cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آن روزهاى جام

گذرى بر تاريخ و فرهنگ و سالهاى نه چندان دور تربت جام لینک زیر جهت ارتباط با مدیر کانال عبدالمجید جامی الاحمدی👇 @majid_jamialahmadi

Show more
Advertising posts
605Subscribers
+124 hours
+217 days
+2230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

شیخ حسن جهرمی می‌گوید: در سالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از محمد مهتاب شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند. گفتم ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم. محمد مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ گفتم: نه. . گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟ گفتم: نه. گفت: هرگز خندۀ کودکی نازنین، تو را به خلسۀ شوق برده است؟ گفتم: نه. . گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق از دیدۀ تو سرازیر کرده است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟ گفتم: نه. گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟ گفتم: نه. گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده‌ای؟ گفتم: نه. گفت: از من دور شو ای ملعون که سنگ را عاشقی می‌توان آموخت، تو را نه.
Show all...
«خدای بزرگ است اهورامزدا، که این زمین را آفرید که آن آسمان را آفرید که مردم را آفرید و #شادی را برای مردم آفرید». داریوش بزرگ (کتیبه بیستون) به #شادی بباش و به نیکی بمان ز خوبی مپرداز دل یک زمان #شاهنامه در فرهنگ ایران باستان، علت آفرینش آدمیان، کمک به خدا در پیکار با پلیدی است. اسنان دوست خداست تا با آباد کردن جهان، گسترش نیکی، پرورش عشق و مهر، دنیا را زیباتر، دوست داشتنی تر و نورانی تر کند. انسان ، وظیفه‌ سنگینی بر عهده دارد و برای تأمین آرامش جهانی، بایستی پیوسته برضد قوای زشتی در تلاش و کوشش باشد. جهان ناپایدار کنونی، یک گذرگاه است و آدم از جهان آغازین بخاطر وظیفه‌ای که به وی محول گردیده بایستی از این گذرگاه بگذرد و به سوی جهان پایدار و ابدیت خویش برود. چون در این گذرگاه نیروهای اهریمنی کمین کرده‌اند، وظیفه او جنگ در مقابل سپاهیان اهریمنی است. هر انسان، سوارکاری پیکارگر است و ابزار او در این میدان کارزار پارسایی و شادمانی است. ایرانیان برای چیرگی بر قوای اهریمنی خود را به دو سلاح مجهز می کردند: قدرت بدنی (سوارکاری، تیراندازی و کشتی گرفتن و سایر رزش های جسمانی) ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاستی و دیگری اراده‌ای قوی و روحی استوار و مقاوم با ایمان به شکست نهایی پلیدی‌ها و پیروزی قوای نیک. برای دست‌یابی به بخش دوم، یعنی روانی شاداب و سالم، وسایل چندی داشته‌اند که یکی از آن‌ها ترتیب‌دادن جشن‌های متعدد ماهانه و فصلی در طول سال بوده‌است که به مناسبت‌های گوناگون برپا می‌داشتند. مردم در این جشن‌ها شرکت می‌جستند و به وسیلهٔ تفریحات سالم و عیش و سرور و دست افشانی و آتش‌افروزی و پایکوبی روان افسرده را شادابی می‌بخشیدند و خستگی‌های فکری و جسمی را از تن و روان خویش می‌زدودند و خویشتن را برای کارهای سنگین روزهای پس از جشن آماده می‌کردند. چو شادی بکاهی بکاهد روان خرد گردد اندر میان ناتوان اردیبهشت همانگونه که می دانید همهٔ امشاسپندان دارای دو وجه مینوی و زمینی هستند این امشاسپند در جهان مینوی نمایندهٔ پاکی و راستی و نظم و قانون اهورایی یا هنجار آفرینش  هست و در زمین نگاهبانی آتش بدو محول است. ایرانیان نه تنها نام ماه های سال را از روی اسامی امشاسپندان و ایزدان پاک برداشته اند بلکه برای هر روز از 30 روز ماه نیز از نام های ایزدان استفاده می کردند. سومین روز از هر ماه به نام اردیبهشت نامگذاری شده است. زمانی که نام ماه و روز هر دو یکی می شد آن روز را جشن می گرفتند. مانند مهرگان، تیرگان، آذرگان ، اسفندگان و.. سومین روز از ماه اردیبهشت، «اردیبهشتگان» است که به جشن گلستان هم معروف است.
Show all...
ادامه نبرد رستم و سهراب رستم و سهراب به یک گوشه میدان نبرد رفتند و ابتدا نیزه بر گرفتند و با هم مبارزه کردند تا نیزه ها شکست .سپس شمشیر هندی بکف گرفتند و آنقدر به یکدیگر ضربه زدند تا تیغ شمشیر شکست .آنگاه عمود گران بکف گرفتند و مبارزه کردند تاعمودها خم شد و اسبها و پهلوانان خسته شدند .تن اسبان و تن رزمندگان پر خاک و عرق وخون شده بود و نیرو و توانی برای مبارزه باقی نمانده بود .در این نبرد هیچکدام را نسبت بدیگری مهر و محبت نجنبید . از این دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بد مهرننمود چهر همی بچه را باز داند ستور چه ماهی بدریا چه در دشت گور هیچکدام همدیگر را نشناختند و مبارزه کردند ورستم از نبرد با دیو سپید یادش امد ولی اکنون در برابر سهراب جوان کم آورده بود.باز در ادامه نبرد تیرها را بزه کردند و کمان بر گرفتند و بسوی هم تیر انداختند و بعد از آن به کشتی گرفتن پرداختند و دوال کمر یکدیگر را گرفتند.رستم که اگر بر سنگ کوه چنگ می انداخت ،آن را از جای می کند کمر بند سهراب را گرفت تا از جای بجنباند ولی رستم نتوانست او را از زین برباید.هر دو شیر افکن از نبرد خسته شدند.باز سهراب گرز گران را بلند کردو بر کتف رستم زد که از آن کتفش بدرد آمد. بزد گرز و آورد کتفش بدرد بپیچید و درد از دلیری بخورد بخندید سهراب و گفت ای سوار بزخم دلیران نه ای پایدار برزم اندرون رخش گویی خر است دو دست سوار از همه بترست اگرچه گوی سرو بالا بود جوانی کند پیر کانا بود چون نتوانستند بر هم غلبه کنند رستم بسوی لشکر توران حمله برد و لشکر را بپراکند و از آن سوی سهراب به لشکر ایران حمله برد و تعدادی را بخاک افکند.رستم گفت: نکند این ترک نوخاسته به کاوس آسیبی برساند و بسوی لشکر ایران تاخت و سهراب را در میان لشکر دید که خون آلود است سر نیزه پر خون و خفتان و دست تو گفتی زنخچیر گشتست مست غمی گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید بدو گفت کای ترک خونخواره مرد از ایران سپه جنگ با تو که کرد چرا دست یازی بسوی همه چو گرگ آمدی در میان رمه سهراب گفت: توران سپاه بی گناه بودند تو ابتدا به آنها حمله کردی ولی کسی با تو پیکار نکرد و کینه تو را بدل نگرفت.رستم گفت: اکنون شب شده و جنگ را متوقف کنیم و هر یک به اردوی خود برویم تا فردا .سهراب به هومان گفت: این شیر اوژن به سپاه توران زد چرا از جای نجنبیدید ؟ هومان گفت: دستور چنین بود که با او نبرد نکنیم .سهراب گفت: ولی من از سپاه ایران بسیاری را کشتم .اکنون وقت آنست تا غذایی بخوریم و می بزنیم. کنون خوان همی باید آراستن بباید بمی غم ز دل کاستن از آن طرف رستم با گیو هم سخن شد و گفت: امروزسهراب سخت مبارزه کرد و گیو گفت:که من تا کنون پهلوانی مثل او ندیده ام.امروز دیدم که آمد به میان لشکر و به طرف طوس نیزه بدست حمله کرد ولی گرگین بدفاع آمدو چند پهلوان بدفاع بر خواستند ولی تاب مقاومت در برابر او را نداشتند .رستم پیش شاه کاوس رفت شاه او را نزدیک خود جای داد.رستم از بر و بازوی سهراب یاد کرد که کسی تا کنون چنین جوانی ندیده که کس در جهان کودک نارسید بدین شیر مردی وگردی ندید ببالا ستاره بساید همی تنش را زمین بر گراید همی دو بازو و رانش ز ران هیون همانا که دارد ستبری فزون از یال و گوپال سهراب گفت و از اینکه هر فن جنگی که بکار بردم او مقاومت کرد سپس کمربندش را گرفتم و اگر کوه خارا می بود از جای می کندم ولی او از جای نجنبید.فردا هم که بمیدان بیاید باز باید کشتی بگیریم ،نمیدانم کدام یک پیروز می شویم.کاوس گفت: من امشب پیش پروردگار پیشانی بر خاک می سایم و طلب پیروزی تو را می نمایم. رستم به خوابگاه خود بر گشت و از زواره خوردنی خواست و گفت: وقتی فردا بمیدان نبرد رفتم سپاه و درفش مرا بیاور و نیز تخت و کفش زرینم را.اگر پیروز شدم در جنگ در میدان نبرد باقی نمیمانم ولی اگر شکست خوردم غمگین مشو و در میدان نبرد نمانید و به زابلستان بر گردیدو پیش زال دستان بروید و به مادرم بگو خواست یزدان این بوده و گریه و زاری مکن که هیچکس در جهان جاودانه نیست . کس اندر جهان جاودانه نماند ز گردون مرا خود بهانه نماند بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ تبه شد بچنگم بهنگام جنگ بسی باره ودژ که کردیم پست نیاورد کس دست من زیر دست رستم گفت: برای من سرنوشت همین است و اگر کشته شدم شما از شاه روی بر نگردانید و همراهش باشید .و تا نیمه شب حرف سهراب بود و سپس. خوابیدند . ز شب نیمه گفت سهراب بود دگر نیمه آرامش و خواب بود http://T.me/majidjamialahmadi
Show all...
از داستانهای شاهنامه ادامه شناسایی لشکر ایران توسط سهراب و جنگ با رستم سهراب روی تپه از هجیر پرسید آن خیمه سپید که از دیبای رومی است و سوارانی حدود هزار نفر جلویش ایستاده اند و پیادگانی که نیزه و سپر دارند وسپهداری بر تخت عاج لمیده وگهواره اش از پارچه های ابریشمی است و گروه گروه غلامان بپا ایستاده اند آن پرده سرای از آن کیست؟ ه‍جیر گفت: آن خیمه فریبرز فرزند شاه کیکاوس است . سپس سهراب پرسید؟ ان پرده سرای سرخ که چند پیاده بر در سرای هستندو درفشی دارد که پیکر گراز داردو سرش ماه زرین و قد درازی دارد از آن کیست؟ هجیر گفت: آن گراز نام دارد که با شیران می جنگد واز تخمه گیوکان است که از درد و سختی غرولند نمیکند. سپس نشان پدر را از او جست ولی هجیر آن راز را پنهان داشت و در اینجا فردوسی بزرگ بیتی را می آورد که شیخ جام دو بار در کتابهایش از جمله کنوزالحکمه آورده: تو گیتی چه سازی که خود ساختست جهاندار از این کار پرداختست زمانه نبشته دگرگونه داشت چنان کو گذارد بباید گذاشت دیگر بار از هجیر پرسید؟ آن پرده سبز و مرد بلند قد و از آن اسپ و کمند تاب داده از آن کیست؟ هجیر گفت: آن مرد چینی است که نامش را نمیدانم. سهراب گفت:این دادگری نیست که از رستم یاد نکردی .از کسی که پهلوان جهان است و در میان سپاه نمیتواند پنهان شود .تو گفتی که رستم مهتر و بزرگ سپاه است و نگهبان مرزها .هجیر گفت: شاید او رفته باشد به زابلستان که هنگام بزم و شادی است. سهراب گفت : اینچنین سخن نگو که رستم جنگجو است و به میدان می آید .اگر در هنگامه جنگ رستم به بزم بنشیند مردم به او می خندند .حال با من پیمان ببند که اگر امروز رستم را بمن بنمایی تو را از گنج بی نیاز کنم وگر این راز را از من پنهان داری سرت را می برم. هجیر. پاسخ داد تو با این یال و کوپال نباید با رستم بجنگی که تو را از پای در می آورد .هجیر با خود گفت: اگر من رستم را به سهراب نشان دهم شاید او رستم را بکشد و ایران بی یار و یاور گردد . نباید ترا جست با او نبرد بر آرد به آوردگاه از تو گرد همی پیلتن را نخواهی شکست همانا که آسان نیاید بدست چون سهراب این حرفهای درشت را از هجیر شنید خشمگین شد و با پشت دست یک ضربه زد و او را بر زمین افکند و از تپه پایین آمد وباتندی اسپش را سوار شدو نیزه بدست گرفت و به میدان رزم رفت .هیچکس از پهلوانان ایرانی جرآت نکرد به جنگ او برود یا به او نگاه کند .پهلوانان انجمن شدند و گفتند: باید دنبال رستم بفرستیم .سهراب خروشید و به شاه سخنهای زشت زدو گفت : چرا نام خود را کاوس کی گذاشته ای در صورتی که در دشت نبرد تاب و توان نداری.اکنون تنت را بر نیزه بریان می کنم تا ستارگان بر حالت بگریند وقتی آن شب ژنده رزم کشته شد قسم یاد کردم تا یک تن از ایرانیان نیزه دار و پهلوان را زنده نگذارم و کاوس کی را بدار بکشم .حالا بگو چه کسی را داری که با من هم نبرد شود .سپس به سوی پرده سرای شاه امد و با نیزه خیمه را از جای کند .شاه غمگین گشت و گفت: کسی را سوی رستم بفرستید که کسی از ایرانیان هم نبرد او نیست .طوس از سوی شاه پیش رستم رفت و پیغام شاه را بدو داد .رستم گفت: هر وقت کاوس مرا طلب می کند به من رنج می رساند .پس دستور داد رخش را آماده کنند گرگین گفت: بشتاب که میدان نبرد خالی است .رهام تنگ اسپ را استوار کرد و طوس برگستوان را پوشاند . رستم گفت: این کار اهریمن است که هر کس به من میگوید زود باش و دنیا معطل یک نفر مانده .رخش را سوار شد و زواره برادرش مواظب و نگهبان و نیزه دار او بود . چون سهراب و یال و کوپال او را دید رستم گفت: بهتر است با هم به یک سوی میدان شویم سهراب گفت: تو توان یک مشت مرا نداری.رستم گفت : ای جوان آرام باش تو هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده ای .من که گرد پیری بر سرم نشسته بسیاری میدان جنگ دیده ام و سرد و گرم روزگار چشیده ام .من بسیاری دیوان کشته ام ،من با نامداران توران رزم کرده ام . سهراب گفت: یک چیز از تو بپرسم راست بگوی .آیا تو رستمی بدو گفت کز تو بپرسم سخن همه راستی باید افگند بن من ایدون گمانم که تو رستمی گر از تخمه نامور نیرمی چنین داد پاسخ که رستم نیم هم از تخمه سام نیرم نیم که او پهلوان است و من کهترم نه با تخت و گاهم نه با افسرم از امید سهراب شد نا امید برو تیره شد روی روز. سپید http://T.me/majidjamialahmadi
Show all...
1
#قسمت_نوزدهم داستان خسرو و شیرین . من و نظامى براى قسمت نوزدهم پادكست خيلى زحمت كشيديم.خيلى...و گنجى شده.درخشيدنى! لطفاً اين قسمت راگوش كنيد، به حداقل يك نفر معرفى كنيد ،نظرتان را در مورد اين قسمت برایمان بنويسيد و اگر سختتان نبود از لحظه گوش كردنتان فيلم و عكس بگيريد و برايمان بفرستيد يا استورى و تگمان كنيد. برايم مهم است. در مورد باربَد و سى لحن (آهنگ) هايى كه ساخته در مدارس ايران بايد تدريس ميشد. نشده. نميشود. در تاجيكستان اما برايش چند سال پيش بزرگداشتى برگزار شد و از استاد شجريان دعوت شد در موردش صحبت كند. نظامى تنها كسى است كه نام اين سى لحن را برده و من در قسمت نوزدهم پادكست نه تنها به شما ميگويم باربَد كى بوده بلكه نام سى آهنگ را برده و در موردش توضيح ميدهم. قسمت نوزدهم پادكست براى من مثل اين بود كه گرد و غبار از روى گنجى بردارم حالا شما خود دانيد، بشنويد و با انتشارش سهم خودتان را ادا كنيد يا بگذاريد و بگذريد.
Show all...