cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
52 406
Obunachilar
-16924 soatlar
+1 2407 kunlar
+2 15830 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
خوش آمدید🫀پارت اول 🫀 ✅در vip به پارت #۸۰۵ رسیدیم✅ برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ 55الی 60هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری واریز کرده و شات را به همراه نام #نسب برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii توجه: برای پیدا کردن پارت‌های گمشده عدد فارسی پارت را به همراه هشتگ سرچ کنید ‌.مانند: ۳۶۹#
7330Loading...
02
Media files
2770Loading...
03
- مامانی! مامانی! عدوسکم قشنگه؟ https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 با خستگی دست از کار کشیدم و سرم رو بلند کردم، نگاهم که به آوا و عروسک توی دستش افتاد با تعجب پرسیدم: - اینو از کجا آوردی مامانی؟ بدش ببینم. عروسک جدیدش رو محکم توی بغلش چپوند و سعی کرد از زیر دستم فرار کنه. - نمیدمش، ماله خودمه، تو که بلام نخلیدی! لبم رو به دندون گرفتم و خم شدم تا قدم به قدش برسه. موهاش رو پشت گوشش فرستادم و با ملایمت گفتم: - مامان جان، ببین من دارم کار می‌کنم تا اون عروسک خوشگل گرونه که خیلی دوستش داشتی برات بخرم. الان اینو ببر پس بده به صاحبش، من قول میدم زوده زود یه بهترشو بخرم باشه؟ با سرتقی نچی کرد و گفت: - مامانش منم...یه آقاهه بهم داد، مال خودمه. هاج و واج نگاهش کردم و بی‌اختیار سرش داد زدم: - مگه بهت نگفتم از غریبه‌ها چیزی نگیر؟ خطرناکه چرا به حرف گوش نمیدی؟ بغض کرده و آماده‌ی گریه کردن بود، عروسکو از دستش گرفتم و پرسیدم: - آقاهه کجاست؟ با انگشت کوچیکش به در اشاره کرد و گفت: - عدوسکمو گلفتی، باهات قهلم مامان بد! بدو بدو ازم فاصله گرفت و رفت پیش دختر صاحب خونه تا باهاش بازی کنه. نگاهی به عروسک انداختم و با قدم‌های بلند به سمت در ورودی براه افتادم. به محض باز کردن در دیدمش و خون توی رگ‌هام یخ بست. پس حدسم درست بود! اما چجوری نشونی محل کار منو پیدا کرده بود؟ تکیه داده بود به ماشین گرون قیمتش، سرش پایین بود و متوجه اومدن من نشد. عروسک رو پرت کردم جلوی پاش. سرش رو بلند کرد و با دیدنم فوری اومد جلو. - از اینجا برو...اینجا محل کارمه نمی‌خوام برام حرف و حدیث پیش بیاد. من به اینا گفتم شوهرم مرده، نگفتم به هوای یه زن ترگل ورگل دیگه من و دخترمو ول کرده. سینه به سینه‌ام ایستاد، خواستم در رو ببندم اما مانع شد. - آوا دختر منم هست، نمی‌تونی منو از دیدن پاره‌ی تنم محروم کنی. پوزخندی زدم و گفتم: - هه! پاره‌ی تن؟ دختر چهار ساله‌ات شناسنامه نداره، میدونی چرا؟ چون از وقتی چشم باز کرد بی‌بابا بوده. من با کلفتی توی خونه این و اون بزرگش کردم...جنابعالیم برگرد برو پیش همونی که بخاطرش ما رو ول کردی. - تند نرو پناه! پشیمونم، اشتباه کردم، می‌خوام گذشته رو جبران کنم...من و مینو همون سال اول از هم جدا شدیم. شهر و زیر رو کردم واسه پیدا کردنتون. توی چشم‌هاش خیره شدم، این مرد با وجود تمام بدی‌هاش هنوزم منو به زانو درمی‌آورد. اینبار اما کوتاه نیومدم، تموم جراتم رو جمع کردم و گفتم: - داغ آوا رو به دلت میذارم کاوه، شده باشه تموم عمر ازت فرار کنم اینکار رو می‌کنم تا... حرفم ناتموم موند، صدای شِلِپ آب و بعد هم جیغ کودکانه‌ای نطقم رو برید. - خاله پناه، خاله پناه....آوا افتاد توی استخر! نفسم توی سینه حبس شد، گیج شده بودم. کاوه منو کنار زد و سراسیمه سمت استخر دوید. خشکم زده بود، نگاهم مات جسم کوچیک دخترم بود که آروم آروم روی آب می‌اومد.... ادامه‌اش اینجا😭💔👇🏻👇🏻 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
1480Loading...
04
-دختر داییم اومده اگه نیای کنار شوهرت بشینی قاپ خان داداشمو زده رفته ها...! شاخک هایم تیز می شود. همان دختری که حتی شب عروسی مان برای امیر محتشم ادا و اطوار می ریخت؟ -اومده که چی؟ اصلا امیر محتشم این موقع روز خونه چکار می کنه؟ -خانوم بزرگ خبر فرستادن خان تشریف آوردن خونه. رو به لعیا و ندیمه ام می کنم: -لعیا تو برو تا من میام حواست باشه به خان نذار اون غربتی بهش نزدیک بشه... ستاره تو کمکم کن لباسمو عوض کنم! سر و وضعم را مرتب می کنم و بیرون می روم. صدای خنده های مبینا را که می شنوم خونم به جوش می آید. وقتی می رسم و نگاه شوهرم به من می افتد ابرویی بالا می دهم: -ببخشید که دیر کردم عزیزم. لباسی که دوست داشتی بپوشمو پیدا نمی کردم! چشمان امیر محتشم باریک می شوند و بعد گوشه شان جمع می شود. کنارش می نشینم و دستم را روی ران پایش می گذارم. -عزیزم ایشون همون دخترداییته که گفتی مثه لعیا خواهرم می مونه؟ کم مانده دهان محتشم از تعجب باز شود اما صدای ریز ریز خنده ی لعیا را از دست نمی دهم. -عزیزم... خیلی خوش اومدی مبینا جون. خواهر شوهرم، خواهر منم حساب می شه. چنان سرخ شده بود که هر آن منتظر بودم منفجر شود. مادر شوهرم با عصبانیتی که نمی تواند پنهان کند می گوید: -مبینا خواهر خان نیست. نمی تونه باشه! مبینا با حرص از جایش بلند می شود و رو به بهار خاتون می گوید: -عمه جون با اجازه تون من برم دیگه. اصل دیدارتون بود که حاصل شد! خیلی زود می رود و من حالا که میدان را خالی می بینم نفس راحتی می کشم. امیر محتشم از جا بلند می شود و رو به من می گوید: -کارت دارم... بلند شو دنبالم بیا خانوم! سری تکان می دهم و پیش از اینکه دنبالش بروم مادر شوهرم با صدای آرامی پچ پچ می کند: -سه هفته گذشته عروس... هنوز حامله نیستی؟ عروس معصوم خان همون شب اول عروسیش یه پسر تپل مپل باردار شد! -از روی حرص دندان می سایم. برفرض که باردار هم باشم. چطور به این زودی نشان می داد؟ -من هنوز یک ماه نیست که عروسی کردم. برای این حرفا زوده خانوم جون! پوزخندی می زند و بعد انگار که من وجود ندارم، رو به ندیمه اش می گوید: -همین خواهر بزرگ مبینامون، هزار ماشالاش باشه سه تا پسر زایید واسه شوهرش! همشون پسر زائن! خون خونم را می خورد. با توپ پر به اتاقمان می روم. امیر با دیدنم مقابلم می ایستد و من با حرص می غرم: -سه روزه رفتی و نمی گی یه زن تو خونه م تک تنها ول کردم بعد به محض اینکه می فهمی مبینا پسر زا اومده می دوئی میای! ابروهایش را در هم گره می کند و با نگاهی خشن می غرد: -سه روزه رفتم چون یک هفته تموم ازم رو گرفتی! الان که منو می بینی جلو بقیه می گی لباس مورد علاقه تو پوشیدم بعد که میایم تو اتاق باز رو ترش می کنی؟ من نمی فهممت خانوم! بغضم می گیرد و با چشمانی اشک آلود حرص می زنم: -تو هیچوقت منو نمی فهمی! اصلا الان اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم. آسمون به زمین بیاد من نمی خوام بچه دار شم! الانم تا دیر نشده برو دنبال همون مبینای پسر زا عقدش کن برات پسر تپل مپل دنیا بیاره تا مامانت آروم بگیره! آخر حرفم که می رسد بغضم می ترکد و اشک هایم جاری می شوند. نوچ کشیده ای می گوید و تا می خواهم دور شوم دستم را می کشد... -کجا؟ الان چت شده باز؟ من مگه گفتم بچه می خوام از تو؟ یه نگاه به خودت بکن... تو هنوز خودت بچه ای... من تو رو بزرگ کنم واسه هفت پشتم بسه! از شدت گریه سکسکه می کنم و حرص می زنم: -من... بچه... نیستم! لب هایش را جمع می کند و حس می کنم که سعی دارد جلوی خنده اش را گیرد. سرم را به سینه اش می چسباند و غر می زند: -چکار مبینا دارم من؟ بعدم که تو زدی از بیخ و بن نابودش کردی. هنوز حرصت خالی نشده؟ به سینه اش مشت آرامی می زنم و خودم را بیشتر در آغوشش گلوله می کنم. -ناراحتی الان؟ برو از دلش دربیار! حس می کنم سینه اش از خنده دارد می لرزد. دستش را درون موهایم می برد و سرم را به عقب خم می کند تا به چشمانش نگاه کنم. -آروم باش و به خودت بیا! الان کجام من؟ دارم از دل کی در می آرم؟ هوم؟ چرا انقدر خون به دل من می کنی؟ من چکار اون مبینا فلک زده دارم؟ حرصم در می آید و با گریه هق می زنم: -اگه اون فلک زده ست پس حتما منم هند جگر خوارم این وسط! -آره... هند جگر خواری! جیگر منو در آوردی تو نیم وجبی! دلم با آن صدای خشن و لحن نرم هری پایین می ریزد. خجالت گونه هایم را آتش می زند. -ولم کن...! -لباس مورد علاقه منو مگه نپوشیدی؟ چنان صدای پرحرارت است که برای لحظاتی نفسم می گیرد. پیش از اینکه لب هایش روی لب هایم بنشنید می غرد: -مردا عاشق اینن که لباس مورد علاقه شونو از تن زنشون پاره کنن! https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk #براساس‌داستان‌واقعی
5632Loading...
05
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
2120Loading...
06
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
5721Loading...
07
خوش آمدید🫀پارت اول 🫀 ✅در vip به پارت #۸۰۵ رسیدیم✅ برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ 55الی 60هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری واریز کرده و شات را به همراه نام #نسب برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii توجه: برای پیدا کردن پارت‌های گمشده عدد فارسی پارت را به همراه هشتگ سرچ کنید ‌.مانند: ۳۶۹#
2 3620Loading...
08
Media files
1 3470Loading...
09
- مامانی! مامانی! عدوسکم قشنگه؟ https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 با خستگی دست از کار کشیدم و سرم رو بلند کردم، نگاهم که به آوا و عروسک توی دستش افتاد با تعجب پرسیدم: - اینو از کجا آوردی مامانی؟ بدش ببینم. عروسک جدیدش رو محکم توی بغلش چپوند و سعی کرد از زیر دستم فرار کنه. - نمیدمش، ماله خودمه، تو که بلام نخلیدی! لبم رو به دندون گرفتم و خم شدم تا قدم به قدش برسه. موهاش رو پشت گوشش فرستادم و با ملایمت گفتم: - مامان جان، ببین من دارم کار می‌کنم تا اون عروسک خوشگل گرونه که خیلی دوستش داشتی برات بخرم. الان اینو ببر پس بده به صاحبش، من قول میدم زوده زود یه بهترشو بخرم باشه؟ با سرتقی نچی کرد و گفت: - مامانش منم...یه آقاهه بهم داد، مال خودمه. هاج و واج نگاهش کردم و بی‌اختیار سرش داد زدم: - مگه بهت نگفتم از غریبه‌ها چیزی نگیر؟ خطرناکه چرا به حرف گوش نمیدی؟ بغض کرده و آماده‌ی گریه کردن بود، عروسکو از دستش گرفتم و پرسیدم: - آقاهه کجاست؟ با انگشت کوچیکش به در اشاره کرد و گفت: - عدوسکمو گلفتی، باهات قهلم مامان بد! بدو بدو ازم فاصله گرفت و رفت پیش دختر صاحب خونه تا باهاش بازی کنه. نگاهی به عروسک انداختم و با قدم‌های بلند به سمت در ورودی براه افتادم. به محض باز کردن در دیدمش و خون توی رگ‌هام یخ بست. پس حدسم درست بود! اما چجوری نشونی محل کار منو پیدا کرده بود؟ تکیه داده بود به ماشین گرون قیمتش، سرش پایین بود و متوجه اومدن من نشد. عروسک رو پرت کردم جلوی پاش. سرش رو بلند کرد و با دیدنم فوری اومد جلو. - از اینجا برو...اینجا محل کارمه نمی‌خوام برام حرف و حدیث پیش بیاد. من به اینا گفتم شوهرم مرده، نگفتم به هوای یه زن ترگل ورگل دیگه من و دخترمو ول کرده. سینه به سینه‌ام ایستاد، خواستم در رو ببندم اما مانع شد. - آوا دختر منم هست، نمی‌تونی منو از دیدن پاره‌ی تنم محروم کنی. پوزخندی زدم و گفتم: - هه! پاره‌ی تن؟ دختر چهار ساله‌ات شناسنامه نداره، میدونی چرا؟ چون از وقتی چشم باز کرد بی‌بابا بوده. من با کلفتی توی خونه این و اون بزرگش کردم...جنابعالیم برگرد برو پیش همونی که بخاطرش ما رو ول کردی. - تند نرو پناه! پشیمونم، اشتباه کردم، می‌خوام گذشته رو جبران کنم...من و مینو همون سال اول از هم جدا شدیم. شهر و زیر رو کردم واسه پیدا کردنتون. توی چشم‌هاش خیره شدم، این مرد با وجود تمام بدی‌هاش هنوزم منو به زانو درمی‌آورد. اینبار اما کوتاه نیومدم، تموم جراتم رو جمع کردم و گفتم: - داغ آوا رو به دلت میذارم کاوه، شده باشه تموم عمر ازت فرار کنم اینکار رو می‌کنم تا... حرفم ناتموم موند، صدای شِلِپ آب و بعد هم جیغ کودکانه‌ای نطقم رو برید. - خاله پناه، خاله پناه....آوا افتاد توی استخر! نفسم توی سینه حبس شد، گیج شده بودم. کاوه منو کنار زد و سراسیمه سمت استخر دوید. خشکم زده بود، نگاهم مات جسم کوچیک دخترم بود که آروم آروم روی آب می‌اومد.... ادامه‌اش اینجا😭💔👇🏻👇🏻 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
4373Loading...
10
- اون طفلکم کنکور داره مادر تو که داری خواهرتو میبری رها رو هم برسون از گفته مادرش شیرین ابرو درهم کشید - تاکسی‌ام مگه من؟ بگو باباش برسونه... شیرین دل سوزاند - ماشین باباش خراب شده دورت بگردم ... او اما زهرخندی زد - منظورت از ماشین همون گاریه دیگه؟ - نگو مادر خدا رو خوش نمیاد اینجوری حرف بزنی ، گناه دارن... بی تفاوت در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی می بست گفت - ما هر چی میکشیم از این دلسوزی شماست مادر من ، اگر همین کارا رو نمیکردی آقاجون دست این جماعت گدا گشنه رو نمیگرفت بیاره اینجا و گند بزنه تو این عمارت ... آستین های پیراهنش را بالا زد و با لحنی عصبی ادامه داد - به لطف این دختر و ننه بابای احمقش اینجا شده کثافت دونی مرغ و خروس ...آدم حالش بهم میخوره پاشو تو این خونه بذاره ... شیرین همچنان دفاع کرد -  این چه حرفیه میزنی پسرم این بنده خداها که کاری به ما ندارن ، خونه پشت باغ اصلا ربطی به اینجا نداره که تو... میان گفته های شیرین صدای جیغ پناه از حیاط می آید و بامداد است که پیش از او سراسیمه از خانه بیرون می رود. در حیاط عمارت خواهرش با سر و وضعی آشفته روبروی رها ایستاده بود و جیغ میکشید - کارت ورود به جلسه ام رو چیکار کردی؟ دخترک بغض کرده و ترسیده از حضور مردی که داشت سمتشان می آمد جواب میدهد -  به جون بابام من دست نزدم...اصلا ندیدمشون قبل از آنکه پناه سمتش حمله ور شود بامداد بازوی او را میگیرد و عصبی می غرد - چی شده؟ پناه است که به گریه می افتد - کارت ورود به جلسه و وسایلم رو روی پله ها گذاشته بودم رفتم دستشویی اومدم دیدم هیچ کدوم نیستن ... به دخترکی که از ترس میلرزید اشاره میزند - این اشغال از حسادت برشون داشته که من نتونم کنکور بدم ، مطمئنم ، خودش اون روز بهم میگفت خوش بحالت که پول داری میتونی کلاس بری من نمیتونم ... شیرین بین صحبتش میپرد - خجالت بکش دختر ، من اینجوری تربیتت کردم؟ پناه به هق هق می افتد - از چی خجالت بکشم اگه برشون نداشته کی برداشته تو این ده دقیقه؟ پیش از ادامه بحث بامداد است که رو میکند سمت دخترکی که عین بید به خود می لرزید و میپرسد - تو برداشتی؟ از سوال مرد چانه اش جمع میشود و با صدایی ضعیف جواب میدهد - بخدا من ...من..برنداشتم .. از داخل جیب مانتویی که به تنش زار میزد کارت ورود به جلسه‌اش ، مداد ، تراش و پاک کنی که با  خود داشت را بیرون میکشد و سمت مردی که با اخم تماشایش میکرد میگیرد - هیچی جز وسایل خودم دستم نیست ... نگاه بامداد از آن دو تیله طوسی رنگ برداشته میشود ، کارت ورود به جلسه دخترک را از دستش میگیرد و نگاهی به آن می اندازد . خیال کرده بود گول مظلوم نمایی اش را میخورد؟ او هم همانند پناه حتم داشت که همه چیز زیر سر این دختر است. با لحنی جدی در حالی که کارت ورود به جلسه میان دستش را تا میزد می گوید - واسه دومین بار میپرسم ، اینبار راستشو بگو ، من نه شیرینم که حوصله اراجیفت رو داشته باشم نه پناه که فقط سرت داد و بیداد الکی کنم ، یک کلام بگو تو برداشتی یا نه؟ نفس داشت بند می آمد چرا این مرد باورش نمیکرد -  من برنداشتم ... همزمان با گفتنش بامداد است که آن کارت ورود به جلسه را از وسط پاره میکند شیرین وحشت کرده صدایش میزند و او بی اهمیت تکه های ریز شده کاغذ را در صورت رهایی که حیران مانده سر جا خشکش زده بود پرت میکند - حالا میتونیم باور کنیم که تو برنداشتی... همزمان با چکیدن قطره اشک روی گونه های دخترکی که نگاهش به تکه های کاغذ روی زمین بود پروا است که در حیاط را باز میکند و حین داخل آمدن غر میزند - دوساعته کجایین شماها؟ مگه تو نمیخوای کنکور بدی پناه؟ پناه زیر گریه میزند - کارت ورود به جلسه ام ... هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که پروا می گوید - دست منه ، وسایلت رو بردم تو ماشین ، یالا بیاین دیگه ... رها توام با میای کنکور بدی؟ https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk
1 6401Loading...
11
-دختر داییم اومده اگه نیای کنار شوهرت بشینی قاپ خان داداشمو زده رفته ها...! شاخک هایم تیز می شود. همان دختری که حتی شب عروسی مان برای امیر محتشم ادا و اطوار می ریخت؟ -اومده که چی؟ اصلا امیر محتشم این موقع روز خونه چکار می کنه؟ -خانوم بزرگ خبر فرستادن خان تشریف آوردن خونه. رو به لعیا و ندیمه ام می کنم: -لعیا تو برو تا من میام حواست باشه به خان نذار اون غربتی بهش نزدیک بشه... ستاره تو کمکم کن لباسمو عوض کنم! سر و وضعم را مرتب می کنم و بیرون می روم. صدای خنده های مبینا را که می شنوم خونم به جوش می آید. وقتی می رسم و نگاه شوهرم به من می افتد ابرویی بالا می دهم: -ببخشید که دیر کردم عزیزم. لباسی که دوست داشتی بپوشمو پیدا نمی کردم! چشمان امیر محتشم باریک می شوند و بعد گوشه شان جمع می شود. کنارش می نشینم و دستم را روی ران پایش می گذارم. -عزیزم ایشون همون دخترداییته که گفتی مثه لعیا خواهرم می مونه؟ کم مانده دهان محتشم از تعجب باز شود اما صدای ریز ریز خنده ی لعیا را از دست نمی دهم. -عزیزم... خیلی خوش اومدی مبینا جون. خواهر شوهرم، خواهر منم حساب می شه. چنان سرخ شده بود که هر آن منتظر بودم منفجر شود. مادر شوهرم با عصبانیتی که نمی تواند پنهان کند می گوید: -مبینا خواهر خان نیست. نمی تونه باشه! مبینا با حرص از جایش بلند می شود و رو به بهار خاتون می گوید: -عمه جون با اجازه تون من برم دیگه. اصل دیدارتون بود که حاصل شد! خیلی زود می رود و من حالا که میدان را خالی می بینم نفس راحتی می کشم. امیر محتشم از جا بلند می شود و رو به من می گوید: -کارت دارم... بلند شو دنبالم بیا خانوم! سری تکان می دهم و پیش از اینکه دنبالش بروم مادر شوهرم با صدای آرامی پچ پچ می کند: -سه هفته گذشته عروس... هنوز حامله نیستی؟ عروس معصوم خان همون شب اول عروسیش یه پسر تپل مپل باردار شد! -از روی حرص دندان می سایم. برفرض که باردار هم باشم. چطور به این زودی نشان می داد؟ -من هنوز یک ماه نیست که عروسی کردم. برای این حرفا زوده خانوم جون! پوزخندی می زند و بعد انگار که من وجود ندارم، رو به ندیمه اش می گوید: -همین خواهر بزرگ مبینامون، هزار ماشالاش باشه سه تا پسر زایید واسه شوهرش! همشون پسر زائن! خون خونم را می خورد. با توپ پر به اتاقمان می روم. امیر با دیدنم مقابلم می ایستد و من با حرص می غرم: -سه روزه رفتی و نمی گی یه زن تو خونه م تک تنها ول کردم بعد به محض اینکه می فهمی مبینا پسر زا اومده می دوئی میای! ابروهایش را در هم گره می کند و با نگاهی خشن می غرد: -سه روزه رفتم چون یک هفته تموم ازم رو گرفتی! الان که منو می بینی جلو بقیه می گی لباس مورد علاقه تو پوشیدم بعد که میایم تو اتاق باز رو ترش می کنی؟ من نمی فهممت خانوم! بغضم می گیرد و با چشمانی اشک آلود حرص می زنم: -تو هیچوقت منو نمی فهمی! اصلا الان اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم. آسمون به زمین بیاد من نمی خوام بچه دار شم! الانم تا دیر نشده برو دنبال همون مبینای پسر زا عقدش کن برات پسر تپل مپل دنیا بیاره تا مامانت آروم بگیره! آخر حرفم که می رسد بغضم می ترکد و اشک هایم جاری می شوند. نوچ کشیده ای می گوید و تا می خواهم دور شوم دستم را می کشد... -کجا؟ الان چت شده باز؟ من مگه گفتم بچه می خوام از تو؟ یه نگاه به خودت بکن... تو هنوز خودت بچه ای... من تو رو بزرگ کنم واسه هفت پشتم بسه! از شدت گریه سکسکه می کنم و حرص می زنم: -من... بچه... نیستم! لب هایش را جمع می کند و حس می کنم که سعی دارد جلوی خنده اش را گیرد. سرم را به سینه اش می چسباند و غر می زند: -چکار مبینا دارم من؟ بعدم که تو زدی از بیخ و بن نابودش کردی. هنوز حرصت خالی نشده؟ به سینه اش مشت آرامی می زنم و خودم را بیشتر در آغوشش گلوله می کنم. -ناراحتی الان؟ برو از دلش دربیار! حس می کنم سینه اش از خنده دارد می لرزد. دستش را درون موهایم می برد و سرم را به عقب خم می کند تا به چشمانش نگاه کنم. -آروم باش و به خودت بیا! الان کجام من؟ دارم از دل کی در می آرم؟ هوم؟ چرا انقدر خون به دل من می کنی؟ من چکار اون مبینا فلک زده دارم؟ حرصم در می آید و با گریه هق می زنم: -اگه اون فلک زده ست پس حتما منم هند جگر خوارم این وسط! -آره... هند جگر خواری! جیگر منو در آوردی تو نیم وجبی! دلم با آن صدای خشن و لحن نرم هری پایین می ریزد. خجالت گونه هایم را آتش می زند. -ولم کن...! -لباس مورد علاقه منو مگه نپوشیدی؟ چنان صدای پرحرارت است که برای لحظاتی نفسم می گیرد. پیش از اینکه لب هایش روی لب هایم بنشنید می غرد: -مردا عاشق اینن که لباس مورد علاقه شونو از تن زنشون پاره کنن! https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk #براساس‌داستان‌واقعی
1 5432Loading...
12
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
8012Loading...
13
نَسَـ♚ـبـــ #۴۱٠ -باشه... چشم بست. سیب گلویش تکان خورد و دستانش با خشم موهایش را عقب فرستادند. در کوتاه‌ترین زمان باید با ماشین صفر آن‌ها را می‌زد تا اینقدر در دست و پا نباشند. -خیله خب... چشم باز کرد؛ حلقه موی تیره رنگ هم روی دستی که چشمش را می‌پوشاند، بازی بازی راه انداخته بود. نفس سنگینش را صدادار بیرون فرستاد و صدایش را پایین‌تر آورد: -معذرت می‌خوام. دیار؟ببینمت... نه..انگار با فریادش دکمه‌ی‌ گریه‌ی‌ عروسک را زده بود. گریه‌ای که بند نمی‌آمد و مگر عروسک‌ها را بغل نمی‌کردند؟ پس چرا شیرزاد نمی‌توانست دست دور شانه‌ها و کمرش گرد کند و موهایش را از توی صورتش پس بزند؟ سیب گلوی لعنتی‌اش باز هم تکان خورد و این دستش بود که اراده‌ای از خودش نداشت.  بالا رفت و روی انگشتانش نشست...درست کنار همان حلقه مو...نفسش رفت و دیار مانند شوک زدگان دستانش را پایین انداخت. دست شیرزاد روی هوا مانده بود که دخترک با همه‌ی‌ توانش از آن‌جا به مقصد سرویس بهداشتی گریخت! -لعنت... لعنت... لعنت! دست به یقه‌اش کشید...به سینه‌اش! انگشتانش داشتند می‌سوختند! این چه کوفتی بود دیگر؟ چه مرگش شده بود که انگار ساعت‌ها دویده و حتی یک لحظه به خودش امان نداده است؟ به شدت از روی صندلی برخاست و صدای کشیده شدن پایه‌های آن روی سرامیک کف مغازه، گوش هر کسی که آن‌جا بود را خراشید! کسی که آن حال مزخرفش را ندید!؟ نه؟!
2 9729Loading...
14
نَسَـ♚ـبـــ #۴۱٠ -باشه... چشم بست. سیب گلویش تکان خورد و دستانش با خشم موهایش را عقب فرستادند. در کوتاه‌ترین زمان باید با ماشین صفر آن‌ها را می‌زد تا اینقدر در دست و پا نباشند. -خیله خب... چشم باز کرد؛ حلقه موی تیره رنگ هم روی دستی که چشمش را می‌پوشاند، بازی بازی راه انداخته بود. نفس سنگینش را صدادار بیرون فرستاد و صدایش را پایین‌تر آورد: -معذرت می‌خوام. دیار؟ببینمت... نه..انگار با فریادش دکمه‌ی‌ گریه‌ی‌ عروسک را زده بود. گریه‌ای که بند نمی‌آمد و مگر عروسک‌ها را بغل نمی‌کردند؟ پس چرا شیرزاد نمی‌توانست دست دور شانه‌ها و کمرش گرد کند و موهایش را از توی صورتش پس بزند؟ سیب گلوی لعنتی‌اش باز هم تکان خورد و این دستش بود که اراده‌ای از خودش نداشت.  بالا رفت و روی انگشتانش نشست...درست کنار همان حلقه مو...نفسش رفت و دیار مانند شوک زدگان دستانش را پایین انداخت. دست شیرزاد روی هوا مانده بود که دخترک با همه‌ی‌ توانش از آن‌جا به مقصد سرویس بهداشتی گریخت! -لعنت... لعنت... لعنت! دست به یقه‌اش کشید...به سینه‌اش! انگشتانش داشتند می‌سوختند! این چه کوفتی بود دیگر؟ چه مرگش شده بود که انگار ساعت‌ها دویده و حتی یک لحظه به خودش امان نداده است؟ به شدت از روی صندلی برخاست و صدای کشیده شدن پایه‌های آن روی سرامیک کف مغازه، گوش هر کسی که آن‌جا بود را خراشید! کسی که آن حال مزخرفش را ندید!؟ نه؟!
220Loading...
15
خوش آمدید🫀پارت اول 🫀 ✅در vip به پارت #۸۰۵ رسیدیم✅ برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ 55الی 60هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری واریز کرده و شات را به همراه نام #نسب برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii توجه: برای پیدا کردن پارت‌های گمشده عدد فارسی پارت را به همراه هشتگ سرچ کنید ‌.مانند: ۳۶۹#
3 1080Loading...
16
Media files
3 0340Loading...
17
- نمی‌خوای صدای قلب بچه‌ات رو بشنوی؟ چشم از مانیتور مقابلم گرفتم. طاقت دیدنش رانداشتم، وقتی قرار بود او را از من بگیرند، وابسته شدنم بی‌معنی بود. - بچه‌ی من نیست! خانم دکتر با تعجب نگاهی به من انداخت و محض رفع کنجکاوی‌اش پرسید: - بچه تو نیست؟! پس توی شکم تو چیکار میکنه؟! بغض کرده و پشیمان از این اقدام نجوا کردم: - کاش میمردم و همچین خبطی رو نمی‌کردم، رحمم رو اجاره دادم خانم دکتر. اجاره دادم به زن و شوهری که بچه دار نمیشدن و حالا... - حالا نمی‌تونی از این بچه دل بکنی درسته؟ چیزی نگفتم و فقط سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم. دکتر چند برگ دستمال کاغذی به سمتم گرفت و گفت: - خداروشکر بچه سالمه. یه سری توضیح و سفارش هست که با توجه به حرفات بهتره با والدین اصلیش در جریان بذارم. پوست شکمم را با دستمال تمییز کردم. هنوز خیلی رشد نکرده بود، اما من وجودش را با رگ و پی‌ام احساس می‌کردم. - مامان باباش کجان؟ باهات نیومدن برای چکاپ؟ از روی تخت پایین آمدم و همانطور که دکمه‌های مانتوام را دانه دانه می‌بستم گفتم: - مامانش فوت کرده، دقیقا چهل روز پیش. امروز مراسم چهلم داشتن، باباشم الان اونجاست. فکر نکنم اصلا یادش باشه که قرار بود امروز من بیام اینجا و... حرفم ناتمام ماند، در مطب به شدت باز شد و من با دیدن چهره‌ی آشنای مردی که در چهارچوب در ایستاده بود، تعجب کردم. منشی قبل از خانم دکتر اعتراض کرد و گفت: - آقای محترم من به شما گفتم مریض داخله به چه اجازه‌ای وارد اتاق معاینه شدید؟ خانم دکتر نگاهی به من انداخت، انگار فهمیده بود که این مرد پدر همان بچه‌ای بود که من به شکم می‌کشیدم. رو به منشی با ملایمت گفت: - مشکلی نیست...شما بفرمایید. منشی رفت و کاوه با چند قدم بلند خودش را به من رساند، بزاق دهانم را به سختی فرو فرستادم و خیره در نگاه به خون نشسته‌‌اش زمزمه کردم: - آقای شایگان...من فکر کردم که شما امروز.. میان حرفم آمد و با همان حال زار و خرابش رو به منی که مات و مبهوت تماشایش می‌کردم که گفت: - میخوام صدای قلبش رو بشنوم، دراز بکش روی تخت. https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
7102Loading...
18
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
1 8723Loading...
19
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!! به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد: -ولش کنین. ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت: -کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟ اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمی‌زاشتش و این حماقت و قبول کردم: -اره چون نمی‌خوامت، آقا جون نمی‌خوامت به زور می‌خوای منو سر سفره‌ی عقد بشونی. سری به تایید تکون داد: -برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی می‌افتاد یه کار می‌کردم عقد با من واست آرزو شه! و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمی‌دونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم: -جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌خواستی بابا زودتر می‌گفتی چون منکه. تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم: -من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت می‌کنم! در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث می‌شد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم... به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید: -با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم! از شدت سوزش کف سرم بغض کردم: -مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا. دندون سابید بهم: -آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمی‌خوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد می‌فهمونم من کیم و کجای زندگیتم! و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت. این کارو نمی‌کرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه می‌دونستن زیر قولش نمیزنه. اما اما چی می‌گفت؟! https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق می‌کردم که توپید: -مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر می‌کنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم! نالیدم: -درو باز کن بزار برم کیارش. ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد: -نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی... روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود: -هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم می‌کنی! با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم: -قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟ -قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ می‌دونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمی‌خوای مگه نه؟ داشت تلافی می‌کرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم: -دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو . دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد: -می‌دونم زر زدی بری رو مخم می‌دونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم می‌دونی مگه نه؟ بدنم لرز گرفت: -قول داده بودی توروخدا... پیشونیم این‌بار بوسید: -هیش قول و قرارمون سر جاش می‌مونه اما من باید مطمئن شم می‌دونی که چی میگم بِیبی؟! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
9032Loading...
20
-دختر داییم اومده اگه نیای کنار شوهرت بشینی قاپ خان داداشمو زده رفته ها...! شاخک هایم تیز می شود. همان دختری که حتی شب عروسی مان برای امیر محتشم ادا و اطوار می ریخت؟ -اومده که چی؟ اصلا امیر محتشم این موقع روز خونه چکار می کنه؟ -خانوم بزرگ خبر فرستادن خان تشریف آوردن خونه. رو به لعیا و ندیمه ام می کنم: -لعیا تو برو تا من میام حواست باشه به خان نذار اون غربتی بهش نزدیک بشه... ستاره تو کمکم کن لباسمو عوض کنم! سر و وضعم را مرتب می کنم و بیرون می روم. صدای خنده های مبینا را که می شنوم خونم به جوش می آید. وقتی می رسم و نگاه شوهرم به من می افتد ابرویی بالا می دهم: -ببخشید که دیر کردم عزیزم. لباسی که دوست داشتی بپوشمو پیدا نمی کردم! چشمان امیر محتشم باریک می شوند و بعد گوشه شان جمع می شود. کنارش می نشینم و دستم را روی ران پایش می گذارم. -عزیزم ایشون همون دخترداییته که گفتی مثه لعیا خواهرم می مونه؟ کم مانده دهان محتشم از تعجب باز شود اما صدای ریز ریز خنده ی لعیا را از دست نمی دهم. -عزیزم... خیلی خوش اومدی مبینا جون. خواهر شوهرم، خواهر منم حساب می شه. چنان سرخ شده بود که هر آن منتظر بودم منفجر شود. مادر شوهرم با عصبانیتی که نمی تواند پنهان کند می گوید: -مبینا خواهر خان نیست. نمی تونه باشه! مبینا با حرص از جایش بلند می شود و رو به بهار خاتون می گوید: -عمه جون با اجازه تون من برم دیگه. اصل دیدارتون بود که حاصل شد! خیلی زود می رود و من حالا که میدان را خالی می بینم نفس راحتی می کشم. امیر محتشم از جا بلند می شود و رو به من می گوید: -کارت دارم... بلند شو دنبالم بیا خانوم! سری تکان می دهم و پیش از اینکه دنبالش بروم مادر شوهرم با صدای آرامی پچ پچ می کند: -سه هفته گذشته عروس... هنوز حامله نیستی؟ عروس معصوم خان همون شب اول عروسیش یه پسر تپل مپل باردار شد! -از روی حرص دندان می سایم. برفرض که باردار هم باشم. چطور به این زودی نشان می داد؟ -من هنوز یک ماه نیست که عروسی کردم. برای این حرفا زوده خانوم جون! پوزخندی می زند و بعد انگار که من وجود ندارم، رو به ندیمه اش می گوید: -همین خواهر بزرگ مبینامون، هزار ماشالاش باشه سه تا پسر زایید واسه شوهرش! همشون پسر زائن! خون خونم را می خورد. با توپ پر به اتاقمان می روم. امیر با دیدنم مقابلم می ایستد و من با حرص می غرم: -سه روزه رفتی و نمی گی یه زن تو خونه م تک تنها ول کردم بعد به محض اینکه می فهمی مبینا پسر زا اومده می دوئی میای! ابروهایش را در هم گره می کند و با نگاهی خشن می غرد: -سه روزه رفتم چون یک هفته تموم ازم رو گرفتی! الان که منو می بینی جلو بقیه می گی لباس مورد علاقه تو پوشیدم بعد که میایم تو اتاق باز رو ترش می کنی؟ من نمی فهممت خانوم! بغضم می گیرد و با چشمانی اشک آلود حرص می زنم: -تو هیچوقت منو نمی فهمی! اصلا الان اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم. آسمون به زمین بیاد من نمی خوام بچه دار شم! الانم تا دیر نشده برو دنبال همون مبینای پسر زا عقدش کن برات پسر تپل مپل دنیا بیاره تا مامانت آروم بگیره! آخر حرفم که می رسد بغضم می ترکد و اشک هایم جاری می شوند. نوچ کشیده ای می گوید و تا می خواهم دور شوم دستم را می کشد... -کجا؟ الان چت شده باز؟ من مگه گفتم بچه می خوام از تو؟ یه نگاه به خودت بکن... تو هنوز خودت بچه ای... من تو رو بزرگ کنم واسه هفت پشتم بسه! از شدت گریه سکسکه می کنم و حرص می زنم: -من... بچه... نیستم! لب هایش را جمع می کند و حس می کنم که سعی دارد جلوی خنده اش را گیرد. سرم را به سینه اش می چسباند و غر می زند: -چکار مبینا دارم من؟ بعدم که تو زدی از بیخ و بن نابودش کردی. هنوز حرصت خالی نشده؟ به سینه اش مشت آرامی می زنم و خودم را بیشتر در آغوشش گلوله می کنم. -ناراحتی الان؟ برو از دلش دربیار! حس می کنم سینه اش از خنده دارد می لرزد. دستش را درون موهایم می برد و سرم را به عقب خم می کند تا به چشمانش نگاه کنم. -آروم باش و به خودت بیا! الان کجام من؟ دارم از دل کی در می آرم؟ هوم؟ چرا انقدر خون به دل من می کنی؟ من چکار اون مبینا فلک زده دارم؟ حرصم در می آید و با گریه هق می زنم: -اگه اون فلک زده ست پس حتما منم هند جگر خوارم این وسط! -آره... هند جگر خواری! جیگر منو در آوردی تو نیم وجبی! دلم با آن صدای خشن و لحن نرم هری پایین می ریزد. خجالت گونه هایم را آتش می زند. -ولم کن...! -لباس مورد علاقه منو مگه نپوشیدی؟ چنان صدای پرحرارت است که برای لحظاتی نفسم می گیرد. پیش از اینکه لب هایش روی لب هایم بنشنید می غرد: -مردا عاشق اینن که لباس مورد علاقه شونو از تن زنشون پاره کنن! https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk #براساس‌داستان‌واقعی
1 89610Loading...
21
پریزاد دختر ته تغاری و محبوب خانواده ،نامزد پسرعموشه که عاشقانه همدیگر و دوست دارن و قرار ازدواج عاشقانه داشته باشن!اما چند ماه قبل ازدواج در شرایطی با شایگان مرد مرموزی و‌قهرمان شنای کشور که از اون متنفر قرار میگیره که مجبور به عقد ‌میشن! خود پریزاد هم دلیل این همه نفرت و نمیدونه !سرنوشت پریزاد با اون همه تنفر چی میشه!؟ چی میشه  وقتی شایگان با اون همه تنفر و‌خشم‌ عکس های  پریزاد وو وقنی دیدن پسر عموش  که عاشقه رفته میبینه!؟ -به جهنم سلام کن پریزاد ..! روایتی از عشق های پنهانی،نفرت،انتقام ،خیانت.. https://t.me/+A6_ELkX8CTA4ZDU0
2 9893Loading...
22
در  و محکم بستم ‌و‌وارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد! -حق نداری با اون دختره بری  مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه! -چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟! -اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت! نیشخند میزند:-شایدم  چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و  باهاش مسافرت برم! -اگه بری من و نمیبینی دیگه! -بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی  که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود! https://t.me/+jLNR7qtXdQUxYTZk
2 9741Loading...
23
Media files
5 1200Loading...
24
_مادر پس کی میای خونه آخه.. این بچه سه روزه که لب به غذا نزده.. بی آنکه چشم از صفحه ی لب تاب بگیرد کلافه میغرد: _باز چی شده عزیز؟ _از من میپرسی؟ مگه قرار نبود این هفته بیای دیدنش از اون روزی که زدی زیر قولت تا حالا بست نشسته تو اتاقش و حتی یه چکه آبم از گلوش پایین نرفته.. _ولش کنین گرسنه اش که شد خودش یه چیزی میخوره.. _اینجوری که از گرسنگی تلف شده عصبی صفحه ی لپ تابش را میبندد و با صدای نسبتاً بلندی میغرد _نکنه از من انتظار دارین با اینهمه کار پاشم بیام اونجا و به زور تو دهنش غذا بریزم _ای خدا من آخر از دست شما دیوونه میشم.. این بچه دوست داره... تو نمیدونی وقتی فهمید بلاخره بعد چند ماه قراره بیای خونه چه حالی شد.. باید چشماش و می دیدی از خوشحالی روی پاهاش بند نبود.. کل روزو جلوی آینه مشغول آماده کردن خودش بود.. موهاش و دو گوشی بست با ذوق برام تعریف می‌کرد دیده چقدر عاشق دختر بچه هایی هستی که موهاشون و دو گوشی بستن باید میدیدش با پیراهنی که از آخرین سفرت براش خریده بودی شده بود یه قرص ماه.. کلافه پلک روی هم میفشارد صدای آه کشیدن پیرزن از پشت تلفن خون به دلش میکند _تمام شب پشت پنجره منتظرت بود تا بیای... هرچی بهش گفتم دیگه دیروقته اگه تا الان نیومده یعنی نمیخواد بیاد گوشش بدهکار نبود... تا دم دمای صبح همونطوری یه لنگه پا پشت پنجره ایستاده بود و وقتی دید صبح شد و بازم نیومدی با چشمای گریون رفت تو اتاقش و دیگه هم بیرون نیومد.. _عزیز من که بهتون گفته بودم نمیرسم بیام تقصیر خودتونه که اصرار داشتین _لااقل جواب تماساش و میدادی چرا پیاماش و نمی بینی چی میشه یکم دل به دلش بدی _مادر من شما دیگه چرا این حرف و میزنی این دختر بچه است هنوز خودت که بهتر میدونی من اگه به وقتش ازدواج کرده بودم الان بچه ام همسن و سال ماهک بود _فعلا که هنوز عذب موندی و با سی و خورده ای سال سن نه زن داری نه بچه اگه میتونی همین حرفا رو خودت بهش بگو.. بزار بفهمه احساست بهش چیه که اینقدر برات بی تابی نکنه.. به خدا من دیگه طاقت ندارم ببینم این بچه جلوی چشمام داره آب میشه.. کلافه دو انگشتش را پشت پلکش میفشارد و همان لحظه تقه ای به در اتاق میخورد _رئیس سهامدارا رسیدن همه منتظر شمان.. جدی سر تکان میدهد و از پشت میز بلند می‌شود.. _عزیز من دیگه باید برم _جوابم و ندادی _چشم سر فرصت باهاش حرف میزنم _همین امروز کلافه پلک روی هم میفشارد _امروز نمیتونم سرم خیلی شلوغه _همین که گفتم یا امروز میبینیش یا اینکه.. میدانست تا به هدفش نرسد بیخیال نمی‌شود ناچار میغرد. _بهش بگید سر ساعت هفت کافه ی روبه روی شرکت میبینمش تاکید کنید دیر نکنه که یه ثانیه ام معطلش نمیمونم..فعلاً می‌گوید و بی آنکه منتظر جوابی از آن سمت باشد با ذهنی درگیر از اتاق بیرون میزند **** نیم نگاهی به ساعتش می اندازد بیست دقیقه از زمان قرارشان گذشته بود و دخترک هنوز پیدایش نبود موبایلش را بیرون میکشد تا به او زنگ بزند اما صفحه ی خاموش گوشی به او دهن کجی میکند.. _لعنتی عصبی موبایلش را روی میز پرت میکند.. حتی فرصت نکرده بود آنرا شارژ کند آشفته به ساعتش مینگرد ساعت هفت قرار داشتند و بعد از یک ساعت انتظار دخترک همچنان پیدایش نبود نیشخندی به حماقت خود میزند و از کافه بیرون میزند.. همان لحظه صدایش را از پشت سر میشنود _سام صبر کن.. توجهی به او ندارد دستش را در جیب پالتو فرو میکند و به سمت ماشینش می‌رود که آن سمت خیابان پارک شده بود دخترک پشت سرش میدوید.. صدای نفس زدن هایش را میشنید.. صدای قدم هایش را.. از خیابان عبور میکند دخترک التماس می‌کند بایستد و او قلبش از سنگ شده بود انگار که توجهی به التماس هایش نداشت در ماشین را باز میکند و پیش از آنکه بخواهد سوار شود صدای بوق ممتد خودرو و جیغ وحشتناک لاستیک ماشین در فضا میپیچد.. خشکش میزند.. صدای دخترک دیگر به گوش نمی‌رسد.. تنها صدایی که شنیده می‌شد مویه های راننده بود که به سر خود میزد... بر میگردد دخترکش کف خیابان افتاده بود خونین و مالین.. نفهمید چطور خود را به او رساند.. چشمانش بسته بود و جعبه ی مشکی رنگ دیزاین شده با ربان سفیدی کنارش بود.. روی جعبه با خط خوش نوشته بود.. _تولدت مبارک.. مگر امروز تولدش بود؟ همان لحظه صفحه ی شکسته ی موبایلش که کف آسفالت افتاده بود روشن می‌شود و نگاه او به ساعت حک شده روی گوشی مات می ماند و متن پیامی که برایش ارسال شده بود _ساعت هفت شده مادر به سلامت رسیدی سر قرار؟ https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0
1 9379Loading...
25
با تمام سرعت به سمت اتاقمان رفتم تا باز در کلوزت پنهان شوم. نباید می‌فهمید سه روز است تمام شهر را زیر و رو کرده و من هنوز در خانه هستم. تحمل تحقیرهایش را ندارم. باز می‌گوید حتی جایی ندارم که فرار کنم و به اجبار زنش شدم! از جلوی درب کلوزت رد شد! به در نزدیک شدم. حالش انگار خوب نیست! روی تخت بزرگش نشست. دست‌ها و صورت و پاهایش خیس است! نه صندل و نه جوراب دارد! سرش را هم انگار شسته! نکند با دختری بوده؟ می‌گفت هر کسی به جز من! - بلد نیستم.. نمی‌تونم! نموند ازش یاد بگیرم! نفهمیدم چه گفت! ایستاد. به سقف نگاه کرد: - اگه واقعا خدایی باید کمکم کنی! به سمت جانمازم که مسخره می‌کرد رفت! می‌گفت اگر خدایی بود وضعم این نبود! نشست! چادرم را مشت کرده بو می‌کشید: - چند روزه نیستی..! ولی بوی این یه ذره کم نشده الهه..! اگه این نبود تا حالا مرده بودم..! قلبم ریخت! انگار از ارتفاع سقوط کردم! مرا می‌گفت؟ به من چنین حسی داشت؟ - کجایی بی‌معرفت؟ چیکار کنم برگردی؟ دیگه نفسم بالا نمیاد! دارم دیوونه میشم! نمی‌کشم! ناگهان سرش را بالا برد. دست‌هایش مشت بود: خدای زوری مگه جواب میده؟ نفسم بند آمد. زمان فریادش پنهان می‌شدم! قامت ورزیده‌اش شبیه به کتک خورده‌ها وا رفت. دست‌هایش را به حالت دعا بالا برد: - نمی‌دونم واقعا هستی یا نه! ولی بیا با هم یه قراری بذاریم خدا! با خداست؟ چنان شوکه شدم که بی‌حواس در را کمی باز کردم. صدایش لرزید: - الهه رو به من برگردون... قول میدم اگه بیاد ازش نماز خوندن یاد بگیرم... باشه؟ دوباره سرش را بالا گرفت: اگه خدایی می‌دونی به کسی التماس نکردم! جوابمو بده؟ صدایش درمانده بود، اما جملاتش طلبکارانه! خنده‌ام گرفت! انگار شنید! سر چرخاند، ندیدم! با "هه" آرامی گفت: - روانیم کرده! انگار یه گوشه‌ وایساده نگام می‌کنه! انگار فهمیده از نبودنش چه حالی‌ام! دستم روی سینه مشت شد! قلب نبود! طبل می‌کوبند! نگاهم پر شد! باز سر بالا کشید. صدایش اینبار مستاصل بود: - اگه دلشو شکستم که رفت، منم دلم شکسته! گفته بود نمیره! گفت هیچ وقت از خونه‌ی شوهر شرعیش نمیره! تو که می‌دونی چقدر دیوونه‌اشم؟ برش‌گردون! ناگهان فریاد زد: دِ خب لامصب اصلاً تو خدا..! اونی که قایم کردی زن منه! زنم! هیجانی که به دلم ریخت را نمی‌توانم نگه دارم. با مکث گفتم: خودش می‌دونه! مکث کرد و چرخید. با چادر میان انگشتان ایستاد. انگار فکر کرد اشتباه می‌بیند! جلوآمد! چشم بسته گریه می‌کردم. با انگشت به بالا اشاره کردم. تمام نیرویم صرف یک جمله شد: - هیع... بهش قول دادی... هیع! لمسی روی مچ دست‌هایم حس کردم! نزدم! اما فشارش می‌گوید عصبانی‌ست! چشم باز کردم. دست‌هایم رابه بینی‌اش چسباند! بو کشید! بوسید! لرزاندم: - خدایا..! انگار هستی..! بهم بگو کجا بوده؟ انگار شوکه است! به پشتم اشاره کردم. بغض دار گفتم: - این‌تو بودم! جایی ندارم برم. هیچ‌کجا جز... مکث کردم: خونه‌ی شوهرم! نفس ندارد. چادرم از دستش رها شد. دست های بزرگش دورم پیچید! با "هاع" شوکه‌ای نفس گرفتم! گونه‌ام به قلبش چسبید! گوشم ضربان تندش را می‌شنود! حالا قلبم را با صدای لرزانش نوازش می‌کند: - بهش قول دادم اگه بیای... یاد بگیرم! یاد می‌گیرم... قول میدم، ولی الان... بذار باور کنم خودتی نامرد!... بذار حس کنم زنم تو خونه‌ی خودم بوده!... زیر سقف خودم!... بذار بفهمم کسی جز خودم روشو ندیده!... یادم بیاد جز من به کسی نگاه نمی‌کنه که نرفته! https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk آتامان مجبور میشه برای نجات الهه از دست یه قوم باهاش ازدواج کنه تا الهه رو قصاص نکنن! از قبل عاشق الهه‌ست اما بهش نمیگه! تا روزی که....😍♥️🥹 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk الهه با سادگی و صداقتش پدری ازش در میاره که زود مادر میشه😅🙈 #فصل‌سرد‌باغچه🌱 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk عاشقانه‌‌های مرد سرد و یخی مثل آتا رو از دست ندید! الهه رو می‌پرسته! به همه‌ی قوم می‌فهمونه جای الهه کجاست! دختری که میگن قاتله! آتا میشه پدرِ پسر الهه تا همه رو ساکت کنه😎😍♥️
3 51216Loading...
26
#پارت180 _ چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم ها؟ هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم: - منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟ خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد: - بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره. از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم: - حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟ تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم. - دست میذاری رو نقطه ضعف من دیگه آره ؟ هی غیرتمو انگولک کن الا خانوم ! دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، نامادری اش یک هو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید: - چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟ ناخواسته هق می زنم و می نالم: - شبنم جون به سمتم می آید و آرام بغلم می کند. - چی شده دورت بگردم؟ هاکان ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟ هاکان با خشم می گوید: - شما دخالت نکن ، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون. شبنم خانوم بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم: - اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. شبنم جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه. - میگم نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟ شبنم اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم: - وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه.... هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. شبنم جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد: - دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه! ❌❌❌ https://t.me/+XvBY8dwuaE83NDI0 - اخه شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟ - هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟ جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند: - گریمه... گریم منو کشتید. من دلشو ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه. از روی بهت هق می زنم و او به سمتم می آید. شبنم جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید: - میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه بابا ... من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم... https://t.me/+XvBY8dwuaE83NDI0 https://t.me/+XvBY8dwuaE83NDI0 #بدون_سانسور💯 محدودیت سنی رعایت شود 🔞 عاشقانه ای غلیظ که هیچوقت از خوندنش پشیمون نمیشی🤤🍷❤️‍🔥
1 3992Loading...
27
- اینجا باید محجبه باشی عزیزم. بیخیال پا روی پا انداختم و اجازه دادم موهای سرکشم روی شانه هایم بیوفد. دست خانوم سرایدار را گرفتم. - سخت نگیر عزیزم. اینجا تیمارستانه هیچکی حواسش به موهای من نیست. خانوم سرایدار، که زن تپل و خسته ای بود نگران نگاهم کرد. - ولی خانوم. دکتر روی حجاب حساسه. نماژ میخونه حرامی بهش دخترم. چشم هایم را در کاسه چرخاندم. چه حرف ها... دکتری که عکس سیکس پک هایش را در اینستا پخش کرده بود اهل حلال و حرام بود؟ نماز؟ - دکتری که توی خارج درس خونده و استوریاش یکی درمیون با اون دختر مو بلوندس؟ بیخیال‌. دکتر فکر نکنم فرق صلوات و فاتحه رو بدونه. شالم رو روی میز انداختم و از اتاق غذاخوری خارج شدم. چند مریض از کنارم رد شدند،آن هم بدون نگاه موهایم. چه کسی در تیمارستان نگاهم میکرد؟ مریض ها به سان بچه بودند. مریض بودند و من دکتر... - چی باعث شده از تختت بیای بیرون خانوم‌ جوان؟ با صدای کلفت و گرفته ای به عقب برگشتم. مرد اخمو و شلخته ای مقابلم بود. ماسک تا وسط صورتش بود و تنها چیزی که از او دیده میشد دو چشم سرخ بود. قیافه اش اشنا میزد ولی حتما از مریض ها بود. - عزیزم تو چرا اینجایی. میدونی که نمیتونی اینجا بچرخی. بیا ببرمت توی اتاقت قرص هات رو بدم. بازویش را گرفتم که عصبی هلم داد، نگاه وحشیانه اش را به من دوخت و تقریبا فریاد زد. - تو دیگه کی هستی، مریض جدیدی؟ من هم عصبی ابرو درهم کشیدم. - من دکتر اینجام و شما اجازه نداری با من اینطوری صحبت کنی. ناگهان جلو آمد و دسته ای از موهایم را گرفت. جیغم هوا رفت. - ببینم نکنه از مدرسه دخترونه روبه رو اومدی؟ میخوای مریض تور کنی ببری گستاخ؟ مات و متعجب مانده بودم. چرا این گونه میکرد. دستی به جیب مانتویم زدم. امپول ارامش بخش را که حس کردم خارج کردم و با یک حرکت در بازویش فرو کردم. نعره زد... - خانوم دکتر، حالتون خوبه؟ - خانوم سرایدار این مریض خیلی حالش بده. مشکلش چیه؟ سرایدار چشمانش روی قامت خم شده ی مقابلم سیخ شد و ناگهان در صورتش زد. - خاک به سرم، اقای دکتر کی اومدین؟ https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 ❌آترا بینا، دانشجوی روانشناسی غرق تو رویای مهاجرت، با عشق و علاقه‌ی بسیار پاش به یکی از معروف ترین بیمارستان های اعصاب و روان باز می‌شه و وجود سپهر سروش، روانشناس حاذق اما مرموز بیمارستان، تمام معادلات ذهنی آترا رو به هم می‌ریزه... ولی توی روز اول کاریش، اونو با مریض اشتباه گرفت و... https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 عاشقانه‌ای دلچسب🫀💥 #فاخته‌ها_در_آسمان_می‌گریند. 🕊🩵 رمان جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ می‌فهمد🔥❌️
2 5233Loading...
28
نَسَـ♚ـبـــ #۴٠۹ -من...نمی‌خواستم شما... نفس‌های شیرزاد تند شدند. چه تصویری از خودش برای دخترک ساخته بود که حتی یک ثانیه به کمک گرفتن از او فکر نکرده بود؟ -مامانت اون روز خودش رو از پل انداخته پایین؛ هوم؟ من مثل یه سیب‌زمینی بی‌رگ دنبال تو، توی کوچه و خیابون بودم. بعد یه بی‌شرف اون‌قدر فتانه خانم رو ترسونده که مجبور شده خودش‌و از پل بندازه پایین؟آره؟  دیار با گریه سر تکان داد و حرفش نمی‌آمد. هر کلمه‌ای می‌گفت، تهش این خود او بود که گرفتار می‌شد. حالا پوست شیرزاد به سرخی می‌زد. برای خارج نشدن فریادی که حبسش کرده بود، باز هم به دیار نزدیک‌تر شد و حلقه موی اسیر شده زیر مقنعه‌اش بالاخره پایین افتاد. -باید... به من... می‌گفتی! دیار با هر دو دست اشک‌هایش را پس زد و در نزدیکی‌ای که جانش را به بازی می‌گرفت، نفس زد: -چرا باید می‌گفتم؟چرا باید کسی که هیچ نسبتی باهاش ندارم رو تو دردسر می‌نداختم؟ شیرزاد عصبی بود و دلش می‌خواست فریاد بزند. اما جایش نبود. -من و مامانم همین‌جورش داشتیم از زندگی شما می‌رفتیم...چرا... -اگر به من می‌گفتی شاید الان مادرت زنده بوددد! این صدای شیرزاد بود که همه جا پیچید و قطع به یقین مهدی، رضا و شاپور هم آن را شنیده بودند. شانه‌های دیار بالا پریدند وهردو دستش را باز هم روی چشمانش قرار داد.  شاید هم راست می‌گفت. اگر شیرزاد با خبر می‌شد، آن لعنتی نمی‌توانست مادرش را بکشد. اگر شیرزاد می‌دانست ، شاید فتانه اکنون زنده بود. اما...این احتمال قوی وجود داشت که ممکن بود آن پست‌فطرت بلایی سر شیرزاد هم بیاورد.  نفس‌های تند شیرزاد حالا با دیدن حال دخترک کم‌کم آرام می‌گرفتند. نباید سرش داد می‌زد! باز هم او را به گریه انداخت! خوش آمدید🫀پارت اول 🫀 ✅در vip به پارت #۸۰۵ رسیدیم✅ برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ 55الی 60هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری واریز کرده و شات را به همراه نام #نسب برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii توجه: برای پیدا کردن پارت‌های گمشده عدد فارسی پارت را به همراه هشتگ سرچ کنید ‌.مانند: ۳۶۹#
8 20023Loading...
29
خوش آمدید🫀پارت اول 🫀 ✅در vip به پارت #۸۰۵ رسیدیم✅ برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ 55الی 60هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری واریز کرده و شات را به همراه نام #نسب برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii توجه: برای پیدا کردن پارت‌های گمشده عدد فارسی پارت را به همراه هشتگ سرچ کنید ‌.مانند: ۳۶۹#
2 4070Loading...
30
Media files
7950Loading...
31
- همه چیز آماده‌ست قربان! مشکلی از نظر امنیت نیست! می‌تونید وارد سالن شید! سری تکون دادم و وارد سالن عروسی شدم و با خوش و بش با چند نفر از بزرگ‌های فامیل رفتم نشستم روی جایگاهی که برای من ترتیب داده بودن پیشخدمت اومد سمتم - چی میل دارین قربان؟ - یه لیوان آب! تعجب کرد حتماً انتظار داشت یه چیز الکلی سفارش بدم روش و برگردوند و با یه لیوان آب برگشت ازش گرفتم و یه جرعه ازش خودم و نگاهم و چرخوندم تو جمعیت چشمم زوم یه دختر ریزه میزه شد چشم‌های آبی و جذابی داشت و سر خوش می‌خندید برق چشم‌های فریبنده‌اش حتی از دور هم پیدا بود ناخودآگاه سر تا پاش و از نظر گذروندم یه پیراهن پرنسی آبی رنگ پوشیده و موهای بلند خرماییش تا کمرش بدجور خودنمایی می‌کرد! زیبایش تک و منحصر به فرد بود! بدون اینکه چشم ازش بگیرم به حمزه اشاره کردم خم شد سمتم - بله قربان؟ - اون دختر کیه کنار حنیفه خانوم ایستاده و داره می‌خنده؟ رنگ از رخش پرید و به من من افتاد - نمی‌دونم آقا! چشم‌هام و ریز کردم - می‌شناسیش؟ - نه قربان! - برو بیارش اینجا! به اکراه چشمی گفت و رفت سمت دختره دیدم دختره با دیدنش اخم‌هاش رفت تو هم و و نگاهش و گرفت؛ ولی با چند کلمه‌ی حمزه روش و برگردوند و نیم نگاهی به من انداخت و شدت اخم‌هاش بیشتر شد و چند کلمه‌ای گفت حمزه هم اومد کنارم ایستاد و شرمنده به حرف اومد - می‌گن نمیان قربان! ابرویی بالا انداختم برای منی که هیچ دختری تا به حال دست رد به سینه‌ام نزده بود عجیب بود! کدوم دختری یکی با موقعیت و مقام من و رد می‌کنه؟ شاید هم نمی‌دونه با کی طرفه؟ - برو بگو کی هستم و می‌خوام ببینمش! چشمی گفت و دوباره رفت سمتش اینبار بدون اینکه حتی نگاهم کنه یا حرفی بزنه پوزخندی زد و روش و برگردوند حمزه هم با ترس و لرز اومد سمتم - توجهی نکرد قربان! با تمسخر نگاهم کرد! داشت جالب می‌شد - گفتی کی هستم؟ - بله قربان؟ با جزئیات! حتی سعی کردم راضیش کنم؛ ولی گوش نمی‌ده! دوباره نیم نگاهی به دخترک انداختم و بی‌اراده از جا بلند شدم و دست‌هام پشت کمرم قفل کردم و رفتم سمتش حمزه هم باهام همراه شد - کجا می‌رین قربان؟ دیدن موستوفی؟ اینکه بخوام شخصاً دیدن یه دختر برم براش عجیب‌تر از رفتن دیدن موستوفی بود دید سکوت کردم ادامه داد: همه نگاهشون به شماست قربان! برین سمت دختره کلی شایعه... پریدم وسط حرفش - مهم نیست! پشت سر دخترک ایستادم و به حمزه اشاره کردم حمزه رفت جلوش - دختر خانوم آقا... دخترک کلافه پرید وسط حرفش - چرا حرف آدمیزاد نمی‌فهمین؟ نمی‌خوام اون افاده‌ای خودشیفته رو ببینم! مگه زوره؟ هر کی کاری با من داره خودش بلند می‌شه میاد! با تمسخر ادامه داد: با اون دبدبه و کبکبه بلند شده اومده عروسی تو جایگاه نشسته و دستور می‌ده انگار کیه! حمزه عرق سردی روی پیشونیش نشست و لب باز کرد ساکتش کنه دستم و به نشانه سکوت آوردم بالا انگار متوجه شده باشه حمزه نگاهش به پشت سرشه روش و برگردوند سمتم و... https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk همه چیز از یه نگاه و یه لبخند افسونگر توی یه عروسی توی گرونترین هتل دبی شروع شد و قلب یخ زده‌‌ی منی که تا به حال هیچ حسی به هیچ زنی نداشتم آب شد! اما، نمی‌دونستم این یه عشق ممنوعه و محاله و اون دختر کسی نیست جز... https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
5121Loading...
32
- بچه رو از شکمش بکش بیرون... بعدشم به حال خودش ولش کن تا بمیره! پزشکِ زنی که داخل اتاق است و گروگانِ این مردِ دیوانه، وحشت‌زده می‌پرسد: - بچه رو؟ و هیراد خیره به چهره‌ی پردردِ دختری که روزی تمام عمرش بود و حالا حتی او را نمی‌شناسد، لب می‌زند: - رعنا رو! و رو برمی‌گرداند که دخترک تقلا می‌کند دست و پاهایش را از طناب‌هایی که با آن‌ها به تخت بسته شده آزاد کند و همزمان با دلِ خون گریه می‌کند: - هیراد... هیراد جانم... من رعنا نیستم! من یسنام... من مادر بچه‌تم! همون بچه‌ای که هر شب دست میذاشتی رو شکمم و براش قصه می‌گفتی... هیراد به خودت بیا! تو انقدر بد نیستی... این تو نیستی! هیراد سمتش برمی‌گردد و ناگهان با تمام خشمش چانه‌ی دخترک را در دست می‌گیرد. تن یسنا بدتر از قبل می‌لرزد... پوست و استخوان شده و تنها شکمِ کمی برآمده‌اش در ماهِ نهم، گواه از #بارداری‌اش می‌دهد! و دل هیراد حتی ذره‌ای به حال او و بچه‌ی داخل شکمش نمی‌سوزد... - بهت گفته بودم تاوان خیانت، مرگه! بهت گفته بودم رعنا... و به ضرب چانه‌ی او را رها می‌کند و یسنا نیمه‌جان لب می‌زند: - بهم می‌گفتی موچی خانوم... می‌گفتی جوجه... یادته؟ قلب هیراد لحظه‌ای می‌لرزد اما با این حال، خونسردانه رو به پزشک می‌کند: - بچه‌م رو سالم می‌خوام! - داروی بیهوشی نداریم آقا... - بدون بیهوشی بدنیاش بیار! - ولی خانوم #می‌میرن! بدنشون خیلی ضعیفه... نمی‌تونن دردش رو طاقت بیارن... هیراد بی اینکه دیگر حتی سمت یسنا برگردد تا نگاهش دوباره در آن سبزهای جنگلیِ خوشرنگ و معصوم بیفتد، تلخند می‌زند: - مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست! و از اتاق بیرون می‌رود و با سینه‌ای سنگین، به دیوار تکیه می‌دهد. دقیقه‌ای بعد، صدای جیغ‌های دلخراشِ یسنا خانه را پر می‌کند و هیراد چشم می‌بندد: - نباید خیانت می‌کردی... نباید... نباید! یسنا میان التماس‌هایش جیغ می‌کشد: - رعنا... رعنا مُرده! رعنا مادرت بود... وقتی بچه بودی مُرده! آخ خدا... من یسنام! هیراد... من‌ یسنام! خدایا بچه‌م... و ناگهان همه چیز همزمان با سردردِ شدیدی به ذهن هیراد هجوم می‌آورد... یسنایش... همسرش... عزیزش... این جیغ‌ها، صدای جیغ دخترکی است که هیراد روزی برایش جان می‌داد؟ آخرین جیغ دردناکِ دخترک، همزمان می‌شود با صدای گریه‌ی بچه و خفه شدن صدای یسنا... هیراد وحشت‌زده لب می‌زند: - یسنا... چه کرده با یسنایش؟ بی‌معطلی وارد اتاق می‌شود و با دیدن کودکِ تازه بدنیا آمده در دست دکتر و خونی که تمام تخت را گرفته و چشمان بسته‌‌‌ی یسنا، قلبش در سینه ایست می‌کند: - چرا... چرا یسنا هیچی نمیگه؟ و دست دکتر به دور نوزادِ خونی می‌لرزد و ناگهان از ترس زیر گریه می‌زند: - گفته بودم طاقت نمیارن... خانوم... خانوم نفس نمی‌کشن! https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم به قصدِ #انتقام خودشو نشون میده‌... شخصیتی که حتی یسنا رو نمی‌شناسه و جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk پارت واقعی رمان😭‼️ جنجالی‌ترررین رمان تلگرام❗️
1 4431Loading...
33
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -اومدي واسه ديت‌هاي بعديت آماده شي؟ شونه بالا دادم: -کي از اطلاعات اضافه ضرر كرده؟ -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: -راستشو بگم ديت اول تمامش ختم به اين مي‌شه كه طرف تا كجا پا مي‌ده! -خب حالا از كجا به نتيجه مي‌رسيد؟ -گفتي فرق داري؟ -هوم، فرق دارم؟ -راحت باشم؟ -ما قرار نيست تا ابد تو زندگياي هم باشيم. واسه آدماي گذرا هميشه مي‌شه راحت بود. جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: -شما دو سكانس ببين! باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -مثلا همين دعوت به خونه. اوني كه اوكي مي‌ده يعني ٥٠ درصد قضيه حله. -استدلال جالبيه. -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
5791Loading...
34
نگاهی به دیس شیرینی نارگیلی می‌اندازم و کلافه زنگ در را می‌فشارم. اگر اصرار مادری نمی‌بود، به هیچ‌وجه نزدیک این خانه، مخصوصا صاحبش نمی‌شدم. صدای قدم‌های مردانه باعث می‌شود که پشیمان شده و به خانه‌مان برگردم... اما قبل از اینکه حرکتی بکنم در باز می‌شود و معین در چهارچوب در قرار می‌گیرد. دست به سینه می‌شود و با لبخندی که سعی دارد بروز ندهد می‌گوید: -اگه فکر می‌کردم دعوای امروز باعث میشه با دیس شیرینی نارگیلی، اونم از اون شیرینی‌هایی که منو معتاد بهشون کردی بیای به دیدنم، زودتر این دعوا رو راه می‌نداختم. اخم‌هایم به شدت در هم فرو فرو می‌روند و بدون اینکه نگاهش کنم از همان فاصله دیس را به سویش می‌گیرم و می‌گویم: - من این شیرینی‌ها رو درست نکردم، اگه اصرار مادری و پا دردش نمی‌بود به هیچ وجه خودم نمی‌اومدم و زنگ در این خونه رو نمی‌زدم، این شیرینی‌ها مخصوص گوهر خانمه، مثل اینکه دیروز سفارسشو به مادری داده بودند. بدون اینکه دیس را بگیرد با همان لبخند لعنتی‌اش از خانه بیرون می‌آید و نزدیکم می‌ایستد و سر به سویم خم می‌کند: -حالا چرا نگام نمی‌کنی؟ ناراحتی ازم؟ نگاهم به کفش‌هایش است و لباس ست ورزشی که به تن کرده است. -میشه لطفاً اینو بگیرید؟ من باید برم. -نچ نمیشه. نگفتی ناراحتی ازم؟ مستأصل پا به پا می‌شوم که یک دانه شیرینی بر می‌دارد و در حین خوردنش می‌گوید: -ناراحتی که نگام نمی‌کنی، هر چند بهت حق نمیدم... حرصم می‌گیرد و خیره در چشمان شیطنت بارش می‌گویم: -معلومه حق نمی‌دید، جز خودتون کس دیگه‌ای رو هم می‌بینید؟ هر طور دلتون می‌خواد پیش بقیه با من حرف می‌زنید و سنگ رو یخم می‌کنید، تنها هم که می‌شیم طلبکار و حق به جانبید و حتی یه معذرت خواهی هم نمی‌کنید. همان لبخند لعنتی‌اش وسعت یافته و خیره نگاهم می‌کند که باعث می‌شود دیس را به سینه‌اش بزنم و رو برگردانم. همزمان که دیس را می‌گیرد، بازویم را هم سریع می‌گیرد و مقابلم می‌ایستد. -برای چیزی که حق گفتم معذرت خواهی نمی‌کنم خانم. بازویم را به شدت از دستش بیرون می‌کشم: -آره خب، من اصلا در سطح شما نیستم که ازم معذرت خواهی کنید. به قول خودتون من یه دختر امُل بی دست پام که با بند بازی و‌‌ پارتی بازی پدرم، حسابدار اون شرکت شدم. نفس به نفسم می‌ایستد و با لحن دیوانه کننده‌ مردانه‌اش پچ می‌زند: -قربون گِله کردنات بشم خب؟ نفس کم می‌آورم و عصبانیتم به آنی فروکش می‌کند. نرم شدنم را می‌بیند که ادامه می‌دهد: -آدم معذرت خواهی کردن نیستم ولی بلدم از دلت در بیارم... می‌خواهم فاصله بگیرم که اجازه نمی‌دهد: -صبر کن ببینم کجا؟ -من... من باید برم. ممکنه کسی ما رو ببینه وجه خوبی نداره... شبتون بخیر. باز شدن در همسایه باعث می‌شود معین در یک حرکت مرا به داخل حیاط‌شان بکشاند و در حینی که به دیوار تکیه‌ام می‌دهد در را ببندد. نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم و او در تاریکی روشنی حیاط سر به سویم خم می‌کند. -اگه کشیدمت تو حیاط فقط به خاطر ترس تو بود وگرنه من ابایی ندارم از اینکه تو رو تو بغل من ببینند. رنگم پریده و نفسم با گفتن بغل در سینه حبس می‌شود اما به سختی پاسخش را می‌دهم: -نه نباید ببینند، آخه من در سطح شما نیستم و شما موقعیت‌های خوبتون رو از دست می‌دید. با اجازه. دست روی در می‌گذارد و در واقع در حجم تنش گم می‌شوم و او در حینی که سر خم می‌کند و بوسه‌ای آرام روی شانه‌ام می‌نشاند، پچ می‌زند: -تازه پیدات کردم خانم مهندس، کجا بذارم بری وقتی اول و آخرش جات تو بغل خودمه؟ بی‌نفس در گرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇👇👇 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8 https://t.me/+6L4OgDa5nC0yYTk8
1 4543Loading...
35
خوش آمدید🫀پارت اول 🫀 ✅در vip به پارت #۸۰۵ رسیدیم✅ برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ 55الی 60هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری واریز کرده و شات را به همراه نام #نسب برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii توجه: برای پیدا کردن پارت‌های گمشده عدد فارسی پارت را به همراه هشتگ سرچ کنید ‌.مانند: ۳۶۹#
1 9790Loading...
36
Media files
1 2451Loading...
37
- همه چیز آماده‌ست قربان! مشکلی از نظر امنیت نیست! می‌تونید وارد سالن شید! سری تکون دادم و وارد سالن عروسی شدم و با خوش و بش با چند نفر از بزرگ‌های فامیل رفتم نشستم روی جایگاهی که برای من ترتیب داده بودن پیشخدمت اومد سمتم - چی میل دارین قربان؟ - یه لیوان آب! تعجب کرد حتماً انتظار داشت یه چیز الکلی سفارش بدم روش و برگردوند و با یه لیوان آب برگشت ازش گرفتم و یه جرعه ازش خودم و نگاهم و چرخوندم تو جمعیت چشمم زوم یه دختر ریزه میزه شد چشم‌های آبی و جذابی داشت و سر خوش می‌خندید برق چشم‌های فریبنده‌اش حتی از دور هم پیدا بود ناخودآگاه سر تا پاش و از نظر گذروندم یه پیراهن پرنسی آبی رنگ پوشیده و موهای بلند خرماییش تا کمرش بدجور خودنمایی می‌کرد! زیبایش تک و منحصر به فرد بود! بدون اینکه چشم ازش بگیرم به حمزه اشاره کردم خم شد سمتم - بله قربان؟ - اون دختر کیه کنار حنیفه خانوم ایستاده و داره می‌خنده؟ رنگ از رخش پرید و به من من افتاد - نمی‌دونم آقا! چشم‌هام و ریز کردم - می‌شناسیش؟ - نه قربان! - برو بیارش اینجا! به اکراه چشمی گفت و رفت سمت دختره دیدم دختره با دیدنش اخم‌هاش رفت تو هم و و نگاهش و گرفت؛ ولی با چند کلمه‌ی حمزه روش و برگردوند و نیم نگاهی به من انداخت و شدت اخم‌هاش بیشتر شد و چند کلمه‌ای گفت حمزه هم اومد کنارم ایستاد و شرمنده به حرف اومد - می‌گن نمیان قربان! ابرویی بالا انداختم برای منی که هیچ دختری تا به حال دست رد به سینه‌ام نزده بود عجیب بود! کدوم دختری یکی با موقعیت و مقام من و رد می‌کنه؟ شاید هم نمی‌دونه با کی طرفه؟ - برو بگو کی هستم و می‌خوام ببینمش! چشمی گفت و دوباره رفت سمتش اینبار بدون اینکه حتی نگاهم کنه یا حرفی بزنه پوزخندی زد و روش و برگردوند حمزه هم با ترس و لرز اومد سمتم - توجهی نکرد قربان! با تمسخر نگاهم کرد! داشت جالب می‌شد - گفتی کی هستم؟ - بله قربان؟ با جزئیات! حتی سعی کردم راضیش کنم؛ ولی گوش نمی‌ده! دوباره نیم نگاهی به دخترک انداختم و بی‌اراده از جا بلند شدم و دست‌هام پشت کمرم قفل کردم و رفتم سمتش حمزه هم باهام همراه شد - کجا می‌رین قربان؟ دیدن موستوفی؟ اینکه بخوام شخصاً دیدن یه دختر برم براش عجیب‌تر از رفتن دیدن موستوفی بود دید سکوت کردم ادامه داد: همه نگاهشون به شماست قربان! برین سمت دختره کلی شایعه... پریدم وسط حرفش - مهم نیست! پشت سر دخترک ایستادم و به حمزه اشاره کردم حمزه رفت جلوش - دختر خانوم آقا... دخترک کلافه پرید وسط حرفش - چرا حرف آدمیزاد نمی‌فهمین؟ نمی‌خوام اون افاده‌ای خودشیفته رو ببینم! مگه زوره؟ هر کی کاری با من داره خودش بلند می‌شه میاد! با تمسخر ادامه داد: با اون دبدبه و کبکبه بلند شده اومده عروسی تو جایگاه نشسته و دستور می‌ده انگار کیه! حمزه عرق سردی روی پیشونیش نشست و لب باز کرد ساکتش کنه دستم و به نشانه سکوت آوردم بالا انگار متوجه شده باشه حمزه نگاهش به پشت سرشه روش و برگردوند سمتم و... https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk همه چیز از یه نگاه و یه لبخند افسونگر توی یه عروسی توی گرونترین هتل دبی شروع شد و قلب یخ زده‌‌ی منی که تا به حال هیچ حسی به هیچ زنی نداشتم آب شد! اما، نمی‌دونستم این یه عشق ممنوعه و محاله و اون دختر کسی نیست جز... https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
4210Loading...
38
-تو شرکت خوب بلبل‌‌زبونی می‌کردی؟ چی شدی الان؟ زبونتو موش خورده؟ نیم نگاهی به در می‌اندازم تا راهی برای فرار پیدا کنم. -منو ببین، در قفله کلیدشم اینجاست، می‌تونی بیای برداری. به جیب پیراهنش که درست روی سینه‌اش است اشاره می‌کند و من لب می‌گزم. او قدم به قدم نزدیک می‌شود و من ناچار عقب می‌روم و به دنبال رفع و رجوع کردن هستم. -من بلبل زبونی نکردم، فقط گفتم شما به عنوان یک معاون باید حواستون به شرکت باشه که دور از چشمتون انبار رو خالی نکنند و دزدی رو بندازن گردن یه بی‌گناه، بد گفتم؟ لنگه ابرویش را بالا می‌اندازد و دست در جیب شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید: -درست می‌گی، ولی به عنوان یه معاون دزد رو پیدا کردم یا نه؟ به دیوار حیاط رسیده‌ام. پشتم را به آن تکیه می‌دهم و لب می‌زنم: -پید... پیدا کردید. -تحویل پلیسش دادم یا نه؟ -دادید. -دارو دسته شو از شرکت اخراج کردم یا نه؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و به دنبال راهی برای در رفتن از زیر دست معین هستم و می‌دانم که پیدا نمی‌کنم. ای کاش پا در این خانه نمی‌گذاشتم. در پاسخ به سوالش لب می‌زنم: -کردید. نزدیکم می‌شود، خیلی نزدیک. سر خم می‌کند و با صدای بم لعنتی‌اش آرام می‌گوید: -می‌دونی که توانایی اینو دارم تو رو هم اخراج کنم که برام دور برنداری. چشم گرد می‌کنم و او با حظ وافری که مشخص است به احوالاتم خیره است. -منو اخراج کنید؟ فراموش کردید پدر من مدیر عامل اون شرکته؟ دستش را کنار سرم، به دیوار تکیه می‌دهد و محکم می‌گوید: -پدرت تا الان مخالف تصمیمات من بوده؟ بیشتر از هر کسی تو اون شرکت به کی اعتماد داره؟ می‌دانم نمی‌توانم حریف این مرد و قدرتش بشوم که از راه دیگری وارد می‌شوم. -شما دلتون میاد منو اخراج کنید؟ کی بهتر از من می‌تونه حساب کتاب اونجا رو به درستی انجام بده و آدم وظیفه شناسی باشه؟ لبخندی که می‌آید روی لبش خودنمایی کند را پنهان می‌کند و سر در صورتم خم می‌کند: -دفعه آخرت باشه پیش کارکنان کار منو زیر سوال می‌بری، شیر فهم شد؟ افکار شیطانی‌ام پیشنهاد می‌دهند که دست در جیب پیراهنش فرو ببرم و کلید را بردارم اما جرئتش را پیدا نمی‌کنم. -می‌ذارید برم؟ مادری منتظرمه، یهو می‌فهمه خونه شمام و برام بد میشه. تکه موی افتاده روی صورتم را آرام کنار می‌راند و پچ می‌زند: -آره می‌تونی، کلید رو از تو جیبم بردار و برو. با دهان نیمه باز نگاهش می‌کنم که شیطنت‌بار می‌گوید: -تنها راه رفتنت همینه. صدای مادری که از حیاط‌‌مان صدایم می‌زند به گوش می‌رسد، او بی خبر است که زیر دست این مرد و در حیاط خانه‌ش حبس شده‌ام. -توروخدا، الان می‌فهمه اینجام. با ابرو به جیب پیراهنش اشاره می‌کند و شانه بالا می‌اندازد. صدای مادری که بالا می‌گیرد، ناچار لب می‌گزم و طوری که دستم برخوردی با سینه‌اش نداشته باشد، دست داخل جیبش می‌برم که سریع‌السیر دستش را روی دستم می‌گذارد. می‌خواهم عقب بکشم که نمی‌گذارد و در حینی که سر خم می‌کند و لبانش را به گوشم می‌کشد می‌گوید: -این بار، قلبی که زیر دستت داره این جوری بی‌تابی می‌کنه اجازه رفتن صادر می‌کنه، ولی آخرین باره بدون مجازات ولت می‌کنه بری، یادت باشه. بوسه محکمش کنار گوشم می‌نشیند و کلید را به دستم می‌دهد، اما من با بوسه‌‌اش وا رفته‌تر از آنم که فرار کنم و او با لبخندی معنادار بازی‌اش می‌گیرد که... بی‌نفس‌درگرداب اثری دیگر از زهرا سادات رضوی👇👇 https://t.me/+2GieuLj00Co2OTNk https://t.me/+2GieuLj00Co2OTNk https://t.me/+2GieuLj00Co2OTNk https://t.me/+2GieuLj00Co2OTNk
1 2822Loading...
39
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -اومدي واسه ديت‌هاي بعديت آماده شي؟ شونه بالا دادم: -کي از اطلاعات اضافه ضرر كرده؟ -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: -راستشو بگم ديت اول تمامش ختم به اين مي‌شه كه طرف تا كجا پا مي‌ده! -خب حالا از كجا به نتيجه مي‌رسيد؟ -گفتي فرق داري؟ -هوم، فرق دارم؟ -راحت باشم؟ -ما قرار نيست تا ابد تو زندگياي هم باشيم. واسه آدماي گذرا هميشه مي‌شه راحت بود. جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: -شما دو سكانس ببين! باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -مثلا همين دعوت به خونه. اوني كه اوكي مي‌ده يعني ٥٠ درصد قضيه حله. -استدلال جالبيه. -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
5292Loading...
40
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: - خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد! با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم... - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: - خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید... و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 ظرفیت جوین محدود‼️👆
1 3202Loading...
خوش آمدید🫀پارت اول 🫀 ✅در vip به پارت #۸۰۵ رسیدیم✅ برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ 55الی 60هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری واریز کرده و شات را به همراه نام #نسب برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii توجه: برای پیدا کردن پارت‌های گمشده عدد فارسی پارت را به همراه هشتگ سرچ کنید ‌.مانند: ۳۶۹#
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- مامانی! مامانی! عدوسکم قشنگه؟ https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 با خستگی دست از کار کشیدم و سرم رو بلند کردم، نگاهم که به آوا و عروسک توی دستش افتاد با تعجب پرسیدم: - اینو از کجا آوردی مامانی؟ بدش ببینم. عروسک جدیدش رو محکم توی بغلش چپوند و سعی کرد از زیر دستم فرار کنه. - نمیدمش، ماله خودمه، تو که بلام نخلیدی! لبم رو به دندون گرفتم و خم شدم تا قدم به قدش برسه. موهاش رو پشت گوشش فرستادم و با ملایمت گفتم: - مامان جان، ببین من دارم کار می‌کنم تا اون عروسک خوشگل گرونه که خیلی دوستش داشتی برات بخرم. الان اینو ببر پس بده به صاحبش، من قول میدم زوده زود یه بهترشو بخرم باشه؟ با سرتقی نچی کرد و گفت: - مامانش منم...یه آقاهه بهم داد، مال خودمه. هاج و واج نگاهش کردم و بی‌اختیار سرش داد زدم: - مگه بهت نگفتم از غریبه‌ها چیزی نگیر؟ خطرناکه چرا به حرف گوش نمیدی؟ بغض کرده و آماده‌ی گریه کردن بود، عروسکو از دستش گرفتم و پرسیدم: - آقاهه کجاست؟ با انگشت کوچیکش به در اشاره کرد و گفت: - عدوسکمو گلفتی، باهات قهلم مامان بد! بدو بدو ازم فاصله گرفت و رفت پیش دختر صاحب خونه تا باهاش بازی کنه. نگاهی به عروسک انداختم و با قدم‌های بلند به سمت در ورودی براه افتادم. به محض باز کردن در دیدمش و خون توی رگ‌هام یخ بست. پس حدسم درست بود! اما چجوری نشونی محل کار منو پیدا کرده بود؟ تکیه داده بود به ماشین گرون قیمتش، سرش پایین بود و متوجه اومدن من نشد. عروسک رو پرت کردم جلوی پاش. سرش رو بلند کرد و با دیدنم فوری اومد جلو. - از اینجا برو...اینجا محل کارمه نمی‌خوام برام حرف و حدیث پیش بیاد. من به اینا گفتم شوهرم مرده، نگفتم به هوای یه زن ترگل ورگل دیگه من و دخترمو ول کرده. سینه به سینه‌ام ایستاد، خواستم در رو ببندم اما مانع شد. - آوا دختر منم هست، نمی‌تونی منو از دیدن پاره‌ی تنم محروم کنی. پوزخندی زدم و گفتم: - هه! پاره‌ی تن؟ دختر چهار ساله‌ات شناسنامه نداره، میدونی چرا؟ چون از وقتی چشم باز کرد بی‌بابا بوده. من با کلفتی توی خونه این و اون بزرگش کردم...جنابعالیم برگرد برو پیش همونی که بخاطرش ما رو ول کردی. - تند نرو پناه! پشیمونم، اشتباه کردم، می‌خوام گذشته رو جبران کنم...من و مینو همون سال اول از هم جدا شدیم. شهر و زیر رو کردم واسه پیدا کردنتون. توی چشم‌هاش خیره شدم، این مرد با وجود تمام بدی‌هاش هنوزم منو به زانو درمی‌آورد. اینبار اما کوتاه نیومدم، تموم جراتم رو جمع کردم و گفتم: - داغ آوا رو به دلت میذارم کاوه، شده باشه تموم عمر ازت فرار کنم اینکار رو می‌کنم تا... حرفم ناتموم موند، صدای شِلِپ آب و بعد هم جیغ کودکانه‌ای نطقم رو برید. - خاله پناه، خاله پناه....آوا افتاد توی استخر! نفسم توی سینه حبس شد، گیج شده بودم. کاوه منو کنار زد و سراسیمه سمت استخر دوید. خشکم زده بود، نگاهم مات جسم کوچیک دخترم بود که آروم آروم روی آب می‌اومد.... ادامه‌اش اینجا😭💔👇🏻👇🏻 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
-دختر داییم اومده اگه نیای کنار شوهرت بشینی قاپ خان داداشمو زده رفته ها...! شاخک هایم تیز می شود. همان دختری که حتی شب عروسی مان برای امیر محتشم ادا و اطوار می ریخت؟ -اومده که چی؟ اصلا امیر محتشم این موقع روز خونه چکار می کنه؟ -خانوم بزرگ خبر فرستادن خان تشریف آوردن خونه. رو به لعیا و ندیمه ام می کنم: -لعیا تو برو تا من میام حواست باشه به خان نذار اون غربتی بهش نزدیک بشه... ستاره تو کمکم کن لباسمو عوض کنم! سر و وضعم را مرتب می کنم و بیرون می روم. صدای خنده های مبینا را که می شنوم خونم به جوش می آید. وقتی می رسم و نگاه شوهرم به من می افتد ابرویی بالا می دهم: -ببخشید که دیر کردم عزیزم. لباسی که دوست داشتی بپوشمو پیدا نمی کردم! چشمان امیر محتشم باریک می شوند و بعد گوشه شان جمع می شود. کنارش می نشینم و دستم را روی ران پایش می گذارم. -عزیزم ایشون همون دخترداییته که گفتی مثه لعیا خواهرم می مونه؟ کم مانده دهان محتشم از تعجب باز شود اما صدای ریز ریز خنده ی لعیا را از دست نمی دهم. -عزیزم... خیلی خوش اومدی مبینا جون. خواهر شوهرم، خواهر منم حساب می شه. چنان سرخ شده بود که هر آن منتظر بودم منفجر شود. مادر شوهرم با عصبانیتی که نمی تواند پنهان کند می گوید: -مبینا خواهر خان نیست. نمی تونه باشه! مبینا با حرص از جایش بلند می شود و رو به بهار خاتون می گوید: -عمه جون با اجازه تون من برم دیگه. اصل دیدارتون بود که حاصل شد! خیلی زود می رود و من حالا که میدان را خالی می بینم نفس راحتی می کشم. امیر محتشم از جا بلند می شود و رو به من می گوید: -کارت دارم... بلند شو دنبالم بیا خانوم! سری تکان می دهم و پیش از اینکه دنبالش بروم مادر شوهرم با صدای آرامی پچ پچ می کند: -سه هفته گذشته عروس... هنوز حامله نیستی؟ عروس معصوم خان همون شب اول عروسیش یه پسر تپل مپل باردار شد! -از روی حرص دندان می سایم. برفرض که باردار هم باشم. چطور به این زودی نشان می داد؟ -من هنوز یک ماه نیست که عروسی کردم. برای این حرفا زوده خانوم جون! پوزخندی می زند و بعد انگار که من وجود ندارم، رو به ندیمه اش می گوید: -همین خواهر بزرگ مبینامون، هزار ماشالاش باشه سه تا پسر زایید واسه شوهرش! همشون پسر زائن! خون خونم را می خورد. با توپ پر به اتاقمان می روم. امیر با دیدنم مقابلم می ایستد و من با حرص می غرم: -سه روزه رفتی و نمی گی یه زن تو خونه م تک تنها ول کردم بعد به محض اینکه می فهمی مبینا پسر زا اومده می دوئی میای! ابروهایش را در هم گره می کند و با نگاهی خشن می غرد: -سه روزه رفتم چون یک هفته تموم ازم رو گرفتی! الان که منو می بینی جلو بقیه می گی لباس مورد علاقه تو پوشیدم بعد که میایم تو اتاق باز رو ترش می کنی؟ من نمی فهممت خانوم! بغضم می گیرد و با چشمانی اشک آلود حرص می زنم: -تو هیچوقت منو نمی فهمی! اصلا الان اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم. آسمون به زمین بیاد من نمی خوام بچه دار شم! الانم تا دیر نشده برو دنبال همون مبینای پسر زا عقدش کن برات پسر تپل مپل دنیا بیاره تا مامانت آروم بگیره! آخر حرفم که می رسد بغضم می ترکد و اشک هایم جاری می شوند. نوچ کشیده ای می گوید و تا می خواهم دور شوم دستم را می کشد... -کجا؟ الان چت شده باز؟ من مگه گفتم بچه می خوام از تو؟ یه نگاه به خودت بکن... تو هنوز خودت بچه ای... من تو رو بزرگ کنم واسه هفت پشتم بسه! از شدت گریه سکسکه می کنم و حرص می زنم: -من... بچه... نیستم! لب هایش را جمع می کند و حس می کنم که سعی دارد جلوی خنده اش را گیرد. سرم را به سینه اش می چسباند و غر می زند: -چکار مبینا دارم من؟ بعدم که تو زدی از بیخ و بن نابودش کردی. هنوز حرصت خالی نشده؟ به سینه اش مشت آرامی می زنم و خودم را بیشتر در آغوشش گلوله می کنم. -ناراحتی الان؟ برو از دلش دربیار! حس می کنم سینه اش از خنده دارد می لرزد. دستش را درون موهایم می برد و سرم را به عقب خم می کند تا به چشمانش نگاه کنم. -آروم باش و به خودت بیا! الان کجام من؟ دارم از دل کی در می آرم؟ هوم؟ چرا انقدر خون به دل من می کنی؟ من چکار اون مبینا فلک زده دارم؟ حرصم در می آید و با گریه هق می زنم: -اگه اون فلک زده ست پس حتما منم هند جگر خوارم این وسط! -آره... هند جگر خواری! جیگر منو در آوردی تو نیم وجبی! دلم با آن صدای خشن و لحن نرم هری پایین می ریزد. خجالت گونه هایم را آتش می زند. -ولم کن...! -لباس مورد علاقه منو مگه نپوشیدی؟ چنان صدای پرحرارت است که برای لحظاتی نفسم می گیرد. پیش از اینکه لب هایش روی لب هایم بنشنید می غرد: -مردا عاشق اینن که لباس مورد علاقه شونو از تن زنشون پاره کنن! https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk https://t.me/+LihmbOBWMds2NDNk #براساس‌داستان‌واقعی
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0 https://t.me/+6n5bk8SyQRE4ZmI0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
خوش آمدید🫀پارت اول 🫀 ✅در vip به پارت #۸۰۵ رسیدیم✅ برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ 55الی 60هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری واریز کرده و شات را به همراه نام #نسب برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii توجه: برای پیدا کردن پارت‌های گمشده عدد فارسی پارت را به همراه هشتگ سرچ کنید ‌.مانند: ۳۶۹#
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- مامانی! مامانی! عدوسکم قشنگه؟ https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 با خستگی دست از کار کشیدم و سرم رو بلند کردم، نگاهم که به آوا و عروسک توی دستش افتاد با تعجب پرسیدم: - اینو از کجا آوردی مامانی؟ بدش ببینم. عروسک جدیدش رو محکم توی بغلش چپوند و سعی کرد از زیر دستم فرار کنه. - نمیدمش، ماله خودمه، تو که بلام نخلیدی! لبم رو به دندون گرفتم و خم شدم تا قدم به قدش برسه. موهاش رو پشت گوشش فرستادم و با ملایمت گفتم: - مامان جان، ببین من دارم کار می‌کنم تا اون عروسک خوشگل گرونه که خیلی دوستش داشتی برات بخرم. الان اینو ببر پس بده به صاحبش، من قول میدم زوده زود یه بهترشو بخرم باشه؟ با سرتقی نچی کرد و گفت: - مامانش منم...یه آقاهه بهم داد، مال خودمه. هاج و واج نگاهش کردم و بی‌اختیار سرش داد زدم: - مگه بهت نگفتم از غریبه‌ها چیزی نگیر؟ خطرناکه چرا به حرف گوش نمیدی؟ بغض کرده و آماده‌ی گریه کردن بود، عروسکو از دستش گرفتم و پرسیدم: - آقاهه کجاست؟ با انگشت کوچیکش به در اشاره کرد و گفت: - عدوسکمو گلفتی، باهات قهلم مامان بد! بدو بدو ازم فاصله گرفت و رفت پیش دختر صاحب خونه تا باهاش بازی کنه. نگاهی به عروسک انداختم و با قدم‌های بلند به سمت در ورودی براه افتادم. به محض باز کردن در دیدمش و خون توی رگ‌هام یخ بست. پس حدسم درست بود! اما چجوری نشونی محل کار منو پیدا کرده بود؟ تکیه داده بود به ماشین گرون قیمتش، سرش پایین بود و متوجه اومدن من نشد. عروسک رو پرت کردم جلوی پاش. سرش رو بلند کرد و با دیدنم فوری اومد جلو. - از اینجا برو...اینجا محل کارمه نمی‌خوام برام حرف و حدیث پیش بیاد. من به اینا گفتم شوهرم مرده، نگفتم به هوای یه زن ترگل ورگل دیگه من و دخترمو ول کرده. سینه به سینه‌ام ایستاد، خواستم در رو ببندم اما مانع شد. - آوا دختر منم هست، نمی‌تونی منو از دیدن پاره‌ی تنم محروم کنی. پوزخندی زدم و گفتم: - هه! پاره‌ی تن؟ دختر چهار ساله‌ات شناسنامه نداره، میدونی چرا؟ چون از وقتی چشم باز کرد بی‌بابا بوده. من با کلفتی توی خونه این و اون بزرگش کردم...جنابعالیم برگرد برو پیش همونی که بخاطرش ما رو ول کردی. - تند نرو پناه! پشیمونم، اشتباه کردم، می‌خوام گذشته رو جبران کنم...من و مینو همون سال اول از هم جدا شدیم. شهر و زیر رو کردم واسه پیدا کردنتون. توی چشم‌هاش خیره شدم، این مرد با وجود تمام بدی‌هاش هنوزم منو به زانو درمی‌آورد. اینبار اما کوتاه نیومدم، تموم جراتم رو جمع کردم و گفتم: - داغ آوا رو به دلت میذارم کاوه، شده باشه تموم عمر ازت فرار کنم اینکار رو می‌کنم تا... حرفم ناتموم موند، صدای شِلِپ آب و بعد هم جیغ کودکانه‌ای نطقم رو برید. - خاله پناه، خاله پناه....آوا افتاد توی استخر! نفسم توی سینه حبس شد، گیج شده بودم. کاوه منو کنار زد و سراسیمه سمت استخر دوید. خشکم زده بود، نگاهم مات جسم کوچیک دخترم بود که آروم آروم روی آب می‌اومد.... ادامه‌اش اینجا😭💔👇🏻👇🏻 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
Repost from N/a
- اون طفلکم کنکور داره مادر تو که داری خواهرتو میبری رها رو هم برسون از گفته مادرش شیرین ابرو درهم کشید - تاکسی‌ام مگه من؟ بگو باباش برسونه... شیرین دل سوزاند - ماشین باباش خراب شده دورت بگردم ... او اما زهرخندی زد - منظورت از ماشین همون گاریه دیگه؟ - نگو مادر خدا رو خوش نمیاد اینجوری حرف بزنی ، گناه دارن... بی تفاوت در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی می بست گفت - ما هر چی میکشیم از این دلسوزی شماست مادر من ، اگر همین کارا رو نمیکردی آقاجون دست این جماعت گدا گشنه رو نمیگرفت بیاره اینجا و گند بزنه تو این عمارت ... آستین های پیراهنش را بالا زد و با لحنی عصبی ادامه داد - به لطف این دختر و ننه بابای احمقش اینجا شده کثافت دونی مرغ و خروس ...آدم حالش بهم میخوره پاشو تو این خونه بذاره ... شیرین همچنان دفاع کرد -  این چه حرفیه میزنی پسرم این بنده خداها که کاری به ما ندارن ، خونه پشت باغ اصلا ربطی به اینجا نداره که تو... میان گفته های شیرین صدای جیغ پناه از حیاط می آید و بامداد است که پیش از او سراسیمه از خانه بیرون می رود. در حیاط عمارت خواهرش با سر و وضعی آشفته روبروی رها ایستاده بود و جیغ میکشید - کارت ورود به جلسه ام رو چیکار کردی؟ دخترک بغض کرده و ترسیده از حضور مردی که داشت سمتشان می آمد جواب میدهد -  به جون بابام من دست نزدم...اصلا ندیدمشون قبل از آنکه پناه سمتش حمله ور شود بامداد بازوی او را میگیرد و عصبی می غرد - چی شده؟ پناه است که به گریه می افتد - کارت ورود به جلسه و وسایلم رو روی پله ها گذاشته بودم رفتم دستشویی اومدم دیدم هیچ کدوم نیستن ... به دخترکی که از ترس میلرزید اشاره میزند - این اشغال از حسادت برشون داشته که من نتونم کنکور بدم ، مطمئنم ، خودش اون روز بهم میگفت خوش بحالت که پول داری میتونی کلاس بری من نمیتونم ... شیرین بین صحبتش میپرد - خجالت بکش دختر ، من اینجوری تربیتت کردم؟ پناه به هق هق می افتد - از چی خجالت بکشم اگه برشون نداشته کی برداشته تو این ده دقیقه؟ پیش از ادامه بحث بامداد است که رو میکند سمت دخترکی که عین بید به خود می لرزید و میپرسد - تو برداشتی؟ از سوال مرد چانه اش جمع میشود و با صدایی ضعیف جواب میدهد - بخدا من ...من..برنداشتم .. از داخل جیب مانتویی که به تنش زار میزد کارت ورود به جلسه‌اش ، مداد ، تراش و پاک کنی که با  خود داشت را بیرون میکشد و سمت مردی که با اخم تماشایش میکرد میگیرد - هیچی جز وسایل خودم دستم نیست ... نگاه بامداد از آن دو تیله طوسی رنگ برداشته میشود ، کارت ورود به جلسه دخترک را از دستش میگیرد و نگاهی به آن می اندازد . خیال کرده بود گول مظلوم نمایی اش را میخورد؟ او هم همانند پناه حتم داشت که همه چیز زیر سر این دختر است. با لحنی جدی در حالی که کارت ورود به جلسه میان دستش را تا میزد می گوید - واسه دومین بار میپرسم ، اینبار راستشو بگو ، من نه شیرینم که حوصله اراجیفت رو داشته باشم نه پناه که فقط سرت داد و بیداد الکی کنم ، یک کلام بگو تو برداشتی یا نه؟ نفس داشت بند می آمد چرا این مرد باورش نمیکرد -  من برنداشتم ... همزمان با گفتنش بامداد است که آن کارت ورود به جلسه را از وسط پاره میکند شیرین وحشت کرده صدایش میزند و او بی اهمیت تکه های ریز شده کاغذ را در صورت رهایی که حیران مانده سر جا خشکش زده بود پرت میکند - حالا میتونیم باور کنیم که تو برنداشتی... همزمان با چکیدن قطره اشک روی گونه های دخترکی که نگاهش به تکه های کاغذ روی زمین بود پروا است که در حیاط را باز میکند و حین داخل آمدن غر میزند - دوساعته کجایین شماها؟ مگه تو نمیخوای کنکور بدی پناه؟ پناه زیر گریه میزند - کارت ورود به جلسه ام ... هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که پروا می گوید - دست منه ، وسایلت رو بردم تو ماشین ، یالا بیاین دیگه ... رها توام با میای کنکور بدی؟ https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk https://t.me/+FiZ-3jVn0Uo2YTVk
Hammasini ko'rsatish...