cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

✨خـون بـرای نــور✨

♥رمان در حال تایپ: خون برای نور ♥نویسنده: ZK 🖤ای موجودات تاریکی تا ابد در سیاهی غرق می‌شوید، مگر آنکه شرافت شما نوری در دنیای سیاهتان روشن کند🤍 دیگر آثار👇 📗خون برای نفس 📒زنجیر و زر 📘شالوده عشق 📙آبشار طلایی

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
44 792
Obunachilar
-10324 soatlar
-7637 kunlar
+1 87330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

-این تیزی رو تو جیبت نگه دار خان... اگه نوعروست باکره نبود تو همون حجله رگشو بزن! با نگاهی سرد و اخمی در هم کشیده نگاهش می کند. این مرد پدر نوعروسش بود که حالا در حجله منتظرش بود؟ به سردی غرید: -نیازی نیست خان عمو! آن عروسکی که در حجله منتظرش بود، پاک ترین و معصوم ترین نگاه دنیا را داشت. چطور می توانست به دخترش انگ بزند؟ -لازمه! اگر پیش از حالا خبط کرده باشه... می خوام تو کسی باشی که ناموسمونو تمیز می کنه! دندان روی هم می ساید و به اتاق می رود. عروسش روی تخت نشسته بود. به محض شنیدن صدایش از جا بلند می شود. یاد التماس های زنعمویش می افتد: «ماهرخ ترسیده، خان... بچه ست... عقلش نمی رسه هنوز. بهت التماس می کنم باهاش مهربون باش... دخترم لطیفه... کاری نکن پژمرده شه!» -حتی فکرشم نکن... نمی ذارم بهم نزدیک شی فهمیدی؟ من به زور اسلحه دارم زنت می شم اینو خودتم می دونی! دخترک ترسیده بود و این طور با جسارت تو رویش می ایستاد؟ -بهت نزدیک نشم؟ پس چطور قراره اون دستمال سفیدی که روی تخت هست رو سرخ کنم؟ در آن واحد صورت پری گونه اش سرخ شد و با خشم جلو آمد! -خیلی وقیحی! قدش تا سینه اش هم نمی رسید و برایش بلبل زبانی می کرد! همین حالا هم تنش برای داشتنش به جوشش افتاده بود! -حرفاتو مزه کن قبل اینکه زبونتو به کار بندازی! بهت نگفتن چه بلایی سر کسایی می رم که حد خودشونو نمی دونن؟ داشتند به زور او را شوهر می دادند! حالا داشت برایش از بابت ادب سخنرانی می کرد! جلو می رود و مشت هایش را به سینه ی خان می کوبد! -می خوای بکشی؟ آره؟ توام مثل اون بابا و داداش بی همه چیزم می خوای به مرگ تهدیدم کنین؟ بکشین راحتم کنید! محتشم دستانش را می گیرد! -آروم باش ! به خودت بیا... تو عروس حجله ی خانی! -نیستم... نمی خوام باشم! بذار برم... بهت التماس می کنم از من بگذر! بذار برم...! بذار برم! اشک می ریزد و مشت های بی جانش را روی سینه اش نگه می دارد. التماس می کند: -اگه نذاری برم، اگه ازم نگذری... به جون مامانم هیچوقت، تا آخر عمرم نمی بخشمت! چشمان عاصی اش دل را در سینه ی خان پرابهت قبیله می لرزاند و حالا که به اشک نشسته بود داشت او را به زانو در می آورد! -ازم بگذر... بهت التماس می کنم این کارو با من نکن... ازم بگذر! دستش را زیر چانه اش می زند و سر عروسش را بالا می کشد. با نوک انگشت زمختش اشک هایش را از گونه های نرم و پنبه ای اش می زداید. -هیچوقت، آسمون به زمین بیاد، دنیا تموم شه، قیامت شه... من ازت نمی گذرم ماهم! دستش را به زیپ لباسش می رساند و دخترش با آه عمیقی از سر ناامیدی چشم می بندد. بغش و ترسش را به صورت خان می زند: -منم بهت قول می‌دم که یه روزم به عمرم مونده باشه بالاخره از دستت فرار می کنم! داغمو برای همیشه رو دلت می ذارم خان! https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk https://t.me/+dVSbHxIBA_o0YmZk
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
-شرط موندنت توی این خونه، محرم شدنت با یکی از پسرهای منه....! دخترک ناباور نگاهش کرد... -اما حاج عمو... من که نمی خوام همیشه اینجا باشم....؟! حاج یوسف دستی به محاسنش کشید و با لحن مهربانی گفت: دو تا پسر عذب تو خونه دارم و شما هم خانوم بسیار زیبایی هستی و این می تونه باعث بشه که تحریک بشن البته خودت اذیت میشی دخترم...!!! دخترک اخم کرد: به فرض من زن یکی از پسراتون شدم حاج عمو اونوقت خدایی نکرده اون یکیشون تحریک نمیشه....؟! مرد تبسمی کرد: نه دخترم شما وقتی محرم یکیشون شدی و ناموس اون یکی برادر محسوب میشی...!!! -پس الان به عنوان دختر دایی ناموسشون نیستم....؟!!! حاج یوسف نگاه جدی کرد و با حفظ همان تبسم گفت: ناموسشونی اما دخترم حضور شما در اون خونه بدون هیچ نسبتی درست نیست...! -نسبت از این بالاتر که دختر داییشونم...!!! حاج یوسف نگاه جدی بهش کرد: درست شما دختر داییشونی اما نامحرمین... اونا آتیشن و شما پنبه...!!! دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند: باشه حاج عمو...خب اومدم و محرم یکی از پسراتون شدم اونوقت چه تضمینیه که پسرت توقع تمکین ازم نداشته باشه...؟! حاج یوسف ذکری زیر لب گفت: لا اله الا الله... دخترم نداره...! من تضمین میدم توقع نداره و این محرمیت فقط به خاطر حضور تو، تو اون خونه هست که من عذاب وجدان شما روی گردنم سنگینی نکنه.... ریتا نفس کلافه ای کشید... -باشه حاج عمو... حالا که تضمین می کنید حرفی نیست...!! حاج یوسف لبخند زد. برای محرمیت امیریل را در نظر داشت، چون بهش اعتماد کامل را داشت... -می تونی با امیریل محرم بشی... بهش اعتماد دارم دخترم...!!! نازگل لحظه ای ماند. امیریل؟! ان مرد مذهبی و خشک که دایما به خاطر موهایش چشم غره هایش را تحمل می کرد، به شدت بیزار بود... اما نتوانست حرف او را زمین بزند... -قبوله حاج عمو.... -پس مبارکت باشه دخترم...!!! https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
Repost from N/a
_ سینه‌هاش شیر داره دست مردی هم به تنش نخورده بذار بیاد هم این بچه گرسنگی نمی‌کشه ، هم دختره تا 2 سال شب تو خیابون نمی‌مونه طوفان رو به نرجس‌خاتون پوزخند زد _ دست مردی به تنش نخورده و زاییده؟ اگر باکرست سینه‌هاش چطوری شیر داره نرجس خاتون با شرم لب گزید _20سالش نشده هنوز اون پدر از خدا بی خبرش که مرد این افتاد زیر دست نامادری اون شیطان صفتم رَحِم بچه رو اجاره داد هفته پیش جنین دنیا اومده عجله نکنی شیرش خشک میشه طوفان دود را فوت کرد و بی حوصله اشاره زد _بیرونه؟ _آره آقا ، خبرش کردم جایی نداشت بره تا گفتم نامادریش از خدا خواسته فرستادش طوفان سر تکان داد _بفرستش داخل دقیقه ای بعد مات ماند از دیدن دخترک قدش به سختی تا سینه ی طوفان می‌رسید موهای بلند خرمایی از زیر روسری اش بیرون زده و زیر چشمامش گود افتاده بود حتی ۴۰کیلو وزن نداشت بچه بود! طوفان کلافه پوف کشید اصلا برجستگی وجود نداشت تا بخواهد بچه اش را سیر کند دخترک ترسیده لب زد _سلام تشر زد _چندسالته تو بچه جون؟ ماهی بغض کرد _20آقا طوفان غرید _بهت نگفتن طوفان خسروشاهی با دروغگوها چیکار میکنه؟ ماهی وحشت کرد گفته بودند در محل شایعه افتاده بود که معشوقه طوفان خان حامله شده و خیانت کرده است خبری از زن نبود تنها یک قبر بعضی ها میگفتند طوفان خان دستور قتلش را داده که طوفان خان ناموسش را پاک کرده که غیرتش زبان زد است بعضی هام میگفتند خود زن خودکشی کرده ماهی ترسیده لب زد _17سالمه طوفان عصبی غرید _ 20از کجا اومد پس بچه جون؟ _ خواهرم 4سالش بود مرد شناسنامه‌اشو دادن به من طوفان از جا بلند شد و سمتش قدم برداشت مثل فیل و فنجان بودند _دیگه هیچ وقت به من دروغ نگو ماهی ترسیده آب دهانش را فرو داد و طوفان صدا بالا برد _ نرجس خاتون بچه رو بیار ماهی مضطرب با دستانش بازی کرد اگر قبولش نمی‌کردند شب را جایی نداشت مردم از او نفرت داشتند در جایی که زندگی میکرد رحم اجاره ای معنایی نداشت! شکمش بدون شوهر بالا آمده بود؟ پس فاحشه بود! _ کلاس چندمی؟ ماهی ناخواسته لبخند زد _ میرم دهم آقا در اصل باید میرفتم یازدهما اما چون حامله بودم مدرسه قبولم نکرد درسمم خیلی خوبه آقا شاگرد اول بودم فقط ریاضی مشکل داشتم اونم.... طوفان پوف کشید چقدر حرف میزد! در اتاق که باز شد دخترک سکوت کرد نرجس خاتون نوزاد را جلو آورد طوفان به ماهی اشاره زد _ بغلش کن ، تو هم برو بیرون نرجس خاتون نرجس خاتون نگاه معناداری به آن ها انداخت و پشت سرش در را بست صدای گریه نوزاد بلند شد طوفان خونسرد سر تکان داد _ شیرش بده ماهی مات ماند _ اینجا؟ _ بجنب بچه ماهی لب چید _ آخه ..‌ جلوی شما شیر بدم؟ طوفان غر زد _ تو با ۱۶سال سن چطور قراره شکم اینو سیر کنی؟ اصلا شیر داری؟ سینه ‌هات دراومده که بخوای بدی دهن بچه؟ ماهی بغض کرده نالید _ به خدا شیر دارم طوفان تشر زد _ پس شیرش بده ماهی هق زد _ خجالت میکشم _ اون بچه دایه میخواد منم باباشم مفهومه؟ بخوای بچه رو تر و خشک کنی نمیتونی از من فراری باشی اگر مشکل داری ، هری! ماهی با چشمان خیس از اشک شروع به باز کردن دکمه هایش کرد چشمانش را می‌زدید طوفان سیگار دیگری آتش زد و متفکر خیره اش ماند _ اون مردی که رحمتو بهش اجاره دادی ، صیغت کرد؟ ماهی با خجالت و بغض سر سینه‌ی کوچکش را دهان بچه گذاشت و زمزمه کرد _فکر کنم ،من ندیدمش تا حالا زنش ازش وکالت گرفته بود اون منو برد محضر نامادریم گفت اگر محرم نباشید به بچه شناسنامه نمیدن تمام مدت سعی داشت بدنش را از مرد پنهان کند طوفان خیره صورتش شد _ میدونی قبولت نکنم باید دوباره صیغه مردا بشی؟ ماهی سرش را پایین انداخت طوفان ادامه داد _یا هزارجور بیماری میگیری یا پلیس جمعت میکنه؟ ماهی ترسیده اشک ریخت _ بچه داره شیر میخوره چرا منو نمیخواید؟ _بلفرض که بخوام سال دیگه اون بچه از شیر خوردن میفته بعدش چی؟ ماهی به صورت کوچک نوزاد نگاه کرد و با سادگی لب زد _شیر نخوره بازم باید مراقبش بود من پرستارش می‌شم _صیغه من شو! دخترک بهت زده سر بالا گرفت طوفان با جدیت توضیح داد _یک سال صیغه من شو مهریه‌اتم یک آپارتمان که بعدش بی سرپناه نمونی ماهی بچه را به خود فشرد و طوفان حرف آخرش را زد _ وگرنه بچه رو شیر دادی پول شیرو از نرجس خاتون بگیر و برو دخترک را نگه می‌داشت حتی اگر قبول نمیکرد هم نگهش میداشت تا بچه گرسنه نماند بچه ای که از او نبود! بچه ای که حاصل خیانت معشوقه اش با بهترین دوست طوفان بود و حالا نه پدری داشت و نه مادری قصد آزار ماهی ۱۷ساله را نداشت نیازهای مردانه اش شدت گرفته بود دخترک بکر بود برخلاف قبلی ها همان شب اول درد غیرت به درد آمده اش را با این دختر تسکین می‌بخشید ماهی بی خبر از همه جا زمزمه کرد _قبوله https://t.me/+ERs-4s7OAKJlOTA0 https://t.me/+ERs-4s7OAKJlOTA0 بنرواقعی🙏🙏🙏🙏🙏
Hammasini ko'rsatish...
👍 14 1🤨 1😈 1
Repost from N/a
_بچم سردشه آقا، توروخدا اون کاپشن رو بده بکنم تنش. دستفروش با بی اعتنایی تخت سینه ی او کوبید. _بکش کنار ضعیفه! پول نداری گه میخوری میای خرید. ابرا نوزاد را در بغلش فشرد و دندان هایش از سرما یخ زد. _آقا بخدا برات پول جور میکنم، بچم میمیره از سرما، جایی رو ندارم برم. مرد داد کشید. _گمشو برو جایی که اینو زاییدی، برو پیش بابای بی صاحابش. دخترک عقب رفت و به دیوار تکیه داد، چطور می گفت پدرش او را نمی خواهد؟ چطور می گفت از پدرِ بچه‌اش فرار کرده است؟ نوزاد را به خودش چسباند تا کمی گرمش شود. به محض اینکه می فهمیدند یک زن تنهاست همه به او انگ خراب بودن می زدند. _چیشده با خودت گفتی حامله بشم میاد میگیرم یارو قالت گذاشته؟ قضیه پیچیده تر از این حرف ها بود! ابرا برای رسیدن به خواسته هایش بچه دار شده بود! درست است... اما آن ها هرگز سکس نداشتند! ابرا باید وارثِ محب ایزدی را به دنیا می آورد، مردی که تمام عمرش از زن ها متنفر بود و حتی نمی خواست آن ها را لمس کند. او ابرا را به بانک اسپرم برد، در ازای پول به او پیشنهاد کرد تا وارثش را به دنیا بیاورد. مرد در قرارداد ذکر کرده بود که پسر به دنیا بیاورد، و اگر بچه دختر شود باید او را سقط کند. محب ایزدی برای ثروت هنگفت و تخت پادشاهی‌اش نیاز به یک پسر داشت. اما ابرا وقتی فهمید بچه دختر است آنقدر به او دل سپرده بود که نمی توانست رهایش کند. پس بدون آن که به محب بگوید فرار کرد. چشم بست و بچه را زیر چادرش پنهان کرد تا کمی بخوابد اما با صدای قدم های محکم مرد دستفروش به خود لرزید. لگدی به پهلویش زد. _نمیتونی اینجا بخوابی. _اقا توروخدا بذارید بخوابم،نیم ساعت بخوابم میرم. بازوی زن را گرفت و او را بلند کرد، صدای جیغ نوزاد از ترس بلند شد. _گمشو عفریته. _حداقل یه کاپشن برای بچه‌ام بده، بخدا پولشو جور میکنم برات. مرد استغفرللهی زیر لب زمزمه کرد و به سمت او آمد، دستش بلند شد تا سیلی محکمی به گونه ی او بکوبد اما مچ دستش وسط راه گرفته شد! ابرا چشم باز کرد و با دیدن محب که درست پشت ابرا ایستاده بود و مچ دست مرد را گرفته بود به خود لرزید. _مادرتو به عزات میشونم! رو یه زن دست بلند میکنی؟ به او مهلت نداد و مشت محکمی به صورتش کوبید. مرد روی زمین افتاد و محب لگد محکمی به او زد، کاپشن های بچگانه را برداشت و با خشم همه ی آن ها را در جوب ریخت. _بی شرف عوضی دلت واسه یه زن بی کس و کار نسوخت؟ لگد دیگری به مرد زن و ابرا عقب عقب رفت. محب آنقدر سنگدل و بی رحم بود که اگر می دید بچه دختر است او را می کشت! خودش گفته بود اگر بچه‌ات دختر باشد او را با دست خودم خفه می کنم. آرام عقب عقب رفت که فرار کند، محب پشتش به او بود و گویا که ابرا را نشناخته بود. محب به سمتش چرخید و با دیدن او که دارد می رود پشت سرش دوید. _خانم کجا میری؟ بیا واسه بچه‌ات لباس بخرم. سرجایش خشک شد. چگونه بر میگشت و با او چشم تو چشم می شد؟ چگونه به او می گفت بچه ای که میخواهی برایش کاپشن بخری‌، دختر خودت است! همان نوزادی که گفته بودی خفه‌اش میکنی اگر پسر نباشد!. _بیاین خانم، رودروایسی نکنین. به سمتش چرخید و در چشم هایش خیره شد، مرد با دیدن او در جایش تکان خورد. چندین ثانیه به چشم های او خیره بود و لب زد. _ابرا؟ دخترک به او پشت کرد که برود اما محب بازویش را گرفت. _کدوم گوری میری؟ کجا بودی تو! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ بازوی دخترک را گرفت و او را داخل یک کوچه کشید،  کمرش را به دیوار سیمانی کوبید و غرید. _پرسیدم کدوم گوری بودی تو! با سکوت ابرا نگاهش پایین آمد و چشمش به نوزاد افتاد. برای لحظه ای هنگ کرد، تازه فهمید نوزادی که داشت از سرما می مرد، بچه ی خودش بود. ابرا با اشک فریاد کشید. _این بچه ی توئه محب ایزدی! وارث توئه! دختره، می فهمی؟ همون دختری که گفتی با دستای خودت خفه‌اش میکنی، دخترت داره از سرما میمیره محب، از گرسنگی جون نداره گریه کنه. به هق هق افتاد و باز هم ادامه داد. _فرار کردم! ازت ترسیدم... ترسیدم بچه‌مون رو بکشی محب... فرار کردم تا دخترمو نجات بدم. محب با حیرت به روشن نگاه کرد و لب زد. _من غلط کردم... غلط کردم که گفتم خفه‌اش میکنم، من گه بخورم بخوام بچه‌ام رو خفه کنم، چرت گفتم ابرا، میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ میدونی چقدر خواستم پیدات کنم و بچمو بغل کنم؟ با قطع شدن ناگهانیِ صدای نوزاد با نگرانی او را بالا گرفت. _گریه نمیکنه محب، صداش نمیاد، تنش سرده... سرده! محب نوزاد را از او گرفت و داد کشید. _چند وقته هیچی نخورده؟ _چهار روزه، بچم مرد! بچم محب... بچممممم! https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0 https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0 https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0 https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0 https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0 https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0 https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0 https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
Hammasini ko'rsatish...
👍 4
Repost from N/a
#پارت‌واقعی _تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته! #پارت‌واقعی #پارت‌آینده ادامه🥲👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/+MEOPnkUwbOtjYWRk https://t.me/+MEOPnkUwbOtjYWRk https://t.me/+MEOPnkUwbOtjYWRk https://t.me/+MEOPnkUwbOtjYWRk https://t.me/+MEOPnkUwbOtjYWRk
Hammasini ko'rsatish...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●

👍 1
جای پارت
Hammasini ko'rsatish...
319😈 65👍 43😁 25🤨 18👏 8😱 7😢 2🎉 1
•💫🩸عضویت در کانال vip خون برای نور🩸💫• •در وی آی پی نود پارت جلوتر هستیم💫 •کانال وی آی پی بدون تبلیغ و تبادل می‌باشد💫 •رمان در وی آی پی خیلی زودتر به پایان می‌رسد💫 •هزینه تهیه اشتراک ۴۵ تومان می‌باشد💫 برای تهیه به آیدی زیر مراجعه کنید👇🩸 @anfsbrykhn
Hammasini ko'rsatish...
👍 20🤨 6 5😢 3
Repost from N/a
- براش لباس خواب سکسی بپوش دخترم...!! -عمه خانوم میگم پسرت قهره! نگاهمم نمی کنه! اونوقت شما میگی براش لباس سکسی بپوشم...؟!!! زن مهربان نگاهش کرد ... -دخترجون وقتی من یه چیزی میگم تو گوش کن... ناسلامتی بزرگترم، تجربم ازت بیشتره... بعدم من پسر خودم رو می شناسم چون بچم عین باباشه...!!! ابروهای رستا بالا رفت. -نه بابا حاج یوسف و لباس خواب سکسی...؟!!! زن سرخ شد و با لبخند خجولی گفت: حاجی اونقدر گرم مزاجه که وقتی دلخور میشه، نمیزارم به یه ساعت بکشه، بچه ها رو بیرون می کنم و براش لباس خواب می پوشم اونم قرمز...!!! دهان رستا باز ماند. -قرمز دوست داره...؟! زن نخودی خندید: عاشق رنگ قرمزه و همون اول کار هم میره سر اصل مطلب...!!! -مگه قبلش نباید دلبری و عشق بازی کنین...؟!!! عمه خانوم چشم و ابرویی امد... -خب مادر قبل و بعد نداره که مهم اینه که آخرش آشتی کنه...!!! رستا خنده ای کرد: عمه اما اشتباه می کنی، پسرت عاشق سینه است و اول سینه می خوره ...!!! گیتی پشت چشمی نازک کرد... -اون و که باید اول کار فرو کنی تو چشمش که وقتی دستش بهت رسید همچین لباس خواب و تو تنت در بیاره و بکشتت زیر خودش...!!! چشم رستا درشت شد... -عمه ماشاالله پسرت غولتشنه ای برای خودش، بخواد همون اول بره سر اصل مطلب که من جر می خورم...!!! زن نخودی خندید: ماشاالله بچم خوش قد و هیکله خب مادر معلومه که چیزشم نسبته به قد و هیکلش باید بزرگ باشه... من که ندیدم اما آقاش و که دیدم....! -عه چیز حاج یوسفت هم بزرگه...؟!!! - خب مردای آشتیانی یکم همچین بزرگتر از سایز استاندارده که این برمیگرده به ژنشون... مادر سعی کردم برای حاجی اپدیت باشم تا چشم و دل سیر باشه... تازه برای پسرامم کم نزاشتم... همین امیریلم از بس که معجون به خوردش دادم طبعش بدتر از حاج باباش شده...!!! دخترک اخم کرد. - ببخشید شما از کجا می دونین که امیر به حاج باباش کشیده...؟! زن چشم و ابرویی آمد و اشاره ای به یقه بازش کرد: یه نگاه به کبودی های گردن و سینت بنداز مادر...معلومه بچم آتیشش تنده... شک ندارم تو این زمینه های زناشویی به حاج باباش کشیده... حریص و همچین خشن هستن...!!! رستا با شیطنت خودش را جلو کشید... -خب حاج خانوم من آخرش چیکار کنم....؟! زن با جدیت گفت: ببین مردا عین بچه میمونن... دیدی یه بچه وقتی قهره بهش اسباب بازی مورد علاقه اش و بدی، قهرش یادش میره و میاد اشتی می کنه...؟! -اره...!!! -خب مادر حالا اسباب بازی اقایون چیه...؟! رستا با خنگ بازی و هیجان گفت:چیه..؟! حاج خانوم نگاه تاسف باری انداخت... -خب دختر دو ساعته دارم گل لگد می کنم؟! این همه دارم از معنویات حاج آقامون میگم تو میگی چیه...؟! دخترک بغ کرده گفت: خب نمی دونم دیگه...! حاج خانوم چشماش را در حدقه چرخاند: منظورم اینه که سینه و باسنت و بکن تو چشمش...یکم قر و قمیش بیا... فقط باید هوشمندانه عمل کنی و موقع خواب همچین یکم سینه و باسنت رو جلو و عقب کنی، بقیش رو پسرم انجام میده...!!! 😂😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk https://t.me/+NaIMoDY-4DRlNjdk مادر شوهر نمونه سال... 😂😂 نخونی از کفت رفته... 🤣🤣 دختره با شوهرش قهره لامصب میگه لباس خواب بپوش، پسرم اشتی می کنه و همون اول کار میره سر اصل مطلب.... 🍆😈😂
Hammasini ko'rsatish...
👍 5