cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

playlivst

An unintentional playlist.

Show more
Advertising posts
4 171
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مکن که بادِ صبح، نسیمِ گره‌گشا آورد
Show all...
توماج صالحی به قید وثیقه از زندان اصفهان آزاد شد.
امشب؟ کمی نور، کمی آرامش.
Show all...
بالاخره بارون به اهواز رسید.
Show all...
چند وقت پیش حس کردم که باید برای مردن آماده‌ بشم. دلم نمی‌خواست اگه روزی بدپن اطلاع قبلی مردم لابه‌لای وسایل پک‌های خالی وید یا پورن توی کامپیوتر پیدا کنن. نه که برای منی که اون موقع مرده مهم باشه ها، دلم برای خانواده می‌سوخت. توجیه کردن رفتار کسی که مرده باید خیلی داستان داشته باشه، نه؟ به قول خارجیا its a headache to explain. شروع کردم به جمع کردن وسایلم؛ کامپیوترم تمیزه و توی اتاقم جز چند دست لباس، کتاب و خورده ریز های زمان بچگیم چیزی نیست. واقعا تمام زندگی من همینه. همه چیزش رو میشه توی یه اتاق پنج در هفت و سه تا کارتن خلاصه کرد. از ۱۶ سالگیم به بعد هیچ اثری از من نمونده. نه عکسی، نه فیلمی، نه لوح یادبود یا پلاک تقدیری. هیچی. انگار از اون موقع به بعد دیگه وجود نداشتم. چند جلد کتاب هست که اونم به من ربطی نداره. دو جلد از براتیگان که بهار بهم هدیه داد و یکی دو تا نقاشی از سین که حتی برای من هم کشیده نشده بود. می‌خواست بندازه دور، من از توی کارتن آشغال‌ها برشون داشتم. کاش صبح نشه. چه حال مزخرفی.
- چارگا
Show all...
مدتی یه کانال داشتم به اسم چارگا. اینجا برام زیادی بزرگ، عمومی شلوغ و سمی شده بود. نیاز داشتم دور از جونوری که توی پلی‌لیست زندگی می‌کنه نفس بکشم و بنویسم تا این که چند وقت پیش حس کردم عمرش تموم شده و دیگه اونجا ننوشتم. حالا که برمی‌گردم و چارگا رو می‌خونم، دوست دارم بعضی از پست‌هاش رو بفرستم. کاش می‌شد اینجا هم انقدر بی‌پرده نوشت. کاش خیلی چیزای دیگه که حتی اونا رو هم نمی‌تونم اینجا بنویسم.
Show all...
دارم فکر ‌می‌کنم به این که چقدر نوشتم و چقدرِ دیگه باید بنویسم تا تموم شم.
Show all...
Repost from تراسِ هراس
بارها گفتم و این بار بلندتر می‌گویم، از آبان ۹۸ ما که اینجا ماندیم، با امثال تو که رفته بودید دو تصویر دیگر از ایران، زندگی و همه چیزش داشتیم. ما که خون‌های لخته شده به آسفالت را دیده بودیم، ما که ساچمه‌های ساچمه‌زن‌ها را دیده بودیم، گلوله‌های جنگی را دیده بودیم. چشم‌ها و گوش‌های ما پر شد از نام‌ها، چهره‌ها. این‌ها را تو بهتر می‌فهمی، برای هرکه بیگانه باشد. حالا که تمام شده این رابطه و قرار است سیل سرزنش‌ها سرازیرِ من شود چراکه خواستم بمانم، نروم، فرار نکنم، نگریزم. خواستم با همین مردمی که از صبح علی‌الطلوع فحش‌شان می‌دهم تا بوق سگ بمانم. و بله در همین خراب‌شده که هزاران بار گفته‌ام جای زندگی نیست. تو گه‌گاه برای ما زندگی ندیده‌های ناخوش از رفاه و امنیت و آرامش عکسی بفرست، از خیابان‌های تمیزِ فرچه خورده، از ماشین‌ها که نمی‌لولند در هم، از شادی‌های گروهی، از کنسرت‌ها و سالن‌های تئاتر، از موزه‌ها از همۀ آن زندگی که از ما دریغ شد. از بوسیدن‌ها از در آغوش گرفتن‌ها از بدیهی‌ترینِ چیزها... برایم عکس بفرست آرزو از آن زندگی پر زرق و برق... بگو که آرامش و عشق در آنجا چگونه است؟
Show all...
I'm in love with your stories. Admittedly; not everybody's a good storyteller but still, nothing makes me feel more alive and relatable than to sit down, and carefully listen to someone's tale and even though I would like to deny it, I think this is what I've been living for, at least in the past few years. I live to listen to you, I want to glimpse into your world, to hear what has happened; I want to know every background story that led you here to me. What has happened to your hand? Where did you get this beautiful laugh? Who gave you those scars you carry? I want to know why your eyes wander whenever you hear that one specific song or why your smile has all the warmth in the world. Tell me about the one who hurt you, the stranger who gave you a day to remember and that time when you danced all by yourself through the night for as long as you have a story and I'm listening, I'll be in your world with you and we won't be two strangers existing in different realities. After falling in love, getting heartbroken, loosing, gaining, dancing, dying and all the things I have experienced in this short and yet endless span of time that we call existence; I want to think that I found out what being alive means to me. I found out that it wasn't about myself, those whom I loved or even the things that left me tattered and torn; I found out that I belong whenever I'm observing. Whether it is listening to music or voices; Or watching someone's hand draw as their gaze is lost within themselves. For as long as there's a story, and a decent storyteller, I'm alive.
Show all...
Show all...
Philip-Glass-Mad-Rush.mp331.55 MB
Efficiency is your best companion through loneliness.
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.