولی همین نیم ضربه چون از جانب او نیست برایش سنگین تمام شده، عصبی اش کرده بود. ولی حرفی که سردسته ی ادم ربایان زد، باعث شد مطمئن شود این کار فرسان نیست. این مسئله ثابت میکرد، مهره ی جدیدی وارد بازی شده و در روزهای اینده همه چی پیچیده تر خواهد شد. _ و بعدش میمیرین؟ تا این حد جونتون ارزون و بی ارزشه؟ که حاضرید به خاطر یک ماموریت شکست خورده به این راحتی از دستش بدین؟ حرفهای حسام باعث شک و تردید شد، حتی دستهای اسلحه به دست لرزید. ولی حسام کوتاه نمی امد، چند قدم فاصله را طی کرد و حالا در مقابل فرید ایستاده بود. از همه ی انها قدش بلندتر بود، تسلطی که بدون اسلحه بر ان قوم مسلح داشت از او شخصیتی خوفناک ساخته بود. برای اولین بار فرید تنها کسی نبود که از این ادم میترسید، انگار تمام حضار در ان صحنه از این ادم میترسیوند. _ این ادمی که فعلا دستتون گروه مال منه، قرار نیست هم  بدون من جایی بره، حالا بگید ببینم تصمیمتون چیه؟ تا چند دقیقه دیگه قراره از اینجا  زنده بیرون بریم یا جمعا همه راهی قبرستون  میشیم؟
3 0220Loading...
37
#بسترشیطان #part506 _ نه، واسه چی؟ گوشیمو نگرفته که حسام، خودم زیاد حوصله ندارم هر دفعه میندازمش یه گوشه، اخه نمیخوام وسط کارم حواسم پرت بشه. برداشته که زیردست و پا نشکنه. کریمه سرش را به علامت تایید تکان داد، بیش از این نمیشد اصرار کرد. ممکن بود  به خاطر این دخالت های بیجا حتی کارش را از دست دهد. سریعتر کارش را تمام کرد و به اشپزخانه رفت تا خرده فرمایشات  حسام را اجرا کند. وقتی شروع کرد هویج ها را  برای بار گذاشتن سوپ پوست کندن یک لحظه سرش را بالا اورد ،ولی با دیدن ان منظره از پنجره چند لحظه خشکش زد. نگهبانی که همیشه این سمت باغ نگهبانی میداد یک گوشه افتاده بود، احتمالا بیهوش یا حتی کشته شده بود. سریع به سمت در اشپزخانه رفت و ان را چفت کرد. حتی دوید و درب اصلی خانه را هم قفل کرد. برقرار شدن تماس با حسام بیش از چند ثانیه طول نکشید، ولی قلبش به چنان تپشی افتاده بود که گویی همین لحظه امکان کنده شدن و افتادن ان  روی زمین هست. حسام سریع دستورات لازم را به کریمه داد و تاکیید کرد در عرض چند دقیقه خود را خواهد رساند. کریمه از پله ها بالا رفت و فرید را که تقریبا غرق خواب بود را بیدار کرد. شکل و روی  سراسیمه اش باعث ترس فرید شد. _ اقا بدو باید مخفی بشیم. اینجا یه اتاق سری داره باید زودتر بریم اونجا تا اقا حسام برسن. _ چی؟ چی شده؟ واسه چی مخفی بشیم؟ جوری نفس نفس میزد که انگار ده کیلومتر را در خواب دویده، حرفهای کریمه نامفهوم بود و اورا گیج تر میکرد. کریمه دستش را گرفت و دنبال خود کشید. وقت تنگ بود مخصوصا که صدای شکسته شدن در خانه هم امد. وقت نشد به جایی که کریمه اشاره کرده برسند، در عرض چند ثانیه چند مرد که صورتشان را پوشانده بودند وارد اتاق شده فرید را گرفتند. جز یک شلوار راحتی و پیرهنی که بیشتر دکمه هایش باز بود چیزی به تن نداشت، لاارادی دستش سمت یقه ی لباسش رفت و خود را پوشاند. در همین مدت کم فهمیده بود حسام چقدر به این قضیه حساس است. عجیب بود که وسط خطر دزدیده یا حتی کشته شدن همچنان از حسام بیشتر از این ادمها میترسید. کریمه تلاش کرد مقاومت کند و فرید را نجات دهد، اما با مشتی که به صورتش زده شد به گوشه ای پرت شده بیهوش شد. فرید اما مقاومت چندانی نکرد، همراه انها به سمت مجهول قدم برداشت وقتی بازویش را گرفته به سمت در هل دادند.
3 3670Loading...
Repost from N/a
سر کلاس دانشگاه یواشکی براش میخوره که یه دفعه استادش😱🙊💦🍆🔞 همینجور که #داشتم به حرفای #استادو نت برداری میکردم که با حس دست رادین روی #مردونگیم تکونی خوردم و نگاهی بهش کردم‌...سعی کردم دستشو بردارم که #نگاهی بهم کرد و لب زد : ×اگر میخوای دستمو بردارم شرط داره❗️ با تعجب نگاهش #کردم که دستمو گرفت و گذاشت رو مردونگی باد #کردش و گفت: ×برام بخورش 👄🍆 با این حرفش چشمام درشت شد و خواستم چیزی بگم که سریع گفت: ×نترس جامون خوبه کسی دید نداره بهمون شروع کن سریع وگرنه خودت میدونی که ...♨️💢 @𝗞❗️.𝗥 𝗞𝗛𝗢𝗥𝗜👅 @𝗞🍆𝗥 𝗟𝗶𝘀𝗶💦 https://t.me/+5lfdu7X_oUs2MTM0 https://t.me/+5lfdu7X_oUs2MTM0 بزور میگه براش بخوره سر کلاس🥵🤯
Show all...
💔 5
03:37
Video unavailable
اینم تیزر فصل دوم حجمش رو تا اونجا که تونستم کم کردم راحت تر ببینید 😊 بیشتر از دو سال از شروع رمان میگذره چه روزهای سختی که با خوندن بستر حالمون بهتر شد با شخصیت هاش خندیدیم و گریه کردیم میدونم همه منتظر شروع فصل دوم هستیم که مطمئنم قراره پر از هیجان و سورپرایز باشه ❤️ #بسترشیطان #تیزرفصل_دوم
Show all...
23.97 MB
❤‍🔥 245😍 25😭 13💔 12
منم گریه ام گرفت والا. دارم پیر میشم قشنگای من. و چقدر خوشحالم که شانس این رو داشتم باهاتون اشنا بشم تا خط خطی های ذهنمو باتون‌با اشتراک بذارم
Show all...
😭 190❤‍🔥 51💔 11😍 6
02:39
Video unavailable
InShot_20240525_011004672.mp421.62 MB
💔 124😭 32❤‍🔥 14
برای ورود به چنل #مسمن و #شکوا روی لینک زیر بزنید🌶🔞 چنل دومم👇🏽 https://t.me/+K6gfXVYSvlExMDI0
Show all...
❤‍🔥 42😭 1
سلام خوشملای من. وقتتون بخیر و شادی. بعد استراحت چند هفته ای با فصل دو برمیگردیم تا اوم موقع قراره شکوا رو تموم کنم، پس از دستش ندین🥰🥰
Show all...
😭 222❤‍🔥 52😍 8💔 6
#بسترشیطان #part527 _ میخوایم بریم جایی؟ ارس با تعجب پرسید؛ _ کجا؟ _ یه جای خوب، یه جای خیلی خوب! _ منظورت چیه؟! _تا چند دقیقه دیگه خودت متوجه میشی. _چند دقیقه دیگه؟ من که امادگیشو ندارم! هیچی جمع نکردم، حتی لباسام _ هیچی نمیخوام از اینجا با خودت ببری، اونجا که رسیدیم همه چی واست مهیاست. دو ابرویش بالا پرید، اوش واقعا فرق کرده بود، متفاوت رفتار میکرد و حرفهایش بوی غریبگی میداد. _ اوش؟! حالت خوبه؟ چیزی مصرف کردی؟ لبخند زد، مرموزتر شده بود و دیگر نگاهش مهربان نبود: _ میتونی اقا صدام کنی، البته جلوی بقیه. تنها که باشیم، وضعیت فرق میکنه‌ _ بقیه؟ کدوم بقیه؟ همکارات تو کارگاه؟ _ سوالاتت زیاد شد؟ چرا اینقدر عجولی؟ وقتی ان ماشین لوکس جلوی پایشان توقف کرد و راننده پیاده شد و درب را باز کرد دوباره نگاه بهت زده اش را به اوش دوخت؟! اویی که با اشاره ی سر به او فهماند باید سوار شود. تمام مسیر تا رسیدن به عمارت نامدارها ساکت بود. اوش روبروی دروازه ی عمارت قبل او پیاده شد و دستش را گرفت و دنبال خود کشید. همه چیز قصری که در عین غریبی، اشنا میزد شبیهه رویاهایش بود. وقتی وارد ان اتاق بزرگ  شد دنیا دور سرش چرخید. عکس بزرگی از خودش  و اوش روی دیوار دید. اوش او را روی تخت نشاند و در مقابلش خم شد و چشم در چشمش لب زد: _ این دفعه همه چی فرق میکنه، ایندفعه با انتخاب خودت اینجایی‌، زور و اجباری در کار نیست‌. دیگه بدون عذاب وجدان، بدون احساس گناه، بدون کوچکترین مدارا باهات رفتار میکنم. وقتی اضطراب را در نگاهش دید ادامه داد: _نگران نباش، قراره کلی خوش بگذرونیم و تورو به تمام ارزوهات برسونم، ولی وای به حال وقتی که بیرون از محدوده ای که برات تعیین کردم بازی کنی کاراکال  کوچولوی من، اونوقته که با اون رویی که هیچکدوممون دوست نداریم اشنا میشی و باور کن اصلا قرار نیست ازش خوشت بیاد‌. به یکباره واقعا احساس خطر کرد، شاید قدیمی ها  راست میگفتند، ادم باید مراقب باشد چه ارزو میکنی که گاهی امور انگونه که فکر میکنی پیش نمیرود.
Show all...
❤‍🔥 414😭 53😍 16💔 11
#بسترشیطان #part526 ارتا و ادیراجی که همچنان فکر میکرد ارتا برای نجات جان یک بیگناه به فرسان شلیک کرده پشت درب اتاق عمل منتظر بودند، ولی هیچکدام امادگی لازم برای رویارویی با فرید را نداشتند‌. دیدن او در ان وضعیت، طوری که به تنهایی نمیتوانست قدم بردارد و با کمک حسام پاهایش را روی زمین میکشید قلب هر انسانی را تیکه پاره میکرد. ارتا شرمنده از کاری که کرده بود، نگاه از او گرفت با او چشم به چشم نشود. انگار در لحظه واقعا نفهمید چه کرده، و کم کم با ابعاد فاجعه ای که خود مسببش بود اشنا میشد. فرید دست روی شانه ی او و سینه ی ادیراج گذاشت. انگار از ان دو دمی انرژی و نفس قرض میگرفت؟! گویی در وقت اضافه زندگی میکرد و مرگش نزدیک بود. موی پریشان و رویی که از شدت بی رنگی به ماکت میماند و هیچ خون و حرارتی در ان یافت نمیشد او را به دور از حالات جسمی انسانی کرده بود. به سختی زبان باز کرد و لب زد: _ حالش خوبه؟! جراحتش جدی نیست؟ مگه نه؟ سر خود را به علامت تایید تکان میداد با هر سوالی که میپرسید، که میدانست جز جواب مثبت به این  دو پرسش او را خواهد کشت. ادیراج دست سردش را در دست گرفت. _ تو اتاق عمله، ولی خوب میشه، میدونی که چقدر قویه. پاها دیگر یارای مقاومت نداشت، دوباره زانوها شل شد و همچون درختی با تبر نصف شده به سمت زمین سرازیر شد. حسام از پشت زیر بغلش را گرفت، فرود سنگینی نداشته باشد. روی زمین نشست و قطرات باران سرازیر شد. اولین اشکی بود که از لحظه ای که این خبر را شنیده بود، میریخت. منجمد شده بود، کم کم در حال اب شدن بود. ادیراج برای او کمی اب اورد، حسام دم گوشش به او دلداری میداد و شانه هایش را با کف دست ماساژ میداد، تنها شخصی که ان میان خشکش زده بود ارتا بود. ارام و نامحسوس ان صحنه ی دردناک را ترک کرد و به منزل پناه برد. بغل پدرش را میخواست، به ادرین نیاز داشت. مگر چند سالش بود که از پس حمل این بار سنگین عذاب وجدان بربیاید؟ ادرین باز ناخوش احوال بود، به اتاقش پناه برده بود سروصدای بچه ها ازارش ندهد. روی تخت دراز کشیده بود که ارتا وارد اتاقش شد و از پشت او را بغل کرد. هق هقش را که شنید سراسیمه به سمتش پهلو به پهلو شد. ارتا را به سینه فشرد و نگران پرسید: _ چی شده؟ چته عزیزم؟ _ بابا، من خیلی ادم بدیم. از خودم بدم میاد. متنفرم از کاری که کردم. او را بیشتر به سینه ی خود فشرد، ارامش کند. او را هیچوقت اینگونه ندیده بود. حتی بعد فوت بهروز تلاش میکرد خود دار باشد و خود را قوی نشان دهد. ولی این حال و احوال خبر از یک فروپاشی کامل میداد.
Show all...
😭 402💔 86❤‍🔥 56😍 9
00:22
Video unavailable
با این آهنگ قبلا واسه فرید و تندر کلیپ ساخته بودم ولی حالا کاملا مناسب حال فرسان و آرتاس 🥲 🌾
Show all...
InShot_20240523_005844716.mp46.76 MB
😭 143💔 21❤‍🔥 11
#بسترشیطان #part525 یهو وسط قلبش خالی شد، حس سقوط داشت، انگار از ارتفاع زیادی در حال افتادن باشد. ناخوداگاه دستش را به جایی بند کرد، فقط تا مانع این اوار شدن شود. حسام با تعجب به او که بازویش  را گرفته سخت میفشرد نگاه کرد، انگار در حال خود نبود، مخصوصا چشمهای از حدقه درامده و نگاه سرخش غریب مینمود. _ چیه؟ چت شد؟ دستش را پس نزد و اجازه داد به او تکیه کند، که واقعا به نظر میرسید حالش خوش نیست. به سختی نفس میکشید و هوا را با مشقت به سینه میکشید. همان لحظه یکی از ادمهایش وارد حریم خانه شد. عادت نداشتند بدون اجازه اینکار ممنوعه را انجام دهند، اما نگاه بهت زده اش را که دید فهمید، اتفاق بزرگی افتاده‌. حادثه ای که احتمالا مربوط به فرسان است، وگرنه فرید چگونه همان لحظه حالش بد شده؟ _ اقا؟ _ زر بزن، چی شده؟ مرد نگاهی به فرید کرد، من من کنان و با تردید لب زد: _گفته بودین نامدارها رو زیر نظر داشته باشیم. امبولانس اومده بود و..... بقیه ی حرفش را خورد وقتی فرید به یکباره از روی صندلی روی زمین افتاد و از حال رفت. حسام سریع خم شد و بغلش کرد. _ ماشینا  و بچه ها رو اماده کن، باید ببرمش پسرشو ببینه وگرنه دووم نمیاره. زنده ست دیگه؟ _ نمیدونیم اقا، هنوز هیچ خبر جدیدی مخابره نشده. _خیلی خب، زودتر برو کاری که بهت گفتم رو انجام بده
Show all...
😭 328💔 61❤‍🔥 41😍 6