cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

فاطمه غفرانی | طرار ❥

°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(درحال چاپ...) طرار (فایل فروشی) چله نشین تاریکی(درحال تایپ...) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Show more
Advertising posts
24 770
Subscribers
-1624 hours
-1727 days
-81930 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
پارت جدید بالاتر اپ شده😍
1 8820Loading...
02
-تو این سه ماه هر شب باهات خوابیدم، تا الان دیگه باید تخم دو زرده می کردی! سرم را پایین انداختم و ان وسط مادرش هم شد کاسه ی داغ تر از آش! -از اولش بهت گفتم این دختره به دردت نمی خوره آصلان. از توی اون گدا گودوله ها که بوی گند و کثافت میدن برش داشتی اوردیش گفتی میتونه برات وارث بیاره! اصلان اخمی کرد و من از شدت تحقیر بغض در گلویم نشست. -بسه مادر! من یکیو میخوام که بعد از به دنیا اومدن بچه گورشو گم کنه و نخواد بچسبه بهم... نگاهش را با تهدید و نفوذ به من دوخت و انگشتانش را نوازش وار روی موهایم کشید. -آلما هم که تازگی تست نداده، هنوز معلوم نیست شاید هم حامله باشه، مگه نه کک مکی؟ مادرش نگاه بدی روانه ام کرد: -ازش ازمایش گرفته بودی؟ با اون وضع زندگیش رحمش سالم هست؟ ممکنه ایدز هم داشته باشه. آصلان اخمی می کند و با داد خدمتکار را صدا می کند و من بی صدا اشک می ریزم. -ملیــحه یه بیبی چک بیار! ملیحه با هیکل گرد و تپلش از اشپزخانه بیرون می اید و بیبی چک را به سمت آصلان می گیرد. آصلان عمیق به صورتم خیره می شود و دست پیش می اورد اشک هایم را پاک می کند. -گریه نکن دختر خوب، بیا بریم تست بده. مگر من نباید تنهایی تست میدادم، او کجا می امد؟ دستم را گرفت و مرا داخل سرویس برد: -بشین کارتو بکن کک مکی! با نگاه خجالت زده ای به اوی کت و شلوار پوش جذاب که به دیوار تکیه زده بود گفتم: -میشه شما برین بیرون اخه خجالت می کشم نیشخندی می زند و سر تا پایم را وجب می کند: -مگه چیزی هست که ندیده باشم؟ بکش پایین جیش کن مسخره بازی در نیار... با صورتی سرخ مقداری از ادرارم را پیش چشم های خیره اش روی قسمت مشخص بیبی چک ریختم و بعد سریع شلوارم را بالا کشیدم -امیدوارم این بار حامله باشی کک مکی! صدایش پر از تهدید بود و من هم دعا می کردم که باردار باشم نمی خواستم فکر کنم که اگر این بار هم نتیجه منفی شود چه بلایی سرم می اورد. ۱۰ دقیقه ی تمام صبر کردیم اما نتیجه باز هم منفی بود و یک نوار قرمز رنگ! -بازم منفـی! اوردمت که بچه بیاری یا بخور و بخواب کنی پرنسس؟ همین الان وسایلتو جمع کن و بی سر و صدا از این خونه برو چشمم بهت بیفته میدمت دستم بادیگاردام که ازت یه فیضی ببرن قبل بیرون کردنت از صدای بلندش چشم بستم و بعد دیدم که بیبی چک را درون سطل دستشویی انداخت! من واقعا عاشق چی این مرد شده بودم؟ کسی که به راحتی ناموسش را به بادیگاردهایش پیشکش می کرد؟! می رفتم... من جایی که مرا نمی خواستن نمی ماندم. می رفتم غافل از اینکه روی بیبی چک دو خط قرمز پررنگ می شد و..... (۸ماه بعد) -اباجی داری میزایی؟ الان میرم دنبال اکرم قابله! -بدو محمد دارم می میرم دستم را روی شکمم فشردم و ناله زدم چند لحظه بعد در صدایی خورد و باز شد سر بالا اوردم اما با دیدن او در اوج درد ترسیدم -تو... تو حامله ای واقعا؟ من فکر کردم اون پسر دروغ می گه! دیگر نتوانستم تحمل کنم و جیغی از درد کشیدم اکرم و محمد با هم وارد دخمه ی کوچک شدند -برو اب داغ بیار و ملافه ی تمیز، زود باش ممد دیر کنی بچه خفه می شه کیسش پاره شده پیراهنم را بالا زد و شورتم را پایین کشید -زور بزن دختر بچه نیاد مجبورم با تیغ پارت کنم از ترس لرزیدم و با زور زدن داد کشیدم بچه درشت بود و بیرون نمی امد دستش که به سمت تیغ رفت اصلان با خشم مچش را چنگ زد -چه گوهی داری میخوری زنیکه؟ بلایی سر زن و بچم بیاد خودم با همین تیغ خط خطیت می کنم مثل ادم بچه رو به دنیا بیار دستم را گرفت و پیشانی عرق کرده ام را بوسید: -زور بزن کک مکی بچمون عجله داره که به دنیا بیاد! با زور اخری که زدم حس کردم که سر بچه بیرون امد و بعد دیگر چیزی نفهمیدم... https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0 https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0 https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0 https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
6100Loading...
03
باید به پای بچه‌ی 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! پاشو ببینم چه گوهی خوردی  با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت این حال دست خودش نبود مرد قول داده بود تنهایش نذارد _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا...چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
1 9684Loading...
04
مردای مذهبی، تو سکس هات‌ ترن! چشم‌غره رفتم و از کنار گلسا گذشتم. _ وای خفه شو ها… خندید و با شیطنت گفت: _ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمی‌کنن. تحت فشارن. به خاطر همین عطششون بیشتره! بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود. _ همین شوهر صیغه‌ای تو، بهش یه‌کم رو بده. ببین چطوری تحریک می‌شه! این دختر هم دلش خوش بود. رابطه‌ی من و کیسان خیلی رسمی بود… _ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چه‌طوری آب از لب و لوچه‌ش آویزون می‌شه! سرم رو با افسوس تکون دادم. _ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اون‌وقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟ شونه بالا انداخت. _ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری. ممه‌هاتم گرد و خوش حالتن. سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمی‌تونه ازت بگذره! _ یاالله! با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونه‌شون. _ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست. حرفامون رو شنید؟! رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم. نمیدونستم چه‌قدر از حرفا رو شنیده... _ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه‌. بی آبروم کردی گلسا! و بلند گفتم: _ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام! +++ خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود. _ براتون غذا بکشم آقا؟ همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد: _ چای کافیه. _ چشم الان میارم! تمام فکرم به صحبتای گلسا بود. یعنی راست می‌گفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟ راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟ فقط میخواستم این رابطه‌ی رسمی رو تموم کنم. میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه... انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده. کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینه‌م. _ وای سوختم... درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بلند بلند جیغ میزدم. کیسان زود خودشو رسوند و فنجون‌های پخش زمین و وضعیت من‌و که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. _ وای سید... سوختم... آخ... _ صبر کن، صبر کن ببینم! پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم. با دستش دو طرفشو کشید و پاره‌ش کرد. _ حواست کجاست پروا خانم؟ سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم. بی‌درنگ خودم درش اوردم و ناله می‌کردم. تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه. آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت: _ الان پماد سوختگی رو میارم... دستم‌و دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. _ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد. _ الان می‌برمت روی تخت. نفس نفس می‌زد و من مطمئن شدم گلسا درست می‌گفت... من‌و روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره. با چهره‌ی مظلومی گفتم: _ کنارم نمیمونی؟ چشمای داغشو رو تنم چرخوند. _ داری چیکار میکنی پروا خانم؟ دستشو روی سینه‌م گذاشتم. _ مگه حلالت نیستم سید؟ https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصه‌ی ما، نجیب‌ترین مرد دنیاست. اون به خاطر بی‌پناهی پروا، بهش کمک می‌کنه و تو خونه‌ش راهش می‌ده و فقط بینشون یه صیغه‌ی محرمیت خونده شده اما پروا نمی‌خواد این رابطه تا ابد این‌جوری بمونه و هر بار یه جوری سعی می‌کنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره...‌ 🤪👅💦 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
1 8990Loading...
05
صدای گریه دختر یک سالم تو خونه می‌پیچید! مادرم هر کار می‌کرد آرومش کنه موفق نبود و من خسته از سر کار برگشته سمتشون رفتم: - مامان بدش من... با دیدنم از جاش پاشد: -وای مادر اومدی، بچه ساکت نمیشه هی بی‌قراری می‌کنه شاید جاییش درد می‌کنه دخترمو تو بغل گرفتم و لب زدم: -قلبش درد می‌کنه چون مادرش ولش کرده گریه نکنه چیکار کنه؟! هیششش بابایی آروم جونم -بی‌لیاقت بود، لیاقت این زندگی و تو و این بچرو نداشت همون بهتر که رفت نیشخندی زدم، یاد شبی افتادم که زنم با یه مرد غریبه رو تختی که با من هم بستر می‌شد هم بستر شده بود و واقعا اون آدم لیاقت هیچی نداشت: -شما به زور بستیدش به ریش من‌ها یادتونه؟ هی در گوش من می‌گفتید دختر خوبیه چادریه با خانواده مذهبی آخرش تو خونه خود من با یکی دیگه... پرید وسط حرفم:-استغفرلله نگو این چیزارو گلو دخترت من کف دستمو بو کرده بودم آخه؟ -حالا هر چی ولی جایی نشستی نگو رفت چون من انداختنش مثل یه آشغال از زندگیم بیرون مادرم هیچی نگفت، حال و روز منم خوب نبود پس نموند و سریع رفت تو یکی از اتاقا من موندم دختر یک سالم که حالا گریه هاش تو بغل من ته کشیده بود ولی غر میزد! به چشمای سبزش خیره شدم و پچ زدم: -هیشش جونم بابا من اومدم دیگه اومدم کل شب بغلت کنم نق نزن دیگه چشماش باز پر اشک شد و کلمه ی ماما ماما رو تکرار کرد که نیشخندی زدم و خودمم بغض کردم: -بعضی موقع ها بابا ما یه سری آدمارو دوست داریم ولی اگه بمونن تو زندگیمون زندگیمونو سیاه میکنن پس بهترین راه اینه که حذفشون کنیم از زندگیمون انگار که معنی حرفای منو می‌فهمید چون گریش دوباره شروع شد من محکم تو آغوشم گرفتش:-هیشش گریه نکن همه چیز درست میشه بهت قول میدم دختر خوشگل بابا گریه نکن و همون موقع بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسم حاج اکبر سریع جواب دادم: -جانم حاجی؟ -رادمهر جان پسرم آب دستت بزارش زمین بیا مرکز خانه ی آفتاب که خیر ایشالا... خانه آفتاب مکانی برای دخترای بی جا و مکان بود که حاجی سرپرستش بود و من گز چشم به حاجی چیزی نمی‌تونستم بگم‌... https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk -اسمش دنیا... دختر خوبیه چند ماه داره این جا زندگی می‌کنه فقط شانس نداشته! نیشخندی زدم:-حاجی شما میگی بچه ی یک سالمو بزارم پیش یه دختر بی جا و مکان؟! بیخیال بابا من زن قبلیم خانواده داشت ببخشید تف سر بالاست ولی هرزه درومد بعد اینا که دیگه بی خانواده هم هستن -لا الی الله پسر قضاوت نکن دختر از برگ گل پاک تر من مطمعنم، تو اصلا یه نگاه ببینش سکوت کردم که ادامه داد: -به خدا که هم تو می‌تونی به اون کمک کنی ازین جا بکشیش بیرون هم اون می‌تونه به زندگی بهم ریخته ی تو سر سامون بده -شما میگی من الان باید چیکار کنم؟ -دختر خوبیه خوشگل خانوم سنش کم حیف بمونه این جا پرپر بشه توام مردی تنهایی بچه داری زندگیت ریخته بهم این دخترو آقایی کن صیغه خودت کن همه چی به ولای علی حل میشه نچی کردم و از جام پاشدم و سمت در رفتم: -حاجی من دیگه از زن جماعت بیزار شدم حالا یه زن بی جا و مکان بی خانواده که معلوم نی زیر کیا بوده و راه بدم تو خو... حرفم نصفه موند چون در دفترو باز کرده بودم چشمام تو دوتا چشم سبز رنگ نشسته بود... چشمای سبزی که پر از اشک بود! دختر زیبا روی ساده ای که صورت اشکیش نشون میداد حرفای منو شنیده با دیدن من ترسیده عقب عقب رفت و بعد سریع رو گرفت و به سرعت دوید و رفت... و این شروع ماجرای ما بود. https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk
5050Loading...
06
پارت جدید بالاتر اپ شده😍
8841Loading...
07
پروژه جدید «ناتکوین» با اسم hamster kombat که تیک آبی تلگرام رو گرفته ‌و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :|| به هیچ‌وجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه. خیلی زود لیست میشه و ماینش برای همیشه بسته میشه و بازم بقیه پولدار میشن، تو حسرتشونو میخوری🫠 لینک رباتش اینه👇🏼 @hamster kombat ✅
3372Loading...
08
دوستان من خودمم رباتش رو فعال کردم زیر نظر تلگرامه و خیلی زود میتونین خرید و فروشش کنید😍
3360Loading...
09
Media files
5990Loading...
10
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس‌ هم به راحتی قابل لمس بود. چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام‌ زنونه‌ت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس خودتو بهم می‌مالی نمی‌ذاری بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا! https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
8810Loading...
11
د لعنتی...لامصب چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی که خونریزیش بند نمیاد؟یه جای سالم تو بدنش نیست پسر! باید بره بیمارستان! تو چه مرگت شده؟ هزارتا هزارتا جنس مخالف دورت بودن سال به سال نگاه نمی کردی همه رو ذخیره کردی روی این نیم وجبی پیاده کنی؟ در مقابل تمام جلز و بلز های مارسل کوتاه پاسخ داد :بیمارستان و بیار همینجا!...آفتاب نزده باید این قائله ختم شه! مارسل عصبی از این همه آرامش عمو زاده اش پر حرص دستکش هایش را از دست خارج کرد و ایستاد :میگم این دختر داره میمیره حالیته؟...انگار یه حیوون وحشی بهش حمله کرده!..بدنش و دیدی؟ یه جای سالم توش نیست! حالم داره از خودم بهم میخوره که دارم به یه همچین آدمی کمک میکنم! پارسوآ اما پکی به سیگارش زد و تیز نگاهی به مارسل انداخت و لب زد: پس برو بزار بمیره! مارسل ناباور دندان روی هم سایید،چه انتظاری از پسر عمویش داشت وقتی میدانست بخشی از عمرش را در تیمارستان گذرانده است و تفاوت آشکاری با سایرین دارد؟ کلافه پنجه ای در موهایش کشید و برگشت سمت جسم تب کرده و بی جان روی تخت چه میدانست پارسوآ،چه نقشه هایی در سر دارد؟ زیر لب غرید:تو چقدر بدشانسی دختر....چطوری اومدی اینجا؟ بلند تر از حد معمول پرسید:مگه میشه کس و کاری نداشته باشه؟...پارسوآ تو متوجه موقعیت خودت هستی؟...میدونی این خبر اگه به بیرون درز پیدا کنه چه فاجعه ای میشه؟..پسر تو خیر سرت سوپر استاری!.. پوزخندی انتقام جویانه روی لبان پارسوآ شکل گرفت و زیر لب زمزمه کرد:داره داداش بزرگش...داره! برگشت سمت دخترکی که مدت ها در کمینش نشسته بود برای همچین روزی،دختری که هیچ چیز از گذشته ی شوم خود نمی دانست و بی گناه در دام هیولایی افتاده بود که بی رحمانه زندگیش را متلاشی ساخته بود! بدشانس الحق و والانصاف لایق سرنوشت او بود! چرا که پارسوآ نه تنها اورا برای انتقام لازم داشت،بلکه طعم لذیذش را نیز عجیب پسندیده بود و این یعنی راه نجاتی باقی نمانده است! خانواده ی دخترک بیهوش از درد،حسرت خانواده را در دل پارسوآ کاشته بود و پارسوآ نیز مشهور بود به کینه ای بودنش! :لعنتی داره تشنج میکنه!...دست و پاش و بگیر...زووود با دیدن کفی که دهان دخترک را پوشانده بود پر حرص سمتش آمد و بدن لرزانش را مهار ساخت و غرید: داری چه غلطی میکنی تو پس؟...مگه دکتر نیستی؟.... جویده جویده رو به دختر غرید: ما هنوز کلی کار باهم داریم دختر!...به نفعته به هوش بیای! داداشات منتظرتن! https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
3461Loading...
12
❌❌پارت آینده رمان❌❌ –مامانی بیا بریم خونه من این جارو دوست ندارم پسرم از محیط دادگاه بدش میاد پسرک پنج سالم نمیدونه امروز تو همین دادگاه حکم دادن به جدایی یه مادر از بچش . نمیدونه دیگه قرار نیست شبا یواشکی از اتاقش بیاد و آروم کنار من بخوابه . دیگه قرار نیست با صدای نفساش بخوابم . البته که دیکه قرار نیست اشکای شبانه ی مادرش رو هم ببینه –مامانی توروخدا چرا گریه میکنی ؟!بیا بریم من میترسم …بابا شاهرخ قول داده دیگه با منم بازی میکنه بابا شاهرخ ؟! بابا شاهرخ نامردی که امروز با انگ روانی بودن من حضانت بچمو ازم گرفته و با یه لبخند پیروز نگاهم میکنه… خیلی دوست دارم یه مدال طلا داشته باشم و به گردنش بندازم… مثل همیشه پیروز میدون نبرد با منه… دارا رو هل میدم سمت شاهرخ… _برو پیش بابات دارا…من نیستم مامان…میخوام برم سفر…باید پیش بابا شاهرخ بمونی… با نفرت نگاه از صورتش میگیرم…این مردی بود که یه روزی عاشقش بودم؟! تف به منو قلبم… شاهرخ زود دست دارا رو چنگ میزنه…مطمئنا که اجازه نمیده یه بچه ی نیم وجبی شیرینی بردش از من رو تلخ کنه… _مامانت راست میگه دارا…مامان دیار دیگه نمیتونه پیشت بمونه… صدای گریه هاشو میشنوم..جیگرم آتیش میگیره…نمیخوام به عقب برگردم و ناله هاشو ببینم… شونه هام داره می لرزه…چطور میخواستم تحمل کنم از بعد دارا…منم میمردم مطمئنم… فریاد آخر دارا باعث میشه سرعت قدم های تندم، آروم بشه… تنها دارایی منو ازم گرفتی شاهرخ… قسم میخورم کل زندگیت دنبالم بگردی…وقتی که دیگه دیاری نیست… تو ذهنم براش خط و نشون میکشم که شونه ام محکم به عقب کشیده میشه… خودش بود از بوی عطر لباساش میفهمم… _مگه نمیبینی بچه داره بی قراری میکنه؟!… سعی میکنم لبخند بزنم تا بغضم پنهون بمونه… شونه بالا میندازم: _خب میگی چیکار کنم..از حالا به بعد دارا مال تو…بی قراریاشم مال تو…منم تو تنهایی خودم میمیرم ولی دیگه نقش کلفت و معشوقه ی اجباریتو بازی نمیکنم؟ میبینم عصبانیت و تو پستوی چشماش…رگه های قرمز شده‌ش رو… بازم نمیخواد که برگردم…اگرم بخواد به خاطر داراس…من نمیخوام این زندگیو….میرم… _پدر خوبی واسه بچه‌ت باش… دل کندن از بچم سخته…ولی زندگی با مرد بی احساسی مثل شاهرخ سخت تره… دارای من ببخش که مادر خوبی برات نبودم… با غرور ازش نگاهمو میگیرم…اما همین که برمیگردم..ضجه های بی صدام …شونه هامو می لرزونه و گونه هامو خیس میکنه… میشنوم صدای مردی رو که همیشه با پرستیژ خاص خودش همه رو حیرت زده میکنه…اما برد این بارش به شیرینی بردهای قبلیش نیست که دارای اشک آلود به بغل با صدای بلندی داد میزنه: _من ریدم تو این مادری کردنت… https://t.me/+DhBMWjVXfyA0ZjU0 https://t.me/+DhBMWjVXfyA0ZjU0 https://t.me/+DhBMWjVXfyA0ZjU0 …نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. ❌❌پارت آینده رمان❌❌ مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید
9002Loading...
13
- سینه هاتو اب میدی هی بزرگ میشن؟ موهام رو روی شونه انداختم و به سمتش برگشتم. مرد مقابلم چی گفته بود؟ چکمه پوش توی اتاقم بود. - سلام جناب. از این طرفا؟ چیزی میخواین؟ چند قدم به اطراف برداشت و نگاه صافی بهم انداخت. - شنیدم یکی اینجا هست که عطرهای خوبی داره، خواستم شخصا ببینمش. پوفی کردم و روی صندلی نشستم. شیشه ی عطر نیمه پر جلوم رو برداشتم و نگاهش کردم. با نزدیک تز شدنش سرم رو بالا گرفتم. موهای مشکی روی پیشونیش و چشمای سیاه. جذاب بود. و عطر اشنایی داشت. - عطر ندارم. یکی اینجا بود همش رو شکوند. ابرو بالا انداخت و چشم هاش رو روی کل تنم پیچوند که یکم خودم رو جمع و جور کردم. نگاه اشنایی داشت ولی یادم نمیومد. - چرا؟ نکنه دیشب توی شب نشینی دزد بهتون زده؟ - این هم نه. عطر چی میخواید؟ شاید بتونم درست کنم. - مثل عطر خودت. نخودی خندیدم. مرد بامزه ای بود.و البته میخواست توی دلم بره. ولی من فعلا مردی نمیخواستم. با تجربه ی دیشبم خیلی بودن با یکی سهت بود. به خصوص که زنونگیم درد میکرد. و همچنین بافت سینه هام. از جام پا شدم تا عطر خودم رو بهش بدم. - همراه بدی داشتی و خودت شکوندی؟ چشم هام رو روش انداختم. من خجالتی بودم و این مرد میخواست وارد ذهنم بشه. ولی نمیدونم چرا کلافه شدم. دلم حرف زدن میخواست. احساس گناه میکردم. - دیشب اشتباهی نوشیدنی خوردم و با یه مرد اومدم. خیلی...خیلی... حرفم رو خوردم. به عنوان یک خانوم باحیا درست نبود بهش بگم از رابطه ای که داشتم حالم بد بوده. اروم با لبه های لباسم بازی کردم. خودش ادامه داد: - همراه های مهمونی گاهی خیلی وحشی هستن. من متوجه ی انقباضت هستم. دکترم. خوشحال بهش نگاه کردم. شیشه عطری که میخواست رو روی میز گذاشتم. - واقعا؟ طبیب قصر شمایید؟ خدا خیرتون بده‌. پهلوی منو چک کنید خیلی درد میکنه. اینم عطرتون ببریدش. ساده لوحانه لباسم رو بالا کشیدم که منو روی تخت هل داد و دستش همون جا نشست. ناگهان دستش رو روی سینه ام اورد که چشم هام گرد شد. - عطر برا چیمه وقتی خودتو گیر اوردم. با لحن خمارش پحشت کردم. این همون مرد دیشبی بود. من از دستش عفونت کرده بودم. اشک توی چشمام نشست. - حالم بده اقا‌ برو. رابطه نمیخوام. پاهامو باز کرد و شورتمو کشید پایین. - رابطه نمیخوام وسط روزه. میخوام چکت کنم. اوه اوه، زیادی برای تن من کوچولو بودی. بغضم شدیدترشد. همون مرد بود، که بی توجه به من باهام خوابید. - اول که اومدید نفهمیدم اگه میدونستم شمایید راهتون نمیدادم. - خوبه، ولی بذار دوباره بپرسم. بافت سینمو فشار داد. - اینارو اب دادی که از دیشب بزرگ ترن؟ https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 #رمان_قصر_سکس 👄دختر خوشکل حرم سرا گیر شاهزاده ی خشن و حشری قصر میوفته و هر شب تاخت و تاز سکسی روی تخت دارن... #بزرگسال_هات 💋 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0
2991Loading...
14
دوستان من خودمم رباتش رو فعال کردم زیر نظر تلگرامه و خیلی زود میتونین خرید و فروشش کنید😍
10Loading...
15
پروژه جدید «ناتکوین» با اسم hamster kombat که تیک آبی تلگرام رو گرفته ‌و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :|| به هیچ‌وجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه. خیلی زود لیست میشه و ماینش برای همیشه بسته میشه و بازم بقیه پولدار میشن، تو حسرتشونو میخوری🫠 لینک رباتش اینه👇🏼 @hamster kombat ✅
10Loading...
16
پارت جدید بالاتر اپ شده😍
1830Loading...
17
دوستان من خودمم رباتش رو فعال کردم زیر نظر تلگرامه و خیلی زود میتونین خرید و فروشش کنید😍
3230Loading...
18
پروژه جدید «ناتکوین» با اسم hamster kombat که تیک آبی تلگرام رو گرفته ‌و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :|| به هیچ‌وجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه. خیلی زود لیست میشه و ماینش برای همیشه بسته میشه و بازم بقیه پولدار میشن، تو حسرتشونو میخوری🫠 لینک رباتش اینه👇🏼 @hamster kombat ✅
3020Loading...
19
دوستان من خودمم رباتش رو فعال کردم زیر نظر تلگرامه و خیلی زود میتونین خرید و فروشش کنید😍
2650Loading...
20
پروژه جدید «ناتکوین» با اسم hamster kombat که تیک آبی تلگرام رو گرفته ‌و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :|| به هیچ‌وجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه. خیلی زود لیست میشه و ماینش برای همیشه بسته میشه و بازم بقیه پولدار میشن، تو حسرتشونو میخوری🫠 لینک رباتش اینه👇🏼 @hamster kombat ✅
2791Loading...
21
پروژه جدید «ناتکوین» با اسم hamster kombat که تیک آبی تلگرام رو گرفته ‌و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :|| به هیچ‌وجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه. خیلی زود لیست میشه و ماینش برای همیشه بسته میشه و بازم بقیه پولدار میشن، تو حسرتشونو میخوری🫠 لینک رباتش اینه👇🏼 @hamster kombat ☑
2451Loading...
22
Media files
5360Loading...
23
#پارت_واقعی_رمان _مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟ با حیرت به پسرکم نگاه کردم. _چرا مامان جون؟ پسر پنج ساله‌ام جلو خزید. _بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره. شاهین. پسرِ ده ساله ی همسرم. پسری که از عشق قبلی‌اش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت. _ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟ جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم. چشم بستم، سرش را بوسیدم. _مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟ از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید. _نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون. زیر گریه زد. _حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه. مشت کوچکش را بوسیدم. پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم! فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم. _دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته. کمی آرام تر شد. _شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره. نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج ساله‌ام گفته باشد. برایم پیام امد. «_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگی‌مون صحبت کنیم» شاهرخ بود! قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد! بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد. بگویم تا شاید چیزی درست شود! *** «چند ساعت بعد» صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد. دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود. _همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد. لبخند زدم. از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم. _بابا، بابایی. با صدای شاهین لرزی به تنم نشست. _دارا رخت خوابم رو پاره کرده. شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید. _از کجا میدونی دارا بوده؟ دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد _خودم دیدمش بابا. چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند. _تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟ باز هم اشتباه کردم! شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید. اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من... دارای من برای او هیچکس نبود! _بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم! شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد. _پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه! از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد. _بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟ او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت. _من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه. با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود! برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت! فریاد زدم. _چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُرده‌اته عزیز تره نه؟ دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟ وسط راه مشتش را به دیوار کوبید. _حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار. من اما دیگر نمی ترسیدم. _انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو. می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشی‌اش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم. به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود! صدای دارا اما مرا متوقف کرد. _بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره! چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟ _شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟ _برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ! بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم. دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود... _دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو.. https://t.me/+pqIQb5WeoAI5NzBk ❌❌کپی ممنوع❌❌
4902Loading...
24
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس‌ هم به راحتی قابل لمس بود. چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام‌ زنونه‌ت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس خودتو بهم می‌مالی نمی‌ذاری بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا! https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
6790Loading...
25
د لعنتی...لامصب چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی که خونریزیش بند نمیاد؟یه جای سالم تو بدنش نیست پسر! باید بره بیمارستان! تو چه مرگت شده؟ هزارتا هزارتا جنس مخالف دورت بودن سال به سال نگاه نمی کردی همه رو ذخیره کردی روی این نیم وجبی پیاده کنی؟ در مقابل تمام جلز و بلز های مارسل کوتاه پاسخ داد :بیمارستان و بیار همینجا!...آفتاب نزده باید این قائله ختم شه! مارسل عصبی از این همه آرامش عمو زاده اش پر حرص دستکش هایش را از دست خارج کرد و ایستاد :میگم این دختر داره میمیره حالیته؟...انگار یه حیوون وحشی بهش حمله کرده!..بدنش و دیدی؟ یه جای سالم توش نیست! حالم داره از خودم بهم میخوره که دارم به یه همچین آدمی کمک میکنم! پارسوآ اما پکی به سیگارش زد و تیز نگاهی به مارسل انداخت و لب زد: پس برو بزار بمیره! مارسل ناباور دندان روی هم سایید،چه انتظاری از پسر عمویش داشت وقتی میدانست بخشی از عمرش را در تیمارستان گذرانده است و تفاوت آشکاری با سایرین دارد؟ کلافه پنجه ای در موهایش کشید و برگشت سمت جسم تب کرده و بی جان روی تخت چه میدانست پارسوآ،چه نقشه هایی در سر دارد؟ زیر لب غرید:تو چقدر بدشانسی دختر....چطوری اومدی اینجا؟ بلند تر از حد معمول پرسید:مگه میشه کس و کاری نداشته باشه؟...پارسوآ تو متوجه موقعیت خودت هستی؟...میدونی این خبر اگه به بیرون درز پیدا کنه چه فاجعه ای میشه؟..پسر تو خیر سرت سوپر استاری!.. پوزخندی انتقام جویانه روی لبان پارسوآ شکل گرفت و زیر لب زمزمه کرد:داره داداش بزرگش...داره! برگشت سمت دخترکی که مدت ها در کمینش نشسته بود برای همچین روزی،دختری که هیچ چیز از گذشته ی شوم خود نمی دانست و بی گناه در دام هیولایی افتاده بود که بی رحمانه زندگیش را متلاشی ساخته بود! بدشانس الحق و والانصاف لایق سرنوشت او بود! چرا که پارسوآ نه تنها اورا برای انتقام لازم داشت،بلکه طعم لذیذش را نیز عجیب پسندیده بود و این یعنی راه نجاتی باقی نمانده است! خانواده ی دخترک بیهوش از درد،حسرت خانواده را در دل پارسوآ کاشته بود و پارسوآ نیز مشهور بود به کینه ای بودنش! :لعنتی داره تشنج میکنه!...دست و پاش و بگیر...زووود با دیدن کفی که دهان دخترک را پوشانده بود پر حرص سمتش آمد و بدن لرزانش را مهار ساخت و غرید: داری چه غلطی میکنی تو پس؟...مگه دکتر نیستی؟.... جویده جویده رو به دختر غرید: ما هنوز کلی کار باهم داریم دختر!...به نفعته به هوش بیای! داداشات منتظرتن! https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
2560Loading...
26
- سینه هاتو اب میدی هی بزرگ میشن؟ موهام رو روی شونه انداختم و به سمتش برگشتم. مرد مقابلم چی گفته بود؟ چکمه پوش توی اتاقم بود. - سلام جناب. از این طرفا؟ چیزی میخواین؟ چند قدم به اطراف برداشت و نگاه صافی بهم انداخت. - شنیدم یکی اینجا هست که عطرهای خوبی داره، خواستم شخصا ببینمش. پوفی کردم و روی صندلی نشستم. شیشه ی عطر نیمه پر جلوم رو برداشتم و نگاهش کردم. با نزدیک تز شدنش سرم رو بالا گرفتم. موهای مشکی روی پیشونیش و چشمای سیاه. جذاب بود. و عطر اشنایی داشت. - عطر ندارم. یکی اینجا بود همش رو شکوند. ابرو بالا انداخت و چشم هاش رو روی کل تنم پیچوند که یکم خودم رو جمع و جور کردم. نگاه اشنایی داشت ولی یادم نمیومد. - چرا؟ نکنه دیشب توی شب نشینی دزد بهتون زده؟ - این هم نه. عطر چی میخواید؟ شاید بتونم درست کنم. - مثل عطر خودت. نخودی خندیدم. مرد بامزه ای بود.و البته میخواست توی دلم بره. ولی من فعلا مردی نمیخواستم. با تجربه ی دیشبم خیلی بودن با یکی سهت بود. به خصوص که زنونگیم درد میکرد. و همچنین بافت سینه هام. از جام پا شدم تا عطر خودم رو بهش بدم. - همراه بدی داشتی و خودت شکوندی؟ چشم هام رو روش انداختم. من خجالتی بودم و این مرد میخواست وارد ذهنم بشه. ولی نمیدونم چرا کلافه شدم. دلم حرف زدن میخواست. احساس گناه میکردم. - دیشب اشتباهی نوشیدنی خوردم و با یه مرد اومدم. خیلی...خیلی... حرفم رو خوردم. به عنوان یک خانوم باحیا درست نبود بهش بگم از رابطه ای که داشتم حالم بد بوده. اروم با لبه های لباسم بازی کردم. خودش ادامه داد: - همراه های مهمونی گاهی خیلی وحشی هستن. من متوجه ی انقباضت هستم. دکترم. خوشحال بهش نگاه کردم. شیشه عطری که میخواست رو روی میز گذاشتم. - واقعا؟ طبیب قصر شمایید؟ خدا خیرتون بده‌. پهلوی منو چک کنید خیلی درد میکنه. اینم عطرتون ببریدش. ساده لوحانه لباسم رو بالا کشیدم که منو روی تخت هل داد و دستش همون جا نشست. ناگهان دستش رو روی سینه ام اورد که چشم هام گرد شد. - عطر برا چیمه وقتی خودتو گیر اوردم. با لحن خمارش پحشت کردم. این همون مرد دیشبی بود. من از دستش عفونت کرده بودم. اشک توی چشمام نشست. - حالم بده اقا‌ برو. رابطه نمیخوام. پاهامو باز کرد و شورتمو کشید پایین. - رابطه نمیخوام وسط روزه. میخوام چکت کنم. اوه اوه، زیادی برای تن من کوچولو بودی. بغضم شدیدترشد. همون مرد بود، که بی توجه به من باهام خوابید. - اول که اومدید نفهمیدم اگه میدونستم شمایید راهتون نمیدادم. - خوبه، ولی بذار دوباره بپرسم. بافت سینمو فشار داد. - اینارو اب دادی که از دیشب بزرگ ترن؟ https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 #رمان_قصر_سکس 👄دختر خوشکل حرم سرا گیر شاهزاده ی خشن و حشری قصر میوفته و هر شب تاخت و تاز سکسی روی تخت دارن... #بزرگسال_هات 💋 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0
2100Loading...
27
پروژه جدید «ناتکوین» با اسم hamster kombat که تیک آبی تلگرام رو گرفته ‌و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :|| به هیچ‌وجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه. خیلی زود لیست میشه و ماینش برای همیشه بسته میشه و بازم بقیه پولدار میشن، تو حسرتشونو میخوری🫠 لینک رباتش اینه👇🏼 @hamster kombat ☑
1 2745Loading...
28
Media files
1 3090Loading...
29
#پارت_واقعی_رمان _مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟ با حیرت به پسرکم نگاه کردم. _چرا مامان جون؟ پسر پنج ساله‌ام جلو خزید. _بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره. شاهین. پسرِ ده ساله ی همسرم. پسری که از عشق قبلی‌اش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت. _ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟ جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم. چشم بستم، سرش را بوسیدم. _مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟ از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید. _نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون. زیر گریه زد. _حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه. مشت کوچکش را بوسیدم. پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم! فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم. _دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته. کمی آرام تر شد. _شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره. نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج ساله‌ام گفته باشد. برایم پیام امد. «_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگی‌مون صحبت کنیم» شاهرخ بود! قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد! بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد. بگویم تا شاید چیزی درست شود! *** «چند ساعت بعد» صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد. دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود. _همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد. لبخند زدم. از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم. _بابا، بابایی. با صدای شاهین لرزی به تنم نشست. _دارا رخت خوابم رو پاره کرده. شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید. _از کجا میدونی دارا بوده؟ دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد _خودم دیدمش بابا. چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند. _تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟ باز هم اشتباه کردم! شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید. اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من... دارای من برای او هیچکس نبود! _بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم! شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد. _پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه! از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد. _بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟ او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت. _من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه. با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود! برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت! فریاد زدم. _چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُرده‌اته عزیز تره نه؟ دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟ وسط راه مشتش را به دیوار کوبید. _حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار. من اما دیگر نمی ترسیدم. _انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو. می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشی‌اش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم. به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود! صدای دارا اما مرا متوقف کرد. _بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره! چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟ _شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟ _برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ! بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم. دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود... _دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو.. https://t.me/+pqIQb5WeoAI5NzBk ❌❌کپی ممنوع❌❌
1 0113Loading...
30
د لعنتی...لامصب چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی که خونریزیش بند نمیاد؟یه جای سالم تو بدنش نیست پسر! باید بره بیمارستان! تو چه مرگت شده؟ هزارتا هزارتا جنس مخالف دورت بودن سال به سال نگاه نمی کردی همه رو ذخیره کردی روی این نیم وجبی پیاده کنی؟ در مقابل تمام جلز و بلز های مارسل کوتاه پاسخ داد :بیمارستان و بیار همینجا!...آفتاب نزده باید این قائله ختم شه! مارسل عصبی از این همه آرامش عمو زاده اش پر حرص دستکش هایش را از دست خارج کرد و ایستاد :میگم این دختر داره میمیره حالیته؟...انگار یه حیوون وحشی بهش حمله کرده!..بدنش و دیدی؟ یه جای سالم توش نیست! حالم داره از خودم بهم میخوره که دارم به یه همچین آدمی کمک میکنم! پارسوآ اما پکی به سیگارش زد و تیز نگاهی به مارسل انداخت و لب زد: پس برو بزار بمیره! مارسل ناباور دندان روی هم سایید،چه انتظاری از پسر عمویش داشت وقتی میدانست بخشی از عمرش را در تیمارستان گذرانده است و تفاوت آشکاری با سایرین دارد؟ کلافه پنجه ای در موهایش کشید و برگشت سمت جسم تب کرده و بی جان روی تخت چه میدانست پارسوآ،چه نقشه هایی در سر دارد؟ زیر لب غرید:تو چقدر بدشانسی دختر....چطوری اومدی اینجا؟ بلند تر از حد معمول پرسید:مگه میشه کس و کاری نداشته باشه؟...پارسوآ تو متوجه موقعیت خودت هستی؟...میدونی این خبر اگه به بیرون درز پیدا کنه چه فاجعه ای میشه؟..پسر تو خیر سرت سوپر استاری!.. پوزخندی انتقام جویانه روی لبان پارسوآ شکل گرفت و زیر لب زمزمه کرد:داره داداش بزرگش...داره! برگشت سمت دخترکی که مدت ها در کمینش نشسته بود برای همچین روزی،دختری که هیچ چیز از گذشته ی شوم خود نمی دانست و بی گناه در دام هیولایی افتاده بود که بی رحمانه زندگیش را متلاشی ساخته بود! بدشانس الحق و والانصاف لایق سرنوشت او بود! چرا که پارسوآ نه تنها اورا برای انتقام لازم داشت،بلکه طعم لذیذش را نیز عجیب پسندیده بود و این یعنی راه نجاتی باقی نمانده است! خانواده ی دخترک بیهوش از درد،حسرت خانواده را در دل پارسوآ کاشته بود و پارسوآ نیز مشهور بود به کینه ای بودنش! :لعنتی داره تشنج میکنه!...دست و پاش و بگیر...زووود با دیدن کفی که دهان دخترک را پوشانده بود پر حرص سمتش آمد و بدن لرزانش را مهار ساخت و غرید: داری چه غلطی میکنی تو پس؟...مگه دکتر نیستی؟.... جویده جویده رو به دختر غرید: ما هنوز کلی کار باهم داریم دختر!...به نفعته به هوش بیای! داداشات منتظرتن! https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
3960Loading...
31
- سینه هاتو اب میدی هی بزرگ میشن؟ موهام رو روی شونه انداختم و به سمتش برگشتم. مرد مقابلم چی گفته بود؟ چکمه پوش توی اتاقم بود. - سلام جناب. از این طرفا؟ چیزی میخواین؟ چند قدم به اطراف برداشت و نگاه صافی بهم انداخت. - شنیدم یکی اینجا هست که عطرهای خوبی داره، خواستم شخصا ببینمش. پوفی کردم و روی صندلی نشستم. شیشه ی عطر نیمه پر جلوم رو برداشتم و نگاهش کردم. با نزدیک تز شدنش سرم رو بالا گرفتم. موهای مشکی روی پیشونیش و چشمای سیاه. جذاب بود. و عطر اشنایی داشت. - عطر ندارم. یکی اینجا بود همش رو شکوند. ابرو بالا انداخت و چشم هاش رو روی کل تنم پیچوند که یکم خودم رو جمع و جور کردم. نگاه اشنایی داشت ولی یادم نمیومد. - چرا؟ نکنه دیشب توی شب نشینی دزد بهتون زده؟ - این هم نه. عطر چی میخواید؟ شاید بتونم درست کنم. - مثل عطر خودت. نخودی خندیدم. مرد بامزه ای بود.و البته میخواست توی دلم بره. ولی من فعلا مردی نمیخواستم. با تجربه ی دیشبم خیلی بودن با یکی سهت بود. به خصوص که زنونگیم درد میکرد. و همچنین بافت سینه هام. از جام پا شدم تا عطر خودم رو بهش بدم. - همراه بدی داشتی و خودت شکوندی؟ چشم هام رو روش انداختم. من خجالتی بودم و این مرد میخواست وارد ذهنم بشه. ولی نمیدونم چرا کلافه شدم. دلم حرف زدن میخواست. احساس گناه میکردم. - دیشب اشتباهی نوشیدنی خوردم و با یه مرد اومدم. خیلی...خیلی... حرفم رو خوردم. به عنوان یک خانوم باحیا درست نبود بهش بگم از رابطه ای که داشتم حالم بد بوده. اروم با لبه های لباسم بازی کردم. خودش ادامه داد: - همراه های مهمونی گاهی خیلی وحشی هستن. من متوجه ی انقباضت هستم. دکترم. خوشحال بهش نگاه کردم. شیشه عطری که میخواست رو روی میز گذاشتم. - واقعا؟ طبیب قصر شمایید؟ خدا خیرتون بده‌. پهلوی منو چک کنید خیلی درد میکنه. اینم عطرتون ببریدش. ساده لوحانه لباسم رو بالا کشیدم که منو روی تخت هل داد و دستش همون جا نشست. ناگهان دستش رو روی سینه ام اورد که چشم هام گرد شد. - عطر برا چیمه وقتی خودتو گیر اوردم. با لحن خمارش پحشت کردم. این همون مرد دیشبی بود. من از دستش عفونت کرده بودم. اشک توی چشمام نشست. - حالم بده اقا‌ برو. رابطه نمیخوام. پاهامو باز کرد و شورتمو کشید پایین. - رابطه نمیخوام وسط روزه. میخوام چکت کنم. اوه اوه، زیادی برای تن من کوچولو بودی. بغضم شدیدترشد. همون مرد بود، که بی توجه به من باهام خوابید. - اول که اومدید نفهمیدم اگه میدونستم شمایید راهتون نمیدادم. - خوبه، ولی بذار دوباره بپرسم. بافت سینمو فشار داد. - اینارو اب دادی که از دیشب بزرگ ترن؟ https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 #رمان_قصر_سکس 👄دختر خوشکل حرم سرا گیر شاهزاده ی خشن و حشری قصر میوفته و هر شب تاخت و تاز سکسی روی تخت دارن... #بزرگسال_هات 💋 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0
3490Loading...
32
- هر شب کارم شده شق کردن! از کمردرد مردم گیلا... لطفا درست لباس بپوش! چشم‌های درشت‌ترش گرد شد و متعجب نگاهی به خودش کرد‌. - مگه چطوری لباس می‌پوشم؟ اصلان کلافه به تاپ و دامن نیم‌وجبی‌ش نگاه انداخت، دار و ندارش را به نمایش گذاشته بود. دست لای موهای خوش فرمش می‌برد. - بهتره بگی چطوری نمی‌پوشم! گیلا چشم غره‌ می‌رود و دستش را روی هوا تکان می‌داد. - برو برای خواهرت ادا اطوار بیا اصلان، خیلی لباسام از خواهرت بهتره! نگا چی پوشیده توروخدا!! به جایی که ترلان نشسته بود، اشاره کرد و پوزخند زد. اصلان نفسش را محکم از قفسه‌ی سینه بیرون می‌فرستد. - ترلان خواهرمه گیلا‌... خودت داری میگی خواهر! گیلا گیج نگاهش می‌کند و چانه بالا می‌دهد‌: - چه فرقی داره اصلان؟ خب منم خواهرت اصلا! اصلان مچ دستش را می‌گیرد و دنبال خود می‌کشد، داخل اتاق هولش می‌دهد و می‌غرد: - حالیت نیس چی دارم می‌گم گیلا؟ می‌گم شق کردم، شق درد دارم از شب تا صبح... برو گمشو یه چی درست و حسابی بپوش گیلا! گیلا از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند و لب ورمی‌چیند. عصبانیت اصلان را درک نمی‌کرد. دست به سینه می‌زند و می‌پرسد: - اصلان من نمی‌فهمم تو چه مرگته! واسه چی شق می‌کنی؟ من که لخت نیستم! اصلان تیز نگاهش می‌کند و دستی به صورتش می‌کشد. از هفت مرحله پرت بود! - برو لباستو عوض کن تا بهت بگم. من همینجا پشت در منتظرت می‌مونم! سر تکان می‌دهد و در را می‌بندد‌. تاپش را از تن در می‌آورد و با نیم تنه‌ی برهنه، بدون حتی سوتین دور خودش می‌چرخد تا لباس دیگری پیدا کند. وسط گشتنش ناگهان چیزی به ذهنش می‌رسد. خشک شده چند لحظه عمیق به حرف اصلان فکر میکند. - من شق میکنم! بی حواس سمت در میچرخد و یک ضرب در را باز میکند‌ رو به اصلان که منتظر پشت در ایستاده تا گیلا لباسش را تعویض کند جیغ میکشد: - اصلااااان؟ تو چرا باید برا من شق کنی؟ اصلا شوکه سمتش میچرخد و با دیدن سینه های گرد و برهنه‌اش، وا رفته مینالد: - این چه ریختیه خدا لعنتت کنه؟ https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0 https://t.me/+6_UJMw_9xSBlZDM0
9610Loading...
33
پارت جدید بالاتر اپ شد😍🩷
3 3360Loading...
34
‍ ‍ ‍ -حالا چرا اسم بیمارستانو میذارن رستا؟ -چند روز پیش دفتر رئیس بودم این یارو سرمایه گذار اونجا بود. سر اسم بحثشون شد، طرف گفت اگه قراره اسم اینجا رستا نباشه شراکتشو به هم میزنه تِی رو محکم روی زمین کشیدم و بی‌اراده آه بلندی از دهنم بیرون رفت دخترکمو به زور پیش زن صابخونه گذاشتم تا بتونم چند ساعتی بیام نظافت و یه پولی بگیرم کارگرای شرکت حسابی مشغول حرف زدن بودن دوباره یکیشون گفت: خب بازم دلیلشو نگفتی! اون یکی آرومتر پچ زد: میگفت اسم دخترش رستا بوده ولی مرده... اینجا رو به یاد اون ساخته تیره ی کمرم تیر کشید و درد وحشتناکی توی شکمم پیچید. این فقط یه تشابه اسمیه...هوایی نشو احمق... سطل آب از دستم رها شد و صدای بلندی داد که سرکارگر داد زد: هوی حواست کجاست زنیکه؟ خماری یا نئشه؟ جمع کن برگرد شرکت دستمو روی شکمم فشردم و با درد تی رو برداشتم تند گفتم: ب... ببخشید... حواسم پرت شد... الان تمیز میکنم -جل و پلاستو جمع کن و بزن به چاک الان دکتر میاد با صدای بلند و محکمی سر همه به سمتش چرخید -چه خبره اونجا؟ سرکارگر سریع جواب داد: ببخشید آقای دکتر. چیزی نیست یکی از کارگرا حالش خوب نیست دارم ردش میکنم بره... مرد جوون جلو اومد و توی یه قدمیم ایستاد نفسم در نمیومد -منو نگاه کن دختر تی رو محکم بین دستام فشردم و به سختی سر بلند کردم پرسید: تو چند سالته؟ واسه شرکت چقدر کار میکنی تا چندرغاز بهت بدن؟ صدای زیرلبی یکی از کارگرا رو شنیدم -لال نشو دختر... وضعیتتو به دکتر بگو کمکت میکنه دوباره سر پایین انداختم و گفتم: ۱۸سال... -مجردی یا متاهل؟ قبل از این که حرف بزنم، سر کارگر فوضول تند گفت: مجرده آقا. یه بچه کوچیک داره... شوهر نامرد طلاقش داده و ولشون کرده به امون خدا. کس و کار نداره اگه زیر پر و بالشو بگیرید و یه کار درست درمون بهش بدید تا عمر داره کنیزیتونو میکنه... مرد جوون دستشو به علامت سکوت بلند کرد و منو مخاطب قرار داد: چشمای به این قشنگی داری...زبون نداری واسه حرف زدن؟ لبمو گزیدم و آروم گفتم: آقا... من... یه دختر کوچیک دارم... بخاطر اون... حاضرم هر کاری بکنم نگاهشو توی سالن بیمارستان چرخوند چند روز دیگه افتتاحیه بود و واسه همین بیشتر نیروهای نظافتی شرکت اینجا بود واسه تمیز کاری تشر زد: به کارتون برسید...این طبقه باید تا شب تموم بشه نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد: بریم بالا تو اتاق من صحبت کنیم تمام وجودم فریاد میزد که همین الان اینجا رو ترک کنم و پناه ببرم به دخترکم... رستای من توی خونه منتظر بود بغلش کنم و بهش شیر بدم فقط یه دلیل داشتم.... همون رستا! دیگه نمیتونستم بیشتر از این گرسنه و بیمار نگهش دارم میدونستم این دکتر جوون و خوشتیپ ممکنه هر پیشنهاد کثافتی بهم بده ولی دیگه مهم نبود! ابروی من رفته... امیرحسین از خونه‌ی پر از عشقمون پرتم کرد بیرون و حاج بابا طردم کرد... فقط بخاطر تهمتی که نتونستم ثابتش کنم! دیگه نمی‌خواستم آبروداری کنم هرزه میشدم و هرزگی واقعی رو نشونشون میدادم من؛ ته تغاریِ عزیز حاج رسول و عروس حاج احمد یزدانی... دیگه به ته خط رسیده بودم هنوز درد زایمانِ وحشتناکم توی تنم می‌پیچید و من مجبور بودم کلفتی کنم به خودم که اومدم وسط اتاق ایستاده بودم و دکتر رو به روم دست زیر چونم گذاشت و آروم گفت : رنگ به رو نداری! سری تکون دادم و گفتم : مهم نیست... حرفتونو بزنین -من یه اشپز میخوام واسه خونه. جای خوابم بهت میدم، سرپرستی دخترت با من! زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم دورم چرخید و پرسید: چرا جدا شدی از شوهرت؟ سر پایین انداختم و گفتم: هنوز نمیدونم... به من تهمت زد... گفت خیانت کردم... کتکم زد... باردار بودم... دکترا فکر کردن بچه مُرده... همونجا طلاقم داد. ولی بچه‌ام زنده بود... از یادآوری روزای جهنمی پاهام شروع کرد به لرزیدن و قبل از سقوطم، محکم منو نگه داشت حمله ی عصبی دوباره داشت شروع میشد دستشو روی کمرم کشید و آروم گفت: ششش آروم باش... این یه پنیک ساده اس... منو نشناختی شادی؟ روزی که خبر بارداریتو دادی و امیرحسین بدجور زده بودت... فردین تو رو آورد بیمارستان پیش من بهت زده نگاهش کردم -حتی با اون همه کبودی عین پنجه آفتاب بودی. گفتم حیف این دختر واسه امیر... حالا امروز... باور نمیکنم دیدمت در اتاق باز شد و صدایی که به گوشم رسید، خودِ ناقوس مرگ بود -اینجایی شهراد؟دوساعته پایین منتظرم... نمیدونستم دوست دخترت اینجاست خودش بود... امیرِ نامردِ من... کابوس شبانه روزم... قسم خورده بود اگه پیدام کنه منو می‌کشه... -اره؛ دوست دخترمه! میخواستم زودتر بهت نشونش بدم... https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8 https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8 https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8
2 3952Loading...
35
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
9720Loading...
36
#پارت_۱۲۰ همینجوری که نوک سینم رو میک می‌زد دستش رو بین پام برد و شروع به مالیدن کرد که با صدای نق سمانه هردوتامون تکون سختی خوردیم و توی همون پوزیشن خشکمون زد! اول یه نق ریز و بعد قلت زد.‌ ماهم همین طوری مونده بودیم به خیال اینکه الان خوابش می‌بره. ولی کم‌کم نق زدناش تبدیل به گریه شد. انقدر قلت زد تا سرش سمت ما اومد و با دیدن من گریه‌ش بلند‌تر شد. نمی‌فهمیدم چرا اما این دختر همین یه روزه عجیب مهرش به دام افتاده بود. توماج پوفی‌ کشید و از پشتم بیرون اومد. _ برو بگیرش همینجوری لخت خودمو جلوتر کشیدم و سمانه رو توی بغلم کشیدم که بی‌قرار دستش رو روی سینم گذاشت و خودشو سمتم سوق داد تا بتونه سینمو به دهن بگیره. مک می‌زد و ملچ و مولوچ می‌کرد. انگار نه انگار که سینه من شیر نداره... ولی از چشمای بازش معلوم بود که قرار نیست دوباره بخوابه... _پــــدرســـگ! باید همش برینه تو عیـــش و نوشمـــون... یک لحظه از حرفش خنده‌ام گرفت. ولی می‌دونستم خندیدن من یعنی خراب شدن عصبانیتش و برای همین سرم رو پایین انداختم و سعی کردم بی سر و صدا کارمو بکنم... چند دقیقه گذشت ولی انگار سمانه واقعاً خوابش پریده بود و تازه دلش بازی می‌خواست. توماج پوفی کشید و شونم رو به سمت پایین هل داد تا یه جورایی روی سمانه سایه بندازم و بهش دید نداشته باشه.‌ _مراقب باش بچه اینورو نبینه بزار کارمو بکنم. یک لحظه انگار یه چیزی از دلم هری ریخت پایین... سینم دست سمانه بود و این‌بار بهراد بود که خودش رو به من می‌مالید و می‌خواست خودش رو داخل بفرسته. کمی از کلفتش رو داخل فرستاد که ناخودآگاه ناله‌ای کردم و گوشه بالشت رو توی مشتم گرفتم. سمانه با صدای من چشمای گنده‌ش رو بالا اورد و همینجوری که میک می‌زد نگاهم کرد. توماج ذره ذره داخل فرستاد و گردنم رو بوسید و دم گوشم پچ زد: _ لعنت بهت لاکردار انقدر تنگی که داره منفجر میشه! انگار نه انگار خریدمت و ازون جنده خونه اومدی... انگار دیگه نتونست تحمل کنه که یهو تا آخر خودش رو داخلم.... https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk دوقلوهای مزاحم نوبتی وسط عشق و حالشون پارازیت میندازن و مجبورن....💦🫠😂 https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk پرمخاطب‌ترین رمان صحنـــه‌دار سال که هـــرجایــی درز نکرده❌⚠️🔞
1 4383Loading...
37
#پارت_۲۸۰ کوله مدرسمو انداخت تو بغل راننده پسرش ثریا:این چند روزم لطف کردم که نگهش داشتم گنداتو همیشه من باید جمع کنم؟قاضی که اینو بست به ریشت حداقل قبل اینکه عروس خونه‌ات کنی ببرش دکتر معاینه کنه پرده مرده داشته باشه... نگاه پر از انزجاری حواله‌ام کرد ثریا:البته دختر پاک و باکره که دل نمیکنه همچین جاهایی بره... از خجالت و شرم سرمو پایین انداختم،بیچاره وار به دیوار تکیه دادم رسماً بدبخت شده بودم وقتی پدر خودم منو پس زده چه انتظاری از دیگرون داشتم‌؟ صدای پاشنه کفشاش بهم فهموند رفته... خیره موزاییک کف محضر بودم که دو جفت کفش مشکی براق مقابل دیدم ظاهر شد خودش بود‌‌‌... کاش اون روز غرورم طغیان نکرده بود کاش به حرف سما گوش نداده بودم تا از روی یه کراش بچگانه و احمقانه پا بزارم تو اون خراب شده...هنوزم با یادآوری اون لحظه ها تنم یخ میزنه... من هنوز دبیرستانو تموم نکرده بودم وقت ازدواجم بود؟ اونم با مردی که پانزده سال از خودم بزرگتر بود تو دریایی که من ماهی بی عرضه و کوچیکی بودم اون نهنگ محسوب میشد... اون منو درسته می بلعید بی رحم بود و بداخلاق...نامرد بود... رادان:سرتو بالا بگیر مصیبت... قطره اشکی از چشمم چکید بابا همیشه از گل نازک‌تر بهم نگفته بود البته قبل این ماجرا... سرمو بلند کردم نگاهم روی چهره خشنش که از نظر سما جذاب بود و دخترکش نشست... نگاهش برای چند ثانیه رو گونه سرخم که اثر دست بابا بود نشست و اخماش بیشتر تو هم شد... ازش میترسیدم راننده‌اش پشت سرش ظاهر شد... از راه مدرسه رفته بودم به اون مهمونی کذایی و هنوز فرم مدرسه تنم بود... رادان:باید باهات چیکار کنم؟ آب دهنمو قورت دادم من الان یه بی آبرو بی کس حساب میشدم جایی رو نداشتم برم...بابا فقط رضایت داد زن این مرد بشم تا بیشتر از این آبروش ریخته نشه و بعد رفته بود... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk بعد از یک ماه به خونه برگشته بود البته به زندان من برای سر زدن به زندانیش... میدونستم این مدت با کی بوده... البته که اون زنشو از همه قایم می‌کنه تا فرصت هاشو از دست نده... اسمش بیتا بود دوست دختر شوهرم رو میگم... ولی سرنوشت من چی میشد پس باید می نشستم تا اون زندگیشو بکنه؟ نه اینبار دیگه کوتاه نمی اومدم... #ازدواج_اجباری #اروتیک🔞🔥 #مافیایی https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
2 4893Loading...
38
پارت جدید بالاتر اپ شد😍🩷
8130Loading...
39
Media files
4260Loading...
40
_دارم از درد میمیرم ترو خدا کلاس و زودتر تمومش کن .. میدانست محال است پیامش را در کلاس ببیند و اگر هم میدید محال بود کلاسش را به خاطر او کنسل کند درد در دلش میپیچد که باعث میشود بی طاقت سرش را به میز تکیه دهد.. ستاره خود را روی صندلی جلو میکشد.. _اگه حالت خوب نیست میخوای از استاد اجازه بگیرم ببرمت بيرون.. _اجازه نمیده .. _اگه حالتو ببینه شاید اجازه بده.. پوزخندی به خیالات خام رفیقش میزند.. او حتی حاضر نمیشد به خاطرش کلاس را چند دقیقه زودتر به اتمام برساند.. با درد نگاهی به قامت بلند و عضلانی اش در آن کت و شلوار رسمی می اندازد.. با جدیت و اخمی غلیظ سخت مشغول درس دادن بود.. هیچکس خبر نداشت که او همسر صیغه ای استادی است که کل دخترهای دانشگاه برایش بال بال میزنند.. دختر درسخوان و شاگرد اول دانشگاه که مجبور بود برای گرفتن بورسیه؛ معشوقه ی استاد آریا با تمایلات و فانتزی های عجیب و رفتارهای خشونت آمیزش در سکس شود درد وحشتناکی هم که امروز داشت حاصل رابطه ی طولانی مدت دیشبش با او بود.. انگار جانش کم کم به لب میرسید .. هنوز دوساعت تا پایان کلاسش مانده بود.. ستاره نگران شانه اش را تکان میدهد.. _ماهک خوبی..؟ حتی نای جواب دادن هم نداشتم.. _چه خبره اونجا..؟ صدای سام رعشه به تنش مینشاند.. _استاد خانوم سعادت حالش خوب نیست انگار.. یکی از دانشجو ها بلند این حرف را میزند و سام است که با اخم به سمتشان می آید.. _چیشده..؟ نگاهش روی ماهک ثابت میشود و با دیدن صورت رنگ پریده اش به طرفش پا تند میکند.. دخترک از درد زیاد از حال رفته و پخش زمین میشود.. سام به طرفش خیز برمیدارد و با کشیدن او در آغوش مانع برخورد سرش با زمین میشود.. _ماهک..ماهک..چشمات و باز کن دانشجوها شوکه به استاد خشن و سردشان که چگونه یکی از شاگردانش را در آغوش گرفته نگاه میکنند.. سام فریاد میزند.. _چرا وایستادین بر و بر زل زدین به من اورژانس خبر کنید.. یکی از دخترها که شیفته ی سام بود با دیدن ماهک در آغوش سام از شدت حسادت فوراً از کلاس بیرون میزند و با مأموران حراست برمیگردد.. _اوناهاش همون دختره است .. خودش و تو بغل استاد زده به موش مردگی آخه این کار درسته..؟ اینجا دانشگاست مثلاً.. دختر از درد وحشتناک زیر دلش ناله ی خفیفی میکند و از بین پاهایش خون جاری میشود.. _جناب آریا این کارتون غیراخلاقیه و دور از قوانین دانشگاه.. اون دانشجو رو ول کنید چندتا از خانومای حراست و خبر کردیم بهشون رسیدگی میکنن.. سام بی توجه به همهه ی دانشجوها و سروصدای حراست خیسی خون را حس میکند.. وحشت زده از خونریزی زیادی که دارد صورتش را به سینه میفشارد و زیر گوشش با درد مینالد.. _این ..این خون چیه..این بلا رو من سرت آوردم..؟ به خاطر دردایی که هر شب بهت دادم..؟ به خاطر تمایلات وحشیانم تو رابطه است آره..؟ صدای مامور حراست مثل مته در گوشش سوت میزند.. _آقای آریا شما استاد این دانشگاه و الگوی بقیه اید درست نیست که جلوی چشم بچه ها دانشجوتون رو بغل گرفتید .. با فریاد بلندش مردک لال میشود و کل کلاس در بهت فرو میرود.. _خفه شو بیشرف کدوم دانشجو ..زنمه کثافت .. زنمه آشغال..تو و این دانشگاه کوفتیت باهم برید به درک.. جسم بی جان دخترک را روی دست بلند میکند و در حالیکه به سمت در میرود مقابل چشمان حیرانشان فریاد میزند.. _ یکی به نگهبان بگه ماشینم و بیاره دم در .. زن و بچم دارن از دستم میرن.. به خدا اگه یه تارمو از سر زنم کم شه اینجارو آتیش میزنم.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 نگم از پسرش که با همون پارتای اول کلی کشته داده..😎🤫 یه کراشیه که نگوو..🤤
6782Loading...
پارت جدید بالاتر اپ شده😍
Show all...
-تو این سه ماه هر شب باهات خوابیدم، تا الان دیگه باید تخم دو زرده می کردی! سرم را پایین انداختم و ان وسط مادرش هم شد کاسه ی داغ تر از آش! -از اولش بهت گفتم این دختره به دردت نمی خوره آصلان. از توی اون گدا گودوله ها که بوی گند و کثافت میدن برش داشتی اوردیش گفتی میتونه برات وارث بیاره! اصلان اخمی کرد و من از شدت تحقیر بغض در گلویم نشست. -بسه مادر! من یکیو میخوام که بعد از به دنیا اومدن بچه گورشو گم کنه و نخواد بچسبه بهم... نگاهش را با تهدید و نفوذ به من دوخت و انگشتانش را نوازش وار روی موهایم کشید. -آلما هم که تازگی تست نداده، هنوز معلوم نیست شاید هم حامله باشه، مگه نه کک مکی؟ مادرش نگاه بدی روانه ام کرد: -ازش ازمایش گرفته بودی؟ با اون وضع زندگیش رحمش سالم هست؟ ممکنه ایدز هم داشته باشه. آصلان اخمی می کند و با داد خدمتکار را صدا می کند و من بی صدا اشک می ریزم. -ملیــحه یه بیبی چک بیار! ملیحه با هیکل گرد و تپلش از اشپزخانه بیرون می اید و بیبی چک را به سمت آصلان می گیرد. آصلان عمیق به صورتم خیره می شود و دست پیش می اورد اشک هایم را پاک می کند. -گریه نکن دختر خوب، بیا بریم تست بده. مگر من نباید تنهایی تست میدادم، او کجا می امد؟ دستم را گرفت و مرا داخل سرویس برد: -بشین کارتو بکن کک مکی! با نگاه خجالت زده ای به اوی کت و شلوار پوش جذاب که به دیوار تکیه زده بود گفتم: -میشه شما برین بیرون اخه خجالت می کشم نیشخندی می زند و سر تا پایم را وجب می کند: -مگه چیزی هست که ندیده باشم؟ بکش پایین جیش کن مسخره بازی در نیار... با صورتی سرخ مقداری از ادرارم را پیش چشم های خیره اش روی قسمت مشخص بیبی چک ریختم و بعد سریع شلوارم را بالا کشیدم -امیدوارم این بار حامله باشی کک مکی! صدایش پر از تهدید بود و من هم دعا می کردم که باردار باشم نمی خواستم فکر کنم که اگر این بار هم نتیجه منفی شود چه بلایی سرم می اورد. ۱۰ دقیقه ی تمام صبر کردیم اما نتیجه باز هم منفی بود و یک نوار قرمز رنگ! -بازم منفـی! اوردمت که بچه بیاری یا بخور و بخواب کنی پرنسس؟ همین الان وسایلتو جمع کن و بی سر و صدا از این خونه برو چشمم بهت بیفته میدمت دستم بادیگاردام که ازت یه فیضی ببرن قبل بیرون کردنت از صدای بلندش چشم بستم و بعد دیدم که بیبی چک را درون سطل دستشویی انداخت! من واقعا عاشق چی این مرد شده بودم؟ کسی که به راحتی ناموسش را به بادیگاردهایش پیشکش می کرد؟! می رفتم... من جایی که مرا نمی خواستن نمی ماندم. می رفتم غافل از اینکه روی بیبی چک دو خط قرمز پررنگ می شد و..... (۸ماه بعد) -اباجی داری میزایی؟ الان میرم دنبال اکرم قابله! -بدو محمد دارم می میرم دستم را روی شکمم فشردم و ناله زدم چند لحظه بعد در صدایی خورد و باز شد سر بالا اوردم اما با دیدن او در اوج درد ترسیدم -تو... تو حامله ای واقعا؟ من فکر کردم اون پسر دروغ می گه! دیگر نتوانستم تحمل کنم و جیغی از درد کشیدم اکرم و محمد با هم وارد دخمه ی کوچک شدند -برو اب داغ بیار و ملافه ی تمیز، زود باش ممد دیر کنی بچه خفه می شه کیسش پاره شده پیراهنم را بالا زد و شورتم را پایین کشید -زور بزن دختر بچه نیاد مجبورم با تیغ پارت کنم از ترس لرزیدم و با زور زدن داد کشیدم بچه درشت بود و بیرون نمی امد دستش که به سمت تیغ رفت اصلان با خشم مچش را چنگ زد -چه گوهی داری میخوری زنیکه؟ بلایی سر زن و بچم بیاد خودم با همین تیغ خط خطیت می کنم مثل ادم بچه رو به دنیا بیار دستم را گرفت و پیشانی عرق کرده ام را بوسید: -زور بزن کک مکی بچمون عجله داره که به دنیا بیاد! با زور اخری که زدم حس کردم که سر بچه بیرون امد و بعد دیگر چیزی نفهمیدم... https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0 https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0 https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0 https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
Show all...
باید به پای بچه‌ی 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! پاشو ببینم چه گوهی خوردی  با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا تو این اتاق چه غلطی میکنی؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت این حال دست خودش نبود مرد قول داده بود تنهایش نذارد _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا...چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نخورده...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری غلط اضافه میکنی اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
Show all...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

مردای مذهبی، تو سکس هات‌ ترن! چشم‌غره رفتم و از کنار گلسا گذشتم. _ وای خفه شو ها… خندید و با شیطنت گفت: _ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمی‌کنن. تحت فشارن. به خاطر همین عطششون بیشتره! بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود. _ همین شوهر صیغه‌ای تو، بهش یه‌کم رو بده. ببین چطوری تحریک می‌شه! این دختر هم دلش خوش بود. رابطه‌ی من و کیسان خیلی رسمی بود… _ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چه‌طوری آب از لب و لوچه‌ش آویزون می‌شه! سرم رو با افسوس تکون دادم. _ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اون‌وقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟ شونه بالا انداخت. _ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری. ممه‌هاتم گرد و خوش حالتن. سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمی‌تونه ازت بگذره! _ یاالله! با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونه‌شون. _ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست. حرفامون رو شنید؟! رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم. نمیدونستم چه‌قدر از حرفا رو شنیده... _ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه‌. بی آبروم کردی گلسا! و بلند گفتم: _ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام! +++ خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود. _ براتون غذا بکشم آقا؟ همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد: _ چای کافیه. _ چشم الان میارم! تمام فکرم به صحبتای گلسا بود. یعنی راست می‌گفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟ راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟ فقط میخواستم این رابطه‌ی رسمی رو تموم کنم. میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه... انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده. کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینه‌م. _ وای سوختم... درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بلند بلند جیغ میزدم. کیسان زود خودشو رسوند و فنجون‌های پخش زمین و وضعیت من‌و که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. _ وای سید... سوختم... آخ... _ صبر کن، صبر کن ببینم! پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم. با دستش دو طرفشو کشید و پاره‌ش کرد. _ حواست کجاست پروا خانم؟ سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم. بی‌درنگ خودم درش اوردم و ناله می‌کردم. تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه. آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت: _ الان پماد سوختگی رو میارم... دستم‌و دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. _ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد. _ الان می‌برمت روی تخت. نفس نفس می‌زد و من مطمئن شدم گلسا درست می‌گفت... من‌و روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره. با چهره‌ی مظلومی گفتم: _ کنارم نمیمونی؟ چشمای داغشو رو تنم چرخوند. _ داری چیکار میکنی پروا خانم؟ دستشو روی سینه‌م گذاشتم. _ مگه حلالت نیستم سید؟ https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصه‌ی ما، نجیب‌ترین مرد دنیاست. اون به خاطر بی‌پناهی پروا، بهش کمک می‌کنه و تو خونه‌ش راهش می‌ده و فقط بینشون یه صیغه‌ی محرمیت خونده شده اما پروا نمی‌خواد این رابطه تا ابد این‌جوری بمونه و هر بار یه جوری سعی می‌کنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره...‌ 🤪👅💦 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
Show all...
صدای گریه دختر یک سالم تو خونه می‌پیچید! مادرم هر کار می‌کرد آرومش کنه موفق نبود و من خسته از سر کار برگشته سمتشون رفتم: - مامان بدش من... با دیدنم از جاش پاشد: -وای مادر اومدی، بچه ساکت نمیشه هی بی‌قراری می‌کنه شاید جاییش درد می‌کنه دخترمو تو بغل گرفتم و لب زدم: -قلبش درد می‌کنه چون مادرش ولش کرده گریه نکنه چیکار کنه؟! هیششش بابایی آروم جونم -بی‌لیاقت بود، لیاقت این زندگی و تو و این بچرو نداشت همون بهتر که رفت نیشخندی زدم، یاد شبی افتادم که زنم با یه مرد غریبه رو تختی که با من هم بستر می‌شد هم بستر شده بود و واقعا اون آدم لیاقت هیچی نداشت: -شما به زور بستیدش به ریش من‌ها یادتونه؟ هی در گوش من می‌گفتید دختر خوبیه چادریه با خانواده مذهبی آخرش تو خونه خود من با یکی دیگه... پرید وسط حرفم:-استغفرلله نگو این چیزارو گلو دخترت من کف دستمو بو کرده بودم آخه؟ -حالا هر چی ولی جایی نشستی نگو رفت چون من انداختنش مثل یه آشغال از زندگیم بیرون مادرم هیچی نگفت، حال و روز منم خوب نبود پس نموند و سریع رفت تو یکی از اتاقا من موندم دختر یک سالم که حالا گریه هاش تو بغل من ته کشیده بود ولی غر میزد! به چشمای سبزش خیره شدم و پچ زدم: -هیشش جونم بابا من اومدم دیگه اومدم کل شب بغلت کنم نق نزن دیگه چشماش باز پر اشک شد و کلمه ی ماما ماما رو تکرار کرد که نیشخندی زدم و خودمم بغض کردم: -بعضی موقع ها بابا ما یه سری آدمارو دوست داریم ولی اگه بمونن تو زندگیمون زندگیمونو سیاه میکنن پس بهترین راه اینه که حذفشون کنیم از زندگیمون انگار که معنی حرفای منو می‌فهمید چون گریش دوباره شروع شد من محکم تو آغوشم گرفتش:-هیشش گریه نکن همه چیز درست میشه بهت قول میدم دختر خوشگل بابا گریه نکن و همون موقع بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسم حاج اکبر سریع جواب دادم: -جانم حاجی؟ -رادمهر جان پسرم آب دستت بزارش زمین بیا مرکز خانه ی آفتاب که خیر ایشالا... خانه آفتاب مکانی برای دخترای بی جا و مکان بود که حاجی سرپرستش بود و من گز چشم به حاجی چیزی نمی‌تونستم بگم‌... https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk -اسمش دنیا... دختر خوبیه چند ماه داره این جا زندگی می‌کنه فقط شانس نداشته! نیشخندی زدم:-حاجی شما میگی بچه ی یک سالمو بزارم پیش یه دختر بی جا و مکان؟! بیخیال بابا من زن قبلیم خانواده داشت ببخشید تف سر بالاست ولی هرزه درومد بعد اینا که دیگه بی خانواده هم هستن -لا الی الله پسر قضاوت نکن دختر از برگ گل پاک تر من مطمعنم، تو اصلا یه نگاه ببینش سکوت کردم که ادامه داد: -به خدا که هم تو می‌تونی به اون کمک کنی ازین جا بکشیش بیرون هم اون می‌تونه به زندگی بهم ریخته ی تو سر سامون بده -شما میگی من الان باید چیکار کنم؟ -دختر خوبیه خوشگل خانوم سنش کم حیف بمونه این جا پرپر بشه توام مردی تنهایی بچه داری زندگیت ریخته بهم این دخترو آقایی کن صیغه خودت کن همه چی به ولای علی حل میشه نچی کردم و از جام پاشدم و سمت در رفتم: -حاجی من دیگه از زن جماعت بیزار شدم حالا یه زن بی جا و مکان بی خانواده که معلوم نی زیر کیا بوده و راه بدم تو خو... حرفم نصفه موند چون در دفترو باز کرده بودم چشمام تو دوتا چشم سبز رنگ نشسته بود... چشمای سبزی که پر از اشک بود! دختر زیبا روی ساده ای که صورت اشکیش نشون میداد حرفای منو شنیده با دیدن من ترسیده عقب عقب رفت و بعد سریع رو گرفت و به سرعت دوید و رفت... و این شروع ماجرای ما بود. https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk https://t.me/+cUCSAXZVYv5kNTFk
Show all...
پارت جدید بالاتر اپ شده😍
Show all...
پروژه جدید «ناتکوین» با اسم hamster kombat که تیک آبی تلگرام رو گرفته ‌و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :|| به هیچ‌وجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه. خیلی زود لیست میشه و ماینش برای همیشه بسته میشه و بازم بقیه پولدار میشن، تو حسرتشونو میخوری🫠 لینک رباتش اینه👇🏼 @hamster kombat ✅
Show all...
دوستان من خودمم رباتش رو فعال کردم زیر نظر تلگرامه و خیلی زود میتونین خرید و فروشش کنید😍
Show all...
Repost from N/a
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس‌ هم به راحتی قابل لمس بود. چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام‌ زنونه‌ت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس خودتو بهم می‌مالی نمی‌ذاری بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا! https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
Show all...