cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
50 902
Obunachilar
+5024 soatlar
+3427 kunlar
+2 94530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
-نتیجه آزمایش قند و دیابت تون خداروشکر نرمال و مشکلی نیست این سرگیجه و حالت تهوع صبحگاهی تون هم.. زن با سیاست مکثی کرده و سپس با صدای بشاشی گفت: - تبریک میگم مامان کوچولو،قراره یه کوچولوی  خوشگل و دوست داشتنی مثل خودت به زودی به دنیا بیاری..!ولی با توجه به دیابتت باید هرچه سریع تر برای اینکه مشکلی واسه جنین و خودت پیش نیاد به متخصص زنان مراجعه کنی اپراتور آزمایشگاه بی توجه به نگاه مات مانده ی دخترک چند بروشور تبلیغاتی را به سمتش گرفته و گفت: -اگر دکتر خوبی سراغ نداری توصیه میکنم از این بروشور ها استفاده کنی،دکتر های خوب و به نامی رو توصیه کرده دخترک که اقدامی برای گرفتن بروشور ها نکرد زن گویی متوجه مشکلی شده باشد متعجب پرسید: -عزیزم حالت خوبه!میخوای یکم استراحت کنید؟ به خود آمده،نگاه گیجی به بروشور ها کرد. بی اختیار دست دراز کرد،کاغذ های روغنی را از دست زن گرفته و از آزمایشگاه خارج شد. همانکه پایش را در پیاده رو گذاشت صدای بوق آشنای ماشین باعث شده تا مردمک های بی قرار و حیرت زده اش روی ماشین کلاسیک بادمجانی رنگ که همچون صاحبش حسابی در چشم بود ،بنشیند. شاهو آنجا چه کار میکرد؟ طولی نکشید که شیشه سمت راننده پایین آمده و چهره ی جذاب مرد را به رخ کشید: -احوال گیسو کمند؟در رکاب باشیم بانو ! بی آنکه دست خودش باشد لبخند به روی لبش آمد...گویی تازه باورش شده باشد!یعنی او واقعا فرزند این مرد را باردار بود؟قرار بود بچه دار شوند؟ تن به لرز درآمده از هیجان و استرسش را به صندلی ماشین رسانده و سعی کرد تا طبیعی رفتار کند. -اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی که شرکت کار داری ؟ مرد همانطور که دنده ماشین را جا میزد تخس نیشخند زد : -اومدم ببینم چند سال دیگه قراره بیخ ریش من بند باشی که پیشاپیش خودم و آماده کنم همان لحظه سر برگردانده و گویی تازه متوجه ی چهره ی رنگ پریده ی دخترک باشد،نگران اخم ریزی کرده و بیخیال درآوردن ماشین از پارک شد. -چرا انقدر رنگت پریده ؟بده ببینم جواب آزمایشت چی شد؟این همه برگه چیه دستت؟ هول شده از تیز بینی مرد به سرعت در کیفش را باز کرده و برگه ها را درونش چپاند و شروع به بهانه آوردن کرد. -هیچی بابا یکم قندم بالا پایین شده برای همین رنگم پریده،جواب آزمایشم هم خوبه احتمالا به این مارک جدید انسولین بدنم واکنش نشون داده ،وگرنه همه چیز نرمال بود. مکثی کرده و بی اختیار با شیطتنتی از غیب رسیده اضافه کرد: -به جز یه چیز کوچولو که بعدا بهت میگم! مرد مشکوک به دخترکی که از همان ابتدا هم میتوانست به راحتی  از مردمک های فراری اش تشخیص دهد چیزی را پنهان میکند ،نگاه چپی انداخت.با اینحال بازجویی را به زمانی دیگر موکول کرد. -داشبورد و باز کن،از شکلات هایی که دوست داری گرفتم،بخور بلکه رنگ آدمیزاد بگیری.. همان که جمله اش تمام شد با یادآوری چیزی که در داشبورد بود،در دم از گفته اش پشیمان شد. هرچند بلیط های هواپیما درون دست دخترک کنجکاو نشان میداد که دیگر برای هر پشیمانی دیر است ...! مضطرب نام دخترک را صدا زد: - دیلا... نگاه دخترک وامانده به نام هورا ظفری که روی بلیط چاپ شده بود خیره ماند. ناباور سر بلند کرده و به مردی که نامش به عنوان همسر درون شناسنامه اش هک شده بود چشم دوخت.صدایش از ته چاه به گوش می رسید: -با استاد ظفری میخوای بری ایتالیا؟ شاهو که خود را برای این موقعیت از قبل آماده کرده بود دمی گرفته و توضیح داد: - برای امضای قرارداد ادغام شرکت ها و درست کردن کارهاباید یه مدت کوتاه بریم ایتالیا... دخترک بی اختیار پوزخندزد: -اها او را احمق فرض کرده بودند؟ادغام شرکت ها؟چه بهانه ی پوچی...! زنگ تلفن همراهش باعث شد تا عصبی چشم از پوزخند پر حرف دختر بگیرد.با دیدن نام هورا پوفی کشیده و کلافه جواب داد : -بله؟ صدای طناز دخترک از طریق بلوتوث درون فضای ماشین پیچید: - شاهو عزیزم ، زنگ زدم بگم من هتل و رزرو کردم تو بلیط هارو برای ۲۴ ام فیکس کن نگاه پر حرف و غمگینش را به چشمان مرد  دوخت. دهان باز کرد تا بگوید با معشوقت، کسی که هنوز پس از ۱۲ سال عکسش را درون کشوی میز کارت نگه میداری،میخواهی سفر کاری بروی؟یا ماه عسل! که بگوید لعنتی من هنوز زنت هستم چطور میتوانی انقدر راحت از ماه عسلت با دیگری خبر بدهی... که بادرد و انقباض شدید زیر دلش،از شدت درد خم شده وبی طاقت ناله ای کرد. شاهو بادیدن وضعیت دخترک مضطرب شده بازویش را در دست گرفته و گفت: - چاوکال چت شد یه دفعه ؟ با احساس خارج شدن مایع غلیظی از بدنش قطره اشکی روی صورتش افتاد.صدای بغض کرده و پر از دردش باعث شد تامرد سر جایش خشک شود.دخترک قبل ازآنکه از حال برود به سختی نفس زد: -میخواستم..بهت خبر بدم قراره بابا بشی اما مثل همیشه تو من و زود تر سورپرایز کردی برای هدیه عروسیت به وکیلت خبر بده برگه های طلاق توافقی وآماده کنه.. https://t.me/+NDc6qCInGWsxMWE8 https://t.me/+NDc6qCInGWsxMWE8
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق حجله تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته. قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت. بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌ ‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... عاشقانه ای دلبر و جذاب با تم خونبسی https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 بمب تلگرام آمد🤩 آی پارا عروس خون بس میشه و پا به عمارتی می ذاره که مادرشوهرش قرار نیست هیچ‌جوره قتل پسر و شوهرش رو فراموش کنه... نفرت تمام وجودش رو‌پر کرده و آی پارا تنها کسیه که با این نفرت رو به رو‌ئه... زیبایی اون مادرشوهرش رو می ترسونه... ترسی که هر کار می کنه تا مبادا توجه پسرش آسید مرتضی جلب این دختر خون بسی بشه... اما نمی دونه هر بار با هر بلایی که سر آی پارا میاره یه قدم اونو به سمت پسرش نزدیک تر می کنه😍❤️  و بالاخره یک شب اون چه که ازش می ترسه اتفاق می افته و 🙈😊 ... .. 😅😱#خونبس #عاشقانه https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 خلاصه رمان ماهم تویی (آی  پارا ) تکه‌ای از ماه گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... . قصه قصه ی دو نسل هست. قصه ای عاشقانه و اجتماعی قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی! زل زد توی چشم‌های او و گفت: خب؟ - کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟ برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت. - مگه نمی‌دونستی؟ مگه فکر می‌کردی خوابگاه مادام‌العمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفی‌نامه قبولم کرده بودن. می‌گفتن خوابگاه مال بچه‌های شهرستانه. بچه‌ی تهران باید بمونه خونه‌ی پدری! باز کنایه‌ زده بود. - الان کجا می‌مونی؟ انگشت‌هایش دور کوله مشت شد. - چه فرقی برات می‌کنه؟ مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آن‌ها حرف‌هایشان را باهم بزنند. - مگه می‌شه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی می‌کنه؟ چند ساله بهت می‌گم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاه‌ست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا می‌خواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمی‌دونستم تو کجایی! با حرص بلند شد. - برام خواستگار پیدا کردی؟ صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند. - نه... اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست... - واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟ باز زده بود به سیم آخر. - به همکارت در مورد من گفتی یا فکر می‌کنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش. - جانا؟ - گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟ اشک در چشم‌های مادرش لغزید. - من حق زندگی داشتم. صدایش را برد بالاتر. - حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسه‌ای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود. #پرواز‌در‌تاریکی #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
Hammasini ko'rsatish...

👍 1
Repost from N/a
دلم برای دختر این قصه ریش شد. با هزار شوق و ذوق میره پیش مردی که دوستش داره بی‌خبر از اینکه اون....😱😱😱😱 https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0 https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0 جعبه‌ی لباس را در آغوشم جا به جا می‌کنم. لبخندم بزرگ و عمیق است وقتی کلید را از کیفم بیرون می‌کشم. -مامان اومدیم خونه عمو چیکار کنیم؟ -هیس... اومدیم سوپرایزش کنیم. یواش و بی سر و صدا بیا بریم تو... اهورا کودکانه سر تکان می‌دهد و با شوق به در زل می‌زند. کلید را می‌چرخانم با نفسی حبس شده در را باز می‌کنم.‌ لباس عروسم را گرفته بودم و می‌خواستم برایش بپوشمش. از فکرش ریز خندیدم. برق چشمانش و نگاه افسار گسیخته‌اش... آتش عشقی که در نگاهش بود می‌سوزاندم و من این سوختن را می‌خواستم... پاورچین پاورچین داخل می‌شویم که با صدای خنده‌ی زنانه‌ای سر جا خشکم می‌زند. -نکن... عه... مگه مرض داری؟ صدای تق فندک زدن می‌آید و بعد همان صدای زنانه‌ی آشنا... -هومن پاشو بشین دو دقیقه میخوام باهات جدی صحبت کنم. -تو صحبتتو کن، دو جفت گوش می‌خوای که حی و حاضره دیگه چیکار داری من چیکار می‌کنم؟ صدا از عشوه لبریز می‌شود: -نکن دیگه... من حواسم پرت میشه. -مامان این صدای خاله نیست؟ چشمان ناباورم به رو رو به دوخته شده‌اند و هیسی کوتاه از لبم بیرون می‌پرد. حق با پسرم است. صاحب صدا دوست چندین و چند ساله‌ی من است... رفیق و یار غارم... اما دوست من در خانه‌ی مردی که به زودی همسرش می‌شدم چه می‌کرد؟! -کی می‌خوای به شکوفه بگی همه چی یه بازیه؟ نفسم تنگ می‌شود و قلبم تند تند میکوبد. کدام بازی؟ از چه حرف می‌زد رفیق از خواهر نزدیک‌ترم؟ -ساده‌ای؟ چیو بگم؟ تازه اولشه... -نکن این کارو... بسه تا همین‌جا... بخدا بشنوه له میشه چیزی ازش نمی‌مونه... گناه داره... تموم کن این بازی مسخره‌ رو... -تو نمی‌خواد نگران اون زنیکه باشی، اون صدتای منو حریفه! زنیکه را با من بود؟ مگر برگ گلش نبودم؟ او که عاشقم بود. چه بر سرش آمده بود؟ -از اون شکوفه هیچی نمونده بخدا... شوهرش که مرده خودشم که شده اواره این خونه و اون خونه... حداقل بخاطر پسرش کوتاه بیا. اون بچه چه گناهی کرده؟ چطور دلت میاد به دروغ بهش بگی عاشقشی و می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟ دروغ؟ نه هومن من را دوست داشت. از خیلی وقت پیش... حتی قبل از اینکه با #برادرش ازدواج کنم و پا بگذارم روی دلش! دیوانه وار لبخند می‌زنم. حتماً همه چیز یک شوخی مسخره است. جز این نمی‌تواند باشد! -یه جوری حرف میزنی انگار تو شریک این بازی نیستی! الان چی شده که دلت برای او سوخته؟ -گناه داره... هر چی باشه رفیقمه... -اینقدر کودنه که باورش شده تموم این سال‌ها که اون با داداشم خوش بوده من فراموشش نکردم و منتظر بودم تا یه روزی بالاخره بهش برسم! احمق... -وقتی بهش گفتم حاضرم لطف کنم و بگیرمش بال در آورد... برقی که چشماش زد... حالم ازش به هم میخوره... از این سادگی و حماقتش بیشتر... نمی‌دونه چه خوابی براش دیدم... -حاجی نخلستون رو زده به نامت هومن‌. مگه دردت اون باغ کوفتی نبود؟ -حاجی خوب سر کیسه رو برا عروس بیوه‌اش شل کرده... اما نه درد من اون نخلستون نیست... بیشتر از اینا حقشه... -بس کن، اینقدر اذیتش نکن... بخدا آهش دنبالمون میاد. صدای خنده‌ی هومن مثل خنجر در قلبم فرو می‌رود. -آه؟ بیخیال این حرفا رو من جواب نمیده... رفیقت تا شب حجله میاد، تا تو تخت من میاد! تا ته تهش... هر چند چیزی برای عرضه نداره! اما خب... نظرت چیه اون شب تو هم باشی... بر خلاف رفیق دست دومت تو هنوز آکی....! جعبه‌ی لباس از دستم رها می‌شود و گوشم زنگ می‌زند. این مرد هومن بود؟ همانی که بعد از مرگ شوهرم سپر بلا شد برای من و یتیم برادرش؟ حالا با خواهر من... زیر گوش من... مگر نمی‌گفت عاشق من است؟ من چه احمق بودم... دست اهورا را می‌گیرم و صدای هومن می‌آید: -اون شب قراره به یاد موندنی بشه... اونقدری که تا اخر عمر از مغز کوچیک اون رفیق شفیق دیوونه‌ت پاک نشه... پشت کردم و در حالی که تنم می‌لرزید و اشک از چشمم می‌ریخت لب زدم: -ارزوی عملی کردن نقشه‌هاتو به گور میبری هومن شاهین... https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0 https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0 شکوفه شاهین زن جوان و زیبارویی که با مرگ ناگهانی همسرش با پسرش تنها مانده و همه بسیج شده‌اند تا زودتر شوهرش بدهند؛ با پیشنهاد غافلگیر کننده‌‌ی برادرشوهرش رو به رو می‌شود. برادرشوهری که همه می‌گویند نااهل و ناخلف است حالا انگشت روی همسر بیوه‌ی برادرش گذاشته. شکوفه قبول می‌کند اما درست یک هفته قبل از ازدواج متوجه می‌شود که همه چیز بازی بوده. با پسرش فرار می‌کند اما چند سال بعد.... https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0 https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0 https://t.me/+LKORtrwMKjNhYzk0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
در vip بیشتر از ۳۰۰ پارت از این قسمت عبور کردیم☺️ اگر نمی‌خواید از آینده‌ی رمان بدونید ،متن رو لمس نکنید❌برای خواندن بیشتر از۳۷۰ پارت جلوتر با پرداخت مبلغ ۴۵ الی ۵۰ هزار  تومان، بسته به توان شما 💳5892101407120183 به حساب آرزونامداری. شات واریز را برای ادمین بذارید❤️ @Arezunamdarii
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- نزن نزن ترو خدا خدا خـــــــــدا کمربندش رو کنار خونه انداخت و در اتاق رو باز کرد و داد زد: - بــــــی‌بـــــــــی بیا لاشه ی اینو جمع کن تو خودم جمع شدم و اون پیر زن بیچاره چه گناهی کرده بود هر دفعه با گریه بدن منو جمع کنه؟ این دفعه هم که نامردی نکرده بود برهنه ی تمام زده بودتم و کل تنم کبود بود و نالیدم: - نه! دلم نمی‌خواست کسی منو دیگه تو این وضعیت ببینه... وضعیتم افتضاح بود و خطاب به خود نامردش لب زدم: - ارکان خودت لباس تنم کن نگاهم نکرد و زدم زیر گریه: - نمی‌خوام بی‌بی منو این طوری لخت ببینه در اتاقو بهم کوبید و با نفرت لب زد: - مریم مقدس شدی؟ چطوری تن لختت و اون یارو مرتیکه دو هزاری ببینه شکاک بود، مریض بود! عاشقم بود اما مریض بود. ادامه داد: - هرزه شدی اما خودم آدمت میکنم نگاهش رو تنم نشست و من تو خودم بیشتر جمع شدم مثل یک جنین، هیچی به تن نداشتم و هیچیم نگفتم دیگه با التماس نگفتم داری اشتباه میکنی! گریه نکردم که داری تهمت میزنی سکوت کرده بودمو داشتم تو سرم تصمیم می‌گرفتم که این مرد و چطور رها کنم برای همیشه... اومد سمتم و این بار اون نالید: - ببین سر تنو بدن سفیدت چه بلایی آوردم... چرا این کارو می‌کنی چرا به من خیانت می‌کنی چی برات کم گذاشتم تو این زندگی؟ بغض داشت؟ مهم نبود دیگه دیگه با این که قلبم دوستش داشت عقلم ازش نفرت داشت. جوابشو ندادم و لب زدم: -تو که کار خودتو کردی لااقل منو بغل کن بزار تو‌ حموم خیره شد تو چشمای نم دارم و به آغوشم کشید ولی من دیگه حالم از عطرش، بدن عضلانیش و همه چیش بهم می‌خورد و خودمو خیلی کنترل کردم که عق نزنم.... تصمیمم و گرفته بودم برمیگشتم پیش خانوادم همون خانواده ای که مخالف این ازدواج بودن و رهام کردن اما هر چی بود دخترشون بودم قبولم می‌کردن... نمی‌کردن؟ https://t.me/+zfzsDPZwOc00ZmY0 https://t.me/+zfzsDPZwOc00ZmY0 داد زد: - طلاق؟ طلاق بگیری کدوم گوری بری؟ جا داری اصلا پاس خواب یا می‌خوای تو بغل اینو اون ولو شب هرزه شی؟ سرد نگاهش می‌کردم و ادامه داد: - حتی پدرتم فهمید تو هرزه ای نخواستن بعد... به یک باره لال شد؛ چون پدرم بود که پشت سرم ظاهر شد و پرونده پزشک قانونی و پرت کرد تو صورتش و لب زد: - نه تنها طلاق می‌گیره بلکه با وجود شاهد به خاطر شکاکیت و تهمت ازت شکایت میکنم میندازمت هلفدونی مرتیکه نسناس مات شد، خیره شد بهم و من با بغض لب زدم: - گفتم نکن، گفتم این قلبو هر دفعه تیکه پاره نکن، این چشمای معصوم منو هر دفعه اشکی نکن گفتم و گوش نکردی حالام تو قلبم با این که هنوز دوست دارم خاکت میکنم https://t.me/+zfzsDPZwOc00ZmY0 https://t.me/+zfzsDPZwOc00ZmY0 https://t.me/+zfzsDPZwOc00ZmY0 https://t.me/+zfzsDPZwOc00ZmY0 و اما این پایان داستان ما نبود...
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
- عمو یزدان ، تو خودم دشویی کردم . یزدان ابرویی درهم کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری پایین رفت و روی شلوار کوچک و قهوه ای تیره رنگ در پای گندم ، که خیس بودنش را نشان نمی داد نشست . - الان ؟ - نه ......... پیش عمو کاووس که بودم ......... یزدان جوون عمو کاووس دعوام نکنه فرشش و خیس کردم !!! یزدان نچی کرد .......... در این هوای خنک پاییزی ، همین یک قلم جنس را کم داشت که گندم خودش را از ترس داد و هوار های کاووس خیس کند . - الان به اکرم میگم شلوارت و عوض کنه . گندم از ترس بشکون های دردناک اکرم و پوست زبر دستانش ، گفت : - نه ، نه .......... خاله اکرم هر کی که شلوارش و خیس کنه رو می زنه ........ بهش نگو یزدان جون ، می یاد منم دعوا می کنه ها . یزدان نگاه کلافه شده اش را روی شلوار در پای او چرخی داد : - این مدلی هم که نمی تونی تا صبح بمونی . گندم با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد ........ حاضر بود این وضعیت را تا صبح تحمل کند ، اما فقط اکرم و کاووس چیزی از این دست گل تازه به آب داده اش نفهمند.  - می مونم ........ به خدا می مونم عمو .......... خاله اکرم میگه دخترایی که تو خودشون جیش می کنن و هیچ کس دوست نداره . یزدان کلافه ، قبل از رسیدن به اطاق اکرم و دخترها ایستاد و نگاهش را از او گرفت ......... گندم معصوم ترین و کم سن ترین بچه میان تمام این کودکان کاری بود که درون این گاراژ متروکه زندگی می کردند و روزگارشان را می گذراندند ......... شاید همین معصومیت و کم سن و سال بودن گندم باعث شده بود که یزدان بیشتر از ماباقی بچه ها حواسش را به گندم بدهد و مراقب او باشد و حمایتش کند . - پس همینجا بمون تا من برم برات لباس و شلوار پیدا کنم بیارم . گندم دماغ پایین آمده اش که با اشک هایش مخلوط شده بود را بالا کشید و با همان چشمان سراسر معصومیتش پرسید : - یزدان جونم ، یعنی چیزی به خاله اکرم نمیگی ؟ - نه . خودم لباسات و عوض می کنم ......... فقط همینجا بمون . نبینم این مدلی بلند شدی رفتی پیش پسرا . - باشه چشم . میگم عمو ....... هنوزم دوسم داری ؟ آره ؟ قول میدم که دیگه شلوارم و خیس نکنم . - معلومه که هنوزم دوست دارم فنچ کوچولو . منم کوچیک بودم چندبار خودم و خیس کردم . این که ناراحتی نداره .‌ در ضمن من عاشق تواَم فندق خانم . فقط یه چیزی ، بلدی خودت و آب بکشی ؟ - آره ، خاله اکرم یادم داده ........ فقط پی پی رو بلد نیستم . ابروان یزدان اندکی بهم نزدیک شد .......... اگر این دختر دستشویی بزرگ کرده بود چه ؟؟؟ نکند باید شست و شوی او را هم بر عهده می گرفت ؟؟؟ - حالا فقط دستشویی کوچیک کردی ، یا دستشویی بزرگم کردی ؟ - نه ، فقط ...... #پارت_واقعی❌❌❌ #عشق_بچگی🔞🔞🔞 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 گندم دختر بچه چهار پنج ساله ای هست که زیر سایه حمایت ها و مهربونی های یزدان بزرگ میشه و قد میکشه . وقتی گندم هشت نه ساله میشه ، یزدان از پیشش میره ......... اما چندین سال بعد ، گندم رو به عنوان پیشکش و هدیه تقدیمش می کنن تا شب هاش و بااون سپری کنه ........ غافل از اینکه این گندم ، همون دختریه که چندین سال باهاش زندگی کرده و .......... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Hammasini ko'rsatish...
گلادیاتور

کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇

https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8

👍 1
Repost from N/a
#پارت‌۲۸۰ -خوش گذشت ....مهلت صیغه ی یک ماهمون تموم شد ! -یه ماهه؟ پوزخند سردی زد و به یقه‌اش دست کشید. -نکنه فکر کردی دایمی بوده ! باورش نمی شد‌.مات شده بود.با تته‌پته زمزمه کرد: -چی میگی هامون ؟ هامون چشم‌ بست.چقدر سخت بود پا روی تمام علاقه‌اش ببندد و تاوان بگیرد.پلک باز کرد: -همین که شنیدی...نکنه فکر کردی عاشقتم...؟!با دو تا جمله عاشقانه فکر کردی دلم‌و بهت باختم... بغضش نمه‌نمه آب شد.هامون با بی رحمی تمام ادامه داد: -همش یه ترفند بود...تو دیگه باید بدونی پسرای همسن من برای اینکه یه دختر‌و به اتاق خوابش بکشونن هر چرت و پرت عاشقانه‌ای میگن ! لب‌هایش سخت باز و بسته شد.چانه‌اش لرزید: -من دوست داشتم هامون...من دختر بودم خودت می‌دونی ! و به دقیقه‌های قبل اشاره کرد وقتی در بوسه‌های مرد جوان گم شده‌بود.وقتی هردو در اوج خواستن بودند ولی هامون دیده بود اولین‌هایش را نصیب شده‌بود. هامون کلافه در موهایش چنگ کشید. چقدر سخت بود رُل یک نامرد را بازی کردن... -خودتم خواستی...منم نبودم یکی دیگه... -خیلی نامردی ...!لعنتی من قول تو رو به دلم داده بودم....! سیبک گلوی هامون لرزید و سینه‌ برهنه‌اش تند بالا و پایین شد. -اشتباه قول دادی..‌.!یاد بگیر به هرکی دل نبندی ! پشت به او ایستاد.خودشم از بی رحمی‌اش دلش لرزید.پرده را کشید و هوای تاریک به دلش چنگ کشید.با غمی که سعی می‌کرد در صدایش مشخص نباشد غرید: -سریع تر گمشو اگر نمیخوای تو این شب شکار لاشخورها بشی ! نفرت و کِینه تمام وجودش را گرفت. از سرجایش تندی بلند شد.دل هامون تکان خورد. او الان کاچی و ناز و نوازش می‌خواست که اشک و دل شکستن نصیبش شده‌بود. لباس هایش را به سختی پوشید و به سمت در ورودی رفت.باید می‌رفت...باید پشیمانش می‌کرد. ولی قسم خورد روی برمی‌گشت...روزی که او تاوان این شب را می‌گرفت ❌❌❌ https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 "سه سال بعد" -می‌خوام ازدواج کنم ! باورش نمی‌شود.مات شده نگاهم می‌کند: -شوخی می کنی دیگه؟ تک خنده‌ای می‌زند و به سرتاپایم اشاره می‌کند: -تو الان نیومدی که التماس کنی باهم باشیم ؟ چشمکی می‌زند و من از وقاحتش دلم به هم پیچید. -که بزاری مثل چندسال پیش مزه‌ات‌و بچشم. از این حقارت دستم مشت می‌شود.با کینه نگاهش می‌کنم و ضربه کاری را می‌زنم: -نه اتفاقا اومدم برای جشن عروسیم دعوتت کنم ! گوشه‌ی چشمش چین می‌خورد و لبخند تصنعی می‌زند و من می‌دانم در پس آن مردمک های غرق خون چقدر حرص نشسته است: -به به پس مبارکاس...این آقا داماد از گذشته قشنگ شما باخبره؟ با لبخند محوی جواب می‌دهم: -باخبره ! تپش های قلبم تند می‌شود.بدقلق و بی‌ادبانه می‌گوید. -داماد کیه ک این قدر راحت کنار اومده حتما ت..م نداره؟ -هاتف...داداشت...پسر ناخلف خانواده...بهش گفتم تا روزی که من نخوام بهت نگه...قسم خورده بودم تاوان دوست‌داشتنم‌و می‌گیرم... باورش نمی‌شود.رو دست خورده باشد.حالا شبیه یک شیر پیروز نگاهش می‌کنم.تلوتلو می‌خورد و چند ثانیه طول می‌کشد که دست هاتف دور بازویم حلقه می‌شود و... https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8 ❌❌❌
Hammasini ko'rsatish...