𝗛𝗼𝘁 𝗻𝗼𝘃𝗲𝗹💋💦
حیـن خوردن لبات دستش بره لاپات از رو شورتت هی بهشت خیستو بمالونه💦🔥 رمان نورا(خان زاده ) پایان یافته پی دی اف موجود❤️ رمان اهو پایان یافته پی دی اف موجود💛 رمان بهار درحالت تایپ👅
Ko'proq ko'rsatish1 092
Obunachilar
-1524 soatlar
+397 kunlar
+5730 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
#فریاد بوکسور زیر زمینی و خلافکار کله گنده ای که همه به خونش تشنه ان بخاطر جایگاه بالایی که داره .
روزی که مسابقه داشت با دختری برخورد میکنه و همون ثانیه اول عاشق آسو میشه 🫠
https://t.me/+w2BChyLqOzdkZDE0
https://t.me/+w2BChyLqOzdkZDE0
و واسه بدست اوردنش هرکاری میکنه
2000
Repost from N/a
#پارتواقعی🥺😱
#پارت_189
- سقطش کن!
بهت زده بهش خیره شدم که روبروم نشسته بود...
- چ...چیکار کنم؟ ...
خشمگین به سمتم هجوم اورد و کوبوندم به دیوار، با دستم هولش دادم عقب ولی زهی خیاله باطل یک سانت هم تکون نخورد...
- این بچه ی من نیست!
باید سقطش کنی
دستمو بالا اوردم و با خشم کوبیدم به صورتش...
- نامرد این بچه ی ماست!
چطور دلت میاد بگی سقطش کنم هان؟
یعنی انقدر بی رحم شدی که به بچه ی خودتم رحم نمیکنی؟!
پرتم کرد روی زمین و یکی رو صدا زد...
با دیدنه چند تا زن که سرشون پایین بود سوالی نگاه کردم که روبه اون زنا کرد و گفت:
- اون حرومزاده رو از شکمه زنم در میارید!
اون زنا سرشون رو تکون دادن و به سمتم اومدن که جیغی کشیدم و صدا زدم...
- این بچه ی توعه نامردددددد
خداااااااااااا
دو نفر دستو پاهام رو نگه داشته بودن و اون یکیشون داشت وسایلش رو آماده میکرد...
برگشت طرفم و پاهامو از هم جدا کرد...
- پاهاتو جمع نکن دختر جون
- ولمممممممم کنیددددد کثافطااااااا
جیغ میکشیدم تا ولم کنن، ولی انگار بی فایده بود یک لحظه با فرو کردن تیزیه چیزی درونم جیغه فرابنفشی کشیدم و چشمهام سیاهی رفت...
- آقا کارِ ما تموم شد!
https://t.me/+Uo1g0B334SZlYmM0
https://t.me/+Uo1g0B334SZlYmM0
🔞 #ممنوعه
#مردی از تبار #خشم مردی که تنها چیزی که میتونه آرومش کنه یک #عشقِ یک عشقِ موندگار یک عشقِ #پاک...
و #دختری که #پاک نیست!
#معصوم نیست!
دختری #قوی که روی پای خودش #ایستاده!
دختری که به #تنها موندن عادت داره و هیچ چیزی جز #شغلش آرومش نمیکنه!
و #تنفری که آخر عاقبت خوبی #نداره، تنفری که تنها فقط یک #آرامش براش داره...
https://t.me/+Uo1g0B334SZlYmM0
افرادی که قلبشون طاقت هیجانات این رمان رو ندارن لطفا قبل از وارد شدن به چنل خوب فکر کنند😂❤️✨
#توصیه_نویسنده⚠️
700
Repost from N/a
_ داداش به نظر من تو یقهتو تا ناموس ببند
با حرف پدرام همه حین لباس پوشیدن مکث کردیم
رد نگاه خندونش رو دنبال کردم و به گردن رادمان رسیدم ... با دیدن کبودی های ریز و درشت روی گردنش لبهامو به هم فشار میدم تا خنده م به هوا نره
رهام گنگ از پدرام پرسید : چرا ؟
باراد هم که مثل رهام هنوز متوجه چیزی نشده بود گفت : یه قرار کاریه ، بیخودی بزرگش نک...
با دیدن گردن رادمان حرفش نصف و نیمه موند
پدرام بلند زد زیر خنده و باراد خیره به گردن رادمان گفت: نه مث اینکه ، پدرام همچین بیراه هم نمیگه داداش
یقهتو تا ناموس که هیچ ، تا فیها خالدون هم ببند
اینجوری سر میز کنفرانس بشینی آبروت شرت عثمان شده نه پیرهنش
با لبخند گفتم : آیدا هم شیطون بود و خبر نداشتیما ، امروز کبود میکنه ، فردا یهو به خودت بیای میبینی حامله ایا داداش
از من گفتن بود
رهام خیره به کبودی روی گردن رادمان ، سرفه کرد و گفت : مثبت فکر کنین ، حتما پشه نیش زده
با وجود اینکه ما پنجتایی به قهقهه افتادیم ، رادمان بیتفاوت دکمه ی سر آستینشو بست و گفت : سرتون خیلی تو ک..ون زندگیمه
پدرام خنده کنان گفت : داداش سر ما تو ک..ون تو ... یعنی زندگیت نیست ، ماتحتِ زندگیت روی سر ماست
خنده مون به راه بود که در اتاق محکم باز شد و آوا داخل شد
به محض ورودش دست به کمر زد و با اخم روبه رادمان گفت : برادر من مراعات کردنم چیز خوبیه ها
حواستو جمع کن هی این در کابینت زنتو کبود نکنه
والا هرجا پا میزاریم بی آبرو میشیم
به یه نفر بگیم در کابینته ، به دونفر بگیم .. به مهمونای امشب چی بگیم هان؟
والا انگشت نمای ملت شدیم
پدرام خیره به آوا لب زد : اوه اوه ، مگه دیشب چند شنبه بود بچه ها ؟
توی مرز ترکیدن از خنده گفتم : کاشف به عمل اومد که شب جمعه بوده
https://t.me/+PFJzGYsijDkyZjE0
https://t.me/+PFJzGYsijDkyZjE0
https://t.me/+PFJzGYsijDkyZjE0
یه رمان اکیپی تمام عیار 😂 و یه کمدی لعنتی
با شش عدد دختر و شش عدد پسر
اتفاقا قصه شون هم از اونجایی شروع شد که دخترامون برای دزدی پا توی خونه ی پسرا میزارن و از قضا گیر هم میفتن 😂 چه شود
1900
Repost from N/a
+من #روانینیستممممم... نمیفهمییییی!!
-کسی نگفته روانی هستین شما فقط بیماری....
حرفم تموم نشده که...
گلدون روی میز رو با تمام زور به دیوار میکوبه....
صدای #شکستن شیشه و #خورده_شیشه کل آپارتمان رو برمیدارههه....
باید میگفتم به تخت ببندنش...
#اشتباهکردم.... حالا چی میشه....
با چشم های قرمز و غضبناکش به سمتم میاد... و من از #ترس عقب عقب میرم...😱😱
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
کدوم #روانشناسیعاشقمریضش میشه که من شدم؟؟؟ حالا که توی اتاق #تنهاگیرمآورده چی میشه....
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
https://t.me/+CabEhCZd3itjOTBk
1200
Repost from N/a
دختره قرص ضد بارداری میخره که شوهرش میفهمه و...❌
https://t.me/+Uo1g0B334SZlYmM0
با فریاد وحشتناکِ حامی که اسم من رو صدا میزد از خواب پریدم...
- فهمید...دیگه فهمید....
- به وَلله میکشــــــــــــــــمت!
با کوبیده شدن درِ اتاق ترسیده عقب رفتم که با تاج تخت برخورد کردم...
با دیدن قامت حامی به چشمهاش که خون میبارید خیره شدم...
- حامی...برو...بیرون....برو....
پوزخندی زد و با لحن ترسناکی غرید:
- برم بیرون؟ من تازه اومدم که کجا برم؟!
خواست به طرفم بیاد که جیغی کشیدم، خان جون و سیمین دستاش رو گرفته بودن...
- پسرم حامی آروم باش!
- داداش حالا یه اشتباهی کرده تو ببخش!
حامی فریاد میکشید و میخواست به طرفم بیاد تا منو بکشه...
یه لحظه آروم شد و خان جون، سیمین رهاش کردن اما کاش رهاش نمیکردن؛ هجوم اورد سمتم و از موهام گرفت...
- قرص ضد بارداری میخری تا بچه دار نشیم؟!
سیلی به صورتم زد که خان جون با سیمین خواستن جلوش رو بگیرن اما انگار حامی یه حامیه دیگه بود...
- برید بیرون و تو بحث ما دخالت نکنید!
- پسرم کاری نکن که...
خشن غرید:
- برید بیرون!
کوبوندم به تاج تخت و خفه تو گوشم غرید:
- حالا که قرص ضد بارداری میخواستی مصرف کنی باید تاوانشم بدی!
اشکام جاری شدن، نفسم بند اومده بود...
- و...ولم...کن....!
تابم رو وحشیانه جر داد و با اعصبانیت غرید:
- تو هنوز امیر حامی رو نشناختی!
به وقتش عاشقی میکنم...
گازی از جناق سینم گرفت و ادامه داد:
- به وقتشم عین یه گرگ میدرمت!
لباساش رو در اورد چشمم به هیکل درشتش خورد، خدا لعنتم کنه!
خم شد و شلوارم رو کشید پایین، رونم رو با دستش فشرد که جونم رفت...
- دردم میاد!
با انگشتش آروم کوبید به لبم و غرید:
- الان نباید دردت بیاد...
دستو پا میزدم تا از دستش خلاص بشم، با اعصبانیت دستامو جفت کرد بالای سرم...
- هیششش!
با دردی که زیر دلم پیچید جیغی کشیدم، نفس نفس میزدم...
- تاوان کسی که بخواد از من چیزی رو مخفی کنه اینه!
خیمه زد روی بدنم و لبامو خشن گاز گرفت طعم خون رو توی دهنم حس کردم نای حرف زدن رو نداشتم...
بعد از تجاوزی که بهم کرد از روی بدنم کنار رفت و غرید:
- دفعه ی دیگه اینطور آروم رفتار نمیکنم!
- خدا لعنتت کنه!
پوزخندی زد و لباساش رو پوشید...
- پاشو خودتو جمع جور کن!
تو انقدر سست نبودی؟!
با تمسخر جمله ی آخرش رو گفت و رفت، با درد از روی تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم...
وان رو پر آب کردم که یهو چشمم به کف سفید حموم خورد، خون همه جا ریخته بود...
بی اهمیت داخل وان شدم و خودم رو شستم، زیر دلم به شدت تیر میکشید...
بعد از حموم کردن به سمت توالت فرنگی رفتم، گوشه ایی افتادم و زجه زدم به حالِ خودم...
حوله رو برداشتم و به طور وحشیانه ایی به جون بدنم، لبام، سینه هام افتادم...
انگار نجس شده بودم...
https://t.me/+Uo1g0B334SZlYmM0
🚷 #اخطار_ورود_افراد_20_سال
🚷 #اخطار_ورود_افراد_20_سال
منتخب ترین رمان تلگرام که با هر پارتش غوغایی به پا کرده که نگو❌🔥
نویسنده تذکر داده سنین زیر 20 سال عضو چنل نشوند👌😌
⚠️دارای صحنه های ارتوتیک و جذاب، مردی خشن که عاشقانه هایش را فقط و فقط برای عشقش خرج میکند⚠️
https://t.me/+Uo1g0B334SZlYmM0
https://t.me/+Uo1g0B334SZlYmM0
‼️به ده نفر اولی که عضو شوند لینک VPI رمان تعلق میگردد‼️
1500
Repost from N/a
مردِ نمیزاره زنش به بچشون شیر بده!❌🔥
- ارباب این بچه تازه ده روزشه بزار دهنش به سینه مادرش بخوره.
بی رحم نگاهی به خاتون انداخت و بی توجه به من که داشتم زار میزد فریاد کشید:
- این توله سگ رو ببرید بندازید کنارِ دایه زنه من حق نداره به این بچه شیر بده!
- بخدا نزاری به بچم شیر بدم خودمو میکشم...
گستاخانه روبه رویم ایستاد و غرید:
- اون روی سگم رو بالا نیار آنا!
دلم نمیخواد هیکلت خراب بشه میفهمییییی؟!
https://t.me/+4cG-WzYWmRpkNDI0
https://t.me/+4cG-WzYWmRpkNDI0
5400
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.