cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

فاطمه غفرانی | طرار ❥

°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(درحال چاپ...) طرار (فایل فروشی) چله نشین تاریکی(درحال تایپ...) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Show more
Advertising posts
23 993
Subscribers
-1824 hours
-1877 days
-79330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید همین الان‌اپ شد😍
Show all...
به دلیل درخواست های زیادتون، به مدت ۱ ساعت و با طرفیت ۳۵ نفر، عضوگیری کانال دوم‌نویسنده باز شده😍😎 بلافاصله بعد اتمام، لینک باطل میشه✌🏻 https://t.me/+_r0VSSUJ_skzMTE0 شروع ✅
Show all...
00:11
Video unavailable
من گیو ملکشاهی... 🔥💥 رییس طایفه ملکشاهیا... کسی که به عنوان پسر ارشد مجبور شدم زیر بار کاری برم که اصلا به اون راضی نبودم.... من متعصب و غیرتی رو چه این کارا... با فرار برادر زادم و دیدن مردی که زمانی عاشقش بود تموم وجودم اتش گرفت.... بدجور احساس بی غیرتی می کردم که افتادم پی اونا اما نتونستم پیداشون کنم و رفتم سراغ پدرش تا تهدیدش کنم اگه ناموسم رو برنگردونه می کشمش اما با دیدن خواهرش نظرم عوض شد... منم دست گذاشتم روی ناموسش و حالا اون توی چنگ منه....🔥🔞 دختری که قراره مالکش من باشم... 🔞❌ https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
Show all...
6.45 MB
-نوک سینت دیده میشه تمنا... بپوشون لامصبو... با ناز بندِ مایومو پایین تر می‌کشم و لب می‌زنم: -چرا؟؟ نمی‌بینی برای تو سیخ شده؟ می‌گه بیا میکم بزن!! تحریک شدنشو می‌بینم... پایین تنه‌ای که برجستگیش توی دید بود و... -نگهبانا عقیم نیستن لعنتییی... میام، همین الان میام اون خراب شده جوری به تخت ببندمت که جیغات بپیچه تو عمارت... توله سگ! تلفن و که قطع می‌کنه، بی‌اراده می‌خندم... امشب شبِ درد بود برام... یه دردِ لعنتی و دوست داشتنی!! خودمو تو آب مخفی می‌کنم. تا اومدنش می‌تونستم به خودم برسم؟؟ یه رژ قرمز... با کاستومی که عاشقشه... تا از آب بیرون میام، صدای باز شدن در و بعد... خودشه که با اقتدار قدم برمی‌داره... شمرده شمرده، جوری که موهای تنم سیخ می‌شه... -همه گم‌شَن بیرون... هیچ نره‌خری اینجا نَمونـــه!! خیره به قدو قامتش مایوم‌و از تنم در میارم و برهنه سمتش حرکت می‌کنم... -میدونی دیدن این تنِ لعنتیت چه بلایی سر من میاره؟؟ تابی به موهام می‌دم که باعث لرزش سینه‌هام می‌شه... سینه هایی که دارن برای زبونِ داغش له‌له می‌زنن!! -جز تحریک شدن و باد کردن خشتکت... دیگه چه بلایی می‌تونن سرت بیارن؟؟ یک قدم مونده که بهش بچسبم، گردنمو تو پنجش می‌گیره و آروم فشار می‌ده... شبیه بچه آهویی که بالاخره گیر شکارچیش میوفته. -دوست دارم بزنمت... چشماتو ببندم و برات بخورم... ولی تو... صورتشو جلو میاره و آروم دم گوشم پچ می‌زنه: -ولی تو حق ار‌.ضا شدن نداری‌... بدنت باید تاوان لجبازیاتو بده خرگوشک کوچولو! https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 تمنا، دختر حشـــری که گیر یه مرد خشن میوفته... مردی که به جز پول و ثروتش... گرایشایِ ترسناکشه که تمنارو جذب می‌کنه... فیتیشایی که فقط دخترِ قصمون میتونه تحملش کنه و...💦🤤 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0 https://t.me/+j1fehaoGo91kZWM0
Show all...
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Show all...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

_موجودی کارت کافی نیست…یه کارت دیگه رد کن بیاد… به انگشتان کلفت مرد که مقابل چشمانش به رقص در آمده بود و طلب کارت دیگری داشت ، نگاه میکند… الکی درون کیفش را می گردد…باز هم رو دست خورده بود از این کوروشی که هربار به روش های مختلف آزارش میداد… حالا هم با کارت خالی او را راهی خرید کرده بود تا اینبار به جای خودش…مغازه دارها غرورش را تکه تکه کنند! با بغض لب میزند: _کا…کارت دیگه ای ندارم… کاظم ناخن خشک را همه می شناختند…امکان نداشت حتی ذره ای از کباب هایش را بیخودی حرام شکم اینو آن کند… کارت را روی سینه ی ماهور پرت میکند و دستگاه پز را روی میز جلوی او می کوبد… _من این حرفا حالیم نیس…همین الان پول کبابایی که کوفت کردی و حساب میکنی…یا با کارت یا با… نگاه چندشی به بدنش می اندازد… _پول نداری …ولی میتونی با داشته هات تسویه حساب کنی خوشگله… هیز ترین و کثیف ترین کاسب محله…مگه میتوانست از زیر دستش نجات پیدا کند… مردانی که دورشان جمع شده بودند هم با نیشخند حرفش را تایید می کنند… او اما مغز و روحش پی کوروشی بود که حالا سیگار به دست روی کاناپه دراز کشیده بود و با تصور کارت خالی و ضایع شدن ماهور در این مغازه و آن مغازه قهقهه میزد… قطره اشکش می چکد و نوازشی روی شکم برآمده اش میکند… _خوشمزه بود کبابا مامانی؟!…میدونم خیلی وقت بود میخواستی…میخواستی و بابات هیچوقت نخرید برامون… بینی بالا می کشد : _لعنت به منی که بهش اعتماد کردم…بابات ولخرجیاش فقط واسه زنای رنگ و وارنگ دورشه نه ما… دیگر واضح اشک میریخت… حوصله ی مرد سررفته بود… دوباره دستگاه پز را محکم روی میز می کوبد: _چی ور میزنی زیر لب؟!…همین الان پول غذارو حساب کن و بزن به چاک…اینجا حرم مرم نی نشستی عر میزنی زنیکـ… مرد عصبی دست بالا میبرد تا گونه اش را سرخ کند…که دستی …مچش را چنگ میزند… کارت را روی سینه اش می کوبد: _ بکش…سه برابر اون چیزی که کل کبابای مغازه‌ت می ارزه بی ناموس… چشم بسته بود تا سیلی بخورد اما با شنیدن صدای آشنا چشم باز میکند… کوروش بود…ناباور به او زل میزند… با اخم رو به ماهور لب میزند: _برو تو ماشین… اشک حلقه زده در چشمانش را پاک میکند و درون ماشین جا میگیرد… منتظر میماند تا بیاید… میدانست به او رحم نمیکند… هیچوقت به او رحم نمیکرد و از کوچکترین خطای ماهور برای عذاب دادنش استفاده میکرد… با هر قدمی که نزدیک ماشین میشد قلبش فرو میریخت… پشت فرمان جای میگیرد و حین روشن کردن ماشین لب میزند: _مگه قرار نبود بری لباس بخری؟! چجوری سر از کباب فروشی درآوردی؟!… ماهور صورتش را جهت مخالف او می چرخاند و نگاهش را بیرون میدهد… فریاد کوروش باعث میشود تنش بلرزد…نفس نداشت برای کشیدن… _مگه با تو نیستم سگ پدر؟!… صدای سیلی که درون ماشین می پیچد بالاخره سر سمتش می چرخاند… سیلی که خودش مانع شده بود تا کاظم ناخن خشک بزند را خودش میزند… گونه اش میسوزد و دست روی آن میگذارد و با اشک چشم می دوزد به عصبانیت مرد… انگشت اشاره ی کوروش جلوی چشمانش تکان میخورد: _برسیم خونه یه پدری ازت دربیارم….اون سرش ناپیدا… نفس های دخترک منقطع میشود،…هنوز هم پوست کمرش از سوزش کتک های دیشب میسوخت… این بارداری لعنتی هم ترسو ترش کرده بود که غالب تهی کرده چشم میبندد… هر لحظه بیشتر در خلسه فرو میرفت… باورش نمیشد….از این ترس لعنتی انگار که ارتباطش با این جهان در حال از دست رفتن بود!!! افتادن بی جان تنش را…کوروش هم متوجه میشود… صداهای ضعیف کوروش را میشنود: _ماهور….چت شد؟!….پاشو…. کاری باهات ندارم…هی….پاشو ببین منو….ماهووووور…. صدای برخورد و بوق و یک لحظه انگار دیگر چیزی نمیشنود و تمام….. پارت واقعی…ادامه👇 https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk https://t.me/+z_VYQwKrpy0zNzhk
Show all...
پارت جدید همین الان‌اپ شد😍
Show all...
پارت جدید همین الان‌اپ شد😍
Show all...
به دلیل درخواست های زیادتون، به مدت ۱ ساعت و با طرفیت ۳۵ نفر، عضوگیری کانال دوم‌نویسنده باز شده😍😎 بلافاصله بعد اتمام، لینک باطل میشه✌🏻 https://t.me/+_r0VSSUJ_skzMTE0 شروع ✅
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.