cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

حس خوب

Show more
Advertising posts
1 702
Subscribers
-124 hours
-57 days
-2230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#گیسو #پارت 209 نمی تونم خودمو خالی کنم. تو و بقیه شاید فقط یک دهم حال و روز منو بفهمید و درک کنید که من دارم چی میکشم و چی کشیدم. من می دونم علی چرا این حال و روزشه . دلیل اصلی و واقعی شو من میفهمم. یک عمر کنارش بودم و خط به خط علی رو حفظم. بی انصافی نمیکنم، ولی اگه علی یک هزارم زمانی که برای عزاداری مریم گذاشته رو برای درست شدن رابطه من و خودش و این زندگی میذاشت، یکباره خانوادمون این جوری از هم نمی پاشید و این نبود حال و روزمون. این نبود اونی که باید میشد و می بود. این نبود حال روح و روان من. این نبود دل زخم خورده و سیاه من. این نبود روی شرمنده و سر پایین افتاده خودش. حرف هاتون باعث میشه سکوت کنم و بگم حق با- شماست الهی من فدای اون دلتون بشم. ولی وقتی از این اتاق بیرون میرم و حال بابا رو میبنم دوباره دوست دارم بیام و التماستون کنم بابا رو ببخشید و دوباره مثل قبل بشید. نمیخوام و نمیتونم بینتون قضاوت کنم. انقدر گذشته سنگین و پر حجمی داشتید که توانش از درک من خارجه و من فقط روایت این زندگی رو شنیدم و هنوز نتونستم برای خودم حلاجی کنم و بگم حق با کی بوده اصلا چرا به اینجا رسیدیم و این شده روزگارمون... به قول خودتون انقدر بازیگر قهاری بودید که ما هیچوقت شکافی بین رابطه شما متوجه نشدیم و همیشه حس کردیم همه چیز امن و امانه ولی... مکثی کردم و دستان سفید رنگش را گرفتم. همزمان قطره اشکم هم روی دستان قفل شده مان افتاد. -ولی من ، مارال، مسعود ... دلمون برای مامان و بابا و کانون گرم خانوادمون تنگ شده. مسعود تو راهه و داره خودشو برای سال تحویل به اینجا می رسونه. تو تموم این روزا روزی نبوده که به شما و من زنگ نزنه، ولی شما حتی از مسعودی که همیشه ازش گله داشتی که ازت خبر نمیگیره هم ، دل بریدی و جوابشو ده تا در میون میدی داری خودتو نابود میکنی مامان. ما اینو نمیخواییم. میخواییم هر جور شده کمکتون کنیم و زندگی مونو از نو بسازیم. دست لرزانش بالا آمد و روی صورتم نشست. خیسی پایین پلکم را گرفت و با صدای گرفته لب زد: -درست میشه دخترم. شما هم عادت میکنید. دل من با یکی دو جمله ای که به زبون بیارم خالی نمیشه و حالمم دگرگون نمیشه. خدا هست، تو تموم این سالها خودش کنارم بوده و شاهد همه چیز بوده. خودشم کمکم کرده و میکنه تا دوباره سرپا بشم. بشم سپیده ای که خود خودشه، بدون نقش بازی کردنی که شده بود عادت شب و روزم. نمیخوام دم تحویل سال اشکتو ببینم و حرف هایی بزنم که فقط یک هزارم حرف های توی دلمه. همون جور که گفتم یه سری حرف و چیزها هست که نمیشه به زبون اورد. باید کنج همین سینه مخفی بمونه. الان هم پاشو عزیزم، برو لباساتو عوض کن و مارال هم آماده کن. منم این چند تیکه لباس رو مرتب کنم میام کنارتون. چه داشتم که بگویم؟! مانده بودم. درمانده بودم. بیچاره بودم. کاری از دستم بر نمی آمد. همه ی این حرف ها تکرار مکررات این چند وقت مان بود. ولی چه سود و چه حاصل؟! چه فایده که ذره ای نمی توانستم کمکی به مامان و بابا علی بکنم! کاری از دست هیچ کداممان بر نمی آمد. نه من... نه مسعود... نه خاتون... و نه هیچ کس دیگر که در این چند وقت دنبال عوض کردن حال و هوای گرفته این خانه و آدم هایش بود. خم شدم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم. تنها چشمانش را بهم فشرد و دوباره مشغول مرتب کردن همان لباس‌های لعنتی شد زود بیا مامان منتظرتیم. از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. تکیه به درب اتاق خیره اتاق کار بابا علی شدم. چند ساعتی بود که صدایی از آن اتاق بیرون نیامده بود. این خانه تبدیل به دو قطب شده بود. دو قطبی که مامان و بابا علی دو طرف آن را تشکیل میدادند. اتاق کار بابا علی... و اتاق مشترکشان که این روزها فقط میزبان تنهایی مامان بود و بس! آهی کشیدم و قدمی از اتاق فاصله گرفتم. بابا علی صبح زود بیرون رفته بود و طبق لیستی که به دستش داده بودم میوه و شیرینی خریده بود. در سکوت کامل خرید ها را روی کانتر گذاشته و به اتاق کارش پناه برده بود. مامان و بابا تبدیل به دو رفیقی شده بودند که بعد از سالها کنار هم بودن اختلافی میانشان افتاده بود و از یکدیگر فاصله گرفته بودند.
Show all...
👍 18
#گیسو #پارت 207 ماهی قرمز رنگ تنبل گوشه ای نشسته و انگار در خواب زمستانی فرو رفته بود. با پشت انگشت اشاره ام ضربه ای به همان ناحیه ای که ثابت بود، زدم. شوک وارد شده باعث شد به حرکت در بیاید و چرخی داخل تنگ بزند. با اخمی رو به ماهی، انگار که حرف مرا می فهمد گفتم: پاشا تنبل خان مثلاً عیده گرفتی یه گوشه خوابیدی! چند چرخ دیگر زد و دوباره پایین تنگ گوشه ای از حرکت ایستاد. انگار فضای خانه روی او هم تاثیر گذاشته بود که ذوق و شوقی نسبت به عید از خود نشان نمیداد. بیخیالش شدم و از پای میز سفره هفت سین بلند شدم. سعی کرده بودم نهایت دقت و سلیقه ام را به کار گیرم، اما نمی دانم چقدر موفق بوده ام. پارچه ساتن آبی رنگی را روی میز گرد انداخته و ظرف های نقلی و قرمز رنگ سفالی را برای هفت سین انتخاب کرده بودم. خوب بود. بهتر از هیچی بود. حداقل همین سفره نشان دهنده عید در این خانه بود. نگاه اجمالی دیگری به گوشه کنارش انداختم. احساس میکردم چیزی کم است. بیشتر دقت کردم. آره انگار کم بود. یک آن جرقه ای در ذهنم خورد و قرآن یادم آمد. چرا اصلا قضیه را فراموش کرده بودم؟! سری تکان دادم و به سمت اتاق مامان و بابا راه افتادم. قرآن معمولا در آن اتاق بود. مامان در این چند مدت اخیر به همان قرآن پناه برده بود. نزدیک درب که شدم، نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم. با صدای مامان در را باز کردم. پایین کمد نشسته و مشغول مرتب کردن لباس های کشوی پایین بود. نگاهی به لباس های تنش انداختم. اخم هایم کمی در هم فرو رفت: -مامان جان، هنوز که شما آماده نشدی! یک ساعت دیگه عیده ها. لبخند کم جانی زد و بدون نگاهی به سمت من گفت: -من آماده ام مامان، چه فرقی میکنه چی بپوشم.. نزدیکش رفتم و کنار پایش روی زمین نشستم. نگاه پایین افتاده و بی روح و دستان کمی لرزانش که لباس ها را تا میزد، قلبم را به درد می آورد. دستش را گرفتم. بوسه ای آرام پشت دستش نشاندم. -مگه ما حرف نزدیم خوشگل خانوم؟ قرار شد من سفره هفت سین رو بچینم و شما هم بیاین آماده شین، الان چه لزومی داره این کشو رو بیرون ریختین. ما که چند روزه همه جا رو مرتب کردیم و خونه رو مثل دسته گل تحویل شما دادیم خانم خانما. دستش را آرام از میان انگشتانم بیرون کشید و بدون نگاهی به من دوباره شروع به تا زدن کرد: -آره همه جا رو مرتب کردیم، ولی الان یادم اومد این کمد رو گذاشته بودم آخر کارا تمیز کنم و وقت نشد. یک ساعت دیگه سال تحویله مامان، بهتر نیست الان ترگل و ورگل کنید و بریم سر سفره هفت سینمون؟! گفتم که من آمادم، پاشو برو خودت آماده شو، اینام داره تموم میشه. نگاهی که می دزدید تا در چشمانم خیره نشود نشان از این داشت که در حین مرتب کردن لباس ها، گریه کرده است. آهی کشیدم و غمزده به لباس های ریخته شده دورش نگاهی انداختم. آرام زمزمه کردم: -مامان آرام تر از خودم جوابم را داد: بله -منو نگاه کنید. نیم نگاه سریعی به سمتم انداخت و دوباره چشم دزدید. می دونم نمی تونی ادای آدمای خوشحال رو در بیاری- مامان می دونم دلت شکسته، می دونم سخته برات، و مثل قبل بگی و بخندی و حتی سر ما غر بزنی. ولی من دلم برای مامان قبلم تنگ شده. دلم میخواد برای یک ساعت هم شده مثل قبل تمام این اتفاقات رفتار کنی. مثل اون موقع ها سرم غر بزنی که آشپزخونه رو کثیف نکنم، لباس هامو جمع کنم و مرتب باشم، زودتر از خواب بلند شم و از برنامه هام جا نمونم. چیکار کنم که برگردی به همون موقع ها مامان خودت بگو لبخند روی لبانش تناقض بسیار عجیبی با مردمک چشمانش داشت. -من حالم خوبه دختر، اون مامان قبلی که داری ازش حرف میزنی فیلم بازی میکرد. انقدر بازیگر قهاری بود که واقعا باورت شده که مامان اصلیت همون بوده. ولی در واقع مامان اصلیت کسیه که الان رو به روت نشسته. بدون فیلم، بدون نقش، باید کم کم منو با همین خصوصیات و رفتارهای اصلی خودم بپذیری. سرم را به طرفین تکان دادم: -نه مامان، شاید هنوز شناخت کافی از آدم ها نداشته باشم، ولی میتونم مامان اصلی خودمو تشخیص بدم.
Show all...
👍 9
#گیسو #پارت 208 این مامانی که الان رو به روی من نشسته فقط دلش شکسته و ناراحته، غمزدس، باید تیکه های روح شکستشو دوباره کنار هم قرار بده و بشه همون مامان قبلی. کار آسونی نیست ولی شدنیه، به خاطر من، مارال،مسعود، بابا، و حتی خودت. می دونم خودتم از این فضای بی روح و سرد خونه خسته شدی. آهی کشید: یک عمر به فکر این بودم که حال شما خوب باشه، چیز کم و کسری نداشته باشید در همه حال به فکرتون بودم و نذاشتم هیچ وقت کمبود چیزی رو احساس کنید. منت نمیذارم، مادرتون بودم و از ته قلب و جونم براتون مایه گذاشتم و میذارم ولی ولی بعد اون شب و شنیدن حرف های خاتون، اون پوسته ای که خودمو پشتش مخفی کرده بودم شکست گیسو، نتونستم جلوشو بگیرم. شکست و من بی روح و پر شدم، عیان شدم . تمام حس هایی که تو تمام این سالها تو خودم مخفی کرده بودم الان داره نمود پیدا میکنه. میبینی که خودمو تو اتاق حبس میکنم و قران میخونم و خودمو با خیاطی یا یه کاری سر گرم میکنم. ولی روح زخم خورده من دیگه با چیزی التیام پیدا نمیکنه. من با شنیدن گریه های پدرت تو اون شبایی که به دنیا اومدی مردم دختر! همون موقع ها سپیده مرد. ولی اجبار زمونه باعث شد هنوز سر پا بمونم. مرده ی متحرک بشم. مجبور بودم مقاوم بمونم و از شما نگهداری کنم، تو کوچیک بودی و نیاز به مراقبت داشتی، مسعود هم که هنوز سنی نداشت. نمی تونستم اون موقع ها عزا بگیرم و برای دل و روح شکسته خودم ناله سر بدم. سر پا موندم و سعی کردم مثل قبل رفتار کنم که موفق هم بودم. ولی بعد از اون شب نحس دیگه خالی شدم. وقتی که همه چیز عیان شد. شدم سپیده واقعی.. از غم صدا و لب های لرزانش حلقه شدن قطرات اشک را دور مردمک هایم احساس کردم. چه عیدی در پیش رو داشتیم ما... چه دل سیاهی داشتیم... چه روزگار تلخی داشتیم... -مامان به خدا که میفهمم چه حال و روزی داری، هر دقیقه و هر ساعت ، هر روز دارم آب شدنتونو میبینم . نمی تونم تحمل کنم. شما این طرف قضیه دارید از دست میرید و بابا هم از اون طرف غم سردی و دوری شما رو داره تحمل میکنه و روز به روز داره مصرف قرص هاش بالا میره. یه جایی باید این غم و غصه تموم بشه. یه نقطه ای باید این روند متوقف بشه. هر دو نفرتون دارید از دست میرید و ما هم با دیدن حال و روز شما عذاب می کشیم. گذشته رو خاک کنید. سخته، خیلی هم سخته ولی حداقلش اینه که می تونید دوباره زندگی تازه ای رو شروع کنید مامان. سری به طرفین تکان داد: دخترم رویایی حرف نزن پدرت اگه حال و روزش داغونه هنوز که هنوزه عزا داره مریمه، هنوز به فکر اون خدا بیامرزه و من رو به عنوان کسی که می تونستم همدم زندگیش باشم قبول نداره که اگه قبول داشت، تو تموم این سالها برای یکبار هم که شده از ته قلبش، دل به این زندگی میداد. این زندگی و رابطه ما دیگه مثل قبل نمیشه. اگه بشه جای شک داره. اگه دوباره منم بخوام به روال قبل برگردم، بازم نمیشه. دیدگاه و نگاه ما بهم تغییر کرده علی دیگه نمی تونه مثل قبل تو چشمام نگاه کنه، منم نمی تونم مثل قبل فیلم بازی کنم و طوری وانمود کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. یک سری اتفاقات و تغییرات به وجود اومده که باید بپذیریم. پذیرش که نه باید کنار بیایم. مامان بی‌انصاف نباشید.من نمیخوام گناه گذشته بابا رو پاک کنم ولی این جوری هم که میگید نیست. اون شمارو دوست داره، ماها رو دوست داره. خانوادمونو دوست داره و نمیخواد این جو سردی که تو این خونه به وجود اومده ادامه داشته باشه. شما تو این اتاق خودتونو حبس کردید و تقریبا چیزی از دور و برتون متوجه نمیشید. ولی من هر روز دارم بابا رو میبینم، شمارم میبینم. بابا نگاهش به شما پر از حسه، نه فقط حس پشیمونی و اینکه طلب بخشش داشته باشه نه. نگاهش به شما همراه با محبته، دنبال یه گوش چشم از شماست، ولی انقدر شرمندس که نمیتونه پا پیش بذاره، هر چند جلو چشم خودم چندین بار سمتتون اومد ولی این شما بودید بدون اینکه ذره ای توجه کنید ازش گذشتید. بابا علی خیلی داره تلاش میکنه که بتونه دل شمارو به دست بیاره و گوشه ای از ظلمی که مطمئنا ناخواسته بهتون وارد کرده رو جبران کنه، ولی حال و روز و گوشه گیری و توجه نکردن شما باعث شده این فاصله ایجاد شده روز به روز بیشتر بشه. فشار دستانش بر شومیز سرمه ای رنگ را از گوشه چشم دیدم: خیلی حرف‌ها هست که نمیشه گفت دخترم خیلی مسائل هست که باید کنج سینه ت نگه داری و هیچ وقت ازش دم نزنی. نباید هیچ کس بفهمه، نباید گفته بشه. سینه منم مملو از همون حرف هاست.
Show all...
👍 7
⭕️داستان قوز بالا قوز فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یک شب مهتابی بیدار شد خیال کرد سحر شده،بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد،اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی.... ادامه ی داستان➡️
Show all...
و گاهی گویی تمام جانم درد می کند از نبودنت... مامان😔
Show all...
کلیپ زیبای راغب👌🌸 جانم باش❤️
Show all...
Repost from N/a
رژیـــم نگـیـریـد 😳🤨🤫 اگر چاق هستید و بیشتر اضافه وزنتون شکم و پهلوهاتون جمع شده، رژیم غذایی روش مناسبی نیست 😟 رژیم سوخت ساز بدنتون پایین میاره و باعث میشه اضافه وزن بیشتری برگرده وارد کانال زیر بشید تا راه درمان بیش از 8000نفر که به سادگی لاغر شدن رو ببینید👌👌 برای درمان چاقی و لاغری روی لینک زیر کلیک کنید👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEL52BBBflt3RlDJsQ خیلی زود پاک میشه یکبار برای همیشه لاغر شو. ولاغر بمان با تیم حرفه ای شوک لاغری 👆👆👆💐💐
Show all...
Repost from N/a
💥هرچی زيورالات مشابه طلا بخواي این پیج داره👇🏻 💥با کیفیت و  قیمت عالی😱 ارسال با پست رايگان به تمام نقاط ايران بياين بگيرين لينكشو انقدر نپرسين زيورالات شیک رو از كجا بخریم😍 😎بي رقيب در قيمت😊💪 مناسب براي خريد عروس خانم ها🛍 https://telegram.me/joinchat/DeiwJD-WCet8yYyxuqyISQ
Show all...
👍 1
Repost from N/a
✅ هدیه مخصوص روز دختر یادتون نره! روز دختر نزدیکه و بهترین هدیه برای دخترهای عزیز، کتاب اختصاصی با اسم و عکس و قهرمانی خودشونه🥰 عاشقش میشن بچه ها خوندنش هم مجانیه 📌اینجا بزنید و بگیرید:👇👇👇👇 https://dsmn.ir/erDW4A موضوعات انتخابی جالب داره + اسم اعضای خانواده هم توش میاد + الانم تخفیف دارن هم برای دخترخانم ها هم آقاپسرها کانال کتاب اختصاصی هم عضو شید:👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEBYBq_7TG4HurPykA
Show all...
Repost from N/a
😱😧جملات و چله هایی که‌معجزه می‌کنند.فقط ۲۱ بار قبل از خواب تکرار کنید. #پدیدار_نوری ✅جملات مخصوص #ازدواج ✅ جملات مخصوص #ثروت ✅جملات مخصوص  #سلامتی 👇👇اینجا یاد بگیر البته تضمینی https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO @Admiin_moj ارتباط با متخصص☝️ #موسسه_تحول_درون
Show all...