724
Subscribers
-124 hours
+17 days
+530 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 بخوانيم و #بينديشيم
هنر رها کردن به موقع را بیاموزیم تا به خود و دیگران لطمه نزنیم
رها نکردن به موقع از وابستگی ناایمن خبر می دهد.
پسرتان را رها کنید اولویت او باید همسرش باشد.
دخترتان را رها کنید اولویت او همسر و زندگی اش هست با شام و ناهار هر روزه او را پیش خود نگه ندارید.
نوه ها شیرین هستند اما آنها را رها کنید قرار نیست نقش فرزندان شما را بازی کنند بگذارید در کنار پدر و مادرشان بزرگ شوند.
عشق تان را رها کنید، اگر دوست اش دارید و او به کس دیگری علاقه دارد.
کارتان را رها کنید اگر دوست اش ندارید و مدام در کارتان تحقیر می شوید و شما را در محل کار نمی خواهند.
لباس هایی که مدتی ست نمی پوشید را رها کنید و به کسی هدیه بدهید.
کینه خواهر و برادر را رها کنید در شرایط ناگوار آنها به داد شما خواهند رسید.
باورهای غلط را رها کنید تا جایی برای افکار و ایده های خوب باز شود.
کسی را که دوست دارید رها کنید تا آزادانه در کنار شما بماند.
"پرنده زیبا در قفس خواهد مرد"
چسبیدن مدام شما به کسی یا چیزی که دوست اش دارید شما و رابطه تان را از بین خواهد برد. | 18 | 2 | Loading... |
02 بخوانيم و #بينديشيم
دوران دانشجویی استاد نازنینی داشتیم که تلاش میکرد حرفهای درشت اجتماعی را به گونهای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس آمد روی صندلی نشست و بیمقدمه و بدون حال و احوال پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت: "اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟"
پسره گفت: "زود چکاش میکردم."
استاد گفت: "اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم."
استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که میدیدی، میگفت زیپت بازه، چطور؟" پسره گفت: "شاید دیگه محل نمیذاشتم."
استاد ادامه داد: "فرض کن از یه جا به بعد،
دیگه هرکی از جلوت رد میشد، یه نگاه به زیپت میانداخت و میخندید. اون موقع چیکار میکردی؟"
پسره هاج و واج گفت: "شاید لباسم رو میانداختم روی شلوارم." استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد : "حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"
پسره گفت: "نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."
استاد یهو برگشت با حالتی خندهدار گفت: "دِ لامصبا! انسان اینجوریه که اگر هی بهش بگن داری گند میزنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه که داره گند میزنه".
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد میشد، کلی بوق و چراغ میزد، آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: "بتمرگ تو خونهات با این دست فرمونت."
خب این زن روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه،
دستفرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره! پسفردا میخواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بیاعتماد بهنفس باشه یا یکی که اعتماد به نفسش به شما انرژی بده؟
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت: "حواستون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم میکنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب میکنید." یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگیمون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون. .
جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود. | 28 | 1 | Loading... |
03 کسی که درباره ی پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال میکند دیگران انصاف دارند احمق نیست، مناعت طبع دارد
کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست، منظم و محترم است
کسی که به دیگران اعتماد میکند و آنها را به خانه اش راه میدهد و صمیمانه و دوستانه رفتار میکند، احمق نیست،
متواضع و مهربان است
کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست، کریم و جوانمرد است
کسی که در مقابل بی ادبی و بی شخصیتی دیگران با تواضع و محترمانه صحبت میکند و مانند آنها توهین و بددهنی نمیکند، احمق نیست مودب و با شخصیت است...
" انسان بودن هزینه ی سنگینی دارد" | 91 | 4 | Loading... |
04 اگر فکر میکنید این یکی با بقیه فرق دارد،
باید بگویم سخت در اشتباهید!
آدم ها دست پرورده ی این جامعه هستند
به اندازه ای که شما از غرور خود دست بکشید
به همان اندازه بی توجهی و بی اهمیتی نصیبتان میشود
به اندازه ای که محبت کنید
به همان اندازه بی محبتی خواهید دید.
غرور و آزار و اذیت را اگر بلد باشید
برای همیشه کنارتان میمانند و دنبالتان میدوند!
ما بلد نبودیم ، تنهاییم
شما بلد باشید!
وای به حال روابطی که رمز بقا و پیروزی در آن، بَد بودن است. | 102 | 0 | Loading... |
05 یادم هست پیش از ازدواجام، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم هم بدم نمیآمد که او این قدر شیفتهی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
.
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همهی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جداییمان، چراغِ راهِ آیندهی رفتارهایام شده:
-«منو باش که خیال میکردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی میبینم الآن هیچچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
.
امروز که دقت میکنم، میبینم تقریبن همهی ما در طولِ زندهگی، به لحظهیی میرسیم که آدمهای خاص و افسانهییمان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، یک شامپانزهی تمامعیار میشود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همهی ما آدمایم. آدمهای خیلی معمولی. | 115 | 2 | Loading... |
06 میدانی غمگینترین حالت دوست داشتن کجاست؟
دوست داشتنِ زیادِ یک آدم و ناگهان دوست نداشتنش، مورد توجه زیاد قرار دادن و ناگهان رها کردنش!
تو فکر کن آدمی را به اصرار ببری روی بلندی، زیباییِ ارتفاع را نشانش بدهی و به او اطمینان بدهی که محکم او را با طناب نگه داشتهای و او در نهایت باور و اعتمادش برگردد به عقب نگاه کند و ببیند نیستی و طنابش به هیچجا وصل نیست!!! حالتِ روحیِ وحشتناکیست. آدم از ترس، پاهایش سست میشود و هر لحظه احتمال دارد سقوط کند!
آدمها انتخاب نمیکنند که ما دوستشان داشتهباشیم اما با گذار زمان، به این دوست داشتن عادت میکنند و برای این دوست داشتن فضا باز میکنند و فقدان آن، حفرهای در جهانشان ایجاد میکند، پس ما در قبال این دوست داشتن، مسئولیم...
دردناک است زیاد دوست داشتهشوی و ناگهان دوست داشته نشوی. بیاختیار دنبال دلیل میگردی؛ -دیگر خوب نبودم؟ -نگاهم جذابیت قبل را نداشت؟ -خوب حرف نمیزدم؟ -چیزی گفتم که نباید میگفتم؟ -کاری کردم که نباید میکردم؟ -دیگر دوستداشتنی نبودم؟
بیرحمیست بدون اجازه برویم و جهان آرام آدمها را بههم بریزیم و برگردیم... | 131 | 8 | Loading... |
07 مثل هر روز آخرین نفری بودم که کامپیوتر را خاموش میکردم و از محل کارم خارج میشدم و مثل هر دفعه بی تفاوت از مقابل آینه عبور کردم و زدم بیرون و مثل همیشه نه باکسی قرار داشتم و نه کسی در جایی انتظارم را میکشید...داشتم فکر میکردم آنقدر کسی نبوده خستگی هایم را خسته نباشید بگوید که فراموش کرده ام اگر جمله ای اینگونه شنیدم چه باید بگویم...؟
آخرین بار چه گفته بودم...ممنون جانم!
جانم...اما خب از وقتی خبری از جانم نبود خبری از جانم نبود!
در همین افکار رد میشدم از کوچه های خلوت و رازآلودی که روزگاری هنگام عبور از آن ها دست گرمی همراهی ام میکرد و هر صدمتر به بهانه ی حرفی و خنده ای حادثه ی شورانگیزِ آغوش با چشمان بسته رخ میداد.
چقدر خسته بودم، چقدر ساکت و چقدر بی اتفاق.
حتی کتک کاریِ دو آدم فضایی هم نمیتوانست توجهم را جلب کند که سرم را بچرخانم!
مدت ها بود در هنگام عبور از این کوچه ها آن چیز که بود را نمیدیدم، آن چیز که گذشته بود را میدیدم و شاید این منِ امروز به سال و ماه و روز و ساعت اینجا بود نه به روح و فکر و نگاه...جا مانده بودم و چقدر دردناک که راه بازگشتی هم نبود.
سرِ گذرِ آخر بوی قهوه ی دمی از کافه من را به خودم آورد و مثل هر روز اصلن متوجه نشدم این همه مسیر را چگونه طی کرده ام.
پیرمردِ کافه چی از همان اول هم اهل احوالپرسی نبود و تنها همین جمله را از او شنیده بود که فنجان را روی بار میگذاشت و میگفت: قهوه تون حاضره...
اما از وقتی که دیگر تنها به آنجا میرفتم در طرزِ نگاهش هزار حرف بود که نمی خواست بپرسد...نمیخواست بپرسد که چه به سر حالِ خوبتان آمد؟!
از پنجره ی رنگ پریده ی کافه مشغول تماشای آسمان و سوسوی چراغ هواپیمایی که شاید حامل خاطرات مردی خسته با چمدانی محتوای چند قاب عکس و شیشه یِ خالیِ عطری زنانه، کتابی قدیمی از اشعار شاملو و کاستی از فرهاد بودم که دختری پریشان حال وارد کافه شد و جلوی درب ایستاد و زل زد به چشمانم.
همان طور که نگاهم میکرد نزدیک آمد و درست مقابلم نشست و با ذوقی مملو از تمنا حالم را پرسید
گفتم اشتباه گرفته اید خانوم
صورتش را جلو آورد و آرام گفت میدانم اشتباه گرفته ام، تو فقط شبیه گم شده ی منی اما لطفن برای چند ده دقیقه به رویم نیاور که اشتباه گرفته ام...خیلی حرف دارم...حرف هایم را بگویم میروم.
سکوتی مرگبار نفسم را برید...خدای من آدم چقدر میتواند دلتنگ باشد!
داشت با همان ذوق و تمنا حرف میزد اما سیمای اش آنقدر پرحرف بود که حرف زبانش را نمیشنیدم.
چشمانی بی تاب و ابرویی که دلتنگِ نوازش مردی در دور دست ها بود، گونه هایی که رد اشک هایِ بی خوابی های شبانه را به همراه داشت
موهایش را هم کوتاه کرده بود..موهایش که نه خاطراتش را کوتاه کرده بود!
لب هایش از حرکت ایستاد و دستش را دراز کرد و یقه ی کتم را مرتب کرد و عینکم را از صورتم گرفت و با گوشه ی شالش تمیز کرد و دوباره روی صورتم گذاشت و بدون خداحافظی رفت!
اشتباه گرفته بود...حرف هایش را گفت و رفت...گاهی آدم دلش میخواهد با یک نفر تماماً بیگانه درد و دل کند...نمیدانم...اشتباه گرفته بود...مثل تمام آدم های تنهای این شهر که یک روز یک جایی یک نفر را اشتباه گرفته اند، یک نفر که مهمان ناخوانده ی مشتی خاطره بوده و بس!
یک نفر که شاید حتی اگر میگفت فلانی اشتباه گرفته ای تو دانسته یا ندانسته دلت میخواست پای تنهایی ات باشد،
یک نفر که اشتباهی بود...یک اشتباه جبران ناپذیر! | 154 | 2 | Loading... |
08 وقتی توجه کافی رو از سمت کسایی که ازشون خوشت میاد دریافت نمیکنی باید فوراً تصمیم ناپدید شدن خودت رو از زندگی اونا بگیری جوری که انگار تا الان با موجودی به نام تو برخوردی نداشتن حتی اگه با این انتخاب، لقب تنها ترین آدم روی کره زمین رو دریافت کنی. در عوضش چیزایی که خیلیا ندارن رو به دست میاری مثل سلامت روان، آرامش و دوست داشتن خودت. گاهی وقتا فیلتر کردن ادما به چند دسته مختلف هم میتونه کمک کننده باشه این طوری مجبور نیستی توقع بیش از حد از کسایی که نقش کم رنگی تو زندگیت ایفا کردن رو داشته باشی و وقتت رو میتونی صرف چیزای با ارزش تر کنی | 302 | 5 | Loading... |
09 اینکه منو میخوای ، ذوق زدم نمیکنه ، چیزی که منو به شوق میاره اینه که برات اولویت باشم ، برام ارزش قائل بشی و بودنم برات جذاب باشه
اینکه درکم کنی و به کم و کاستی هام احترام بذاری و کمکم کنی تا کنار هم حلشون کنیم
ما آدما نیاز به همراهی داریم نیاز به حمایت و پشتیبانی داریم و اون موقعست که قدرت انجام
هرکاری رو میتونیم پیدا کنیم ، پس کنار هم باشیم. | 286 | 3 | Loading... |
10 ڪاش هیچ وقت نیان
اونایے ڪه قراره برن | 264 | 1 | Loading... |
11 اگر روزی کسی را دیدی که میخندد، پیش از آنکه به خندههایش شلیک کنی، از خودت بپرس که او خندیدن را از کجا آموخته. هر آدمی که به دنیا میآید گریستن را بلد است، زیرا گریه جواز ورود به این جهان است. اما خندیدن را باید آموخت، و آنکه میخندد حتما برای آموختنش رنج بسیار برده است. آنکه لبخند میزند نوح است، چون توانسته در طوفان زندگی قایقی بسازد. هر لبخندش قایقیست روی رود روان اشکهایش، تا دور شود از جزیره غم، سرگردانی، و اندوه. اگر روزی کسی را دیدی که میخندد، پیش از آنکه به خندههایش شلیک کنی، از او بپرس که خندیدن را از کجا آموخته … | 301 | 8 | Loading... |
12 دیدین کاسبا میگن: "رفتیم معامله رو زخمی کردیم که طرف نتونه با کس دیگه ای وارد معامله بشه"
بعضیا این کارو با احساس آدما میکنن. | 278 | 3 | Loading... |
13 سرکلاس بودم که پیامش روی صفحه ی گوشی نقش بست!
نیشم تا بناگوش باز شد
به رسم عادت اسمم را صدا زده بود!
پاسخم یک دقیقه به تاخیر می افتاد پشت هم بیست پیام میداد که کجایی و چرا جواب نمیدهی و گریه و قهر و فحش و از این قبیل!
نه اینکه شک داشته باشد،نه!
فقط این سبکی دل بردن را بلد بود، شیرین لوس میشد
اداهایش نمک داشت
خلاصه ملس بود ناکس!
چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم!
اما هیچ خبری نبود!
زدم بیرون و شماره اش را گرفتم...یک بوق دو بوق سه و چهار و پنج...که جواب داد
این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم
اما با همین جانم گفتنش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا؟!
اصلا نگفت خدا نکند
اصلا دلش هم نریخت
گفت تلفنی نمیتوانم،پیام میدهم!
نگران بودم و منتظر خبری ناگوار!
یا نمیتوانست حرف بزند
یا خجالت میکشید نفس به نفس بگوید یا...یاخدا یعنی چه شده بود.؟!
داشتم ناخون میجوییم که پیام داد
خیلی بی مقدمه گفت تمام...دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم.
خیلی حرف ها را بی مقدمه گفت
داشت بی مقدمه دفنم میکرد
دلیل نخواستم و گفتم تمام.خدا حافظ.
گفتم خداحافظ که یک ساعت دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شکی بهت وارد کردم و این ها...!
هر روز سر ساعت 7،قرار تماس داشتیم اما خبری نشد
تنها که شدم صورتم تب کرد...نمیخواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده...نمیخواستم قبول کنم!
یعنی چی که تمام شد؟
دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد.
نه...انگار جدی بود.
هر چه میگفتم ..هر چه منطق می آوردم حرف لامنطق خودش را میزد.
بی دلیل قصد رفتن داشت
اما نباید کم می آوردم، باید میجنگیدم باید نگه اش میداشتم...خب با رفتنش فقط نمیرفت که؟! جان میبرد! دل میبرد! نگاه میبرد و از همه بدتر..
خاطره میگذاشت.
نباید تسلیم میشدم،گفتم باید برای آخرین بار ببینمت...سر همان اولین قرار!
گفتم ببینم اش تا شاید حرف وشعرو بوسه یادش بیفتدودلش دوباره برایم بلرزد.
آمد، از همیشه زیباتر آمد.
اما نه! بی تفاوت بود...دلش که نلرزید هیچ،دست و تن من را هم با سردیه نگاهش لرزاند!
میلرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمیکرد!
خنده دار بود
هی از من فاصله میگرفت!
من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او میگفت دیرم شده!
کودک که بودم به هنگام ترس،آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم میدادم خطکشم نزند!
ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه! اعدامم نکند.
اما
نمی شنید
رفت
ادای ماندن را در آوردم
و برای همیشه
در آخرین قرار جا ماندم | 306 | 0 | Loading... |
14 پنجم دبستان بودم
یک روز در خیابان یک دختر دبیرستانی بی هوا محکم بغلم کرد و سفت لپ هایم را بوسید.
شش سال از من بزرگتر بود، قد بلند وچشم ابرو مشکی و خوشبو.
من فقط یازده سال داشتم .. به ندرت پیش می آمد وقتی بیرون میرفتم آینه را نگاه کنم!
اما به یکباره همه چیز فرق کرد!
هنگام رفتن به مدرسه ۱ ساعت جلوی آیینه می ایستادم و موهایم را ژل میزدم، روپوش مدرسه را در کیفم قایم میکردم و بهترین لباسم را میپوشیدم!
با کلی تپش قلب و مدیریت زمان راهی مدرسه میشدم.
نمیدانستم چه حسی بود اما وقتی در راه مدرسه نگاهم میکرد و لبخند میزد و حالم را میپرسید قند در دلم آب میشد.
من فقط یازده سال داشتم...
و تا آن روز بیشترین تایمی که به یک نفر فکر کرده بودم پنج دقیقه بود، آن هم به هم باشگاهی ام که میخواستم حالش را بگیرم!
اما این پسر یازده ساله ی شر و شلوغ به یکباره آرام شد.
انگار بزرگ شده بودم...
دیگر با کسی کاری نداشتم ، زنگ ورزش به بهانه ی پینگ پنگ داخل سالن میماندم و فکر میکردم، فکر میکردم به یک دختر دبیرستانی که از من ۶ سال بزرگتر بود!
همان یک باری که بغلم کرد کافی بود تا عطر مقنعه اش روی گردنم شوره ببندد و هی حسش کنم!
خلاصه هر روز با شوق روانه ی مدرسه میشدم.
اصلا هم نمیفهمیدم این چه حالی ست اما کافی بود مثلا یک روز نبینم اش دیگر تا شب انگار یه چیزی را گم کرده بودم.
چند هفته ای گذشت...
یک روز با دوستش مشغول حرف زدن بود و اصلا من را ندید...
روز دیگر حواسش پرت کتاب خواندن بود
روز دیگر دید و توجه نکرد
روز دیگر دید و توجه نکرد
باز هم دید و توجه نکرد
بهت زده بودم
نمیدانستم چه شده؟ اصلا شاید چیزی نشده بود
اما برای من شده بود، هیچ کس نمیفهمد پسر بچه ها چقدر زود دل میبندند
دیگر طاقت این بی توجهی را نداشتم
و تصمیم گرفتم این بار که دیدم اش با دوستم یک دعوای ساختگی به راه بیاندازیم تا توجه اش را جلب کنم
تا شاید باز هم آن دستان ظریف را روی صورتم حس کنم!
اما..
انقدر همه چیز بچه گانه و مصنوعی بود که توجه هیج کس را جلب نکردیم
از هفته ی بعد هم هوا سرد شد و با سرویس می آمد و میرفت...
نمیدانم چه بود
نمیدانم چه شد
فقط یک پسر بچه
در سن یازده سالگی فهمید
انسان ها خیلی زود برای هم عادی میشوند!
خیلی زود. | 293 | 2 | Loading... |
15 نمیتوانید نباشید!
اگر دوستش داشته باشید محال است که برایش نباشید
شما را به خدا اگر مرضتان چیزِ دیگریست بروید درمان کنید خودتان را!
بی خود و بی جهت دیگران را درگیر خودتان نکنید!
آدمها یک بار بیشتر زندگی نمیکنند
اگر بلد نیستید زندگی را...
خراب نکنید زندگیِ دیگران را...
اگر نمیتوانید بمانید
اگر "پایِ ماندن" ندارید
نیایید!!
گناه که نکردند رویِ خوش نشانتان دادند!
انقدر نمک نشناسی از بعضی ها "نوبر" است...!
"خدا" خوبتان کند
و هیج وقت از یاد نبرید گردی زمین را
که دیر یا زود نوبت خودتان است
نوبت گرفتن جوابِتان...
حالا ببینید پاداش میگیرید یا تقاص
با خودتان! | 289 | 3 | Loading... |
16 همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد
من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام
که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم.
راست میگفت بیچاره،گیج شده بود و راه را گم.
گفتم هم مسیریم با من بیا.
دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم کند!
شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم.قدش یک هوا از من کوچکتر بود،حس جاذبه داشت پدر سوخته وهی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش!
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند!
به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم میریخت.
ای کاش حرف میزد
صدایش بغل کردنی بود!
آن روز با بقیه ی روزهایی که هنذفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود.
مسیر طولانیه هر روز داشت مثل یک چشم بر هم زدن میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم.
اما من مال این حرف ها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند.
اما اینبار باید یک غلطی میکردم
و حرف دلم را زدم.
گفتم خانوم من میخواهم بیشتر ببینمتان!
راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذت بخش شده بود..فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان!
قبول کرد...با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد.
قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشم هایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم!
دنیای تکراری ام رنگی شده بود.
صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم.
اول قرار بود کمی بیشتر ببینمش اما دیگر جز او کسی را نمیدیدم
قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما آنقدر دیدم اش که تکراری شدم.
آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم.
که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم.
که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا نکند.
حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در امده بود و بوی خاطره گرفته بود..حالا دیگر حال نبود،یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثه ی جا مانده در مسیر.
زندگی با صدایی خفه و آرام!
عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام.
حالا ساعت هاست هر چه این ایستگاه ها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم!
به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟
گیج شده ام،گنگ شده ام گم شده ام
کمکم میکنی؟! 😢 | 321 | 0 | Loading... |
17 اینو تا آخر بخون.
شما هیچوقت نمیتونید کسی رو نگه دارید؛
حتی اگه براش یه عالمه وقت بزارید؛
مهربون ترین آدم دنیا باشید؛
ازش مراقبت کنید و نزارید آب تو دلش تکون بخوره؛
به زیباترین روش ممکن باهاش رفتار کنید؛
نمیتونید کسی رو نگه دارید؛
با صورت زیبا و حرفای عاشقانه ام نمیتونید نگه دارید؛
تنها راه نگه داشتن یه آدم برای خودت:
اینه که؛ "خودش بخواد باهات بمونه.” | 299 | 2 | Loading... |
18 بابت رفتنت بهت حق میدم...
تو قلبم تنها بودی حوصلت سر میرفت🥲😢 | 349 | 3 | Loading... |
19 ترک کردن را خوب یاد گرفته ام...
از زمانی که یادم هست مشغول ترککردن بوده ام
از اسباب بازی هایم گرفته تا کتانی که دیگر به پایم نمی رفت...سن وسالم که بیشتر شد ،دنیا را که کامل تر دیدم فهمیدم فقط من نیستم که ترک میکنم ...یکی از دوست های دوران دبیرستانم درس خواندن را ترک کرد ... پدر بزرگم زندگی را ترککرد...رفیق قدیمی ام کشور را ترک کرد... یکی از پیرمردهای محل آلزایمر گرفت خاطراتش را ترککرد...
سال ها گذشت ... اولین بار که دلم برای کسی لرزید با خودم گفتم دیگر هیچ وقت ترک کردن را تجربه نخواهم کرد ؛اما ترک کردن همیشه دست خودت نیست... باید تقصیر را گردن سرنوشت انداخت یا شرایط نمیدانم ؛فقطمی دانم گاهی ترککردن تنها راه نجات است....
این روزها وقت ترک کردن آدم ها ، نه درد می کشم، نه تب می کنم و نه بدنم می لرزد...یک بی حسی کامل... نه احتیاج به قرص دارم و نه احتیاج به پرستار، سال هاست هر کسی را می توانم ترک کنم...بدون خماری ... بدون بدن درد ... بدون خاطرات ... زندگی معلم خوبی بود ، ترک کردن را خوب یاد گرفته ام... | 363 | 2 | Loading... |
20 میدونی
حیفه
که
بعد
همدیگه
قلبامون
میفته
دست
غریبه ها… | 328 | 1 | Loading... |
21 چقدر دلم یه آدم شبیه خودمو میخواد
یکی که دنبال تجربه و وقت گذرونی نباشه
یه نفر که با خنده هام بخنده و علت ازم نخواد
منو بلد باشه ...بدونه که اگه فهمید دوستش دارم نباید خودشو گم کنه…نباید ازم فاصله بگیره
باید بدونه اگه یه روز فهمید وابستشم
کاری نکنه روزی صدبار خودمو سرزنش کنم
باید بدونه اگه گذاشتم بیاد تو زندگیم
یعنی واقعا روش حساب کردم
یعنی منو بلده…بدونه که نباید برسه اون روزی که به خودم بگم:«چی تو خودش دید که رفت!؟»
باور کن احساس میکنم کسی نمیفهمه منو
دلم میخواد اعتماد کنما ولی نمیتونم
چون این روزا ادما بیش تر حرفن
فقط بلدن بگن دوستت دارم
دوستت دارمای بدون شناخت و فقط از دیدن چهارتا جذابیت...من دلم یکی شبیه خودمو میخواد...یکی که بدون ترس بتونم بهش تکیه کنم .
@i_lovely | 383 | 3 | Loading... |
22 میخوام بهتون بگم عشق خوبه، خیلی هم خوبه، اما به شرطی که سنجیده باشه، آدم باید درگیر کسی بشه و به کسی فکر کنه که لیاقت از خود گذشتگی رو داشته باشه، اصلا بفهمه آدمو، نه چشم بسته بری تو رابطه هایی که سرو ته نداره و از اون آدم برای خودت بُت بسازی و با اون آدمی که تو ذهنت ساختی زندگی کنی بعدشم که به هم خورد از بالا بهش نگاه کردی ببینی که ای وااای دچار چه اشتباهی بودم، تو بعضی مواردم میرن سراغ نفر بعدی، که قبلی فراموش بشه و همینجور ادامه میدن بعدی و بعدی .... این جور آدما هیچ وقت نمیوتونن تو زندگی آیندشون به آرامش برسن، عشق خوبه رفقا ، میشه با فکر کردن بهش آرامش یافت به شرطی احساساتتو پای اهلش بریزی.
این متن رو الزام دونستم بنویسم چون این روزا یه چیزایی میبینم ،یه چیزایی میشنوم که میون خنده های تلخ چشمام گرد میشه. این همون تعجب و تاسفه. مراقب باشیم. دنیا چیزای با ارزش تری هم داره،آدمای با اصالت و با تربیت کم نیستن و عشق میتونه تا ابد پایدار و شیرین باشه اگه آدم خودتو پیدا کنی و بهش متعهد باشی و با هر دوستت دارم دچار سوتفاهم نشی.
یه حریم امنی وجود داره به اسم خدا، که اگه باهاش باشی نمیذاره آدمای الکی بهت نزدیک بشن اما اگه ازش دور شی شک نکن دچار اشتباه میشی.
دنیاتون سرشار از خدا ، سرشار از عشقای واقعی❤️ | 473 | 2 | Loading... |
23 ولی رفیق! من اگر تو را نداشتم، چه کار میکردم؟ من اگر وسط هجوم لشکر ناملایمتیها و سپاه مشکلات، تو را نداشتم و نمیدیدم که داری به هر ضرب و زوری تلاش میکنی مرا بخندانی و حال من را خوبتر کنی. من اگر تو را نداشتم، خیلی پیشتر از اینها دستهام را مقابل دنیا بالا گرفتهبودم و تسلیم شدهبودم و رفته بودم پی کارم. هرچه که هست، هنوز در نبردم و هنوز روی پاهای خودم ایستادهام و هنوز زندهام به اینکه هربار سر میچرخانم، تو را میبینم که آن کنار ایستادهای و داری با تمام توانت بالا و پایین میپری و مرا تشویق میکنی تا به خط پایان برسم و تو کیف کنی...
لازم است داشتن کسی مثل تو که آدم حس کند خدا برایش یکی را فرستاده تا در نهایت سختیها مراقبش باشد. من ایمان دارم تو یکی از قشنگترین فرستادگان و موهبتهای خدا برای منی | 346 | 4 | Loading... |
24 مرد و زن ندارد! آدمها با بیتوجهی و نادیده گرفته شدن، از درون میمیرند. درون هر انسان یک کودک معصوم و بیگناه نشسته که حواسش به جزئیترین رفتار آدمها هست و از بیتوجهی و تبعیض، مچاله میشود در خودش و از دنیا میترسد و هرچه بیشتر میترسد، بیشتر فاصله میگیرد و فرق است میان زمانی که آدمی تنهایی را انتخاب میکند با زمانی که آدمی تنهایی را ترجیح داده! در ترجیح، یک نوع اجبار و گریز هست که در انتخاب نیست.
مرد و زن که ندارد، آدمها را ببینید، وقتی میخندند، وقتی حرف میزنند، وقتی تلاش میکنند و وقتی با تمام اشتیاق، شما را برای معاشرت و همصحبتی انتخاب کردهاند.
نگذارید آدمی از درون بشکند و شما بزرگترین دلیلش باشید... | 368 | 5 | Loading... |
25 اون لحظه رو برای همهتون آرزو میکنم که
خدا بهتون بگه:
خواستهات به تو داده شد 🤍🌱 | 332 | 2 | Loading... |
26 تو دلت برام تنگ نشد؟
صبحا وقتی بیدار شدی، شبا موقع خواب، نگاه نکردی ببینی من چی گفتم؟
هیچی نگفتنم دلتنگت نکرد؟
دلت نخواست آهنگایی که گوش کردی رو برام بفرستی؟
دوست نداشتی چیزایی که میبینی رو نشونم بدی؟
یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد که دلت بخواد دربارهش باهام صحبت کنی؟
غذای موردعلاقهم رو نخوردی که یادم بیفتی؟ تو اصلا نگران حالم نشدی؟
دوست نداشتی بدونی دارم چیکار میکنم؟
اطرافم چی میگذره و اصلا کجام؟
تو دلت تنگ نشد؟
تو نگران نشدی؟
تو مثل من هرشب فکر نکردی به شبایی که باهم صبحشون میکردیم؟
تو نخواستی بدونی چی شده؟
نخواستی بگی؟
نخواستی بشنوی؟
جدی جدی دل تو تنگ نشد؟ | 359 | 6 | Loading... |
27 به تنهایی عادت کردهام اما؛
گاهی دلم میخواهد عزیز دلِ کسی باشم... | 332 | 2 | Loading... |
28 حالم را خوب می کنند کارمندانی که حوصله دارند و لیست مدارک و مراحل کارها را یک ریز پشت سر هم بلغور نمی کنند،
صاف و پوست کنده حالیت می کنند باید چکار کنی...
خوشم می آید از آقا و خانم دکترهایی که موقع ورود مریض زیرچشمی به او نگاه نمی اندازند.
خوش و بش می کنند و صمیمانه از دردش می پرسند...
خوش خلقم می کنند راننده هایی که می ایستند و دست تکان می دهند تا تو از خیابان رد شوی...
با نشاطم می کنند آدم هایی که از شغل شان راضی اند و کارشان را مزخرف ترین شغل هستی نمی دانند...
هیجان زده ام می کنند آدم هایی که برایت کاری می کنند، بی آنکه از آنها خواسته باشی...
حس خوبی دارم وقتی رفیقی که کمتر همدیگر را می بینیم،
راهش را دور می کند تا بیشتر با هم باشیم...
جانم در می رود برای مادری که وقتی می رسم خانه و دلم غذای دلخواهم را می خواهد، کتلت های سرخ شده را توی سس گوجه فرنگی غلت میدهد...
خوشم می آید از رفیق شفیقی که زنگ میزند و می گوید "برنامه محبوبت شروع شده" و سریع قطع می کند...
خوشم می آید از مسافرانی که در صندلی عقب تاکسی یه وری لم نمی دهند...
هنوز هیجان زده ام می کنند رفقایی که اول صبح اس ام اس میزنند "سلام خوبی؟"
خوشم می آید از آدم های خوش ذوقی که وقتی یک لباس نو می خرند، فردا صبح تن شان می کنند...
احترام میگذارم به غریبه هایی که در آسانسور را باز نگه می دارند تا تو برسی...
خوشم می آید از آدم هایی که برای زندگی،
خوب هنرمندند...
وقتی حالت خوب باشه می تونی آدم بهتری بشی... | 342 | 3 | Loading... |
29 شخصی تعریف میکرد؛ یه همکار داشتم سر برج که حقوق میگرفت تا 15 روز ماه سیگار برگ میکشید، بهترین غذای بیرون میخورد
ونیمی از ماه رو غذای ساده از خونه
می آورد.
موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم و گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی؟
باتعجب گفت: کدوم وضع!
گفتم زندگی نیمی اشرافی و نیمی گدایی...!!
به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!
گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!
گفت: اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه!
گفت: تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!
گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!
همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!
اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...
موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،
او پرسید: میدونی تا کی زنده ای؟ گفتم نه!
گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی..
|چارلز لمبرت| | 237 | 2 | Loading... |
30 تو باید جوری رفتار کنی دخترا به دوست دخترت حسودی کنن نه اینکه کاری کنی دوست دخترت به دخترا دیگه حسودیش بشه احمق. | 199 | 0 | Loading... |
31 به کسی که برایت نمینویسد، مزاحمِ روزهایت نمیشود، دربارهات نمیخواند، مهم ترین تاریخ های تو را حفظ نمیکند و زندگیات را پُر از کارهای شگفت انگیز نمیکند، وابسته نشو.
غسان کنفانی | 238 | 4 | Loading... |
32 خدا اگه بخواد
هیچکس جلو دارش نیست
امیدوارم که خدا برات بخواد... | 265 | 1 | Loading... |
33 برای از دست دادن
کسی کافیست فقط
دوسش داشتہ باشی... | 265 | 2 | Loading... |
34 خوشبختى سراغ کسانى میرود که بلدند بخندند.
این زندگى نیست که زیباست، این ما هستیم که زندگى را زیبا یا زشت مىبینیم.
دنبال رسیدن به یک خوشبختى بىنقص نباشید.
از چیزهاى کوچک زندگى لذت ببرید.
اگر آن ها را کنار هم بگذارید، مىتوانید کل مسیر را با خوشحالى طى کنید. | 252 | 3 | Loading... |
35 آنچه می خواهم به شما بگویم، گفته مادر بزرگم است ...
زنی بود روستایی، تنها زن باسواد دهکده اش. درتمام عمر بدبختی به سرش باریده بود.
یک روز از او پرسیدم:
مامان بزرگ چه چیزی در زندگی از همه مهم تر است؟
جوابش را فراموش نکرده ام:
فقط یک چیز در زندگی به حساب می آید، آن نشاط است.
هیچ وقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد | 226 | 2 | Loading... |
36 عزیزان یه نصیحت بهتون بکنم؟؟
هیچ کسی تو زندگی حواسش به شما نیست نه غصه بخورید، نه بساط چه کنم چه کنم راه بندازید؛
برا خودتون هدف بگذارید
براش تلاش کنید
درسته خسته میشید
اشکال نداره اما فقط و فقط رو خودتون متمرکز بشید و موفقیتو دنبال کنید. | 261 | 5 | Loading... |
37 دلم میخواد بهت بگم اگه یه مدت دوستیمون صمیمی تر بود ولی بعضی وقتا مثل قبل نیستم و حرف نمیزنیم منو ببخش، خودمم بخاطرش غمیگنم. من حتی خودم نمیدونم دارم با زندگیم چیکار میکنم. نمیدونم تو طول روز چیکار میکنم که روزام شب میشه، ولی واقعا دارم جون میکنم و هرلحظه ممکنه از هم فرو بپاشم.
فقط لطفا منو فراموش نکن. | 254 | 2 | Loading... |
38 به خودتون خیانت نکنید! چرا باید هر شب با غصه و فکر یه نفر دیگه بخوابید؟!
بخاطر کی وچی اینقدر خودتونو اذیت میکنی؟!
باور کن اونی که دوستت داشته باشه ممکنه ناراحتت کنه؛ولی نمیزاره ناراحت بمونی!
باور کن هر کسی لیاقت نگرانی و ناراحتی تورو نداره!
باور کن هر کسی لیاقت اشک های تورو نداره!
باور کن که نباید دوست داشتنت رو حیف و میل آدمهای بی لیاقت کنی. | 253 | 1 | Loading... |
بخوانيم و #بينديشيم
هنر رها کردن به موقع را بیاموزیم تا به خود و دیگران لطمه نزنیم
رها نکردن به موقع از وابستگی ناایمن خبر می دهد.
پسرتان را رها کنید اولویت او باید همسرش باشد.
دخترتان را رها کنید اولویت او همسر و زندگی اش هست با شام و ناهار هر روزه او را پیش خود نگه ندارید.
نوه ها شیرین هستند اما آنها را رها کنید قرار نیست نقش فرزندان شما را بازی کنند بگذارید در کنار پدر و مادرشان بزرگ شوند.
عشق تان را رها کنید، اگر دوست اش دارید و او به کس دیگری علاقه دارد.
کارتان را رها کنید اگر دوست اش ندارید و مدام در کارتان تحقیر می شوید و شما را در محل کار نمی خواهند.
لباس هایی که مدتی ست نمی پوشید را رها کنید و به کسی هدیه بدهید.
کینه خواهر و برادر را رها کنید در شرایط ناگوار آنها به داد شما خواهند رسید.
باورهای غلط را رها کنید تا جایی برای افکار و ایده های خوب باز شود.
کسی را که دوست دارید رها کنید تا آزادانه در کنار شما بماند.
"پرنده زیبا در قفس خواهد مرد"
چسبیدن مدام شما به کسی یا چیزی که دوست اش دارید شما و رابطه تان را از بین خواهد برد.
بخوانيم و #بينديشيم
دوران دانشجویی استاد نازنینی داشتیم که تلاش میکرد حرفهای درشت اجتماعی را به گونهای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس آمد روی صندلی نشست و بیمقدمه و بدون حال و احوال پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت: "اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟"
پسره گفت: "زود چکاش میکردم."
استاد گفت: "اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم."
استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که میدیدی، میگفت زیپت بازه، چطور؟" پسره گفت: "شاید دیگه محل نمیذاشتم."
استاد ادامه داد: "فرض کن از یه جا به بعد،
دیگه هرکی از جلوت رد میشد، یه نگاه به زیپت میانداخت و میخندید. اون موقع چیکار میکردی؟"
پسره هاج و واج گفت: "شاید لباسم رو میانداختم روی شلوارم." استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد : "حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"
پسره گفت: "نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."
استاد یهو برگشت با حالتی خندهدار گفت: "دِ لامصبا! انسان اینجوریه که اگر هی بهش بگن داری گند میزنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه که داره گند میزنه".
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد میشد، کلی بوق و چراغ میزد، آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: "بتمرگ تو خونهات با این دست فرمونت."
خب این زن روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه،
دستفرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره! پسفردا میخواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بیاعتماد بهنفس باشه یا یکی که اعتماد به نفسش به شما انرژی بده؟
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت: "حواستون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم میکنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب میکنید." یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگیمون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون. .
جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود.
کسی که درباره ی پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال میکند دیگران انصاف دارند احمق نیست، مناعت طبع دارد
کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست، منظم و محترم است
کسی که به دیگران اعتماد میکند و آنها را به خانه اش راه میدهد و صمیمانه و دوستانه رفتار میکند، احمق نیست،
متواضع و مهربان است
کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست، کریم و جوانمرد است
کسی که در مقابل بی ادبی و بی شخصیتی دیگران با تواضع و محترمانه صحبت میکند و مانند آنها توهین و بددهنی نمیکند، احمق نیست مودب و با شخصیت است...
" انسان بودن هزینه ی سنگینی دارد"
اگر فکر میکنید این یکی با بقیه فرق دارد،
باید بگویم سخت در اشتباهید!
آدم ها دست پرورده ی این جامعه هستند
به اندازه ای که شما از غرور خود دست بکشید
به همان اندازه بی توجهی و بی اهمیتی نصیبتان میشود
به اندازه ای که محبت کنید
به همان اندازه بی محبتی خواهید دید.
غرور و آزار و اذیت را اگر بلد باشید
برای همیشه کنارتان میمانند و دنبالتان میدوند!
ما بلد نبودیم ، تنهاییم
شما بلد باشید!
وای به حال روابطی که رمز بقا و پیروزی در آن، بَد بودن است.
یادم هست پیش از ازدواجام، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم هم بدم نمیآمد که او این قدر شیفتهی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
.
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همهی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جداییمان، چراغِ راهِ آیندهی رفتارهایام شده:
-«منو باش که خیال میکردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی میبینم الآن هیچچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
.
امروز که دقت میکنم، میبینم تقریبن همهی ما در طولِ زندهگی، به لحظهیی میرسیم که آدمهای خاص و افسانهییمان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، یک شامپانزهی تمامعیار میشود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همهی ما آدمایم. آدمهای خیلی معمولی.
میدانی غمگینترین حالت دوست داشتن کجاست؟
دوست داشتنِ زیادِ یک آدم و ناگهان دوست نداشتنش، مورد توجه زیاد قرار دادن و ناگهان رها کردنش!
تو فکر کن آدمی را به اصرار ببری روی بلندی، زیباییِ ارتفاع را نشانش بدهی و به او اطمینان بدهی که محکم او را با طناب نگه داشتهای و او در نهایت باور و اعتمادش برگردد به عقب نگاه کند و ببیند نیستی و طنابش به هیچجا وصل نیست!!! حالتِ روحیِ وحشتناکیست. آدم از ترس، پاهایش سست میشود و هر لحظه احتمال دارد سقوط کند!
آدمها انتخاب نمیکنند که ما دوستشان داشتهباشیم اما با گذار زمان، به این دوست داشتن عادت میکنند و برای این دوست داشتن فضا باز میکنند و فقدان آن، حفرهای در جهانشان ایجاد میکند، پس ما در قبال این دوست داشتن، مسئولیم...
دردناک است زیاد دوست داشتهشوی و ناگهان دوست داشته نشوی. بیاختیار دنبال دلیل میگردی؛ -دیگر خوب نبودم؟ -نگاهم جذابیت قبل را نداشت؟ -خوب حرف نمیزدم؟ -چیزی گفتم که نباید میگفتم؟ -کاری کردم که نباید میکردم؟ -دیگر دوستداشتنی نبودم؟
بیرحمیست بدون اجازه برویم و جهان آرام آدمها را بههم بریزیم و برگردیم...
مثل هر روز آخرین نفری بودم که کامپیوتر را خاموش میکردم و از محل کارم خارج میشدم و مثل هر دفعه بی تفاوت از مقابل آینه عبور کردم و زدم بیرون و مثل همیشه نه باکسی قرار داشتم و نه کسی در جایی انتظارم را میکشید...داشتم فکر میکردم آنقدر کسی نبوده خستگی هایم را خسته نباشید بگوید که فراموش کرده ام اگر جمله ای اینگونه شنیدم چه باید بگویم...؟
آخرین بار چه گفته بودم...ممنون جانم!
جانم...اما خب از وقتی خبری از جانم نبود خبری از جانم نبود!
در همین افکار رد میشدم از کوچه های خلوت و رازآلودی که روزگاری هنگام عبور از آن ها دست گرمی همراهی ام میکرد و هر صدمتر به بهانه ی حرفی و خنده ای حادثه ی شورانگیزِ آغوش با چشمان بسته رخ میداد.
چقدر خسته بودم، چقدر ساکت و چقدر بی اتفاق.
حتی کتک کاریِ دو آدم فضایی هم نمیتوانست توجهم را جلب کند که سرم را بچرخانم!
مدت ها بود در هنگام عبور از این کوچه ها آن چیز که بود را نمیدیدم، آن چیز که گذشته بود را میدیدم و شاید این منِ امروز به سال و ماه و روز و ساعت اینجا بود نه به روح و فکر و نگاه...جا مانده بودم و چقدر دردناک که راه بازگشتی هم نبود.
سرِ گذرِ آخر بوی قهوه ی دمی از کافه من را به خودم آورد و مثل هر روز اصلن متوجه نشدم این همه مسیر را چگونه طی کرده ام.
پیرمردِ کافه چی از همان اول هم اهل احوالپرسی نبود و تنها همین جمله را از او شنیده بود که فنجان را روی بار میگذاشت و میگفت: قهوه تون حاضره...
اما از وقتی که دیگر تنها به آنجا میرفتم در طرزِ نگاهش هزار حرف بود که نمی خواست بپرسد...نمیخواست بپرسد که چه به سر حالِ خوبتان آمد؟!
از پنجره ی رنگ پریده ی کافه مشغول تماشای آسمان و سوسوی چراغ هواپیمایی که شاید حامل خاطرات مردی خسته با چمدانی محتوای چند قاب عکس و شیشه یِ خالیِ عطری زنانه، کتابی قدیمی از اشعار شاملو و کاستی از فرهاد بودم که دختری پریشان حال وارد کافه شد و جلوی درب ایستاد و زل زد به چشمانم.
همان طور که نگاهم میکرد نزدیک آمد و درست مقابلم نشست و با ذوقی مملو از تمنا حالم را پرسید
گفتم اشتباه گرفته اید خانوم
صورتش را جلو آورد و آرام گفت میدانم اشتباه گرفته ام، تو فقط شبیه گم شده ی منی اما لطفن برای چند ده دقیقه به رویم نیاور که اشتباه گرفته ام...خیلی حرف دارم...حرف هایم را بگویم میروم.
سکوتی مرگبار نفسم را برید...خدای من آدم چقدر میتواند دلتنگ باشد!
داشت با همان ذوق و تمنا حرف میزد اما سیمای اش آنقدر پرحرف بود که حرف زبانش را نمیشنیدم.
چشمانی بی تاب و ابرویی که دلتنگِ نوازش مردی در دور دست ها بود، گونه هایی که رد اشک هایِ بی خوابی های شبانه را به همراه داشت
موهایش را هم کوتاه کرده بود..موهایش که نه خاطراتش را کوتاه کرده بود!
لب هایش از حرکت ایستاد و دستش را دراز کرد و یقه ی کتم را مرتب کرد و عینکم را از صورتم گرفت و با گوشه ی شالش تمیز کرد و دوباره روی صورتم گذاشت و بدون خداحافظی رفت!
اشتباه گرفته بود...حرف هایش را گفت و رفت...گاهی آدم دلش میخواهد با یک نفر تماماً بیگانه درد و دل کند...نمیدانم...اشتباه گرفته بود...مثل تمام آدم های تنهای این شهر که یک روز یک جایی یک نفر را اشتباه گرفته اند، یک نفر که مهمان ناخوانده ی مشتی خاطره بوده و بس!
یک نفر که شاید حتی اگر میگفت فلانی اشتباه گرفته ای تو دانسته یا ندانسته دلت میخواست پای تنهایی ات باشد،
یک نفر که اشتباهی بود...یک اشتباه جبران ناپذیر!
وقتی توجه کافی رو از سمت کسایی که ازشون خوشت میاد دریافت نمیکنی باید فوراً تصمیم ناپدید شدن خودت رو از زندگی اونا بگیری جوری که انگار تا الان با موجودی به نام تو برخوردی نداشتن حتی اگه با این انتخاب، لقب تنها ترین آدم روی کره زمین رو دریافت کنی. در عوضش چیزایی که خیلیا ندارن رو به دست میاری مثل سلامت روان، آرامش و دوست داشتن خودت. گاهی وقتا فیلتر کردن ادما به چند دسته مختلف هم میتونه کمک کننده باشه این طوری مجبور نیستی توقع بیش از حد از کسایی که نقش کم رنگی تو زندگیت ایفا کردن رو داشته باشی و وقتت رو میتونی صرف چیزای با ارزش تر کنی
👍 2
اینکه منو میخوای ، ذوق زدم نمیکنه ، چیزی که منو به شوق میاره اینه که برات اولویت باشم ، برام ارزش قائل بشی و بودنم برات جذاب باشه
اینکه درکم کنی و به کم و کاستی هام احترام بذاری و کمکم کنی تا کنار هم حلشون کنیم
ما آدما نیاز به همراهی داریم نیاز به حمایت و پشتیبانی داریم و اون موقعست که قدرت انجام
هرکاری رو میتونیم پیدا کنیم ، پس کنار هم باشیم.