cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آن روزهاى جام

گذرى بر تاريخ و فرهنگ و سالهاى نه چندان دور تربت جام لینک زیر جهت ارتباط با مدیر کانال عبدالمجید جامی الاحمدی👇 @majid_jamialahmadi

Show more
Advertising posts
611
Subscribers
No data24 hours
+57 days
+3130 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
Media files
821Loading...
02
Media files
10Loading...
03
Media files
871Loading...
04
Media files
1431Loading...
05
Media files
1650Loading...
06
Media files
1610Loading...
07
Media files
1571Loading...
08
Media files
1642Loading...
09
Media files
1783Loading...
10
Media files
1751Loading...
11
Media files
2112Loading...
12
Media files
1920Loading...
13
Media files
1840Loading...
14
Media files
1910Loading...
15
Media files
2021Loading...
16
Media files
2100Loading...
17
Media files
1980Loading...
18
Media files
1990Loading...
19
Media files
1970Loading...
20
Media files
1910Loading...
21
Media files
1920Loading...
22
Media files
1960Loading...
23
Media files
2061Loading...
24
درب ها سخن می گویند درب هرباغی در کوچه باغهای بزد به شکلی متفاوت ساخته شده .هر درب و خانه داستانی در دل خود دارد.داستانی از عشق و غم ،داستانی از تلاش و کوشش
2121Loading...
25
حاجی شاه محمد در مجلسی پیش قومها درد دل می کرد .شروع کرد به گریه .می گفت: ببین وضع مرا ،ببین این سرطان چه بلایی بسرم آورد.دارم می میرم ،فردا هست که مرا به قبرستان ببرند .آه سردی کشید و سخت گریست . دین محمد بعنوان دلداری گفت: تو چه غم داری حاجی شا ممد .تو که بچه ها را عروس و داماد کردی ،تو که از دنیا خوب استفاده کردی ،اگر بمیری کسی را غمدار نکردی.بزار م بگریم ،بزار بری م بگریند که بچه کوچیک درم ،بزار بری م بگریند اگر بمیرم هنوز جوانم و دل پر آرمون .حاجی شاه محمد و جمع با چشمای خیره از این دلداری در حیرت ماندند😳😳
3023Loading...
26
نکته دوستانی از من سوال می کردند آب جام رود آیا به افغانستان می رود؟ اگر به افغانستان نمی رود چه می شود ؟ خدمت دوستان عرض شود جام رود در محل دو آب صالح آباد به هریرود پیوسته و در محل پل خاتون نیز کشف رود که از مشهد و چناران می آید با هم پیوسته و رود مرزی تجن را تشکیل می دهد و به سد دوستی می ریزد .البته سد دوستی قبل از این سیلها و بارانهای اخیر در حال خشک شدن بود چرا که با ساختن سد سلما در افغانستان و هرات هیچ ابی پارسال به هریرود و سد دوستی نیامد و سد دوستی خشک شد .امید است این سیلها سد دوستی را زنده می کند .لازم به ذکر است سد دوستی بین ایران و ترکمنستان تقسیم می شود و ایران مقدار زیادی از اب آن را با لوله های دومتری به طول ۱۸۰ کیلومتر به مشهد پمپاژ می کند برای تصفیه و آب شرب و نیز مقداری از آب سد دوستی برای کشاورزی سرخس و روستاهای پایین دست استفاده می شود.
3516Loading...
27
Media files
2532Loading...
28
Media files
2532Loading...
29
Media files
2653Loading...
30
Media files
2873Loading...
31
Media files
4287Loading...
32
Media files
2805Loading...
33
Media files
3043Loading...
34
Media files
3205Loading...
35
از داستانهای شاهنامه ادامه داستان رستم و سهراب سهراب پس از پایان جنگ در روز اول شب با هومان نشست و گفت: من فکر می کنم این پهلوان ایرانی که امروز با او مبارزه کردم رستم است چون یال و کوپال و برز و بالای او شبیه من است .هومان که مواظب بود سهراب رستم را نشناسد گفت: من بارها رستم را در جنگها دیده ام و رخش را میشناسم ولی این پهلوان هیچ شباهتی با رستم ندارد . صبح که خورشید روشنایی بخشید سهراب و رستم به میدان رفتند و افسار اسبهای خود را به سنگ بستند ومقابل هم قرار گرفتند .سهراب به رستم گفت: ای پهلوان مهر تو بر دلم نشسته و نمیخواهم با تو بجنگم .بیا با هم بنشینیم و میگساری کنیم .تو خود رستمی . رستم گفت : تو می خواهی مرا فریب بدهی ،باید من و تو با هم بجنگیم .بالاخره دو پهلوان مقابل هم قرار گرفتند و به کشتی گرفتن پرداختند .پس از مدتی زور آزمایی سهراب جوان رستم را به خاک افکند و خنجر کشید تا سر رستم را ببرد ولی رستم از تجربه خود استفاده کرد و گفت: بدان که ما در ایران رسمی داریم که اگر پهلوانی برای بار اول پهلوان دیگری را به زمین زد سر او را نمیبرد و برای بار دوم که او را به زمین کوفت حق دارد او را بکشد .سهراب جوان خام شد و فریب خورد و رستم را رها کرد و برای ساعتی با اسب خود به شکار رفت .رستم هم عرق کرده بود کنار آب رفت و سروتن خود را شست .دوباره رستم و سهراب مقابل هم قرار گرفتند و به کشتی پرداختند .این بار رستم سهراب را به زمین زد و فورا بر سینه اش نشست و خنجر کشید و پهلویش را درید .سهراب آهی کشید و گفت: اگر تو ماهی در دریا بشوی پدرم رستم انتقامم را خواهد گرفت. گویی دنیا بر سر رستم خراب شد و گفت: تو چه نشانی از رستم داری ؟ سهراب گفت: بازویم را لخت کن و مهره ای را که مادرم بر بازویم بست ببین .چون رستم مهره ای را که به تهمینه داده بود تا اگر فرزندشان پسر بود بر بازویش ببندد دید آه از نهادش بلند شد و سهراب را در بغل گرفت .سهراب گفت: این مهره برای شناسایی تو بود ولی دیر آن را دیدی و مرا شناختی .اول بار ژند رزم که تو را باید به من نشان میداد کشته شد و هجیر هم تو را به به من نشان نداد و هومان هم مرا فریب داد و تو هم خود را نشناساندی .از آن طرف چون لشکریان ایران دیدند مدتی گذشته و رستم و سهراب را نمی بینند آمدند به نزدیک رزمگاه و چون رخش را بی سوار دیدند به پیش کاوس رفتند و گفتند: رستم کشته شده .غریو وغوغا برخواست و شیپورها به صدا در آمد .اما رستم سهراب را بغل کرد و به کنار جویبار خواباند .سهراب گفت: من لشکریان توران را به ایران آوردم و آنها بخاطر من می جنگند ،بعد از من به آنها آسیب نرسان و بگذار برگردند.رستم بطرف لشکریان ایران رفت .چون رستم را با آن سر و وضع پریشان و گریان دیدند در تعجب شدند .رستم گفت: من پسرم سهراب را کشتم که غریو از لشکریان برخاست و پهلوانان ایرانی با رستم پیش سهراب غرقه در خون بر گشتند.رستم طوس را پیش کیکاوس فرستاد و گفت: به شاه بگو از نوشدارویی که در خزانه دارد یک جام بدهد تا سهراب بهبود یابد .وواز خدمتگزاران شاه شود.اما چون طوس پیش شاه رفت کیکاوس گفت: مگر ندیدی رستم نسبت به من گردن فرازی کرد و دستور مرا اجرا نکرد .همچنین اگر رستم و سهراب با هم باشند برای تاج و تخت من خطرناکند .طوس پیش رستم رفت و گفت: بهتر است که خودت پیش شاه بروی و نوشدارو از او بخواهی .رستم چون بطرف شاه میرفت که خبر آوردند ذیگر نوشدارو بکار نیاید چون سهراب مرد. گودرز و گستهم و کاوس پیش رستم آمدند .رستم خنجر کشید که خود را بکشد .پهلوانان مانع او شدند و کاوس با پر رویی شروع به نصیحت رستم کرد که اگر تو خود را بکشی سودی برای سهراب ندارد و همه به نوبت به جهان دیگر خواهیم رفت.رستم به شاه گفت: بگذار لشکر توران بدون آسیب برگردند که این خواسته سهراب بود .رستم زواره را مامور کرد تا لشکر توران از آب بگذرند و خود سهراب را در تابوتی گذاشت و شاه برگشت و رستم سراپرده و خیمه ها را به نشانه عزا داری آتش زد و با تابوت سهراب به سیستان رفت و می گفت: چگونه این خبر را به مادرش بدهم .چون تابوت به زابل رسید زال دستان و رودابه مویه کنان به پیشواز آمدند و چون تابوت را به کاخ بردند رستم میخ تابوت را کند و پارچه حریر را از روی بدن سهراب کنار زد و سهراب را به زال نشان داد .رودابه روی و موی را خراشید .رستم سهراب را در پارچه حریر زرد رنگی پیچید و در تابوت کرد و گفت: اگر دخمه ای از طلا بسازم دزدها دخمه را ویران می کنند و او را در دخمه ساده ای به خاک سپرد. http://T.me/majidjamialahmadi
3111Loading...
36
Media files
2870Loading...
37
Media files
3071Loading...
38
Media files
2870Loading...
39
Media files
2611Loading...
40
Media files
2661Loading...
01:04
Video unavailableShow in Telegram
00:05
Video unavailableShow in Telegram
00:45
Video unavailableShow in Telegram
Photo unavailableShow in Telegram
00:12
Video unavailableShow in Telegram
00:15
Video unavailableShow in Telegram
Photo unavailableShow in Telegram
00:33
Video unavailableShow in Telegram
Photo unavailableShow in Telegram
01:54
Video unavailableShow in Telegram