320
Subscribers
No data24 hours
+37 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from یکشنبه های داستانی
Photo unavailableShow in Telegram
🌻
🌻
هیچ یک از نود و شش نفر ساکنانِ مجتمعِ مسکونی هدف متوجه غیبتِ طولانی آقای (راستی) نشده بودند.
این را سرکار غلامی، در گزارشش نوشت. او که از سالهای دور آرزو داشت معلمِ انشاء بشود و از بدِ حادثه، تنبلی خودش، موضوعی محرمانه یا هرچه، به آنچه میخواست نرسیده بود، همیشه سعی میکرد تا جایی که میتواند با درجِ کاملِ جزئیات هم دلش را تسلی دهد و هم سوادش را بهرخِ همکارانش بکشد؛ اما این مرتبه دیگر فقط بحث اینها نبود، قضیه خیلی فرق میکرد؛ آنقدر که ناچار به خیالپردازی شد.
البته با یک حسابِ سرانگشتی میشد دقیق نبودنِ آمار را حساب کرد چون ساختمان، ده طبقه بود و در هر طبقه چهار واحد. گیریم دهدرصدِ ساکنانش مجرد، دهدرصد متأهل اما اجاقکور یا با لحنی ادیبانه، بدونِ عقبه، دهدرصد تکفرزند و بقیه هم سفتوسخت تنظیمِ خانواده را رعایت کرده، فقط دو بچه پس انداخته بودند؛ با پسر یا دختر....
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (مجتمع مسکونی هدف) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۲/۳۰
https://t.me/yekshanbehayedastani
#یکشنبه_های_داستانی
Repost from یکشنبه های داستانی
Photo unavailableShow in Telegram
🌻
🌻
...
#داستان_کوتاه
#وسوسه
چرا باید به فکر تو هم باشم؟ تویی که بارها و بارها از روبهرویم آمدهای، چشم به چشمم دوختهای؛ بیاعتنا از کنارم گذشتهای و یا در کنارم بودهای، تنهبهتنه؛ کنار به کنار؛ گاه تنمان هم به هم ساییده شده است؛ یا تو به من تنه زدهای یا منِ غرقِ خیال، پایت را لگد کردهام، یا شاید بیهیچ اثری از آشنایی نگاهمان لحظاتی کوتاه یا بلند به هم گره خورده و نفسِ یکدیگر را پسِ گردن، روی صورت، زیر گوشِ هم حس کردهایم....
تویی که هزاران تکهای و من؛ منِ تنها.
از صبح تا حالا چقدر «تو» دیدهام! از خانه که بیرون آمدم، در هوای سردِ نیمه تاریک، در حالی که دست....
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (وسوسه) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۲/۲۳
https://t.me/yekshanbehayedastani
#ادبیات
#هنر
#یکشنبه_های_داستانی
Repost from یکشنبه های داستانی
Photo unavailableShow in Telegram
🌻
🌻
...
وجود شکل میگرفت، به سرعت؛ بینیاز به زمان.
زمان؟!..
تردید جوانه میزد بر ساقهی ذهن.
تردید؟!.. جوانه ؟!.. ساقه؟!..
: همراهم میشوی؟... همراهم میشوی؟... همراهم میشوی؟...
نه که بگوید، اراده کرده بود. در خواهشی دور؛ با کورسویی از گرما. بیحرارتِ آفتاب.
گرما؟!..آفتاب؟!..
یا سوسوی سردِ ستارگان؛ که هیچ رنگی، هیچ جسمی سیطره نداشت هنوز.
: همراهم میشوی؟... همراهم میشوی؟...
خواهشی بود آمرانه. دل میخواست یا کشیده میشدیم به ناگزیر؟... گرما مطبوعتر از درنگ بود و اندیشه؛ با زایشی آنبهآن، از عطر و جسم و رنگ.
: همراهم میشوی؟... همراهم میشوی؟...
من بودم، یا او؟... گُل بود یا گیاه؟... نکند پرندههایی که پر میزدند بیرون از پردهی خیال؟
: همراهم میشوی؟... همراهم....
پیوند میخوردیم به مهر. جمع میشدیم با هم؛ با هرآنچه شکفته بود؛ واقع شده بود.
: همراهم میشوی؟...
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (مجالی برای حضور) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۲/۱۶
https://t.me/yekshanbehayedastani
#یکشنبه_های_داستانی