cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣ ✍در حسرت یڪ باده مستانه بمردیم  ویران شود آن شهر ڪه میخانه ندارد... ◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 836
Obunachilar
-424 soatlar
-107 kunlar
-3930 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
زیباترین نگاه خدا تا طلوع بامدادان حافظ و همراه همیشگی شمـا بـاد شبتون معطر به بوی مهربانی خدا #شب_بخیر💫💫 @malakeee_6
1403Loading...
02
ﺗﻜﻴﻪ ﻛﺮﺩﻥ، ﺑﻪ آدم ها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ! " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ می ﺗﺮﺳﻢ ... ﻧﮕﺎه انسانها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﻫﺎﻱ ﻧﮕﺎﻫشان می ﺗﺮﺳﻢ ... ﺩﺳﺘﺎﻧشان ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ ... ﺁﻏﻮﺷشان ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭباﺭﻩ ﺑﻲ ﭘﻨﺎﻩ ﺷﺪﻥ می ترﺳﻢ ... ﺑﺎ کسی ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ می ﺗﺮﺳﻢ ... ﻗﺼﻪ ﻛﻮﺗﺎﻩ می ﻛﻨﻢ ... عشق ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ همه " ﺍﻣﺎ " ﻫﺎ می ﺗﺮﺳﻢ @malakeee_6
1302Loading...
03
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_هفت شروینی که هر وقت چشمهایش را باز کرده بود، بالای سرش نشسته بود. شروینی که بوی محبتش در همه جای کلبه پخش شده بود. آهی کشید و از جایش بلند شد و به سراغ لباسهایش رفت. همه خشک شده بودند حتی کتانی هایش که وارانه کنار بخاری جا خوش کرده بودند. دستی به شالش که معلوم بود با دقت تمیز شده کشید. حس خوبی داشت. حس با ارزش بودن. دوست داشتنی بودن. خواستنی بودن. لباسش را عوض کرد و از کلبه بیرون آمد. بعد از آن باران سیل آسا هوا تمیز و فرح بخش بود. بوی خاک باران خورده همراه با رایحه خوش گیاهان جنگلی توی فضا پخش شده بود. پا روی اولین پله نگذاشته بود که چشمش به دو آهوی خالداری افتاد که کمی دور تر از کلبه سر داخل علف های تازه کرده بودند. با هیجان لبخند زد و قدمی دیگری را برداشت. هر دو آهو با شنیدن صدا، دست از خوردن برداشتند و شروع به دویدن کردند. - فراریشون دادی. شروین دوربین به دست از پشت بوته ای نزدیک کلبه بیرون آمد. سها با تعجب به شروین نگاه کرد. دوربین خودش در دست شروین بود. شروین بند دوربین را از گردنش باز کرد و به سمت سها گرفت و گفت: - سالمه. الحمدلله نه پرت شدن از کوه و نه باد و باران دیشب بهش آسیب نزده. سها خوشحال دوربین را از دست شروین گرفت و از داخل لنز دوربین به منظره رو به رویش نگاه کرد. دشتی زیبا با گلهای وحشی که زیر نور خورشید می درخشیدند. شروین به پله ها اشاره کرد و گفت: - بشین برم چایی بریزم بیارم. سها روی اولین پله نشست. احساس شادی می کرد. آرامش و لذتی که مدتها بود حس نکرده بود. چند دقیقه بعد شروین با دو لیوان چای برگشت. یکی از لیوانها را به دست سها داد و گفت: - فقط قند و چایی تو کلبه بود. هر چی گشتم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. شیرینش کردم که یه ذره جلوی گرسنگیمون و بگیره. سها لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد. شروین کنار سها نشست و نگاهش را به دشت رو به رو داد و گفت: - خیلی قشنگه. فکر کنم دیدن اینجا ارزش گم شدنمون و داشت. سها خنده ای کرد و گفت: - هنوز پیدا نشدیم که. شروین هم خندید و گفت: - رفتم یه دوری این اطراف زدم. پشت کلبه یه جاده ماشین رو هست. خاکیه ولی به نظر می رسه تردد توش کم نباشه. اگه تو مسیر جاده حرکت کنیم بلاخره با یه ماشین برخورد می کنیم یا به یه آبادی می رسیم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
1140Loading...
04
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_شش لباسهای خیسش اذیتش می کرد. ولی کاری از دستش بر نمی آمد. کاپشنش را در آورد و به سراغ بخاری هیزمی رفت. چند تکه هیزم از کنار بخاری برداشت و داخل آن انداخت و با کلی کلنجار رفتن بخاری را روشن کرد. لباسهای سها و کاپشن خودش را نزدیک بخاری پهن کرد. به کنار تخت رفت، پتو را از روی صورت سها کنار زد. صورت سها سرخ بود. دستی روی پیشانیش گذاشت. درست حدس زده بود. سها تب داشت. آهی کشید و به سراغ کاپشنش رفت و بسته قرصی را که مادرش در لحظه آخر توی جیبش انداخته بود را برداشت. از داخل قفسه لیوانی بیرون آورد و از کلبه بیرون رفت. لیوان را زیر باران گرفت وقتی تا نصفه پر شد دوباره به کلبه برگشت به سراغ سها رفت. دستش را زیر بدن سها گذاشت و آرام بلندش کرد. سها در خواب ناله ای کرد. شروین به آرامی قرص را بین لبهای سها گذاشت و او را وادار به خوردن آب کرد. سها را که دوباره خواباند، برگشت و کنار بخاری نشست و به صورت غرق در خواب سها خیره شد. سها که چشم باز کرد آفتاب وسط کلبه پهن شده بود. پتو را کنار زد و روی تخت چوبی نشست. خبری از شروین نبود. نفسی گرفت و چشم دورتا دور کلبه گرداند. دیشب جز همان تختی که رویش خوابیده بود، جای دیگری را ندیده بود. ولی حالا می توانست همه جای کلبه ای را که در آن پناه گرفته بودند، ببیند. کلبه کوچک بود با یک پنجره بزرگ. گوشه اتاق بخاری هیزمی سیاه رنگی بود که کتری دود گرفته ای روی آن می جوشید و لباسهای سها دور تا دورش پهن شده بود. کمی آن طرف تر قفسه چوبی زوار دررفته ای بود که در آن باز بود و سها می توانست چند قابلمه و ماهیتابه کج و کوله را داخلش ببیند. در گوشه دیگر مقداری هیزم خرد شده روی هم تلنبار شده بود. سها نگاهی به لباس گشاد و مردانه ای که به تن کرده بود انداخت و لبخند زد. تمام اتفاقات شب گذشته از جلوی چشمش عبور کرد. شروینی که بغلش کرده بود و به کلبه آورده بود. شروینی که مجبورش کرده بود لباسهایش را عوض کند و روی تنها تخت کلبه بخوابد. شروینی که به زور قرص را داخل دهانش گذاشته بود و او را وادار به خوردن کرده بود. شروینی که دستمال خیس را روی پیشانی تب دارش کشیده بود. شروینی که شال خیس و کثیف را از دور پای زخمیش باز کرده بود و زخم پایش را دوباره تمیز کرده بود. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
900Loading...
05
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_پنج شروین پا به درون کلبه گذاشت. حالا از دست باران در امان بودند. سها را آرام کنار دیوار نشاند و کمر راست کرد. سها به سختی چشم هایش را باز کرد و به شروین نگاه کرد. شروین در کلبه را بست و چراغ قوه موبایلش را روشن کرد. نگاهی به دور تا دور کلبه انداخت. کلبه چیز زیادی نداشت. یک تخت چوبی در گوشه کلبه بود. روی دیوار کنار تخت یک دست لباس کار مردانه به میخی آویزان شده بود. شروین به سراغ لباسها رفت. لباسها زیاد تمیز نبودند ولی همین که خشک بودند، کافی بود. لباسها را برداشت و به کنار سها برگشت و گفت: - باید لباسای خیست و عوض کنی وگرنه سرما می خوری. سها خواست مخالفت کند. شروین روی دو پا نشست. به چشم های تبدار و بی حال سها نگاه کرد و گفت: - سها با این لباسهای خیس تا صبح دووم نمیاری. بلند شو اینا رو بپوش. سها نگاهش را از روی لباسهای خیس شروین به سمت موهایش که هنوز آب از آن چکه می کرد، گرداند و گفت: - خودت چی؟ شروین به نگرانی سها لبخندی زد و گفت: - نگران من نباش من یه کاری می کنم. الان سلامتی تو از هر چیزی مهمتره. و بعد با شیطنت ادامه داد: - اگه نمی تونی. من کمکت کنم. سها بی جان لبخندی زد و لباسها را از دست شروین گرفت. شروین چند قدم از سها فاصله گرفت و پشت به او ایستاد. سها دست به دیوار گرفت و به سختی ایستاد. لباسهای خیسش را با لباسهای که شروین به او داده بود، عوض کرد. پیراهن و شلوار زمخت و گشاد بودند ولی خشک و گرم بودنشان حس خوبی به سها می داد. شروین همانطور که پشت به او داشت. نور چراغ قوه را به سمت تخت گرفت و گفت: - برو اونجا بخواب. سها مخالفتی نکرد. توان یک لحظه ایستادن را نداشت. خودش را به تخت رساند پتوی کهنه ای که روی تخت بود را کنار زد و روی تخت دراز کشید. از سرما در خودش جمع شد و پتو را تا روی سرش بالا آورد. شروین که از خوابیدن سها مطمئن شد. نگاه دقیق تری به کلبه انداخت. آن سمت دیگر کلبه یک بخاری هیزمی بود و قفسه چوبی ساده ای که روی آن یک فانوس قدیمی به همراه چندین قوطی قرار داشت. شروین جلو رفت کنار فانوس یک بسته کبریت بود. شروین فانوس را بلند کرد و تکان داد وقتی از داشتن نفت مطمئن شد، نفسی از سر آسودگی کشید و فانوس را روشن کرد. فضای کلبه کمی روشن شد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
750Loading...
06
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_چهار بیشتر از یک ساعت بود که زیر باران راه می رفتند. خستگی بر سها چیره شده بود و بدنش هر لحظه سست تر و بی حس تر می شد. سردش شده بود و سرش به شدت درد می کرد. نفسش به شماره افتاده بود و چشم هایش تار می دید. برقی آسمان را روشن کرد و چشم های شروین به مسیر مالرویی که کمی جلوتر قرار داشت افتاد. هیجان زده دستش را به آن سمت گرفت و گفت: - اونجا رو نگاه کن. انگار یه مسیر مالرو. بریم اون طرف احتمالا پشت اون درختها یه روستاس. سها با این که چیزی ندیده بود، سرش را به نشانه تائید تکان داد و همراه شروین قدم برداشت. از لا به لای یک ردیف درخت که رد شدند به محوطه باز و بدون درختی رسیدند که کلبه کوچک چوبی در وسط آن بود. نفس هر دویشان با دیدن کلبه بند آمد. شروین دستش را از دور بدن سها باز کرد و گفت: - من جلوتر می رم ببینم کسی اونجا هست یا نه. و با سرعت به طرف کلبه دوید. از چراغ های خاموش کلبه معلوم بود کسی داخلش نیست. احتمالاً کلبه یک شکارچی و یا یک جنگلبان بود. سها دیگر توان ادامه دادن نداشت همانجا روی زمین سرد و گلی نشست و به شروین که حالا به در کلبه رسیده بود نگاه کرد. شروین به سرعت از پله های جلوی کلبه بالا رفت. قفل آویزی بزرگی که به در کلبه وصل شده بود. امیدهای شروین را نا امید کرد. حالا مطمئن بود کسی در کلبه نیست تا کمکشان کند. رو برگرداند و به جسم مچاله شده سها نگاه کرد. باید کاری می کرد. به سرعت از پله ها پایین آمد و خیره به زمین به دنبال تکه سنگی که بتواند با آن قفل را بشکند، گشت. پیدا کردن سنگ در آن تاریکی و زیر باران کمی مشکل بود. بلاخره سنگ مناسبی پیدا کرد و دوباره به سمت کلبه دوید. سها با چشم های تار شده حرکات شروین را دنبال می کرد. شروین با سنگ چند ضربه محکم به قفل زد. قفل شکست و در باز شد. سنگ را انداخت و به سرعت از پله ها پایین آمد و به سمت سها که زیر باران مچاله شده بود، دوید. با دیدن سها در آن وضعیت قلبش فشرده شد. خم شد. سها را در آغوش گرفت و بلند کرد. سها سرش را روی سینه شروین گذاشت و با آهنگ ضربان قلب شروین آرام گرفت. دیگر نمی ترسید. به طرز عجیبی احساس امنیت می کرد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
780Loading...
07
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_سه بیشتر از دوساعت بود که دور خودشان می چرخیدند. نه تنها نتوانسته بودند، راهی به سمت بالا پیدا کنند. حتی نتوانسته بودند به جایی که از آن سقوط کرده بودند، برگردند. به معنی واقعی گم شده بودند. سها خسته روی تکه سنگی نشست. تشنه و گرسنه بود و کمی ترسیده بود. شروین هم با این که سعی می کرد، خودش را آرام نگه دارد، ترسیده بود. جنگل جای ناشناخته ای بود و چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود. شروین نگاه به ساعت صفحه درشتش کرد و گفت: - ساعت از پنج گذشته، الان دیگه فهمیدن ما گم شدیم. حتماً دارن دنبالمون می گردند. - نباید از جامون تکون می خوردیم. اون جوری احتمال این که پیدامون کنن بیشتر بود. شروین شرمنده به صورت خسته و زخمی سها نگاه کرد و گفت: - درسته. تقصیر من شد. - نه، منم مثل تو فکر می کردم رفتن بهترین کاره. شروین نفسی گرفت و گفت: - می خوای اینجا بشینی من برم یه نگاهی به اطراف بندازم. شاید بتونم یه راهی پیدا کنم. سها با صدایی که ترس در آن مشهود بود، فریاد زد: - نه. و شرمنده از صدای بلندش. آرامتر ادامه داد: - من تنهایی می ترسم. اگه نتونیم همدیگر و پیدا کنیم چی؟ شروین کنار سها روی تخته سنگ نشست و گفت: - باشه. پس یه ذره استراحت می کنیم بعدش دوباره راه می افتیم. ولی انگار هوا هم سر ناسازگاری با آن ها را داشت که هنوز چند دقیقه از نشستنشان نگذشته بود که اولین قطره باران روی صورت سها افتاد. سها سرش را بالا برد و نگاهی به آسمان کرد و گفت: - داره بارون میاد. شروین هم که متوجه قطرات باران شده بود، از جایش بلند شد و گفت: - بلند شو بریم. باید یه جایی پناه بگیریم. هنوز چند قدم نرفته بودند که ابرهای سیاه کل آسمان را پوشاند و هوا تاریک شد. آسمان برقی زد و قبل از آن که صدای رعد توی گوشهایشان بپیچد باران سیل آسایی شروع به باریدن کرد. سها ترسیده خودش را به شروین نزدیک کرد. شروین دستش را دور بدن سها حلقه کرد و او را به خوش فشرد و گفت: - نترس. بارون پاییزه. چند دقیقه دیگه بند میاد و هوا باز می شه. ولی پیشبینی شروین چندان درست از آب در نیامد و باران انگار خیال بند آمدن نداشت. سر تاپایشان خیس شده بود و جایی برای پناه گرفتن پیدا نمی کردند. به توصیه سها چند دقیقه ای زیر درخت بزرگی ایستادند ولی برگهای درخت توان نگه داشتن آن حجم از آب را نداشت و مقدار زیادی آب یک دفعه از بین برگها روی سر و صورتشان ریخت و آنها را مجبور کرد که به حرکتشان در جنگل تاریک ادامه دهند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
710Loading...
08
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_دو شروین که تازه متوجه پای بدون کفش سها شده بود، از جایش بلند شد و به سراغ لنگه کتانی سها رفت و آن را از بین دو تخت سنگ بیرون آورد. دوباره جلوی پای سها زانو زد. سها شرمنده سعی کرد کتانیش را از دست شروین بگیرد ولی شروین با اخم دست سها را پس زد و بعد از خالی کردن سنگ ریزه های درون کتانی آن را جلوی پای سها گذاشت و با احتیاط پای زخمی سها را بلند کرد و داخل کتانی گذاشت و بند آن را بست. نگاهی به صورت شرمنده سها انداخت و گفت: - راحتی؟ سها خجالت زده سرش را تکان داد. شروین بلند شد. موبایلش را از داخل جیب کاپشنش بیرون آورد و رو به سها گفت: - باید زنگ بزنم بیان کمکمون. ولی موبایل آنتن نمی داد. نوچی کرد و گفت: - من آنتن ندارم ببین تو داری؟ سها به سختی جا به جا شد و موبایل را از جیب شلوارش بیرون آورد. نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و سرش را با ناراحتی به دو طرف تکان داد و گفت: - نه، منم آنتن ندارم. - پس همین جا بشین تا من برم کمک بیارم. سها با این که دوست نداشت، تنها بماند باشه ای زیر لب گفت. شروین چند قدمی از سها دور شد و رو به روی جایی که از آن پایین آمده بود، ایستاد. شیب این قسمت از جاهای دیگر کمتر بود. نفسی گرفت و دستش را به ریشه درختی که از میان خاک بیرون زده بود، قلاب کرد و پایش را روی سنگی گذاشت و خودش را بالا کشید ولی سنگ از جایش کنده شد و شروین به همراه مقداری زیادی خاک به پایین سُر خورد. سها با نگرانی به شروین نگاه کرد و گفت: - خوبی؟ شروین لبخندی زد و گفت: - چیزی نشد. و دوباره برای بالا رفتن تلاش کرد ولی باز هم نتوانست خودش را بالا بکشد. خاک سست و نا پایدار بود و زیر پاهایش فرو می ریخت. شروین دست از تلاش کشید و با ناامیدی پیش سها برگشت و گفت: - از اینجا نمی شه بالا رفت. باید یه جای دیگه رو پیدا کنیم. یه جایی که خاکش سفت تر باشه. سها دوربینش را از روی زمین برداشت و بند آن را دور گردنش انداخت و به سختی از جایش بلند شد. با وجود این که سوزش پایش کمتر شده بود ولی راه رفتن برایش سخت بود. تمام تنش به خاطر غلتیدن روی سنگها کوفته شده بود و درد می کرد. با کف دست خاک روی لباسهایش را تکاند و گفت: - بریم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
770Loading...
09
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_یک بدن سها از سوزش برخورد ماده ضدعفونی کننده با زخم روی پایش منقبض شد. شروین با ناراحتی به سها نگاه کرد و گفت: - ببخشید می دونم می سوزه ولی چاره ای نیست باید مواظب باشیم عفونت نکنه. سها فقط چشم بست. شروین گفت: - حالا باید زخم را ببندیم. سها نفسی گرفت و شال دور گردنش را باز کرد و به شروین داد. شروین شاخ و برگی را که به شال چسبیده بود، جدا کرد و شال را محکم تکاند و با دقت تا زد و با احتیاط به دور پای سها بست. سها خیره حرکات شروین بود. در حرکاتش عشق و محبت موج می زد. محبتی که برای سها تازگی داشت. محبت شروین هیچ شباهتی به محبت مردان زندگیش نداشت. محبت های پرهام پر بود از خودخواهی و تظاهر. حتی این آواخر هم که سعی می کرد بیشتر به سها محبت کند، چیزی از خودخواهی نهفت در محبت هایش کم نشده بود. محبت های پدرش هم زیاد به دلش نمی نشست. همیشه بویی از عذاب وجدان داشت. بویی از جبران. انگار این محبت ها برای او نبود برای کس دیگری بود که در نبودش نثار سها می شد. سها همیشه این را به مرگ مادرش و عشقی که پدرش به مادرش داشت، نسبت می داد. هر چند رفتار پدرش بعد از آن گفتگویی که در بنگاه با هم داشتند، بهتر و محبتهایش خالصانه تر شده بود، ولی هنوز هم برای سها آنچنان که باید دلچسب نبود. محبت های شروین ولی فرق داشت ناب و خالص بود. پر از صداقت و سرشار از عشق. محبتی که فقط و فقط به خاطر وجود خود سها بود. محبتی که سخت به دل سها می نشست و البته او را می ترساند. می ترسید که وابسته این محبت شود. می ترسید عاشق شروین شود. اگر توانسته بود رفتار پرهام را تحمل کند و بعد از طلاق راحت به زندگیش ادامه دهد به این خاطر بود که هیچ وقت عاشق و وابسته پرهام نبود. ولی اگر وابسته شروین می شد و شروین رهایش می کرد، نمی دانست می تواند دوباره روی پاهایش بایستد. سها از عاشق شدن و رها شدن می ترسید. شروین انتهای شال را به زیر قسمت پیچیده شده به دور پای سها فرو کرد و پاچه شلوار سها را پایین کشید. سها زیر لب تشکری کرد. خواست دوباره از جایش بلند شود که شروین دست روی شانه اش گذاشت و گفت: - بلند نشو. - می خوام برم کتونیم و بیارم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
1041Loading...
10
Media files
321Loading...
11
اگر کسی رو دارید که دوستتون داره، این نصحیت غسان کنفانی رو یادتون باشه که میگه: «هر چه می‌خواهی از دست بده به جز دلی که تلاش می‌کند برای خوشحال کردنت دست به کارهای بسیاری بزند، بعضی دل‌ها هیچ جایگزینی ندارند... @malakeee_6
1304Loading...
12
Media files
1253Loading...
13
این چه انتقامی بود دیگه 😂 @malakeee_6
1732Loading...
14
بر فرو رفتگی‌های این سنگ دست بکش و قرن‌ها عبور رودخانه را حس کن . سنگ‌ ها سخت عاشق می‌شوند ، اما فراموش نمی‌کنند !
1784Loading...
15
اونی که میگه “من مثل بقیه نیستم” از بقیه، بقیه تره.😄
2000Loading...
16
عشق من عشقمو دست کم نگیر🤍
2260Loading...
17
در زندگی مراقب باشیم کهنه های ریشه دار رو فدای تازه به دوران رسیده ها نکنیم ...... @malakeee_6
29513Loading...
18
چون تنهایی خوشحال شدم تنهایی ناراحت شدم تنهایی تحمل کردم تنهایی بزرگ شدم و دیگه عادت کردم
2815Loading...
19
🎵معشوقه 🎤مجتبی دربیدی @malakeee_6
2715Loading...
20
‏کوتاه اینکه؛ به قربون صدقه‌های اولش نیست به محترم بودن‌های وسط دعواشه. تو يه رابطه فقط "احترام" می‌تونه مهم‌تر از "عشق"  باشه. به محض اينكه احترام از بين بره، عشق هم پا می‌ذاره به فرار.....‌:-\⁩ @malakeee_6
2855Loading...
21
مردا وقتی باهم تنها میشن😐😂
2927Loading...
22
ترکیب عرفان طهماسبی و هایده واقعا معجزه س ›› ری اکشن فراموش نشه ‹‹
30716Loading...
23
از زندگی ناامید نیستم. می‌دانم که آن خدایی که بخاطر خندیدن گُل‌ها  آسمانی را می‌گریاند، روزی برای خنده‌ی من هم کاری خواهد کرد ...
34113Loading...
24
اگه درد و غماشو بهت نمیگه، باید ببینی کجا «تکیه‌گاه نبودی» اگه دیگه ذوق نمیکنه، باید ببینی کجا «ذوقشو کور کردی» اگه باهات مشورت نمیکنه، باید ببینی کجا «مسخره‌ش کردی» اگه دیگه بهت توجه نمیکنه باید ببینی کجا «نادیده‌ش گرفتی» آدما الکی عوض نمیشن، خودت کاری کردی از خوب بودن دست بکشن !
34510Loading...
25
تمااام👌🏿
3311Loading...
26
#شمارش معکوس تولد تیر ماهیها 🎈✨❤️✨ ‌‌
3546Loading...
27
حتی گلوله عشق من این جوری آدمکش نبود،... #بابک_جهانبخش 🎵 آدمکش @malakeee_6
3644Loading...
28
از لحاظِ تسلط به اجرا❤️ @malakeee_6
3664Loading...
29
افکار یه درونگرای اوورتینکر قبل از هر حرفی؛ الان حرفمو بزنم؟ تو حرف کسی نپرم یه‌وقت؟ نکنه ازم سوال کنن نتونم جواب بدم! نکنه کسی ناراحت شه! نکنه حرفم غلط باشه! نکنه کاملا درست نباشه! فلانی فکر نکنه با اونم! فلانی نگه میخواستم حالشو بگیرم؟ زلزله نیاد وسط حرفم! اصن ولش کن چه کاریه؟ @malakeee_6
3390Loading...
30
موافقین؟🥲🥺 ‌‌@malakeee_6
3571Loading...
31
باشد که عشق روشنی راهمان شود باشد که نور خانه گُزیند به قلبمان صبح بخیر💛
45017Loading...
32
خوشبختی ناب و بی نظیر است این صبح خوش نقش تر از فرش حریر است این صبح هر پنجره خیره مانده بر باغ گلش برخیز و ببین چه دلپذیر است این صبح #سلام_صبحتون_بخیر_و_زیبا 🌸🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
48715Loading...
33
زیباترین نگاه خدا تا طلوع بامدادان حافظ و همراه همیشگی شمـا بـاد شبتون معطر به بوی مهربانی خدا #شب_بخیر @malakeee_6
46614Loading...
34
اگه نباشه پیشت... @malakeee_6
3924Loading...
35
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد شروین نفس، نفس زنان خودش را به سها رساند و با نگرانی پرسید: - خوبی؟ طوریت که نشده؟ جایت که نشکسته؟ سها بی حال سرش را به علامت نه تکان داد. شروین نفسی از سر آسودگی کشید. روی پاهایش، رو به روی سها نشست و با دست موهای آشفته سها را از روی صورتش عقب زد و با دقت به خراشهای روی صورت سها نگاه کرد. احساس بدی داشت. متوجه آن فرو رفتگی که رویش را شاخ و برگ درختان پوشانده بود، شده بود. ولی اصلاً فکر نمی کرد سها به آن سمت بدود. باز باید خدا را شکر می کرد که زمین آن قسمت شیب مناسبی داشت و سها پرت نشده بود. از جایش بلند شد و به مسیری که از آن پایین آمده بود، نگاه کرد. چهار پنج متری پایین آمده بودند و برای برگشت باید همین مقدار را از کوه بالا می رفتند. شروین نفسی گرفت و بدون آن که به سها نگاه کند، گفت: - باید برگردیم بالا. سها اما با چشم به دنبال لنگه کتانیش که نمی دانست چطور از پایش در آمده بود، می گشت. کتانی کمی جلوتر بین دو تخته سنگ گیر کرده بود. از جایش بلند شد تا به سراغ کتانیش برود ولی درد توی پایش پیچید و صدای آخ گفتنش، بلند شد. شروین با ترس به سمت سها چرخید و وقتی صورت مچاله شده از درد سها را دید، قلبش فشرده شد. خودش را به سها رساند. هر دو بازویش را گرفت و آرام او را مجبور به نشستن کرد و گفت: - کجات درد می کنه؟ سها با احتیاط پاچه شلوارش را بالا زد و به زخم بزرگ روی پایش خیره شد. زخم عمق چندانی نداشت ولی پوست پایش به اندازه یک کف دست کنده شده بود و بد جوری می سوخت. شروین آهی کشید و گفت: - باید ببندیمش. ولی اول باید تمییزش کنیم. و شروع به گشتن جیب های کاپشن خبرنگاریش کرد. سها از داخل جیب کاپشن چرم و خوش دوختش یک بسته دستمال مرطوب بیرون آورد و به شروین داد. از آن جایی که قرار بود فقط دو ساعت در جنگل بمانند. هر دو کوله هایشان را داخل اتوبوس گذاشته بودند و چیز زیادی همراهشان نداشتند. شروین دستمالی از داخل بسته بیرون کشید و با احتیاط دور زخم را پاک کرد. دستمال کثیف را توی جیبش گذاشت تا سر فرصت دور بیندازد. دستمال دیگر را از داخل بسته بیرون کشید و روی زخم را با آن پوشاند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
3690Loading...
36
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_شصت_و_نه سها و شروین نیم ساعتی بود که توی جنگل در کنار هم قدم می زدند. بعد از ناهار اکیپ را به قسمت پر درختی که فاصله نسبتاً زیادی با روستا داشت آورده بودند. استاد اعتباری در مورد نحوه کمین کردن و عکس گرفتن از حیوانات بزرگتر توضیحاتی داده بود و از گروه ها خواسته بود که توی محوطه جنگل پخش شوند و سعی کنند از حیوانات در محیط طبیعی زندگیشان عکس بگیرند. استاد اعتباری تاکید کرد، به هیچ عنوان اعضای گروه از هم فاصله نگیرند. زیاد از کمپ دور نشوند و راس ساعت چهار همگی جلوی اتوبوس باشند. - همیشه فکر می کردم جنگل پر از حیوونه. - خب هست. سها با خستگی دستهایش را از دو طرف کشید و گفت: - یه ساعته داریم راه می ریم یه دونه حیوون هم ندیدم. - چون حیوونای جنگل خیلی محتاطن. کوچکترین صدا، بو و یا حرکتی رو تشخیص می دن و خودشون و پنهان می کنند. سها لحظه ای متوقف شد و دستش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت. شروین رد نگاه سها را گرفت و چشمش به بچه روباه نارنجی رنگی افتاد که آرام نشسته بود و خودش را می لیسید. هر دو دوربینشان را بلند کردند و از زوایای مختلف از بچه روباه عکس گرفتند. شروین قدمی جلو گذاشت. تکه چوبی، زیر پایش شکست. گوشهای بچه روباه تیز شد. شروین سعی کرد آرام بماند ولی نتوانست. بچه روباه که ترسیده بود، شروع به دویدن کرد. سها که برای گرفتن عکس های بهتر روی زانو نشسته بود، به سرعت از جایش بلند شد و به دنبال بچه روباه دوید. شروین فریاد زد: - اونجا نرو ولی دیر شده بود. زیر پای سها خالی شد و همانطور که روی زمین شیبدار لیز می خورد، پایین رفت. با این که ترسیده بود سعی کرد شاخه درختی را بگیرد. ولی نه تنها دستش به جایی بند نشد بلکه لیز خوردنش به قل خوردن تبدیل شد و بقیه مسیر تا پایین دره را روی سنگ و خاک قل خورد. شروین ترسیده خودش را به جایی که سها از آن پایین افتاده بود، رساند. فریاد زد: - سها، سها از بین شاخ و برگ درختان نمی توانست سها را ببیند، فقط صدای ناله ی ضعیف سها به گوشش می رسید. بی توجه به این که ممکن است آسیبی ببیند. شروع به پایین رفتن از سطح شیبدار کرد. وقتی به پایین رسید. سها روی زمین نشسته بود، دوربینش را از گردنش باز کرده بود و کنارش روی زمین گذاشت بود و داشت سنگ ریزه های چسبیده به کف دستش را پاک می کرد. سر و صورتش زخمی شده بود و روی موهای آشفته اش پر بود از خاک و خاشاک. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2810Loading...
37
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_شصت_و_هشت چهار روز از سفرشان می گذشت و همه چیز به نحو شگفت انگیزی خوب بود. سه روز اول را از مناظر عکس گرفته بودند از کوه و دشت. از درخت و سنگ از آسمان آبی و ابرهای سفید. ولی امروز اولین روزی بود که قرار بود از موجودات زنده و در حال حرکت عکس بگیرند. سها رو به شروین گفت: - تو چیزی گرفتی؟ - خیلی. ولی تو هیچ کدومشون سنجاقک نیست. سها چپ، چپی به شروین نگاه کرد. شروین سرخوشانه خندید و گفت: - همیشه که نمیشه بالاترین امتیاز و ما بیاریم. بذار امشب یه گروه دیگه برنده بشه. سها پشت چشمی برای شروین نازک کرد و گفت: - نه که امتیازامون هم خیلی بالاس. این جوری که داریم پیش می ریم. مدرک هم بهمون نمی دن چه برسه جایزه. هر چند خودش هم می دانست بی انصافی می کند و وضعشان خیلی هم بد نیست. شروین قیافه تخسی به خودش گرفت و گفت: - بگم امشب کدوم گروه برنده می شه؟ سها مشتاقانه به شروین نگاه کرد و پرسید: - کدوم؟ - گروهی که بیشترین لذت و از عکاسیش ببره. سها دماغش را چین داد و گفت: - ما اومدیم یاد بگیریم نه لذت ببریم. - ما اومدیم از یادگیریمون لذت ببریم. سخت نگیر سها. هر چی بیشتر سخت بگیری دنیا هم بیشتر بهت سخت می گیره. بیا از این هوا و محیط زیبا لذت ببر در کنارش هم عکاسی یاد بگیر. سها نفسی گرفت و خواست جواب شروین را بدهد که شروین به سرعت دوربینش را بالا آورد و از سنجاقک زیبای که روی برگ گلی نشسته بود، عکس گرفت. سها با هیجان به شروین نزدیک شد و گفت: - گرفتی؟ شروین مونیتور دوربینش را جلوی صورت سها گرفت. عکس دقیقاً لحظه بلند شدن سنجاقک را نشان می داد. سنجاقکی با بالهای باز که چند سانتیمتری از گل فاصله گرفته بود. تصویر گل در پس زمینه، زیبایی خاصی به عکس داده بود. سها لب زد: - خیلی قشنگ شد. شروین ابرویی بالا انداخت و گفت: - حالا که خیالت راحت شد، بیا بریم برای دل خودمون عکاسی کنیم. و قبل از آن که فرصت اعتراضی به سها بدهد عکسی از صورت سها گرفت. این هزارمین عکسی بود که در این چند روز از سها انداخته بود. دلش می خواست نمایشگاهی از عکسهای سها برپا کند و دختری را که دوست داشت به همه دنیا نشان دهد. صدای فریاد آقای مجتهدی که همه را به برگشتن فرا می خواند. بهانه ای به دست شروین داد تا از دست سها که می خواست عکس را از داخل دوربینش پاک کند، فرار کند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2650Loading...
38
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_شصت_و_هفت ساعت از چهار گذشته بود که به روستا رسیدند. خانه روستایی که قرار بود در آن اقامت کنند، بزرگ بود و اتاقهای متعددی داشت. از ظاهر خانه کاملاً مشخص بود که روزگاری خانه ای اربابی با کلی خدم و حشم بوده که حالا با اندکی تغییر در آن به اقامتگاهی برای توریستها تبدیل شده بود. دو اتاق به دخترها و چهار اتاق به پسرها اختصاص داده شد و قرار شد بعد از یک استراحت مختصر همگی قبل از شام برای گرفتن اولین درس، دور هم جمع شوند. عکاسی در طبیعت ویژگی های خاصی داشت. صبر و حوصله و دقت زیادی می طلبید. مثل عکاسی در آتلیه نبود که صحنه را هر جوری که می خواستند بچینند و بعد عکس بیندازند. باید با دقت همه جا را نگاه می کردند تا صحنه ای خاص و منحصر به فردی پیدا کنند. باید ریز بین و دقیق و در عین حال سریع می بودند تا بتوانند تصویر نابی که ممکن بود فقط یک بار اتفاق بیفتد، را در دوربین هایشان ثبت کنند. باید صبور می بودند و گاهی ساعت ها در سکوت مثل یک شکارچی می نشستند، تا بتوانند لحظه تماشایی را شکار کنند. باید یاد می گرفتند به دنیای اطرافشان با چشم دیگری نگاه کنند. سها در تمام کلاسها با تمام وجود گوش می داد، یادداشت می کرد و به خاطر می سپرد و هیجان زده منتظر می ماند تا بتواند آموخته هایش را به بوته ی آزمایش بگذارد. ولی شروین در همان کلاس ها پا روی پا می انداخت و با عشق به تلاش های سها نگاه می کرد. سها لنز دوربین را روی سنجاقکی که روی برگی نشسته بود و بالهای هفت رنگش را باز کرده بود، تنظیم کرد. ولی قبل از آن که بتواند فلش را بزند سنجاقک از دیدرس دوربین فرار کرد و رفت. سها با حرص پووفی کشید، سرش را عقب داد و به آسمان آبی بالای سرش نگاه کرد. شروین خنده ای کرد و گفت: - باز نشد؟ - این سومین باریه که از دستم در می رن. - خیلی معطل می کنی. - می خوام وقتی بالاش و باز می کنه، عکس بگیرم. - وقتی بالاش و باز می کنه یعنی می خواد پرواز کنه پس باید خیلی سریع عمل کنی. حالا بیا بریم یه سنجاقک دیگه پیدا کنیم. سها نگاهی به دشت سر سبزی که وسط آن ایستاده بودند، انداخت و گفت: - حالا نمی شد به جای سنجاقک می گفتن از پروانه عکس بگیریم. اینجا پر پروانه اس. - بیا بریم نزدیک برکه. اونجا تعداد سنجاقک ها بیشتره. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2471Loading...
39
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_شصت_و_شش شروین کتاب جیبی را از داخل جیب کاپشنش در آورد و شروع به خواندن کرد. نمی خواست سها را معذب کند. ایده این سفر وقتی به ذهنش رسید که نا خواسته حرفهای نهال و سها را در مورد کنسل شدن سفری که سها خیلی دوستش داشت شنیده بود. بعد از آن با گشتن توی اینترنت، توانسته بود، موسسه ای که سها در موردش حرف می زد را پیدا کند. نزدیکی برگزاری دوره با تولد سها کار را برای شروین راحت کرد و بهانه را به دستش داد. نفسی گرفت و به نیمرخ سها که چشمهایش را بسته بود و به ظاهر خوابیده بود، نگاه کرد. امیدوار بود در این سفر بتواند دل سها را بدست آورد یا لااقل گارد سها را پایین بیاورد. اتوبوس جلوی رستورانی برای صرف صبحانه توقف کرد. آقای مجتهدی مسئول برگذاری دوره حین خوردن صبحانه توضیحاتی در مورد این دوره به شرکت کنندگان داد. قرار بر این بود که اعضای گروه در یک خانه روستایی نزدیک یاسوج اقامت کنند و هر روز به یکی از مناطق طبیعی و بکر اطراف بروند تا در حین یادگیری عکاسی از مناظر زیبای طبیعی هم لذت ببرند. آقای مجتهدی رو به همه که با دقت به حرفهایش گوش می کردند، گفت: - روند کار به این صورته که باید به گروه های دو نفری تقسیم بشید و با هم عکاسی کنید. هرشب اساتید خوبمون به عکسهای گرفته شده امتیاز می دن. در پایان دوره امتیازه گروه ها، بررسی می شه و به گروه های که حد نصاب امتیاز رو آورده باشن مدرک داده می شه و به گروهی هم که بتونه بالاترین امتیاز رو بیاره یه جایزه نفیس اهدا می شه. صدای همهمه جمعیت بلند شد. سها از این چالش رقابتی خوشش آمده بود. به نظرش این طوری سفر هیجان انگیز تر می شد. به شروین نگاه کرد تا نظر او را هم بداند. ولی شروین بی توجه صبحانه اش را می خورد. ظاهراً این بُعد سفر برایش چندان اهمیتی نداشت. آقای مجتهدی در حالی که برگه ای را بالا گرفته بود، گفت: - تا وقت ناهار فرصت دارید، هم گروهیتون و انتخاب کنید و به من بگید تا اینجا ثبت کنم. تشکیل گروه سخت تر از آن بود که نشان می داد. خیلی ها به تنهایی آمده بودند و کسی را نمی شناختند بعضی ها خودشان در گروه های سه یا چهار نفره بودند که جدا شدن از هم برایشان کار آسانی نبود. سها خوشحال بود که شروین هم به این سفر آمده. هیچ وقت به راحتی با غریبه ها دوست نمی شد. حالا با بودن شروین مجبور نبود در بین جمعیتی که هیچ کدامشان را نمی شناخت کسی را انتخاب کند یا منتظر شود کسی او را انتخاب کند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2301Loading...
00:25
Video unavailableShow in Telegram
زیباترین نگاه خدا تا طلوع بامدادان حافظ و همراه همیشگی شمـا بـاد شبتون معطر به بوی مهربانی خدا #شب_بخیر💫💫 @malakeee_6
Hammasini ko'rsatish...
2.16 MB
4
00:53
Video unavailableShow in Telegram
ﺗﻜﻴﻪ ﻛﺮﺩﻥ، ﺑﻪ آدم ها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ! " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ می ﺗﺮﺳﻢ ... ﻧﮕﺎه انسانها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﻫﺎﻱ ﻧﮕﺎﻫشان می ﺗﺮﺳﻢ ... ﺩﺳﺘﺎﻧشان ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ ... ﺁﻏﻮﺷشان ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭباﺭﻩ ﺑﻲ ﭘﻨﺎﻩ ﺷﺪﻥ می ترﺳﻢ ... ﺑﺎ کسی ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ می ﺗﺮﺳﻢ ... ﻗﺼﻪ ﻛﻮﺗﺎﻩ می ﻛﻨﻢ ... عشق ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ همه " ﺍﻣﺎ " ﻫﺎ می ﺗﺮﺳﻢ @malakeee_6
Hammasini ko'rsatish...
218901546_522545625649250_1005681486825687651_n.mp42.20 MB
👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_هفت شروینی که هر وقت چشمهایش را باز کرده بود، بالای سرش نشسته بود. شروینی که بوی محبتش در همه جای کلبه پخش شده بود. آهی کشید و از جایش بلند شد و به سراغ لباسهایش رفت. همه خشک شده بودند حتی کتانی هایش که وارانه کنار بخاری جا خوش کرده بودند. دستی به شالش که معلوم بود با دقت تمیز شده کشید. حس خوبی داشت. حس با ارزش بودن. دوست داشتنی بودن. خواستنی بودن. لباسش را عوض کرد و از کلبه بیرون آمد. بعد از آن باران سیل آسا هوا تمیز و فرح بخش بود. بوی خاک باران خورده همراه با رایحه خوش گیاهان جنگلی توی فضا پخش شده بود. پا روی اولین پله نگذاشته بود که چشمش به دو آهوی خالداری افتاد که کمی دور تر از کلبه سر داخل علف های تازه کرده بودند. با هیجان لبخند زد و قدمی دیگری را برداشت. هر دو آهو با شنیدن صدا، دست از خوردن برداشتند و شروع به دویدن کردند. - فراریشون دادی. شروین دوربین به دست از پشت بوته ای نزدیک کلبه بیرون آمد. سها با تعجب به شروین نگاه کرد. دوربین خودش در دست شروین بود. شروین بند دوربین را از گردنش باز کرد و به سمت سها گرفت و گفت: - سالمه. الحمدلله نه پرت شدن از کوه و نه باد و باران دیشب بهش آسیب نزده. سها خوشحال دوربین را از دست شروین گرفت و از داخل لنز دوربین به منظره رو به رویش نگاه کرد. دشتی زیبا با گلهای وحشی که زیر نور خورشید می درخشیدند. شروین به پله ها اشاره کرد و گفت: - بشین برم چایی بریزم بیارم. سها روی اولین پله نشست. احساس شادی می کرد. آرامش و لذتی که مدتها بود حس نکرده بود. چند دقیقه بعد شروین با دو لیوان چای برگشت. یکی از لیوانها را به دست سها داد و گفت: - فقط قند و چایی تو کلبه بود. هر چی گشتم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. شیرینش کردم که یه ذره جلوی گرسنگیمون و بگیره. سها لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد. شروین کنار سها نشست و نگاهش را به دشت رو به رو داد و گفت: - خیلی قشنگه. فکر کنم دیدن اینجا ارزش گم شدنمون و داشت. سها خنده ای کرد و گفت: - هنوز پیدا نشدیم که. شروین هم خندید و گفت: - رفتم یه دوری این اطراف زدم. پشت کلبه یه جاده ماشین رو هست. خاکیه ولی به نظر می رسه تردد توش کم نباشه. اگه تو مسیر جاده حرکت کنیم بلاخره با یه ماشین برخورد می کنیم یا به یه آبادی می رسیم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
Hammasini ko'rsatish...
2👌 2🙏 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_شش لباسهای خیسش اذیتش می کرد. ولی کاری از دستش بر نمی آمد. کاپشنش را در آورد و به سراغ بخاری هیزمی رفت. چند تکه هیزم از کنار بخاری برداشت و داخل آن انداخت و با کلی کلنجار رفتن بخاری را روشن کرد. لباسهای سها و کاپشن خودش را نزدیک بخاری پهن کرد. به کنار تخت رفت، پتو را از روی صورت سها کنار زد. صورت سها سرخ بود. دستی روی پیشانیش گذاشت. درست حدس زده بود. سها تب داشت. آهی کشید و به سراغ کاپشنش رفت و بسته قرصی را که مادرش در لحظه آخر توی جیبش انداخته بود را برداشت. از داخل قفسه لیوانی بیرون آورد و از کلبه بیرون رفت. لیوان را زیر باران گرفت وقتی تا نصفه پر شد دوباره به کلبه برگشت به سراغ سها رفت. دستش را زیر بدن سها گذاشت و آرام بلندش کرد. سها در خواب ناله ای کرد. شروین به آرامی قرص را بین لبهای سها گذاشت و او را وادار به خوردن آب کرد. سها را که دوباره خواباند، برگشت و کنار بخاری نشست و به صورت غرق در خواب سها خیره شد. سها که چشم باز کرد آفتاب وسط کلبه پهن شده بود. پتو را کنار زد و روی تخت چوبی نشست. خبری از شروین نبود. نفسی گرفت و چشم دورتا دور کلبه گرداند. دیشب جز همان تختی که رویش خوابیده بود، جای دیگری را ندیده بود. ولی حالا می توانست همه جای کلبه ای را که در آن پناه گرفته بودند، ببیند. کلبه کوچک بود با یک پنجره بزرگ. گوشه اتاق بخاری هیزمی سیاه رنگی بود که کتری دود گرفته ای روی آن می جوشید و لباسهای سها دور تا دورش پهن شده بود. کمی آن طرف تر قفسه چوبی زوار دررفته ای بود که در آن باز بود و سها می توانست چند قابلمه و ماهیتابه کج و کوله را داخلش ببیند. در گوشه دیگر مقداری هیزم خرد شده روی هم تلنبار شده بود. سها نگاهی به لباس گشاد و مردانه ای که به تن کرده بود انداخت و لبخند زد. تمام اتفاقات شب گذشته از جلوی چشمش عبور کرد. شروینی که بغلش کرده بود و به کلبه آورده بود. شروینی که مجبورش کرده بود لباسهایش را عوض کند و روی تنها تخت کلبه بخوابد. شروینی که به زور قرص را داخل دهانش گذاشته بود و او را وادار به خوردن کرده بود. شروینی که دستمال خیس را روی پیشانی تب دارش کشیده بود. شروینی که شال خیس و کثیف را از دور پای زخمیش باز کرده بود و زخم پایش را دوباره تمیز کرده بود. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
Hammasini ko'rsatish...
👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_پنج شروین پا به درون کلبه گذاشت. حالا از دست باران در امان بودند. سها را آرام کنار دیوار نشاند و کمر راست کرد. سها به سختی چشم هایش را باز کرد و به شروین نگاه کرد. شروین در کلبه را بست و چراغ قوه موبایلش را روشن کرد. نگاهی به دور تا دور کلبه انداخت. کلبه چیز زیادی نداشت. یک تخت چوبی در گوشه کلبه بود. روی دیوار کنار تخت یک دست لباس کار مردانه به میخی آویزان شده بود. شروین به سراغ لباسها رفت. لباسها زیاد تمیز نبودند ولی همین که خشک بودند، کافی بود. لباسها را برداشت و به کنار سها برگشت و گفت: - باید لباسای خیست و عوض کنی وگرنه سرما می خوری. سها خواست مخالفت کند. شروین روی دو پا نشست. به چشم های تبدار و بی حال سها نگاه کرد و گفت: - سها با این لباسهای خیس تا صبح دووم نمیاری. بلند شو اینا رو بپوش. سها نگاهش را از روی لباسهای خیس شروین به سمت موهایش که هنوز آب از آن چکه می کرد، گرداند و گفت: - خودت چی؟ شروین به نگرانی سها لبخندی زد و گفت: - نگران من نباش من یه کاری می کنم. الان سلامتی تو از هر چیزی مهمتره. و بعد با شیطنت ادامه داد: - اگه نمی تونی. من کمکت کنم. سها بی جان لبخندی زد و لباسها را از دست شروین گرفت. شروین چند قدم از سها فاصله گرفت و پشت به او ایستاد. سها دست به دیوار گرفت و به سختی ایستاد. لباسهای خیسش را با لباسهای که شروین به او داده بود، عوض کرد. پیراهن و شلوار زمخت و گشاد بودند ولی خشک و گرم بودنشان حس خوبی به سها می داد. شروین همانطور که پشت به او داشت. نور چراغ قوه را به سمت تخت گرفت و گفت: - برو اونجا بخواب. سها مخالفتی نکرد. توان یک لحظه ایستادن را نداشت. خودش را به تخت رساند پتوی کهنه ای که روی تخت بود را کنار زد و روی تخت دراز کشید. از سرما در خودش جمع شد و پتو را تا روی سرش بالا آورد. شروین که از خوابیدن سها مطمئن شد. نگاه دقیق تری به کلبه انداخت. آن سمت دیگر کلبه یک بخاری هیزمی بود و قفسه چوبی ساده ای که روی آن یک فانوس قدیمی به همراه چندین قوطی قرار داشت. شروین جلو رفت کنار فانوس یک بسته کبریت بود. شروین فانوس را بلند کرد و تکان داد وقتی از داشتن نفت مطمئن شد، نفسی از سر آسودگی کشید و فانوس را روشن کرد. فضای کلبه کمی روشن شد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
Hammasini ko'rsatish...
👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_چهار بیشتر از یک ساعت بود که زیر باران راه می رفتند. خستگی بر سها چیره شده بود و بدنش هر لحظه سست تر و بی حس تر می شد. سردش شده بود و سرش به شدت درد می کرد. نفسش به شماره افتاده بود و چشم هایش تار می دید. برقی آسمان را روشن کرد و چشم های شروین به مسیر مالرویی که کمی جلوتر قرار داشت افتاد. هیجان زده دستش را به آن سمت گرفت و گفت: - اونجا رو نگاه کن. انگار یه مسیر مالرو. بریم اون طرف احتمالا پشت اون درختها یه روستاس. سها با این که چیزی ندیده بود، سرش را به نشانه تائید تکان داد و همراه شروین قدم برداشت. از لا به لای یک ردیف درخت که رد شدند به محوطه باز و بدون درختی رسیدند که کلبه کوچک چوبی در وسط آن بود. نفس هر دویشان با دیدن کلبه بند آمد. شروین دستش را از دور بدن سها باز کرد و گفت: - من جلوتر می رم ببینم کسی اونجا هست یا نه. و با سرعت به طرف کلبه دوید. از چراغ های خاموش کلبه معلوم بود کسی داخلش نیست. احتمالاً کلبه یک شکارچی و یا یک جنگلبان بود. سها دیگر توان ادامه دادن نداشت همانجا روی زمین سرد و گلی نشست و به شروین که حالا به در کلبه رسیده بود نگاه کرد. شروین به سرعت از پله های جلوی کلبه بالا رفت. قفل آویزی بزرگی که به در کلبه وصل شده بود. امیدهای شروین را نا امید کرد. حالا مطمئن بود کسی در کلبه نیست تا کمکشان کند. رو برگرداند و به جسم مچاله شده سها نگاه کرد. باید کاری می کرد. به سرعت از پله ها پایین آمد و خیره به زمین به دنبال تکه سنگی که بتواند با آن قفل را بشکند، گشت. پیدا کردن سنگ در آن تاریکی و زیر باران کمی مشکل بود. بلاخره سنگ مناسبی پیدا کرد و دوباره به سمت کلبه دوید. سها با چشم های تار شده حرکات شروین را دنبال می کرد. شروین با سنگ چند ضربه محکم به قفل زد. قفل شکست و در باز شد. سنگ را انداخت و به سرعت از پله ها پایین آمد و به سمت سها که زیر باران مچاله شده بود، دوید. با دیدن سها در آن وضعیت قلبش فشرده شد. خم شد. سها را در آغوش گرفت و بلند کرد. سها سرش را روی سینه شروین گذاشت و با آهنگ ضربان قلب شروین آرام گرفت. دیگر نمی ترسید. به طرز عجیبی احساس امنیت می کرد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
Hammasini ko'rsatish...
👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_سه بیشتر از دوساعت بود که دور خودشان می چرخیدند. نه تنها نتوانسته بودند، راهی به سمت بالا پیدا کنند. حتی نتوانسته بودند به جایی که از آن سقوط کرده بودند، برگردند. به معنی واقعی گم شده بودند. سها خسته روی تکه سنگی نشست. تشنه و گرسنه بود و کمی ترسیده بود. شروین هم با این که سعی می کرد، خودش را آرام نگه دارد، ترسیده بود. جنگل جای ناشناخته ای بود و چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود. شروین نگاه به ساعت صفحه درشتش کرد و گفت: - ساعت از پنج گذشته، الان دیگه فهمیدن ما گم شدیم. حتماً دارن دنبالمون می گردند. - نباید از جامون تکون می خوردیم. اون جوری احتمال این که پیدامون کنن بیشتر بود. شروین شرمنده به صورت خسته و زخمی سها نگاه کرد و گفت: - درسته. تقصیر من شد. - نه، منم مثل تو فکر می کردم رفتن بهترین کاره. شروین نفسی گرفت و گفت: - می خوای اینجا بشینی من برم یه نگاهی به اطراف بندازم. شاید بتونم یه راهی پیدا کنم. سها با صدایی که ترس در آن مشهود بود، فریاد زد: - نه. و شرمنده از صدای بلندش. آرامتر ادامه داد: - من تنهایی می ترسم. اگه نتونیم همدیگر و پیدا کنیم چی؟ شروین کنار سها روی تخته سنگ نشست و گفت: - باشه. پس یه ذره استراحت می کنیم بعدش دوباره راه می افتیم. ولی انگار هوا هم سر ناسازگاری با آن ها را داشت که هنوز چند دقیقه از نشستنشان نگذشته بود که اولین قطره باران روی صورت سها افتاد. سها سرش را بالا برد و نگاهی به آسمان کرد و گفت: - داره بارون میاد. شروین هم که متوجه قطرات باران شده بود، از جایش بلند شد و گفت: - بلند شو بریم. باید یه جایی پناه بگیریم. هنوز چند قدم نرفته بودند که ابرهای سیاه کل آسمان را پوشاند و هوا تاریک شد. آسمان برقی زد و قبل از آن که صدای رعد توی گوشهایشان بپیچد باران سیل آسایی شروع به باریدن کرد. سها ترسیده خودش را به شروین نزدیک کرد. شروین دستش را دور بدن سها حلقه کرد و او را به خوش فشرد و گفت: - نترس. بارون پاییزه. چند دقیقه دیگه بند میاد و هوا باز می شه. ولی پیشبینی شروین چندان درست از آب در نیامد و باران انگار خیال بند آمدن نداشت. سر تاپایشان خیس شده بود و جایی برای پناه گرفتن پیدا نمی کردند. به توصیه سها چند دقیقه ای زیر درخت بزرگی ایستادند ولی برگهای درخت توان نگه داشتن آن حجم از آب را نداشت و مقدار زیادی آب یک دفعه از بین برگها روی سر و صورتشان ریخت و آنها را مجبور کرد که به حرکتشان در جنگل تاریک ادامه دهند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
Hammasini ko'rsatish...
👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_دو شروین که تازه متوجه پای بدون کفش سها شده بود، از جایش بلند شد و به سراغ لنگه کتانی سها رفت و آن را از بین دو تخت سنگ بیرون آورد. دوباره جلوی پای سها زانو زد. سها شرمنده سعی کرد کتانیش را از دست شروین بگیرد ولی شروین با اخم دست سها را پس زد و بعد از خالی کردن سنگ ریزه های درون کتانی آن را جلوی پای سها گذاشت و با احتیاط پای زخمی سها را بلند کرد و داخل کتانی گذاشت و بند آن را بست. نگاهی به صورت شرمنده سها انداخت و گفت: - راحتی؟ سها خجالت زده سرش را تکان داد. شروین بلند شد. موبایلش را از داخل جیب کاپشنش بیرون آورد و رو به سها گفت: - باید زنگ بزنم بیان کمکمون. ولی موبایل آنتن نمی داد. نوچی کرد و گفت: - من آنتن ندارم ببین تو داری؟ سها به سختی جا به جا شد و موبایل را از جیب شلوارش بیرون آورد. نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و سرش را با ناراحتی به دو طرف تکان داد و گفت: - نه، منم آنتن ندارم. - پس همین جا بشین تا من برم کمک بیارم. سها با این که دوست نداشت، تنها بماند باشه ای زیر لب گفت. شروین چند قدمی از سها دور شد و رو به روی جایی که از آن پایین آمده بود، ایستاد. شیب این قسمت از جاهای دیگر کمتر بود. نفسی گرفت و دستش را به ریشه درختی که از میان خاک بیرون زده بود، قلاب کرد و پایش را روی سنگی گذاشت و خودش را بالا کشید ولی سنگ از جایش کنده شد و شروین به همراه مقداری زیادی خاک به پایین سُر خورد. سها با نگرانی به شروین نگاه کرد و گفت: - خوبی؟ شروین لبخندی زد و گفت: - چیزی نشد. و دوباره برای بالا رفتن تلاش کرد ولی باز هم نتوانست خودش را بالا بکشد. خاک سست و نا پایدار بود و زیر پاهایش فرو می ریخت. شروین دست از تلاش کشید و با ناامیدی پیش سها برگشت و گفت: - از اینجا نمی شه بالا رفت. باید یه جای دیگه رو پیدا کنیم. یه جایی که خاکش سفت تر باشه. سها دوربینش را از روی زمین برداشت و بند آن را دور گردنش انداخت و به سختی از جایش بلند شد. با وجود این که سوزش پایش کمتر شده بود ولی راه رفتن برایش سخت بود. تمام تنش به خاطر غلتیدن روی سنگها کوفته شده بود و درد می کرد. با کف دست خاک روی لباسهایش را تکاند و گفت: - بریم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
Hammasini ko'rsatish...
👌 1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_هفتاد_و_یک بدن سها از سوزش برخورد ماده ضدعفونی کننده با زخم روی پایش منقبض شد. شروین با ناراحتی به سها نگاه کرد و گفت: - ببخشید می دونم می سوزه ولی چاره ای نیست باید مواظب باشیم عفونت نکنه. سها فقط چشم بست. شروین گفت: - حالا باید زخم را ببندیم. سها نفسی گرفت و شال دور گردنش را باز کرد و به شروین داد. شروین شاخ و برگی را که به شال چسبیده بود، جدا کرد و شال را محکم تکاند و با دقت تا زد و با احتیاط به دور پای سها بست. سها خیره حرکات شروین بود. در حرکاتش عشق و محبت موج می زد. محبتی که برای سها تازگی داشت. محبت شروین هیچ شباهتی به محبت مردان زندگیش نداشت. محبت های پرهام پر بود از خودخواهی و تظاهر. حتی این آواخر هم که سعی می کرد بیشتر به سها محبت کند، چیزی از خودخواهی نهفت در محبت هایش کم نشده بود. محبت های پدرش هم زیاد به دلش نمی نشست. همیشه بویی از عذاب وجدان داشت. بویی از جبران. انگار این محبت ها برای او نبود برای کس دیگری بود که در نبودش نثار سها می شد. سها همیشه این را به مرگ مادرش و عشقی که پدرش به مادرش داشت، نسبت می داد. هر چند رفتار پدرش بعد از آن گفتگویی که در بنگاه با هم داشتند، بهتر و محبتهایش خالصانه تر شده بود، ولی هنوز هم برای سها آنچنان که باید دلچسب نبود. محبت های شروین ولی فرق داشت ناب و خالص بود. پر از صداقت و سرشار از عشق. محبتی که فقط و فقط به خاطر وجود خود سها بود. محبتی که سخت به دل سها می نشست و البته او را می ترساند. می ترسید که وابسته این محبت شود. می ترسید عاشق شروین شود. اگر توانسته بود رفتار پرهام را تحمل کند و بعد از طلاق راحت به زندگیش ادامه دهد به این خاطر بود که هیچ وقت عاشق و وابسته پرهام نبود. ولی اگر وابسته شروین می شد و شروین رهایش می کرد، نمی دانست می تواند دوباره روی پاهایش بایستد. سها از عاشق شدن و رها شدن می ترسید. شروین انتهای شال را به زیر قسمت پیچیده شده به دور پای سها فرو کرد و پاچه شلوار سها را پایین کشید. سها زیر لب تشکری کرد. خواست دوباره از جایش بلند شود که شروین دست روی شانه اش گذاشت و گفت: - بلند نشو. - می خوام برم کتونیم و بیارم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
Hammasini ko'rsatish...
👌 1
Kirish qilib, tafsilotli ma'lumotlarga ega bo'ling

Biz sizga ushbu hazinani tasdiqlashdan so'ng ochamiz. Va'da qilamiz, tezroq!