cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

✨خـون بـرای نــور✨

♥رمان در حال تایپ: خون برای نور ♥نویسنده: ZK 🖤ای موجودات تاریکی تا ابد در سیاهی غرق می‌شوید، مگر آنکه شرافت شما نوری در دنیای سیاهتان روشن کند🤍 دیگر آثار👇 📗خون برای نفس 📒زنجیر و زر 📘شالوده عشق 📙آبشار طلایی

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
45 274
Obunachilar
-10124 soatlar
-1257 kunlar
+1 31530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailable
🔴🔴🔴  فایل سوالات دینی پخش شده امتحان فردا  🔹                                          🔽🔽🔽    / دانلود سوالات عربی فردا
Hammasini ko'rsatish...
🤨 4😁 1
Photo unavailable
ساعتای ترند ۲۰۲۴...🥹 با این ساعتا استایلتو پینترستی و خاص کن.😌✅ @ziwatch
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_دارم از درد میمیرم ترو خدا کلاس و زودتر تمومش کن .. میدانست محال است پیامش را در کلاس ببیند و اگر هم میدید محال بود کلاسش را به خاطر او کنسل کند درد در دلش میپیچد که باعث میشود بی طاقت سرش را به میز تکیه دهد.. ستاره خود را روی صندلی جلو میکشد.. _اگه حالت خوب نیست میخوای از استاد اجازه بگیرم ببرمت بيرون.. _اجازه نمیده .. _اگه حالتو ببینه شاید اجازه بده.. پوزخندی به خیالات خام رفیقش میزند.. او حتی حاضر نمیشد به خاطرش کلاس را چند دقیقه زودتر به اتمام برساند.. با درد نگاهی به قامت بلند و عضلانی اش در آن کت و شلوار رسمی می اندازد.. با جدیت و اخمی غلیظ سخت مشغول درس دادن بود.. هیچکس خبر نداشت که او همسر صیغه ای استادی است که کل دخترهای دانشگاه برایش بال بال میزنند.. دختر درسخوان و شاگرد اول دانشگاه که مجبور بود برای گرفتن بورسیه؛ معشوقه ی استاد آریا با تمایلات و فانتزی های عجیب و رفتارهای خشونت آمیزش در سکس شود درد وحشتناکی هم که امروز داشت حاصل رابطه ی طولانی مدت دیشبش با او بود.. انگار جانش کم کم به لب میرسید .. هنوز دوساعت تا پایان کلاسش مانده بود.. ستاره نگران شانه اش را تکان میدهد.. _ماهک خوبی..؟ حتی نای جواب دادن هم نداشتم.. _چه خبره اونجا..؟ صدای سام رعشه به تنش مینشاند.. _استاد خانوم سعادت حالش خوب نیست انگار.. یکی از دانشجو ها بلند این حرف را میزند و سام است که با اخم به سمتشان می آید.. _چیشده..؟ نگاهش روی ماهک ثابت میشود و با دیدن صورت رنگ پریده اش به طرفش پا تند میکند.. دخترک از درد زیاد از حال رفته و پخش زمین میشود.. سام به طرفش خیز برمیدارد و با کشیدن او در آغوش مانع برخورد سرش با زمین میشود.. _ماهک..ماهک..چشمات و باز کن دانشجوها شوکه به استاد خشن و سردشان که چگونه یکی از شاگردانش را در آغوش گرفته نگاه میکنند.. سام فریاد میزند.. _چرا وایستادین بر و بر زل زدین به من اورژانس خبر کنید.. یکی از دخترها که شیفته ی سام بود با دیدن ماهک در آغوش سام از شدت حسادت فوراً از کلاس بیرون میزند و با مأموران حراست برمیگردد.. _اوناهاش همون دختره است .. خودش و تو بغل استاد زده به موش مردگی آخه این کار درسته..؟ اینجا دانشگاست مثلاً.. دختر از درد وحشتناک زیر دلش ناله ی خفیفی میکند و از بین پاهایش خون جاری میشود.. _جناب آریا این کارتون غیراخلاقیه و دور از قوانین دانشگاه.. اون دانشجو رو ول کنید چندتا از خانومای حراست و خبر کردیم بهشون رسیدگی میکنن.. سام بی توجه به همهه ی دانشجوها و سروصدای حراست خیسی خون را حس میکند.. وحشت زده از خونریزی زیادی که دارد صورتش را به سینه میفشارد و زیر گوشش با درد مینالد.. _این ..این خون چیه..این بلا رو من سرت آوردم..؟ به خاطر دردایی که هر شب بهت دادم..؟ به خاطر تمایلات وحشیانم تو رابطه است آره..؟ صدای مامور حراست مثل مته در گوشش سوت میزند.. _آقای آریا شما استاد این دانشگاه و الگوی بقیه اید درست نیست که جلوی چشم بچه ها دانشجوتون رو بغل گرفتید .. با فریاد بلندش مردک لال میشود و کل کلاس در بهت فرو میرود.. _خفه شو بیشرف کدوم دانشجو ..زنمه کثافت .. زنمه آشغال..تو و این دانشگاه کوفتیت باهم برید به درک.. جسم بی جان دخترک را روی دست بلند میکند و در حالیکه به سمت در میرود مقابل چشمان حیرانشان فریاد میزند.. _ یکی به نگهبان بگه ماشینم و بیاره دم در .. زن و بچم دارن از دستم میرن.. به خدا اگه یه تارمو از سر زنم کم شه اینجارو آتیش میزنم.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 نگم از پسرش که با همون پارتای اول کلی کشته داده..😎🤫 یه کراشیه که نگوو..🤤
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌ پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊 حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂 یه همخونه ‌ای طنزززز  و عاشقانه https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 چشمان محمد درشت شد . باورش نمی شد رزا این طور او را فروخته باشد . بی نفس به رزا نگاه کرد که همه چیز را لو داده بود. رزا شرورانه نگاهش کرد: _عمه جون الانم داره چپ چپ نگام می کنه. صدای عمه بلند بود: _غلط کرده پسره ی.... رزا ریز خندید و محمد خبیثانه نگاهش کرد. _باشه عمه جون مواظبم. و تماس را قطع کرد. محمد دست به کمر زد: _که همش تقصیره من بود؟!!! https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 این دختر به اجبار پدرش زن محمد میشه اما برای پشیمون کردن پسرمون بلا نیست که سرش نیاورده باشه😂😍 #طنز #عاشقانه #همخونه_ای https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم https://t.me/+zCMSEW8_bRQ0ZDc0 https://t.me/+zCMSEW8_bRQ0ZDc0 پارت اصلی رمان❌
Hammasini ko'rsatish...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی

#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️

👍 2 1
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
Hammasini ko'rsatish...
👍 12 2
گفت: آدمی را دارید که وقتی از زندگی خسته شدید، ‌ شما را دوباره به زندگی برگرداند؟ «و من از تو برایشان گفتم.»
Hammasini ko'rsatish...
21🎄 2
-دختر داییم اومده اگه نیای کنار شوهرت بشینی قاپ خان داداشمو زده رفته ها...! شاخک هایم تیز می شود. همان دختری که حتی شب عروسی مان برای امیر محتشم ادا و اطوار می ریخت؟ -اومده که چی؟ اصلا امیر محتشم این موقع روز خونه چکار می کنه؟ -خانوم بزرگ خبر فرستادن خان تشریف آوردن خونه. رو به لعیا و ندیمه ام می کنم: -لعیا تو برو تا من میام حواست باشه به خان نذار اون غربتی بهش نزدیک بشه... ستاره تو کمکم کن لباسمو عوض کنم! سر و وضعم را مرتب می کنم و بیرون می روم. صدای خنده های مبینا را که می شنوم خونم به جوش می آید. وقتی می رسم و نگاه شوهرم به من می افتد ابرویی بالا می دهم: -ببخشید که دیر کردم عزیزم. لباسی که دوست داشتی بپوشمو پیدا نمی کردم! چشمان امیر محتشم باریک می شوند و بعد گوشه شان جمع می شود. کنارش می نشینم و دستم را روی ران پایش می گذارم. -عزیزم ایشون همون دخترداییته که گفتی مثه لعیا خواهرم می مونه؟ کم مانده دهان محتشم از تعجب باز شود اما صدای ریز ریز خنده ی لعیا را از دست نمی دهم. -عزیزم... خیلی خوش اومدی مبینا جون. خواهر شوهرم، خواهر منم حساب می شه. چنان سرخ شده بود که هر آن منتظر بودم منفجر شود. مادر شوهرم با عصبانیتی که نمی تواند پنهان کند می گوید: -مبینا خواهر خان نیست. نمی تونه باشه! مبینا با حرص از جایش بلند می شود و رو به بهار خاتون می گوید: -عمه جون با اجازه تون من برم دیگه. اصل دیدارتون بود که حاصل شد! خیلی زود می رود و من حالا که میدان را خالی می بینم نفس راحتی می کشم. امیر محتشم از جا بلند می شود و رو به من می گوید: -کارت دارم... بلند شو دنبالم بیا خانوم! سری تکان می دهم و پیش از اینکه دنبالش بروم مادر شوهرم با صدای آرامی پچ پچ می کند: -سه هفته گذشته عروس... هنوز حامله نیستی؟ عروس معصوم خان همون شب اول عروسیش یه پسر تپل مپل باردار شد! -از روی حرص دندان می سایم. برفرض که باردار هم باشم. چطور به این زودی نشان می داد؟ -من هنوز یک ماه نیست که عروسی کردم. برای این حرفا زوده خانوم جون! پوزخندی می زند و بعد انگار که من وجود ندارم، رو به ندیمه اش می گوید: -همین خواهر بزرگ مبینامون، هزار ماشالاش باشه سه تا پسر زایید واسه شوهرش! همشون پسر زائن! خون خونم را می خورد. با توپ پر به اتاقمان می روم. امیر با دیدنم مقابلم می ایستد و من با حرص می غرم: -سه روزه رفتی و نمی گی یه زن تو خونه م تک تنها ول کردم بعد به محض اینکه می فهمی مبینا پسر زا اومده می دوئی میای! ابروهایش را در هم گره می کند و با نگاهی خشن می غرد: -سه روزه رفتم چون یک هفته تموم ازم رو گرفتی! الان که منو می بینی جلو بقیه می گی لباس مورد علاقه تو پوشیدم بعد که میایم تو اتاق باز رو ترش می کنی؟ من نمی فهممت خانوم! بغضم می گیرد و با چشمانی اشک آلود حرص می زنم: -تو هیچوقت منو نمی فهمی! اصلا الان اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم. آسمون به زمین بیاد من نمی خوام بچه دار شم! الانم تا دیر نشده برو دنبال همون مبینای پسر زا عقدش کن برات پسر تپل مپل دنیا بیاره تا مامانت آروم بگیره! آخر حرفم که می رسد بغضم می ترکد و اشک هایم جاری می شوند. نوچ کشیده ای می گوید و تا می خواهم دور شوم دستم را می کشد... -کجا؟ الان چت شده باز؟ من مگه گفتم بچه می خوام از تو؟ یه نگاه به خودت بکن... تو هنوز خودت بچه ای... من تو رو بزرگ کنم واسه هفت پشتم بسه! از شدت گریه سکسکه می کنم و حرص می زنم: -من... بچه... نیستم! لب هایش را جمع می کند و حس می کنم که سعی دارد جلوی خنده اش را گیرد. سرم را به سینه اش می چسباند و غر می زند: -چکار مبینا دارم من؟ بعدم که تو زدی از بیخ و بن نابودش کردی. هنوز حرصت خالی نشده؟ به سینه اش مشت آرامی می زنم و خودم را بیشتر در آغوشش گلوله می کنم. -ناراحتی الان؟ برو از دلش دربیار! حس می کنم سینه اش از خنده دارد می لرزد. دستش را درون موهایم می برد و سرم را به عقب خم می کند تا به چشمانش نگاه کنم. -آروم باش و به خودت بیا! الان کجام من؟ دارم از دل کی در می آرم؟ هوم؟ چرا انقدر خون به دل من می کنی؟ من چکار اون مبینا فلک زده دارم؟ حرصم در می آید و با گریه هق می زنم: -اگه اون فلک زده ست پس حتما منم هند جگر خوارم این وسط! -آره... هند جگر خواری! جیگر منو در آوردی تو نیم وجبی! دلم با آن صدای خشن و لحن نرم هری پایین می ریزد. خجالت گونه هایم را آتش می زند. -ولم کن...! -لباس مورد علاقه منو مگه نپوشیدی؟ چنان صدای پرحرارت است که برای لحظاتی نفسم می گیرد. پیش از اینکه لب هایش روی لب هایم بنشنید می غرد: -مردا عاشق اینن که لباس مورد علاقه شونو از تن زنشون پاره کنن! https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk #براساس‌داستان‌واقعی
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
ساعتای ترند ۲۰۲۴...🥹 با این ساعتا استایلتو پینترستی و خاص کن.😌✅ @ziwatch
Hammasini ko'rsatish...
👍 2