تو همانی که باید
نویسنده: شیرین عمرانی توهمانیکهباید 📚درحال تایپ پاییز هزاررنگ📚درحالتایپ توهمانیکهباید https://t.me/tohamanikebayade پاییزهزاررنگ https://t.me/+ICN2p8EBO91jN2M0
Show more6 691
Subscribers
-924 hours
-477 days
-18730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from تو همانی که باید(شیرین عمرانی)
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 312
کمی خودم رو عقب میکشم. دلم میخواد عکسالعملش رو ببینم که سر کج کرده با لذت به چشمهاش خیره میشم.
- چشمات چه برقی میزنه.
از همون فاصلهی کوتاه دستم رو بلند کرده روی ته ريش چند روزهاش میگذارم و به این فکر میکنم که وجودش برام مثل یه معجزه میمونه.
- چون نور دیدهای که میگن جلو روم نشسته.
به آرومی میخندم و سرم کمی عقب میره. کم پیش میومد که اینطور احساساتی حرف بزنه.
- بده بیاد قشنگ خانم.
گونهم رو طبق عادت جلو میبرم و دست خودم نیست که با دیدن چشمهاش که هنوز برق خاصی درونشون به درخشش افتاده به خندهم ادامه میدم که طی حرکت غافلگیر کنندهای به نرمی چونم رو میچرخونه و چشمهام که با پر کردن فاصلهی بینمون به درشتترین حالت ممکن از هم باز میمونه.
داشت چکار میکرد؟! اونم هم وسط حیاط خونهمون!.
نفس توی سینهام حبس میشه و دقایق ارزشمند و پر از استرسی که حسی عجیب و خاصی رو به قلبم سرازیر میکنه.
هم نفس شده بودیم و....
من رو بوسیده بود، مردی که یک زمانی برای منِ وارش ممنوعهترین بود و عجیب بود که با یک بوسهی کوتاه خودم بلد بود چطور من رو به خودش وابستهتر کنه.
وابسته و به شدت حریص در داشتن حس نوپایی که باعث شده بود هر لحظه بخوام که کنارم حضور داشته باشه تا بتونم مثل همین حالا سرم رو روی سینهش بگذارم و صدای محکم و خارج از ریتم قلبش رو به گوش بشنوم.
- حالا بگو مثنوی صدبندشون و بنویسن.
در حالیکه چونهاش روی سرم قراره داره و دستش نوازش وار روی موهام کشیده میشه پچ زده بود.
***
- یعنی چی که ندیدم مگه میشه؟!
شونه بالا میندازم و دستهی چمدون رو میکشم.
- خودش نخواست منم اصرار نکردم.
همراه با دهن کجی پشت چشمی نازک میکنه.
- یعنی یه درصد نگفتی که چطوری وسیله بخری؟! آخه تو عقل داری اصلا!.
حرص میخوره و من کلید رو ذوق زده توی دستم فشار میدم.
- نخند اونطوری زشت میشی... دختر باید سنگین باشه رنگین باشه یه جور که میره تو زندگی رنگش بپاچه به در و دیوار خونه.
ساک بزرگی که از صندوق ماشین برداشته رو این دست اون دست میکنه و ادامه میده.
- یه جور از خونهی باباهه کندی آوردی انگار قحطیه لباسِ... واکن اون در و چولوسیدیم زیر این آفتاب.
- یکم صبر کنیم.
نگاهم به انتهای کوچهی پت و پهن و سرسبزی کشیده میشه که روییدن درختهای پرتغال و قد کشیدن گلهای سرخش نشون دهندهی سلیقه و ذوق اهالی اینجاست.
- یهو نمیگی تا اومدن آقا باید صبر کنیم که؟!..
مظلوم وار سر تکون میدم که از بدباری ساک سنگین توی دستش این پا و اون پا میکنه.
- منِ خر و بگو گفتم باهات بیام یهو نرین تو فاز هندی با یه تیر دو نشون بزنین.
متعجب بهش چشم دوختم و میدونم باز نکردن در برای سوگند میتونه چه عواقبی داشته باشه که کلید رو توی قفل میچرخونم.
- نگرفتی نه؟...
با هن هنی، تکیه به در نیمه باز میده و دستش رو حجم دار جلوی شکمش گرفته داخل میشه.
- اونوقت دیگه رفتنت با خودت بود برگشتنت اینطوری.
❤ 1
7700
Repost from تو همانی که باید(شیرین عمرانی)
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 311
سکوت کرده و من راستش پشیمونم از گفتن خاطراتی که باعث سرافکندگیم هست شاید نباید بدونه مامان گاهی اینطور پشتم رو خالی میکنه.
لب به دندون میگیرم و سعی میکنم نگاه دزدیده شدهم رو به ماهیهای کوچک تینا بدم.
- چرا همون موقع چیزی بهم نگفتی؟.
همچنان سکوت کرده و لبهام رو درون دهنم میکشم که انگشت شستش روی چونهم نشسته صورتم رو به آرومی سمت خودش برمیگردونه.
- هوم؟...
چشمهاش شاکیه اما لحنش اونقدر ملایم هست که باعث میشه به حرف بیام.
- نمیخواستم درگیرت کنم خودت به اندازه کافی پر مشغله هستی اون روزام که یه پات تهران بود و یه پات شمال...
وسط جملهام میپره.
- ببین وارش هر چقدر که درگیر باشم واسهی تو وقت دارم اصلش هم همینه.
من و تو همه چیزمون بهم مربوط میشه حتی نفس کشیدنمون.
قرار نیست چیزی رو از هم پنهون کنیم وقتی مشکلی داریم و میدونیم به دستمون حل میشه باید بهم دیگه بگیم چون زندگی یعنی زیر یه سقف بودن یعنی اگه دردی داریم اون یه درد مشترکه اگه خوشحالیم اگه ناراحتیم.
سرم رو نمایشی تکون میدم که بعد مکث کوتاهی لب کج میکنه.
- یه باشهای... یه چشم هم که نمیگی...
ذهنم آشفته است. معنی حرفهاش رو درک نکردم که میگم و در حقیقت از دهنم میپره حسی که سالهاست وجودم رو ذره ذره خرد کرده بود.
- شاید اگه نبودم... گاهی وقتا اگه یه آدم نباشه از بودنش بهتره... بهتر از نادیده گرفته شدنه.
اخمهاش توی هم رفتن و منی که انگار با دیدن نگاهش که میگن ناامیدش کردم خودم رو جمع و جور کرده لبهام به لبخندی از ته دل باز میشن.
- اما راستش بنظرم میارزید ک...
جملهم رو نیمه تموم رها کرده و دست خودم نیست که میون حرفهایی که نباید به زبون میآوردم لبهام بیشتر کش میان.
- می ارزید به چی؟
با دیدن لبخندم اخمهاش از هم باز شده نوک بینیم رو با دو انگشت میکشه که صدا خندههام بلندتر میشه.
- جان... قربون خندههات برم که یهو از برهوت میندازیم تو بهشت برین.
کف دستش رو پر حرارت روی گونهم میگذاره و انگشت شستش نوازش وار تا نزدیک چونم کشیده میشه.
- می ارزید به اینکه الان تو رو داشته باشم.
👍 1🤩 1
8600
Repost from تو همانی که باید(شیرین عمرانی)
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 313
زیر آفتاب داغ مرداد ماه عرق ریخته صدای اعتراضم بلند میشه.
- بگم چی نشی سوگی...
از قصد مخفف اسمش رو به زبون آورده بودم که نگاه چپی بهم میندازه.
ریز میخندم و انگار تازه متوجه حیاط سرسبز و نسبتا بزرگی میشم که با سلیقه و مهارت طراحی شده بود.
- بابا لایک به این همه ذوق و هنر.
هنوز دم در ایستادم و سوگند رو میبینم که ساک رو زمین میگذاره و با کش و قوصی به دستهاش لبهی نیمکت چوبی میشینه که در حصار گلهای رز قرار داره و دورنمایی از یک کارت پستال رو به نمایش گذاشته.
- یه کارگر در روز بخدا کمتر از من بار جابجا میکنه.
با صورت سرخ شدهای که نتیجه آفتاب سرظهر بود غر میزنه و من بی توجه بهش چشم میگردونم.
- چه قشنگه...
دستهی چمدون رو همونجا رها میکنم و با لبهایی کش اومده یک دور دور خودم میچرخم.
- زیاد خوشحال نباش یه چند روز دیگه پشت دیوار همین خونهی گوگولی جیغت میره آسمون بعدشم تا سر دربیاری ببینی فرق آبکش با لگن چیه یه موجود پردردسر با ونگ ونگ میفته بغلت که دکمه کم کردنش سوخته... خلاصه که بیچارهای.
پر سرو صدا میخنده که با جست بلندی به سمتش میدوئم.
- خدا لعنتت کنه سوگی.
از همون بچگی چالاکتر از من بود که دستم بهش نمیرسه و میون شرشر عرق ریختن تو هوای دم کرده خم شده دستم رو به زانو زده به نفس نفس میفتم.
- گفته باشم وارش تو با این بنیهی گوزویی که داره دووم نمیاری به جان این شلنگ.
نکتهی درون حرفش رو میگیرم و سر بالا گرفته میبینمش.
شلنگی که به دست داره رو نمیدونم تو این فاصلهی کم از کجا پیدا کرده که با نگاهی که رو به بدجنسی میره شیر آب رو میچرخونه.
و همهی اینهاکمتر از چشم بر هم زدنی رخ میده که تا به خودم بجنبم نیمی از لباسهای توی تنم خیس میشه و البته که همون هم غنیمت که پا به فرار میگذارم.
- بمیری سوگند...
جیغ میزنم و به سمت خروجی میدوئم.
- کجا در میری قشنگ خانم...
چشم گرد میکنم و با نگاهی به پشت سرم میبینمش که دیوانهوار در حال دویدن به سمتم هست.
- رمز گوشیم و از کجا میدونی!.
- از همون لحظهای که نامزد شما تصمیم گرفت به من بگه سوگی... وایستا ببینم.
لگدمال کردن گلها کار من نیست که از روشون میپرم و با پاشیدن بیشتر آب جیغ میزنم.
- خیلی خری.
میگم و با پایین رفتن از سه پله که به درب خروجی منتهی میشه با سر توی سینهی احسان فرو میرم که انگار تازه از راه رسیده.
👍 1
12000
Repost from تو همانی که باید(شیرین عمرانی)
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 308
نیمچه لبخندی گوشهی لبم رو بالا میبره.
- اما این باعث نمیشه بخوای اینا رو بهش نشون بدی چون ازش بدم میاد.
اولین باره که جرئت کردم از تنفر اونهم جلوی مامان بگم که به روی خودش نمیاره و انگار که چیزی نشنیده از چارچوب در رد میشه.
- دلت و صاف کن مامان این چی حرفه میزنی دختر من باید بخشنده باشه.
خیلی راحت و بی چک و چونهی دیگهای با خریدهامون میره و واینمیسته.
دست خودم نیست که چونهم از عصبانیت میلرزه و دست مردی که تمام مدت شنونده بوده دور شونهم پیچیده شده باعث میشه با چشمهایی که به بغض نشسته و هر لحظه برای بارین امادهاست به سمتش برگردم.
شاید جز معدود بارهایی بود که تنش رو بین من و مامان دیده بود.
- بیا اینجا.
من رو با خودش به سمت حوض کوچیک پشت خونه میبره که هنوز از عید درونش چندتا ماهی قرمز دیده میشه و من با هر بار نگاه کردن بهشون به این پی میبرم که تینا برای خودش عجوبهای محسوب میشه و بر عکس من عاشق حیوونهاست.
با نشستن روی موزاییکهای لاجوردی رنگ سر بالا میارم. چشمهای روشنش برام پر از حرف بود و منی که برعکس دقیقهای پیش لبخند به لب میپرسم.
- چطوره که تا الان از بیمارستان بهت زنگ نزدن!.
هنوز هم تیشرت سبز رنگ بابا رو به تن داره و من با روندن حس بدی که داشتم به این فکر میکنم که به چه مناسبتی یه پیراهن دقیقا به همین رنگ براش هدیه بگیرم.
- لابد میدونن یه قشنگ خانم فقط دوست داره نگام کنه که جرئت نمیکنن.
لبام رو درون دهنم میکشم. مچم رو گرفته بود.
- اوهوم... دوست دارم نگات کنم فقط.
لبخندش کش میاد و لحظهای بعد با جلو آوردن صورتش بوسهی کوتاهی به گونهم میزنه که چشمهام میچرخه و پرده پنجرهی همسایهی پشت سری خانم اعظمی به نامحسوس ترین حالت ممکن تکون میخوره.
- وای احسان... تو نمیدونی همسایههای ما علاوه بر GPS و رادار پشت پنجرهی خونههاشون تلسکوپ هم دارن!... میبیننمون هزار جور قصه میچی...
هنوز حرفم تموم نشده که بوسهی دیگهای روی گونهی سمت راستم میشینه و لبهام تا میان لب به اعتراض باز کنن از همون فاصلهی کم درست مقابل صورت سرخ شدهم لب میزنه.
- فقط یه کلمه دیگه بگو تا همسایههاتون مثنوی صدبند بنویسن.
چشمهای شرورش برق میزنند و من تنها میتونم با چند پلک کوتاه خودم رو به سختی عقب میکشم و منکر حس گرمی که توی تنم میپیچه نیستم.
عطرش معجزهاس و هرم نفسهاش برام حکم حیات رو داره و هر روزی که میگذره من رو وابستهتراز قبل میکنه.
12600
Repost from تو همانی که باید(شیرین عمرانی)
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 309
- چی شدی؟..
نگاهم رو از جایی میون گودی گردنش میگیرم.
- هر بار که کنارمی، هر بار که اینطوری با این دو چشمات نگام میکنی...
گوشهی لبهاش بالا میره و من دم عمیقی از عطرش میگیرم که همین نزدیکی پیچیده.
- احسان همیشه فکر میکنم قبل از اینکه تو بیای من چطوری بودم...
گاهی وقتا با خودم میگم اگه اون روز با ننه طوبی نمیومدم بیمارستان چی میشد...
الان چطوری بودم؟
یا دو سالی که تهران بودی... من...
میدونم یه ضعفه اما دست خودم نیست که چونم میلرزه و حتی فکر کردن در موردش هم قلبم رو تا جایی میون گلوم بالا میاره.
- مه جان*...
کف دستش رو با ملایمت روی گونهم گذاشته نگاهش بین چشمهایی جابجا میشه که پشت سنگر مقاومت در حال جون کندن هستند.
- فقط برام بگو...
مثل همیشه سینهاش رو برای گفتن دردهام آماده کرده بود.
- من... من میترسیدم.
- از چی؟!
با تامل و آرامش ذاتیش لب میزنه. با حوصله. انگار که از طوفان خفتهی درونم آگاه باشه.
طوفانی که دو سال تمام در من ولوله بپا کرده بود. طوفان بی سروصدایی که هر لحظه از روزهایی که پشت سر گذاشتم، کم اما عمیق از من رو تخریب کرده بود.
- شاید برات مسخره باشه اما من میترسیدم تهران ازت آدم دیگهای بسازه... هر وقت تو مدرسه حرفی ازت میشد بچهها نیش میزدن بهم.
طره موی پر پیچ و تابی که بقولی ماهرانه دلبری میکرد پشت گوشم میبره و الان وقت این قبیل سرخ و سفید شدنها نبود.
چشمهاش منتظر ادامهی حرفهای سنگین شدهی روی دلم بود و من همون آدم صبوری بودم که دو سال گذشته رو گاهی به خودخوری و گاهی به بیخیالی گذرونده بودم و کسی چه میدونه از وقتی که نیمه شب با عرق سردی روی بدنم از خواب بیدار میشدم و فقط با شنیدن صدای ضبط شدهاش که برای اولین بار بهم گفته بود مهجان* آروم میگرفتم.
- رفیق بودن و...
لبهام میلرزه.
- تو دشمنی کم نمیذاشتن.
یه جوری رفتار میکردن انگار تو ولم کردی و رفتی... باورت میشه بهم میگفتن نامزدت بره تهران دیگه تو رو یادش میره.؟.
یا وقتایی که میومدی دم مدرسه دنبالم. صدای پچ پچاشون اذیتم میکرد حتی چندباری باعث شدن تا دفتر مدیر برم و جواب کارای نکرده و حرفای نزدهمو پس بدم.
* جان من.
12300
Repost from تو همانی که باید(شیرین عمرانی)
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 310
- الان کجایی؟
سرم رو از یقهی لباسش بالاتر میارم و دستم روی دو دکمهی باز موندهش ثابت میمونه.
همهی لحظات تلخی که گذرونده بودم رو اونقدر به زبون نیاورده بودم اونقدر تحمل کرده بودم که تاولش با کشمکشی که با اومدن خاله افروز بین من و مامان اتفاق افتاده بود ترکیده بود و حالا این عفونت و خون بود که بیرون میزد و چقدر آدمها توی این لحظه از زندگیشون ضعیف بی دست و پا و شاید ترحم برانگیز باشند.
- پیش تو.
دست راستش که هنوز روی گونهام قرار داره پشت گردنم میبره من رو به خودش نزدیکتر میکنه. جوری که باید برای دیدن چشمهاش سرم رو بالاتر بگیرم.
- یبار دیگه بگو... الان کجایی؟.
- تو بغلت.
میگم و ناخوادگاه لبخندی هرچند کم رنگ مهمون صورت بیرنگ و روم میشه.
- این که مهمه.
پچ زده پیشونیم رو بوسیده بود و وقتی لبهای گرمش ازم فاصله گرفته بودن متوجه یک تای ابروش میشم که به سمت بالا کشیده میشه.
- کم نیست همچین افتخاری نصیب هر کسی هم نمیشه پس بکش بالا اون دماغ سرخ شده رو تا نخوردمت.
لبهام کش اومده با دیدن بدجنسی که توی نگاهش جا خودش کرده و با خودشیفتگی قاطی شده مشت آرومی به سینهش میکوبم.
- منم که طالب افتخار...
پشت چشمی هم نازک کرده بودم. احسان خوب بلد بود حالم رو خوب کنه و اون راست میگفت. من تحمل کرده بودم با همهی ناملایمات جنگیده بودم و حالا اون بود که هنوز دستش رو دور شونهم حلقه کرده بود.
نفس پری میکشم.
- بودنت کنارم از خوبم خوبتره اما تو هیچ وقت جای من نبودی احسان. یادمه یبار چندتا از مادرا اومده بودن شکایت دم دفتر که وارش حقی باید بره شبانه، غیر من دو تا از بچههای دیگه هم عقد کرده بودن اما خب...
لبخندم هنوز هم بعد گذشت اون روزها اونقدر تلخ هست که حس غم انگیزی رو روی قلبم حس میکنم.
- مامان و که میشناسی. اون روزایی بود که خاله افروز اینا داشتن اسبابکشی میکردن و از اینجا میرفتن.
چشمهام به سمت طبقهی دوم کشیده میشه، خالی بود و من نفسم رو هرچند سخت از روی آسودگی بیرون میدم.
- حتی نیومد مدرسه ببینه چخبره فقط با یه تلفن قانع شده بود که باید پروندهمو تحویل بگیره و وسط سال جای دیگهای ثبت نامم کنه.
👍 2❤ 2
17700
Repost from تو همانی که باید(شیرین عمرانی)
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 307
خیلی زود فقط برای اینکه از هم نشینی با خاله افروز خلاصشم سوپم رو تموم کرده با تشکر کوتاهی از مامان به سمت حیاط میرم.
مردمک هام بالا کشیده میشن و نگاهم روی طبقه دوم یشینه که یک سالی هست خالی شده بود.
هووف بلندی میکشم و خدا رو توی این مدت روزی هزار بار بابت رفتنشون شکر میکنم.
- یه کمک به مامان میدادی.
بدون برگشتن به سمتش ساختمون رو دور میزنم و صداش رو میشنوم که داره دنبالم میاد، شونه بالا میندازم.
- الان خواهرش اومده دیگه من و میخواد چکار!.
- وارش.
نه تشر میزنه و نه صداش رنگ شماتت یا نا امیدی میگیره فقط صدام میزنه و من دست خودم نیست که با لب و لوچهی آویزون به سمتش برمیگردم و در همین حین از پشت پنجره ی اتاق، مامان رو میبینم که در حال بردن خریدهامون به سالن هست.
مثل فنر از جا در میرم. سرم به معنای واقعی داغ میشه و ثانیهای بعد از لبهی پنجره خودم رو بالا کشیده نیم تنهم رو داخل میکشم.
- مامان.
- وای وارش...
خودش هم میدونه از این کارش متنفرم که یکه خورده دستش رو روی سینهش میزاره.
- ترسیدم بچه.
صورتم درهم میره.
- کجا میبریشون؟.
خیلی عادی جعبهی جا موندهی کفش رو از روی میز برمیداره.
- خاله افروزت میخواد ببینه.
- دقیقا برای همین پرسیدم کجا میبری مامان، دوست ندارم اون ببینه.
با لبخند پت و پهنی سعی میکنه در مقابل توپ و تشری که پشت لبهام به حالت آماده باشن ایستادن مقاومت کنه.
- اون چیه وارش جان خالهته هزارتا آرزو داره واست میدونی همین افروز اگه نبود من چطوری باید بزرگت میکردم؟.
حرفاش رو از بر بودم. صد درصد خاله افروز وقتی یه موجود کوچیک و ناتوان بودم میلیون ها بار من رو حمام کرده بود کهنهم رو عوض کرده برام بهترین سوپها رو پخته بود و اگر کسی باورش میشد مامان حتی به زبون میآورد که من رو در اوایل بارداری به خاله افروز شریت کرده و اون بوده که نه ماه من رو درون شکمش بزرگم کرده.
❤ 2
21300
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.