cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

حس خوب

Show more
Advertising posts
1 708Subscribers
+224 hours
-47 days
-2030 days
Posts Archive
‌‌‌‌‌‌‌ 💵  ماهانه 30,000,000 تومان تو خونه خودتون با ارز دیجیتال پول دربیارید ! 💰➡️ 🟢‌‌‌‌‌‌‌دیگه مجبور نیستید برای دیگران کار کنید! 🟢‌‌‌‌فقط با یه گوشی! 🟢 ‌‌‌‌‌‌‌بدون نیاز به تجربه! ✅‌‌‌‌‌ آموزش ۱٠٠٪ رایگـــــــــــــــــــــــــان @SuperStarta ⬅️ 💵
Show all...
💫     دلتون تا به ابد        وصف خدایی باشد                 که همین نزدیکیست        شبتون پراز آرامش،                  نگاه پر مهر خداوند       چتر زندگیتون                  به امید فردایی روشن...             شبتون_زیبا_همراهان 💫✨
Show all...
🙏 1
موزیک ویدیو زیبا👌 میثم ابراهیمی❤️
Show all...
چشات شاه کلیدن😍 بفرست واسش🥰❤️
Show all...
Repost from N/a
🔴 فقط تا امشب مهلت دارید🔴 پارسال ماه رمضون با یه گروهی توی واتساپ اشنا شدم که 30 نفر عضو داشت ولی اونقدر جوش معنوی بود که هر کس میومد محال بود حاجتش روا نشه ، یه استادی داشت که بهمون یاد میداد چجوری توی ماه رمضون از خاک به گنج برسیم و هرچی میخایم بدست بیاریم ، واقعا باور نکردنی بود هرکس میومد حاجتشو در عرض سه روز میگرفت ،حالا امسال واسه اونایی که واتساپ ندارن این گروه توی تلگرامم افتتاح شده 👇 https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk 👈اگه حاجت و گرفتاری داری 👈👈اگه خونه نداری 👈اگه ازدواج نکردی ماشین نداری شغل نداری اینجا میتونی زندگیتو متحول کنی 👇 https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk
Show all...
👍 1
1
👍 1
رمان تومال من نیستی چطوربود؟Anonymous voting
  • ۱_عالی
  • ۲_ضعیف
0 votes
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۹ رو به ماه وایسادمو آرش دستشو از پشت دور کمرم حلقه کرد.. نفس عمیقی کشیدم.. آرامش داشتم! آرامش مطلق! آرش زیر گوشم زمزمه کرد: -میدونی همه ی دنیامی؟ از روی شونم نگاهش کردم و گفتم: -میدونی این دنیا بدون تو نابود میشه؟ بوسه ای روی گونم زدو گفت: -همیشه کنارتم رویای من!همیشه! "پایان" 25شهریور 1395 دوستدار شما : نگین حبیبی و ملیحه (77SH-M)
Show all...
👍 19 1🥰 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۸ منو پری سرمونو به علامت نه تکون دادیم.. آرش کتشو روی صندلی آویزون کرد و دوباره نشست.. گارسون اومد سمتمون.. سفارشارو که گرفت رو به آرش گفتم: -کت و شلوار سفارش دادین؟ سرشو به عالمت آره تکون داد که با خنده و آهسته گفتم: -چه جیگری بشی! با خنده نگاهم کرد.. غذاهارو که آوردن مشغول خوردن شدیم.. **** آرش جلوی خونه توقف کرد.. با خستگی نگاهی به در خونه انداختم.. بدنمو کش و قوسی دادمو گفتم: -دستت درد نکنه! رفتم جلو و که گونشو ببوسم.. ولی سرشو کج کردو لبامون روی هم قرار گرفت.. دستشو پشت گردنم گذاشت و نرم بوسید.. بعد چند لحظه جدا شدو گفت: -خستگیم در رفت! خندیدمو گفتم: -شب بخیر! خندید و گفت: -شب بخیر!مواظب خودت باش! -تو هم همین طور! از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت خونه.. با صدای الهه چشم از آینه روبروم برداشتم: -خب عروس خانوما وایسین کنار هم یه عکس خوشگل بگیریم! برگشتم سمتش.. دوربینشو دستش گرفته بودو اشاره میکرد برم سمت پری.. پری که با ناخناش درگیر بود گفت: -آره آره!بیا رویا.. رفتم سمتش.. کنارم وایساد.. دستای همو گرفتیم و به دوربین لبخندی زدیم.. بعد عکس گرفتن.. الهه دوربینشو آورد پایینو گفت: -پرفکت! به لباس عروسم دستی کشیدم و گفتم: -بیار ببینم چی شد؟! الهه اومد سمتمون.. عکسو نشون داد.. قشنگ شده بود! لبخندی زدم که گوشیم زنگ خورد.. آرش بود! -جونـــــم؟ آرش-آماده این خانومم؟ -اوهــوم! الان میایم پایین! گوشیو قطع کردم.. رو به پری و الهه گفتم: -دامادا پایینن! بعد اینکه پول آرایشگرو حساب کردیم شنلامونو روی سرمون انداختیم.. از آرایشگاه اومدیم بیرون.. به محض بیرون اومدنمون آرش و آرمان از ماشیناشون بیرون اومدن.. به سمتمون اومدن.. آرش دستمو گرفت و برد سمت ماشین.. زیرچشمی نگاهش میکردم.. چه جیگری شده بود! نیشم داشت باز میشد ولی نگهش داشتم! در کمک راننده رو برام باز کرد.. داخل که نشستم از خنکی ماشین حالم جا اومد! آرش در سمت منو بست.. اومد و نشست پشت رول.. کمی شنلمو عقب کشیدم.. نگاهش که بهم خورد یه لحظه وایساد! منتظر بودم الان بگه چقدر خوشگل شدی و..! ولی بی حرف فقط نگاهم کرد.. دیگه داشتم پیشمون میشدم که یهو اومد جلو.. نگاهی به اطراف انداخت و بوسه ای روی لبام زد.. عقب کشیدو گفت: -من چطور تا شب صبر کنم! خندیدم و گفتم: پررو! ماشینو به حرکت درآورد.. ضبطو روشن کرد.. آهنگ"دیوونگی با تو"از امین رستمی توی ماشین پخش شد.. لبخندی روی لبم نشست.. آرش دستمو گرفت و روی فرمون گذاشت و دستشو توی دستم قفل کرد.. دنیامون آرومه چشمات روبرومه کی چشماش مثل تو اینقدر معصومه وقتایی که دلگیرم دوتا دستاتو میگیرم , من زندم چون واسه چشمات میمیرم واسه چشمام میخونی , طب عشقو به اسونی دردامو از همه بهتر میدونی فقط با تو میخام بارونی شه هوای چشمام تویی تنها نقطه روشن این روزام حال خوبیه دیوونگی با تو چرا دوست دارم دیوونگی هاتو حال ما دوتا همینه همیشه هیشکی مثل ما دیوونه نمیشه آره زندگی کنار تو خوبه خوبه حال ما دلمو میکوبه باید آسمون همیشه بباره آره عاشقی دیوونگی داره دوست دارم دارم دلو به دلتو میسپارم تنها بودم تنها حال تورو تو دلم دارم دوتا عاشق مثل هم دوتا دیوونه ی بی آزار حالشون خوبه بی دلیل دوتا دیوونه دوتا بیمار حال خوبیه دیوونگی با تو چرا دوست دارم دیوونگی هاتو حال ما دوتا همینه همیشه هیشکی مثل ما دیوونه نمیشه آره زندگی کنار تو خوبه خوبه حال ما دلمو میکوبه باید آسمون همیشه بباره آره عاشقی دیوونگی داره آره زندگی کنار تو خوبه خوبه حال ما دلمو میکوبه باید آسمون همیشه بباره آره عاشقی؟ وارد حیاط عمارت شدیم.. بیشتر مهمونا سوت و جیغ زنان دور دوتا ماشین عروس جمع شدن.. آرش پیاده شد.. اومد سمت من.. در سمت منو باز کرد.. دستشو سمتم دراز کرد.. پیاده شدم.. پری و آرمانم پیاده شدن و اومدن سمتمون.. مادرجون دور سر هر چهار نفر اسفند دود کرد.. بالاخره رفتیم سمت باغ پشت عمارت.. روی جایگاه عروس و داماد نشستیم.. نگاه خیلیا خوشحال بودو بعضیا با کینه نگاهم میکردن!! سعی کردم بهشون اهمیت ندم و موفق هم شدم! **** بالاخره عروسی با کلی شوخی و خنده گذشت.. آخر شب خودمونیا توی باغ نشسته بودن.. دور هم نشسته بودیم.. و کامران شروع کرد به گیتار زدن و فردی که نمیشناختمش و فامیل آرش بود شروع کرد به خوندن.. توی فاز آهنگ بودم که دستم گرم شد.. برگشتم و به آرشی نگاه کردم که به روبرو خیره شده بود.. لبخندی روی لبم نشست و دستشو فشار خفیفی دادم.. همه حواسشون به کار خودشون بود که آرش دستمو کشیدو از روی صندلی بلندم کرد.. رفتیم سمت الاچیق ته باغ
Show all...
👍 14 3🥰 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۶ مادرش اشک می ریخت و آرش قربون صدقش میرفت.. اشک توی چشمام جمع شد.. نگاهم برگشت سمت آرمان که اونم با لبخند نگاهشون میکرد.. با صدای مضطرب آرش برگشتم سمتشون: -مامان؟! مادر آرش بیحال توی بغلش افتاده بود! آرمان از جا بلند شدو گفت: -از حال رفته!ببرش تو اتاق! و به اتاقی اشاره کرد.. رو به منم گفت: -لطفا یه آب قند درست کنید! سریع رفتم سمت آشپزخونه.. آب قندو که درست کردم از آشپزخونه اومدم بیرون.. رفتم سمت اتاق.. وارد اتاق شدم.. مادر آرش بیحال روی تخت دراز کشیده بودو دست آرشو توی دستش گرفته بودو نگاهش میکرد.. لبخندی زدم و رفتم سمتشون.. -مادرجون..بیاین آب قند.. آرش کمکش کرد بشینه.. لیوانو دادم دستش.. جرعه ای نوشید و گفت: -آرش جان..معرفی نمیکنی؟ آرش برگشت سمتمو لبخندی زد: -رویا..همسرم!البته فعلا نامزدیم مادر آرش برگشت سمتمو گفت: -هزار ماشاالله!خوش سلیقه ای مادر! لبخندی زدم: -لطف دارین! مادر آرش برگشت سمت آرش: -اینهمه مدت کجا بودی؟ آرش-توی خانواده معتمد بزرگ شدم!به عنوان جانشینشون! مادر آرش لبخندی تلخی زد: -بهت که سخت نگذشت؟ آرش-نمیشه گفت سخت!ولی از هر لحاظ ساپورت بودم! برگشت سمتمو ادامه داد: -فقط برای به دست آوردن این خانوم کلی حرص خوردم! مادر آرش برگشت سمتمو گفت: -پس حسابی پسرمو حرص دادی! خنده ی ریزی کردم و گفتم: -اونم به موقعش منو حرص داد!یر به یر شدیم! مادر آرش لبخندی زدو رو به آرش گفت: -معتمد..منظورت شاهرخ و اتابک معتمده؟ آرش سری تکون داد.. مادر آرش-حالشون چطوره؟دورادور میشناختمشون! آرش-هردوشون فوت کردن!عروسی منو رویام افتاد بعد سال آقا بزرگ.. مادر آرش سری تکون داد که آرمان وارد اتاق شد: -مامان..پری داره میاد اینجا! مادر آرش-قدمش روی چشم! آرمان از اتاق رفت بیرون.. مادر آرش برگشت سمتمون: -پری نامزدشه!تازه عقد کردن! سری تکون دادم.. زنگ در به صدا دراومد.. بعد چند لحظه صدای صحبت آرمان با یه دختر که همون پری بود! هردو وارد اتاق شدن.. پری با ذوق به هردومون نگاه کرد و گفت: -سلام!! دختره بامزه ای بود.. نگاهش برگشت سمتم.. اومد سمتم و محکم بغلم کردو گفت: -وای جاری پیدا کردم!! خنده ام گرفت!! ازم جدا شدو به آرش متعجب نگاه کرد.. نگاهی به آرمان انداختو گفت: -خیلی شبیهین! -منم همین نظرو دارم! برگشت سمتمو گفت: -از الان نظرمون یکیه!بزن قدش! دستشو آورد جلو.. لبخندی زدمو کف دستمو به کف دستش زدم.. آرمان رو به مادر آرش گفت: -مامان ناهار داریم؟ مادر آرش-آره مادر..روی گازه! همگی رفتیم بیرون.. منو پری با کمک هم میز ناهارو چیدیم.. ناهارو در آرامش خوردیم.. مادر آرش کلی به آرش رسید! بعد ناهار منو پری داشتیم ظرفارو می شستیم.. پری هی از آشنایی منو آرش می پرسید! منم گفتم که مدیر فروشگاه بودو من کارگرش! پری-میخوای بدونی ما چطور آشنا شدیم؟ -اوهوم! پری-عرضم به خدمتتون..بابای من چندتا فروشگاه لوازم خونگی داره!یه بار که برای تبلیغات رفته بودم شرکت آرمان یه دل نه صد دل عاشقم شد! با خنده نگاهش کردم که خندیدو گفت: -خب دروغ نگم من اول ازش خوشم اومده بود! بازم خندیدم که گفت: -شما هنوز نامزدید؟ -آره..تا پنج ماهه دیگه! پری-چه جالب!منو آرمانم میخوایم پنج شش ماه دیگه عروسی بگیریم!میگم..میخوای باهم عروسی بگیریم؟ -آره!عالیه! پری-پس به آرمان میگم! با صدای آرمان برگشتیم سمتش.. با آرش وارد آشپزخونه شدن.. آرمان-جاریا خوب خلوت کردین! پری خندیدو گفت: -خداروشکر گیس و گیس کشی نداریم! رو به آرش گفتم: -مامان کو؟ آرش-خوابه! پری-میگم آرمان..نظرت چیه با رویا و آرش عروسی بگیریم؟دوتا عروس دوتا داماد! آرش با خنده گفت: -جالبه! آرمان-من حرفی ندارم! به اصرار آرش با مادر جون اومدیم تهران.. مادرجون و آرش رفتن عمارت.. منم موندم خونه ی مامان اینا.. چون قرار بود امشب مادرجونو آرش بیان اینجا! رفتم توی آشپزخونه و رو به خاله گفتم: -همه چی آمادس خاله؟ خاله در حالی که سر قابلمه رو برمیداشت گفت: -آره خاله جون! نفس عمیقی کشیدم و اومدم توی سالن.. مامان روسری جدیدی که از شیراز براش آورده بودمو روی سرش مرتب میکرد.. با لبخند نگاهش میکردم.. نگاه خیره مو که حس کرد برگشت سمتم.. که گفتم: -خیلی خوشگل شدی! لبخندی زد که زنگ در به صدا در اومد! اومدن! رفتم سمت آیفون و زنگو زدم.. رفتم جلوی پنجره.. آرش و مادرش توی حیاط اومدن.. جعبه شیرینی ای دست آرش بود.. رفتم سمت در خونه و بازش کردم.. -بفرمایید! مادرجون با لبخند نگاهم کردو گفت:
Show all...
👍 13😁 2🥰 1
#تو_مال_من_نیستی #پارت ۱۵۷ -سلام به عروس گلم! از پله ها اومدن بالا.. با مادرجون روبوسی کردم و وارد خونه شد.. آرش روبروم وایساد و لب زد: -خوبی؟ چشمامو یه بار باز و بسته کردمو مثل خودش گفتم: -آره!بیا تو! جعبه شیرینی رو از دستش گرفتم و باهم وارد خونه شدیم.. مادرجون روبروی مامان نشسته بود و آرشم کنارش.. رفتم سمت آشپزخونه.. وارد شدمو رو به خاله گفتم: -چایی آمادس خاله؟ خاله سری تکون داد.. رفتم سمت سماور.. درحالی که چای می ریختم به این فکر کردم که به مادرجون بگم یه بار ازدواج کردم! مطمئنا از یه جایی می فهمید! اونموقع میشد پنهون کاریو بیا و درستش کن! با سینی چای وارد سالن شدم.. به همه تعارف کردمو نشستم کنار مامان.. مادرجون و مامان مشغول صحبت بودن..! بعد چند دقیقه مادرجون گفت: -خب ایشالا عروسی کیه؟ سرمو بلند کردمو گفتم: -بعد سال آقا بزرگ! مادرجون سری تکون داد.. به آرش نگاه کردم.. متوجه نگاهم که شد برگشت.. اشاره به اتاق کردم.. بلند شدمو گفتم: -با اجازه! رفتم سمت اتاق.. وارد اتاق شدم.. بعد چند لحظه آرش اومد داخل اتاقو گفت: -جانم؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم: -آرش..به نظرت..نباید درباره ازدواج قبلیمون به مادرجون بگیم؟ دستی به موهاش کشیدو گفت: -نمیدونم.. -بهتره بگیم!اگه یه وقتی از جایی بفهمن.. دیگه ادامه ندادم آرش کلافه نفسشو داد بیرونو گفت: -باشه! از اتاق رفت بیرون.. پشت سرش رفتم.. کنار آرش وایسادمو گفتم: -مادرجون..باید یه چیزی بهتون بگیم.. مادرجون کنجکاو نگاهمون کرد.. آرش نگاهی بهم انداختو گفت: -ما هردومون یه بار ازدواج کردیم!با دو فرد مختلف! ابروهای مادرجون از تعجب بالا پرید! -از روی اجبار و احساسات بود!از روی حرص و عقده!و ما بعد مدتها فهمیدیم باهم بودنمون یه چیز دیگس! آرش لبخندی زد و دستشو دور شونه ام انداخت.. مادرجون بلند شدو اومد سمتمون.. بوسه ای به پیشونی هردومون زدو گفت: -گذشته مهم نیست!این آیندس که باید باهم بسازین! منو آرش لبخندی زدیم.. با صدای خاله به سمتش برگشتیم: -شام آمادس! **** جبعد شام مادرجونو آرشو تا دم در همراهی کردم.. مادرجون توی ماشین نشست.. آرش روبروم وایساد و گفت: -کی میشه بیای پیش خودم؟ حالت تفکر گرفتمو گفتم: 4- ماهو 20روز دیگه! خندیدو گفت: _حساب روزاشم داری! -پس چی! لبخندی زد..جلو اومد.. دستشو پشت گردنم گذاشت و سرمو جلو آورد.. بوسه ای روی پیشونیم زدو گفت: -دوستت دارم!شب بخیر.. وجودم شد پر آرامش! لبخندی زدمو گفتم: -شب بخیر! "6ماه بعد.." پری و آرمان اومده بودن تهران برای خرید عروسی.. اینجا هم میخواستن باهامون جشن بگیرن.. با پری توی مزون نشسته بودیم و کاتالوگ مدل لباس عروسارو نگاه میکردیم.. پری-رویا این بهم میاد؟ نگاهی به عکسی که اشاره کرده بود کردم.. -نــه!دیگه خیلی بازه!بدن نماس! لب و لوچش آویزون شد: -ولی قشنگ بودا! خندیدم و دوباره به آلبوم توی دستم خیره شدم.. لباس عروس با طراحی ساده و آستین حلقه ای نظرمو جلب کرد.. -پری؟چطوره؟ نگاهی به عکس انداختو گفت: -پرفکت! خندیدم و رو به خانوم سعیدی گفتم: -خانوم سعیدی اینو تا آخر هفته برام آماده کنین! خانوم سعیدی چیزی توی دفترچش نوشتو گفت: -چشم خانوم! بالاخره پری هم لباسی انتخاب کرد.. گوشیم زنگ خورد.. آرش بود! -سلام..جانم؟ آرش-سلام..کارتون تموم نشد؟ -چرا! الان میایم! گوشیو قطع کردم و رفتم سمت پری.. -پری!بریم آرش و آرمان اومدن! پری سری تکون دادو باهم از مزون اومدیم بیرون.. سوار ماشین شدیم.. -سلام سلام! آرش و آرمان جوابمو دادن.. پری با خستگی گفت: -بریم یه چیزی بخـــــوریم! آرمان خندیدو گفت: -خوبه کارت فقط لباس انتخاب کردن بود! پری مشتی به بازوی آرمان زدو گفت: -همینشم کلی انرژی مصرف کرد! آرش-خیله خب میریم یه جای عالی! و ماشینو به حرکت درآورد.. توی راه کلی به حرفای پری خندیدم.. خیلی سرخوش و سرزنده بود! بالاخره آرش جلوی رستورانی نگه داشت.. منو پری زودتر پیاده شدیم.. رفتیم سمت رستوران.. وارد شدیم.. پشت میز چهار نفره ای نشستیم و منتظر آرش و آرمان شدیم.. پری نگاهش به پسربچه بامزه ای افتادو واسش شکلک درآورد.. خندیدو گفت: -کی نی نی میاری؟ شونه باالا انداختم: -نمیدونم! پری-ولی من یه سال بعد ازدواجمون نی نی میارم!خیـــــلی بچه دوس! به رفتارش خندیدم و گفتم: -یکی باید تورو بزرگ کنه! با حرص گفت: -کوفت!دوست دارم خب! بازم خندیدم که چپ چپ نگاهم کرد.. آرش و آرمان درحالی که باهم صحبت میکردن وارد رستوران شدن.. روبرومون نشستن.. آرمان گفت: -چیزی سفارش دادین؟
Show all...
👍 17🥰 1😁 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۵ آرش!بزار توضیح.. آرمان حرفمو قطع کردو گفت: -پس آقا آرش ایشونن!!همیشه از دور می دیدمش! آرش با اخم نگاهش کرد.. آرمان ادامه داد: -نگو که این آقا.. خنده ای کردو ادامه نداد.. دستشو جلو آوردو گفت: -آرمان فرحانی ام!برادر بزرگترت! نگاه آرش مات و مبهوت روی برادرش خیره موندو اخماش از هم وا شد.. آرمان رفت جلو و محکم آرشو توی بغلش کشید.. بعد چند لحظه آرش هم به خودش اومدو آرمانو بغل کرد.. لبخندی زدم.. از هم جدا نمیشدن! زمزمه هایی در گوش هم میکردن که من نمیتونستم بشنوم! بالاخره از هم جدا شدن.. چشمای هردوشون اشکی بود.. از شوق اشک توی چشمام جمع شد.. هردو خیره هم بودن که گفتم: -بیاین بریم بالا! و جلوتر راه افتادم.. وارد واحد که شدم درو باز گذاشتم.. وارد اتاق شدم.. کیفمو روی تخت پرت کردم خدایا شکرت این دوتا برادرو بهم رسوندی! از اتاق اومدم بیرون.. آرش و آرمان روی کاناپه نشسته بودن.. آرمان میگفتو آرش گوش میداد.. رفتم توی آشپزخونه.. سه تا قهوه درست کردمو اومدم بیرون.. قهوه رو تعارف کردم و رو مبل روبروییشون نشستم.. با نیش باز نگاشون میکردم.. چقدر ته چهره هاشون شبیه هم بود! آرش جرعه ای از قهوه اش خورد که آرمان گفت: -وقتی بابا ورشکست شد..ما همه چیمونو از دست دادیم..رفتیم پایین ترین نقطه شهر!آرش چند ماهش بیشتر نبود!بابا بدهکاری بالا آورد..طلب کارا مدام سراغشو میگرفتن و..فراری شده بود!شبا دیر میومد خونه کا طلبکارا خفتشو نگیرن!واقعا روزای سختی بود!هیچی توی خونه نداشتیم!مادرم چیزی نداشت بخوره که بتونه به آرش شیر بده!یه روز پلیسا دم در اومدن و گفتن حکم جلب بابارو دارن!وقتی بابا شب اومد..مامان شروع به گریه زاری کرد!که دوتا پسرام دارن تلف میشن!مردم به زور کمکمون میکنن!اونموقع چهار سالم بودو..خب صدرصد تحملم نسبت یه بچه چندماهه بیشتر بود!همون شب..وقتی همه خوابیدیم..بابا آرشو برداشتو رفت!از اون شب دیگه نه آرشی دیدیم!نه بابایی!چند روز بعد جنازه نیمه جون بابا تو خیابونا پیدا شد!خودشو جلو ماشین انداخته بود!وقتی رفتیم بیمارستان و مادرم از آرش ازش پرسیدو بابا فقط گفت جاش خوبه! آهی کشیدو ادامه داد: -بعد مرگ بابا..منو مامان شروع کردیم به کار کردن!حاالام به اینجا رسیدیم..و دست سرنوشت اینطور مارو بهم رسوند! لبخندی زدم و جمع توی سکوت فرو رفته بود که آرش گفت: -مامان چطوره؟ آرمان دستی به کتش کشیدو گفت: -خوب نیست! آرش آهسته گفت: میخوام ببینمش! آرمان-صدرصد!میخوای بریم؟ آرش بلند شدو گفت: -بریم! سریع بلند شدمو گفتم: -برین پایین الان میام! رفتم تو اتاق.. کیفمو برداشتم.. از اتاق اومدم بیرون.. از واحد زدم بیرون.. آرش و آرمان جلوی آسانسور بودن! رفتم سمتشون.. آرش با لبخند نگاهم میکرد.. لبخندی به روش زدم.. باهم سوار آسانسور شدیم.. آرش دستمو توی دستش گرفت.. فشار خفیفی به دستش دادم.. چشمم به دست چپ آرمان افتاد.. حلقه انداخته بود! -ازدواج کردین؟ نگاهی به حلقش انداختو لبخندی زد: -نامزدیم! -به سلامتی! از آسانسور اومدیم بیرون. رفتیم سمت ماشین آرش.. آرمانم سوار ماشینش شدو حرکت کردیم.. نگاهی به آرش انداختم.. حس میکنم آروم تر شده.. نفس عمیقی کشیدم.. انقدر رفتیم و رفتیم که بالاخره به منطقه ی تقریبا شیکی رسیدیم! آرمان جلوی خونه ویلایی توقف کرد.. ماهم وایسادیمو پیاده شدیم.. آرمان دستشو داخل جیبش فرو بردو گفت: -مامان نمیتونست توی آپارتمان زندگی کنه!میگفت احساس خفگی میکنم!منم واسش اینجارو گرفتم! لبخندی زدم.. نگاهی به آرش انداختم.. اونم لبخند زده بود.. آرمان با کلید درو باز کرد.. باهم وارد حیاط شدیم.. آرمان با صدای بلند گفت: -مامان؟! بعد چند لحظه زن میانسالی و شکسته ای جلوی در قرار گرفت.. با دیدنمون با لبخند گفت: -آرمان نگفتی مهمون داریم! آرمان با لبخند نگاهمون کردو گفت: -آشنان! مادر آرش لبخندی زدو گفت: _بفرمایید داخل! و خودش رفت داخل.. آرمانم رفت داخل.. نگاهی به آرش انداختم.. با دیدن قیافه آشفته و مضطربش دستشو گرفتم.. برگشت سمتم.. لبخندی به روش زدم که لبخند کمرنگی زد.. باهم وارد خونه شدیم.. آرمان تعارف کرد روی مبال بشینیم.. بعد چند دقیقه مادر آرش از آشپزخونه اومد و نشست روبرومون.. رو به آرمان گفت: -معرفی نمیکنی مادر؟ آرمان لبخند پر استرسی زدو گفت: -مامان.. مادر آرش با دیدن قیافه آرمان گفت: -چیزی شده؟ آرمان-پسرت..آرشت..پیدا شده! چشمای مادر آرش تو کسری از ثانیه پر اشک شدو گفت: -راست میگی مادر؟! آرمان اشاره ای به آرش کرد.. مادر آرش برگشت سمت آرش.. اشک روی گونه هاش سرازیر شد.. بلند شدو رفت سمت آرش و با گریه گفت: -آرشم!پسر بیچارم! آرش بلند شدو مادرشو توی بغلش گرفت
Show all...
👍 17😢 3🥰 1😁 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۴ رفتم سمت مبل های چرم و روی یکیشون نشستم.. دکوراسیون شیکی داشت! "از زبان آرش" با احساس اینکه تخت بالا پایین شد هوشیار شدم ولی چشمامو باز نکردم! مثل همیشه! خوابم سبک بود! صداهایی از کمد اومد و تق و توق! و بعد صدای در اتاق! چشمامو باز کردم.. متعجب به ساعت نگاه کردم.. رویا این وقت صبح کجارو داشت بره؟؟ بلند شدم و رفتم جلوی پنجره.. بعد چند دقیقه دیدمش که از هتل اومد بیرونو سوار تاکسی شدو رفت!!! مشکوک میزنه ها! سعی کردم بیخیال بشم و شک الکی نکنم! رفتم سمت کمد و لباسامو درآوردم ازش و پوشیدمشون.. رفتم جلوی میز آرایش.. ادکلنمو برداشتم و به مچ دستام زدم.. باید میرفتم شرکت برادری که تا االان نمیدونستم حتی وجود داره دنبال جواب سواالم!! گوشیمو برداشتم و درحالی که شماره رویارو میگرفتم از واحد زدم بیرون.. وارد آسانسور شدم.. گوشیو دم گوشم گذاشتم.. چند بوق خورد و آخر سر جواب نداد! از آسانسور اومدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ. گوشیو داخل جیب کتم انداختم.. سوار ماشین شدم و از هتل زدم بیرون.. عینک آفتابیمو به چشمم زدم.. فکر روبرویی با برادرم خیلی سخت بود! برم و بهش بگم من برادری ام که اینهمه سال از هم خبر نداشتیم و الان میخوام بدونم چرا؟ "از زبان رویا" پاهامو عین بچه ها تکون میدادمو به کفشام خیره بودم که صدای در اومدو بعد.. سرمو که بلند کردم مردی رو جلوم دیدم که شباهت زیادی به آرش داشت!! نگاه خیره مو که حس کرد نگاهش برگشت سمتم.. ولی من از تعجب دهنم باز مونده بود!! یه تای ابروش رفت بالا.. اما حرفی نزدو رفت سمت اتاقش.. سریع بلند شدمو گفتم: -آقای فرحانی؟! سرجاش وایساد.. عقب گرد کرد.. سریع رفتم سمتش.. روبروش وایسادمو گفتم: -سلام! با خوشرویی گفت: -سلام خانوم!بفرمایید! حالا به تته پته افتاده بودمو تموم حرفایی که تو ذهنم چیده بودم پریده بود! منتظر نگاهم میکرد.. -امم..میگم..میشه باهم صحبت کنیم؟ میخواستم یه جوری بکشونمش سمت هتل! در اتاقو باز کردو گفت: -بفرمایید! -نه!اینجا نمیشه! متعجب نگاهم کرد که سریع گفتم: -فکر بد نکنین!واجبه! کلافه دستی توی موهاش کشیدو من توی ذهنم گفتم چقدر رفتارش شبیه آرشه! رفت سمت در شرکت.. دنبالش رفتم.. باهم از پله ها رفتیم پایین.. پایین پله ها که رسیدیم یهو برگشتو گفت: -چرا باید صحبت کنیم؟! پوفی کشیدمو گفتم: -ای بابا!مطمئنا ارزش گرفتن وقتتونو داره! چند لحظه نگاهم کردو بی حرف راه افتاد.. رفت سمت ماشین شاسی بلند سفید رنگی.. نگاهی به اطراف انداختم.. اینا همه واسه آرشه! نه چیز دیگه! سوار ماشین که شد سوار شدم.. نگاهی بهم انداختو گفت: -راه بیوفتم؟ سرمو تکون دادم.. ماشینو به حرکت درآورد که به حرف اومدم: شما..چندین سال پیش..برادری داشتین؟ نگاهش برگشت سمتمو گفت: -از کجا میدونید؟! نفسمو دادم بیرون که گفت: -ازش خبری دارین؟! -چرا ولش کردین؟ اخمهاش رفت تو همو با لحن غمگینی گفت: -پدرمون از وقتی ورشکست شد دیگه نتونست هزینه های زندگیو پرداخت کنه!برای همین برادرمو سپرد پرورشگاه!منم از همون بچگی برای خودم کار کردم..وقتی آرشو دادن پرورشگاه من 4سالم بود!مادرم به زور منو نگه داشتو دوسال بعدش رفتم سرهرکاری که فکرشو کرده باشین!!یه روزم پدرم اومد خونه و گفت که فردی برادرمو به فرزندی قبول کرده!از اون به بعد..دیگه خبری ازش نداشتم! با نگاه غم زده ام حرفاشو گوش میکردم.. آهی کشیدو گفت: -نگفتین؟ازش خبر دارین؟ -تا حالا اسم آرش معتمد به گوشتون خورده؟ نگاهی بهم انداخت: -جانشین خاندان معتمد و صاحب فروشگاه های زنجیره ای معتمد؟ خنده ام گرفت.. یعنی نمیدونسته همین آرش داداششه؟! قیافه خندونمو که دید گفت: -نکنه.. با لبخند گفتم: -بله!آرش معتمد همون برادر شماست!و همسر من! با تعجب گفت: باورم نمیشه!!چطور بعد اینهمه مدت؟! -ماجراش مفصله! الان اومدم دنبالتون که بریم پیش آرش.. با خوشحالی گفت: -حتما حتما! سرعتو بیشتر کرد.. آدرس هتلو بهش دادم.. بعد 20دقیقه رسیدیم جلوی هتل.. در ماشینو باز کردمو گفتم: -همین جاست!! از ماشین پیاده شدم.. برادر آرش که حتی اسمشو نمیدونستم پیاده شدو عینکشو روی چشمش زد.. کنارم وایساد که با پررویی گفتم: -ببخشید اسمتون؟ نگاهی به هتل انداختو گفت: -آرمان! -آها!بفرمایید بریم بالا! رفتیم سمت هتل.. هنوز وارد نشده صدای بهت زده آرش کاری کرد سرجام خشکم بزنه: -رویــا؟! منو آرمان برگشتیم سمتش.. نگاهش بین هردومون در نوسان بود.. وای خدا! نکنه فکر بد کرده باشه! رفتم جلو و گفتم:
Show all...
👍 16🥰 1
تاج سرموسیقی ایران🌸 حمیرا💖
Show all...
آهنگ قدیمی زیبا🌷
Show all...
1
عاشقانه زیبا🤗
Show all...
Repost from N/a
🔴 فقط تا امشب مهلت دارید🔴 پارسال ماه رمضون با یه گروهی توی واتساپ اشنا شدم که 30 نفر عضو داشت ولی اونقدر جوش معنوی بود که هر کس میومد محال بود حاجتش روا نشه ، یه استادی داشت که بهمون یاد میداد چجوری توی ماه رمضون از خاک به گنج برسیم و هرچی میخایم بدست بیاریم ، واقعا باور نکردنی بود هرکس میومد حاجتشو در عرض سه روز میگرفت ،حالا امسال واسه اونایی که واتساپ ندارن این گروه توی تلگرامم افتتاح شده 👇 https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk 👈اگه حاجت و گرفتاری داری 👈👈اگه خونه نداری 👈اگه ازدواج نکردی ماشین نداری شغل نداری اینجا میتونی زندگیتو متحول کنی 👇 https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk https://t.me/+yL8u50t1XFc2Nzhk
Show all...
👍 1
عربی شااااد😍 تقدیم به همه شما دوستان عزیزم
Show all...
این کلیپ از زمان خودش که هیچ از زمان ما هم جلوتره😍😍 کیا باهاش خاطره دارن؟
Show all...
📆 دوشنبه ۶ فروردین ماه 💗✨روز بهاریتون شاد و زیبا 🌷✨امیدوارم خداوند 🌸✨برای امروزتون سبد سبد 💗 ✨اتفاقات خوب 🌷✨و خوش رقم بزنه و حال 🌸✨ دلتون مثل 💗✨گل تازه و باطراوت باشه 🌷✨روزتون زیبا و در پناه خدا
Show all...
بهترین آرزویی💜 که میتونم امشب براتون داشته باشم💜 اینه که خــدا آنقدر عاشقـانه نگاهـتون کنه 💜 کـه حس کنـید مهم تـرین 💜 و خوشبخت ترین موجود💜 کائنات هستید              شبتون آروم
Show all...
🙏 1
چه قشنگ این آهنگ
Show all...
👍 1
عاشقانه زیبا🤗💕❤️❤️
Show all...
#تو_مال_من_نیستی🌸 #پارت ۱۵۳ به رویا که محو تی وی بود خیره شدم.. نشستم کنارش که برگشت سمتمو گفت: -با کی صحبت میکردی یه ساعت؟ خندیدم: -به من شک داری؟ چپ چپ نگاهم کردو گفت: -واال چه بدونم!شاید واقعا اسمش سروش نبوده باشه! درحالی که شماره سروشو میگرفتم تک خنده ای کردم.. سروش درجا برداشتو گفت: -هـــــا دیدی گفتم کارت بهم میوفته؟ خندیدمو گفتم: -خفه!خانومم میخواست مطمئن شه دوست دخترم نیستی! سروش زد زیر خنده و گفت: -سالم علیکم خانوم آرش! رویا خندیدو گفت: -سلام! رو به رویا گفتم: -مطمئن شدی؟ بامزه سرشو به علامت آره تکون داد.. رو به سروش گفتم: -خب دیگه بابای! خندیدو گفت: -بای! و قطع کردیم "از زبان رویا" گوشیو که قطع کرد با لبخند نگاهم کرد.. خندیدمو گفتم: -باشه بابا غلط کردم! خندیدو حرفی نزد.. بعد چندلحظه گفت: -یه خبر خوش برات دارم! نگاهش کردمو با کنجکاوی گفتم: -چی؟ آرش-درباره کیوانه! اخمام رفت تو هم: -خب؟ آرش-ورشکسته شد! متعجب گفتم: -چطور؟ چشمکی زدو گفت: -یه رازه! چپ چپ نگاهش کردمو گفتم: -آرش! خندیدو گفت: -با کمک سروش! -خــب؟چطوری؟ آرش پا روی پا انداختو ریلکس گفت: از ما مواد اولیه خریدن!تو راه کاری کردیم مواد به دستشون نرسه!البته من ضرر کردم..ولی اون هم به من بدهکار شد هم به مشتریاش!این تاوان کاری بود که با تو کرد! با عشق نگاهش کردم.. پریدم بغلشو گفتم: -مرسی مرسی مرسی!یه دنیا ممنون! دستشو نوازش گونه روی موهام کشیدو گفت: -خواهش میکنم..قابل خانوممو نداشت! ازش جدا شدمو گفتم: -نمیدونی چقدر خوشحالم کردی! لبخندی زد.. نگاهش سر خورد روی لبم.. خواست بیاد جلو که زنگ در خورد! با خنده گفتم: -غذارو آوردن! درحالی که بلند میشد بره سمت در گفت: -برخرمگس معرکه لعنت! خندیدمو رفتم توی آشپزخونه که وسایلو بچینم.. توی جام جا به جا شدم.. ساعت 7صبح بودو دیگه خوابم نمیبرد.. غلتی زدم و به آرشی نگاه کردم که غرق خواب بود.. روی تخت نشستم.. این فکر مثل خوره به ذهنم افتاده بود که خودم برم دنبال برادر آرش! فکر نمیکنم شرکت جای روبرویی دوتا برادر باشه! نگاه دوباره ای به آرش انداختم خب انگاری خواب خوابه! بلند شدم و آهسته لباسامو عوض کردم.. پاورچین پاورچین از اتاق رفتم بیرون.. رفتم سمت یخچال.. از داخلش رانی پرتقالی برداشتم و درحالی که سرشو باز میکردم از واحد زدم بیرون.. سریع رفتم سمت آسانسور.. وقتی به همکف رسیدم از آسانسور اومدم بیرون.. قوطی رانی رو که خوردم انداختمش توی سطل آشغال و از هتل زدم بیرون.. رفتم سمت خیابون.. دستمو برای ماشینا تکون دادم که بالاخره یکی وایساد!! سریع سوار شدمو آدرسو دادم.. نفس عمیقی کشیدم.. به خیابون شرکت که رسیدم پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم.. تند از پله ها رفتم باالا.. به در شرکت که رسیدم زنگ زدم.. بعد چند دقیقه همون پیرمرد دیروزی درو باز کرد.. سریع گفتم: -سلام!ببخشید آقای فرحانی اومدن؟ پیرمرد -سلام دخترم..نه والا هنوز نیومدن! -میتونم داخل منتظرشون بمونم؟ کنار رفتو گفت: -بفرمایید! رفتم داخل.. خنکی که بر اثر کولر بود حالمو جا آورد
Show all...
👍 21 2🙏 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۱ -والــا! نگاهی به اجزای صورتم انداختو گفت: -االان این شیطونی رو چطور جبرانی میکنی؟ به سقف نگاه کردمو گفتم: -نمیفهمم منظورتو! اومد حرفی بزنه که صدای زنگ اومد.. نگاهی به در اتاق انداختو و بعد به من: -کیه؟ -غذا سفارش دادم! نگاهم کردو همین طور با شیطنت خیره ام بود.. با خنده گفتم: -برو کنار بیچاره پشت در الاف شد! رفت کنارو گفت: -دارم برات رویا خانوم! بلند شدو رفت سمت در.. نشستم روی تخت لبخندی روی لبم نشست و رفتم تو سالن.. بعد اینکه ناهارو خوردیم آرش بلند شدو رفت سمت گوشیش.. میزو تمیز کردمو رفتم تو سالن.. روی کاناپه نشسته بودو با تلفن صحبت میکرد.. نشستم کنارش که دستشو دور شونم انداخت.. همین طور مشغول صحبت به روبروش خیره شده بودو من به اون! هر از چندگاهی نگاهش برمیگشت سمتم.. داشت درباره این صحبت میکرد که ماشینی که از تهران از طریق هواپیما باربری به شیراز فرستاده کجا باید تحویل بگیره! بعد اینکه تلفنشو قطع کرد نفسشو داد بیرونو برگشت سمتم و گفت: -تو نمیگی بهم زل میزنی من هل میشم؟ نیشم تا بناگوش باز شد و دلم قنج رفت! با خنده گفت: -اونجوری نگاه نکن وسوسه میشما!پاشو آماده شو بریم! بعد زدن این حرف بلند شد.. نگاهش کردمو گفتم: -کجا؟ برگشت سمتم: -آدرسی که از پدر و مادرم دارم! آهایی گفتم و بلند شدم رفتم تو اتاق.. مانتو و شلوار شیکی پوشیدم و روسریمو روی سرم مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون.. آرشم اومد تو اتاق و کتشو ور داشت.. لبخندی بهش زدمو دستمو دور بازوش پیچیدم و از اتاق بیرون زدیم.. سوار ماشین شدیم و به سمت مقصد حرکت کردیم تو راه استرس آرشو حس میکردم.. لبمو با زبونم تر کردمو گفتم: -آرش؟خوبی؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: -نه! دستمو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم که لبخندی جهت اطمینان زد.. به محله ای رسیدیم نچندان امروزی! خونه ها ویالیی و طرح قدیمی و دیوارا آجری! با توقف آرش به اطراف نگاه انداختم که آرش گفت: -طبق آدرس باید همینجا باشه! از ماشین پیاده شدم.. چندتا دختربچه و پسربچه ای که توی کوچه بازی میکردن برگشتن سمتمون.. دوتا از مغازه دارا هم همین طور!هرکی رد میشد با کنجکاوی نگاهمون میکرد.. رفتم سمت آرشو دستشو تو دستام گرفتم.. حرکت کردیم سمتی.. جلوی یه در خاکی رنگ زنگ خورده وایسادیم.. صدای آرش برای لحظه ای لرزون شد: -فکر کنم همینجاست! منم با استرس آرش استرس گرفتم.. لبمو با زبونم تر کردم.. آرش زنگو زد.. بعد چند لحظه زنی درو باز کرد.. اصال به قیافش نمیخورد مادر آرش باشه! چادرو روی سرش جا به جا کردو گفت: امرتون؟ آرش به حرف اومد: -منزل آقای فرحانی؟ نگاهی به سرتاپامون انداختو گفت: -خیلی وقته از اینجا رفتن! به وضوح باد هردومون خوابید! -آدرسی؟شماره تلفنی؟ سرشو به علامت نه تکون داد.. -ممنون! درو که بست آرش رفت سمت ماشین.. به کاپوت تکیه داد.. رفتم سمتش و روبروش ایستادم.. نگاهم کردو گفت: -حالا چیکار کنیم؟ -نمیدونم! با صدای کسی هردو برگشتیم سمتش: -چیکارشون دارین؟ نگاهی به سرتاپای مرد سالخورده انداختیمو گفتم: -میشناسینشون؟ جلوتر اومدو گفت: -گفتم چیکارشون دارین؟ آرش به حرف اومد: -از آشناهامونن! مرده نگاهی به آرش انداختو گفت: چطور آشنایی که بعد اینهمه مدت اومدن سراغ این خونواده بیچاره؟ آرش هم کلافه شده بود هم عصبی! برای اینکه یهو فوران نکنه برگشتم سمتشو گفتم: -آروم باش الان درستش میکنم! برگشتم سمت پیرمردو گفتم: -ما تازه فهمیدیم این خونواده فامیلمونن!شاید به ظاهر مسخره بیاد ولی واقعا برای منو همسرم مسئله خیلی مهمیه!ممنون میشم اگه خبری ازشون دارید بهمون بگید! نگاهی به آرش انداخت و بعد به من.. دستی به ریشش کشیدو گفت: -تو محله...پسرشون یه شرکت تبلیغاتی داره! با این حرف پیرمرد چشمای منو آرش درشت شد! آرش برادر داشت؟! آرش-اسم شرکتش؟ پیرمرد-فرحانی! آرش رفت سمت در ماشینو گفت: -رویا سوار شو! خواستم برم سمت در که با حرف پیرمرد هم من هم آرش وایسادیم: -خواهشا اذیتشون نکنید!این خونواده به اندازه کافی کشیدن! با حرف پیرمرد توی فکر فرو رفتم.. چه سختی ای؟ واقعا کنجکاو شدم هرچه زودتر پیداشون کنم!! با آرش سوار ماشین شدیمو رفتیم سمت محلی که پیرمرد آدرس داده بود.. کم کم همه چیز شیک و مدرن تر میشد! هرچی می گشتیم تابلویی از شرکت نمی دیدیم! تا بالاخره چشمم به"شرکت تبلیغاتی فرحانی"خورد! سریع گفتم: -نگه دار! آرش کنار خیابون ترمز زدو گفت:
Show all...
👍 19👎 1🔥 1
#تو_مال_من_نیستی 🌸 #پارت ۱۵۲ -کو؟ به سمتی که تابلو بود اشاره کردمو گفتم: -اوناهاش! سریع پیاده شدیم و رفتیم سمتش.. نگاهی به ساختمون نسبتا شیک انداختیم و بعد یه نگاه به هم! تند پله هارو طی کردیم.. جلوی در شرکت که رسیدیم آرش نفس عمیقی کشید و زنگ درو زد.. بعد چندلحظه پیرمردی که حدس میزدم آبدارچی باشه درو باز کردو گفت: -با کی کار دارین جناب؟ آرش سریع گفت: -با رییس شرکت!آقای فرحانی! نگاهی بهمون انداختو گفت: -پیش پاتون رفتن!حال مادرشون ناخوش بود! نگاهم کشیده شد سمت آرش.. خیلی عصبی بود.. درکش میکردم! دستی توی موهاش کشیدو گفت: -امکان داره شماره تلفنی آدرسی ازشون بدین؟فوریه! پیرمرد-نه پسرجان!اجازه ندارم! آرش لگدی به نرده ها زد که نرده ها به لرزه در اومدن رفتم سمتش: -آرش..آر.. بی توجه بهم رو به پیرمرد گفت: -کی میاد؟ پیرمرد ریلکس گفت: -فردا صبح! آرش سری تکون دادو از پله ها رفت پایین.. دنبالش رفتم و صداش زدم.. اصلا حواسش بهم نبود! سوار ماشین شد.. سریع سوار شدم مبادا منو جا بزاره! به هتل که رسیدیم جلوتر وارد شد.. درو بستم و رفتم سمتش: -آرش!آروم باش توروخدا! برگشت سمتم و با صدای تقریبا بلندی که ازش انتظار نداشتم گفت: -نمیتونم رویا!نمیـــــتونم!اینهمه سال برادر داشتمو نمیدونستم!بعد همیشه تو حسرت یه پشتیبان بودم!یکی که وقتی میخورم زمین پشتم باشه و بگه نگران نباش داداش من پشتتم!مادرم حتی یه بار دنبالم نگشته!نخواسته منو ببینه!آوازه خاندان معتمد توی کل کشور پیچیده!چطور میتونست منو پیدا نکنه؟چطـــــور؟! بغضم گرفته بود از صدای بلندش.. نگاهمو از چشمای عصبیش گرفتم و درحالی که چونم از بغض می لرزید رفتم تو اتاق.. نشستم روی تخت و بغضمو قورت دادم.. چرا عصبانیتشو سر من خالی میکنه؟ با تقه ای که به در خورد با کف دستام چشمامو فشردم که اشکام نریزه پایین! آرش وارد اتاق شد و اومد نشست کنارم روی تخت رومو ازش گرفتم.. نفس عمیقی کشیدو گفت: -خانومم قهره؟ نگاهش نکردم.. جدیدا باز نگه داشتن بغضم کار سختی بود! منو برگردوند سمت خودش.. سرم پایین بودو نگاهش نمیکردم.. آرش-منو نگاه کن! بی حرف به پایین زل زده بودم.. دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو آورد بالا و گفت: -وقتی میگم نگاه کن یعنی نگاه کن! با تخسی زل زدم تو چشماش که گفت: -آ این شد! با ترش رویی خواستم نگامو ازش بگیرم که جلو اومد و لباشو روی لبام گذاشت.. اول هیچ کدوممون حرکتی نمیکردیم.. ولی وقتی آرش لباش روی لبام حرکت کرد منم بی اراده همراهیش کردم.. به کمرش چنگ زدم و با عطش بیشتری بوسیدمش! وقتی نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم.. توی آغوشش فرو رفتم.. سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم: -دیگه سرم داد نزن!طاقت عصبانیتتو ندارم! بوسه ای روی موهام زدو گفت: -چشم خانومم..چشم عزیزم.. از لحن شیرینش لبخندی روی لبم نشست ازش جدا شدمو گفتم: -چیزی میخوری؟ سرشو به عالمت نه تکون داد: -میلم نمیکشه!میخوام بخوابم! -پس منم میخوابم! لبخندی زدو گفت: -شیطونک! روی تخت دراز کشید.. کنارش دراز کشیدم و توی آغوشش فرو رفتم.. * با صدای زنگ گوشی آرش چشمامو باز کردم.. برگشتم و از روی عسلی ورش داشتم و نگاهی به اسم تماس گیرنده انداختم"سروش" شونه بالا انداختم و آرشو صدا زدم.. با خواب آلودگی چشماشو باز کرد.. گوشیو گرفتم طرفش.. از دستم گرفت و نگاهی بهش انداخت.. بعد چندلحظه آپدیت شدو نشست.. دراز کشیدم روی تخت.. درحالی که با فرد پشت خط صحبت میکرد رفت سمت پنجره.. همین طور نگاهش میکردمو با موهام ور میرفتم.. برای یه لحظه عجیب گشنم شد! بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و شام سفارش دادم.. گرم شده بود! کولرو روشن کردمو رفتم سمت دستشویی بعد اینکه بیرون اومدم روی کاناپه ولو شدم.. "از زبان آرش" رفتم سمت پنجره و گفتم: -چه خبر؟ سروش-داداش حله حلـــــه!نابود نابود شدن! نگاهی به رویا انداختم که با موهای ور میرفت.. خنده ام گرفت از دیدن حالتش! با صدای سروش به خودم اومدم: -دیوونه شدی؟به چی میخندی؟ جدی شدمو گفتم: -کاریت نباشه!گزارش بده! با رفتن رویا از اتاق سروشم شروع کرد به توضیح دادن: -عرضم به حضورتون..کارایی که دستور دادیو انجام دادم!کلیم بدهی به بار آوردن!خالصه بگم بدبخت بیچاره شد! لبخند خبیثی روی لبم نشست: -کارتو خوب انجام دادی سروش!دمت گرم! سروش-فدات!راستی چه خصومتی باهاش داشتی؟ -فضولیش به تو نیومده! خندیدو گفت: -بازم کارت به ما گیر میکنه که! خندیدم: -گمشو نبینمت! و گوشیو قطع کردم.. تک خنده ای کردمو رفتم تو سالن
Show all...
👍 11👎 1🥰 1😁 1
چرا هیچ مردی راضی نمیشه زنش عضو این کانال بشه 😳 هر زنی عضو این کانال شده زندگیش دگرگون شده یعنی چی میتونه باشه⬇️ https://t.me/+WXEexJIegeQyZDRk https://t.me/+WXEexJIegeQyZDRk چیزی نمیگم خودتون ببینید 👆
Show all...
آهنگ بسیار زیبا🌹🍂
Show all...
باب دلمی تو شاه دلمی تو😍
Show all...
1
چرا هیچ مردی راضی نمیشه زنش عضو این کانال بشه 😳 هر زنی عضو این کانال شده زندگیش دگرگون شده یعنی چی میتونه باشه⬇️ https://t.me/+WXEexJIegeQyZDRk https://t.me/+WXEexJIegeQyZDRk چیزی نمیگم خودتون ببینید 👆
Show all...
🔹تصویر لختی همسر مهدی قائدی کنار دریا ⬇️⬇️ ◀️مشاهده ی تصویر
Show all...
چرا هیچ مردی راضی نمیشه زنش عضو این کانال بشه 😳 هر زنی عضو این کانال شده زندگیش دگرگون شده یعنی چی میتونه باشه⬇️ https://t.me/+WXEexJIegeQyZDRk https://t.me/+WXEexJIegeQyZDRk چیزی نمیگم خودتون ببینید 👆
Show all...