cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

Aixi novels

📚کتاب‌های کانال: 👸🏼ازدواج سلطنتی: (دیانا) 🧛‍♂️جلد پنجم انجمن برادری: (فروزان) 🧿ناشناس: https://t.me/Nashenastel_bot?start=u473909130 🧿جوابا: @aixinovels

Show more
Advertising posts
2 998
Subscribers
No data24 hours
-107 days
-6530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
- اگه پلیس وقتی باهاش تو جای عمومی رابطه دارم سر برسه چی میشه؟ پدرام وکیل و رفیق دیرینه‌اش چشمانش گرد شد: - زده به سرت البرز برای یه دختر می‌خوای شر و دادگاه و جریمه ببری؟ سیگارش رو از پنجره پرت بیرون کرد: - اونارو میشه با پولم حل کرد، دختره‌ی خیره‌سر راضی به عقد نمیشه چیکار کنم؟ تو بگو کمی نگاهش کرد و گفت: - همین الانشم که صدف تو خونته. همه جوره هم باهاته. چیه تو بگیر شدی حالا؟ - من بچه می‌خوام. یه وارث باید داشته باشم؛ میخوام از صدف باشه نه غزل! قرار بود ازش انتقام بگیرم.... تاوان کارای بابای عوضیشو پس بده... ولی من احمق دلمو بهش باختم! پدرام خندید: -من یکی تو رو خوب میشناسم البرز! واسه من نفش بازی نکن ناموسا! حامله‌اش کن که التماس کنه عقدش کنی البرز نچی کرد: - رابطه ای که اون بتونه مادر بشه نداریم. تو یکی اینو خوب میدونی! وا نمیده عین باباش لجباز و بدقلقه میدونی چیه؟ دلم نمی‌خواد بچم حاصل یه رابطه زوری و تجاوز باشه راهش همینه؛ اگه پلیس وقتی باش رابطه دارم سر برسه ممکن عقدمون کنه؟ قهقهه‌ی شیطانی زد و گفت : همه چیزو هر جور بخوای برات می‌چینم البرز! تو لب تر کن داداش هیچی نیست که با پول حل نشه https://t.me/+OUN6e7k6Gvw4MjQ0 https://t.me/+OUN6e7k6Gvw4MjQ0 - منو آوردی وسط این کوه لعنتی که می‌خواستم خودمو ازش پرت کنم پایین؟ با لبخند بهم نگاه کرد: - آوردم تا یاد آوری کنم ناجیت من بودم. من بهت زندگی دوباره دادم کوچولو! آره نجاتم داد؛ سر پناه و غذا، امکانات درس خوندن همه چیز بهم داد اما نه بی منت؛ ازم توقع داشت تنشو ارضا کنم و من راهی نداشتم جز قبول کردن. فقط ازش خواسته بودم بکارتم حفظ بشه و قبول کرده بود تا امروز باکره مونده بودم! نمیخواستم وقتی ولم کرد یه دختر با شناسنامه‌ی سفید و بدن دست خورده باشم من و البرز بهم نمی‌خوردیم. اون از یه دنیای دیگه بود و من از دنیای دیگه روزی که صیغه باطل می‌شد و من مستقل می‌شدم قطعا راهم ازش جدا بود البرز ادامه داد: - هنوز نظرت درمورد عقد دائمی منفیه صدف؟ اخم کردم و آره ی محکمی گفتم البرز بدرد زندگی نمی‌خورد! خودرای و بداخلاق بود و دست بزن داشت. میترسیدم از چشمای سبزش -نکنه عاشقم شدی البرز زند؟ بهت عشق و عاشقی نمیاد احساس کردم ناراحت شد ماشین رو لبه‌ی کوه که شبیه پرتگاه بود متوقف کرد: - مگه من چمه که عاشق نشم؟ فقط خندیدم که ادامه داد: - البته من عاشق تو نشدم، دلم یه زندگی ثابت می‌خواد کنار دختری که مطمئن باشم اولین مرد زندگیش من بودم خیره به چراغای شهر گفتم: -خودت همه غلطی کردی اما دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌خوای کامل سمتم چرخید و مرموز گفت : اره مثل تو... لبخند از صورتم پر کشید و با غم لب زدم: - من بعد تو دیگه آفتاب مهتاب ندیده نیستم، دلم می‌خواست مردی که بهم دست میزنه فقط شوهرم باشه اما زندگی نذاشت، سرنوشتم از همون ده سالگی که بابامو کشتن تاریک شد سکوت کردم و خیره‌ی ماه شدم. بابای مهربونم... به یک باره سمتم اومد و خیمه زد روی صورتم حمله کرد به لبام.... بوسید و بوسید و وقتی نفس کم آوردم عقب کشید -میخوام همینجا باهات بخوابم صدف! توی همین ماشین. جایی که اولین بار دیدمت نفس بریده مخالفت کردم: - نه....لطفا....بریم خونه مثل همیشه مرغش یه پا داشت: -قرارمون یادت رفته؟ هرموقع اراده کردم باید راضیم کنی! الان نیاز دارم. همین الان اون بدن نرم و ظریفتو میخوام! بازم مخالفت کردم و سعی کردم مانعش بشم اما به اجبار و زور منو عقب ماشین کشوند و لباسای تنمو یکی یکی در آورد و کف ماشین انداخت کاری که می‌خواست کرد... بی توجه به اذیت شدنا و گریه و جیغای من انجام داد رابطه ای پر از درد که رد خون رو بین پام حس میکردم.... بکارتی که دیگه وجود نداشت! از شدت درد اشک میریختم که صدای آژیر پلیس باعث شد از ترس یخ بزنم خواستم تن برهنه‌ام رو کنار بکشم اما البرز محکم تر نگهم داشت بدنش رو جوری روم پهن کرد که هر کسی بالا سرمون میاد به تن من دید نداشته باشه و گردنمو بین دندوناش کشید با ضربه‌ی محکمی که به شیشه‌ی ماشین خورد و پلیسی که با اخم نگاهمون میکرد.... https://t.me/+OUN6e7k6Gvw4MjQ0 https://t.me/+OUN6e7k6Gvw4MjQ0 https://t.me/+OUN6e7k6Gvw4MjQ0 البرز زند مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده! اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مُرده البرز زند، مالک هلدینگ بزرگ زند، واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و رسواییشو همه جا جار زد... وقتی حامله شدم منو توی یه خونه‌ی پوسیده حبس کرد و..... https://t.me/+OUN6e7k6Gvw4MjQ0 https://t.me/+OUN6e7k6Gvw4MjQ0 #محدودیت‌سنی 🔞
Show all...
_ چرا لنگاتو وا کردی زیر شیر آب؟! دخترک با جیغ کوتاهی پاهایش را بسته و سیخ ایستاد. سعی کرد با دستانش ممنوعه هایش را بپوشاند اما موفق نشد. _ آ... آقا عامر... نگاه ترسیده اش را به چشمان ریز شده ی عامر دوخت و من و من کنان گفت: _ شما... کی اومدین؟ نفهمیدم... عامر وارد حمام شده و روی صورتش خم شد، نفس باوان بند آمد و چشمانش درشت شد. _ لنگات چرا باز بود؟ چه غلطی داشتی میکردی؟ _ هی... هیچی به خدا... داشتم، داشتم حموم میکردم... چانه اش اسیر انگشتان عامر شد و با حرص دندان قروچه ای کرد. _ از کی تا حالا موقع حموم لنگ وا میکنن زیر شیر آب؟! ها؟ باوان که لرزید و اشکش چکید، عامر فهمید که خطا کرده. _ من لباس ندارم... میشه برین بیرون... توروخدا... انگار تازه پوست براق و تن لختش را دید. نگاه تشنه و مخمورش روی برجستگی سینه ی باوان نشست و تنش گر گرفت. _ از کی تا حالا شوهر به زنش نامحرمه که نباید لخت ببینتش توله؟! نزدیکش شده و تن داغ و گر گرفته اش را به تن لرزان دخترک چسباند. _ ولی شما برادرشوهرمین... عقدمون‌... عقدمون الکی بود... فقط قرار بود مراقبم باشین آقا عامر... عامر نوک انگشتش را بالای سینه ی دخترک کشید و از لرزشش زیر دستانش غرق لذت شد‌. _ عقد عقده، الکی و راستکی نداره... من الان شوهرتم، حالیت شد؟! باوان چشم بست و سر به زیر انداخت. از نزدیکی عامر داشت حالش خراب میشد. بیوه ای بود که عاشق برادرشوهرش شده و اما میترسید حرفی بزند. عامر فقط برای کمک به او و پناه دادن عقدش کرده بود. _ ولی... ولی... پیشانی عامر به پیشانی اش چسبید و گرما تنش را در بر گرفت. _ رفته بودی زیر شیر آب که با فشار آب #ارضا شی؟! نفس باوان بند آمد. از کجا فهمیده بود؟ چند وقتی میشد که نیازهای زنانه اش را سرکوب میکرد و دیگر طاقتش طاق شده بود. در اینترنت روشی برای ارضا کردن پیدا کرده و بدبختانه موقع اجرا، عامر مچش را گرفت. دست گرم عامر را که روی پایین تنه اش حس کرد، هینی گفته و خجالت زده خودش را به دیوار چسباند. _ چی... چیکار میکنین؟ عامر روی صورتش خم شده و نفسش را در نزدیکی لبهایش خالی کرد. _ میخوام زنمو ارضا کنم! به نرمی انگشتانش را بین پایش بالا و پایین کرد و باوان ناخواسته ناله ای سر داد. _ آخ آقا عامر... توروخدا... _ جونم توله ی حشری من! مردانگی اش را به پهلوی باوان مالیده و آهی کشید. پاهای باوان ناخواسته از هم فاصله گرفت. مدتها بود که تشنه ی رابطه بود. _ زن شوهردار که به شیر آب متوسل نمیشه توله سگ... انگشتانش را بی هوا داخل واژنش فرستاد و جیغ باوان حمام را پر کرد.... https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 مچ بیوه ی داداششو تو حموم موقع خود ارضایی میگیره و...💦🔞 #بزرگسال🔞 #ممنوعه🔥
Show all...
_ چرا لنگاتو وا کردی زیر شیر آب؟! دخترک با جیغ کوتاهی پاهایش را بسته و سیخ ایستاد. سعی کرد با دستانش ممنوعه هایش را بپوشاند اما موفق نشد. _ آ... آقا عامر... نگاه ترسیده اش را به چشمان ریز شده ی عامر دوخت و من و من کنان گفت: _ شما... کی اومدین؟ نفهمیدم... عامر وارد حمام شده و روی صورتش خم شد، نفس باوان بند آمد و چشمانش درشت شد. _ لنگات چرا باز بود؟ چه غلطی داشتی میکردی؟ _ هی... هیچی به خدا... داشتم، داشتم حموم میکردم... چانه اش اسیر انگشتان عامر شد و با حرص دندان قروچه ای کرد. _ از کی تا حالا موقع حموم لنگ وا میکنن زیر شیر آب؟! ها؟ باوان که لرزید و اشکش چکید، عامر فهمید که خطا کرده. _ من لباس ندارم... میشه برین بیرون... توروخدا... انگار تازه پوست براق و تن لختش را دید. نگاه تشنه و مخمورش روی برجستگی سینه ی باوان نشست و تنش گر گرفت. _ از کی تا حالا شوهر به زنش نامحرمه که نباید لخت ببینتش توله؟! نزدیکش شده و تن داغ و گر گرفته اش را به تن لرزان دخترک چسباند. _ ولی شما برادرشوهرمین... عقدمون‌... عقدمون الکی بود... فقط قرار بود مراقبم باشین آقا عامر... عامر نوک انگشتش را بالای سینه ی دخترک کشید و از لرزشش زیر دستانش غرق لذت شد‌. _ عقد عقده، الکی و راستکی نداره... من الان شوهرتم، حالیت شد؟! باوان چشم بست و سر به زیر انداخت. از نزدیکی عامر داشت حالش خراب میشد. بیوه ای بود که عاشق برادرشوهرش شده و اما میترسید حرفی بزند. عامر فقط برای کمک به او و پناه دادن عقدش کرده بود. _ ولی... ولی... پیشانی عامر به پیشانی اش چسبید و گرما تنش را در بر گرفت. _ رفته بودی زیر شیر آب که با فشار آب #ارضا شی؟! نفس باوان بند آمد. از کجا فهمیده بود؟ چند وقتی میشد که نیازهای زنانه اش را سرکوب میکرد و دیگر طاقتش طاق شده بود. در اینترنت روشی برای ارضا کردن پیدا کرده و بدبختانه موقع اجرا، عامر مچش را گرفت. دست گرم عامر را که روی پایین تنه اش حس کرد، هینی گفته و خجالت زده خودش را به دیوار چسباند. _ چی... چیکار میکنین؟ عامر روی صورتش خم شده و نفسش را در نزدیکی لبهایش خالی کرد. _ میخوام زنمو ارضا کنم! به نرمی انگشتانش را بین پایش بالا و پایین کرد و باوان ناخواسته ناله ای سر داد. _ آخ آقا عامر... توروخدا... _ جونم توله ی حشری من! مردانگی اش را به پهلوی باوان مالیده و آهی کشید. پاهای باوان ناخواسته از هم فاصله گرفت. مدتها بود که تشنه ی رابطه بود. _ زن شوهردار که به شیر آب متوسل نمیشه توله سگ... انگشتانش را بی هوا داخل واژنش فرستاد و جیغ باوان حمام را پر کرد.... https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 https://t.me/+4Jmn6blH0lBiYTc0 مچ بیوه ی داداششو تو حموم موقع خود ارضایی میگیره و...💦🔞 #بزرگسال🔞 #ممنوعه🔥
Show all...
- دیشب با شوهرت خوابیدم! گوشی توی دستش می‌لرزد که پیام بعدی می‌آید: - چه شبی بود، تا صبح چهار راند سکس! عکسی از مهدیار با بالاتنه‌ی لخت رویِ تختی که پر از گل سرخ پرپر شده است برایش می‌فرستد و پیام بعدی این است: - ببینش عشقمو، چه قدر خوشحاله! برعکس اون روزایی که با تو بود حالش کاملاااا خوبه! در ضمن دیگه بهش زنگ نزن! دیروز سر سفره‌ی عقد مهدیار او را ول کرده بود و با این زن فرار کرده بود. رییس شرکتشان! زنی که ده سال از او بزرگتر بود حالا داشت از شب حجله شان عکس می‌فرستاد. بغضش ترکید، هنوز داشت صفحه ی چت را برای باز هزارم می‌خواند که پیام بعدی زن ویس بود، صدا را پخشش کرد! صدای مهدیار بود داشت با خنده می‌گفت: - دختره‌ی احمقِ اُمل فکر کرده عمرمو سیاه می‌کنم به خاطرش! هی دست نزن عقد نکردیم، نکن ما محرم نیستیم، نیا خونمون بابام بدش میاد... خانم اسمائیلی بین وسط با خنده گفت: - گور باباش... مهدیار سرمستانه خندید و داد زد: - گووووووررررر باباشششششش خودمونو عشقهههههه، لخت شو مری، لخت شو یه دل سیر بکنمت! گوشی از دستش سر خورد و رویِ زمین افتاد! حالش بد بود، دنیا داشت دور سرش می‌چرخید که یک نفر خم شد و گوشی را از زمین برداشت. پسرِ خانم اسماعیلی! فردین! این ویس را شنیده بود؟ داشت چت هایِ مادرش را می‌خواند، هر لحظه سرختر می‌شدند چشمهاش و رگ گردنش بیشتر بیرون می‌زد. رو کرد سمتِ خورشید و گفت: - این خراب شده کجاست؟ خورشید با گریه نگاهش کرد و زیر لب گفت: - نمی‌دونم... به خدا نمی‌دونم... فردین زیر لب غرید: - میکشم این مرتیکه رو! توام باهام میای! یالا... https://t.me/+QmCqzLF5HdQ0MzM8
Show all...
⁃ گمشو بیرون هرزه! نمی‌خوااامت! تو چرا حرف آدمیزاد حالیت نمی‌شه؟ با خشم توی صورت دخترک پرت کرد حرفش را و او فقط با بغض نگاهش کرد. هرزه؟ زمانی زمین و زمان را برای او بهم می‌زد و حالا … دلش می‌خواست فقط ضجه بزند. ⁃ آرکان… مگه نگفتی هر چقدرم با عشقمون مخالفت کنن بازم دوسم داری؟ مگه نگفتی آسمون زمین بیاد منو ول نمی‌کنی؟ زمانی عروسکش را در آغوشش چلانده و این حرف‌ها رو در گوشش زمزمه‌ کرده بود. دل ساده‌ی دخترک چه زود خامش شده بود و تند تند برایش تپیده بود. آرکان چشم‌هایش را بی‌حوصله چرخاند. ⁃ آخه دختر انقدر آویزون؟ من یه زری زدم! تو چرا انقدر جدی گرفتی؟ دخترک وا رفت. به او می‌گفت آویزون؟ دور از چشم کل فامیل به آپارتمان شخصی مرد آمده بود تا عشقش را پس بگیرد اما تحمل نکرد و بغضش ترکید، اشک‌هایش روی صورت زیبایش ریخت. تابِ بی‌محلی‌هایش را نداشت. از میان صدای هق هقش که بلند شده بود گفت: ⁃ من آویزون نیستم… فقط دوسِت دارم… مثل همون قدیما که توام منو دوست داشتی! منتظر جواب چشم به او دوخت. به امید اینکه گذشته تلنگری بر احساس آرکانش بزند که صدای نازک و عشوه‌گر زنی را شنید. سرش سمت صدا برگشت که زنی با کفش‌های قرمز پاشنه دار از اتاق بیرون اومد. ⁃ عزیزم تو فکر کن یه زمانی دوسِت داشته… حالا دیگه نداره… ببین چی‌کار کردی دیگه! اصلا شاید چون خیلی می‌چسبی بهش، ها؟ لحنش تمسخرآمیز بود و حرف‌هایش جان می‌سوزاند. خندید و با صدای قهقه‌اش انگار کسی قلب دنیا را از سینه بیرون کشید و لِه کرد. روح از تن دخترک پر کشید و چشم‌های سبزش بیشتر بارید. موهای پیچ خورده‌ی زن با رگه‌هایی که با رنگ رژ قرمزش هماهنگ بود، جان دنیا را گرفت. پاهایش لرزید و ناباور به آرکان نگاه کرد. نیازی نبود بپرسد این زن کیست و در آپارتمان شخصی مرد چه می‌کند. او دنیا را از زندگی‌اش بیرون کرده و به همین سرعت با زن دیگه‌ای جایگزین کرده بود. نیشخندی زورکی زد: ⁃ چه زود جایگزین کردی! ⁃ چرا فکر کردی کسی بودی که نیاز به جایگزینی داشته باشه؟ یه چند صباح با هم حال کردیم و تمام. سوز داشت حرف‌های بی‌احساس مرد و تمام جانش را درید. مردمک چشم‌های دنیا دودو زد. او پسرعمویش بود و اینطور مثل یک هرزه‌ی خیابانی درباره‌اش حرف می‌زد. لب‌هایش را بهم فشرد. ⁃ یه طوری حرف نزن انگار من برات مثل بقیه بودم. زن مو قرمز با لبخند رو به آرکان گفت: ⁃ واقعا حرف نمی‌فهمه! با گفتن این جمله نزدیک‌ آرکان شد و دست روی شانه‌ی پهنش گذاشت. تاپ نیم تنه‌ای پوشیده بود و دست آرکان دور کمر باریک و لُختش پیج خورد. دل دخترک همان لحظه مرگ خواست. حتی مرگ هم نمی‌توانست درد دیدن آرکان را با کس دیگه آن هم چنین زن طنازی کم کند. ‌مبارزه با این زن برای دخترک محال بود. صورت خیس از اشکش را پاک کرد و آرکان با نگاه یخ زده سمتش آمد. نفسش در سینه حبس شد و آرکان بی‌خیال سمت در رفت. بازش کرد و پر نفرت داد زد: ⁃ خب بسته دیگه دیدنی‌ها رو دیدی، شنیدنی هارَم شکر خدا شنیدی، دیگه هِری! دردی که حس خیانت داشت با تحقیر در هم آمیخته بود. اشک‌های دنیا جمع نمی‌شد و پاهایش جان نداشت. به زحمت خودش را سمت در کشید. رفت و ندید که به محض اینکه سوار آسانسور شد، آرکان زن مو قرمز را وحشیانه از واحدش بیرون انداخت. ندید چطور آرکان با بغض مردانه از پنجره بدرقه اش می کند و بی توجه فقط می رفت... https://t.me/+I2U4oiuClJ1hNjQ0 https://t.me/+I2U4oiuClJ1hNjQ0 وقتی از پله‌های برج پایین می‌آمد، نم باران کم‌کم شروع به باریدن کرد و دخترک امیدوار بود که سرخی نوک بینی و صورت خیس از اشکش را باران مهربانانه بپوشاند. کوچه را خواست بپیچد که سینه‌ به سینه‌ی رادمهر شد. مردی که مدت‌ها بود صبورانه منتظر عشق او مانده بود. پلک بست و دوباره دست به دامن باران شد تا اشکش با قطره‌های باران همراه شود. زمزمه‌وار گفت: ⁃ اینجا چیکار می‌کنی؟ رادمهر همان مرد پر مهرِ همیشه با صدای مطمئن جواب داد: ⁃ اومدم دنبال تو دورت بگردم… اومدم بشم شونه‌ برای اشک‌هات. بشم مرهم برای دردات. حرف‌هایش شیرین بود پس چرا اشک‌های دخترک مدام بیشتر می‌شدند. دست گرم رادمهر به سمت دست لرزان و سرد دخترک آمد. او را سمت خود کشید و پیشانی‌اش را نرم بوسید. دست ظریفش را به سینه‌اش فشرد: ⁃ اومدم این دست‌های یخ زدتو گرم کنم. حتی اگه هیچ وقت منو نخوای! https://t.me/+I2U4oiuClJ1hNjQ0 https://t.me/+I2U4oiuClJ1hNjQ0 https://t.me/+I2U4oiuClJ1hNjQ0 https://t.me/+I2U4oiuClJ1hNjQ0 https://t.me/+I2U4oiuClJ1hNjQ0 https://t.me/+I2U4oiuClJ1hNjQ0 https://t.me/+I2U4oiuClJ1hNjQ0 پارت واقعی رمانشه...😭😭🔥
Show all...
#پارت_آینده❌ _داری سینه‌هاتو از شوهرت میپوشونی؟ سوین با ترس سر شانه ی لباس عروس را بالا داد و به سمت امیرحسام چرخید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت. _میشه بری بیرون؟ میخوام لباسم رو عوض کنم. پوزخندی روی لب های مرد نشست، دکمه ی سر آستینش را باز کرد و با خونسردی کتش را روی تخت انداخت. _فکر کردی داری خاله بازی میکنی بچه جون؟ سوین با ترس قدمی به عقب برداشت و به هیبت امیر حسام چشم دوخت. _منظورت چیه؟ پوزخند مرد عمیق تر شد، آستین پیراهنش را بالا داد و دستی به موهایش کشید. _روز خواستگاری بهت گفتم بگو نه دختر عمو! نگفتم؟ حالا که بله گفتی و زنم شدی باید به وظایفت عمل کنی! بغض گلوی سوین را چسبید، برای اولین بار در زندگیش از امیر حسام ترسید. مرد جلو رفت و به سمت او قدم برداشت. _بهت گفتم من دیگه توان مراقبت کردن از تورو هم ندارم! گفتم بچه ی برادرمو سپردن به من... برادری که با دستای خودم خاکش کردم... حالا بچه‌اش تو بغل منه... جلو رفت و بازوی سوین را گرفت و او را به سمت خودش کشید، از بین دندان های کلید شده اش غرید. _بهت گفتم دیگه فرصت نگهداری از ادم اضافی ندارم. امیر حسام! بزرگترین نوه ی دولت شاهی ها! مردی که نور چشم پدربزرگش بود و با یک حرف او... راضی به ازدواج با دخترعموی کوچکش شد! _گفتم مثل بچه ی آدم بشین خونه ی پدربزرگ! دخترک به حرف آمد. _ازش متنفرم! بعد از مرگ پدر و مادرم ترجیح میدادم تو خیابون تن فروشی کنم اما نرم پیش بابا بزرگ! گلوی دختر را گرفت و او را به دیوار کوبید! صدای آخی از حنجره ی نحیف دختر بیرون آمد. _حاضر بودی گه بزنی به زندگی من تا خودت در آرامش باشی؟ میدونی به خاطر این تصمیمت چی به سر من اومد؟ بازوی دختر را گرفت و او را روی تخت پرت کرد، دکمه های پیراهنش را باز کرد و لب زد. _به خاطر این تصمیمت من از عشق ده ساله‌ام جدا شدم! میفهمی؟ ده سال؟ سوین آب دهانش را قورت داد و احمقانه گفت: _اگه واقعا عاشقش بودی تو این ده سال باهاش ازدواج میکردی... پوزخند مرد عمیق تر شد، پیراهنش را روی زمین انداخت و ترس سوین با دیدن بازوهای قدرتمندش بیشتر شد. سوین خواست پایش را جمع کند اما مچ پای دختر را گرفت و او را پایین کشید، رویش خیمه زد و مماس با لب هایش زمزمه کرد. _حالا تو فکرش رو بکن من ده سال عاشقش نشدم! قراره عاشق تو بشم جوجه؟ دخترک دستش را روی سینه ی او گذاشت و التماس کرد. _توروخدا برو عقب... بذار لباسم رو عوض کنم حرف میزنیم. در گلو خندید و دستش را روی ترقوه ی سوین کشید _حرف؟ حرف ها رو قبل از عروسی زدیم! الان میدونی میخوام چی کنم؟ دستش روی بالا تنه ی لباس عروس نشست و با بی رحمی آن را در تنش پاره کرد، صدای جیغ سوین از ترس بالا رفت و زنانی که پشت در اتاق بودند کل کشیدند... _میخوام دستمال خونی بکارتت رو ببرم برای امیروالاخان! سوین با بغض و اشک لب زد. _چی...چی میگی؟ من... من امادگیش رو ندارم. دستش روی سینه ی سفید دخترک نشست و لاله ی گوشش را به زبان گرفت. _هیچوقت آمادگیِ منو پیدا نمیکنی عزیزم! سینه اش را در دهانش جا داد و گاز محکمی از نیپلش گرفت... یک بار دیگر صدای جیغ سوین با صدای کل کشیدن زن ها آمیخته شد. از روی او بلند شد، دامن لباس عروس را گرفت و آن را با یک حرکت پایین کشید، دخترک لخت جلوی او به خود می‌پیچید! _به جهنمت خوش اومدی دختر عمو! اینجا تو زن من نیستی... فقط کسی هستی که باید تمکین کنی! دوباره روی تخت نیم خیز شد. _تاوان کاری که با زندگیم کردی رو ازت میگیرم‌! بلایی به سرت میارم که اسم امیرحسام دولت شاهی بیاد از ترس به خودت بلرزی. https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0
Show all...
#پارت_آینده❌ _داری سینه‌هاتو از شوهرت میپوشونی؟ سوین با ترس سر شانه ی لباس عروس را بالا داد و به سمت امیرحسام چرخید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت. _میشه بری بیرون؟ میخوام لباسم رو عوض کنم. پوزخندی روی لب های مرد نشست، دکمه ی سر آستینش را باز کرد و با خونسردی کتش را روی تخت انداخت. _فکر کردی داری خاله بازی میکنی بچه جون؟ سوین با ترس قدمی به عقب برداشت و به هیبت امیر حسام چشم دوخت. _منظورت چیه؟ پوزخند مرد عمیق تر شد، آستین پیراهنش را بالا داد و دستی به موهایش کشید. _روز خواستگاری بهت گفتم بگو نه دختر عمو! نگفتم؟ حالا که بله گفتی و زنم شدی باید به وظایفت عمل کنی! بغض گلوی سوین را چسبید، برای اولین بار در زندگیش از امیر حسام ترسید. مرد جلو رفت و به سمت او قدم برداشت. _بهت گفتم من دیگه توان مراقبت کردن از تورو هم ندارم! گفتم بچه ی برادرمو سپردن به من... برادری که با دستای خودم خاکش کردم... حالا بچه‌اش تو بغل منه... جلو رفت و بازوی سوین را گرفت و او را به سمت خودش کشید، از بین دندان های کلید شده اش غرید. _بهت گفتم دیگه فرصت نگهداری از ادم اضافی ندارم. امیر حسام! بزرگترین نوه ی دولت شاهی ها! مردی که نور چشم پدربزرگش بود و با یک حرف او... راضی به ازدواج با دخترعموی کوچکش شد! _گفتم مثل بچه ی آدم بشین خونه ی پدربزرگ! دخترک به حرف آمد. _ازش متنفرم! بعد از مرگ پدر و مادرم ترجیح میدادم تو خیابون تن فروشی کنم اما نرم پیش بابا بزرگ! گلوی دختر را گرفت و او را به دیوار کوبید! صدای آخی از حنجره ی نحیف دختر بیرون آمد. _حاضر بودی گه بزنی به زندگی من تا خودت در آرامش باشی؟ میدونی به خاطر این تصمیمت چی به سر من اومد؟ بازوی دختر را گرفت و او را روی تخت پرت کرد، دکمه های پیراهنش را باز کرد و لب زد. _به خاطر این تصمیمت من از عشق ده ساله‌ام جدا شدم! میفهمی؟ ده سال؟ سوین آب دهانش را قورت داد و احمقانه گفت: _اگه واقعا عاشقش بودی تو این ده سال باهاش ازدواج میکردی... پوزخند مرد عمیق تر شد، پیراهنش را روی زمین انداخت و ترس سوین با دیدن بازوهای قدرتمندش بیشتر شد. سوین خواست پایش را جمع کند اما مچ پای دختر را گرفت و او را پایین کشید، رویش خیمه زد و مماس با لب هایش زمزمه کرد. _حالا تو فکرش رو بکن من ده سال عاشقش نشدم! قراره عاشق تو بشم جوجه؟ دخترک دستش را روی سینه ی او گذاشت و التماس کرد. _توروخدا برو عقب... بذار لباسم رو عوض کنم حرف میزنیم. در گلو خندید و دستش را روی ترقوه ی سوین کشید _حرف؟ حرف ها رو قبل از عروسی زدیم! الان میدونی میخوام چی کنم؟ دستش روی بالا تنه ی لباس عروس نشست و با بی رحمی آن را در تنش پاره کرد، صدای جیغ سوین از ترس بالا رفت و زنانی که پشت در اتاق بودند کل کشیدند... _میخوام دستمال خونی بکارتت رو ببرم برای امیروالاخان! سوین با بغض و اشک لب زد. _چی...چی میگی؟ من... من امادگیش رو ندارم. دستش روی سینه ی سفید دخترک نشست و لاله ی گوشش را به زبان گرفت. _هیچوقت آمادگیِ منو پیدا نمیکنی عزیزم! سینه اش را در دهانش جا داد و گاز محکمی از نیپلش گرفت... یک بار دیگر صدای جیغ سوین با صدای کل کشیدن زن ها آمیخته شد. از روی او بلند شد، دامن لباس عروس را گرفت و آن را با یک حرکت پایین کشید، دخترک لخت جلوی او به خود می‌پیچید! _به جهنمت خوش اومدی دختر عمو! اینجا تو زن من نیستی... فقط کسی هستی که باید تمکین کنی! دوباره روی تخت نیم خیز شد. _تاوان کاری که با زندگیم کردی رو ازت میگیرم‌! بلایی به سرت میارم که اسم امیرحسام دولت شاهی بیاد از ترس به خودت بلرزی. https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0
Show all...
#پارت_آینده❌ _داری سینه‌هاتو از شوهرت میپوشونی؟ سوین با ترس سر شانه ی لباس عروس را بالا داد و به سمت امیرحسام چرخید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت. _میشه بری بیرون؟ میخوام لباسم رو عوض کنم. پوزخندی روی لب های مرد نشست، دکمه ی سر آستینش را باز کرد و با خونسردی کتش را روی تخت انداخت. _فکر کردی داری خاله بازی میکنی بچه جون؟ سوین با ترس قدمی به عقب برداشت و به هیبت امیر حسام چشم دوخت. _منظورت چیه؟ پوزخند مرد عمیق تر شد، آستین پیراهنش را بالا داد و دستی به موهایش کشید. _روز خواستگاری بهت گفتم بگو نه دختر عمو! نگفتم؟ حالا که بله گفتی و زنم شدی باید به وظایفت عمل کنی! بغض گلوی سوین را چسبید، برای اولین بار در زندگیش از امیر حسام ترسید. مرد جلو رفت و به سمت او قدم برداشت. _بهت گفتم من دیگه توان مراقبت کردن از تورو هم ندارم! گفتم بچه ی برادرمو سپردن به من... برادری که با دستای خودم خاکش کردم... حالا بچه‌اش تو بغل منه... جلو رفت و بازوی سوین را گرفت و او را به سمت خودش کشید، از بین دندان های کلید شده اش غرید. _بهت گفتم دیگه فرصت نگهداری از ادم اضافی ندارم. امیر حسام! بزرگترین نوه ی دولت شاهی ها! مردی که نور چشم پدربزرگش بود و با یک حرف او... راضی به ازدواج با دخترعموی کوچکش شد! _گفتم مثل بچه ی آدم بشین خونه ی پدربزرگ! دخترک به حرف آمد. _ازش متنفرم! بعد از مرگ پدر و مادرم ترجیح میدادم تو خیابون تن فروشی کنم اما نرم پیش بابا بزرگ! گلوی دختر را گرفت و او را به دیوار کوبید! صدای آخی از حنجره ی نحیف دختر بیرون آمد. _حاضر بودی گه بزنی به زندگی من تا خودت در آرامش باشی؟ میدونی به خاطر این تصمیمت چی به سر من اومد؟ بازوی دختر را گرفت و او را روی تخت پرت کرد، دکمه های پیراهنش را باز کرد و لب زد. _به خاطر این تصمیمت من از عشق ده ساله‌ام جدا شدم! میفهمی؟ ده سال؟ سوین آب دهانش را قورت داد و احمقانه گفت: _اگه واقعا عاشقش بودی تو این ده سال باهاش ازدواج میکردی... پوزخند مرد عمیق تر شد، پیراهنش را روی زمین انداخت و ترس سوین با دیدن بازوهای قدرتمندش بیشتر شد. سوین خواست پایش را جمع کند اما مچ پای دختر را گرفت و او را پایین کشید، رویش خیمه زد و مماس با لب هایش زمزمه کرد. _حالا تو فکرش رو بکن من ده سال عاشقش نشدم! قراره عاشق تو بشم جوجه؟ دخترک دستش را روی سینه ی او گذاشت و التماس کرد. _توروخدا برو عقب... بذار لباسم رو عوض کنم حرف میزنیم. در گلو خندید و دستش را روی ترقوه ی سوین کشید _حرف؟ حرف ها رو قبل از عروسی زدیم! الان میدونی میخوام چی کنم؟ دستش روی بالا تنه ی لباس عروس نشست و با بی رحمی آن را در تنش پاره کرد، صدای جیغ سوین از ترس بالا رفت و زنانی که پشت در اتاق بودند کل کشیدند... _میخوام دستمال خونی بکارتت رو ببرم برای امیروالاخان! سوین با بغض و اشک لب زد. _چی...چی میگی؟ من... من امادگیش رو ندارم. دستش روی سینه ی سفید دخترک نشست و لاله ی گوشش را به زبان گرفت. _هیچوقت آمادگیِ منو پیدا نمیکنی عزیزم! سینه اش را در دهانش جا داد و گاز محکمی از نیپلش گرفت... یک بار دیگر صدای جیغ سوین با صدای کل کشیدن زن ها آمیخته شد. از روی او بلند شد، دامن لباس عروس را گرفت و آن را با یک حرکت پایین کشید، دخترک لخت جلوی او به خود می‌پیچید! _به جهنمت خوش اومدی دختر عمو! اینجا تو زن من نیستی... فقط کسی هستی که باید تمکین کنی! دوباره روی تخت نیم خیز شد. _تاوان کاری که با زندگیم کردی رو ازت میگیرم‌! بلایی به سرت میارم که اسم امیرحسام دولت شاهی بیاد از ترس به خودت بلرزی. https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0
Show all...
#پارت_آینده❌ _داری سینه‌هاتو از شوهرت میپوشونی؟ سوین با ترس سر شانه ی لباس عروس را بالا داد و به سمت امیرحسام چرخید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت. _میشه بری بیرون؟ میخوام لباسم رو عوض کنم. پوزخندی روی لب های مرد نشست، دکمه ی سر آستینش را باز کرد و با خونسردی کتش را روی تخت انداخت. _فکر کردی داری خاله بازی میکنی بچه جون؟ سوین با ترس قدمی به عقب برداشت و به هیبت امیر حسام چشم دوخت. _منظورت چیه؟ پوزخند مرد عمیق تر شد، آستین پیراهنش را بالا داد و دستی به موهایش کشید. _روز خواستگاری بهت گفتم بگو نه دختر عمو! نگفتم؟ حالا که بله گفتی و زنم شدی باید به وظایفت عمل کنی! بغض گلوی سوین را چسبید، برای اولین بار در زندگیش از امیر حسام ترسید. مرد جلو رفت و به سمت او قدم برداشت. _بهت گفتم من دیگه توان مراقبت کردن از تورو هم ندارم! گفتم بچه ی برادرمو سپردن به من... برادری که با دستای خودم خاکش کردم... حالا بچه‌اش تو بغل منه... جلو رفت و بازوی سوین را گرفت و او را به سمت خودش کشید، از بین دندان های کلید شده اش غرید. _بهت گفتم دیگه فرصت نگهداری از ادم اضافی ندارم. امیر حسام! بزرگترین نوه ی دولت شاهی ها! مردی که نور چشم پدربزرگش بود و با یک حرف او... راضی به ازدواج با دخترعموی کوچکش شد! _گفتم مثل بچه ی آدم بشین خونه ی پدربزرگ! دخترک به حرف آمد. _ازش متنفرم! بعد از مرگ پدر و مادرم ترجیح میدادم تو خیابون تن فروشی کنم اما نرم پیش بابا بزرگ! گلوی دختر را گرفت و او را به دیوار کوبید! صدای آخی از حنجره ی نحیف دختر بیرون آمد. _حاضر بودی گه بزنی به زندگی من تا خودت در آرامش باشی؟ میدونی به خاطر این تصمیمت چی به سر من اومد؟ بازوی دختر را گرفت و او را روی تخت پرت کرد، دکمه های پیراهنش را باز کرد و لب زد. _به خاطر این تصمیمت من از عشق ده ساله‌ام جدا شدم! میفهمی؟ ده سال؟ سوین آب دهانش را قورت داد و احمقانه گفت: _اگه واقعا عاشقش بودی تو این ده سال باهاش ازدواج میکردی... پوزخند مرد عمیق تر شد، پیراهنش را روی زمین انداخت و ترس سوین با دیدن بازوهای قدرتمندش بیشتر شد. سوین خواست پایش را جمع کند اما مچ پای دختر را گرفت و او را پایین کشید، رویش خیمه زد و مماس با لب هایش زمزمه کرد. _حالا تو فکرش رو بکن من ده سال عاشقش نشدم! قراره عاشق تو بشم جوجه؟ دخترک دستش را روی سینه ی او گذاشت و التماس کرد. _توروخدا برو عقب... بذار لباسم رو عوض کنم حرف میزنیم. در گلو خندید و دستش را روی ترقوه ی سوین کشید _حرف؟ حرف ها رو قبل از عروسی زدیم! الان میدونی میخوام چی کنم؟ دستش روی بالا تنه ی لباس عروس نشست و با بی رحمی آن را در تنش پاره کرد، صدای جیغ سوین از ترس بالا رفت و زنانی که پشت در اتاق بودند کل کشیدند... _میخوام دستمال خونی بکارتت رو ببرم برای امیروالاخان! سوین با بغض و اشک لب زد. _چی...چی میگی؟ من... من امادگیش رو ندارم. دستش روی سینه ی سفید دخترک نشست و لاله ی گوشش را به زبان گرفت. _هیچوقت آمادگیِ منو پیدا نمیکنی عزیزم! سینه اش را در دهانش جا داد و گاز محکمی از نیپلش گرفت... یک بار دیگر صدای جیغ سوین با صدای کل کشیدن زن ها آمیخته شد. از روی او بلند شد، دامن لباس عروس را گرفت و آن را با یک حرکت پایین کشید، دخترک لخت جلوی او به خود می‌پیچید! _به جهنمت خوش اومدی دختر عمو! اینجا تو زن من نیستی... فقط کسی هستی که باید تمکین کنی! دوباره روی تخت نیم خیز شد. _تاوان کاری که با زندگیم کردی رو ازت میگیرم‌! بلایی به سرت میارم که اسم امیرحسام دولت شاهی بیاد از ترس به خودت بلرزی. https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0
Show all...
#پارت۱ -ماشینت چیزی نشده خانوم. خودم صافکار آشنا دارم. سفارش می کنم برات عین روز اولش دربیاره. این کارت... -نمی خوام آقا نمی خوام! گوشی ام را از روی صندلی برمی‌دارم. -واسه چی به پلیس می خوای زنگ بزنی؟ چیزی نشده که آخه! ماشین سالمه، شمام سالمی خدا رو شکر... نگاهی به دوج شاسی بلند و غول پیکرش می اندازم که به زحمت خش افتاده بود. نگاهم را از سر تا پایش می کشم و حرص می زنم: -ماشین شما بله! دستش را درون جیب شلوارش می برد و با نیشخندی می گوید: -هرچی هزینه اش بشه تقدیمتون میشه بانو... اخم در هم می کشم و حین اینکه شماره ی نیکا را می گیرم چشم غره ای به او می‌روم. -گوش بده خانوم... زنگ نزن... تا میخواهد گوشی را از دستم بکشد دستش به سینه ام برخورد می کند! قدمی نزدیکش می روم و با خشم می غرم: -به چه جراتی به من دست زدی کثافت؟ ضربه ای به سینه اش زدم و نزدیک شدن کسی را حس کردم و ثانیه ای بعد شخص دیگری مقابلم ایستاده بود. برای دیدنش مجبور شدم سرم را بالا بگیرم و دروغ چرا هیکل تنومد و بزرگش لحظه ای نفسم را بند آورد. چشمانش زیر عینک دودی سیاهش پنهان بود و این خوف بیشتری به دلم می انداخت. اما وقتی دهان باز کرد و با آن صدای گرم و بمش شروع به حرف زدن کرد، همه چیز عوض شد! -آروم باشین خانوم... من به جای ایشون ازتون معذرت می خوام. گمانم مرد اولی راننده اش بود که با ترس داشت نگاهش می‌کرد. -آقا من کاری نکردم می خواست به پلیس زنگ بزنه. دختره ی کولی... ناگهان کف دست مرد به سینه ی راننده اش برخورد می کند. مرد به عقب پرتاب شد و نیم تنه اش روی اتومبیل خودشان افتاد. -عقب وایسا و از خانوم معذرت خواهی کن! مرد راننده واقعا ترسیده بود. گمانم فقط من نبودم که از هیبت او خوف به دلم افتاده بود. با رنگی پریده رو به من زمزمه کرد: -معذرت می خوام خانوم. از پشت سر می دیدمش. از پشت پهنای شانه هایش بیشتر به چشم می آمد و به طرز فریبنده ای آراسته و با صلابت دیده می شد. سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و کف دستش را رو به مرد بالا گرفت. -گوشی خانوم؟ گوشی را بین دو انگشت شصت و سبابه اش رو به من گرفت و لب زد: -امیدوار جسارت ایشون رو ببخشید. من امروز یه جلسه داشتم که... با ژستی که انگار روزها برایش تمرین کرده بود تا تاثیرگذار باشد، نگاهی به ساعتش می کند و ادامه می دهد: -گمونم همین حالا هم شروع شده باشه. به خاطر همینم عجله داشتیم. کارت طلایی و مشکی رنگی مقابلم می گیرد. -این کارت بنده ست باشه خدمتتون با من تماس بگیرین شماره تون رو سیو کنم. همونطور که گفتم عجله دارم شما لطف کنید با پلیس تماس نگیرین. اگر موافق باشین من زنگ بزنم بیان اتومبیلتون رو ببرن، تخمین خسارت بشه، بهتون خبر می دم یه قرار بذاریم من خسارتتون رو هرچه قدر که هست تقدیم کنم! نگاهی به کارتش می کنم. کیان اعتماد! انگار این اسم به گوشم آشنا بود! اما ذهنم خالی بود! -جناب اعتماد درست می گم؟ -بله خانوم... خوشبختم. کمی سرم را خم کردم و با لحنی پر از اعتماد به نفس همانطوری که همیشه بودم می گویم: -خوشبختم جناب اعتماد. من نمی خواستم با پلیس تماس بگیرم. متعلق به دوستمه و در واقع منم یه قرار مهم دارم که می خوام هرچی زودتر برم. اصلا دوست ندارم که دیر کنم. ممنونم از سخاوتتون اما نیازی به این کارا نیست. کارت را مقابلش می گیرم و چند لحظه ای طول می کشد و گمانم که انتظار این برخورد را از من نداشت. اما خیلی زود به خود مسلط شد و گفت: -خواهش می کنم اجازه بدین من خسارت این حادثه رو متقبل بشم. من این طوری راحت ترم خانومِ...؟ منتظر بود تا حرفش را تکمیل کنم و خودم را معرفی کنم. باید این کار را می کردم؟ ژست ایستادنش، اینطور که انگار تمام عمرش همه برایش تا کمر خم شده اند برایم سنگین آمد. من آدم های دورش نبودم! من را نمی توانستند رام کنند. من سر خم نکرده و نمی کنم! کارت را با حرکتی ظریف و آرام درون دستش گذاشتم و لبخند مغرورانه ای بر لبم کشیدم. -واقعا نیازی نیست آقای اعتماد. ادامه ی این تعارف هم وقت شما رو می گیره هم من دیرم می شه. روزتون خوش جناب! چرخیدم و بدون نگاه دیگری سوار شدم و به راه افتادم. باشد که بی نهایت جذاب و جنتلمن بود، باشد که توانست برای لحظاتی مبهوتم کند و تحت تاثیر قرارم بدهد، اما من کسی نبودم که به این سادگی وا بدهم! https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk پنج پارت اولشو براتون گذاشتم برید باقیشو بخونید و ببینید چطوری این مرد مغرورو به زانو در میاره😎
Show all...