تو همانی که باید(شیرین عمرانی)
﴾﷽﴿ توهمانیکهباید📚درحالتایپ پاییزهزاررنگ📚درحالتایپ جادوگرمحل📚آفلاین هرگونهکپیحراموپیگردقانونیدارد لینکپاییزهزاررنگ https://t.me/+ICN2p8EBO91jN2M0 لینکتوهمانیکهباید https://t.me/tohamanikebayade
Show more2 585
Subscribers
-124 hours
-47 days
-5930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
💫
دست من و به موی تو محتاج کشیدند...
چشمات و شبیه شب معراج کشیدند ...
💫
Mohsen Chavoshi - Babe Delami (320).mp37.75 MB
❤ 1
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 327
"وارش"
تنهام. هر چقدر اصرار کرده بودم سوگند همراهیم نکرده بود و گفته بود دیگه دختر خوبی شدم و دست از سرتون برداشتم.
لبخند میزنم. رفیق دوست داشتنی من.
خوشبختانه تا خروجی فقط دو پله کوتاه وجود داره که به آرومی پایین میرم و دنبالهی لباسم رو با حساسیت توی دست میگیرم.
سرم پایین اما نیمی از تنهاش رو میبینم که از پشت در پیداست. کفشهای نو واکس خورده و کت شلوار مشکی که با جلیقهی طرحدار نوک مدادی ست شده بود.
سخت بود متقاعد کردنش اما همون کراواتی رو دور یقهاش بسته بود که من انتخابش کرده بودم.
حتی با فکر کردن به روز خرید خندهم میگیره درست شبیه پسر بچههای تخسی بنظر میرسید که قرار خلاف قولشون عمل کنن.
جلوتر میرم و مرد پشت در با شنیدن صدای کفشهام گردنش رو به سمتم میچرخونه و من چیزی که باید رو درون چشمهاش نمیبینم.
- بارون من چطوره؟!
لبخند میزنه اما من اونقدر بلدش هستم که بدونم داره تو دلش چی میگذره. اون اصلا خوب نبود و داشت از من حالم رو میپرسید!.
- مگه میشه با بدون تو بد باشم؟
جلوتر میاد و دستم رو میگیره که میگم.
- الان نباید بگی خوشگل شدم و اینا...
قصد گله و بدخلقی ندارم که با خندهی کوتاهی خودم رو بین شونههاش جا میدم.
- گوشام میخوان حرفای قشنگ قشنگ بشنون آقای داماد.
با مکث کوتاهی من رو از سینهاش فاصله میده در حالیکه گوشهام قبل از شنیدن حرفهاش صدای قلبش رو شنیده بود.
- تو همون ماهی هستی که یه شب از میون ابرای بارونی اومد بیرون.
نگاهش میون چشمهام جابجا میشه و تلاشم برای کنترل اشکی که بی هوا به چشمهام هجوم آورده بود بیثمر میمونه.
- احیانا الان نباید دوربینی چیزی اینجا میبود تا این لحظه رو ثبت کنه؟!.
- نه...
هنوز جلوی در ایستادیم و من با همهی وجودم حال بد مردم رو این مدت حس کرده بودم و چیزی به زبون نیاورده بودم.
- اونوقت چرا؟!.
چند ضربه به سینهاش میکوبه.
- چون همهاش همین جا میمونه.
کوتاه میخندم. خندهای از سر اضطراب. گاهی فکر میکردم این زندگی همینجاست که تموم بشه اما همیشه وانمود میکردم که آرومم و شاهد ادامه داشتنش بودم.
آرامشی دروغین که بدجوری با ترس عجین شده بود و من از پایان آرامشی که به خودم تلقینش کرده بودم میترسیدم.
آرامشی که مثل چاقو دولبه قرار بود از من یک من مستقل و مدبر بسازه که با وجودش اول به خودش و بعد به خانوادش نور میبخشه یا یک من بزدل که توان حمل وجود حتی خودش رو هم نداره و رو به تاریکی افول میکنه.
من یک نو عروس بودم.
عروسی که با لباس سفیدی که بقول دامادش انگار بهار بود در ذهنش فلسفه میچید و با خودش میجنگید.
نوعروسی که وقتی پا به خونهی پدریش گذاشته بود همه کل کشیده و از بخت سفیدهش گفته بودند و اون باز هم سرسختانه با من وجودیش میجنگید.
❤ 10
بچهها احسان بنظرتون از اول باید همه چیز و به وارش میگفت؟
یا اینکه نه... همین راهی که پیش گرفته درسته؟
💫💫
"دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت"
هوشنگ ابتهاج
💫💫
👍 1
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 326
قطعا جنگ بزرگی در میگرفت و هیچ کس از خطرات احتمالی که ممکن بود به وجود بیاد بینصیب نمی موند.
- بله قطعا همینطوره احسان هنوزم پسرعموم و من همیشه روی کمکش حساب کردم.
گلاره سعی داره صدیقه خانم رو نادیده بگیره که رو به حاج خانم با لبخند شربتش رو سرمیکشه.
- دخترهی وبا گرفته و ببین ها... یه عمر اون بابات تو رو انداخت گردن این پسر بس نبود!... خجالت نمیکشی روز عروسیشم ول کن نیستی؟.
- شما چکارهای اونوقت؟.
میدونم که گلاره وقتی عصبانی میشه کاملا ادب رو کنار میزاره و توقع دارم یکی مداخله کنه.
- من همه کارهام فهمیدی... فکرم نکن از اون بابات میترسم آخه شیر نبود که یال و کوپالش بریزه شغال و چه به این حرفا... حالام پاشو زودتر برو که ما وقت مهمون بازی نداریم دخترجون.
مامان با همهی تدبیری که بخرج داده بود حریف زبون تند و تیز صدیقه خانم نشده بود که با صورت وا رفتهای نگاهش جابجا میشه.
- وقتی داشتم میومدم اینجا فکر نمیکردم همچین حرفایی بشنوم زنعمو احساس میکنم تو انتخاب آدمایی که دارید باهاشون معاشرت میکنید باید بیشتر دقت کنید.
در بسته میشه. مامان به همراه گلاره به سمت حیاط رفته بود.
- ای بابا ولم کن ببینم خب کردم گفتم مگه قبلش باید از تو اجازه میگرفتم!
نگاه آویزون و البته شاکی کیوان رو صورت مادرش میشینه.
- آخه قربون اون اخلاق قشنگت برم نباید میگفتی نمیشناسیشون مگه!.
صدیقه خانم هن هنی کنان بلند شده به طرفم میاد.
- دو دیقه دهنت و ببیند بچه... احسان جان مادر بیا برو دنبال عروست دیرت میشه نگران عموتم نباش هیچ غلطی نمیتونه بکنه ارثیش دست حاجیه پاش و کج بزاره باید بره سر همین چهارراه دست گدایی بگیره جلو جماعت خلق الله... برو مادر برو اوقاتتم تلخ اون ورپریده نکن.
***
- آقای داماد شیرینی ما یادتون نره.
در طول مسیر ذهنم مشغول گذشتهی سیاهی بود که هر لحظه توان این رو داشت که جلو بیاد خودش رو نشون بده و بخواد که حال و آیندهم رو با خودش قاطی کنه، که بخواد مثل یه گرداب وسط زندگیم بیفته و همه چیز رو دگرگون کنه.
- آقا داماد با شمام.
هیچ حواسم سرجاش نیست که به خودم میام و اسکناس تا نخوردهای به دستش میدم که با تشکر زیرلبی به سمت ساختمون پا تند میکنه.
- الان میگم بیاد عروس خوشگلت.
❤ 20👍 4
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 325
گلاره با یه دسته گل بزرگ پشت در ایستاده بود.
- سلام.
همین دو روز پیش تو بیمارستان دیده بودمش و حالا لبخند به لب داشت و با اون دسته گل میخواست به من و خودش چی رو ثابت کنه!.
- تعارفم نمیکنی بیام تو شادوماد!.
به طعنه گفته بود و با گذاشتن گلها توی بغلم از کنارم رد شده بود.
- خوش اومدی گلاره.
صدای آمنه است و این دختر خوب میدونه باید ظاهرش رو بر خلاف زیر چشمهای گود رفتهاش چطور حفظ کنه.
- مبارکا باشه خانم پسرت و داماد کنی.
در رو میبندم و با نفس عمیقی سعی دارم خودم رو آروم نگه دارم و میبینمش که چطور با مامان خوش و بش میکنه.
- تبریک میگم زنعمو پسرتون داماد برازندهای شده.
برمیگرده و لحظهای نگاهش رو بهم میده.
- عموجان نیستن؟
- نه دخترم با آقا ابراهیم رفتن کارای تالار و انجام بدن.
نگاهم به کیوان میفته و با توجه به اخمهای درهم صدیقه خانم بهش اشاره میکنم حواسش باشه اما انگار دیره.
- واسه چی پاشدی اومدی اینجا دخترجون؟!.
بودن اون دسته گل توی دستم مسخره به نظر میاد که روی جا کفشی میزارمش و به کارزاری ملحق میشم که صدیقه خانم شروعش کرده بود.
- مشکلش چیه؟.
گلاره بیخیال روی مبل میشینه و پاروی پا میندازه.
- اومدم خونه عموم شب که دعوتمون نکردن گفتم حداقل روز بیام.
حاج خانم با چشم و ابرو سعی داره به رفیق گرمابه و گلستانش بفهمونه این بحث و کشش نده.
- خوب کردی عزیزم در این خونه همیشه به روت بازه راستی از بیمارستان چخبر همه چیز خوبه؟.
میگه و از شربت زعفرانی که سر صبح درست کرده لیوانی پر میکنه و کنارش میشینه.
- بله خوبه.
- پس خداروشکر... فقط اگه مشکلی داشتی خجالت نکش به احسان بگو فکر نکن فامیلی بینمون تموم شده.
- آره همینطور که خجالت نکشیدی و پرو تا اینجا اومدی هر مشکلیم بود بگو این پسرم که بیکار معطل ببینه یه وقت تو اونجا کاری چیزی برات پیش میاد یا نه.
میدونم وقت اینجور تفکرات نیست اما با دست کشیدن گوشه لبم به این فکر میکنم که اگه میون بحث و جدلهامون صدیقه خانم حضور داشت چی میشد!.
👍 15❤ 9🥰 2
💫💫
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم
یا از عاشقی دلتنگتر
فقط میدانم
در آغوش منی بی آنکه باشی
"عباس معروفی"
💫💫
❤ 5
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 323
- من غلط کنم حرف بد بزنم.
بعد با لبخند مکش مرگ مایی سمت صدیقه خانم میره و در حالیکه دست دور شونههای لاغرش حلقه میکنه زبون میریزه.
- شما تاج سر کیوانی نور چشمای کور شدمی اصلا کی جرات داره به شما بگه بلای جون!؟.
- خود خرت...
صدیقه خانم روترش کرده کیوان رو پس میزنه.
- فکرم نکن با این حرفا خامت میشم و یادم میره به ده دوازده نفری قول کوفت کاری دادی.
- کیوان هنوز همون نزدیکیها ایستاده که با صورت آویزونی آه میکشه.
- مگه همین هفته پیش نبردمت گوشوحلقوبینی گفتی نمیشنوم. پریروزم که گفتی آی نمیبینم بردمت دکتر چشمات و معاینه کرد.
صدیقه خانم حق به جانب دست سمت لیوان شربت میبره.
- آره گفتم اما به معجزه که اعتقاد داری پسرم؟.
کیوان ناچارا سر تکون میده.
- بله دارم.
- به دست دکترا چی؟! الهی پیر شن هردوشون انگار سبک بود دستشونا خوب شدم مادر.
- خب الهی شکر که خوبی جون دل کیوان حالا واسه امشب برنامهت چیه؟ ببرمت آرایشگاه یه صفایی بد به صورتت خوشگلی خوشگلتر شی؟.
اخمهای صدیقه خانم که در هم فرو میره هر لحظه منتظرم با همون لیوان فرق سر پسر عزیز دردونهاش بکوبه اما لبهای باریکش که از هم کش میان به هفت خط بودن کیوان پی میبرم.
- آره مادر چرا نیام به فاطمه که از دیشب دارم میگم بیا بریم یه میکاپی چیزی کنیم ناسلامتی دامادی پسرت اما کو گوش شنوا سر خرید لباسم هر چی گفتم یه لباس روشن بردار گوش نداد که مگه اینکه تو مارو ببری کیوان جان مادر.
نیش کیوان که تا بناگوشش باز شده دیدنیه اما این موقعیت خیلی پایدار نمیمونه.
- فقط فک نکن یادم میره چی قایم کردی حواسم بهت هست.
دست به سینه به چارچوب در تکیه دادم و عمیقا از دیدن این لحظات که میشه اسمش رو دوئل مادرپسری گذاشت در حال لذت بردنم که زنگ در به صدا درمیاد.
- آمنه مادر درو باز کن حتما حاجی و آقا ابراهیم اومدن.
از کنار دوقلوها که گوشی به دست کنار هم نشستن میگذرم و به سمت در میرم. این مدت بخاطر موقعیتم تو بیمارستان وقت آزاد کمتری داشتم و تمام کارهای مربوط به عروسی رو شونهی حاجی و ابراهیم بود و من نمیدونستم چطور باید براشون جبران کنم.
از صبح که بیدار شده بودم همدیگر رو ندیده بودیم و میخواستم با سلام و احوالپرسی گرمی ازشون بابت همه چیز تشکر کنم که دست به دستگیره میبرم و در رو باز میکنم.
- سلام پسر عمو...
👍 15😁 4
سلام بچهها خوبین🌹
یکم کسالت داشتم دیر شد پارتا...
اما طوفانی اومدم خوندین کِ🤭
👍 9
🌟توهمانیکهباید🌟
#part 323
صدای کیوانه و من واقعا نمیدونم اون خطکش پلاستیکی زرد و از کجا آورده.
- مامان نگاشون کن.
آتنا پا میکوبه و همه میدونن این تهتغاری لوس کردهی حاجیه.
- چیزی نگفت که مادر خداروشکرم که حاجی نیست... برو زودتر وسایلت و جمع و جور کن واسه شب معطلمون نکنی.
بعد به سمت من میچرخه و گوشزد میکنه.
- خداحافظی شب و یادت نره مادر قبل مراسم باشه بهتره.
چشم میگم که رفتن حاج خانم به سمت آشپزخونه کیوان در حالیکه هنوز خط کش به دسته جلو میاد.
- خیالت راحت خاله فاطمه حواسم به جفت بچههات هست.
با کت و شلوار طوسی روشن جلو روم میایسته و صدیقه خانم که از دیشب مهمون خونه حاجی شده مستفیضش میکنه.
- یکی باید حواسش به تو باشه که نخاله... تو ماشینت و کشتم کجا قایم کردی اون زهرماری رو؟.
دست به کمر در حالیکه بخاطر آرتروز کمی لنگ میزنه جلو میاد و روی صندلی که کنار کانتر هست میشینه.
- چی صدیقه جون؟.
- صدیقه جون و زهرمار... چشمات و واسه من باباغوری نکنا... بگو کجاست؟!.
- به جان خودم که میخوام دنیا نباشه نمیدونم راجب چی حرف میزنی.
حاج خانم لیوان شربت صدیقه خانم رو پر کرده و همیشه همسنگر رفیق چهل سالشه که نگاه سرزنش باری حوالهاش میکنه.
- تو همین یک ساعتی که احسان جان گفت موتور بیا کیوان جان...
لبهام از هم کش میان و رفیق شفیقم یک گام به عقب بر میداره.
- یا جدهی سادات... جون تو لو رفتیم داش احسان.
پچ میزنه که نا محسوس پشت زانوش میکوبم که پاش خالی میکنه و به سمت جلو تلو میخوره.
- اعتراف همیشه آخرین راه نیست میتونه اولین باشه اگه بخوای.
- واسه من فلسفیش نکنا... ای گوه تو شانس من که واسه امشب قول نوش به ده دوازده نفری دادم و این خانم مارپل ماشینم گشته.
- چرا اونطوری افتادی به پچ و پچ؟... اگه میخوای بچهم احسان و شریک کثافت کاری خودت کنی که غلط کردی زودتر بگو جاساز جدیدت کجاست تخم جن.
کنترل خودم سخت شده که فقط شونههام میلرزه و کیوان گام جلو رفته رو دوباره عقب میاد.
- حاجی پشمام... مادر نیست که بلای جون الله وکیلی.
- فک نکن حالا که گوشام سنگین شده هیچی نمیفهمم... نه گوساله لب خونی که میتونم کنم... بلای جونم خودتی با اون نجسی که قایمش کردی.
❤ 16👍 7😁 7
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.