|کاژه|
«کیف تریدیننی أن أفسر ما لا يفسر؟» چگونه میخواهی شرح دهم آنچه را که هیچ شرحی ندارد؟ . . . کاژه: پناهگاه
Ko'proq ko'rsatish438
Obunachilar
-224 soatlar
+137 kunlar
+3030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
-بیآنکه بدانم کجایی یا با کدام آزمون زندگی دست و پنجه نرم میکنی پای خیالاتم مینشینم، تجسم میکنم تو آمدی و آرزو رو کم کرده؛ به قدری دوستت دارم که برای نظربازیمان بهانه جفت و جور میکنم. بعد با تو از یک عشق کهنه حرف میزنم، از علاقههای ابراز نشدهای که حالا رو شده، میارزید را خودم زیر نگاهت زمزمه میکنم. تو، آغاز نه، سرانجام صبر بر رنجهای گلوگیری.
من ذاتا سخت حرف میزنم، الان سختتر.
از یه طرف ممکنه احساساتم رنگ تیره بردارن، من همیشه مینویسم اما هیچوقت همه چیز و منتشر نمیکنم
و اون سوالم شاید به خاطر این بود که همینقدرم سخته برام بیرون اومدن از منطقهی امن خودم!
همون متن بالا رو نوشتم با کلی اما و اگر و شک و تردید فرستادم
و خب همش فکرمیکنم جذاب نیست که باعث شه کسی اینجا رو دوست داشته باشه.
اینکه متنهای ادبی با روزمرهنویسی و یا گاها بیان کردن احساسات روزمره خوب نیست و نظم چنلو به هم میزنه آیا؟
آخه میدونید
من زیاد روزمره و دیلی رو به اشتراک نمیذارم تو مجازی!
مگر خیلی دلی و یهویی
بعد فکرمیکنم اگه چنل جدا بزنمم هیشکی نیاد!
به نظر شما جالبتر نیست که روزمره نویسی یا... رو ببرم تو یه چنل دیگه؟
به نظرتون جالبه اینطور قاطی شه؟
http://t.me/HidenChat_Bot?start=6869237068
-اصولاً سکوت میکنم، انگار بندهی صبر و سکوتهای طولانیام، باید توی تنهایی غمم را مزهمزه کنم و بعد بیافتم پیِ چاره. یک ماه پیش یا شاید هم بیشتر میانهی جمعه بود که دست و پایم را جمع کردم و محض استراحت دست به دامان فیلم شدم، همیشه با فیلم غریبه بودم، و هستم. فیلمِ "درخت گردو" بمباران شیمیایی سردشت را روایت میکرد، فیلم دوساعته سه ساعت تمام من را به گریه انداخت؛ طوری که انگار بمب را توی اتاق من انداختهاند و من جای قادر جنازه بر دوشم، من غریبِ تنهای پرغصهام؛ من از نیمهی عزیزتر خودم دل میکنم و روی زیباییاش خاک میپاشم، بعد فکرکردم شاید دل من کوچک است، من کمطاقتم که با رنج دیگری هم زود لبپر میشوم. امروز اما فهمیدم قلب ما قدر مشتمان نیست، قبری ست به غایت اندوه جهان. آن جمعه فکرکردم آدم چطور با نبودن بخشِ عظیمی از خودش کنار میآید؟ چطور باید بدون دست، پا، چشم و حتی تکهی خوشبختِ قلب هر روز پی آفتاب دوید و با زندگی دوست بود. امروز اما دوست دارم بپرسم پس چشمهای خیس ما کی از از دست دادن خسته میشوند؟ وجودمان کی با ملال تمام آخرین بارهایش کنار میآید و هربار دورهشان نمیکند؟ ما به نگاه منتظر مادری که فرزندش را از زیر قرآن رد کرد، به پیشانیای که هنوز بوی بوسههای شهیدشده میدهد چه بگوییم؟ چطور با دیدن وداع عشقها در این دیار دستپاچه نشویم و با ریختن خانههامان به دامنِ اشک چنگ نزنیم؟ دنیا چطور توقع دارد پشت به پشت آدم و عزیز از دست بدهیم و صبح روز بعد را مثل هر روز به خیر کنیم؟ چطور به خودمان بقبولانیم که نوبرانهی بهار غم بود و مرگ؛ و چطور پای شیون مادرانمان بنشینیم و آرام بمانیم. دوست دارم بپرسم زندگی همین کوچِ پیوستهی شادیهای کوچکمان بود؟ داشتههامان؟ زندگی مرگ مهر و زیباییست؟ قتل عام آرامش این آدمها؟
فکر میکنم این همه از دست دادن در سینهیمان جا نمیشود، کالبدمان گنجایش این رنجهای پی در پی را ندارد عزیزم، هر تکهمان را که بجوری خستگی میزند بیرون، و ظاهراً ناچاریم باز هم کنار بیاییم و ادامه دهیم.
Repost from میمِ ثاٰنی؛
از گریهی ماٰدرم خیر ندیدم. همیشه با گریهاش، چِک و چِکْ خوشی و برکتِ روزها، زمین ریخته، حیف و میل شده و دیگر لای گلهای حاشیهی قالی پیدا نشده. مادرم که گریه میکند، یعنی جایی، همین اطراف، دنیا دردی بزرگ زاییده که شوم است و نیاز به گریهی زنانه دارد. شیونِ دسته جمعی با موهای پریشان روی شانه. دستهایی که صورتهای ملتهب را میکَنَند و ندبه میکنند. اوّلین گریهاش خاطرم مانده؛
صبحِ جمعه بود. نکبت پهن بود در آسمان. آفتاب نبود. هق که زد، بندِ خوابم پاره شد. تا اتاق نشیمن دویدم، دستهایم را که خشک بود و ترسیده گرفتم به شانههای میانسالش :«چی شده؟!» حرف نزد. گریه کرد و بین بازوهایم تکان خورد. صفحهی تلویزیون را نشان داد. تصاویرِ تکه تکه از خبری دور. تصویرِ دستی که انگشتر عقیق با همه درشتیاش نتوانسته بود ورم و کبودی و نصفه نیمه بودنش را بپوشاند، تصویرِ مردی که یک لحظه میخندید و لحظهی بعد از جیپ زیتونی پایین میآمد تا خاکِ سوریه را در مشتش نگه دارد. تصویرِ مردی که براٰی ایران بود اما از بغداد برگردانده بودنش، اسمش قاسم بود با پیشوندِ شهید.
مادرم دوباره گریه کرد. اینبار جمعه نبود، اما باز صبح بود و نکبت. فهمیدم دنیا باز مصیبت زاییده. دیگر ندویدم. لای در اتاق را باز کردم. از شکافِ باریک به تنِ طوسیِ مادرم که پشتِ میز آشپزخانه وا رفته بود، نگاه کردم. آن روز هنوز چشمهایش ضعیف نشده بود، امّا این دفعه خوشیها از پشتِ فِریمِ سیاهِ عینکش زمین میریختند. نپرسیدم:«چی شده؟!» انگشتهای لرزانش روی صفحهی موبایل سُر میخورد. سایهی منتظرم را که پشتِ در دید، نالید:« دیدی پیدا نشدن؟ دیدی چی شد؟ دیدی اشتباه به دلم نیوفتاده بود؟» در را با بُهت بستم تا شاید نبینم. دیر بود اما! زنهاٰ توی سرم، با موی آشفته بر شانه، گرداگرد نشستند تا شیون کنند…
۳۱ اردیبهشت ماٰه ۱۴۰۳.