فاطمه غفرانی | طرار ❥
°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(درحال چاپ...) طرار (فایل فروشی) چله نشین تاریکی(درحال تایپ...) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع
Show more25 027
Subscribers
-3424 hours
-2587 days
-78030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
#پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
28200
Repost from N/a
❌عاشقانه خانم پرستار با مردی مرموز که باید پرستاریشو بکنه🔞🔥
آب دهنمو قورت دادم و به مرد جذاب و خوش قیافه ای که خیلی آروم رو تخت خوابیده بود و حتی تو خوابم اخم غلیظی رو صورتش داشت نگاه کردم...
چه خاکی به سرم شد؟...اومدم مچ دانیالو تو بیمارستان بگیرم گیر اون غول تشن افتادم با این روپوش سفیدی که پوشیدم فکر کرد پرستاری پزشکی چیزیم...
اصلا مجالی برای گریه و زاری بابت خیانت اون دانیال عوضی که همش دم از دوست داشتن و عشق و عاشقی میزد پیدا نکردم وقتی رابطشو تو اتاق استراحت با اون پرستار پر رو دیدم و ازشون فیلم گرفتم ،از اون جهنم دره زدم بیرون...مجبور شدم برای اینکه سارا نبینتم وارد این اتاق بشم اونم گیر اون غول تشن افتادم که گیر داده بود من باید سوند رئیس جونشو براش وصل کنم...
بسته سوند و دستکش رو گذاشت بین دستام و رفت سمت به قول خودش رئیسش چشمام وقتی گرد شد که مشغول پایین کشیدن شلوار رئیسش شد...ولی نصفه راه پشیمون شد و نگاهم کرد...
مرد:من بیرون منتظرم وقتی کارت تموم شد صدام کن...وای بحالت اگه کارتو درست انجام ندی اونوقت با یه ایل آدم طرفی...شیرفهم شد؟
انقدر ترسناک و گنده بود که با ترس سری تکون دادم...خودمو دلداری دادم بابا سوند وصل کردن که چیزی نیست سر این لوله رو میکنم تو چیزش...ولی نه من چندشم میشه آخه...
مرده از اتاق رفت بیرون این پا و اون پا کردم زمان میگذشت به ناچار سمت مردی که روتخت خوابیده بود رفتم...از برد کوچیکی که بالای تختش نصب شده بود اسمشو خوندم...رادان فروزانفر...دکترشم که اون دانیال کثافت بود...
بالا تنهاش لخت بود و قسمتی از شکمش باند داشت...یجورایی بود...انگار جاذبه خاصی داشت و به قول سارا دختر کش بود طرف...دستای لرزونم سمت شلوارش رفت هنوزم باورم نمیشد دارم اینکار میکنم...شلوارشو پایین کشیدم ولی نتونستم به اونجاش نگاه کنم چشمامو محکم رو هم گذاشتم...دستم سمت پایین تنش رفت که یهویی مچ دستمو کسی محکم گرفت چشمام سریع باز شد و ترسیده اونویی رو که با چشمای به خون نشسته مچ دستم رو گرفته بود نگاه کردم...
بیدار شده بود....
منو کشید سمت خودش که...
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
_سوندو برای رئیس وصل کن🔞
_آوا دختری که برای گرفتن مچ نامزد پزشکش با هویت جعلی وارد بیمارستانشون میشه ولی وقتی میخواد از اونجا خارج بشه گیر یه محافظ میفته که ازش میخواد سوند رئیشو براش وصل کن...
حالا رئیسش کیه؟رادان فروزانفر مرد مغرور و ثروتمندی که بعد گرفتن مچ آوا حین پایین کشیدن شلوارش اونو...🔞💦
29900
Repost from N/a
- حالا تو یه نظر ببینش شاید به دلت نشست مادر!
زانوهایم را توی شکمم جمع کردم و اخمو لب زدم:
-این همه سال اون ور اب بوده، نه من اونو خوب یادمه و نه اون خوب منو میشناسه... مگه ازدواج کشکه اخه؟!
مامان ناراحت دستی به موهایم کشید:
-منم دلم خونه مادر، ولی می دونی که هیچکس رو حرف خان حرف نمی زنه.
اشک هایم مظلومانه ریخت از این زور و اجباری که پدربزرگم به اسم مصلحت به ریشم بسته بود.
-لباساتو بپوش دخترم... با آقا خان هم همجوابی نکن من نمیتونم طاقت بیارم دست روت بلند کنه.
صدای در اتاق را که شنیدم سرم را توی پتو فرو کردم و زار زدم!
من امشب در این مهمانی حاضر نمی شدم... نشانشان می دادم که نمی توانند به گندم زور بگویند.
***
(چندساعت بعد)
صدای آقا خان از پذیرایی می امد و من با وحشت در اتاق را قفل کرده بودم تا دور از چشمشان از خانه بیرون بزنم.
-گندم کجاست عروس، نیومد دست بوسی!
لباس ها و ملافه ها را به هم گره زدم و از پنجره آویزانش کردم!
کوله ام را پشتم انداختم و قبل از اینکه گیرشان بیفتم با ترس از ملافه های بهم گره خورده آویزان شدم.
پایم که به زمین رسید نفس راحتی کشیدم اما همان لحظه صدای بم و مردانه ای از پشت تنم را لرزاند.
-داری فرار می کنی؟
شانه هایم از ترس بالا پریدند و او از فرصت استفاده کرد و نزدیکتر شد.
-اینجوری دزدکی از پنجره ی اتاقت اومدی پایین که این وقت شب کجا بری خانم کوچولو؟
نگاهم روی چند تار مویی که روی پیشانی اش افتاده بود ماند... چقدر جذاب بود.
-تو باغبون جدید خونه ای نمیشناسمت؟؟!
اول تعجب کرد اما بعد گوشه ی چشمش چین خورد و سر تکان داد.
-آره باغبونم.
با اخم جلو رفتم و انگشتم را به سینه اش کوبیدم:
-خب پس آقای باغبون، به نفعته چیزایی که دیدی رو فراموش کنی و دهنت رو بسته نگه داری خب؟
-من به کسی حرفی نمیزنم ولی لااقل بگو چرا داری فرار میکنی از خونت، اونم دور از چشم بقیه؟
نفسم را با بغض بیرون فرستادم و ناخوداگاه برایش توضیح دادم:
-منو میخوان بدن به پسرخالهی بابام که تازه از فرنگ برگشته... اصلا نمیشناسمش نمیدونم چه ملعونیه!
ندیده حالم ازش بهم میخوره... مرتیکه هنوز منو ندیده سریع قبول کرده زنش شم. امشب که دستش تو پوست گردو موند میفهمه چخبره.
با سرگرمی داشت تماشایم می کرد که به خودم امدم... خواستم به سمت در حیاط بروم که بازویم کشیده شد و در آغوش ان پسرک جذاب باغبان قفل شدم.
-داری چه غلطی میکنی ولم کن برم!!؟
همان لحظه در خانه باز شد و همه ی خانواده بیرون امدند. اقا خان عصایش را به زمین کوبید و با خوشحالی گفت:
-ظاهرا عروس و دامادمون قبل از اینکه ما بگیم با هم اشنا شدن و به نتیجه رسیدن!
با تعجب به مردی که با تفریح تماشایم میکرد نگاه کردم:
-تو کی هستی؟
چشمکی زد:
-همون پسرخالهی ملعونِ بابات!
https://t.me/+zezmfcJXWTs1ODhk
https://t.me/+zezmfcJXWTs1ODhk
https://t.me/+zezmfcJXWTs1ODhk
https://t.me/+zezmfcJXWTs1ODhk
یه مرد سکسی و هات ورزشکار با هیکلی گنده در برابر یه دختر ریزهای که از قضا نشون کردهش هم هست!🙈
یه خانِ شیر دل و متعصب...🔥
مردی که کلی خاطرخواه داره!
این آقای خوشتیپ عاشق دختر جذاب قرتیمون میشه...
یه دختر هات و سکسی که هیچ چیزش با تعصب های پسرمون سازگار نیست و دستور میده تا آدماش دختره رو برای زندگی باهاش به عمارتش ببرن ولی...🥹🔥
11400
Repost from N/a
.
.
- داری میای خونه کاندوم بخر بیار با خودت. اون سِت صورتیت هم بپوش که امشب رو کاریم!
یگانه با صورت گر گرفته دستش را روی بلندگوی تلفنش گذاشت و ترسیده به دور و اطرافش نگاه کرد.
وقتی دید همکارانش همه سرگرم کار خودشان هستند و کسی حواسش به او نیست، صدایش را پایین آورد و با خجالت در تلفن لب زد:
- آقا اردلان! این چه حرفیه آخه به من میزنید؟ آب شدم از خجالت به خدا...
صدای نیشخند شیطنت بار اردلان در گوشش میپیچد.
- چیه؟ از #سکس کردن با من خجالت میکشی؟
نفس در سینهی یگانه گره خورد.
چشمش را محکم بهم فشرد.
- تو رو خدا...
اردلان شرورانه گفت:
- اوکی دیگه نمیگم بیا باهم سکس کنیم ولی امشب که میای عمارت کاندوم هم بخر، اون کاندوم شکلاتیا رو تموم کردم.
لب گزید و وحشت زده گفت:
- خاک به سرم! مگه شما هم عمارتی؟
- نه پس! اگه وارث گنجی ها تو قصرش نباشه، کی میخواد باشه؟
یگانه با لکنت جواب داد:
- اما... آخه... من.... امشب فقط میخواستم بیام یه سر به آقاجون بزنم و برگردم.
قهقههی بی خیال اردلان در تلفن پیچید:
- امشب پات رو بذاری تو عمارت، اومدنت باخودته ولی برگشتت دیگه دست خودت نیست!
دلش فرو ریخت.
آخرین باری که میهمان تخت این مرد شده بود یک ماه پیش بود.
دلش برای آن عضله های پیچ در پیچ و بوی تلخ و سرد عطرش که با سیگار و گهگاهی الکل مخلوط میشد، تنگ شده بود.
برای اتاق مجلل اردلان در آن عمارت حتی!
برای پیچیدن دست های مردانهاش دور کمر ظریف و باریک برهنهی دخترک.
به خاطر افکارش سرخ شد...
- زبونتو موش خورده کوچولو؟
یگانه هول جواب داد:
- نه... نه هستش!
صدای بم اردلان در گوشش پیچید:
- بگه عطری ک دوست داری برات خریدم! به باغبون هم سپردم ازون گلایی هم دوست داری بکاره تو باغ... جوجه هم گرفتم خودم خوابوندم تو پیاز و زعفرون اومدی خودم واست کباب کنم.
قند در دل یگانه آب شد.
چه چیزی بهتراز این؟
اردلان مرد رویاهایش بود.
مرد آرزوهایش...
با خجالت لب زد:
- زحمت کشیدین ممنون...
- تشکر لازم نیست. در عوضش توام اون ست صورتیتو بپوش. امشب بمو عمارت!
یگانه دوباره رنگ به رنگ شد.
به جای جواب به درخواستش گفت:
- رئیسم صدام میکنه آقا اردلان. باید برم.
و انگار که دقیقا دستش راروی نقطهی ممنوعه گذاشته باشد.
رگ غیرت اردلان را برانگیخته کرد.
جوری که در تلفن غرید:
- رییست سگ کی باشه ک ب زن اردلان گنجی دستور بده؟ صدبار گفتم بیا بیرون ازون شرکت کوفتی. میخوای من قاتل شم؟؟؟
مظلوم جواب داد:
- کارمو دوست دارم!
و اردلانی که محکم و بدون مکث گفت:
- منم تو رو دوست دارم!
نفس دوباره و دوباره در سینهی دخترک گره خورد.
اردلان با همان اخلاق قشنگش ادامه داد:
- خوشم نمیاد یه دست خر سیبیل کلفت بهت دستور بده. بیا تو قصر اردلان خانت، خانمی کن... ول کن اون کار تخمی رو!
تا خواست جواب ابراز علاقهی اردلان را بدهد، از شانس بدش، صدای رئیس بلند شد و به گوش اردلان هم رسید:
- یگانه خانوم؟ چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟
یگانه هول شده دستش را به نشانهی صبر کردن برای رئیسش بلند کرد.
اردلان واجب تر بود!
اگر اعصابش را قلقلک میداد، خودش و رئیسش را یک جا به خاک سیاه مینشاند این تک پسر و وارث گنجی ها!
در تلفن لب زد:
- اوکی اوکی آقا اردلان... شب حرف میزنیم باهم.
سکوت اردلان کمی طولانی شد که یگانه باشک صدایش کرد:
- اقا اردلان؟
- دارم میام شرکتتون! همین الان صحبت میکنیم.
ترسیده " هین " خفیفی کشید.
- نه نه تو رو خدا...
کارش زار بود.
اردلان اگر میآمد شرکت را روی سر رئیسش خراب میکرد.
آخر هرچه که نباشد، او اردلان گنجی بود دیگر!
با التماس ادامه داد:
- هر کاری بگید میکنم تو رو خدا... حتی، حتی از کارم استعفا میدم. فقط شما نیاید اینجا الان دعوا راه بندازید.
اردلان با مکث کوتاهی گفت:
- به یه شرط نمیام...
یگانه بیفکر قبول کرد.
- هرچی باشه قبوله!
و صدای شرارت بار اردلان که در گوشی پیچید، بند دلش را از آسمان پاره کرد:
- پس کاندوم شکلاتی یادت نره، امشب تو تختم توی عمارت در حالی ک سرم تو گردنته و دستم رو تن لختت داره بازی میکنه با هم حرف میزنیم!
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
#پارتواقعی
#ازدواجاجباری
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
9900
1 20200
Repost from N/a
#پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
83500
Repost from N/a
❌داخل سوتینش پارچه میزاره میره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞
نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره...
متعجب به نظر میرسید و مشکوک...
به سینه هام اشاره کرد...
رادان:چیکارشون کردی؟
ابروهام بالا رفتن...هی دست عفت خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو رادان قسم میخورد و میگفت با حجب و حیا تر از رادان نداریم...
پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت میپرسه...
تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو میگرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم...
بیتا آخرین بار بهم گفت رادان ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود...
آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم...
آوا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی میکنه...
بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی میکنه...رادان شمر...
اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد...
از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون ردان دیشب مأموریت بود ...
چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم...
بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟
با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی...
با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی میگفت میدونه تو ذهن مریضم چی میگذره
رادان :یالا راه بیفت چشم سفید...
جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا میبره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای رادان فرستاده بودمو بشنوه اول منو میکشه بعد خودشو...
بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر میرفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود...
ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید...
رادان :به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟
پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی میخوام من...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم...
آواا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن...
با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد...
آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆
❌رادان پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همهست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞
87710