میمِ ثاٰنی؛
چون در زندگی چاٰرهای نیافتم؛ نوشتم! بعد افتادم پیِ زندگی تا شاید قدری از آن را لابهلای زنده ماندنم پیدا کنم. . . ᴍʏ ɴᴏᴛᴇꜱ: @ghesehforush ☁️ . . لطفاً کپی نکنید؛ فقط فوروارد. این نوشتهها تکههاٰیی از مناند. من را پراکنده نکنید!
Ko'proq ko'rsatish3 173
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-87 kunlar
+4030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
همهی لحظههاٰ را ثبت میکنم. با لنزِ دور نقرهایِ تلفن همراهم یا با نگاهم که در خیابانی شلوغ از زندگی، زیر سایهی کاجها، پهلوی تابلوی نئونیِ کافهها جا میماند. همهی لحظههاٰ را ثبت میکنم؛ با سر انگشتهام که میلغزد روی برگها، روی سیمانِ دیوارهای دودی، روی آجرهای خانهای که رویش اسپری شده:«پارک نکنید». روی دامنِ بُتهجقهی مامان که فروشنده گفته بود صد درصد نخپمبه است و حالا پلاستیکش پاهایش را میخاراند.
همهی لحظههاٰ را ثبت میکنم، با گوشهایم که روی نفسهای کشدارِ بابا دقیق میشود، وقتی پای تلویزیون چرتش گرفته و کنترل از دستش لیز خورده روی پیژامه. یا وقتی آسمان زرد میشود و جوهرِ سرخ میپاشد روی خط افق و صدای اذان از دور میآید، میخورد به پنجره و مجابت میکند پرده و شیشهها را کنار بزنی. همهی لحظهها را ثبت میکنم و در این فکرم که کاش در نهایت کسی باشد، از همهی اینها با او حرف بزنم….
؛
انقدر کم حرف شدم که حتی کانال قصه فروشمم خلوت شده… هم این خونه «میم ثانی» هم اون خونه «قصه فروش» مدتیه ارومه. ولی شما بمونید و ساکن هردو باشید…. میام و هربار تو یکی از اتاقها حرفی میزنم و میرم. حرفهایی که امیدوارم بدرد بخور باشن….
راٰننده با صدای زیر و زنانه، چیزهاٰیی در تلفنِ شکستهاش میگفت که نمیشنیدم. آسمان گلبهی بود و گرفته، با یک مشت ابر که فکر کردم کاش ببارند تا من با همین بهانه شیشه را پایین بکشم و اشکهای گرفتار، پشتِ پلکهایم را، به نرمیِ باران بسپارم. باران مهربان بود. گریه مقابلش ترس نداشت. میشُد بدون قضاوت بینِ دستهایش سُرید و تمام شد.. یادم آمد این روزها جای خالیِ دو دستِ نگران در زندگیام، میخورد به قلبم. دقیقه ای بعد نَمی، روی پنجرههای کثیف نشست و رعد و برق زد. انگار که خداٰ خواسته باشد موقتاً دو دست بمن قرض بدهد!
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
راٰننده با صدای زیر و زنانه، چیزهاٰیی در تلفنِ شکستهاش میگفت که نمیشنیدم. آسمان گلبهی بود و گرفته، با یک مشت ابر که فکر کردم کاش ببارند تا من با همین بهانه شیشه را پایین بکشم و اشکهای گرفتار، پشتِ پلکهایم را، به نرمیِ باران بسپارم. باران مهربان بود. گریه مقابلش ترس نداشت. میشُد بدون قضاوت بینِ دستهایش سُرید و تمام شد.. یادم آمد این روزها جای خالیِ دو دستِ نگران در زندگیام، میخورد به قلبم. دقیقه ای بعد نَمی، روی پنجرههای کثیف نشست و رعد و برق زد. انگار که خداٰ خواسته باشد موقتاً دو دست بمن قرض بدهد!
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
مساٰفر در نهایت همهی آنچه طلب کرد این بود که؛ از مُهرِ سبزِ انحصاری و اختصاصیِ حرم که به چادرها میخورد، به دلش بزنند!
پ.ن*: رضا را در دو معنا نوشتهام:
«حضرتِ رضا «ع | رضا به قضا و قدرِ الهی».
حالاٰ با این تفسیر دوباره بخوانید..
پ.ن*: رضا در دو معنا آمده:
«حضرتِ رضا «ع | رضا به قضا و قدرِ الهی».
حالاٰ با این تفسیر دوباره بخوانید..
پ.ن*: رضا در دو معنا آمده: «حضرتِ رضا «ع | رضا به قضا و قدرِ الهی».
حالاٰ با این تفسیر دوباره بخوانید..