cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

حس خوب

Show more
Advertising posts
1 707Subscribers
-224 hours
-67 days
-2330 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViewsSharesViews dynamics
01
حال دلتون خوش💞💞 دلخوشی های کوچک را جدی بگیریم ♥️ شبتون زیبا
480Loading...
02
برا خودت وقت بذار :)🪴 به روح و ذهن و قلبت اهمیت بده ، کتاب بخون ، برو‌ تو طبیعت ، پیاده روی کن از اتاق فکر و ذهنت بیا بیرون و خودت رو بسپار به دل طبیعت اینجوری حالت بهتر میشه...
400Loading...
03
لحظات شادی داشته باشیدعزیزان💃❤️
380Loading...
04
مردی که طبعش بلغمی(سرد) بشه شکم بزرگی داره اول دچار مشکلات گوارشی(یبوست، نفخ و ریفلاکس معده)، بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره، روز به روز کسلتر و بی انرژی تر میشه و دائما خسته است، دچار مشکلات جنسی و همچنین خلط پشت حلق میشه عزيزانی که این مشکلات و دارن یا میخوان پیشگیری کنن روی لینک زیر بزنید و تست مزاج شناسی بدن👇 https://formafzar.com/form/30iav https://formafzar.com/form/30iav
120Loading...
05
‌ ما جمعی از روانشناسان و جامعه‌شناسان ایرانیِ ساکن «تورنتوی کانادا»، این کانال را به عشــق هموطنان‌مان در سرتاسر جهان راه‌اندازی کرده‌ایم. هدف ما ایجاد شادی، آرامش و آگاهی است توصیه می‌کنیم عضو شوید و از مطالب جذاب و آموزنده‌ی آن استفاده کنید: ↘️ ↘️ ↘️ https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX
130Loading...
06
#گیسو #پارت133 و رو به رویش قرار گرفت ؛ نگاهی به سر تا پایش انداخت . دست خودش نبود که استرس به خطر افتادن جانش را داشت . بعد از وارسی با خیال راحت به چهره ی درهم گیسو نگاه کرد .می دانست کمی تند رفته بود ، اما دخترک موضوع را سرسری گرفته بود و نیاز به تذکر جدی داشت. گیسو نگاهش نمی کرد و چشمان ناراحتش هر جایی می چرخید تا صورت او ، آرام شده گفت :سلام عرض شد سلام از نوع تلفظ سلام دخترک می توانست بفهمد زیادی ناراحت شده است . مکان مناسبی برای ناز دخترک را کشیدن نبود که به سمت ماشین رفت و در سمت شاگرد را باز کرد ؛ به گیسو اشاره زد : -بفرما بشین خانوم ، بریم یه جای مناسب تر حرف می زنیم. دخترک بدون اینکه نگاهی به آریا بندازد به سمت در شاگرد رفت و با تشکر زیر لبی آرام نشست . آریا در را با احتیاط بست و ماشین را دور زد و پشت رل قرار گرفت.قبل از اینکه حرکت کند، نگاهی به گیسو که سرش را به طرف شیشه چرخانده بود انداخت. هنوز هم از رفتار گیسو ناراحت و دلخور بود ، اما می دانست ناراحتی اش با دیدن چهره ی آویزان دخترک دوامی ندارد . -گیسو خانم ناراحتی؟ گیسو نگاهش را به رو به رویش داد و آرام زمزمه کرد : -نه دخترک اجبارا نگاهش را به چشمان آریا داد. پس چرا نگاهتو ازم میدزدی خانوم؟ چیزی نگفت و فقط خیره دوگوی مشکی اش شد . -حق نداشتم عصبی بشم؟ -چرا ، منکه همون اول قبول کردم کارم اشتباه بوده . -پس چرا قیافت انقدر آویزونه دختر خوب؟ نگاه گرفت و به دست شکسته اش خیره شد . خوبم،فقط ... فقط انتظار اون لحن رو از شما نداشتم همین . آریا از صدای آرام و ناراحت دخترک رو به رویش که این گونه مظلوم حرف میزد ، دلش مالش رفت ؛ اینبار تمام ناراحتی اش دود هوا شد . تک وتنها راه افتادی تو خیابون انتظاراین رو که نداشتی هوم؟ - بگم کار خوبی کردی ،هوم مگه من باید گوشزد کنم تا وقتی که اون منصور از خدا بی خبر دستگیر نشده، نباید تنها جایی بری و مراقب رفت و آمد هات باشی؟ گیسو نگاهش را دوباره به چشمان آریا داد حق با شماست من اصلا حواسم به اینکه شاید دوباره تحت نظر باشم نبود ، ببخشید . آریا با ببخشید گفتن دخترک لبخندی روی لبانش شکل گرفت . نگاهش را در تمام صورت گیسو چرخاند و کمی ، فقط کمی رفع دلتنگی کرد .اما ، دلش لمس صورت دخترک را می خواست ، که با آن نگاه براقش خیره چشمانش بود.انگشتانش را مشت کرد تا یکباره بدون اجازه اش روی صورت دخترک ننشیند. به سختی نگاه گرفت و استارت زد . کارش خیلی دشوار بود . در برابر حرکات دخترک که رفتار های ذاتی اش بود ، اما برای او دلبری خالص بود کم می آورد. اعتراف میکرد در برابر این دختر کم می آورد و نمی توانست بیشتر از چند دقیقه جدی باشد. به راه افتاد و با انرژی گفت : -خوب ،گیسو بانو انتخاب با شماست ، کجا رو پیشنهاد میدی برای صرف نهار؟ گیسو هنوز کامل ، رفتار آریا را نتوانسته بود هضم کند . اما آرام گفت : نمی‌دونم هرجا برید فرقی نداره -نشد دیگه ، قرار بود شما انتخاب کنی کدوم- رستوران! خوب من بیشتر فست و فودی ها رو میشناسم . تو شناخت رستوران های خوب تخصصی ندارم. آریا پشت چراغ قرمز ترمز زد و نگاهش را به گیسو داد : تخصص نمی‌خواد که قلق شکمو بودنه تا رستوران های خوب شهر رو هم بشناسی ، نه فقط- فست فودی هارو! دخترک بالاخره لبش به خنده باز شد . حتی خنده ی ملیحش هم دلبرانه بود. -پس حتما شما بهترینش سراغ دارید! زیر پوستی لقب شکمو را به خود آریا برگردانده بود. آریا با کج خندی گفت نمیشه گفت شکموام ولی خوب چنتا رستوران خوب مدرن مد نظر دارم. حالا به نظرت سنتی بریم یا ُ دخترک همیشه تمایلش به سنتی بود ، اما نمی دانست در قرار اول معمولاً چه رستوران هایی انتخاب میکنند ، بی تجربه بود . -اووم نمی دونم هر کدوم شما بگید. - خوب تو کدومو بیشتر میپسندی؟ دلش را به دریا زد و هم نوا با میل درونی اش لب زد: -من با سنتی راحت ترم. سرش را تکان داد و با سبز شدن چراغ به راه افتاد . حدود بیست دقیقه بعد بود که نزدیک رستوران سنتی مشهور و بزرگی توقف کردند. آریا ماشین را خاموش کرده و سریع تر پیدا شد ؛ به سمت در شاگرد رفت . رعایت دست شکسته ی گیسو را میکرد که با احترام در را برایش باز کرد . گیسو با خجالت لبخندی زده و تشکر کرد. دستش را با فاصله پشت گیسو گرفت و به سمت ورودی رستوران اشاره کرد . -این رستوران رو رضا خیلی تعریشو میکرد.بریم امتحانش کنیم ببینم در چه سطحیه. دخترک لبخندی زد و با هم وارد رستوران شدند.آریا نگاهش را در فضای سنتی خوش و آب رنگ رستوران چرخاند و به سمت تخت سنتی که سمت راستشان بود اشاره کرد. -اونجا خوبه؟
1460Loading...
07
#گیسو #پارت_132 نه ممنون منشی که به سمت پله ها رفت ، چایی را پس زد و- نگاهی به ساعت انداخت . متعجب نیم خیز شد . بلافاصله تلفنش را برداشت. زمان از دستش در رفته بود . کاملا از روی صندلی بلند شد و پالتویش را از پشت صندلی برداشت. همانطور که پالتویش را می پوشید ، شماره گیسو را گرفت، بعد از پنج بوق دخترک جواب داد : -سلام -سلام گیسو خانوم احوال شما؟ -خوبم ممنون قرار امروزمون سر جاشه؟ -مثل اینکه شما کار دارید و اصراری نیست که حتما- به حرفتون عمل کنید. سخت نبود احساس اینکه دخترک ناراحت شده است دخترک لجباز ! از صدای دلخورش مشخص بود که چقدر این تأخیر ناخواسته به او برخورده است .به سمت پله ها قدم تند کرد : -مگه میشه قرار به این مهمی رو فراموش کنم؟ سکوت نسبی از طرف گیسو ایجاد شد : -به هر حال گفتم مجبور نیستید که از کارتون بزنید. لبخند کجی زد و همزمان دستی به عنوان خداحافظی برای رضا بلند کرد و از نمایندگی بیرون زد . کجایی الان ؟ توخیابون متعجب لحظه ای ایستاد و بعد مکثی سریع سوار ماشینش شد و استارت زد : - خیابون چرا ، مگه نباید الان خونه باشی؟ -یه کوچولو خرید داشتم ، اومدم بیرون انجام بدم . -حتما تنهایی؟ دخترک نا مطمئن زمزمه کرد : -بله اخم هایش به شدت در هم فرو رفت : -با اجازه ای کی با اون وضعیت جسمی و عواقبی که پشت سرته تنها رفتی تو خیابون؟ گیسو متعجب شده و ترسیده از لحن عصبی و جدی آریا من منی کرد : -اتفاقی نیفتاده که ، راه دوری هم نرفتم همین دوتا خیابون پایین تر از خونمونم. آریا اما پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و غرید: چراانقدر بی احتیاطی میکنی؟ بچه که نیستی بهت گوشزد- کنند! کم بلا سرت اوردن که میگی اتفاقی نیفتاده؟ گیسو از لحن عصبی آریا لب برچید . ترسیده به سمت خیابان نزدیک منزلشان قدم برداشت. سعی کرد صدایش حال خراب درونش را نشان ندهد و منطقی جواب آریا را بدهد : -دارم میرم نزدیک خونمون ، معذرت میخوام حواسم به این مورد اصلا نبوده. آریا راهنما زد و سعی کرد با سرعتی که دارد با احتیاط به سمت راست بپیچید. برو تو مغازه یا یه جای شلوغی بمون من تا ۱۰ دقیقه دیگه میرسم ، حواست به اطرافت باشه . ولی منتظر یه تنبیه حسابی برای بی احتیاطی امروزت باش دخترک گوشی را رو به روی صورتش گرفت و به تماسی که از طرف آریا قطع شده بود نگاهی انداخت. تحمل این مدل جدید آریا را نداشت که اشک دور مردمک های مشکی اش را احاطه کرد و وارد مغازه لباس فروشی رو به رویش شد . دستی به صورتش کشید و چند نفس عمیق گرفت . تمایل داشت قرار امروزش را بیخیال شود و تا خود خانه یک نفس بدود . تنهایی را میخواست .آریا چه می دانست که در این هفته در دلش چه ولوله ای به پا بوده ، چه فکر و خیالاتی در سر داشته و تمام این چند روز به اولین قرارشان فکر میکرده است. او چه می دانست که از صبح چه لباس هایی عوض کرده ، چه آرایش هایی روی صورتش پیاده کرده و دوباره پشیمان شده پاک کرده ، چه ادکلن و عطر هایی روی لباس هایش خالی کرده ، چه مدل موهایی بسته و باز کرده ، چه راهکار هایی برای زیباتر دیده شدن امتحان کرده است . او چه می دانست چه روش هایی به کار برده که بتواند مادرش را بپیچاند که با نگین قرار دارد. تا اجازه تنها بیرون رفتنش را صادر شود . تنها چیزی که در ذهنش خطور نکرده بود منصور و دار و دستش بود . فقط یک چیز در ذهنش پر رنگ بود ، قرار امروزش با آریا ، دیدارش با آریا ، نهار خوردنش با آریا ، حرف زدنش با آریا ، رفتار های احتمالی اش با آریا ، همجواری اش با آریا . ذهنش تنها یک اسم را از خود ساطع میکرد و حول و محور هیچ چیز دیگری نمی چرخید ، تنها آریا بود که باعث شده بود حتی به خطر افتادن احتمالی جانش را فراموش کند . اما حاالا از رفتار خود شخص آریا بغض کرده بود تقریبا یک ربع بعد بود که ماشین را گوشه ای در خیابان مورد نظر پارک کرد . تلفنش را برداشت ؛ شماره گیسو را گرفت و با چشمانش بالا و پایین خیابان را نگاهی انداخت . اثری از گیسو نبود . بعد از دو بوق صدای گرفته ی دخترک را شنید : -بله من رسیدم کجایی؟ گیسو از مغازه بیرون رفت و آدرس دقیقش را برای آریا گفت ، سری تکان داد : -فهمیدم کجا رو میگی همونجا بمون اومدم تماس را قطع و گوشی را کنار ترمز دستی گذاشت و حرکت کرد. چند دقیقه بعد بود که دخترک را دید و تقریبا نزدیکش پارک کرد . پیاده شد و به طرفش رفت
1440Loading...
08
شانه ات از همه شانه ها واقعی تر بودحیف ندارمت مادر🥀🖤
1840Loading...
09
مردی که طبعش بلغمی(سرد) بشه شکم بزرگی داره اول دچار مشکلات گوارشی(یبوست، نفخ و ریفلاکس معده)، بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره، روز به روز کسلتر و بی انرژی تر میشه و دائما خسته است، دچار مشکلات جنسی و همچنین خلط پشت حلق میشه عزيزانی که این مشکلات و دارن یا میخوان پیشگیری کنن روی لینک زیر بزنید و تست مزاج شناسی بدن👇 https://formafzar.com/form/30iav https://formafzar.com/form/30iav
1530Loading...
10
‌ ما جمعی از روانشناسان و جامعه‌شناسان ایرانیِ ساکن «تورنتوی کانادا»، این کانال را به عشــق هموطنان‌مان در سرتاسر جهان راه‌اندازی کرده‌ایم. هدف ما ایجاد شادی، آرامش و آگاهی است توصیه می‌کنیم عضو شوید و از مطالب جذاب و آموزنده‌ی آن استفاده کنید: ↘️ ↘️ ↘️ https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX
1500Loading...
11
#گیسو #پارت_131 صدای پدرش را از فاصله ی خیلی دوری شنید : -پیرمرد خودتی ، پدر صلواتی! تک خنده ای کرد و با صدای بلندی گفت : -اگه پیرمرد نیستی ، سه ماهه این مادر منو سر نمیدووندی واسه اومدن به ایران پدر گرامی! خنده ی مادرش را شنید و لبخندش بیشتر عمق گرفت ، صدای پدرش اینبار از نزدیک تر شنیده میشد : -دارم کم کم عادتش میدم که دوریه پسرای بی وفاشو تحمل کنه! مادرش رو به پدرش گفت : -من هیچ وقت به دوریشون عادت نمیکنم پیرمرد ، قهوتو میل کن و دنبال تبرئه کردن خودت نباش. خنده اش صدا دار شد و می توانست حدس بزند پدرش قهوه به دست ، کتاب دلخواهش را در آغوش دارد و به سمت بالکن می رود . روی صندلی محبوبش می نشیند و به مدت حداقل دوساعت مطالعه اش را شروع میکند . لحظه ای دلش هوای آن محیط آرامبخش را کرد . چه خبر از سارا دو روز بی‌خبرم ازش. -اخیرا سرش خیلی شلوغه ، درگیر دانشگاه و- تدریسشه ، خیلی کم اینجا میاد. تو کجایی االان؟ نمایندگیم خودتو خیلی خسته نکن مادر ، می دونم آرمان دل از- مطبش نمیکنه و بیشتر کارا رو دوش توعه ! -حواسم به خودم هست مادر من . برنامه هاتون کی اوکی میشه برای اومدن؟دقیق نمی‌دونم سارا دنبالشه همینجور که آرمان نتونست اینجا طاقت بیاره و برگشت ایران ، پدرت هم طاقت نمیاره دل از بیمارستان بکنه و بیاد ایران ،پدر و پسر تو محل زندگی شون دو قطب مخالفند ولی تو کارشون کپ همنن. با مادرش موافق بود ، آرمان و پدرش دو دیدگاه متفاوت در مورد مکان زندگی داشتند. ولی در مورد شغلشان جدی عمل میکردند. حق کاملا با شماست مادر، هیچ حرفی ندارم در این مورد . خوب دیگه سر کاری مزاحمت نمیشم پسرم ، قربونت برم که فقط تو درک می کنی من چی میگم ، به کارات برس . بچه هارو هم سلام برسون . چشم .مواظب خودتو و پیر مرد باش تماس را قطع کرد و نگاهی به ساعت انداخت ، یک ساعت دیگر قرارش با گیسو بود . وسوسه تماس گرفتن داشت اما ،فعلا باید به کارهای عقب مانده اش می رسید . تلفن را کنار گذاشت تا وسوسه اینکه در این ساعت با دخترک تماس بگیرد دست از سرش بردارد. کشوی میز را بیرون کشید و برگه ها را زیر و رو کرد . تقریبا دو ساعت گذشته بود که با ورود خانم اکرمی ، منشی شان به طبقه بالا سرش را از روی برگه ی در دستش بالا آورد. خانم اکرمی با سلام و خسته نباشیدی چایی را روی میز، کنار دستش گذاشت. -چیزی لازم ندارید؟ سری تکان داد:
3000Loading...
12
#گیسو #پارت_129 خسته بود ، اما حجم بیشتر خستگی اش از کار نبود بلکه از افکارش بود . افکاری که از عصر دست از سرش برنداشته بودند . خودش را با حساب های نمایندگی مشغول کرده بود تا یادش برود ، اما بی فایده بود که چیزی جز سردرد برایش باقی نگذاشته بود . بی منطق نبود اما نمی توانست حضور مهدی را کنار دخترک تحمل کند . اطمینان داشت به خاطر مهدی بود که تا به امروز گیسو مورد تهدید قرار گرفته و در نهایت به خطر افتادن جانش را تجربه کرده بود . دست خودش نبود که تا مهدی را کنار دخترک می دید ، احساس میکرد دوباره اتفاقی برای گیسو در راه است و همین عصبی و ناراحتش میکرد . از طرفی حس دیگر ناشناخته ای هم باعث میشد نخواهد مهدی کنار گیسو باشد. آنقدر که مایل بود به گیسو بگوید حتی یک لحظه مهدی را نبیند! فعلا دستش بسته بود ،چرا که نمی توانست یکباره به گیسو دیکته کند از پسرعمویت دوری کن ، کنارش نباش، نبینش ! اما با نزدیک شدنش به گیسو ، خود به خود حضور مهدی در کنارش کمرنگ میشد. چرا که در این چند مدت مهدی به طور واضح فهمیده بود چقدر گیسو برایش مهم شده و حاضر است هرکاری برای در خطر نیفتادن جانش بکند. با یادآوری کار امروز دخترک لبخندی روی لبانش شکل گرفت . تلافی کارش را با دوز چند برابر جواب داده بود . هم حرص خورده بود و هم لذت ! حرصش برای حضور مهدی بود ، اما لذتش برای خوی جنگجوی دختر کوچولویی بود که به خیالش با جواب ندادن به تماسش او را عصبانی کرده . نگاهی به ساعت انداخت ، نیمه شب بود . تمایل داشت صدایش را بشنود . به سمت گاز رفت و فنجان قهوه ای برای خودش ریخت . راه اتاق خواب را در پیش گرفت ، همزمان تلفنش را از جیبش بیرون کشید و شماره گیسو را گرفت ، بوق های متوالی در گوشش ا کو میشد و خبری از پاسخ نبود ، احتمال میداد خواب باشد . تلفن را پایین آورد و قصد پایان دادن به تماس را داشت که صدای ظریف دخترک را شنید : -الو وارد اتاق خواب شد و جرعه ای از قهوه اش را نوشید : سلااام خااانوووووم خواب بودی؟ سلام ،خیر تک کلمه ای جواب دادن دخترک نشان از ناراحتی- اش داشت، لبخندی زد : خوابت میاد؟ خیر خیر گفتن های دخترک هم باعث خنده اش میشد: -حسم میگه ، ناراحتی پس! -بازم خیر، حستون اشتباه میگه جرعه ای دیگر از قهوه را نوشید و به سمت پنجره رفت : -حس من هیچ وقت اشتباه نمیگه گیــسو خانم! سکوت دخترک باعث شد ادامه دهد : بوق بخوره و ثانیه ی آخر جواب میدی و از طرفی- نمیخوای بگی چرا ناراحتی که میذاری تماس تا آخر بوق بخور و ثانیه آخر جواب میدی و از طرفی بعداز ظهر کلا جواب تماسم رو نمیدی! بالاخره به زبان آورد: -یعنی شما نمی دونید؟ انکار کرد : -چی رو؟ نفس عمیق دخترک در گوشش پیچید: -هیچی ولش کنید. -حرفتو بزن ، چی رو نمی دونم؟ شما خبر نداشتید که من تصادف کردم؟ با خود فکر کرد کاش الان گیسو کنارش میبود و گلایه میکرد ، این فاصله را نمیخواست ، آن موقع بهتر می توانست جواب سوالات دخترک ناراحت را بدهد چرا می دونستم ، خودمم بود که از اون ماشین لعنتی کشیدمت بیرون! گیسو دوباره سکوت کرد و بعد از چند لحظه ناباور گفت : -شوخی میکنید! کجای حرف من شبیه شوخیه گیسو خانم؟ -پس ... پس چرا کسی به من حرفی نزد؟ اصلا چرا خود شما نگفتید؟ دونستنش مهم بود برات؟ مکثش را متوجه شد : -بله مهم بود . خوب اهمیتش چی بود؟ ادامه دار شدن این مکالمه را میخواست که جملاتش را کش دار میکرد. مهمه دیگه اینکه من بدونم استادم استادی که بادستای خودشون و من رو از اون ماشین لعنتی بیرون کشیده حالا امروز منکر همه چیز شده بود و جلوی پنجاه نفر سکه یه پولم کرد ، برای شما مهم نمیشه؟ اینکه یک نفر انقدر سریع همه چیز رو انکار کنه؟ شما حتی بیمارستان هم اومدید عیادتم اما امروز .. لبانش به لبخندی مزین شد و بالاخره کاری کرد که دخترک ناراحتی اش را به زبان بیاورد .او چه می دانست که شبانه هم به دیدارش می آمده و او با پلک های بسته پذیرایش بود : -پس یعنی استادت همه چیزو انکار کرده؟ -بله ، چه جورم ! تک خنده اش بی صدا بود : به نظرت دلیل این پنهانکاری چی بود ه؟ -نمی دونم ، ولی از استاد رستگار بعید بود همچینکاری! -من میگم شاید دلیلی داشته نمیشه ندونسته قضاوت کرد ! ؟ -چه دلیلی مثلا از پنجره فاصله گرفت و فنجان قهوه را روی میز کنسول گذاشت : - شاید نمیخواسته از فردا تو محیط دانشگاه حاشیه ها نسبت به گیسو خانم به وجود بیاد ، اینکه استادی که نسبت به همه سختگیری میکنه و عذری بابت تاخیر و
3040Loading...
13
#گیسو #پارت_130 غیبت قبول نمیکنه ، چرا یکباره نسبت به خانوم ملک آرا تغییر رویه داده و باهاش مهربون تا میکنه! چرا مثل بقیه ازش نامه نخواسته و بدون دلیل غیبت هاشو نادیده میگیره؟ چرا هیچ سوالی در مورد غیبت هاش نمیکنه و بازخواستش نمیکنه؟ هووم تو این جوری فکر نمیکنی؟ گیسو سکوت کرده بود و احتمالا در حال حلاجی صحبت های آریا بود. شاید حق با آریا بود ولی منطق او این حکم را قبول نمیکرد ، چرا که دلش افسار منطقش را به دست گرفته بود ، آرام شده گفت هر چقدر هم دلیل بیارید نمی دونم چرا بازم دلم قانع نمیشه ! پیراهنش را کامل درآورد و روی تخت انداخت : -پس این وسط منطق گیسو خانم موضوع رو پذیرفته و این دلشه که بنای ناسازگاری داره! صدایی از جانب گیسو نمیشنید: نمیشه یکم بهم تقلب برسونی که چطوری میشه دل گیسو خانمی که منطق رو بوسیده و کنار گذاشته رو به دست اورد؟ شیطنت گیسو را با جان و دل پذیرا بود: -قلقش رو خودتون باید پیدا کنید استاد ،من در جریان نیستم! اینبار تک خنده اش صدا دار بود و خنده ی ریز دخترک را هم شنید پس قلق داره ! کار سخت میشه ولی نشدنی نیست، مکثی کرد و ادامه داد : مثلاً اگه آخر هفته به یه ناهار تو هر رستورانی که خودش انتخاب کنه دعوتش کنم، قلق دل گیــــسو خانوم دستم اومده یا نه؟! روی تخت دراز کشید ، حالش خیلی خوب شده بود. هم صحبتی با گیسو را دوست داشت و حتی مایل بود تا خود فردا صبح ادامه دار باشد . جواب گیسو کمی طول کشید : -اوووم ، نمی دونم دعوتش کنید شاید جواب داد راهکارتون ! دخترک زبل تا مستقیم دعوت نمیشد راضی نبود : -خانوم ملک آرا دعوت منو پذیرا هستید برای پنجشنبه ظهر به صرف نهار؟ گیسو از شدت خوشحالی و ضعف لب به دندان گرفته بود : -اوووم ، فک کنم قلقش یه کوچولو دستتون اومده. چشمانش را بست و با شیطنت گفت : پس قلقش شکمو بودنشهُ! صدای دخترک کمی بلند شد که لبخند عمیقی رولبانش شکل گرفت : نه ، دلیلش اینکه استاد جدی و سختگیری به مانند جناب رستگار به ناهار دعوتش کرده و خوب اصلاً صحیح نیست که این قرار رو بهم بزنه ، چرا که مگه میشه همچین فرصت هایی رو از دست بده؟ از طرفی مگه میشه روی حرف استاد رستگار مخالفتی اورد ؟! زشته ، عیبه که حرف استادتو زمین بذاری . در طول حرف های گیسو ، آرزو کرد کاش دخترک کنارش بود و او را به خاطر بلبل زبانی ها و شیطنتی که در صدایش بود تا جا داشت در آغوشش می چلاند. اما صد حیف که تنها باید به صدایش قانع میبود.پس آخرهفته.... ادامه حرفش با تقه ای که به در اتاق خورد و آرمانی که سینی به دست وارد اتاق شد نصفه ماند.رشته کلام از دستش بیرون رفت ، نیم خیز شد و کلافه روی تخت نشست. آرمان سینی را روی میز کنسول گذاشت و بی توجه به تماسش گفت : -بیا شامتو بخور باهات حرف دارم . گیسو متوجه صدای آرمان شد که آرام گفت : -خوب من مزاحم نمیشم دیگه ، شما هم حتما شامتونو بخورید ، شب بخیر. تنها زمزمه کرد : -شب بخیر. و در دل زمزمه کرد » شب بخیر دخترک موفرفری خروس بی محل که میگفتند خود آرمان بود ، چی میشد اگر یک نیم ساعت دیر تر می آمد؟ در این نیم ساعت می توانست از هم صحبتی با دخترک انرژی ای بگیرد که تا چند روز بعد همراهش باشد. دخترکی که شیطنت کلامش امشب پر رنگ تر بود و او لذت میبرد از کلمه به کلمه ای که به زبان می آورد و خدا می دانست چقدر آرزو داشت کاش کنارش میبود . آن موقعه بود که این مکالمه سر شار از انرژی را طور دیگری پایان میداد که دخترک دیگر هوس شیطنت نکند. -اَخوی از رو ابرا بیا پایین وبشین شامتو بخور ، حرف دارم باهات. رضا برگه ثبت نام مشتری را روی میزش گذاشت و گفت : این همونیه که تاکید کرده بودی حتما نشونت بدم . سرش را تکان داد و برگه را برداشت زیر ورویش کرد و بعد از چند دقیقه ،برگه را دوباره به دست رضا داد خوبه ، مشکلی نیست. کارشو راه بنداز . -اوکی ، تا کی هستی؟ -تا ظهر احتمالا . رضا سرش را تکان داد و به طرف طبقه پایین رفت. ساختمان دوبلکس بود. اتاق آریا طبقه بالا قرار داشت که توسط پله های مار پیچی از طبقه پایین جدا شده بود ، صدای رضا آمد: - نهار چی میخوری سفارش بدم؟ با یادآوری قرار امروزش ، لبخندی دلنشین روی لبانش شکل گرفت . خوب بود که رضا پشتش به او بود و چهره اش را نمی دید .چرا که مطمئنا متوجه حالتش میشد. سعی کرد صدایش عادی باشد و همزمان که با چشم دنبال تلفنش می گشت گفت : -نهار نیستم ، برای خودتون سفارش بده. رضا تقریبا پایین پله ها بود که بلند باشه ای گفت . دست برد تلفنش را از گوشه میز برداشت و قبل از اینکه صفحه اش را روشن کند ، شروع به زنگ خوردن کرد ، مادرش بود با لبخند جواب داد: -سلام مامان جان صدای مادرش کمی با تاخیر بود : -سلام پسرم خوبی؟ خسته نباشی! چه خبر؟ -ممنون خوبم شما خوبید؟پیرمرد چطوره؟
2920Loading...
14
بزرگترین دغدغه من اینه که شام چی درست کنم🤦‍♀😖 واقعاً مغزم دیگه کار نمیکنه چی بپزم😆😅 از وقتی با این کانال آشنا شدم دیگه دغدغه ندارم بیش از ۱۰۰۰تا مدل غذای نونی و ۳ سوته بی دنگ و فنگ😍 تو هم بیا تو این کانال راحت هر روز یک غذای جذاب بپز👇👇 https://t.me/+k2yz7dqamjEwZDY0 https://t.me/+k2yz7dqamjEwZDY0 ی کانال پر از آموزشهای #غذای_نونی😍
3930Loading...
15
با غذاهای تکراری خدافظی کن دستور یه عالمه غذای سه سوته و جدید همش اینجاس فقط برای تو⬇️⬇️ @ammeh_joon
4010Loading...
16
عاشقانه بسیار عااالی🤗
4090Loading...
17
زندگی‌باتـ♡ـو چقدرقشنگه عشـــــــــــق جان...♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4050Loading...
18
لوازم آرایشی ارزانتر از همه جا  ❤️ رژ ۲۰ت💄 ریمل ۴۹ت 👁 خط چشم ۳۹ت💥 خط لب ‌۱۵ت 👄 مداد مشکی ۱۲ت💥 شامپورزماری ۵۵ت💥 کوشن یانگمی ۷۵ت 👄 اشانتیونم بگیر💅💅💅 آغازحراج باور نکردنی فقط ۱۹ هزار😍 👇 https://t.me/+dxfFeU4Gvt1kNTQ0 ارسال فوری به سراسر کشور👆
3620Loading...
19
🔴اتو بخار و مینی چرخ خیاطی پر قدرت⁉️خرید زیر قیمت بازاااار مستقیم از کارخانه ومرز😍😍 ✨شیکترین ولوکس ترین ظروف آشپزخونه ✨ #نقد و #اقساط ✔️ارسال فوری به سراسر کشور ✈️ لوازم #منزل را #گران نخرید🔴 https://t.me/+P8Y1ku8SGCYlvkNH 👆👆عالیه عجله کن 🏃‍♀🏃‍♀ جهت سفارش @ftmehzahra
3600Loading...
20
ویدیو موزیک🍂 بهنام بانی
3971Loading...
21
سرنوشت تلخ لیلا فروهر و علت بچه دار نشدنش و بیماریش.....👇 https://t.me/+maMKPfGQ9xU2NjJk        مشاهده کامل کلیپ ➡️
3630Loading...
22
زنی که نتونه با سیاستش مردو تشنه خودش کنه زن نیست کههههه 👇 🩵آموزش لوندی و دلبری 💜تبدیل عشق یکطرفه به عشق دو طرفه ❤️سابلیمینال جذب رابطه 💚 گشایش با #تسبیح بیا یادت بدم 👇 https://t.me/moj_aramesh @moj_aramesh قبل خواب به کائنات بگو👆 جذبش کن
3530Loading...
23
🌹سـ✋ـلام 💗صبح پنجشنبه تون 🌸بخیر و شادی انشاءالله 🌹آخرهفته تون پر از مهر خدایی، 💗غم هاتون کوتاه 🌸عمرتون بلند و باعزت 💗آرزوهاتون دست يافتنی 🌹لبتون خندون 💗و دلتون شاد.... 🌸دست مهربون خدا 💗همیشه به همراهتون 🌹با بهترین آرزوها آخر هفته خوبی داشته باشید💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
4056Loading...
24
با غذاهای تکراری خدافظی کن دستور یه عالمه غذای سه سوته و جدید همش اینجاس فقط برای تو⬇️⬇️ @ammeh_joon
4520Loading...
25
الهی درسڪوت شب تمام سختی روزمان را بـه تـو می سپاریم سـلامت را ارمغان فردای من و دوستانم کن و همزمان باطلوع آفتاب فردایت هدیه ای الهی ازنوع آرامش خودت بـه زندگی همـه ما هدیه فرمـا     #شبتون_آرام
4491Loading...
26
ڪلیـپ_عاشقانہ❣ کوک کوکه حالم❤️😍
4290Loading...
27
💣از چاقی رنج میبری ؟ قرص لاغری  آلفا اسلیم 🔥🔥 بدون نیاز به ورزش و رژیم❌ براحتی آب خوردن بین 8 تا 14 کیلو در یک دوره کم کن🔥🔥  دارای کد اوریجینال✅ اطلاعات بیشتر و سفارش محصول :👇👇 @alphaslim9 مرجع اصلی #آلفا_اسلیم آدرس کانال:👇👇 https://t.me/alfaslim369 https://t.me/alfaslim369
380Loading...
28
🔇فراخوان آموزش طب سنتی🔇 ♨️سرفصل های دوره ♨️ ⚛آشنائی با مزاج ها ⚛علائم تشخیص مزاج ⚛آشنائی با اخلاط ⚛علائم تشخیص وعلت بیماریها ⚛آموزش سبک زندگی سالم ⚛بیماری شناسی و بهبود بیماری بصورت طبیعی 🔰افراد برگزیده جهت همکاری دعوت خواهندشد. 🖋ثبت نام: نام و نام خانوادگی سن مدرک تحصیلی وضعیت اشتغال شماره تماس موارد بالا رو به آیدی زیر ارسال کنید 👇 @f_imani69 @f_imani69
370Loading...
29
در حال ساخت...
4531Loading...
30
#گیسو #پارت_128 و با شوق پذیرای شنیدن صدای یارش باشد . اما گیسوی بیست و اندی سال خوشحال بود از اینکه تلافی کرده بود و تمایلی به جواب دادن تماس هم نداشت. هنوز باور نمیکرد آریا آنقدر جدی و سرد با او برخورد کرده بود . اما حاالا تغییر رویه داده و باالاتر از دانشگاه منتظرش بود . زیر لب زمزمه کرد : -مسخرست ، رسوندنت بخوره تو سر ...تو سر ... تو سر من اصلا. حتی دلش نمی آمد بد و بیراه نثارش کند ، آن وقت آریا چطور توانسته بود جلوی همه سکه ی یه پولش کند؟ -چیشده فنچ کوچولو ، چرا ناراحتی؟ سلامتم که الحمدلله گربه خورده سرش را به طرف مهدی چرخاند ، لبخند دروغینی بر روی لبانش کاشت . همین مانده بود مهدی دلیل حالش را بفهمد سلام چطوری ناراحت نیستم فقط خستم مهدی با نگاه عاقل اندر سفیهی نگاهش کرد و در برابر نگین چیزی نگفت و به راه افتاد . بی حوصله نگاهش را به بیرون داد . روزی که فکر میکرد به بهترین شکل ممکن و بعد از چند وقت ندیدنش تمام میشود حالا برعکس شده بود . هم حرص داشت هم دلتنگی ، حس های مختلف در سرش جولان میداد . دلتنگی متمایلش میکرد به اینکه ،تلفنش را از کیف بیرون بکشد و ببیند پیامی از جانب آریا دارد یا نه ؟ اما حرصش دوباره غالب و دستش میانه راه خشک میشد. باید حواسش را پرت میکرد، سرش را به طرف مهدی چرخاند شام بریم بیرون؟ حوصله خونه رو ندارم ! مهدی یک تای ابرویش بالا رفت : -جواب زن عمو با کی؟ کلی برات شام مقوی پخته. دست برد و ضبط ماشین را روشن کرد : -حالا یه شب هزار شب نمیشه که خودم بعدا از دلش در میارم . الان هوس پیتزا کردم . مهدی لبخند محوی بر روی لبانش نشاند و راهنمای چپ را زد: -باشه عزیزم ، مگه میشه فنچ کوچولو چیزی بخواد و عملی نشه؟ تنها لبخند زد و سکوت کرد .نگین از پشت سر با صدایی که ناز در آن نهفته بود، گفت : -پس آقا مهدی اگه میشه همین گوشه نگه دارید من پیاده میشم . مهدی متعجب ابرو بالا انداخت و قبل از اینکه جوابی بدهد گیسو سرش را به میان دو صندلی برد : نگین لبخند دلبری بر روی لبانش نشاند ، چرا که- مگه نگفتی امشب بیکاری؟ مهدی از آینه نگاهش به او بود : -چرا ولی خوب نمیخوام مزاحم... گیسو قبل از تمام شدن جمله اش رو به مهدی کرد . میخواست بگوید برق چشمانت رضایت را ساطع می کند ، دیگر چرا ناز میکنی؟ اما تنها گفت : -پس حله ، مهدی بریم فست فودیه که چند ماه پیش با هم رفتیم . اسمشو یادم رفته . مهدی سرش را با رضایت تکان داد و باشه ای زمزمه کرد. به صندلی تکیه داد و خیره به رو به رویش شد . اگر خانه می رفتند حتم داشت انقدر بی عقل شده بود که زنگ بزند و به خاطر تلافی اش از آریا عذرخواهی کند . چرا که می دانست در برابر گیسوی درون و خواسته ی دلش کم می آورد . اگر با خودش رو راست میبود از اینکه تماس را بی جواب گذاشته بود ، دلش میسوخت اما وقت تلف کردن در بیرون را به خانه رفتن ترجیح میداد. ریموت در پارکینگ را فشرد . درب ها که از هم گشوده شد آرام ماشین را داخل برد . دستی را کشید و بی حوصله کیفش را از صندلی کنارش برداشت.پیاده شد و با قدم های بلند به سمت طبقه بالا رفت و هنوز قدم روی پله اول نگذاشته بود ، آرمان از خانه بیرون آمد : -سلام خسته نباشی بیا شام ، چقدر دیر کردی دو پله بالا رفت وگفت:نمایندگی داشتم حساب هارو راست و ریس- میکردم چرا منتظر موندید تا الان ؟ شام خوردی مگه؟ من میل ندارم آره یه چیزهای خوردم فقط برای اینکه آرمان را از سرش باز کند گفت: شب بخیر وپله ها را سریع تر بالا رفت تا آرمان هوس پرسیدن سوال دیگری نکند. داخل خانه رفت و کیفش را روی مبل پرت کرد . حوصله هیچ چیزی را نداشت . شام نخورده بود ، اشتهایی هم به خوردن نداشت اما احساس میکرد نیاز به قهوه دارد .به طرف آشپزخانه رفت و قهوه جوش همراه با قهوه را روی گاز گذاشت. همزمان دست برد و دکمه های پیراهنش را باز کرد .
4481Loading...
31
#گیسو #پارت_126 ناراحتی همین حالا کلاس را ترک میکرد . چرا که دیگر تمایلی به حضور در کلاسش نداشت. اما نمی توانست پیش بینی کند با خروجش از کلاس رفتار آریا چگونه باشد و ممکن بود حتی بدتر از االانش باشد. نگاه غمزده اش را به آریا دوخت. بدون وقفه درس میداد. با خودش زمزمه کرد » هه ، میگفت استاد رستگار چشم به در دوخته و بدون دانشجوش درس رو شروع نمیکنه ، ممنون از تحویلی که گرفتی ، درس ندادنتون پیش کش « دلش خیلی پر بود . لحظه ای نگذشته بود که دوباره زمزمه نگین را کنار گوشش شنید : گفتم از همجواری با من هیچی نصیبت نشده . این- خودخوری نکن ، فدای یه تار موت . برای همین خدای غرور از دماغ فیل افتاده همینکه بیرونت نکرد برو خدارو شکر کن . بی توجه به نگین خودکارش را روی صفحه به حرکت درآورد . حوصله هیچ چیزی را دیگر نداشت . نه درس ، نه آریا ، نه نگین ، نه کلاس را . دلش اتاقش را می خواست .حتی نکته برداری هم نکرد و شروع به کشیدن شکل های نامفهوم روی دفترش کرد. آریا نفسی گرفت و قبل از اینکه مبحث بعدی را شروع کند رو به دانشجوها سوال پرسید: کسی سوالی داره از این قسمت؟ نگاهش را در جمع حاضر چرخاند و از گوشه چشم متوجه دخترک هم بود که سرش را پایین گرفته و چیزی می نوشت . سکوت فعلی کلاس را که دید گفت: -پنج دقیقه استراحت کنید تا مبحث بعدی رو شروع کنم کلمه ممنون گفتن را از گوشه کنار شنید وبی توجه به سمت صندلی اش رفت و نشست .خودش بیشتر به این استراحت کوتاه نیاز داشت ، چرا که مایل بود دوباره دخترک را دید بزند و انرژی مضاعف بگیرد . در حین درس دادن نگاهش نمیکرد تا تمرکزش پا برجا باشد. انرژی که امروز داشت هیچ وقت تا کنون احساس نکرده بود . با همین انرژی که می دانست ،منبعش آمدن دخترک موفرفری است می تواند تا آخر شب هم که شده بود یک کله درس دهد. متوجه شده بود که رفتار جدی اش گیسو را متعجب ساخته و شاید تا حدودی ناراحت کرده بود . اما در برابر پنجاه دانشجو نمی توانست رفتار ملایمی داشته باشد. چرا که اگر با لطافت برخورد میکرد باعث تعجب همگی میشد و از حاشیه هایی که ممکن بود برای دخترک و خودش به وجود آید دوری کرده بود . امیدوار بود گیسو بداند دلیل جدی بودنش چه بوده است . هر چند تلافی کوچکی هم در پس زمینه جدی و سرد رفتار کردنش بود . چرا که انتظار داشت گیسو آمدنش را در قالب یک پیام کوتاه هم که شده بود اطلاع دهد. اما او سورپرایز را انتخاب کرده بود و خوب ، جوابش را هم گرفته بود . نگاهی به کل کالس انداخت همه مشغول حرف زدن بودند . نگاهش را تا روی دخترک کش داد . سرش تا حدودی پایین بود و چهره اش نشان از ناراحتی داشت . حتی عکس العملی نسبت به حرف های دوستش نگین ، که کنار گوشش صحبت میکرد نشان نمیداد . لبخندی می آمد روی لبش قرار بگیرد را با تغییر مسیر نگاهش جلوگیری کرد . زیر لب زمزمه کرد: دستی دور دهانش کشید و با نگاهی به ساعت مچی- حقت بود موفرفری ! اش برخاست ،پنج دقیقه گذشته بود. به سمت تخته رفت . مبحث بعدی را شروع به درس دادن کرد . چهل دقیقه تمام درس دارد و تمام سعیش بر این بودکه نگاهش به گیسو برخورد نکند . چرا که تمرکزش بهم میخورد و رشته کالم از دستش بیرون می رفت . بعد از دقایقی رو به کالس گفت: خسته نباشید ، می تونید کلاس رو ترک کنید . دودانشجو برای پرسش سوالی کنارش آمدند . مایل بود با دخترک تنها در کلاس باشد و کمی رفع دلتنگی میکرد ، دلش برای چشمان پر نور و حضورش تنگ شده بود . اما با وجود دانشجوهایی که هنوز در کلاس بودند و دو نفری که برای صحبت آمده بودند ، می دانست تمایلش در همان حد باقی میماند و عملی نخواهد شد. از گوشه چشم متوجه خروج گیسو از کلاس شد . حتی نیم نگاهی هم خرجش نکرده بود. پس عمق ناراحتی اش خیلی زیاد بود . حدود ده دقیقه بعد بود که کیفش را برداشت از کلاس بیرون رفت . با نگاه نامحسوسش سعی کرد ببیند دخترک در طول راهرو حضور دارد یا نه.اما اثری از او نبود تلفنش را بیرون کشید ، همینکه صفحه اش را روشن کرد متوجه دو تماس از دست رفته از جانب ،جناب سرهنگ کاظمی شد . اخمی روی صورتش نشست و به جای اتاق مخصوص اساتید به سمت بیرون از سالن قدم برداشت . همزمان شماره جناب سرهنگ را هم گرفت ، خروجش از سالن همزمان با شنیدن صدای سرهنگ کاظمی شد : -سلام پسرم خوبی؟ سلام جناب سرهنگ وقت بخیر ، عذرخواهم کلاس داشتم متوجه تماستون نشدم . -متوجه شدم ،من بد موقعه تماس گرفته بودم. -اختیار دارید در خدمتم . این چند وقت خیلی چهره ی ناراحتتو دیدم .راستش- زنگ زدم یه خبر بهت بدم تا کمی خوشحال بشی ، نیروهامون ردی از منصور رو حوالی جنوب پیدا کردند . داریم پیگیری می کنیم که مخفیگاه اصلیشون روپیدا کنیم. آریا به وضوح چهره اش از هم گشوده شد
4181Loading...
32
#گیسو #پارت_127 ممنون از خبر خوشتون جناب سرهنگ فقط ممکنه الان که سمت جنوبن خواسته باشند ، قاچاقی از ایران خارج بشند؟- امکانش هست اما ، ما نیرو هامون رو همه جای مرز پخش کردیم و اطلاعات منصور دادیم که اگه شخصی با این مشخصات دیدن اطالع بدن.به امید خدا زیاد طول نمیکشه که پیداشون می کنیم.هر چقدر هم زرنگ و تیز باشند حتما ردی به جا میذارند،چرا که الان تونستیم بفهمیم سمت جنوب کشور رفتند ،پس حتما محل اصلی شون رو هم پیدا میکنیم،نگران نباش پسرم. مکثی کرد و صدایش دور به نظر رسید : -اگه بازم خبری شد بهت اطلاع میدم ، فعلا کاری نداری آریا جان؟ ممنون جناب سرهنگ،لطف کردید. خدانگهدار. حواس را قطع کرد و با حال خوشی نفسی از هوای بارانی گرفت. بالاخره آخر این ماجرا را می فهمید. تا زمانی که منصور و دار رو دستش دستگیر نشده باشند ، خیالش از جانب گیسو راحت نمیشد. باید رفت و آمد هایش تحت کنترل میبود تا از خطرات احتمالی پیشگیری کند . نگاهش را در محوطه چرخاند ، کجا رفته بود؟ در جست و جویش بود که نگاهش به دخترک خورد. همراه با نگین قدم میزدند و لیوانی در دست داشتند که بخار از آن بلند میشد . حالا که تحت نظر پنجاه دانشجو نبود راحتر می توانست راه رفتنش را تماشا کند و رفع دلتنگی این چند مدتش را جبران کند . به سمت نیمکتی رفتند و روی صندلی نشستند. امروز می توانست بعد از اتمام کلاس به بهانه رساندنش از نزدیک هم ببیندش ، لبخند محوی زد و سر تا پایش را با نگاهش بلعید. دقایقی دیگر، نگاه خیره ی آخرش را از گیسو گرفت، به سمت سالن قدم برداشت گیسو لیوانش را به سمت بینی اش نزدیک کرد و نفسی از بوی نسکافه گرفت . لذت هوای بارانی و بوی نسکافه را تا عمق جانش حس کرد . روز خوبی را شروع کرده بود اما آریا ادامه اش را خراب کرده و تصوراتش را نابود. در صورتی که می توانست عالی ادامه پیدا کند. اگر آریا کمی به او و حضورش توجه میکرد. -بعد تموم شدن کلاس دوباره مهدی میاد دنبالت؟ لبخند کمرنگ معنا داری تحویل نگین داد: آره ولی فقط واسه رسوندن شخص بنده میاد نچایی یه وقت؟حاالا انگار کی میخواد بیاد دنبالش یکی بی خاصیت تر از اون رستگار، اینا سر و ته یه کرباسن اون وقت چرا آمار این بی‌خاصیت رو می‌گیری ؟ آمار نگرفتم،خواستم بدونم اگه کسی نیست ببرت-خونتون بادیگاردت بشم فعلاً نباید تنها باشی ! به طور واضح مشخص بود نگین جمله هایش را به نفع او تمام کرده بود ، ولی دیگر ک َشش نداد . چرا که می دانست در برابر زبان نگین همیشه بازنده است . نسکافه هایشان خوردند و به سمت کلاس بعدی رفتند . کمی حالش بهتر شده و رفتار آریا در ذهنش کمرنگ تر. دو ساعت بعد بود که به سمت خروجی دانشگاه می رفتند . نگین هم با نیش باز همراهش شده بود. مهدی پیام داده بود تا ده دقیقه دیگر می رسد . کنار در خروجی ایستاده بودند . ماشین اساتید کم کم در حال رفتن بودند. چشمش به ماشین سیاه رنگ آشنایی افتاد که آرام از کنارشان گذشت . با حرص از ماشین آریا رو گرفت و به رو به رویش خیره شد .دقیقه ای نگذشته بود که صدای پیامک تلفنش بلند شد.نمی دانست چرا ضربان قلبش کمی شدت گرفت. سعی کرد عادی پیام آمده را بخواند.نیم نگاهی به نگین انداخت که سر در تلفنش فرو برده بود.قفل صفحه را باز کرد و وارد صفحه پیام ها شد.نام آریا بالای صفحه خود نمایی میکرد.تپش تند قلبش را اینبار بیشتر و بیشتر حس کرد.سریع پیام آمده را باز کرد : »دویست متر بالاتر از ورودی دانشگاه منتظرتم« با خودش زمزمه کرد »چه از خود راضی ، فک کرده با کار امروزش به سمتش پرواز میکنم« انگشتان دست راستش روی کیبورد،سریع به حرکت در آمد با بدجنسی تمام تایپ کرد: »ممنون مزاحمتون نمیشم ، پسرعموم تا چند دقیقه دیگه میرسه« دلش خنک شده و با لبخندی فاخر سرش را بلند کرد.به عمد اسم مهدی را نگفته و مثل خودش پسر عمو عنوانش کرده بود . لحظه ای بعد با شنیدن اسمش سرش را چرخاند ،که همزمان شد با صدای زنگ تلفنش ، نگاهش روی نام مختصر آریا بود که روشن خاموش میشد ، اما مصمم همراه نگین با قدم های بلند به سمت ماشین مهدی رفت. آریا همچنان زنگ میزد اما او بی توجه تلفن را روی سکوت گذاشت و در ماشین را باز کرد و نشست . نگین هم بدون تعارف صندلی عقب نشست و در سلام کردن پیش قدم شد : سلام آقا مهدی، ببخشید مزاحم شما هم شدم. مهدی ناخودآگاه آینه را روی صورت نگین تنظیم کردو به عقب نگاهی انداخت ،با لبخند کمرنگی گفت : خواهش می‌کنم چه مزاحمتی و نیش باز نگین را از نظر گذراند و استارت زد .گیسو- تلفن را داخل کیفش انداخت تا چشمش به تماس آریا نخورد و هوس جواب دادن نکند ، خودش که نه اما از گیسو کوچولوی دو ساله بعید نبود تماس را جواب داده
4361Loading...
33
#گیسو #پارت_125 ببخشید استاد؟ سلام ، عصرتون بخیر . درس امروز مربوط به ... ادامه حرفش در دهانش ماند و یک ضرب سرش را بالا آورد . اشتباه شنیده بود ؟ صدای دخترکش بود ! نگاهش را در بین دانشجوها گرداند ، سرش را که به طرف راست چرخید ، نگاهش قفل چشمان درشت دخترکی شد که این روز ها ، بیشتر هوش و حواسش را معطوف خود کرده بود . باورش نمیشد که آمده بود . چرا متوجه اش نشده بود؟ به خیال روز های قبل بود که حتی نیم نگاهی خرج دانشجویانش نکرده بود ! اما حالا او ... اینجا ... دقیقا چند وقت بود که ندیده بودش؟ با نگاه دلتنگی سر تا پایش را وارسی کرد . دستش هنوز داخل گچ بود اما همینکه از آن باند لعنتی دور سرش خبری نبود خوشحال شد . نگاهشان بهم زیادی طولانی شد و این گیسو بود در ادامه حرف قبلش گفت: استاد اسم منو نخوندید برای ثبت حضورم! سعی کرد به خودش مسلط شود . دیدن یکباره گیسو حواسش را پرت کرده که اینگونه خیره اش شده بود . ممکن بود برایشان گران تمام شود این خیره نگاه کردن ها ، نگاه گرفت و برگه حضور غیاب را برداشت. بی تمرکز لیست را بالا و پایین کرد. نامش را پیدا نمیکرد. دیدن دخترک در ریتم ضربان قلبش تاثیر گذاشته بود چه برسد به هوش و حواسش . احساس گرما میکرد . نفس عمیق نامحسوسی کشید و سعی کرد طبق عادت همیشه اش رفتار کند . مایل نبود دانشجویان چیزی از رابطه او و دخترک بدانند ، رابطه ای که شکل رسمی به خود نگرفته بود و فقط در چند دیدار و تماس محدود شده بود . اما برنامه ها در پیش داشت ! به بهانه حرفش ، نگا ه مشتاقش را دوباره به دخترکی داد که خیره نگاهش میکرد، در کمال بدجنسی گفت : -علت غیبت های پشت سرتون چی بوده خانم ملک آرا ؟ ابروان دخترک بالا پرید و با تعجب نگاهش کرد . لبخندی که می آمد که روی لبانش قرار بگیرد را با اخمی جایگزین کرد و خیره دخترک شد . می دانست باعث تعجب و شگفتی اش شده است . چرا که محال بود او نداند در تک به تک آن روز های لعنتی چه گذشته بود اما تلافی یهویی آمدنش را میگرفت . چرا که انتظار داشت در پیام هایی که به دخترک داده بود ، حداقل آمدنش را اطلاع دهد . و از طرف دیگر نمیخواست ، دانشجویانش بفهمند چه بین آن ها گذشته است و او از تک به تک لحظات دخترک با خبر است . گیسو من منی کرد و گفت تصادف کرده بودم استاد . غیبت .... غیبت هامو موجه کردم . با همان جدیت سرش را تکان داد و نگاه گرفت تا در برابر آن چشمان براق کم نیاورد : جلسه بعدی نامه بیارید در حالی که سعی کرد نگاهش دیگر سمت دخترک نرود . یکباره از روی صندلی بلند شد و کتش را درآورد. احساس گرما میکرد . نفس عمیق دیگری پشت به دانشجو ها کشید و درس را شروع کرد . گیسو اما با نگاه ناباوری خیره آریایی شده بود که خیلی حرفه ای تمام تصوراتش را بهم ریخته بود . در حدی که حتی نتوانست جوابش را بدهد . او مگر نمی دانست که در چه شرایطی بوده است ؟ مگر خودش به عیادتش نیامده بود؟ مگر نگفته بود منتظرش است؟ نامه دیگر چه صیغه ای بود؟ چقدر هم تحویلش گرفته بود . در برابر همگی مثل یک تکه سنگ با او رفتار کرد . انتظار ملایمت چند وقت پیش را نداشت اما این رفتار هم زیادی سرد بود. دلش گرفت و بغ کرده نگاهش را از آریا که درس را شروع کرده بود گرفت. تمام ذوق و شوقش در عرض چند دقیقه با خاک یکسان شده بود . انگار یکباره تمام انرژی اش ته کشیده باشد ، تمایل به هیچ کاری نداشت . اجبارا دفترش را باز کرد و خودکار را از کیفش بیرون کشید. متوجه خم شدن نگین به سمتش شد که آرام زمزمه کرد : تحویل بگیر این همون بشریه که برای دیدنش چشمات پروژکتور شده بود .بعد عمری مارو با این- انتخابت قهوه ای کردی رفت نمی دانست نگین کی متوجه حس او نسبت به آریا شده بود ، اما می دانست نگین زرنگ تر از این حرفاست و با یک نگاه تا ته قضیه را میگیرد و بیراه هم نمی گفت . بد جوری ذوقش کور شده بود . انتظار رفتار بهتری از آریا داشت .به خودش هم شک کرده بود ، نکند او اشتباهی متوجه رفتارهای اخیر آریا شده بود ؟ نکند او زیادی رویا بافته بود و حاالا تمام آن رویا ها سرابی بیش نبوده است؟ اما ... خوب برداشت دیگری هم نمی توانست از آن لمس ها و نگاه ها دریافت کرد . آن نگاه و لمس و صدا زدن ها بدون حس نبود ... خام نبود ،حداقل این را می دانست. اما چرا امروز نه تنها در نگاهش خوشحالی از حضورش ندیده بود بلکه مانند همان اوایلی که شده بود که جدی و سرد برخورد میکرد ؟ گیج شده بود و کلافه و ناراحت خودکار را در دستش فشرد. اگر دست خودش بود از شدت
4321Loading...
34
🍁 @hosen_panahy حرف نزد..... پـا به پـای غـم من پیـر شـد و حـرف نـزد داغ دید از من و تبخیر شـد و حـرف نـزد شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب شب بـه شب آمـدنـم دیـر شد و حـرف نزد غصـه میخـورد کـه مـن حـال خـرابـی دارم از همین غصـه ی من سیـر شـد و حرف نزد وای از آن لحظه کـه حرفـم دل او را سوزاند خیس شد چشمش ودلگیر شد وحرف نزد صورت پر شده از چین و چروکش یعنی مادرم خستـه شـد و پیـر شـد و حرف نزد 🌹🌿تقديم به همه مادران گل🌿🌹
4625Loading...
35
💣از چاقی رنج میبری ؟ قرص لاغری  آلفا اسلیم 🔥🔥 بدون نیاز به ورزش و رژیم❌ براحتی آب خوردن بین 8 تا 14 کیلو در یک دوره کم کن🔥🔥  دارای کد اوریجینال✅ اطلاعات بیشتر و سفارش محصول :👇👇 @alphaslim9 مرجع اصلی #آلفا_اسلیم آدرس کانال:👇👇 https://t.me/alfaslim369 https://t.me/alfaslim369
3840Loading...
36
🔇فراخوان آموزش طب سنتی🔇 ♨️سرفصل های دوره ♨️ ⚛آشنائی با مزاج ها ⚛علائم تشخیص مزاج ⚛آشنائی با اخلاط ⚛علائم تشخیص وعلت بیماریها ⚛آموزش سبک زندگی سالم ⚛بیماری شناسی و بهبود بیماری بصورت طبیعی 🔰افراد برگزیده جهت همکاری دعوت خواهندشد. 🖋ثبت نام: نام و نام خانوادگی سن مدرک تحصیلی وضعیت اشتغال شماره تماس موارد بالا رو به آیدی زیر ارسال کنید 👇 @f_imani69 @f_imani69
3810Loading...
37
#گیسو #پارت_124 سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم.اگر شاگردش نبود تا به امروز با این غیبت ها مغازه اش تار عنکبوت بسته و به فنا داده بود.... همین جا نگه دار نمی‌خواد بری داخل محوطه! مهدی اما به حرفم توجهی نکرد و برای نگهبان بوقی زد،نگهبان با دیدن دست شکسته ام نزدیکتر نیامد و اجازه ورود را داد.مهدی با تک بوقی به عنوان تشکر وارد دانشگاه شد.تا نزدیکی دانشکده رفت و توقف کرد و به سمتم برگشت. نیم ساعت به تموم شدنت پیام بده، خودمو سریع می رسونم. -باشه ممنون. چشمانش را با محبت بهم فشرد. مراقب خودت باش لبخندی زدم و آرام پیاده شدم.تا رسیدن به در ورودی دانشکده همچنان نگاهم میکرد.قبل از ورود به سالن برگشتم و دستی تکان دادم. کمی بعد دور زد و به سمت خروجی رفت. یکباره از پشت در آغوش کشیده شدم.لحظه ای وحشت کردم . اما با دیدن و حس کردن دستان نگین نفسم را آزاد کردم. چطوری شاهزاده خانم؟ میبینم که راننده خصوصی گرفتی عجب تیکه‌ای هم گرفتیا چشم بازار رو کور کردی!برگشتنی اجازه میدی منم با شما بیام؟ با لبخند به سمتش برگشتم و در برابر تمام حرف هایش،تنها لپش را بوسیدم.متقابلا جوابم را داد و به طرف کلاس رفتیم.با دیدن حال و هوای کلاس و دیدن بچه ها لبخند از روی لبانم کنار نمی رفت.همگی جویای حالم شدن واز برگشتن دوباره ام ابراز خوشحالی میکردند.مانند دانش آموزانم که در مدرسه نیم ساعت دورم حلقه زده بودند و اکثریتشان با نگاهی ناراحت به دست شکسته ام خیره شده بودند. امروز نه تنها خسته نشده بودم بلکه جواب تک به تکشان را در پس زمینه ای از شوق میدادم.شوقی که منتظر دیدن استاد این کلاس بودم.این کلاس را با نگین مشترک بودیم،ولی کلاس دیگری که با آریا برداشته بودم،نگین آن را انتخاب نکرده بود. تا حدودی حق میدادم سمت آریای سختگیر نیایند،اما من بر عکس اکثریت نمیتوانستم دلم را مجاب کنم که کسی غیر او را انتخاب کنم. -فک نکن حواسم نیست داری روح پر میشی برای دیدنش. نگاهم را به نگین دادم، آدم زرنگ! سعی کردم خونسرد جوابش را بدهم: -از چی حرف میزنی؟ لبخند معنا داری زد: -از عاشق شدن دختر همسایمون که شیفته یه پیرمرد ۷۵ ساله شده بود. ربطش به من چیه؟ ام لپم را کشید،جدیدا در برخورد هایش لطافت به- خرج میداد: اونم چشماش همین مدلی بود،همین جور برق میزد ، ولی نه برای صورت پژمرده و اندام پیرمرده که شبیهش بود ، برای ماشین و مال و منالش همین جور رک غش و ضعف می رفت ، حالا تو نگاهت همونه ولی نه برای مال و منال اون خدای غرور ، بلکه برای دیدن اون چهره ای که با صد َمن عسل نمیشه خورد . باید بگم واقعا تاثیری از همجواری با من نصیبت نشده که اگه شده بود ، این انتخابت نبود! - چی داری بهم میبافی؟ قصه ی شاهزاده ای به اسم آریا رستگار که میاد زیبای خفته را با بوسه‌های آتشینش از خواب عمیق بیدار میکنه! خنده ام گرفته بود ، نتوانستم خودم را حفظ کنم و خودم را رها کردم. در میان خندیدن هایمان و همهمه بچه ها تقه ای به در کلاس خورد و کسی که تمام روح و جانم را به یغما برده بود با چهره ی جدی و ژستی دیوانه کننده وارد کلاس شد با قدم های بلند و محکم به سمت میزش رفت و بدون نگاه کردن به افراد حاضر در کلاس بفرماییدی گفت . دانشجو ها نشستند و خیره آریا شدند. آریایی که در این یک هفته اخیر بعد از غیبت تقریبا طولانی اش آمده بود و اعصاب درست و حسابی نداشت. در طول غیبتش استاد دیگری جایگزین او شده بود که یک دهم او سختگیر نبود . اما او از موقعی که آمده بود به صورت جدی و یک نفس درس میداد.رفتارش حتی از ترم پیش ، او را نفوذ ناپذیرتر نشان میداد . لپ تاپ را از کیفش بیرون کشید و روی صندلی نشست . با اخم ناشی از دقت، سیستم را روشن و دیتا را وصل کرد. برگه حضور و غیاب را برداشت و در طول بالا آمدن مطالب روی دیتا شروع به خواندن اسامی کرد . حدودا آخرای لیست بود که به نام دخترک مو فرفری اش رسید . نگاهی به اسمش انداخت و بدون خواندنش و حتی بدون غیبت زدن برای دخترک اسم بعدی را خواند. اسامی که تمام شد ، برگه را کنار گذاشت و شروع به صحبت کرد
4911Loading...
38
با قدم های بلند و محکم به سمت میزش رفت و بدون نگاه کردن به افراد حاضر در کلاس بفرماییدی گفت . دانشجو ها نشستند و خیره آریا شدند. آریایی که در این یک هفته اخیر بعد از غیبت تقریبا طولانی اش آمده بود و اعصاب درست و حسابی نداشت. در طول غیبتش استاد دیگری جایگزین او شده بود که یک دهم او سختگیر نبود . اما او از موقعی که آمده بود به صورت جدی و یک نفس درس میداد.رفتارش حتی از ترم پیش ، او را نفوذ ناپذیرتر نشان میداد . لپ تاپ را از کیفش بیرون کشید و روی صندلی نشست . با اخم ناشی از دقت، سیستم را روشن و دیتا را وصل کرد. برگه حضور و غیاب را برداشت و در طول بالا آمدن مطالب روی دیتا شروع به خواندن اسامی کرد . حدودا آخرای لیست بود که به نام دخترک مو فرفری اش رسید . نگاهی به اسمش انداخت و بدون خواندنش و حتی بدون غیبت زدن برای دخترک اسم بعدی را خواند. اسامی که تمام شد ، برگه را کنار گذاشت و شروع به صحبت کرد
4720Loading...
39
بزن رو موزا تا وارد بهشت بشی😍🤣 🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌 🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌 🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌 🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌
1640Loading...
40
آرزو کردم تو را شاید که سهمم باشد این عشق
4951Loading...
حال دلتون خوش💞💞 دلخوشی های کوچک را جدی بگیریم ♥️ شبتون زیبا
Show all...
برا خودت وقت بذار :)🪴 به روح و ذهن و قلبت اهمیت بده ، کتاب بخون ، برو‌ تو طبیعت ، پیاده روی کن از اتاق فکر و ذهنت بیا بیرون و خودت رو بسپار به دل طبیعت اینجوری حالت بهتر میشه...
Show all...
لحظات شادی داشته باشیدعزیزان💃❤️
Show all...
Repost from N/a
مردی که طبعش بلغمی(سرد) بشه شکم بزرگی داره اول دچار مشکلات گوارشی(یبوست، نفخ و ریفلاکس معده)، بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره، روز به روز کسلتر و بی انرژی تر میشه و دائما خسته است، دچار مشکلات جنسی و همچنین خلط پشت حلق میشه عزيزانی که این مشکلات و دارن یا میخوان پیشگیری کنن روی لینک زیر بزنید و تست مزاج شناسی بدن👇 https://formafzar.com/form/30iav https://formafzar.com/form/30iav
Show all...
Repost from N/a
ما جمعی از روانشناسان و جامعه‌شناسان ایرانیِ ساکن «تورنتوی کانادا»، این کانال را به عشــق هموطنان‌مان در سرتاسر جهان راه‌اندازی کرده‌ایم. هدف ما ایجاد شادی، آرامش و آگاهی است توصیه می‌کنیم عضو شوید و از مطالب جذاب و آموزنده‌ی آن استفاده کنید: ↘️ ↘️ ↘️ https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX
Show all...
#گیسو #پارت133 و رو به رویش قرار گرفت ؛ نگاهی به سر تا پایش انداخت . دست خودش نبود که استرس به خطر افتادن جانش را داشت . بعد از وارسی با خیال راحت به چهره ی درهم گیسو نگاه کرد .می دانست کمی تند رفته بود ، اما دخترک موضوع را سرسری گرفته بود و نیاز به تذکر جدی داشت. گیسو نگاهش نمی کرد و چشمان ناراحتش هر جایی می چرخید تا صورت او ، آرام شده گفت :سلام عرض شد سلام از نوع تلفظ سلام دخترک می توانست بفهمد زیادی ناراحت شده است . مکان مناسبی برای ناز دخترک را کشیدن نبود که به سمت ماشین رفت و در سمت شاگرد را باز کرد ؛ به گیسو اشاره زد : -بفرما بشین خانوم ، بریم یه جای مناسب تر حرف می زنیم. دخترک بدون اینکه نگاهی به آریا بندازد به سمت در شاگرد رفت و با تشکر زیر لبی آرام نشست . آریا در را با احتیاط بست و ماشین را دور زد و پشت رل قرار گرفت.قبل از اینکه حرکت کند، نگاهی به گیسو که سرش را به طرف شیشه چرخانده بود انداخت. هنوز هم از رفتار گیسو ناراحت و دلخور بود ، اما می دانست ناراحتی اش با دیدن چهره ی آویزان دخترک دوامی ندارد . -گیسو خانم ناراحتی؟ گیسو نگاهش را به رو به رویش داد و آرام زمزمه کرد : -نه دخترک اجبارا نگاهش را به چشمان آریا داد. پس چرا نگاهتو ازم میدزدی خانوم؟ چیزی نگفت و فقط خیره دوگوی مشکی اش شد . -حق نداشتم عصبی بشم؟ -چرا ، منکه همون اول قبول کردم کارم اشتباه بوده . -پس چرا قیافت انقدر آویزونه دختر خوب؟ نگاه گرفت و به دست شکسته اش خیره شد . خوبم،فقط ... فقط انتظار اون لحن رو از شما نداشتم همین . آریا از صدای آرام و ناراحت دخترک رو به رویش که این گونه مظلوم حرف میزد ، دلش مالش رفت ؛ اینبار تمام ناراحتی اش دود هوا شد . تک وتنها راه افتادی تو خیابون انتظاراین رو که نداشتی هوم؟ - بگم کار خوبی کردی ،هوم مگه من باید گوشزد کنم تا وقتی که اون منصور از خدا بی خبر دستگیر نشده، نباید تنها جایی بری و مراقب رفت و آمد هات باشی؟ گیسو نگاهش را دوباره به چشمان آریا داد حق با شماست من اصلا حواسم به اینکه شاید دوباره تحت نظر باشم نبود ، ببخشید . آریا با ببخشید گفتن دخترک لبخندی روی لبانش شکل گرفت . نگاهش را در تمام صورت گیسو چرخاند و کمی ، فقط کمی رفع دلتنگی کرد .اما ، دلش لمس صورت دخترک را می خواست ، که با آن نگاه براقش خیره چشمانش بود.انگشتانش را مشت کرد تا یکباره بدون اجازه اش روی صورت دخترک ننشیند. به سختی نگاه گرفت و استارت زد . کارش خیلی دشوار بود . در برابر حرکات دخترک که رفتار های ذاتی اش بود ، اما برای او دلبری خالص بود کم می آورد. اعتراف میکرد در برابر این دختر کم می آورد و نمی توانست بیشتر از چند دقیقه جدی باشد. به راه افتاد و با انرژی گفت : -خوب ،گیسو بانو انتخاب با شماست ، کجا رو پیشنهاد میدی برای صرف نهار؟ گیسو هنوز کامل ، رفتار آریا را نتوانسته بود هضم کند . اما آرام گفت : نمی‌دونم هرجا برید فرقی نداره -نشد دیگه ، قرار بود شما انتخاب کنی کدوم- رستوران! خوب من بیشتر فست و فودی ها رو میشناسم . تو شناخت رستوران های خوب تخصصی ندارم. آریا پشت چراغ قرمز ترمز زد و نگاهش را به گیسو داد : تخصص نمی‌خواد که قلق شکمو بودنه تا رستوران های خوب شهر رو هم بشناسی ، نه فقط- فست فودی هارو! دخترک بالاخره لبش به خنده باز شد . حتی خنده ی ملیحش هم دلبرانه بود. -پس حتما شما بهترینش سراغ دارید! زیر پوستی لقب شکمو را به خود آریا برگردانده بود. آریا با کج خندی گفت نمیشه گفت شکموام ولی خوب چنتا رستوران خوب مدرن مد نظر دارم. حالا به نظرت سنتی بریم یا ُ دخترک همیشه تمایلش به سنتی بود ، اما نمی دانست در قرار اول معمولاً چه رستوران هایی انتخاب میکنند ، بی تجربه بود . -اووم نمی دونم هر کدوم شما بگید. - خوب تو کدومو بیشتر میپسندی؟ دلش را به دریا زد و هم نوا با میل درونی اش لب زد: -من با سنتی راحت ترم. سرش را تکان داد و با سبز شدن چراغ به راه افتاد . حدود بیست دقیقه بعد بود که نزدیک رستوران سنتی مشهور و بزرگی توقف کردند. آریا ماشین را خاموش کرده و سریع تر پیدا شد ؛ به سمت در شاگرد رفت . رعایت دست شکسته ی گیسو را میکرد که با احترام در را برایش باز کرد . گیسو با خجالت لبخندی زده و تشکر کرد. دستش را با فاصله پشت گیسو گرفت و به سمت ورودی رستوران اشاره کرد . -این رستوران رو رضا خیلی تعریشو میکرد.بریم امتحانش کنیم ببینم در چه سطحیه. دخترک لبخندی زد و با هم وارد رستوران شدند.آریا نگاهش را در فضای سنتی خوش و آب رنگ رستوران چرخاند و به سمت تخت سنتی که سمت راستشان بود اشاره کرد. -اونجا خوبه؟
Show all...
👍 7
#گیسو #پارت_132 نه ممنون منشی که به سمت پله ها رفت ، چایی را پس زد و- نگاهی به ساعت انداخت . متعجب نیم خیز شد . بلافاصله تلفنش را برداشت. زمان از دستش در رفته بود . کاملا از روی صندلی بلند شد و پالتویش را از پشت صندلی برداشت. همانطور که پالتویش را می پوشید ، شماره گیسو را گرفت، بعد از پنج بوق دخترک جواب داد : -سلام -سلام گیسو خانوم احوال شما؟ -خوبم ممنون قرار امروزمون سر جاشه؟ -مثل اینکه شما کار دارید و اصراری نیست که حتما- به حرفتون عمل کنید. سخت نبود احساس اینکه دخترک ناراحت شده است دخترک لجباز ! از صدای دلخورش مشخص بود که چقدر این تأخیر ناخواسته به او برخورده است .به سمت پله ها قدم تند کرد : -مگه میشه قرار به این مهمی رو فراموش کنم؟ سکوت نسبی از طرف گیسو ایجاد شد : -به هر حال گفتم مجبور نیستید که از کارتون بزنید. لبخند کجی زد و همزمان دستی به عنوان خداحافظی برای رضا بلند کرد و از نمایندگی بیرون زد . کجایی الان ؟ توخیابون متعجب لحظه ای ایستاد و بعد مکثی سریع سوار ماشینش شد و استارت زد : - خیابون چرا ، مگه نباید الان خونه باشی؟ -یه کوچولو خرید داشتم ، اومدم بیرون انجام بدم . -حتما تنهایی؟ دخترک نا مطمئن زمزمه کرد : -بله اخم هایش به شدت در هم فرو رفت : -با اجازه ای کی با اون وضعیت جسمی و عواقبی که پشت سرته تنها رفتی تو خیابون؟ گیسو متعجب شده و ترسیده از لحن عصبی و جدی آریا من منی کرد : -اتفاقی نیفتاده که ، راه دوری هم نرفتم همین دوتا خیابون پایین تر از خونمونم. آریا اما پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و غرید: چراانقدر بی احتیاطی میکنی؟ بچه که نیستی بهت گوشزد- کنند! کم بلا سرت اوردن که میگی اتفاقی نیفتاده؟ گیسو از لحن عصبی آریا لب برچید . ترسیده به سمت خیابان نزدیک منزلشان قدم برداشت. سعی کرد صدایش حال خراب درونش را نشان ندهد و منطقی جواب آریا را بدهد : -دارم میرم نزدیک خونمون ، معذرت میخوام حواسم به این مورد اصلا نبوده. آریا راهنما زد و سعی کرد با سرعتی که دارد با احتیاط به سمت راست بپیچید. برو تو مغازه یا یه جای شلوغی بمون من تا ۱۰ دقیقه دیگه میرسم ، حواست به اطرافت باشه . ولی منتظر یه تنبیه حسابی برای بی احتیاطی امروزت باش دخترک گوشی را رو به روی صورتش گرفت و به تماسی که از طرف آریا قطع شده بود نگاهی انداخت. تحمل این مدل جدید آریا را نداشت که اشک دور مردمک های مشکی اش را احاطه کرد و وارد مغازه لباس فروشی رو به رویش شد . دستی به صورتش کشید و چند نفس عمیق گرفت . تمایل داشت قرار امروزش را بیخیال شود و تا خود خانه یک نفس بدود . تنهایی را میخواست .آریا چه می دانست که در این هفته در دلش چه ولوله ای به پا بوده ، چه فکر و خیالاتی در سر داشته و تمام این چند روز به اولین قرارشان فکر میکرده است. او چه می دانست که از صبح چه لباس هایی عوض کرده ، چه آرایش هایی روی صورتش پیاده کرده و دوباره پشیمان شده پاک کرده ، چه ادکلن و عطر هایی روی لباس هایش خالی کرده ، چه مدل موهایی بسته و باز کرده ، چه راهکار هایی برای زیباتر دیده شدن امتحان کرده است . او چه می دانست چه روش هایی به کار برده که بتواند مادرش را بپیچاند که با نگین قرار دارد. تا اجازه تنها بیرون رفتنش را صادر شود . تنها چیزی که در ذهنش خطور نکرده بود منصور و دار و دستش بود . فقط یک چیز در ذهنش پر رنگ بود ، قرار امروزش با آریا ، دیدارش با آریا ، نهار خوردنش با آریا ، حرف زدنش با آریا ، رفتار های احتمالی اش با آریا ، همجواری اش با آریا . ذهنش تنها یک اسم را از خود ساطع میکرد و حول و محور هیچ چیز دیگری نمی چرخید ، تنها آریا بود که باعث شده بود حتی به خطر افتادن احتمالی جانش را فراموش کند . اما حاالا از رفتار خود شخص آریا بغض کرده بود تقریبا یک ربع بعد بود که ماشین را گوشه ای در خیابان مورد نظر پارک کرد . تلفنش را برداشت ؛ شماره گیسو را گرفت و با چشمانش بالا و پایین خیابان را نگاهی انداخت . اثری از گیسو نبود . بعد از دو بوق صدای گرفته ی دخترک را شنید : -بله من رسیدم کجایی؟ گیسو از مغازه بیرون رفت و آدرس دقیقش را برای آریا گفت ، سری تکان داد : -فهمیدم کجا رو میگی همونجا بمون اومدم تماس را قطع و گوشی را کنار ترمز دستی گذاشت و حرکت کرد. چند دقیقه بعد بود که دخترک را دید و تقریبا نزدیکش پارک کرد . پیاده شد و به طرفش رفت
Show all...
👍 3
شانه ات از همه شانه ها واقعی تر بودحیف ندارمت مادر🥀🖤
Show all...
Repost from N/a
مردی که طبعش بلغمی(سرد) بشه شکم بزرگی داره اول دچار مشکلات گوارشی(یبوست، نفخ و ریفلاکس معده)، بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره، روز به روز کسلتر و بی انرژی تر میشه و دائما خسته است، دچار مشکلات جنسی و همچنین خلط پشت حلق میشه عزيزانی که این مشکلات و دارن یا میخوان پیشگیری کنن روی لینک زیر بزنید و تست مزاج شناسی بدن👇 https://formafzar.com/form/30iav https://formafzar.com/form/30iav
Show all...
Repost from N/a
ما جمعی از روانشناسان و جامعه‌شناسان ایرانیِ ساکن «تورنتوی کانادا»، این کانال را به عشــق هموطنان‌مان در سرتاسر جهان راه‌اندازی کرده‌ایم. هدف ما ایجاد شادی، آرامش و آگاهی است توصیه می‌کنیم عضو شوید و از مطالب جذاب و آموزنده‌ی آن استفاده کنید: ↘️ ↘️ ↘️ https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX https://t.me/+V3044BM5Zib-D3VX
Show all...