دلان موسوی/مجنون تمام قصهها
📌پارت گذاری: 2پارت روزهای فرد نویسنده نیستم، با کلمهها همبازیام! 📚سقوط(فایل) 📚به یادم بیار(فایل) 📚به کجا چنین شتابان (چاپ) 📚 نقطهی کور 📚 همدرد
Ko'proq ko'rsatish7 544
Obunachilar
-424 soatlar
+597 kunlar
+10830 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
چند تا از رمان های خفنمون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇
عضویت هر کانال بسیار محدود
https://t.me/addlist/eA0oTkdhwrljMDE0
👆👆👆
52300
اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود!
-شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم!
تحمل اوضاع این چنینی را دیگر ندارم اینکه برای دیدن زنم و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد بشم! تا همینجا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشتم میخوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقهی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر میگردم
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رمانی که بخونید به بقیه هم پیشنهاد می کنید
84100
همیشه میگفتین دنبال رمانای جدید هستین و اکثرا واستون تکراری شده
لیست رمانایی که خودم میخونم و پیشنهاد میکنم رو واستون میذارم که شمام عشق کنین 🤤❤️🔥
فقط محدویت عضویت دارند
https://t.me/addlist/eA0oTkdhwrljMDE0
👆👆👆👆
45300
-پدرت شرایط منو نمیدونست که دختر داد؟ زمانی که تلفنی صحبت کرده بودیم حرفی از این مسائل نبود من به اندازهی خودم دارم رستا! اونقدری که بتونم یه زندگی رو شروع کنم! اونقدری که بتونم واسه زنم یه سرپناه بگیرم و نذارم گرسنه بمونه! اونقدری دارم که سرم بالا باشه!
پچ زدم:بر منکرش لعنت امیرحسین!
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رستا دختر حاج ناصر علاقهمند به امیرحسین میشه که براش ممنوعهس! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! با پافشاری نامزد میکنن اما....
با اطمینان میگم نخونید ازدستتون رفته
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
40800
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
37700
#مجنون_تمام_قصه_ها_314
#دلآن_موسوی
به سمت اتاقم رفتم و مامان نگران از بیتعادل راه رفتن صدایم کرد:
- حریر؟ خوبی مامان؟
- مهمه؟ چه اهمیتی داره حال من خوبه یا نه وقتی حتی نمیدونم معین از دیشب حالش چطوره و کجاست. چه اهمیتی داره وقتی معین فکر میکنه منم بازیش دادم؟ حال من چرا باید مهم باشه وقتی معین فکر میکنه تموم احساسم بهش دروغ بوده؟
-من بهش میگم.
به سمت فرید برگشتم، احمق بودم که احساس کردم از شب قبل پیرتر و خستهتر به نظر میرسید.
- من باهات میآم و همه چیز رو بهش میگم. میگم که تو از هیچی خبر نداشتی.
پر تمسخر میخندم و تعادل نداشتهام را به کمک دیوار حفظ میکنم.
- اونم باور کرد. باور کرد که منِ احمق بیست و چند سال نمیدونستم تو کی هستی! باور کرد که ندونسته پا توی شرکتش گذاشتم، ندونسته به هم نزدیک شدیم، ندونسته به زخماش دست زدم، ندونسته برای درمون دردایی که تو روی روانش گذاشتی خودم رو به آب و آتیش زدم. ندونسته برای همه درداش مرهم شدم. چطور باور کنه من حقیقت رو میگم؟
- من باهاش صحبت میکنم. خودم بهش میگم، براش تعریف میکنم.
پوزخندم انگار او را ضعیفتر کرد که آرام لبه مبل را گرفت تا بنشیند.
- مطمئنم که اون نمیخواد باهات صحبت کنه.
- شانسم رو که میتونم امتحان کنم.
قدمهای رفته را مانند گرگی زخمی به سمتش برگشتم و با خشمی شعله ور در چشمانش خیره شدم.
احساس کردم برای اولین بار است این چشم ها را میبینم. برایم آشنا نبودند.
- بیشتر از این گند نزن به روح و روانش، اون تازه داشت بهتر میشد.
دیگر منتظر نماندم و به اتاقم رفتم. میلی به غذا نداشتم تمام فکرم درگیر شمارهای بود که زمی بیخبر از از همهجا، همچنان با آرامش اعلام میکرد صاحب گوشی قصد ندارد من را از نگرانی خارج کند.
تا عصر از اتاقم بیرون نرفتم، هوا ابری بود و صدای بلند رعد گاهی از گوشه آن گنبد کبود و ابری به گوش میرسید.
صبرم سر آمده بود و با تاریکتر شدن هوا نگرانی امانم را برید.
تصمیم سختی بود اما باید انجامش میدادم، چاره دیگری نداشتم.
دست دراز کردم و گوشی را برداشتم. خودم را برای هرگونه عکس العمل و یا شنیدن هر حرفی آماده کرده بودم.
آرام نام میعاد را لمس کردم و منتظر ماندم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، چهار بو...
- بهبه! سلام خانم ارغوان عزیز! شماره رو اشتباه نگرفتی؟ من داداش کوچیکهٔ شخص مورد نظرم ها!
1 35202
#مجنون_تمام_قصه_ها_313
#دلآن_موسوی
قدمی به سمتم برداشت و کیف را به سینهاش کوبیدم.
- حریر! من دوستت دارم بابا!
- تو بابای من نیستی، بابای من بیست و خردهای سال پیش جلوی چشمام مرد. تو بابای شیش تا بچهای که ولشون کردی. تو... بابای من... نیستی.
فشارها و شوکهای وارده که از شب گذشته بیوقفه به زندگیام روانه شده بود شدیداً حساس و شکننده شده بودم.
طی مسیر رفت و برگشت چندین بار پشت فرمان بیاراده گریه کردم و اینبار حتی نمیدانستم چندمین باریست که یک فروپاشی دیگر را تجربه میکنم و فریاد زدم:
- تو بابای معینی! معینی که باور نمیکنه من توی بازی کثیف تو دستی نداشتم.
با هق هق کف سالن نشستم.
- خیلی بی وجدانی فرید! معین کمکم داشت تغییر میکرد، داشت وجودش رو از کینه تو خالی میکرد.
با گریه فریاد و زار زدم:
- چی میخوای از جونش؟
آرام به سمتم آمد و سرم را در آغوش گرفت. حتی دیگر جانی نداشتم که پسش بزنم و دروغ چرا؟ همانقدر که از فرید متنفر شده بودم، آغوش بابا فرید خودم را میخواستم.
همان آغوشی که از وقتی به خاطر دارم پناه تمام دردهایم بود.
موهایم را بوسید، کمرم را نوازش کرد و صدایش آرام و شاید کمی غمگین به گوشم رسید.
- من فقط میخواستم کنار تو خوشبخت بشه.
-تو اگه خوشبختیش رو میخواستی ولش نمیکردی. اگه خوشبختیش رو میخواستی اون شب توی بارون ولش نمیکردی! میدونی معین بخاطر تو از بارون متنفره؟ میدونی قطرههای بارون که روی تنش میریزه انگار اسید میپاشن روی تنش؟
انگار علاقهای به دانستن این حرفها نداشت. نمیتوانستم باور کنم که با دانستنشان زجر میکشد.
- حریر...
- نگو که میخواستی خوشبختیش رو ببینی که باورم نمیشه. تو اگه خوشبختیش رو میخواستی بازی راه نمینداختی. الان خوشبخته؟ الان که دیگه به من هم اعتماد نداره؟ الان که فکر میکنه منم یکی مثل توام؟
خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و شال و کیفم را روی مبل کنارم پرت کردم.
مامان ساکت و آرام نگاهم میکرد. سرم را میان دستانم گرفتم. پس از چندین ساعت هنوز هم امید داشتم همه چیز به شکل معجزه واری درست شود.
اصلا زمان به عقب بازگردد و اینبار دیگر نگذارم فرید و معین یکدیگر را ببینند. اصلا به آن افتتاحیه نفرین شده نمیرفتیم.
شاید هم معین را راضی میکردم بیآنکه به خانواده هایمان اطلاع دهیم فرار کرده و در روستایی دور دست زندگی مشترکمان را آغاز کنیم، بدون اینکه هرگز بفهمد پدرش آن شب بخاطر من و مادرم ترکشان کرد.
1 28900
دوستان عزیز من فردا ساعت 11 و 16 در دفتر نشر هستم. خوشحال میشم ببینمتون. 🙏🥰
1 54006
Repost from نشر علی
Photo unavailable
برنامه حضور نویسندگان مجموعه نشر در نمایشگاه کتاب
✅✅ دلان موسوی عزیز ساعت 16 هم در کنار ما هستند
ادرس:خیابان انقلاب.بین۱۲فروردین و منیری جاوید.خیابان روانمهر.پلاک۱۳۶ واحد۱
27900
****
- معلوم نیست به کی رفتی که انقد چشسفید و گستاخ شدی! تو شوهر نکرده، دو مقابلِ من که مادرتم، لااقل حیا کن و خونمردگیها رو چاره کن و جولون نده جلو من! موهاتو بالا سرت کپه کردی که گلوگردن سیاهوکبودت رو بکنی تو چشوچار ملت؟
****
- به هر ریسمونی متوسل شو که شیرزاد عقدت کنه! یه میراثخور بذار تو بغلش! یه کاری کن طلا... نذار کار از کار بگذره و چَرچَر الان بشه عَرعَر فردا
https://t.me/+F5PbqYTguGJkMzE0
رمانی که فراموش نمیشه ونمره اش بالاست پیشنهاد میشه ❤️❤️
77100