دلان موسوی/مجنون تمام قصهها
📌پارت گذاری: 2پارت روزهای فرد نویسنده نیستم، با کلمهها همبازیام! 📚سقوط(فایل) 📚به یادم بیار(فایل) 📚به کجا چنین شتابان (چاپ) 📚 نقطهی کور 📚 همدرد
Ko'proq ko'rsatish7 648
Obunachilar
-1324 soatlar
+137 kunlar
+40630 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
39800
#مجنون_تمام_قصه_ها_328
#دلآن_موسوی
نگاهش کردم و چشم دزدید. میعاد با فاصله زیادی مقابل پیشخان پذیرش ایستاده بود و در مورد انتقال برادرش به بیمارستانی خصوصی با پزشک معین صحبت میکرد.
نگاهم پر از کینه و خشم به سمت مسعود برگشت.
- چـ... چـجوری روت شـ شد؟
- حریر من...
دستم بیاراده بالا رفت و با شتاب بر صورتش نشست.
افرادی که نزدیکمان بودند با تعجب به ما نگاه کردند. میشد شوک را در چهره آنها دید، همان چیزی که در مسعود دیده نمیشد.
آرام سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و قبل اینکه چیزی بگوید با همان حرص خفته از اتفاقات اخیر زمزمه کردم:
- این اَ.. اَز طرف مـ... معین بـ بود.
نگاهش به سمت میعاد برگشت، با اطمینان از اینکه او این صحنه را ندیده دستی بر سر بی مویش کشید که برای همه مشخص بود بخاطر استایل خاصش آنطور موهایش را اصلاح میکند. مانند خودم آرام زمزمه کرد:
- بابا اومده جلوی در دنبالت. خیلی نگران معینه اما بخاطر اینجا بودن میعاد نیومد داخل.
- تـ تـ تا کی می میخو...
-بیا بریم، بعدا در موردش صحبت میکنیم.
با آمدن میعاد به سمتمان سکوت کرد.
- مسعود، میگن حداقل امشب رو بمونه شرایطش استیبل بشه. فردا منتقلش کنیم.
- باشه، بذار خانم ارغوان رو همراهی کنم میآم ببینیم چیکار کنیم.
- من حریر رو میرسونم.
مسعود بازوی میعاد که قدمی به سمتم آمد را گرفت و برای نگاه متعجب برادرش توضیح داد:
- لازم نیست، اومدن دنبالشون. من میرم یه عذرخواهی هم بکنم که تا این موقع شب مزاحمشون شدیم، تو حواست به معین باشه تا بیام.
در مقابل چشمهای متعجب میعاد مرا برای رفتن همراهی کرد.
خارج از محوطه بیمارستان، در گوشهای تاریک بالاخره فرید را پیدا کرد، به دلیل واضحی در آن تاریکی ایستاده بود که اگر اتفاقی میعاد مرا همراهی کرد او را نبیند.
نگران بود، میتوانستم این را از حرکاتش بفهمم اما باور نمیکردم.
حال معین را میپرسید و پاسخ سوالاتش در مورد انتقال معین به یک بیمارستان خصوصی را از مسعود میخواست و مشخص بود که موضوع منتقل کردن معین فکر او بوده و سوالاتش را مسعود به نمایندگی او از پزشک معین پرسیده بود.
در زمانی که او مشغول پرسیدن سوالاتش بود با گوشی خودم به مقصد خانه ماشین گرفتم.
با رسیدن ماشین مقابل چشمان متعجبش سوار شدم و قبل اینکه راننده حرکت کند با عجله به سمت ماشین آمدند و فرید در را باز کرد.
- حریر! چیکار میکنی بابا؟ آقا نگهدارین لطفا.
خسته فریاد زدم:
- گم شـ شـ شید. هـ هر دوتـ تاتون.
و با دخالت حراست بیمارستان که شاهد بحث و جدل ما بود با اعلام اینکه آنها مزاحم هستند در ماشین را بستم و مقابل چشمهای ناباورشان از آنها و بیمارستان دور شدم.
1 44203
#مجنون_تمام_قصه_ها_327
#دلآن_موسوی
پس از حرفهای دکتر و رفتنش میعاد آرام عقب رفت و به دیوار تکیه داد. سرش را میان دستانش گرفته بود و خیره مانده بود به سرامیکهای کف بیمارستان.
- لعنت به من. لعنت به من...
آرام جلو رفتم و دست بر شانهاش گذاشتم، نمیدانستم چطور باید به او میفهماندم که چیزی تقصیر او نیست.
- میـ... میعاد! تـ... تقصیـ...یر تو نبود.
- بود! من باهاش کل کل کردم حریر. دیدم حالش بده، دیدم که عصبانیه. اما بازم...
- نه... تـ...
- اگه تو نمیرفتی چی؟ اگه با همین حال تنها توی شرکت میموند کی فهمید؟
هرجملهای که میگفت بیشتر مرا از خودم متنفر میکرد. چگونه باید به او میگفتم که نباید خودش را مقصر بداند؟
چطور میتوانستم تصور او از خودم به عنوان یک فرشته نجات را به عامل این حال برادرش تغییر دهم؟
باید شانهاش را فشار میدادم و اعتراف میکردم که «میعاد جان، من دختر همان زنی هستم که پدرت بخاطر ما شما را رها کرد.»
باید میگفتم «حال بد برادرت بخاطر بحث همیشگی و برادرانه میان شما نبوده، بلکه بخاطر دیدن من در نقشهٔ ریخته شده توسط پدرت بوده تا برادرت به زانو بیاندازد.»
باید میگفتم «برادرت فکر میکند که من و احساسم به او جزوی از نقشهٔ پدرتان بودهایم»
باید میگفتم اما نگفتم، ساکت شدم و به عذاب کشیدن میعاد نگاه کردم.
قصد داشتم معین را ببینم اما دکتر بخاطر انتقال او به سی سی یو مانع این دیدار شد.
وقتی میعاد با برادرش مسعود تماس گرفت نمیتوانستم خشمم را کنترل کنم. دلم میخواست گوشی را از دستش میگرفتم تا بتوانم هرچه میخواهم نثار مسعود کنم اما باید خودم را کنترل میکردم.
این کنترل زمانی که مسعود خودش را به بیمارستان رساند سختتر بود. زمانی که میدیدم چگونه پابهپای میعاد میدود تا برای انتقال برادرش به بیمارستان بهتر صحبت کند و شرایط را بسنجد دلم میخواست فریاد بزنم و حقیقت را به میعاد بگویم.
میان دویدنهای برادران معین، آرام بر صندلی فلزی و سرد انتظار نشستم. دیگر دنیا دور سرم میچرخید و نمیدانستم باید چه کنم.
احساس میکردم دارم در زمین فرو میروم...
- خوبی؟
چشم باز کردم، مسعود روبرویم ایستاده بود، کیسه پلاستیکی که در آن آب و آبمیوه چند شکلات و تنقلات بود را آرام کنارم روی صندلی گذاشت.
- بیا یه چیزی بخور رنگت پریده.
1 38100
کتاب فروشی عینک کاغذی برای راحتی شما کانال تلگرامی هم زده.
میتونید کتابایی که میخواید رو با تخفیف همیشگی بهشون سفارش بدین. 😍
1 61700
Photo unavailable
وقتی همیشه میتونی تخفیف داشته باشی 😎
دیگه لازم نیست تا انقلاب بری و
کلی بگردی تا کتاب دلخواهتو پیدا کنی 😍
https://t.me/+YbDkt-ZheLw5MDI8
https://t.me/+YbDkt-ZheLw5MDI8
معرفی کتاب ، مشاوره خرید کتاب ، تخفیف های همیشگی و ارسال های رایگان و ارزون 😌
همه و همه همین جاست 🤩
تازه پیج اینستاگرام هم دارن 😍
https://t.me/+YbDkt-ZheLw5MDI8
https://t.me/+YbDkt-ZheLw5MDI8
از تخفیف های ویژه و بوکمارک های جذابشون غافل نشو 😎
پیام های پین شده رو چک کن 🤓
1 58800
بچه بودیم کسی نگفته بود میشود با یک کلمه دلت هُری بریزد. نگفته بود نگاه پسری پیات بدود چه آشوبی به دلت میاندازد.
وای از بزرگترهایی که ما را مال هم میخواندند و من بیصبرانه منتظر بزرگ شدن بودم تا خانم هاتف شوم و مادرم کاچی درست کند و مادرش شب زفاف کَل بکشد؛هنور هفده سالم تمام نشدهبود که یک شب داد و فریاد زنان با خشم به سینهاش کوبید و گفت:
-نمیخوامش مگه زوره..!بابا مگه قدیمه...الان پسرا خودشون زن زندگیشونو انتخاب میکنن !
...
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
توصیهی ویژه نویسنده❌
89800
چند تا از رمان های خفنمون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇
عضویت هر کانال بسیار محدود
https://t.me/addlist/JCgTWGGz1bRjMGM0
مطمئن وزیبا مرسی ازاعتمادشما👆👆👆👆
94000
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
26500
#مجنون_تمام_قصه_ها_326
#دلآن_موسوی
نگاهم به معین بود که باعجله او را به ماشین منتقل کردند و بیآنکه کسی از من چیزی بخواهد کنار معین نشستم.
احساس میکردم گوشهایم سنگین شده، چیزی از اصطلاحاتی که میان خودشان رد و بدل میشد نمیفهمیدم اما تمامشان را با دقت گوش میدادم تا شاید از بین آنها چیزی دستگیرم شود که بتواند خیال مرا بابت حال معین راحت کند.
تا رسیدن به بیمارستان همه چیز عجیب و سخت بود. در راهروی بیمارستان دنبالشان میدویدم اما از جایی به بعد مانع حضور من شدند و معین را بردند.
هیچ چیزی از اتفاقات اطرافم نمیفهمیدم، از سنگینی سرم، از صداهایی که در گوشم اکو میشد، از آدمهایی که میآمدند و میرفتند...
من فقط نگاه میکردم، به دری که معین خوابیده بر تخت از آن عبور کرده بود، به لرزش گوشی در دستانم، به این فکر میکردم که میعاد کیست؟ چرا با من تماس میگیرد؟
با تنه محکمی توسط شخصی که باعجله از کنارم رد شد حباب شیشهای دورم شکست و انگار به دنیای خودم برگشتم.
پس از آن بود که توانستم گزگز و درد پاهایم را حس کنم، لرزش بدنم را و توانستم به یاد بیاورم میعادی که بیوقفه با من تماس میگیرد و نامش بر صفحه گوشیام نمایش داده میشود کیست.
تماس را وصل کردم و منتظر ماندم.
- الو؟ حریر؟
- بـ... بـ... بله؟
صدای گرفته و لکنتی که بازگشته بود خودم را هم شوکه کرد.
- چطوری؟ خوبی؟ رفتی پیش معین؟
- آ... آره.
انگار معذب بودنم را حس کرد که با صدایی آرام ادامه داد:
- الان بهت پیام میدم.
منتظر من نماند و تماس را قطع کرد و چند ثانیه بعد پیامش بر صفحه گوشیام ظاهر شد:
- رفتی پیش معین؟ دیدیش؟ حالش خوبه؟
با دستانی لرزان برایش تایپ کردم:
- دفتر رو به هم ریخته، همه چیز رو زده شکونده. شیشه دستش رو بریده، آوردمش بیمارستان.
- بیمارستان؟
و پیام بعدیاش به سرعت در صفحه چت ظاهر شد:
- کدوم بیمارستان؟ الان خوبه؟
نام بیمارستان را گفتم و بیآنکه کل حقیقت را برایش بازگو کنم منتظر آمدنش ماندم.
هیچ از گذر زمان نمیفهمیدم. نمیدانم چه زمانی آنجا بودم و چقدر گذشت تا میعاد خودش را رساند. سرآسیمه آمده بود و نگرانی در چشمان زیبایش که جلوهای از چشمهای معین بود موج میزد.
سر رسیدن پزشک درست در همان زمان مرا از پاسخ به سوالاتی که نمیدانستم چگونه باید به آنها جوابی دهم نجات داد اما خبری که به همراه داشت به همان اندازه سخت بود.
- بر اساس معاینات و نوار قلب بیمار، ایشون حمله قلبی داشتن و طبق سابقه و شرایط فعلیشون شدیداً مستعد سکته هستن. امشب هم فاصله زیادی تا سکته نداشتن، به موقع رسوندینشون.
1 662011
#مجنون_تمام_قصه_ها_325
#دلآن_موسوی
باری دیگر تلاش کردم تا او رو بلند کنم اما نتوانستم، همچون کوهی آوار شده سنگین بود و سینهاش خسخس میکرد.
آرام به صورتش ضربه زدم.
- معین جان؟ معین تو رو خدا! سوییچ ماشین کجاست؟
پلکهای لرزانش و تکان خوردن بیصدای لبهایش مرا میترساند.
باری دیگر تلاش کردم که بلندش کنم اما نمیتوانستم، زورم به سنگینی او و دردهایش نمیرسید. احساس میکردم نفس کشیدن برایش سخت شده.
- معین؟ میتونی کمکم کنی؟ فقط تا آسانسور بیای...
فشار دستش که بر محدوده قفسه سینه و شانهاش بیشتر شد با گریه از اتاق استراحتش بیرون آمدم.
در حالی که روی شیشه خردهها و کاغذهای پراکنده در اتاق لگد میکردم خودم را به کیفم رها شدهام وسط آشوب اتاقش، کنار ساقههای اسرا رساندم و گوشی را بیرون کشیدم.
بیتوجه به تعداد تماسهای بیپاسخی که از فرید دریافت کرده بودم با اورژانس تماس گرفتم.
اوپراتور اورژانس سعی کرد مرا آرام کند اما در آن لحظه ناممکنترین کار برای من حفظ آرامشم بود در حالی که معین در فاصله چند متری من از زور درد کبود شده بود و ناله میکرد.
با صدایی که میلرزید از سابقه سکته قلبیاش گفتم، از اینکه بخاطر موضوعی خانوادگی شدیداً عصبی شده و کنترل خودش را از دست داده.
با عجله به سمت معین رفتم و کارهایی که میگفت را انجام دادم. گفت نیروهایشان در راهاند و تا رسیدنشان معین را در جای راحتی بخوابانم.
با قدمهای بلند به اتاق برگشتم و باری دیگر تلاش کردم نمیدانم از شدت ترس قدرتم بیشتر شده بود یا با همکاری معین توانستم چند قدم او را حرکت دهم و بر روی تخت گوشه اتاق بخوابانم.
در جواب اپراتور که گفت فشارش را بگیرم با صدایی که از گریه کنترل شدهام میلرزید اعلام کردم که دستگاه فشارسنج ندارم. از قرصهایش پرسید، میدانستم آنها را کیفش میگذارد.
با عجله آنها را آوردم و پس از خواندن نامشان برای فرد پشت خط، راهنمایم کرد که کدامشان را به او بدهم.
اگر در دیگر شرایط بودم، یا حتی اگر این اتفاق فقط یک روز قبل میافتاد من دیگر این آدمی نبودم که مقابل لرزش دست و پاهایم بایستم، جلوی گریه ام را بگیرم، طول و عرض اتاقی که معین گوشهای از آن بیحال و بیرمق افتاده بود بدوم.
با آمدن پزشکهای اورژانس، گوشه اتاق ایستادم، پاسخ دادن به سوالات گاه و بیگاهشان سخت بود اما باید اینکار را میکردم.
1 62800