cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

November 25th

گاهی از وبلاگ بیست و پنجم نوامبر و گاهي بيشتر. Blog: https://november25th.blogspot.com Email: [email protected] Instagram: @seraa_mo

Show more
Advertising posts
328
Subscribers
No data24 hours
+27 days
+230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

روزی که خبر بد را شنیدم، که فهمیدم مدتهاست بیمار بوده و از من پنهان کرده، بسیار فریاد زدم سر دنیا، بعد خیلی غریزی نشستم به فرندز دیدن. در روزهای سخت سالهای قبل تر، فرندز، پازل و سریال لاست دست مرا می‌گرفتند که بگذرم. فکر میکردم با فرندز اینبار هم گذر خواهم کرد... یک سال می‌گذشت و هر روز فرندز می‌دیدم تا رسیدم به روز بی بازگشت... خبر را که خواندم داشتم فرندز می‌دیدم.... زندگی گاهی چقدر زشت شکلک خنده دار درمی‌آورد ....گاهی چه بی رحم برای آدم شیشکی می‌بندد.. از آن روز دهم اذر یک سال و خرده ای گذشته، تا امروز، هر جا خبری از سریال، عکسها و نقل قول‌ها و... دیدم، پریدم که نبینم که دوباره توی دره های تودرتو سقوط نکنم. سخت است از آن پایین هر بار بالا آمدن... امروز خیلی غمگین ترم. آرمیتا برای همیشه خوابید. باران ده روز است می بارد. هر کاری میکنم و هر جا میروم حالم بهتر بشود میخورم به در بسته. چندلر دیشب غرق شد. دیشب داشتم سعی میکردم بین یک گروه بی‌خیالی از آدمها، گند بودن دنیا را فراموش کنم. که خبر را خواندم... فرندز هم با شش رفیق منهای یک، دیگر رفت در دسته خاطرات خوش روزگاری روشن. یا نشست کنارخاطرات بد روزگاری تاریک که تنها دریچه هوایش، دیدن این سریال و فراموشی موقتی بود که به آدم تقدیم میکرد...
Show all...
😢 8 7
Show all...
Friends, Lovers, and the Big Terrible Thing - Matthew Perry – ( Audio Book )

Friends, Lovers, and the Big Terrible Thing - Matthew Perry

بچه پرسید: بیشتر بیشتر بیشتر تو دنیا کیو دوست داری؟ گفتم تو گفت پاپا رو چی؟ گفتم پاپا گفت بعدش کی؟ فکر میکردم کدام اسمها را کنار هم بگویم، که گفت: خودت ولی چی؟ چرا اول و دوم و حتی سوم، خودت رو‌ نگفتی؟ خودت رو دوست نداری؟؟؟ بسیار زیاد به حرفش فکر کردم... چه بیرحمانه و صادقانه بود. بچه ها انگار با یک آینه دنیا می آیند. از بدو تولدشان آینه را میگیرند جلوی چشمت.... یا اصلا به قول مادرم، بچه ها خود، آینه اند....
Show all...
29👍 2
ناخواسته ویدئو احیا شدن قلب یک دخترک در نوار غزه را دیدم از سایتی که نویسنده لبنانی اش تا الان فقط دستور آشپزی می‌گذاشت و یک بار پاسخم را با خوش اخلاقی‌ و‌ جزییات داده بود که چطور آب اضافی کدو سبز را بگیریم! قلبم از جا کنده شد واقعا و حقیقتا بی تعارف.... تا که دخترک نفس کشید و دکترها و پرستارها کلماتی مثل شکرگزاری گفتند. هنوز انگار یکی دست گذاشته روی سینه ام فشار میدهد. وقتی نوجوان شدم، بسیار زیاد به پرستو فروهر فکر میکردم تا قتل‌های زنجیره‌ای که کمی قبل‌تر اتفاق افتاده بود. بسیار محتاج و وابسته به خانواده بخصوص حضور مادرم بودم و‌ دائم تصور میکردم یعنی واقعا چطوریست آدم جسد پدر و مادرش را ببیند و درک کند و زنده بماند؟ این یعنی چقدر سرما و چقدر ناامنی و چقدر ذره ذره جان کندن؟ و بعد از فکر اینکه الان صدا کنم از اتاقم و پاسخ بیاید جان؟ که چقدر امن و خوشبختم، حالم بهتر میشد. از فکر مونای هجده ساله بیرون‌ نمی آیم... نمی توانم. سناریوهای مختلفی تصور کردم از ورودش به آن فضای سنگین ماندنی تا ابد. چسبناک و غلیظ مثل حفره ای قیراندود که آدم از دور یک جور می‌بیند درونش بیفتد جور دیگریست.... این بچه یعنی چقدر باید دارو بگیرد، پیش تراپیست و روان‌درمانگر برود، گرمای حضور دیگران را بطلبد، با خودش جدال کند، آرزوی مرگ کند، از زنده‌ماندن خسته شود....تا بالاخره بتواند دوباره سر پایش بایستد؟ چند سال از عمرش به این نبرد خواهد گذشت؟ منکه سه برابر سن او هستم و تازه به طبیعت باختم نه به سبعیت انسان، هنوز که‌ هنوز که هنوز، دارم دوره میکنم درد را....بر سر او چه میرود؟ هنوز خیلی کوچک است. از همان نوجوانی، با هامون عاشق پدرش بودم تا سنتوری. بعدش وفادار به خاطرات ماندم. همان کاری که یک علاقمند در قبال هنرمند محبوبش همیشه می‌کند: خطاپوشی. داغدار و دلزده و عصبانی ام از این قتل و از سپاه و از جمهوری اسلامی و از هر ماله‌کش بی شرفی. آرمیتا که از کما رفت به کام مرگ، خورد به اخبار جنگ فلسطین و اسراییل. تصاویر اجساد کوچک و بزرگ بود که بارید به ما.افتادیم در غم و غم بیشتر که تازه معطوف بود به صدها کشته و چشم باخته پارسال، مهسا، هواپیمای اوکراین، آبان نود و هشت و و و.... «مگه اعصاب آدم از فولاده؟» مناسبات جهان از دم زخم است برایم، یکی از یکی ناسورتر. دیروز در خیابان منتظر بچه بودم که بیاید بیرون و شنیدم که سرمربی بعدازظهر، دارد به کسانی هوار میکشد. هوار به معنی واقعی هوار. چند دقیقه بعد بچه رنگ پریده آمد بیرون و هراسان و لرزان مرا که دید چسبید به زانویم. وسط هق هق گفت برای کمک در جمع کردن مهره های ریز ریخته روی زمین رفته کنار دو دوست دیگرش که مربی آمده و دیده و فریاد زده که مهره ها جایشان روی زمین نیست بدون اینکه بپرسد یا گوش بدهد کی ریخت و کی آمد برای کمک جمع آوری... صورت و صدایم آرام و در دلم اژدهایی تنوره میکشید و رفتم داخل و توضیح خواستم. مربی گفت بچه شما مهره ریخته و فلان. گفتم ساکت باشد تا بچه خودش توضیح بدهد. بچه توضیح داد. دو دخترک ترسیده دیگر هم تایید کردند. گفتم حتی اگر مهره ریخته بود از قصد، شما حق هوار زدن نداری. گفت همین هست که هست ما تعدادمان کم است و آدمیم و نمی‌توانیم برای هر بچه وقت جدا بگذاریم. گفتم پس برای اینکار مناسب نیستید و خیر آدم بودن نشانه‌های مشخصی دارد و اولیش شکل رفتار با ضعیف ترها و کوچکترهاست و دومی توان گفت و‌گوست که اینجا من هیچکدام را ندیدم. گفتم از این به بعد حرفی داشت تلفن کند به من بگوید و دیگر بچه را مخاطب قرار ندهد چون تربیتش در خانه برمبنای گفت و‌ گوست و اگر صدای کسی بلند شد، بعدش آغوش و معذرت خواهی لازم‌ است، اگر هر چه هم کار بدی کرده باشد که تازه اینجا عکسش است. داشت حرف میزد که گفتم روز خوش و آمدیم بیرون. به بچه گفتم: ببین، دنیا پر از آدمهای دیوانه است. تو را میترسانند. دستشان برسد حتی به تو آزار می رسانند. باید بلد بشوی که واضح پاسخ بدهی. بگویی نه. یا بخواهی آرام باشند و اگر نتوانستی، خودت را از مهلکه دور کنی. دیگر هرگز ننشین که یکی ایستاده باشد بالای سرت داد بکشد. با چشمهای گرد خیس، پرسید چیکار کنم؟ گفتم درجا بایست و آرام بمان و توضیحت را بده و اگر هنوز دیدی دارد فریاد میکشد، محل را ترک کن. هر چقدر بزرگتر یا مسن‌تر از تو باشد، باشد. وقتی حق با توست و خطایی نکرده ای، میخواهد مربی باشد، معلم، مدیر، شهردار یا صدراعظم، بیجا میکند که نپرسیده و ندانسته خشونت کند بعضی‌ها زخمها و عصبیتها و مشکلاتی دارند که درمان ناپذیرند و اصلاح اینها در توان ما نیست. فهمیدی؟ فکر کنم فهمید. باید نامه بنویسم به مدیریت و توضیح بخواهم. کشور و قاره و دنیا را نمیتوانم جای امن کنم. کاش برای همه بچه ها روی تخت احیا و در پناهگاه و لب مرز جا داشتم...ولی‌امنیت خانه که وظیفه ام است و یک مدرسه را دیگر زورم‌ میرسد.
Show all...
28👍 2😢 1
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
8😢 3👍 1
جهان آشوب است. من ساکتم. اهل ضبط صوت و تصویر نبود چندان، اهل کلمه چرا. هر وقت دلم تنگ کلمات است، میروم سراغ ایمیل‌ها، کارتها، نامه ها. هر وقت دلم تنگ چهره است، می روم سراغ عکسها. دلم اما تنگ صداست. طنین صدا. طنین نام خودم از گلوی او
Show all...
23😢 7🔥 1
Show all...
Sara Naeini (@saranaeini_official) • Instagram reel

5,915 likes, 305 comments - saranaeini_official on October 8, 2023‎: "آهنگ «ای رفیق » ساخته زیبای @rezarohaniofficial و ترانه دلشاد ..."‎

1😢 1
عزیزان، فرزند پنج ساله یکی از دوستان ساکن ایران من، مدتیه بیمار شده و تنها راه بهبودیش پیوند مغز استخوانه. در ایران اهداکننده کاندید براش نداریم. تا حالا تونستیم اطلاعات و مقدمات اولیه برای درمان در آلمان رو فراهم کنیم ولی منابع مالی ما خیلی محدوده چون همگی خانواده های عادی هستیم. هر یک کمک، برای والدین دامون هموارکننده راهه. اگر مایل بودید مشارکت کنید یا درخواست مارو همخوان کنید این لینکش هست. https://gofund.me/3f5690d5
Show all...
Damoon Needs Our Help to Fight Aplastic Anemia, organized by Katayoun Keshavarzi

In the year 2020, a routine check-up turned our world upside down … Katayoun Keshavarzi needs your support for Damoon Needs Our Help to Fight Aplastic Anemia

9👍 1
جولی گریه می‌کند و مثل بسیاری از آدم‌های سوگوار درگیر حس سرزنش و حسرت و دلتنگی است. کارهای زیادی بوده که دلش می‌خواسته برای مادرش انجام دهد اما موفق نشده است و حالا نمی‌تواند خودش را ببخشد و به زندگی عادی‌اش بازگردد. در جایی از فیلم کارگر هتل به جولی درباره تجربه از دست دادن همسرش می‌گوید و تعریف می‌کند که چطور در روزهای عادی که در حال انجام دادن کارهایش است، یکدفعه خاطرات به او هجوم می‌آورند و او را از پا می‌اندازند. مثل جولی که وسط نوشتن و کارش یکدفعه تصویر دستهای مادرش را می‌بیند و دیگر نمی‌تواند ادامه دهد. مثل من که دارم درباره فیلمی از جوانا هاگ می‌نویسم اما به‌ناگه خاطرات خواهرم از کودکی تا قبل از ترک او و ایران به ذهنم هجوم می‌آورد و گریه‌ام می‌گیرد. چهره واقعی سوگواری همین است: ویران شدن وسط زندگی روزمره به یاد کسی که از دستش داده‌ایم. کسی می‌میرد اما تازه همه خاطراتش برای بازمانده زنده می‌شود و تروماها سر برمی‌‌آورند و احساس گناه به جان آدم چنگ می‌زند. چطور کسی که دوستش داریم، دیگر زندگی نمی‌کند و هرگز لذتی نمی‌برد اما ما به زندگی‌مان ادامه می‌دهیم و دوباره شور زیستن را تجربه می‌کنیم؟ از این رو دلمان می‌خواهد خود را با رنج کشیدن مجازات کنیم. مادر به جولی می‌گوید: تو تقصیری نداری! چیزی نیست که کسی بتواند جلوی آن را بگیرد. آدم مجبور است تحمل کند. این، جملاتی است که لابد باید برای تسلی به فرد سوگوار گفت. اما سخت‌ترین کار، تاب‌آوری در دوران جانکاه سوگ است : یافتن راهی برای حفظ رابطه‌مان پس از مرگ. زیستن با کسی که دیگر زنده نیست و شریک کردن او در شور زندگی. همان تجربه دشوار اما رهایی‌بخشی که جولی در فیلم پشت سر می‌گذارد. برای رسیدن به این درک که تسلایی در کار نیست‌. فقط شاید بتوان آموخت که چطور رنج فقدان عزیزت را هم دوست بداری، مثل خودش. برای من که بازگشت به زندگی بعد از مرگ خواهرم بسیار دشوار بود، برگزاری دوباره سینماتک نوعی تلاش برای تاب‌آوری در سوگ می‌ماند که در فیلم شاهدش هستیم. زیرا بودن در کنار شما و حرف زدن درباره سینما در این روزهای تلخ، دلم را گرم خواهد کرد در پانزدهمین برنامه سینماتک کایه دو فمینیسم به نقد و تحلیل فیلم دختر ابدی ساخته جوانا هاگ می‌پردازیم و با حضور صبا آلاله، روانشناس بالینی و روان‌تحلیگر اجتماعی و سیاسی پیرامون تاب‌آوری در سوگ بحث و گفت‌وگو می‌کنیم. برای شرکت در جلسه لطفا از طریق شماره زیر در واتس‌اپ با ما در ارتباط باشید +905524358833 @cahiersdufeminisme
Show all...
5😢 2👍 1
Photo unavailableShow in Telegram