کافه متن
ادبی،هنری،اجتماعی ارتباط با ما : @cafetexts1396
Show more1 139
Subscribers
-424 hours
-597 days
-30830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
انواع مختلف دوستت دارم :
1-خیلی مواظب خودت باش
2-انقدر خودتو اذیت نکن
3-هوا سرده خوب بپوشون خودتو
4-دوس ندارم ناراحتیتو ببینم
5-رسیدی حتما بهم زنگ بزن
6-زود بخواب فردا باید زود بیدار شی
@Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
❤ 1🥰 1
بیردخور هر جلسه دیر میآمد؛فلان فلانشدهی ناجنسِجنسِ خَلَفِ جَلَفِ لفیف خاطرِ اجوَف باطن.
آنهم نه ده دقیقه و بیست دقیقه که بشود عینهو دبستان برایش تأخیری زد.از یکساعتونیم، یکساعت و ربع را میپیچاند وبعدش خندان لب و مست، با تعریفهای قلمبه سلمبه از آدم، و چهارتا ناز و ادایِ خام و خرکی سروتهش را هم میآورد و مثل حرف ترخیم و الفِ وصل، همان ردیف اول ورِ دل خودم مینشست. ما هم که عاشق تعریف و تمجید. هر چقدر هم الکیتر، بهتر. خرکیفتر.
توی این هیر و ویر، که هیچچی و هیچکی سرِ جایش نیست، به من هم گیر دادند که بیا زبان تخصصی حقوق را بگو.
من کجا، حقوق کجا؟ از کل حقوق، فقط یک زوّجتُ موکّلتی فلان را برای فلان بلدم که تازه آن هم فقه است و تا حقوق شدن هزار سال راه دارد.
ولی خب احساس تکلیف است دیگر. بگیرد، ول نمیکند لامصب. نصف کلاس را به شوخی و خنده و نصف دیگرش را به کنفرانس میگذرانیم و چهارتا تعطیل هم میخورَد تنگش، ترم تمام میشود. سخت نگیر. سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش.
روزگاری که هنوز این وسواس لعنتی نبود برای همه چیز آماده بودم. از نورولوژی و فیزیولوژی گرفته تا طب سنتی و مامایی و فقه و اصول و فلسفه و اقتصاد و ادبیات و تحلیل تکنیکال و فاندامنتال طلا و ارز و نفت. مگر آنها که این چیزها را میگویند چی بیشتر از من بلدند؟
تا پسِ گردنیِ خدابیامرز آقاجان. ناغافل چنان کوبید که دندان عقلم از ریشه درآمد. بعدش هم شروع کرد حکمت گفتن: «مُعتل ذاتِ ناقصصفات؛ کم ور بزن، این منم و این منم، این عضلات گردنم. خودت را با حجم محصولاتت ثابت کن؛ نه با قُطرِ ادعاهایت». به عمل کار برآید.
حالا هر جا زنگ میزنند بیا تدریس، نمیروم. میترسم. نه اینکه از دانشجو بترسم. آنها را که با هزار طرفة الحیل میشود سر کار گذاشت. ترس از هویدا شدن جهلم. از خودم میترسم. پیش خودم آبرویم برود.
دیر میآید که میآید. به درک اسفل السافلین. بلانسبت، یک سرِ خر کمتر. یا از ددنهادی و بدنژادیاش است، یا شاید اصلاً دنبال بدبختیهایش است. او هم یکی مثل خود من. از نیاز و بدبختی نبود، که اینجا نبود. وقتی همهمان در یک بدبختی شریکیم و دستمان هم به مقصر نمیرسد، پاچهی هم را چرا بگیریم.
ولی یک روز گیر دادم فلانی من که نه اهل غیبت زدنم و نه نمره ندادن. ولی دهانت سرویس، لااقل دو جلسه زودتر بیا که بقیه شاخ نشوند.
گفت استاد دست روی دلم نگذار. همین قدرش هم که میرسم بیایم معجزه است. آن هم فقط به عشق خودت. معجزهی عشق.
مثل حمیده خیرآبادی گفتم خُبه خبه. عشق که معجزه نمیکنه. ولی لیسیدن چرا. برای موفقیتهای سطحی دستبوسی، و برای موفقیت عمیق و ماندگار دستلیسی معجزه میکنه. ولی حالا یکبار مثل آدم بگو چرا اینقدر دیر میآیی.
گفت ما بعد از سالها دوادرمان و جادوجنبل و نذر و نیاز صاحب بچه شدیم. ولی بچه مقعد و ماهیچههای مقعدی نداشت. تا حالا پانزده شانزده عمل جراحی کردهایم که توانستهاند یک مقعد مصنوعی برایش بگذارند. اما چون ماهیچه ندارد که دفع کند، یک سوراخ هم در شکمش هست که باید روزی یکساعت بنشیند و از آن سوراخ یک شیشه آب معدنی خالی کند و با شلنگی که از شکمش به مقعد وصل کردهاند رودههایش تخلیه شود.
نابود شدم. هم از شرمندگی که چرا گیر دادم. لعنتی تو که با خودت فکر کرده بودی حتما یک بدبختی دارد که دیر میآید. وقتی یکی نااهل و ناتو نیست، خب لابد مشکل دارد که یکجوری است. چرا انگشت روی مشکلش میگذاری و دل خونترش میکنی؟
و شرمندهتر. چه چیزهایی داریم، که از بس داریم نمیبینیمشان. هر که جز ماهی زِ آبش سیر شد. و پر سؤالتر. خدای من! چرا؟
پسرش را دیدم. قرص قمر. انگار نه انگار.
انگاری آدمیزاد انعطافش از کش تنبان هم بیشتر است. یک ذره صبوری کند، با هر چیزی کنار میآید. بیخود نبود دایناسورها با آن هیکل منقرض شدند و آدمی ماند. از پدرش هم شنیده بودم که با مشکلش کنار آمده و عین خیالش هم نیست.
بعد از چندسال پدرش را در حرم دیدم. خادم بود. وسط آن همه جمعیت از ده متری داد زد استاااااااااد.
من هم با همان میزان صدا داد زدم «دهنت سرویس، تو هنوز آدم نشدی؟ آبرومان را بردی لای این همه جمعیت».
کلی گپ زدیم و خندیدیم. یاد ایامی که رفت و دیگر برنمیگردد. از پسرش پرسیدم. گفت دانشجو شده. در یک دانشگاه عالی و یک رشتهی عالی. و چیزی که باورم نمیشد، اینکه مستقل شده. انگار نه انگار با آدمهای معمولی فرق داشت.
یاد یک دوست افتادم که با دوتا پایِ نداشته و عصاهای سنگینی که باید با خودش میکشید، الان در فرنگستان دکتری میخوانَد. همیشه میگفت «من از خدا به خاطر این معلولیت متشکرم. این نداشتن همیشه به من قوّت و انگیزه داده».
راستش من نمیفهمم یعنی چه. مگر شکر برای داشتهها نیست؟ پس چرا آقاجان همیشه میگفت: «آلّاه، برای داده و ندادههایت صدهزار مرتبه شکر».
#دکتر_محسن_زندی
👍 1👌 1
در مورد سرانجام اینترنت در ایران، چنانکه پیداست در حال اجرای استراتژی”قورباغه آبپز” هستند!
سرعت و کیفیت هر روز و به تدریج در حال کاهش است.
#صیانت_مذبوحانه
_حسین سلاح ورزی_
@Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
👍 1😢 1💔 1
از ۳۰سالگی به بعد روزی ۳۰هزار نورون تو مغز میمیره؛
برای جلوگیری از پیرشدن سلولهای مغز، تنها کار مؤثری که میشه کرد
حفظ connection مغزیه!
چطور؟
با مطالعه، حل جدول، پازل، شطرنج و کارایی که مغز رو به چالش بکشه...
@Cafetexts 🌼🍁🍀🍂🍃🍁🌼
❤ 2👍 1👏 1👌 1
☕️
به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت، از قصدِ آمدنش، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت، به گوشِ احساسِ من،
بی انتها غریب
قهوهاش را خورد، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن،
برای شروعهای تازه، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ، آدمهای تلخ، روزهای تلخ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ...
برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت.
نیکی_فیروزکوهی
@Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
👍 2❤ 1🥰 1👌 1
«خیلی وقت است که یاد گرفتهام فقط سرم را تکان بدهم و بحث نکنم.
این عطش ما آدمها برای ثابت کردن نظراتمان به دیگران، دیگر سالهاست برایم احمقانه جلوه میکند.»
📕هزارو چند شب
#سیدمهدی_موسوی
@Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
👍 2❤ 1👏 1👌 1
۱۰ مه روز_جهانی_لوپوس است.
🔺لوپوس یکی از بیماری خود ایمنی است که سیستم ایمنی بدن بیمار به بافتها و اندامهای بدن خود فرد حمله میکند و بیشتر؛ مفاصل، پوست، کلیهها، خون، قلب و ریه را درگیر میکند/روزها
@Cafetexts 🌼🍁🍃🍂🍀🍁🌼
👍 2❤ 1🙏 1👌 1