cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

روياي رنگارنگ

Advertising posts
725
Subscribers
-224 hours
+87 days
+930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

مثل هر روز آخرین نفری بودم که کامپیوتر را خاموش میکردم و از محل کارم خارج میشدم و مثل هر دفعه بی تفاوت از مقابل آینه عبور کردم و زدم بیرون و مثل همیشه نه باکسی قرار داشتم و نه کسی در جایی انتظارم را میکشید...داشتم فکر میکردم آنقدر کسی نبوده خستگی هایم را خسته نباشید بگوید که فراموش کرده ام اگر جمله ای اینگونه شنیدم چه باید بگویم...؟ آخرین بار چه گفته بودم...ممنون جانم! جانم...اما خب از وقتی خبری از جانم نبود خبری از جانم نبود! در همین افکار رد میشدم از کوچه های خلوت و رازآلودی که روزگاری هنگام عبور از آن ها دست گرمی همراهی ام میکرد و هر صدمتر به بهانه ی حرفی و خنده ای حادثه ی شورانگیزِ آغوش با چشمان بسته رخ میداد. چقدر خسته بودم، چقدر ساکت و چقدر بی اتفاق. حتی کتک کاریِ دو آدم فضایی هم نمیتوانست توجهم را جلب کند که سرم را بچرخانم! مدت ها بود در هنگام عبور از این کوچه ها آن چیز که بود را نمیدیدم، آن چیز که گذشته بود را میدیدم و شاید این منِ امروز به سال و ماه و روز و ساعت اینجا بود نه به روح و فکر و نگاه...جا مانده بودم و چقدر دردناک که راه بازگشتی هم نبود. سرِ گذرِ آخر بوی قهوه ی دمی از کافه من را به خودم آورد و مثل هر روز اصلن متوجه نشدم این همه مسیر را چگونه طی کرده ام. پیرمردِ کافه چی از همان اول هم اهل احوالپرسی نبود و تنها همین جمله را از او شنیده بود که فنجان را روی بار میگذاشت و میگفت: قهوه تون حاضره... اما از وقتی که دیگر تنها به آنجا میرفتم در طرزِ نگاهش هزار حرف بود که نمی خواست بپرسد...نمیخواست بپرسد که چه به سر حالِ خوبتان آمد؟! از پنجره ی رنگ پریده ی کافه مشغول تماشای آسمان و سوسوی چراغ هواپیمایی که شاید حامل خاطرات مردی خسته با چمدانی محتوای چند قاب عکس و شیشه یِ خالیِ عطری زنانه، کتابی قدیمی از اشعار شاملو و کاستی از فرهاد بودم که دختری پریشان حال وارد کافه شد و جلوی درب ایستاد و زل زد به چشمانم. همان طور که نگاهم میکرد نزدیک آمد و درست مقابلم نشست و با ذوقی مملو از تمنا حالم را پرسید گفتم اشتباه گرفته اید خانوم صورتش را جلو آورد و آرام گفت میدانم اشتباه گرفته ام، تو فقط شبیه گم شده ی منی اما لطفن برای چند ده دقیقه به رویم نیاور که اشتباه گرفته ام...خیلی حرف دارم...حرف هایم را بگویم میروم. سکوتی مرگبار نفسم را برید...خدای من آدم چقدر میتواند دلتنگ باشد! داشت با همان ذوق و تمنا حرف میزد اما سیمای اش آنقدر پرحرف بود که حرف زبانش را نمیشنیدم. چشمانی بی تاب و ابرویی که دلتنگِ نوازش مردی در دور دست ها بود، گونه هایی که رد اشک هایِ بی خوابی های شبانه را به همراه داشت موهایش را هم کوتاه کرده بود..موهایش که نه خاطراتش را کوتاه کرده بود! لب هایش از حرکت ایستاد و دستش را دراز کرد و یقه ی کتم را مرتب کرد و عینکم را از صورتم گرفت و با گوشه ی شالش تمیز کرد و دوباره روی صورتم گذاشت و بدون خداحافظی رفت! اشتباه گرفته بود...حرف هایش را گفت و رفت...گاهی آدم دلش میخواهد با یک نفر تماماً بیگانه درد و دل کند...نمیدانم...اشتباه گرفته بود...مثل تمام آدم های تنهای این شهر که یک روز یک جایی یک نفر را اشتباه گرفته اند، یک نفر که مهمان ناخوانده ی مشتی خاطره بوده و بس! یک نفر که شاید حتی اگر میگفت فلانی اشتباه گرفته ای تو دانسته یا ندانسته دلت میخواست پای تنهایی ات باشد، یک نفر که اشتباهی بود...یک اشتباه جبران ناپذیر!
Show all...
وقتی توجه کافی رو از سمت کسایی که ازشون خوشت میاد دریافت نمیکنی باید فوراً تصمیم ناپدید شدن خودت رو از زندگی اونا بگیری جوری که انگار تا الان با موجودی به نام تو برخوردی نداشتن حتی اگه با این انتخاب، لقب تنها ترین آدم روی کره زمین رو دریافت کنی. در عوضش چیزایی که خیلیا ندارن رو به دست میاری مثل سلامت روان، آرامش و دوست داشتن خودت. گاهی وقتا فیلتر کردن ادما به چند دسته مختلف هم میتونه کمک کننده باشه این طوری مجبور نیستی توقع بیش از حد از کسایی که نقش کم رنگی تو زندگیت ایفا کردن رو داشته باشی و وقتت رو میتونی صرف چیزای با ارزش تر کنی
Show all...
👍 2
اینکه منو میخوای ، ذوق زدم نمیکنه ، چیزی که منو به شوق میاره اینه که برات اولویت باشم ، برام ارزش قائل بشی و بودنم برات جذاب باشه اینکه درکم کنی و به کم و کاستی هام احترام بذاری و کمکم کنی تا کنار هم حلشون کنیم ما آدما نیاز به همراهی داریم نیاز به حمایت ‌و پشتیبانی داریم و اون موقعست که قدرت انجام هرکاری رو میتونیم پیدا کنیم ، پس کنار هم باشیم.
Show all...
ڪاش هیچ وقت نیان اونایے ڪه قراره برن
Show all...
👍 3
اگر روزی کسی را دیدی که می‌خندد، پیش از آنکه به خنده‌هایش شلیک کنی، از خودت بپرس که او خندیدن را از کجا آموخته. هر آدمی که به دنیا می‌آید گریستن را بلد است، زیرا گریه جواز ورود به این جهان است. اما خندیدن را باید آموخت، و آنکه می‌خندد حتما برای آموختنش رنج بسیار برده است. آنکه لبخند میزند نوح است، چون توانسته در طوفان زندگی قایقی بسازد. هر لبخندش قایقی‌ست روی رود روان اشک‌هایش، تا دور شود از جزیره غم، سرگردانی، و اندوه. اگر روزی کسی را دیدی که می‌خندد، پیش از آنکه به خنده‌هایش شلیک کنی، از او بپرس که خندیدن را از کجا آموخته …
Show all...
4
دیدین کاسبا میگن: "رفتیم معامله رو زخمی کردیم که طرف نتونه با کس دیگه ای وارد معامله بشه" بعضیا این کارو با احساس آدما میکنن.
Show all...
👍 3
سرکلاس بودم که پیامش روی صفحه ی گوشی نقش بست! نیشم تا بناگوش باز شد به رسم عادت اسمم را صدا زده بود! پاسخم یک دقیقه به تاخیر می افتاد پشت هم بیست پیام میداد که کجایی و چرا جواب نمیدهی و گریه و قهر و فحش و از این قبیل! نه اینکه شک داشته باشد،نه! فقط این سبکی دل بردن را بلد بود، شیرین لوس میشد اداهایش نمک داشت خلاصه ملس بود ناکس! چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم! اما هیچ خبری نبود! زدم بیرون و شماره اش را گرفتم...یک بوق دو بوق سه و چهار و پنج...که جواب داد این جانم گفتن یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم اما با همین جانم گفتنش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم قربانت بشوم یا فدا فدا؟! اصلا نگفت خدا نکند اصلا دلش هم نریخت گفت تلفنی نمیتوانم،پیام میدهم! نگران بودم و منتظر خبری ناگوار! یا نمیتوانست حرف بزند یا خجالت میکشید نفس به نفس بگوید یا...یاخدا یعنی چه شده بود.؟! داشتم ناخون میجوییم که پیام داد خیلی بی مقدمه گفت تمام...دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم. خیلی حرف ها را بی مقدمه گفت داشت بی مقدمه دفنم میکرد دلیل نخواستم و گفتم تمام.خدا حافظ. گفتم خداحافظ که یک ساعت دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید خوب شکی بهت وارد کردم و این ها...! هر روز سر ساعت 7،قرار تماس داشتیم اما خبری نشد تنها که شدم صورتم تب کرد...نمیخواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده...نمیخواستم قبول کنم! یعنی چی که تمام شد؟ دلیل خواستم و هی حرف زد و ابله فرضم کرد. نه...انگار جدی بود. هر چه میگفتم ..هر چه منطق می آوردم حرف لامنطق خودش را میزد. بی دلیل قصد رفتن داشت اما نباید کم می آوردم، باید میجنگیدم باید نگه اش میداشتم...خب با رفتنش فقط نمیرفت که؟! جان میبرد! دل میبرد! نگاه میبرد و از همه بدتر.. خاطره میگذاشت. نباید تسلیم میشدم،گفتم باید برای آخرین بار ببینمت...سر همان اولین قرار! گفتم ببینم اش تا شاید حرف وشعرو بوسه یادش بیفتدودلش دوباره برایم بلرزد. آمد، از همیشه زیباتر آمد. اما نه! بی تفاوت بود...دلش که نلرزید هیچ،دست و تن من را هم با سردیه نگاهش لرزاند! میلرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمیکرد! خنده دار بود هی از من فاصله میگرفت! من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم و او میگفت دیرم شده! کودک که بودم به هنگام ترس،آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم میدادم خطکشم نزند! ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه! اعدامم نکند. اما نمی شنید رفت ادای ماندن را در آوردم و برای همیشه در آخرین قرار جا ماندم
Show all...
👍 2
پنجم دبستان بودم یک روز در خیابان یک دختر دبیرستانی بی هوا محکم بغلم کرد و سفت لپ هایم را بوسید. شش سال از من بزرگتر بود، قد بلند وچشم ابرو مشکی و خوشبو. من فقط یازده سال داشتم .. به ندرت پیش می آمد وقتی بیرون میرفتم آینه را نگاه کنم! اما به یکباره همه چیز فرق کرد! هنگام رفتن به مدرسه ۱ ساعت جلوی آیینه می ایستادم و موهایم را ژل میزدم، روپوش مدرسه را در کیفم قایم میکردم و بهترین لباسم را میپوشیدم! با کلی تپش قلب و مدیریت زمان راهی مدرسه میشدم. نمیدانستم چه حسی بود اما وقتی در راه مدرسه نگاهم میکرد و لبخند میزد و حالم را میپرسید قند در دلم آب میشد. من فقط یازده سال داشتم... و تا آن روز بیشترین تایمی که به یک نفر فکر کرده بودم پنج دقیقه بود، آن هم به هم باشگاهی ام  که میخواستم حالش را بگیرم! اما این پسر یازده ساله ی شر و شلوغ به یکباره آرام شد. انگار بزرگ شده بودم... دیگر با کسی کاری نداشتم ، زنگ ورزش به بهانه ی پینگ پنگ داخل سالن میماندم و فکر میکردم، فکر میکردم به یک دختر دبیرستانی که از من ۶ سال بزرگتر بود! همان یک باری که بغلم کرد کافی بود تا عطر مقنعه اش روی گردنم شوره ببندد و هی حسش کنم! خلاصه هر روز با شوق روانه ی مدرسه میشدم. اصلا هم نمیفهمیدم این چه حالی ست اما کافی بود مثلا یک روز نبینم اش دیگر تا شب انگار یه چیزی را گم کرده بودم. چند هفته ای گذشت... یک روز با دوستش مشغول حرف زدن بود و اصلا من را ندید... روز دیگر حواسش پرت کتاب خواندن بود روز دیگر  دید و توجه نکرد روز دیگر دید و توجه نکرد باز هم دید و توجه نکرد بهت زده بودم نمیدانستم چه شده؟ اصلا شاید چیزی نشده بود اما برای من شده بود، هیچ کس نمیفهمد پسر بچه ها چقدر زود دل میبندند دیگر طاقت این بی توجهی را نداشتم و تصمیم گرفتم این بار که دیدم اش با دوستم یک دعوای ساختگی به راه بیاندازیم تا توجه اش را جلب کنم تا شاید باز هم آن دستان ظریف را روی صورتم حس کنم! اما.. انقدر همه چیز بچه گانه و مصنوعی بود که توجه هیج کس را جلب نکردیم از هفته ی بعد هم هوا سرد شد و با سرویس می آمد و میرفت... نمیدانم چه بود نمیدانم چه شد فقط یک پسر بچه در سن یازده سالگی فهمید انسان ها خیلی زود برای هم عادی میشوند! خیلی زود.
Show all...
👍 2
نمیتوانید نباشید! اگر دوستش داشته باشید محال است که  برایش نباشید شما را به خدا اگر مرضتان چیزِ دیگریست بروید درمان کنید خودتان را! بی خود و بی جهت دیگران را درگیر خودتان نکنید! آدمها یک بار بیشتر زندگی نمیکنند اگر بلد نیستید زندگی را... خراب نکنید زندگیِ دیگران را... اگر نمیتوانید بمانید اگر "پایِ ماندن" ندارید نیایید!! گناه که نکردند رویِ خوش نشانتان دادند! انقدر نمک نشناسی از بعضی ها "نوبر" است...! "خدا" خوبتان کند و هیج وقت از یاد نبرید گردی زمین را که دیر یا زود نوبت خودتان است نوبت گرفتن جوابِتان... حالا ببینید پاداش میگیرید یا تقاص با خودتان!
Show all...
4
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنگ به نظر میرسید گفت: ببخشید آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم. راست میگفت بیچاره،گیج شده بود و راه را گم. گفتم هم مسیریم با من بیا. دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم کند! شانه به شانه ی کسی تا حالا راه نرفته بودم.قدش یک هوا از من کوچکتر بود،حس جاذبه داشت پدر سوخته وهی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش! این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر پسرهایی که کنج درب قطار می ایستند! به گوشه ی مژه هایش که نگاه میکردم دلم میریخت. ای کاش حرف میزد صدایش بغل کردنی بود! آن روز با بقیه ی روزهایی که هنذفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود. مسیر طولانیه هر روز داشت مثل یک چشم بر هم زدن میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم. اما من مال این حرف ها نبودم و از کودکی به وقت خواستن چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یکنواخت باقی بماند. اما اینبار باید یک غلطی میکردم و حرف دلم را زدم. گفتم خانوم من میخواهم بیشتر ببینمتان! راستش امروز این مسیر تکراری با وجود شما لذت بخش شده بود..فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان! قبول کرد...با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد. قرار بود کمی بیشتر همدیگر را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشم هایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم! دنیای تکراری ام رنگی شده بود. صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم. اول قرار بود کمی بیشتر ببینمش اما دیگر جز او کسی را نمیدیدم قرار بود کمی بیشتر ببینم اش اما آنقدر دیدم اش که تکراری شدم. آنقدر زیادی بودم که دلش را زدم. که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم. که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا نکند. حالا دیگر تمام مسیرها از تکراری بودن در امده بود و بوی خاطره گرفته بود..حالا دیگر حال نبود،یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثه ی جا مانده در مسیر. زندگی با صدایی خفه و آرام! عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدایش خفه و آرام. حالا ساعت هاست هر چه این ایستگاه ها را بالا و پایین میروم راهم را پیدا نمیکنم! به یاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم؟ گیج شده ام،گنگ شده ام گم شده ام کمکم میکنی؟! 😢
Show all...
3👍 1