دلان موسوی/مجنون تمام قصهها
📌پارت گذاری: 2پارت روزهای فرد نویسنده نیستم، با کلمهها همبازیام! 📚سقوط(فایل) 📚به یادم بیار(فایل) 📚به کجا چنین شتابان (چاپ) 📚 نقطهی کور 📚 همدرد
Ko'proq ko'rsatish7 731
Obunachilar
+6824 soatlar
+157 kunlar
+34830 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Nashrni tahlil qilish
Postlar | Ko'rishlar | Ulashishlar | Ko'rish dinamikasi |
01 چند تا از رمان های خفنمون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇
عضویت هر کانال بسیار محدود
https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk
مطمئن وزیبا مرسی ازاعتمادشما👆👆👆👆 | 541 | 0 | Loading... |
02 وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود | 513 | 0 | Loading... |
03 جدیدترین رمانهای عاشقانه با ژانرهای مختلف و کلی پارت آماده
برای همه شما مخاطبای آنلاین خون عزیزم که دنبال رمانای منظم و جذاب بودید❤️☝️☝️
#لینکهاخصوصیویکبارمصرفن‼️
https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk
👆👆👆👆 | 516 | 0 | Loading... |
04 وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود | 499 | 0 | Loading... |
05 ❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود. | 192 | 0 | Loading... |
06 #مجنون_تمام_قصه_ها_340
#دلآن_موسوی
در چشمانش کشیدهاش که آینهای از چشمان خودم بود نگاه کردم و روزهای را به یاد آوردم که به اصرار مرا همراه خودش کرد تا در دورهمی او و دوستانش شرکت کنم.
بعد از سالها من و پسر یکی از دوستانش که در نوجوانی از او خوشم میآمد را با هم روبرو کرد، روزها از او و موفقیت شغلی و جایگاه اجتماعیاش میگفت و من آنقدر در رویای معین بودم که هیچ چیز نمیشنیدم.
او راست میگفت اما دیر بود...
- حریر بخاطر لجبازی زندگی خودت رو فدا نکن. میخوای منو تنبیه کنی؟ باشه! میخوای فرید رو تنبیه کنی؟ باشه! هرچی تو بگی اما پای خودت رو از این تنبیه بکش بیرون. من رو با خودت تنبیه نکن.
پالتو را از رگال بیرون آوردم و پوشیدم. چشمان نگرانش تمام حرکاتم را زیر نظر گرفته بود.
- حریر میشنوی چی میگم؟
- میشنوم اما برام مهم نیست.
دوباره آتش گرفت، با گرفتن شانههایم مرا تکان داد، آنقدر محکم که انگار میخواست عقلم سر جایش بیاید.
- داری منو سکته میدی حریر، داری دیوونهم میکنی! یه عمر لای پر قو بزرگت نکردم که بذارم دستی دستی خودت رو بدبخت کنی. تو فکر کردی معین باور میکنه که من ندونسته زن پدرش شدم؟ اون که بچه مردمه، تو که جگر گوشه خودمی حرفم رو باور نمیکنی! حریر فکر کردی معین از ان موضوع میگذره؟
انگار که جان از بدنش رفته باشد بر تخت نشست و اشکهایش جاری شد.
- به این فکر کردی که خانوادهش باهات چه رفتاری میکنن؟
کیفم را برشانهام گذاشتم، آرایشم کم بود، مثل وقتهایی که معین سر به سرم میگذاشت و میگفت شبیه دختران مدرسه ای شدهام.
میل آرایش نداشتم اما نمیخواستم با آن چهره رنگ پریده و تیرگی پای چشم حاصل از بیخوابیهایم به دیدنش بروم.
- تو به این فکر نکردی که با فهمیدنش چه بلایی سرم میآد؟
- از همین میترسیدم. از همین که باورم نکنی، از همین که به حرفام گوش ندی و کار خودت رو بکنی. گفتم شاید بعدش خودتون این رابطه رو تموم کنین.
با پوزخندی تلخ از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی خانه رفتم. پشت سرم آمد و مستأصل نگاهم کرد.
- کجا میری حریر؟
- دیدن مادرش. | 1 521 | 0 | Loading... |
07 #مجنون_تمام_قصه_ها_339
#دلآن_موسوی
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*
مجنون تمام قصهها نامردند...
مامان با صدای بلند فریاد زد:
-من بهت اجازه نمیدم.
من اما فریاد نزدم، خسته بودم از پنج روز بحث و جدلی که پس از آن شب دیدار با معین پایان نداشت. خسته بودم و مصمم.
- من ازت اجازه نخواستم.
- تو حق نداری حریر!
با آرامشی که فقط پوستهای ظاهری بر آشوب درونم بود جواب دادم:
- تو هم حق نداشتی منو بازی بدی. اینطوری با هم بیحساب میشیم.
نزدیک شدن صدایش را حس کردم، صدای صندلهایش بر سرامیک خانه به اتاقم نزدیک و سپس خودش وارد اتاق شد.
- حریر؟ این حرفا چیه که میزنی؟
آرام پالتوهایم را جابجا کردم تا پالتویی که مد نظرم را پیدا کنم.
- حریر! با توام! چی داری میگی؟
-خیلی واضحه! پنج روزه که دارم بهت میگم معین قراره پنجشنبه بیاد خواستگاری. قبلا خودتون قرار گذاشته بودین اما حالا یه خرده تاریخش اینور و اونور شد.
به سمت آمد و شانهام را محکم کشید و باز فریاد زد. جیغ صدای نازکش بر روان ناآرامم چنگی کشید.
- میفهمی داری چیکار میکنی؟
- آره، بازیای که تو فرید شروع کردین رو ادامه میدم.
اشک از چشمانش بر روی گونهاش چکید.
- دیوونه شدی؟
- آره! دیوونه شدم. از وقتی فهمیدم تو، مادر من هم منو بازی داده دیوونه شدم لاله خانوم.
سرش را فشرد و مقابل عرض اتاق را راه رفت.
- حریر! من نمیدونستم معین پسر فریده! من اصلا نمیدونستم اون شرکتی که میری شرکت بچههای اونه. تموم اون موقعهایی که دوتایی در مورد معین حرف میزدیم من اصلا نمیدونستم این مرد حتی نسبتی با فرید داره. این هزارمین باره که بهت میگم، من چند وقت بعد اون شبی که شام با هم رفتیم بیرون حقیقت رو فهمیدم.
به خوبی در خاطرم هست درست در همان زمان بود که مامان دیگر میل و اشتیاقی برای صحبتهای من دربارهٔ معین نداشت. هربار که با او در مورد معین صحبت میکردم دیگر مانند قبل ذوق و هر حرکت معین را تایید نمیکرد.
راست میگفت به خاطر دارم که چند باری اوضاع روحی و روانی معین را بهانه کرده بود تا بگوید او به درد زندگی با من نمیخورد و هربار من آنقدر قاطع جلویش ایستادم که دیگر ادامه نداد. | 1 460 | 0 | Loading... |
08 ❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود. | 472 | 0 | Loading... |
09 #مجنون_تمام_قصه_ها_338
#دلآن_موسوی
چشمان منتظرش مرا وادار کرد که با صدایی گرفته جواب دهم:
- قبوله. اما بهم زمان بده، راضی کردن مامان کار راحتی نیست.
- فقط یه هفته!
- معین داری با من میجنگی؟
نگاه سردش را در چشمانم دوخت.
- اگرم جنگی باشه واسه اینه که بهت فرصت بدم ثابت کنی تو توی تیم منی، نه همدست دشمنم.
سرم را در دستانم گرفتم. آنجایی که من مانده بودم قطعاً خود جهنم بود.
باید با تمام دنیای و آدمها میجنگیدم تا ثابت کنم طرف معین هستم. جنگیدن برایم سخت نبود میتوانستم بخاطر معین همه کار کنم اما ترسم از آن بود که حتی بعد از پشت سر گذاشتن همه این ها معین باز هم مرا باور نکند.
از افکاری که در سرم هیاهویی به پا کرده بودند در خود جمع شدم. درجه بخاری را بیشتر کرد و رو برگرداند، انگار که نمیخواست این توجه کردنها را به روی خودش بیاورد.
نمیدانستم خانوادهش چیزی از حقیقت میدانستند یا نه و نمیتوانستم منتظر بمانم و چند شب دیگر را هم با این فکر و خیال کابوس ببینم.
- معین؟ تو به بقیه... یعنی منظورم خواهر برادراته گفتی که...
حتی کامل کردن جمله هم برایم سخت بود اما نیازی به آن نداشتم که با دست و پا زدن تکمیلش کنم. انگار خودش بهتر از من منظورم را فهمیده بود.
-نه! هنوز بهشون نگفتم.
نفسش را مانند آه سردی از سینه بیرون و به صندلیاش تکیه داد.
- البته اگر تا الان مسعود بهشون نگفته باشه.
با نگاهی معنادار به سمتم برگشت.
- لابد از رابطه مسعود و بابا هم خبر نداشتی!
- بگم نه باور میکنی؟
- نه.
آرام سر تکان دادم و با چشم دوختن به خیابان و قطرات باران بر شیشه از نگاه پر تمسخرش فرار کردم.
- کیکت رو باز کن و بخور.
- گفتم میل ندارم.
- منم حوصله ناز کشیدن ندارم. بخور گفتم، کلی کار دارم باید برم.
دلم از لحن سردش شکست. معین خودم را میخواستم. برای اینکه هرچه زودتر از این معینی که برایم غریبه بود دور شوم یکی از کیکها را باز کرده و به سختی تکه ای در دهانم گذاشتم.
گرسنه بودم اما از احساسی که کنار او داشتم طعم آن کیک شکلاتی در دهانم بدترین طعم دنیا بود.
وقتی مطمئن شد که کیک را خوردم ماشین را روشن کرد و کمی بعد جلوی در خانه متوقف شد.
- یادت نره، فقط یه هفته.
از ماشین پیاده شدم و بیتوجه به جملهاش، آرام به حرف آمدم:
- میشه حداقل جواب پیام هام رو بدی؟
نگاهش را به مسیر روبرویش دوخت.
- فرصت ندارم. برو داخل عجله دارم.
در را بستم و مستقیم به سمت خانه رفتم تا اشکهایی که انگار با هر بهانهای در چشم هایم پر میشدند را نبیند.
کاش میشد معین خودم را از او پس بگیرم... | 1 792 | 0 | Loading... |
10 #مجنون_تمام_قصه_ها_337
#دلآن_موسوی
از تکرار دوبارهٔ آن جمله خسته بودم اما چیز دیگری برای گفتن به او که قصد باور نداشت در ذهنم پیدا نمیکردم.
- من درو...
- ثابت کن.
قبل از اینکه چیزی بگویم ادامه داد:
- فکر کنم راضی کردن مامانت از گزینه فرار که خودت پیشنهاد دادی برات راحتتر باشه.
نمیدانستم چه در سر دارد و همین معین ناآشنایی که کنارم نشسته بود را عجیبتر میکرد.
باید اعتماد و باور از دست رفتهاش را پس میگرفتم. ازدواج با یکدیگر قبل از آنکه حقیقت عیان شود چیزی بود که هردو ما برایش برنامهریزی میکردیم.
او حتی حلقه نشان نامزدیمان را خریده بود. با هم رنگ مبلمان خانهمان را انتخاب کرده بودیم.
گاهی ساعتها به طور جدی بر موضوع اینکه کدام اتاق، اتاق خوابمان باشد با دلیلهای متفاوتمان بحث کرده بودیم.
با تمام اختلاف نظرهایمان با هم در این تفاهم داشتیم که چند سال در آن خانه بمانیم و بعد وقتی تصمیم به بچهدار شدن گرفتیم خانهمان را به یک خانه ویلایی تغییر دهیم.
خانهای که باغچه و یک حوض کوچک داشته باشد.
اتفاقات رخ داده همه چیز را عوض کرده بود. میدانستم مامان با اوضاعی که بوجود آمده دیگر راضی کردن مامان کار راحتی نبود، شک نداشتم که فرید مانع خواهد شد و برایم مثل روز روشن بود که اگر مامان حقیقت را به دایی میگفت او هم برای این ازدواج مخالفت میکرد.
همه آشوب در ذهنم فقط یک سمت ماجرا را به نمایش گذاشته بود، سمت دیگر خانواده معین بودند که نمیدانستم پس از فهمیدن حقیقت دیگر چه رفتاری با من خواهند داشت.
اصلا مادرش رضایت میداد؟ خواهرانش با این موضوع که همسر برادرشان چه کسی هست کنار میآمدند؟ برادرانش چه؟
چشمان معین منتظر جواب من بود و من با هر یک از این سوالات جنگی تن به تن در ذهن داشتم و پاسخی برایشان پیدا نمیکردم.
اما با این همه فقط یک چیز میدانستم، من نمیخواستم معین را از خودم برانم. نمیخواستم او فکر کند که من بازیگر این بازی بودهام، که بازیاش دادهام و تمام احساساتم نسبت به او دروغ و نقشه بوده.
حتی تصور از دست دادن معین برایم مرگ بود. میدانستم بعد از معین دیگر من حریر نخواهم بود؛ سراسر وجودم نخکش میشود... | 1 646 | 0 | Loading... |
11 ❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود. | 342 | 0 | Loading... |
12 #مجنون_تمام_قصه_ها_336
#دلآن_موسوی
آرام شروع کرد، درست نقطه مقابل من که خسته و کم آورده بودم.
- تموم این روزهایی که گذشت به این فکر کردم که چطور شد که بهت اعتماد کردم. چطور اینقدر زود باورت کردم و خب جوابش خیلی واضح جلوی چشمام بود. بابا میدونست، میدونست چطور با تو دل من رو نرم کنه، نقشه حساب شدهای بود.
دلم در هم پیچید، انگار که معدهام قصد داشت همه نخوردههای روزم را بالا بیاورد.
- بهت گفتم که من اصلا...
- البته نباید هنرمندی تو رو هم نادیده گرفت. خیلی خوب بازی کردی حریر! اونقدر خوب که باعث میشدی گاهی فکر کنم که... میتونم بابا رو ببخشم.
اشکهایی که میخواستم جلوی چشمان او جاری نشوند بیتوجه به تصمیمات من راه خود را بر گونههایم پیدا کردند.
- معین! من هیچ کاری نکردم. واقعاً دیگه نمیدونم چطور باید اینو بهت بگم. من هرکاری کنم تو باور نمیکنی و تموم درد منم اینه که خودمم بهت بابت این موضوع حق میدم که باورم نداری.
اشکهایم را محکم پس زدم آنقدر محکم که نگینهای نشسته بر آستین شنل حسی سوزشی مانند بریدگی با کاغذ روی پوست صورتم بر جا گذاشت.
- باور نمیکنی، باورم نمیکنی لعنتی اما دارم راست میگم. من هیچی نمیدونستم، اون حتی منو هم بازی داد.
با انگشتانش بر فرمان ماشین ضرب گرفت.
- چطور باورت کنم وقتی باهاش همدست بودی؟
- من همدستش نبودم معین، منم مثل تو بازی خوردم و مـ...
نگذاشت جملهام را کامل کنم و با حرفش قلبم را سوزاند.
- حداقل بازیش یه جوری پیش رفت که من و احساسم مطمئنی. تموم شب رو با فکر به اینکه تمام حس و حرفهای من دروغ بوده دیوونه نمیشی.
لحن زارم بیشباهت به التماس نبود.
- حس من بهت دروغ نبود معین، دروغ نیست. بازی نبود، نقشه نبود، برنامه ریزی شده نبود. من دوستت دارم.
- ثابت کن!
- چجوری؟ مگه تو باور میکنی؟
چشمان سرد و ناآشنای مرد به سمت خیابان کشیده شد.
- آره.
امید در انتهای آن چاه تاریک بیاعتمادیاش کورسویی از خود نشان داد.
- چیکار کنم؟
- کاری که خودت گفتی. آخر همین هفته میآم خواستگاریت، تو هم جواب مثبت میدی، ازدواج میکنیم.
نگاهش کردم. اشک آرام از گونهام به پایین غلتید اما من دیگر هقهق نمیکردم. سکوتم باعث شد ادامه دهد:
- حداقل بهم ثابت میکنی اونقدر احمق نیستی که وقتی احساسی بهم نداری بخاطر نقشه بابا خودت رو توی چاه بندازی.
شوکه و ناباور زمزمه کردم:
- معین... مامان راضی نمیشه.
- اعتراف کن که از اولش همدست بابا بودی.
پوزخندش زهری تلخ را به جانم ریخت:
- تو یه جوجوی دروغگویی! | 1 936 | 0 | Loading... |
13 #مجنون_تمام_قصه_ها_335
#دلآن_موسوی
آرام به سمتش برگشتم و بالاخره به نیمرخش چشم دوختم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. برای این نگاه جدی، برای موهای جوگندمی و ابروهای کشیده و پرش، آن مژههای بلند تابدار و حتی سکوتش که مرا یاد اوایل آشنایمان انداخت.
او هم آن یک هفته را راحت و آسوده سپری نکرده بود، میتوانستم این را از ریش آنکارد نشدهاش بفهمم و همین کمی دلم را آرام کرد.
میدانستم که چقدر روی این موضوع حساس بود. چقدر در ذهن برای روزهایی که خودم هر صبح زیر گلویش را اصلاح کنم رویا پردازی کرده بودم.
مقابل سوپر نگهداشت و پیاده شد. به محض پیاده و دور شدنش نفسی عمیق کشیدم تا بتوانم بوی عطرش را به جان بکشم.
آفتابگیر را پایین آوردم تا اشکهایی که پس از پیاده شدنش بر گونههایم جاری شده بود را پاک کنم و منتظر برگشتنش ماندم.
کمی بعد با کیسه خرید از کیک و شیرکاکائو برگشت و آنها را تقریبا در آغوشم گذاشت و پشت فرمان نشست.
پس از کمی دور زدن در یکی از کوچههای خلوت نگهداشت. چند دقیقهای به هردویمان زمان داد و بعد صدای گرفته و پر خشش در سکوت اتاقک آهنی ماشین پیچید:
- یه چیزی بخور تا صحبت کنیم.
بیشتر در خودم جمع شدم. مانند معتادی که یک هفته از مخدرش دور بوده. خمار ناز کشیدن و قربان صدقههایش بودم، دلم بیش از این میخواست. لوس بودم؟ شاید!
- میل ندارم.
به سمتم برگشت و بیاراده برای دیدنش همینکار را کردم. چشمانش آنقدر سرد و یخ زده بود که معین خودم را در آن جهنم یخ زده پیدا نمیکردم.
هیچ نگفت، برای خوردن خوراکیها وعده و وعید نداد، حتی خبری از تهدید به تنبیههای الکی هم نبود! همین سکوت دردش از هزاران حرف بدتر بود.
کاش چیزی میگفت، کاش داد و بیداد میکرد اما آنطور بیاحساس و سرد نگاهم نمیکرد.
من از او معین خودم را میخواستم، همان نگاه براق و چشمهایی که با هر حرف و حرکتم باریک میشدند. همان معینی که مانند فرید نازم را میکشید. مانند فرید؟! آخ از این پدر و پسر...
- معین...
لعنت به من و صدای لرزانم.
حرفم را قطع کرد. انگار میلی به شنیدن حرفهایم نداشت. من برایش دیگر آن حریر فیروزهای نبودم که ذوق شنیدن حرفهایم را داشته باشد، همانی که به تمام روزمرگیهایم را گوش دهد و بخندد. | 1 779 | 0 | Loading... |
14 ❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود. | 1 272 | 0 | Loading... |
15 #مجنون_تمام_قصه_ها_334
#دلآن_موسوی
در حالی که انگار هنوز باور نمیکردم به سمت پذیرایی رفتم و از پنجره جلوی در خانه را چک کردم. خودش را ندیدم اما ماشینش جلوی در خانه پارک بود، همانجایی که همیشه میآمد و منتظر من میماند.
ناباور به اتاقم برگشتم اما ذهنم جای دیگری سیر میکرد.
او آمده بود جلوی خانه دنبال من؟ چه میخواست؟ اویی که یک هفته تماسها و پیامهای مرا بیجواب گذاشته بود؟!
لباسهایم را پوشیدم و دیگر به آنکه شلوار جین مام استایل زاپ دار هیچ سنخیتی با شنل بافتنیام ندارد توجهی نکردم.
طبقات را همراه پنل آسانسور شمردم و پایین رفتم. در را که باز کردم با دیدن ماشینش در چند متری خودم بعضی کودکانه و بیدلیل به گلویم چنگ زد.
پاهایم به دستور دل مرا به سمت او میکشاند انگار که مغز درون بدنم هیچ کاره و فقط نظارهگر بود.
هرچه به ماشینش نزدیکتر میشدم بغض نشسته سر راه نفسهایم بزرگ و بزرگتر میشد.
نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم خودم را کنترل کنم. نمیخواستم مقابل او که چندین روز مرا نادیده گرفته بود ضعیف ظاهر شوم.
میخواستم مثل خودش باشم، سنگدل و سرد و بیتفاوت!
بالاخره توانستم در ماشین را باز کنم و روی صندلی بنشینم. همین که بوی عطرش به ریههایم رسید اشک در چشمانم نیش زد.
حالم از این ضعفی که نسبت به او داشتم به هم خورد.
من بی آنکه بدانم چنان به او مبتلا شده بودم که پس از یک هفته دوری فقط عطرش تمام مقاومتی که داشتم را در هم شکست.
نگاهم را به آسفالت باران خورده خیابان دوختم، نه اینکه مانند او دلسنگ بودم، نه اینکه دلم برای او چشمانش تنگ نشده بود و نه اینکه دلخور و ناراحت بودم، نه! من فقط ترسیدم که نگاهش کنم و دیگر نتوانم جاری شدن اشکهایی که به سختی مهارشان کرده بودم را کنترل کنم.
ترسیدم نتوانم هوس آغوش امنش را در دل نگهدارم.
هیچ کدام حرفی نزدیم، نه من نه او! دریغ از یک سلام ساده. انگار این چند روز دوری آنقدر همه چیز میان ما را عوض کرده بود که حتی نمیدانستیم چطور باید یک مکالمه را شروع کنیم، حتی به مبتدیترین شکل یک ارتباط میان دو غریبه.
صورتم میل عجیبی داشت که به سمتش برگردد و حداقل بعد از این روزها یک نگاه کوچک به او بیاندازم. اما به سختی این میل سرکش را کنترل کردم.
درگیر کشمشی میان قلب و مغزم بودم که بیحرف و توضیحی حرکت کرد و از خانه دور شد. | 2 839 | 0 | Loading... |
16 #مجنون_تمام_قصه_ها_333
#دلآن_موسوی
حتی نمیتوانستم به یاد بیاورم زندگیام قبل پا گذاشتن به شرکت و آشنایی با او چگونه سپری میشد.
انگار حافظه و خاطراتم روزگار قبل حضور او در زندگی ام را از دست داده بودم.
اشعههای تیز اما بیجان غروب آفتابِ زمستانی از پنجره به داخل خانه میآمد و فضای خانه را غمگین تر میکرد.
با صدای گوشی بیحوصله به اتاق رفتم. میدانستم احتمالا راشین است که به درخواست مامان و فرید برای عوض کردن حال و هوای من میخواهد برنامهای دیگر بچیند.
سینما، کافه، رستوران و دورهمی و یا از دیگر برنامههایی که طی این یک هفته تمامشان را رد کردهام.
بیحوصله گوشی را برداشتم ولی دیدن نامش بر صفحه آنقدر برایم شوکه کننده بود که آرام بر لبه تخت نشستم. انگار توان از پاهایم رفته بود.
حتی قادر به کنترل انگشتانم نبودم تا تماس را وصل کنم. گوشی آنقدر در دستانم لرزید و ملودی آرامش در اتاق پیچید که هر لحظه منتظر قطع شدنش بودم اما در همان لحظه انگار نیرویی عجیب در من نفوذ کرد تا انگشتان سرد و بیحسم را بر صفحه گوشی بکشد و تماسی که چیزی به قطع شدنش نمانده بود را وصل کند.
سکوت تنها چیزی بود که بعد از وصل کردن تماس شنیده میشد، انگار هردوی ما نمیتوانستیم حرفی بزنیم. من قدرتی برای حرف زدن نداشتم و او میلی...
با صدایی خفه و گرفته، آرام و نگران به حرف آمدم:
- ا... الو؟ معین؟
نفسهایش را میشنیدم که پس چند ثانیه صدای گرفتهاش به گوشم رسید:
- خونهای؟
بزاقم را به سختی قورت دادم و دستم آرام بر روی قفسه سینهام نشست تا شاید کوبش احمقانه قلبم آرام بگیرد.
- آره. چطور؟
- بیا پایین.
- چی؟
آه عمیقش از پشت تلفن هم قابل شنیدن بود.
- بیا پایین. جلوی در منتظرتم.
همین! بعدش سکوت بود. دیگر نه من حرفی زدم نه او و انگار هیچکدام از ما قادر به پایان دادن این تماس نبودیم.
در نهایت کسی که تماس را قطع کرد او بود.
به گوشی در دستم نگاه کردم و سعی داشتم مطمئن شوم که آن تماس در واقعیت بوده. باری دیگر به لیست تماسهایم سر زدم، درست بود! او با من تماس گرفته بود. | 2 451 | 0 | Loading... |
17 سرم روی تن لختی بود که دستهاش رو دورم پیچیده بود و حملم میکرد. ضربان قلبم بالا رفت و وحشت هجوم آورد.
عضلات بازویی زیر سرم بود و می تونستم فشاری که ناشی از تحمل وزن منه رو، روشون حس کنم.
گرمای نفسش رو زیر گوشم حس کردم و صدای خش دار و آرومی توی گوشم پیچید:
- درد داری؟
قلبم هری پایین ریخت، این کی بود؟کجا میبرد منو؟
خانم جهانی نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود | 482 | 0 | Loading... |
18 وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم جهانی نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود | 598 | 0 | Loading... |
19 لیستی از خفن ترین چنل های رمان تلگرام که شمارو به دنیای بهترین ها میبره!!🥳
💤 این یه فرصته که اگه از دست بدی قطعا پشیمون میشی...😘😊
https://t.me/addlist/JCgTWGGz1bRjMGM0 | 67 | 0 | Loading... |
20 -تو میدونستی... میدونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک میریختم دست بزرگش را نوازش کردم. گریهاش به هقهق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بیپناه سر روی شانهام گذاشت و هایوهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 | 65 | 0 | Loading... |
21 ❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود. | 545 | 0 | Loading... |
22 #مجنون_تمام_قصه_ها_332
#دلآن_موسوی
سرم را میان دستانم گرفتم. خسته بودم، خستهتر از هر لحظه دیگر. هیچوقت در زندگیام اینگونه کم نیاورده بودم.
- معین تو اصلا حرفای منو میشنوی؟
به سمت کیف لباسی که میعاد برایش آورده بود رفت و آرام مشغول جابجا کردن وسایلی که تا زده بود شد.
- نه میشنوم و نه دیگه دلم میخواد که ببینمت.
پس از جابجا کردن وسایلش با آرامشی عجیب به سمتم برگشت.
- داد نمیزنم چون شکست مقابل نقشهتون رو پذیرفتم، من زیادی احمق و ساده بودم. بابا خوب بهت آموزش داد، تو هم شاگرد خوبی بودی براش.
نگاهش درست به اندازه لحن صدایش سرد بود.
- تو واقعا باید به خودت افتخار کنی. بعد بابا...
چشمانش تاریک شد و ادامه داد:
- هیچکس نتونسته بود اینقدر به من نزدیک بشه.
همین جملات تلخ و تیزش آخرین مکالمات شد.
او رفت و ما دیگر یکدیگر را ندیدیم. به شرکت نمیرفتم، بیشک دیگر تمام فاطمیها مرا طبق تعاریف برادر بزرگشان میشناختند.
بعد از اینکه تماسها و پیامهایم بیپاسخ ماند دیگر کم کم تسلیم شدم. باید این درد را میپذیرفتم. دردی که مانند زخمی تازه و بزرگ بر احساسم مانده بود. زخمی که تمام دردهای دیگری که به جان داشتم مقابلش سرگرمی به نظر میرسیدند.
حال معین را میفهمیدم، همان حس بیاعتمادی که من به مامان و فرید داشتم.
شبهایم با گریه میگذشت و روزها خودم را در اتاق حبس میکردم. با هیچکس صحبت نمیکردم و گاهی طی روز حتی یک جمله هم از گلویم خارج نمیشد.
فرید دیگر به خانهمان نمیآمد اما پچپچهای مامان با او و یا دایی را میشنیدم که به تازگی در جریان بیماری فرید قرار گرفته بود.
شنیده بودم که باید دوره شیمی درمانی را آغاز کند اما حریر سیاه درون من که هر روز بیشتر از خشمم تغذیه میکرد و بزرگتر میشد جایی برای ناراحتی نسبت به او و شرایطش در من نمیگذاشت.
یک هفته از بیخبری مطلق از معین گذشته بود. روزهایی که شبیه به مرگ میگذشت. نه میلی به غذا خوردن داشتم و نه حسی به زندگی.
انگار معین نخ نامرئی برای اتصال من به زندگی بود و حالا مانند یک بادبادکی رها شده بودم که بین شاخههای درخت حقیقت گیر کرده بود.
بادبادکی خیس و باران زده که شاخهها مانند شمیری در قلبش فرو رفته بودند.
نه میل به پرواز داشتم و نه توانش. اما فراموشی پرواز را در خود نمیدیدم. من آن شوق را تجربه کرده بودم، آن حس زیبا را و از آن پس بدون آن حس و شوق، لابلای شاخهها داشتم در سکوت و تنهایی جان میدادم.
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*
مانند روحی سرگردان در خانه چرخیدیم، مامان همراه زندایی جایی رفته بودند. حین عبور از کنار آینه بیاراده متوقف شدم.
هاله تیره زیر چشمانم و رنگ پریدهام، لبهای پوسته پوسته شده و چشمهایم که دیگر از ذوق چیزی نمیدرخشید همه چیز را درباره من عیان میکرد.
من بدون معین میلی به زندگی نداشتم... | 2 323 | 0 | Loading... |
23 #مجنون_تمام_قصه_ها_331
#دلآن_موسوی
خسته و ناامید انگشتانش را قبل عبور از کنار خودم در دستانم گرفتم.
- معین، صبر کن! گوش کن.
طوری سرد و بیحس نگاهش را به من دوخت که انگار مزاحمی برای هر ثانیه زندگیاش هستم.
- معین من هیچی از این موضوع و نسبت تو و خانوادهت با فرید نمیدونستم. نمیدونم چیکار کنم که باور کنی. اصلا تو یه راهی جلوی من بذار، بگو چیکار کنم؟
پوزخندش میتوانست استخوانم را در هم بشکند.
- یه جوری نقش بازی میکنی که اگه یه نفر از این در بیاد داخل باور میکنه که داری حقیقت رو میگی.
- چون دارم حقیقت رو میگم معین. من خودم بازی خورده این نقشه و برنامهریزی فریدم، چرا باورم نمیکنی؟ لعنتی مگه من دیوونهم که بخاطر نقشه یه نفر دیگه بیام و عاشق بشم؟ معین میفهمی دوستت دارم؟ میتونی حرفام رو درک کنی؟
چشم بستم تا شاید با ندیدنش دیگر صدایم از بغض نلرزد. روزهای اخیر آنقدر با تنش درگیر بودم که احساس میکردم هر آن ممکن است مقاومتم تمام شود.
- من نمیتونم و نمیخوام که دروغهات رو...
عصبی سد راهش شدم.
- معین! من بهت اجازه نمیدم که احترام احساسی که بهت داشتم و دارم رو بذاری زیر پا! بهت گفتم یه چیزی بگو تا بتونم بهت ثابت کنم که دارم حقیقت رو میگم.
سخت نفس کشیدم. انگار بدنم دیگر توان و یارای مقاومت نداشت.
- من هرکاری که بگی برای اثبات خودم انجام میدم تا فقط باور کنی که حسم بهت دروغ نبوده. میخوای برم و جلوی خواهر و برادرات و کارمندها همه چیز رو بگم؟ میخوای از شرکت برم؟
هقهقم را در گلو خفه کردم تا بتوانم ادامه دهم:
- میخوای طبق قراری که گذاشته بودی بیای خواستگاری تا جواب مثبت بدم. میدونی که اگه همه اینها دروغ باشه این حماقته که بخوام اینکار رو بکنم اما برای اینکه باور کنی این کار رو میکنم، جلوی مخالفت خانوادهم میایستم، اصلا... اصلا باهات فرار میکنم...
زانوهای لرزانم فریاد میزدند که دیگر توان مقاومت ندارند و همانجا روی صندلی همراه، مانند درخت خشک تبر خوردهای سقوط کردم.
- فقط باورم کن معین! شدم از اونجا مونده و از اینجا رونده. نه تو به من اعتماد داری و نه من به فرید. دارم دیوونه میشم. زندگیم توی یه شبانه روز از این رو به اون رو شده.
به سختی اورکتش را پوشید و با قدمهایی آرام مقابلم ایستاد.
- من اونقدر باورت کرده بودم که وقتی میخواستم از خودم فرار کنم به تو پناه میآوردم. هنوزم باورش برام سخته که چطور تونستی با اعتمادم اینطور بازی کنی. | 2 332 | 0 | Loading... |
24 لیستی از خفن ترین چنل های رمان تلگرام که شمارو به دنیای بهترین ها میبره!!🥳
💤 این یه فرصته که اگه از دست بدی قطعا پشیمون میشی...😘😊
https://t.me/addlist/JCgTWGGz1bRjMGM0 | 268 | 0 | Loading... |
25 -تو میدونستی... میدونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک میریختم دست بزرگش را نوازش کردم. گریهاش به هقهق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بیپناه سر روی شانهام گذاشت و هایوهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 | 269 | 0 | Loading... |
26 از دست رمانهایی که دست بگیرید نمیتونید بی خیال بشید قلم های عالی وسوژه های ناب،توصیه ویژه برای شما،گزینه هایی جذاب برای تعطیلات،همگی ازنویسندگانی مطرح با سوژه های ناب😍❤️
https://t.me/addlist/JCgTWGGz1bRjMGM0
👆👆👆👆 | 279 | 0 | Loading... |
27 باید سر از مُهر برمیداشت و مرا نگاه میکرد. اصلا موهایم را برای همین امروز روی شانه ریخته بودم ....
نگاهش به بالا کشیده شد برای ثانیه ای شکارش کردم صدای استغفراللهاش پیچید در صدای بلند مامان که اسمم را صدا می زد.
توی دلم قیامت شده بود انگار همه ی شیشه های شراب بابا را یک جا سر کشیده بودم
https://t.me/+-JhBToL-a2I4MDZk | 242 | 0 | Loading... |
28 از دست رمانهایی که دست بگیرید نمیتونید بی خیال بشید قلم های عالی وسوژه های ناب،توصیه ویژه برای شما،گزینه هایی جذاب برای تعطیلات،همگی ازنویسندگانی مطرح با سوژه های ناب😍❤️
https://t.me/addlist/JCgTWGGz1bRjMGM0
👆👆👆👆 | 487 | 0 | Loading... |
29 من هنوز میخندیدم و او کار بوسه هایش به جنون رسیده بود. بریدههایی از زندگیام پشت پلکهای بستهام میآمدند و میرفتند. بوی شرابهای بابا، فکر بهداد توی پارچهسرا، معشوق پژمان که ندیده بودمش، عبادت مامان، چشمهای هلن و همه حل شدند در حرکت محکم دستهای مردانهی مالک که انگار داشت روی تنم یک بنای تازه میساخت یک عمارت دو طبقه که دعا میکردم آباد باشد.
https://t.me/+-JhBToL-a2I4MDZk | 470 | 0 | Loading... |
30 - معلوم نیست به کی رفتی که انقد چشسفید و گستاخ شدی! تو شوهر نکرده، دو مقابلِ من که مادرتم، لااقل حیا کن و خونمردگیها رو چاره کن و جولون نده جلو من! موهاتو بالا سرت کپه کردی که گلوگردن سیاهوکبودت رو بکنی تو چشوچار ملت؟
https://t.me/+F5PbqYTguGJkMzE0
رمانی که فراموش نمیشه | 741 | 0 | Loading... |
31 توصیه ویژه واسه روزای تعطیل🥰
این رمان های زیبا و جذاب رو از دست ندید. این لیست پر از رمانهاییه که هم محتوا دارن هم قشنگن و عاشقانه هاشون پر کششه. تازه کلی پارت آماده در کانال دارن😍❤️🔥 زود جوین شین تا باطل نشده👇👇👇
https://t.me/addlist/0FZG1vTVAjU1MzM0 | 749 | 0 | Loading... |
32 ❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود. | 1 134 | 0 | Loading... |
33 #مجنون_تمام_قصه_ها_330
#دلآن_موسوی
انگار با همان نگاه خستهاش دستور ایست داده بود که نتوانستم از جایی که ایستاده بودم قدمی جلوتر روم.
با بیتفاوت از من چشم برداشت و سعی کرد از بین لباسهای تمیز و اتو شدهای که میعاد برای مرخص شدنش آورده بود پیراهنش را بپوشد.
پوشیدن آستین پیراهن برایش سخت بود، دست طی این چند روز آماج سوزنهای زیادی شده و دردناک بود.
با عجله جلو رفتم و آستین را برایش نگهداشتم تا بپوشد. اخمهایش در هم بود، سرد و بی روح آستین را کشید تا محتاج من نباشد.
- معین!؟
- به حرمت جایی که طی این مدت توی زندگیم داشتی بهت فرصت میدم خودت خیلی آبرومندانه از شرکت و زندگیم بری.
- چی؟
- تو که خوب بلدی دروغ بگی، بشینین یه دروغ و بازی حرفهای دیگه سر هم کنین که همه باور کنن.
وقت برای گریه نداشتم، گریههایم باید میماند برای پشت فرمان، زیر دوش، زیر پتو. در آن لحظه فرصت نداشتم. بغض صدایم را لرزاند اما جلوی اشکها قد علم کردم.
- معین! نمیدونم باید به چی قسم بخورم، به کی قسم بخورم که من هیچی نمیدونستم. منم مثل تو همون شب توی پارکینگ فهمیدم. به روح بابام راحت میگم، به جون مامانم، به جایی که توی قلبت داشتم.
دست جلو بردم تا دکمههای پیراهنش را ببندم.
-به خدا فرید من و هم بازی داد.
سدی که مقابل اشکهای سرکشم کشیده بودم از آنقدر متزلزل و سست بود که با یک نگاه سرد او در هم شکست.
- تو بگو! به کی، به چی قسم بخورم که باور کنی؟ من حتی نمیدونستم فرید از ازدواج قبلیش چندتا بچه داره چه برسه به اینکه باهاش همراه و همدست بشم تا نقشهای که برای بچه هاش داره رو عملی کنم.
دستهایم که دکمه لباسش را میبستند پس زد اما مچ دستانش را گرفتم و قطره اشکم روی انگشتانش ریخت.
- معین! تو رو خدا!
- خیلی دوستت داره.
- کاش نداشت.
- اونقدر دوستت داره که بیاد شرکت تا فقط منو قانع کنه تا تو رو شریکش ندونم.
- چون نیستم.
پوزخندش به اندازه عمق بیاعتمادیاش به من دردآور بود.
- فکر میکنی اونقدر احمقم که دوباره باورت کنم؟!
- تو چی؟ فکر کردی من اونقدر احمقم که بخاطر نقشه مسخره ناپدریم بیام عاشق پسرش بشم، باهاش برنامه آینده و ازدواج بچینم، قرار خواستگاری بذارم؟
نگاه سردش باعث شد باز هم اشک در چشمانم جمع شود. آن چشمها شبیه چشمان معین من نبودند. نه، اصلا او معین من نبود.
تیزی زهرخندش تمام جانم را سوزاند.
- نه! مطمئناً اونقدر احمق نیستی، واسه همینم نذاشتی تا به اون خواستگاری کذایی برسیم. | 2 372 | 0 | Loading... |
34 #مجنون_تمام_قصه_ها_329
#دلآن_موسوی
روزها بدون حضور معین سختتر از چیزی که فکرش را میکردم میگذشت. گاهی تا بیمارستان میرفتم اما ترس روبرو شدن با او نمیگذاشت که به دیدنش بروم.
چند روزی را که او در بیمارستان بود با دروغ مقابل چشمان خواهران و برادرانش میرفتم و میآمدم و حتی جرئت به زبان آوردن حقیقت را نداشتم.
پشت در اتاق نشسته بودم انتظار میکشیدم. به بهانه رفتن به دستشویی میعاد را راهی اتاق خصوصیای که پس از انتقال معین به بخش در آن اتاق مستقر شده بود کرده بودم و خودم طول راهرو را طی میکردم.
نمیدانستم باید جواب سوالات میعاد را چه بدهم اما از تمام آنها را با دروغی پشت سر میگذاشتم.
با باز شدن در اتاق از جا پریدم و قبل از اینکه چیزی بگویم میعاد با لبخندی عمیق به سمتم آمد.
- تا من برم کارای ترخیصش رو انجام بدم برو پیشش، داره از دلتنگی برات میمیره اما اینقدر مغروره که مستقیم چیزی نمیگه. همهش یه سوالاتی میپرسه که تهش به تو برسه.
به سختی بزاقم را قورت دادم که با شیطنت زمزمه کرد:
- تنهاتون میذارم، یه ساعتی هم لفتش میدم که دلی از عزا در بیارین.
نتوانستم چیزی بگویم و او هم با همان لبخند عمیق پر شیطنتش به سمت آسانسور رفت. با اشارهاش به اتاق معین مجبور شدم آرام به سمت اتاق برم و انگار آسانسور با من لج کرده بود که تا قصد نداشت تا وارد شدن من بالا بیاید.
در را باز کردم و با قدمهایی لرزان وارد اتاقش شدم.
پشت به من پیراهن بیمارستان را از تن خارج کرد و با همین حرکت ناله آرام و در گلویش به گوشم رسید.
با شنیدن صدای در بدون اینکه مرا ببیند شروع به صحبت کرد. مثل همیشه، محکم و رئیس مآبانه.
- میعاد! به مامان بگو ما مستقیم میریم شرکت. من کلی کار دارم، ببینم این چند روز نبودم چیکار کردین. فکر کنم مامان واسه امشب بچهها رو جمع کرده خونه.
بستن در اتاقش همزمان شد با پوشیدن رکابی سفیدش. سرم التماس میکرد تا بر پهنای شانههایش آرام بگیرد و تمام احساسات این چند روز را گریه کند.
به سمتش رفتم، قدم اول، قدم دوم...
صدای پاشنهام باعث شد با عجله به سمتم برگردد.
در چشمان خمارش آنقدر احساسات ضد و نقیض از سر و کول هم بالا میرفتند که نمیتوانستم درک کنم چه حسی دارد. | 2 495 | 0 | Loading... |
35 ❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود. | 1 653 | 0 | Loading... |
36 #مجنون_تمام_قصه_ها_328
#دلآن_موسوی
نگاهش کردم و چشم دزدید. میعاد با فاصله زیادی مقابل پیشخان پذیرش ایستاده بود و در مورد انتقال برادرش به بیمارستانی خصوصی با پزشک معین صحبت میکرد.
نگاهم پر از کینه و خشم به سمت مسعود برگشت.
- چـ... چـجوری روت شـ شد؟
- حریر من...
دستم بیاراده بالا رفت و با شتاب بر صورتش نشست.
افرادی که نزدیکمان بودند با تعجب به ما نگاه کردند. میشد شوک را در چهره آنها دید، همان چیزی که در مسعود دیده نمیشد.
آرام سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و قبل اینکه چیزی بگوید با همان حرص خفته از اتفاقات اخیر زمزمه کردم:
- این اَ.. اَز طرف مـ... معین بـ بود.
نگاهش به سمت میعاد برگشت، با اطمینان از اینکه او این صحنه را ندیده دستی بر سر بی مویش کشید که برای همه مشخص بود بخاطر استایل خاصش آنطور موهایش را اصلاح میکند. مانند خودم آرام زمزمه کرد:
- بابا اومده جلوی در دنبالت. خیلی نگران معینه اما بخاطر اینجا بودن میعاد نیومد داخل.
- تـ تـ تا کی می میخو...
-بیا بریم، بعدا در موردش صحبت میکنیم.
با آمدن میعاد به سمتمان سکوت کرد.
- مسعود، میگن حداقل امشب رو بمونه شرایطش استیبل بشه. فردا منتقلش کنیم.
- باشه، بذار خانم ارغوان رو همراهی کنم میآم ببینیم چیکار کنیم.
- من حریر رو میرسونم.
مسعود بازوی میعاد که قدمی به سمتم آمد را گرفت و برای نگاه متعجب برادرش توضیح داد:
- لازم نیست، اومدن دنبالشون. من میرم یه عذرخواهی هم بکنم که تا این موقع شب مزاحمشون شدیم، تو حواست به معین باشه تا بیام.
در مقابل چشمهای متعجب میعاد مرا برای رفتن همراهی کرد.
خارج از محوطه بیمارستان، در گوشهای تاریک بالاخره فرید را پیدا کرد، به دلیل واضحی در آن تاریکی ایستاده بود که اگر اتفاقی میعاد مرا همراهی کرد او را نبیند.
نگران بود، میتوانستم این را از حرکاتش بفهمم اما باور نمیکردم.
حال معین را میپرسید و پاسخ سوالاتش در مورد انتقال معین به یک بیمارستان خصوصی را از مسعود میخواست و مشخص بود که موضوع منتقل کردن معین فکر او بوده و سوالاتش را مسعود به نمایندگی او از پزشک معین پرسیده بود.
در زمانی که او مشغول پرسیدن سوالاتش بود با گوشی خودم به مقصد خانه ماشین گرفتم.
با رسیدن ماشین مقابل چشمان متعجبش سوار شدم و قبل اینکه راننده حرکت کند با عجله به سمت ماشین آمدند و فرید در را باز کرد.
- حریر! چیکار میکنی بابا؟ آقا نگهدارین لطفا.
خسته فریاد زدم:
- گم شـ شـ شید. هـ هر دوتـ تاتون.
و با دخالت حراست بیمارستان که شاهد بحث و جدل ما بود با اعلام اینکه آنها مزاحم هستند در ماشین را بستم و مقابل چشمهای ناباورشان از آنها و بیمارستان دور شدم. | 2 712 | 0 | Loading... |
37 #مجنون_تمام_قصه_ها_327
#دلآن_موسوی
پس از حرفهای دکتر و رفتنش میعاد آرام عقب رفت و به دیوار تکیه داد. سرش را میان دستانش گرفته بود و خیره مانده بود به سرامیکهای کف بیمارستان.
- لعنت به من. لعنت به من...
آرام جلو رفتم و دست بر شانهاش گذاشتم، نمیدانستم چطور باید به او میفهماندم که چیزی تقصیر او نیست.
- میـ... میعاد! تـ... تقصیـ...یر تو نبود.
- بود! من باهاش کل کل کردم حریر. دیدم حالش بده، دیدم که عصبانیه. اما بازم...
- نه... تـ...
- اگه تو نمیرفتی چی؟ اگه با همین حال تنها توی شرکت میموند کی فهمید؟
هرجملهای که میگفت بیشتر مرا از خودم متنفر میکرد. چگونه باید به او میگفتم که نباید خودش را مقصر بداند؟
چطور میتوانستم تصور او از خودم به عنوان یک فرشته نجات را به عامل این حال برادرش تغییر دهم؟
باید شانهاش را فشار میدادم و اعتراف میکردم که «میعاد جان، من دختر همان زنی هستم که پدرت بخاطر ما شما را رها کرد.»
باید میگفتم «حال بد برادرت بخاطر بحث همیشگی و برادرانه میان شما نبوده، بلکه بخاطر دیدن من در نقشهٔ ریخته شده توسط پدرت بوده تا برادرت به زانو بیاندازد.»
باید میگفتم «برادرت فکر میکند که من و احساسم به او جزوی از نقشهٔ پدرتان بودهایم»
باید میگفتم اما نگفتم، ساکت شدم و به عذاب کشیدن میعاد نگاه کردم.
قصد داشتم معین را ببینم اما دکتر بخاطر انتقال او به سی سی یو مانع این دیدار شد.
وقتی میعاد با برادرش مسعود تماس گرفت نمیتوانستم خشمم را کنترل کنم. دلم میخواست گوشی را از دستش میگرفتم تا بتوانم هرچه میخواهم نثار مسعود کنم اما باید خودم را کنترل میکردم.
این کنترل زمانی که مسعود خودش را به بیمارستان رساند سختتر بود. زمانی که میدیدم چگونه پابهپای میعاد میدود تا برای انتقال برادرش به بیمارستان بهتر صحبت کند و شرایط را بسنجد دلم میخواست فریاد بزنم و حقیقت را به میعاد بگویم.
میان دویدنهای برادران معین، آرام بر صندلی فلزی و سرد انتظار نشستم. دیگر دنیا دور سرم میچرخید و نمیدانستم باید چه کنم.
احساس میکردم دارم در زمین فرو میروم...
- خوبی؟
چشم باز کردم، مسعود روبرویم ایستاده بود، کیسه پلاستیکی که در آن آب و آبمیوه چند شکلات و تنقلات بود را آرام کنارم روی صندلی گذاشت.
- بیا یه چیزی بخور رنگت پریده. | 2 423 | 0 | Loading... |
38 کتاب فروشی عینک کاغذی برای راحتی شما کانال تلگرامی هم زده.
میتونید کتابایی که میخواید رو با تخفیف همیشگی بهشون سفارش بدین. 😍 | 2 887 | 0 | Loading... |
39 وقتی همیشه میتونی تخفیف داشته باشی 😎
دیگه لازم نیست تا انقلاب بری و
کلی بگردی تا کتاب دلخواهتو پیدا کنی 😍
https://t.me/+YbDkt-ZheLw5MDI8
https://t.me/+YbDkt-ZheLw5MDI8
معرفی کتاب ، مشاوره خرید کتاب ، تخفیف های همیشگی و ارسال های رایگان و ارزون 😌
همه و همه همین جاست 🤩
تازه پیج اینستاگرام هم دارن 😍
https://t.me/+YbDkt-ZheLw5MDI8
https://t.me/+YbDkt-ZheLw5MDI8
از تخفیف های ویژه و بوکمارک های جذابشون غافل نشو 😎
پیام های پین شده رو چک کن 🤓 | 2 916 | 0 | Loading... |
40 چند تا از رمان های خفنمون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇
عضویت هر کانال بسیار محدود
https://t.me/addlist/JCgTWGGz1bRjMGM0
مطمئن وزیبا مرسی ازاعتمادشما👆👆👆👆 | 940 | 0 | Loading... |
چند تا از رمان های خفنمون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇
عضویت هر کانال بسیار محدود
https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk
مطمئن وزیبا مرسی ازاعتمادشما👆👆👆👆
54100
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
51300
جدیدترین رمانهای عاشقانه با ژانرهای مختلف و کلی پارت آماده
برای همه شما مخاطبای آنلاین خون عزیزم که دنبال رمانای منظم و جذاب بودید❤️☝️☝️
#لینکهاخصوصیویکبارمصرفن‼️
https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk
👆👆👆👆
51600
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
49900
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
19200
#مجنون_تمام_قصه_ها_340
#دلآن_موسوی
در چشمانش کشیدهاش که آینهای از چشمان خودم بود نگاه کردم و روزهای را به یاد آوردم که به اصرار مرا همراه خودش کرد تا در دورهمی او و دوستانش شرکت کنم.
بعد از سالها من و پسر یکی از دوستانش که در نوجوانی از او خوشم میآمد را با هم روبرو کرد، روزها از او و موفقیت شغلی و جایگاه اجتماعیاش میگفت و من آنقدر در رویای معین بودم که هیچ چیز نمیشنیدم.
او راست میگفت اما دیر بود...
- حریر بخاطر لجبازی زندگی خودت رو فدا نکن. میخوای منو تنبیه کنی؟ باشه! میخوای فرید رو تنبیه کنی؟ باشه! هرچی تو بگی اما پای خودت رو از این تنبیه بکش بیرون. من رو با خودت تنبیه نکن.
پالتو را از رگال بیرون آوردم و پوشیدم. چشمان نگرانش تمام حرکاتم را زیر نظر گرفته بود.
- حریر میشنوی چی میگم؟
- میشنوم اما برام مهم نیست.
دوباره آتش گرفت، با گرفتن شانههایم مرا تکان داد، آنقدر محکم که انگار میخواست عقلم سر جایش بیاید.
- داری منو سکته میدی حریر، داری دیوونهم میکنی! یه عمر لای پر قو بزرگت نکردم که بذارم دستی دستی خودت رو بدبخت کنی. تو فکر کردی معین باور میکنه که من ندونسته زن پدرش شدم؟ اون که بچه مردمه، تو که جگر گوشه خودمی حرفم رو باور نمیکنی! حریر فکر کردی معین از ان موضوع میگذره؟
انگار که جان از بدنش رفته باشد بر تخت نشست و اشکهایش جاری شد.
- به این فکر کردی که خانوادهش باهات چه رفتاری میکنن؟
کیفم را برشانهام گذاشتم، آرایشم کم بود، مثل وقتهایی که معین سر به سرم میگذاشت و میگفت شبیه دختران مدرسه ای شدهام.
میل آرایش نداشتم اما نمیخواستم با آن چهره رنگ پریده و تیرگی پای چشم حاصل از بیخوابیهایم به دیدنش بروم.
- تو به این فکر نکردی که با فهمیدنش چه بلایی سرم میآد؟
- از همین میترسیدم. از همین که باورم نکنی، از همین که به حرفام گوش ندی و کار خودت رو بکنی. گفتم شاید بعدش خودتون این رابطه رو تموم کنین.
با پوزخندی تلخ از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی خانه رفتم. پشت سرم آمد و مستأصل نگاهم کرد.
- کجا میری حریر؟
- دیدن مادرش.
1 52101
#مجنون_تمام_قصه_ها_339
#دلآن_موسوی
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*
مجنون تمام قصهها نامردند...
مامان با صدای بلند فریاد زد:
-من بهت اجازه نمیدم.
من اما فریاد نزدم، خسته بودم از پنج روز بحث و جدلی که پس از آن شب دیدار با معین پایان نداشت. خسته بودم و مصمم.
- من ازت اجازه نخواستم.
- تو حق نداری حریر!
با آرامشی که فقط پوستهای ظاهری بر آشوب درونم بود جواب دادم:
- تو هم حق نداشتی منو بازی بدی. اینطوری با هم بیحساب میشیم.
نزدیک شدن صدایش را حس کردم، صدای صندلهایش بر سرامیک خانه به اتاقم نزدیک و سپس خودش وارد اتاق شد.
- حریر؟ این حرفا چیه که میزنی؟
آرام پالتوهایم را جابجا کردم تا پالتویی که مد نظرم را پیدا کنم.
- حریر! با توام! چی داری میگی؟
-خیلی واضحه! پنج روزه که دارم بهت میگم معین قراره پنجشنبه بیاد خواستگاری. قبلا خودتون قرار گذاشته بودین اما حالا یه خرده تاریخش اینور و اونور شد.
به سمت آمد و شانهام را محکم کشید و باز فریاد زد. جیغ صدای نازکش بر روان ناآرامم چنگی کشید.
- میفهمی داری چیکار میکنی؟
- آره، بازیای که تو فرید شروع کردین رو ادامه میدم.
اشک از چشمانش بر روی گونهاش چکید.
- دیوونه شدی؟
- آره! دیوونه شدم. از وقتی فهمیدم تو، مادر من هم منو بازی داده دیوونه شدم لاله خانوم.
سرش را فشرد و مقابل عرض اتاق را راه رفت.
- حریر! من نمیدونستم معین پسر فریده! من اصلا نمیدونستم اون شرکتی که میری شرکت بچههای اونه. تموم اون موقعهایی که دوتایی در مورد معین حرف میزدیم من اصلا نمیدونستم این مرد حتی نسبتی با فرید داره. این هزارمین باره که بهت میگم، من چند وقت بعد اون شبی که شام با هم رفتیم بیرون حقیقت رو فهمیدم.
به خوبی در خاطرم هست درست در همان زمان بود که مامان دیگر میل و اشتیاقی برای صحبتهای من دربارهٔ معین نداشت. هربار که با او در مورد معین صحبت میکردم دیگر مانند قبل ذوق و هر حرکت معین را تایید نمیکرد.
راست میگفت به خاطر دارم که چند باری اوضاع روحی و روانی معین را بهانه کرده بود تا بگوید او به درد زندگی با من نمیخورد و هربار من آنقدر قاطع جلویش ایستادم که دیگر ادامه نداد.
1 46000
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
47200
#مجنون_تمام_قصه_ها_338
#دلآن_موسوی
چشمان منتظرش مرا وادار کرد که با صدایی گرفته جواب دهم:
- قبوله. اما بهم زمان بده، راضی کردن مامان کار راحتی نیست.
- فقط یه هفته!
- معین داری با من میجنگی؟
نگاه سردش را در چشمانم دوخت.
- اگرم جنگی باشه واسه اینه که بهت فرصت بدم ثابت کنی تو توی تیم منی، نه همدست دشمنم.
سرم را در دستانم گرفتم. آنجایی که من مانده بودم قطعاً خود جهنم بود.
باید با تمام دنیای و آدمها میجنگیدم تا ثابت کنم طرف معین هستم. جنگیدن برایم سخت نبود میتوانستم بخاطر معین همه کار کنم اما ترسم از آن بود که حتی بعد از پشت سر گذاشتن همه این ها معین باز هم مرا باور نکند.
از افکاری که در سرم هیاهویی به پا کرده بودند در خود جمع شدم. درجه بخاری را بیشتر کرد و رو برگرداند، انگار که نمیخواست این توجه کردنها را به روی خودش بیاورد.
نمیدانستم خانوادهش چیزی از حقیقت میدانستند یا نه و نمیتوانستم منتظر بمانم و چند شب دیگر را هم با این فکر و خیال کابوس ببینم.
- معین؟ تو به بقیه... یعنی منظورم خواهر برادراته گفتی که...
حتی کامل کردن جمله هم برایم سخت بود اما نیازی به آن نداشتم که با دست و پا زدن تکمیلش کنم. انگار خودش بهتر از من منظورم را فهمیده بود.
-نه! هنوز بهشون نگفتم.
نفسش را مانند آه سردی از سینه بیرون و به صندلیاش تکیه داد.
- البته اگر تا الان مسعود بهشون نگفته باشه.
با نگاهی معنادار به سمتم برگشت.
- لابد از رابطه مسعود و بابا هم خبر نداشتی!
- بگم نه باور میکنی؟
- نه.
آرام سر تکان دادم و با چشم دوختن به خیابان و قطرات باران بر شیشه از نگاه پر تمسخرش فرار کردم.
- کیکت رو باز کن و بخور.
- گفتم میل ندارم.
- منم حوصله ناز کشیدن ندارم. بخور گفتم، کلی کار دارم باید برم.
دلم از لحن سردش شکست. معین خودم را میخواستم. برای اینکه هرچه زودتر از این معینی که برایم غریبه بود دور شوم یکی از کیکها را باز کرده و به سختی تکه ای در دهانم گذاشتم.
گرسنه بودم اما از احساسی که کنار او داشتم طعم آن کیک شکلاتی در دهانم بدترین طعم دنیا بود.
وقتی مطمئن شد که کیک را خوردم ماشین را روشن کرد و کمی بعد جلوی در خانه متوقف شد.
- یادت نره، فقط یه هفته.
از ماشین پیاده شدم و بیتوجه به جملهاش، آرام به حرف آمدم:
- میشه حداقل جواب پیام هام رو بدی؟
نگاهش را به مسیر روبرویش دوخت.
- فرصت ندارم. برو داخل عجله دارم.
در را بستم و مستقیم به سمت خانه رفتم تا اشکهایی که انگار با هر بهانهای در چشم هایم پر میشدند را نبیند.
کاش میشد معین خودم را از او پس بگیرم...
1 79205
#مجنون_تمام_قصه_ها_337
#دلآن_موسوی
از تکرار دوبارهٔ آن جمله خسته بودم اما چیز دیگری برای گفتن به او که قصد باور نداشت در ذهنم پیدا نمیکردم.
- من درو...
- ثابت کن.
قبل از اینکه چیزی بگویم ادامه داد:
- فکر کنم راضی کردن مامانت از گزینه فرار که خودت پیشنهاد دادی برات راحتتر باشه.
نمیدانستم چه در سر دارد و همین معین ناآشنایی که کنارم نشسته بود را عجیبتر میکرد.
باید اعتماد و باور از دست رفتهاش را پس میگرفتم. ازدواج با یکدیگر قبل از آنکه حقیقت عیان شود چیزی بود که هردو ما برایش برنامهریزی میکردیم.
او حتی حلقه نشان نامزدیمان را خریده بود. با هم رنگ مبلمان خانهمان را انتخاب کرده بودیم.
گاهی ساعتها به طور جدی بر موضوع اینکه کدام اتاق، اتاق خوابمان باشد با دلیلهای متفاوتمان بحث کرده بودیم.
با تمام اختلاف نظرهایمان با هم در این تفاهم داشتیم که چند سال در آن خانه بمانیم و بعد وقتی تصمیم به بچهدار شدن گرفتیم خانهمان را به یک خانه ویلایی تغییر دهیم.
خانهای که باغچه و یک حوض کوچک داشته باشد.
اتفاقات رخ داده همه چیز را عوض کرده بود. میدانستم مامان با اوضاعی که بوجود آمده دیگر راضی کردن مامان کار راحتی نبود، شک نداشتم که فرید مانع خواهد شد و برایم مثل روز روشن بود که اگر مامان حقیقت را به دایی میگفت او هم برای این ازدواج مخالفت میکرد.
همه آشوب در ذهنم فقط یک سمت ماجرا را به نمایش گذاشته بود، سمت دیگر خانواده معین بودند که نمیدانستم پس از فهمیدن حقیقت دیگر چه رفتاری با من خواهند داشت.
اصلا مادرش رضایت میداد؟ خواهرانش با این موضوع که همسر برادرشان چه کسی هست کنار میآمدند؟ برادرانش چه؟
چشمان معین منتظر جواب من بود و من با هر یک از این سوالات جنگی تن به تن در ذهن داشتم و پاسخی برایشان پیدا نمیکردم.
اما با این همه فقط یک چیز میدانستم، من نمیخواستم معین را از خودم برانم. نمیخواستم او فکر کند که من بازیگر این بازی بودهام، که بازیاش دادهام و تمام احساساتم نسبت به او دروغ و نقشه بوده.
حتی تصور از دست دادن معین برایم مرگ بود. میدانستم بعد از معین دیگر من حریر نخواهم بود؛ سراسر وجودم نخکش میشود...
1 64600